The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤪

3 عضو

پاسخ به

کلش 15 تاین?

خوبه ک بده مگ

1401/10/08 15:30

پاسخ به

همشو بزار منم ی عالمه رمان دارم این تموم شه میزارم

بزار یکم مشتاق بشن? اگه ببینی چقدر ناز نجمه رو کشیدن

1401/10/08 15:30

پاسخ به

بزار یکم مشتاق بشن? اگه ببینی چقدر ناز نجمه رو کشیدن

????

1401/10/08 15:30

ناز منم باید بکشن?

1401/10/08 15:30

مرض

1401/10/08 15:30

بزار دیگ

1401/10/08 15:30

پاسخ به

کلش 15 تاین?

نه شوخی داری مگمه میشه رومان 15 تایی باشه

1401/10/08 15:30

رمان توسکا رو هن بعدا بزار اگه داریش

1401/10/08 15:30

پاسخ به

نه شوخی داری مگمه میشه رومان 15 تایی باشه

ن اعضا رو میگم

1401/10/08 15:31

پاسخ به

رمان توسکا رو هن بعدا بزار اگه داریش

فک کنم دارمش

1401/10/08 15:31

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.14

_ چیه انقدر واق واق میکنی؟

کتفم رو از دستش درآوردم و گفتم:

_ درست صحبت کن! من واق واق نمیکنم، این سگ گنده و وحشی واق واق میکنه

لبخند چندشی کرد و گفت:

_ نازی وحشیه؟
_ چقدر هم که اسمش با خودش متناسبه!

در اتاق رو بست و دستم‌ رو محکم گرفت و گفت:

_ زیاد حرف بزنی میندازمت جلوش، گوشت دخترای خوشگل رو دوست داره!

آب دهنم رو قورت دادم و چیزی نگفتم و اونم بدون اینکه چیزی بگه من رو کشید و شروع به حرکت کرد.
خواستم دستم رو دستش بکشم بیرون که بدون اینکه به سمتم برگرده گفت:

_ هار نشو وگرنه برمیگردی پیش نازی

این رو که شنیدم ناخودآگاه آروم شدم و با اکراه به دنبالش کشیده شدم.
از پشت درختها که بیرون اومدیم، اشکان رو دیدم که داشت سوار ماشین میشد!
سریع دستم رو از دست اون آقاهه کشیدم و به سمتش دویدم و به محض اینکه بهش رسیدم دستش رو گرفتم و گفتم:

_ اشکان کجا بودی؟

|?|

1401/10/08 15:31

پاسخ به

فک کنم دارمش

عااااالیه من چند سال پیش خوندمش

1401/10/08 15:31

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.15

بدون اینکه چیزی بگه بهم زل زد که اشکام سرازیر شد و گفتم:

_ اینا میگن تو منو گول زدی! تو روخدا بگو که چرت میگن، بگو که همش شوخیه!
تو منو دوست داری مگه نه؟ ما فرار کردیم که با هم یه زندگی کوچیک و قشنگ بسازیم، مگه نه؟

و دوباره سکوت و سکوت و سکوت اما من کوتاه نیومدم و ادامه دادم:

_ من نمیخوام اینجا بمونم، من حاضرم با تو توی یه خونه پنجاه متری زندگی کنم اشکان، من بخاطر تو همه کاری میکنم...

پوزخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه دستش رو از دستم کشید و سوار ماشین شد و رفت!
رفت؟ به همین سادگی؟ با رفتنش یه مهر تایید زد روی تمام حرفایی که اون پسره بهم زده بود!
اشکان واقعا منو گول زده؟
چرا نمیخوام باور کنم؟ شایدم نمیتونم باور کنم!
اون اشکانِ عاشق کجا و این اشکان کجا؟

به هق هق افتادم و با درد گفتم:

_ خدایا چرا این اتفاق باید واسه من بیفته؟ چرا؟

که همون آقاهه دوباره دستم رو گرفت و گفت:

_ ایی ایی! صحنه های همیشگی، دیگه داره حالم به هم میخوره از اینا

|?|

1401/10/08 15:31

فک کنم ی 200یا300,تای رمان دارم

1401/10/08 15:31

پاسخ به

عااااالیه من چند سال پیش خوندمش

پیداش میکنم میزارم

1401/10/08 15:31

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.16

با عجز زل زدم تو چشماش و گفتم:

_ توروخدا بذار من برم، میخوام برگردم پیش خونوادم
_ منتظر بودم تو بگی فقط
_ من باید برم، باید برم
_ نهایت حرفی که میتونم بزنم اینه که خفه شو و تلاش الکی نکن!

این رو گفت و به سمت سالن رفت و منم به دنبالش کشیده شدم.
وارد سالن که شدیم از پشت اشکهایی که باعث تار شدن چشمام شده بودن به اطراف نگاه کردم و یه عالمه دخترِ دیگه مثل خودم دیدم!

آقاهه من رو به سمت بقیه دخترها هل داد و به سمت چندتا مَردی که اونجا وایساده بودن رفت و گفت:

_ اینم از آخرین موردِ پیمان

مَردی که روی صندلی نشسته بود و سیگار میکشید، لبخندی زد و گفت:

_ پیمان هر روز داره حرفه ای تر میشه ها
_ آره کارش رو خوب بلده
_ راضیم ازش

اینجوری که حرف میزدن فهمیدم که احتمالا " اشکان " اسم مستعارش برای گول زدن منِ *** بوده و اسم واقعیش پیمانه!

خدایا چقدر خونوادم بهم گفتن این پسر آدم درستی نیست!
اما منِ *** چشمام رو روی همه چیز بستم و به حرفشون گوش نکردم و بخاطر اشکان از اونا گذشتم...

|?|

1401/10/08 15:31

اخه اول مگه نگفتی 10 الان که 15 تاییم بیشترم میشیم

1401/10/08 15:31

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.17

همینطور که اشک میریختم به دخترای کنارم نگاه کردم.
همه یا گریه میکردن یا بی صدا اشک میریختن یا بغض داشتن!
یعنی اینا هم مثل من بازیچه ی دست یه عوضی شده بودن؟
چطور میتونن با احساس یه انسان اینجوری بازی کنن آخه؟

اون مَرد پیر و زشتی که پشت میز نشسته بود دستاش رو به هم کوبید و گفت:

_ خب خوشگلا همه به من گوش کنید

نگاه هممون به سمتشون کشیده شد که وقتی دید همه در سکوت منتظریم، گفت:

_ از بین شماها هرکس که باک..ره باشه به دُبی فرستاده میشه و در آخر به پولدارای عرب فروخته میشه

این رو که گفت صدای گریه ی چندنفری بلند شد که محکم روی میز زد و گفت:

_ خفه شید! حرفم تموم نشده

و دوباره یکم صبرکرد تا ساکت بشیم و ادامه داد:

_ و هرکس که باک..ره نباشه دوتا سرنوشت پیدا میکنه!

با لبخند به مَردهای دور و برش اشاره کرد و گفت:

|?|

1401/10/08 15:32

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.18

_ یا مشغول سرویس دهی به کارکنامون میشه، بالاخره اینا هم دل دارن دیگه

و بالافاصله بعد از این حرفش بلند زد زیر خنده و گفت:

_ یا اعضای بدنش به فروش میره و پوستشم تو همین خونه چال میشه

اشکام بیشتر همه سرازیر شد و بی صدا شروع به گریه کردن، کردم.
چی فکر میکردم و چی به سرم اومد!

فکر میکردم قراره یه زندگی قشنگ با اشکان بسازم و بعد برگردم پیش خونوادم و اونا هم قبولم کنن و تا آخر عمر خوشبخت باشم!
اما الان دارم توسط یه باند قاچاق به دُبی فرستاده میشم و معلوم نیست چه بلایی قراره به سرم بیاد...

با دستم اشکام رو پاک کردم و پیش خودم زمزمه کردم:

_ من قبل اینکه به دست اون ادمای وحشتناک عرب برسم، خودم رو میکُشم!

پیرمرد کریح بهمون اشاره کرد و گفت:

_ پاشید پاشید برید تا بیان تستتون کنن و دسته بندی هارو مشخص کنیم!

هیچکس از جاش تکون نخورد که اون چندتا مَرد به سمتمون اومد و به هرکس لگدی زدن تا از جاش بلند بشه‌.
وقتی همه از جامون بلند شدیم به سمت اتاق بزرگی بردنمون.
همه که وارد اتاق شدیم یکی از مَردا گفت:

_ عین آدم بتمرگید اینجا و صداتونم درنیاد

و بدون اینکه منتظر بمونه در رو قفل کرد و رفت...

|?|

1401/10/08 15:32

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.19

تقریبا یک ساعتی میشد که ما رو توی اون اتاق زندانی کرده بودن و سرم از صدای گریه و ناله های دخترا به شدت درد گرفته بود.

بهشون حق میدادم ولی یجا نشستن و گریه کردن فایده نداشت و ما باید دسته جمعی یه فکری میکردیم و فرار میکردیم!
به همین خاطر بلند رو به همشون گفتم:

_ دخترا یه دقیقه به من گوش بدید

اما هیچکس بهم توجهی نکرد و همچنان به گریه هاشون ادامه دادن که صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد و همین باعث ساکت شدنِ همه شد!

در باز شد و همون مَرده اومد تو و گفت:

_ اسم هرکس رو خوندم بیاد بیرون

هیچکس هیچی نگفت و اونم برگه ای رو از داخل جیبش درآورد و گفت:

_ سارا معتمدی، لعیا رضایی، فاطمه کاظمی، سریع سه تاتون بیایید بیرون

به دخترا نگاه کردم ولی هیچکس هیچ تکونی نخورد که مَرده عصبی شد و با داد گفت:

_ این سه نفری که خوندم اگه تا سه شماره نیان بیرون، پیداشون میکنم و میندازمشون جلوی سگ

و بعد دستاش رو بغل کرد و پاش رو روی زمین زد و گفت:

|?|

1401/10/08 15:33

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.20

_ یک

به محض اینکه این رو گفت سه تا از دخترا با ترس و لرز از بین جمعیت پاشدن و با اکراه به سمت در رفتن.
مَرده هم سه تاشون رو به زور از اتاق بیرون کشید و در رو بست و رفت!

به دیوار تکیه دادم و زانوهام رو بغل کردم.
یعنی قرار بود چه بلایی سر ما بیاد؟
چه عاقبتی بدتر و کثیف تر از اینکه گیر ادمای بد بیفتیم آخه؟

به اطرافم نگاه کردم، جز خودم فقط سه نفر دیگه توی اتاق مونده بودن و تو چهره های هممون استرس و ترس موج میزد!

در اتاق که باز شد حس کردم قلبم ایستاد و کل وجودم رو استرس گرفت!
مَرده بهمون نگاه کرد و گفت:

_ شما چهارتا پاشید بیایید ببینم

سعی کردم بغضم رو فرو بدم و آروم از سرجام پاشدم و پشت سر دخترا از اتاق خارج شدم.

به سمت ته سالن رفتیم و در یکی از اتاق ها رو رو باز کرد و هرچهارتامون پشت سر اون دوتا مَرد، داخل شدیم.
یه زن با روپوش سفید و دستکش اونجا ایستاده بود که رو به من گفت:

_ بیا دراز بکش

ناخودآگاه یه قدم به عقب برداشتم که مَرده از پشت گرفتم و گفت:

_ دست از پا خطا نمیکنی
_ ولم کن میخوام برم
_ برو بخواب روی تخت

|?|

1401/10/08 15:33

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.21

سعی کردم خودم رو از بین دستاش خلاص کنم که بغلم کرد و روی تخت پرتم کرد!

انقدر گنده بود که نمیتونستم تکون بخورم.
با یه حرکت پامو کشید که جیغم به هوا رفت و عصبانیت گفتم:

_ عوضی، پست، ولم کن!
_ خفه شو
_ تو حق نداری این کار رو بکنی

بدون اینکه به حرفام توجهی کنه به کارش ادامه داد!
دست و پا میزدم تا خودم رو نجات بدم که اون یکی مَرده که دم در ایستاده بود رو صدا زد و گفت:

_ محسن بیا دستای این وحشی رو بگیر
_ اومدما

اومد دستام رو گرفت و اون یکی هم پاهام رو گرفت و از هم باز کرد و محکم نگه داشت!

انقدر محکم قفلم کرده بودن که نمیتونستم تکون بخورم و فقط جیغ میزدم.

_ آشغال کثافت، ولم کن میگم ولم کن!

بی توجه با دست و یه وسیله ی دیگه مشغول چک کردن شد و اون دوتا خر بهم خیره شده بودن.

اشکام شروع به ریختن کردن و با صدای بلندتری گفتم:

_ بی شرفا ولم کنید

ولی هیچکدوم بهم توجهی نمیکردن و زنه بعد از چند دقیقه رفت عقب و گفت:

_ دختره

|?| ✨??「
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.22


مَردا دست و پام رو ول کردن که سریع بدون هیچ معطلی گفتم:

_ کثافتا!

یکی از مَردا با عصبانیت به سمتم اومد که اون یکی با لحن اخطاری گفت:

_ حواست به صورتش باشه

و همیت باعث شد دست مشت شده اش که داشت به سمت صورتم میومد رو وسط راه نگه داره و بگه:

_ مراقب حرفایی که میزنی باش وگرنه خوراک سگها میشی

شدت اشکام بیشتر شد و به هق هق افتادم!

خدایا چرا من الان باید تو یه همچین وضعیت بدی باشم اخه؟

اون دوتا دختر رو هم چک کردن و هرسه نفرمون رو درحالی که گریه میکردیم به یه اتاق دیگه بردن.


تعداد دخترهایی که اونجا بودن کمتر از اتاق قبلی بود و این به این معنی بود که بقیه دختر نبودن و سرنوشت بدتری پیدا کرده بودن...


|?|

1401/10/08 15:35

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت.23

نیم ساعت نگذشته بود که در اتاق رو باز کردن و دوباره لرز به تن هممون انداختن!


یه آقایی وارد شد، دستاش رو به هم زد و گفت:

_ پاشید همه به صف بایستید ببینم دخترا

همه پاشدیم ایستادیم که ادامه داد:

_ به صف میایید بیرون، فقط کافیه صدای مورچه از یکی دربیاد، روزگارشو سیاه میکنم!

همه یکی یکی و با ترس به سمت در رفتیم.

یه آقایی با یه کت و شلوار کنار در وایساده بود و با دقت به تمام دخترهایی که از کنارش عبور میکردن نگاه میکرد.


وقتی من بهش رسیدم چندلحظه نگاهم کرد اما من همینطوری که اشک میریختم از کنارش رد شدم.

چند ثانیه ای که گذشت همون مَرده گفت:

_ بایست

این رو که گفت هممون ناخودآگاه ایستادیم و به سمتش برگشتیم.


با دیدن انگشتش که به سمت من بود ناخودآگاه ترسی تو دلم رخنه کرد و با وحشت بهش خیره شدم که گفت:

|?|.」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.24

_ اسمت چیه؟

دهنم رو باز کردم اما صدایی ازش خارج نشد که اینبار با صدای بلندتری گفت:

_ سوالم رو نشنیدی؟

_ سپیده
_ چندسالته؟
_ بیست و سه
_ تو کنار وایسا
_ چرا؟

توجهی به سوالم نکرد و گفت:

_ همون کاری که گفتم رو بکن

کنار ایستادم و بقیه بچه ها شروع به حرکت کردن.

بعضیا با حسرت بهم نگاه میکردن و بعضیا با ترحم و من نمیدونستم قراره چه بلایی سرم بیاد و چه سرنوشتی در انتظارمه!

وقتی همه دخترها از سالن خارج شدن، رو به من گفت:

_ دنبالم بیا

_ چرا من رو از بقیه جدا کردید؟

_ خیلی سوال میپرسی!

و بلافاصله به سمت پله ها حرکت کرد و منم به دنبالش رفتم.

به طبقه بالا که رسیدیم در یکی از اتاقها رو کوبید و وارد شد و با دست به منم اشاره کرد که به دنبالش برم.

وارد که شدیم پنج شیش نفر مَرد رو دیدم که خودشون رو توی دود سیگار و مشروب خفه کرده بودن!


با ترس یه قدم به قدم برداشتم که حس کرد و گفت:

_ نترس من هستم
_ توروخدا بذارید من برم

|?| ✨??「.」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.25



دستش رو پشت شونه ام گذاشت و رو به یکی از اون مَردای ه*ی*ز*ی که تو اتاق نشسته بود گفت:

_ این یکی رو من میخرم

مَرد پوزخندی زد و گفت:

_ نمیشه
_ میشه

_ اگه اینطوریه که من تا حالا از هزار نفرشون خوشم اومده!
_ خب؟ چرا نخریدیشون پس؟
_ رئیس نذاشته
_ رئیس با من
_ بعد واسه من دردسر نشه؟
_ نمیشه
_ باشه

در رو باز کرد و دستم رو گرفت و گفت:

_ تو اسمش رو از لیست خط بزن، بقیش با من
_ چی هست اسمش؟

_ سپیده

و سریه به سمتم برگشت و گفت:

_ فامیلت چیه؟
_ مُشرقی

یه پک سیگار کشید و گفت:

_ خط زدم، خوش بگذره

از اتاق بیرون اومد و منم دنبالش کشیده شدم و

1401/10/08 15:38

به سمت حیاط رفتیم.

وارد حیاط که شدیم بقیه دخترهارو دیدم که داشتن سوار ماشین میشدن اما اونا من رو ندیدن.

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️

#برزخ.ارباب
#پارت.26


به یه سمت دیگه باغ رفتیم و یجورایی به پشت باغ رسیدیم.

چندتا ماشین و یه در بزرگ هم اونجا قرار داشت و ما به سمت یه آزارای مشکی رفتیم و سوار شدیم.

یه آقایی که فُرم پوشیده بود پشت فرمون نشست و گفت:

_ آقا کجا برم؟
_ عمارت‌
_ چشم

و بالافاصله حرکت کرد.

به سمتش برگشتم و با تمام عجز گفتم:

_ لطفا، لطفا ازتون خواهش میکنم بذارید من برگردم پیش خونوادم! توروخدا، نگرانم میشن

و آروم زمزمه کردم:

_ البته تا الان نگران شدن!

همینطور که به جلو نگاه میکرد، گفت:

_ تو هیچ جا نمیری، من خریدمت
_ مگه من پفکم که خریدینم؟ من یه انسانم!

با همون جدیت و سرد بودنش گفت:

_ تو از این به بعد تو عمارت من زندگی میکنی، دیگه هم الکی التماس نکن، خوشم نمیاد!

_ ولی...

حرفم رو قطع کرد و گفت:

_ یه کلمه ی دیگه حرف بزنی به همونا تحویلت میدم تا بفروشنت به ادم های پولدار بد! بنظرم من خیلی بهتر از آدمای سیاه و کریح پولدار هستم...


|?|
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.27


تو تمام‌ راه بی صدا به حال خودم و سرنوشتم اشک میریختم!

کاش الان تو خونه ی خودمون بودم، با مامان و بابا سر میز نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم.

تازه داشتم به حماقتم پِی میبُردم!
من تک فرزند بودم و پدر و مادرم حتما بدون من خیلی شکسته میشدن!

خدایا چرا اینکار رو کردم؟

این چه *** بازی بود که درآوردم و خودم رو تو این چاه انداختم؟

_ گریه نکن

دماغم رو آروم بالا کشیدم، به سمتش نگاه کردم و گفتم:

_ شما رو اگه مثل یه شیء بی ارزش رد و بدل میکردن گریه نمیکردید؟

_ من خام حرفهای یه پسر نمیشدم!

_ من خام نشدم، عاشق شدم، اونم نشون میداد که عاشقمه

پوزخندی زد و گفت:

_ عاشق؟!
_ آره

تو چشمام زل زد و با لحن خیلی بدی گفت:

_ دخترجون این رو بدون اگه کسی واقعا عاشق تو باشه هیچ وقت از خونواده ات دورت نمیکنه!

با دستم اشکم رو پاک کردم و گفتم:


|?|

1401/10/08 15:38

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️

#برزخ.ارباب
#پارت.28


_ اون بیشرف اینکار رو کرد اما، شما بذار من برگردم پیش خونوادم
_ متاسفم، من بیشرف تر از اونم!
_ این همه دختر همه جا ریخته، توروخدا منو ول کنید

در سکوت نگاهم کرد که خودم ادامه دادم:

_ پدر و مادرم جز من هیچ فرزند دیگه ای ندارن، لطفا لطفا
_ موقع فرار یادت نبود که تنها فرزند پدر مادرتی؟
_ خریت کردم، خریت
_ پس باید تاوان خریتت رو بِکِشی

صورتم رو با دستام گرفتم و این بار با صدای بلند هق هق کردم!
امکان نداشت از دستش نجات پیدا کنم و مثل اینکه واقعا فروخته شده بودم!
یعنی الان خونواده ام دارن چیکار میکنن؟ دارن دنبالم میگردن؟

با ترس سعی میکردم خودم رو آروم کنم و امیدوار باشم که میتونم فرار کنم.
این پسره قطعا من رو نخریده که برم بشینم بهش نگاه کنم، حتما...حتما به یه قصد و هدفی من رو خریده!
با این فکر تمام تنم به یکباره لرزید و ناخودآگاه زبونم رو گاز گرفتم!
سرم رو تکون دادم تا فکرهای بد از ذهنم دور بشه.
نه...نه قطعا همچین چیزی امکان پذیر نمیشه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️

#برزخ.ارباب
#پارت.29


بعد از یک ساعت زمانی که تقریباً از شهر خارج شده بودیم، ماشین داخل کوچه ای پیچید و بعد از پنج دقیقه جلوی یه در خیلی بزرگ که سبز رنگ بود ایستاد.

با دقت به تمام مسیر نگاه کردم و همه راه رو حفظ کردم!

یه چیزی مثل بیسیم دست راننده بود و با همون واژه ی ناواضحی رو به کسی گفت که بالافاصله در باز شد و ماشین با سرعت به داخل رفت و در پشت سرمون بسته شد.

اون مَرد سریع از ماشین پیاده شد، کتفم رو گرفت و من رو هم از ماشین پیاده کرد.

با دقت به اطراف نگاه کردم، اگه میخواستم فرار کنم باید از همین اول همه چیز و همه *** رو بررسی کنم!

یه عمارت خیلی خیلی بزرگ‌ چند طبقه جلوم بود.
برخلاف اون قبلی، این هیچ درختی نداشت و تمام محوطه صاف بود، فقط دوتا آلاچیق دو طرف قرار داشت و خداروشکر خبری از اتاقک و خونه ی سگ نبود.

دور تا دور محوطه دوربین کار گذاشته شده بود و تیکه به تیکه هم یه نگهبان با اسلحه ایستاده بود، همین باعث استرسم شد!

_ اگه وایسادی داری همه جا رو بررسی میکنی و نقشه ی فرار میریزی باید بهت بگم تلاش الکی نکن و به اون مخ کوچولوت زیاد فشار نیار!

با تعجب به سمتش برگشتم که ابروش رو بالا انداخت و ادامه داد:

_ اینجا مگس پر بزنه من باخبر میشم!

بعد هم به سمت عمارت حرکت کرد و با پوزخند گفت:

_ اگه من شماهارو نشناسم که باید گور خودم رو بکَنم

صدام رو صاف کردم و با اعتماد به نفس گفتم:

_ ولی من تو همچین فکری نبودم
_ آره تو راست میگی!
_

1401/10/08 15:43