♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_487
_مامان،بابا
نمیتونستم باور کنم اون نفری که گوشه ی اتاق با طناب به صندلی بسته شده بودن، مامان بابام بودن!
پس...پس اون جنازه هایی که دفن شده و اون قبرهایی که به نام پدر مادرمه، مال کیه؟
همش میترسیدم این یه خواب باشه و الان از خواب بپرم و داغون تر از قبل بشم
پاشدم و خواستم به سمتشون و بیدارشون کنم که صدای بهراد متوفقم کرد.
_ تلاش الکی نکن
با ترس به سمتش برگشتم، اشکام رو پاک کردم و گفتم:
_ نکنه، نکنه...
_ نترس، زنده ان
_ پس چرا میگی تلاش نکن؟
_ چون بیهوشن و نمیتونی بیدارشون کنی
نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم:
_ خدایا شکرت
به سمتشون رفتم و با هق هق بغلشون کردم، تند تند سر و صورتشون رو بوس میکردم و زیر لب خداروشکر میکردم.
انقدر تو بغلشون گریه کردم و زجه زدم که بهراد اومد به زور ازشون جدام کرد و به سمت تختی که گوشه ی اتاق بود، بُردم.
_ بسه سپیده
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_488
بین گریه خندیدم و با هق هق گفتم:
_ خدایا شکرت، خدایا شکرت که هنوز میتونم داشته باشمشون
_ میتونی هم نداشته باشیشون
با شنیدن حرفش قلبم از تپش ایستاد، با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم:
_ یع...یعنی چی؟
_ همه چی به خودت بستگی داره
_ چی؟ عین آدم حرف بزن
کنارم روی تخت نشست و گفت:
_ دوتا انتخاب داری
_ چه انتخابی؟
_ اینکه پدرمادرت زنده بمونن یا بمیرن
از سرجام پاشدم و به سمت مامان بابام رفتم، دستم رو روی شونه هاشون گذاشتم و چشمم رو از صورت های قشنگشون که روی شونه هاشون افتاده بود، برداشتم و گفتم:
_ باز چه نقشه ای داری کثافط؟
_ نقشه های خوب خوب
_ دیگه اجازه نمیدم پدر مادرم رو اذیت کنی
بعد هم مشغول باز کردن طنابهای ضخیمی که داشت پوستشون رو اذیت میکرد، شدم.
قبل از اینکه بتونم گره ی طناب رو باز کنم از پشت سر کشیده شدم و روی زمین افتادم.
خواستم پاشم که لگدی بهم زد و من کامل روی زمین پهن شدم و قبل از اینکه عکس العملی نشون بدم پاش رو روی قفسه سینه ام گذاشت و گفت:
_ بهت گفتم هار نشو
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_490
پوزخندی زدم و گفتم:
_ من با تو هیچ جا نمیام
_ دیگه این تصمیمیِ که خودت باید بگیری عزیزم
بهم نزدیک شد، تو دو قدمیم ایستاد و با نیشخند روی صورتش گفت:
_ اگه باهام بیایی، پدر و مادرت تا آخر عمرشون راحت زندگی میکنن اما اگه نیایی ای دفعه باید سر قبر واقعیِ پدر مادرت زجه بزنی!
با ناباوری سرم رو تکون دادم و زیرلب گفتم:
_ تو یه حیوونی، تو از حیوونم بدتری!
_ همین الان باید تصمیم بگیری، تا سه دقیقه دیگه وقت
1401/11/12 20:03