The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤪

3 عضو

بفرست لطفن نت ندارم تموم میشه معلوم نیست چی وقت فعال کنم

1401/11/10 08:11

پاسخ به

تو چه عادتی کردی مبینا همش تو صحنه های اساس ولمون میکنی دختر ?

پدر مادرشو میبینه

1401/11/10 08:59

پاسخ به

پدر مادرشو میبینه

اره خوب

1401/11/10 09:06

بقیش?

1401/11/12 12:24

شب میزارم

1401/11/12 13:59

مرسی

1401/11/12 15:17

?

1401/11/12 19:24

پاسخ به

شب میزارم

یعنی شب اصلن نمیشه مبینا هههههه

1401/11/12 19:52

خب بزار

1401/11/12 19:53

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_487

_مامان،بابا

نمیتونستم باور کنم اون نفری که گوشه ی اتاق با طناب به صندلی بسته شده بودن، مامان بابام بودن!

پس...پس اون جنازه هایی که دفن شده و اون قبرهایی که به نام پدر مادرمه، مال کیه؟
همش میترسیدم این یه خواب باشه و الان از خواب بپرم و داغون تر از قبل بشم
پاشدم و خواستم به سمتشون و بیدارشون کنم که صدای بهراد متوفقم کرد.

_ تلاش الکی نکن
با ترس به سمتش برگشتم، اشکام رو پاک کردم و گفتم:
_ نکنه، نکنه...
_ نترس، زنده ان
_ پس چرا میگی تلاش نکن؟
_ چون بیهوشن و نمیتونی بیدارشون کنی
نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم:
_ خدایا شکرت

به سمتشون رفتم و با هق هق بغلشون کردم، تند تند سر و صورتشون رو بوس میکردم و زیر لب خداروشکر میکردم.

انقدر تو بغلشون گریه کردم و زجه زدم که بهراد اومد به زور ازشون جدام کرد و به سمت تختی که گوشه ی اتاق بود، بُردم.

_ بسه سپیده

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_488

بین گریه خندیدم و با هق هق گفتم:
_ خدایا شکرت، خدایا شکرت که هنوز میتونم داشته باشمشون
_ میتونی هم نداشته باشیشون
با شنیدن حرفش قلبم از تپش ایستاد، با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم:
_ یع...یعنی چی؟

_ همه چی به خودت بستگی داره
_ چی؟ عین آدم حرف بزن
کنارم‌‌ روی تخت نشست و گفت:
_ دوتا انتخاب داری
_ چه انتخابی؟
_ اینکه پدرمادرت زنده بمونن یا بمیرن
از سرجام پاشدم و به سمت مامان بابام رفتم، دستم رو روی شونه هاشون گذاشتم و چشمم رو از صورت های قشنگشون که روی شونه هاشون افتاده بود، برداشتم و گفتم:
_ باز چه نقشه ای داری کثافط؟

_ نقشه های خوب خوب
_ دیگه اجازه نمیدم پدر مادرم رو اذیت کنی
بعد هم مشغول باز کردن طنابهای ضخیمی که داشت پوستشون رو اذیت میکرد، شدم.

قبل از اینکه بتونم گره ی طناب رو باز کنم از پشت سر کشیده شدم و روی زمین افتادم.

خواستم پاشم که لگدی بهم زد و من کامل روی زمین پهن شدم و قبل از اینکه عکس العملی نشون بدم پاش رو روی قفسه سینه ام گذاشت و گفت:

_ بهت گفتم هار نشو

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_490

پوزخندی زدم و گفتم:
_ من با تو هیچ جا نمیام
_ دیگه این تصمیمیِ که خودت باید بگیری عزیزم
بهم نزدیک شد، تو دو قدمیم ایستاد و با نیشخند روی صورتش گفت:
_ اگه باهام بیایی، پدر و مادرت تا آخر عمرشون راحت زندگی میکنن اما اگه نیایی ای دفعه باید سر قبر واقعیِ پدر مادرت زجه بزنی!

با ناباوری سرم رو تکون دادم و زیرلب گفتم:
_ تو یه حیوونی، تو از حیوونم بدتری!

_ همین الان باید تصمیم بگیری، تا سه دقیقه دیگه وقت

1401/11/12 20:03

داری
دستش رو بالا آورد و به ساعتش نگاه کرد و گفت:
_ از همین الان سه دقیقه ات شروع شد

موهام رو از تو صورتم کنار زدم و تهدید وار گفتم:
_ من با تو هیچ جا نمیام، پدر و مادرم رو برمیدارم از این جهنم میرم، فهمیدی؟

با آرامش نگاهم کرد و گفت:
_ دو دقیقه و سی ثانیه
دندونام رو روی هم فشار دادم و با حرص گفتم:
_ من با تو جهنمم نمیام خب؟ نمیام، نمیام!

یه نگاه به من و یه نگاه به ساعتش کرد و گفت:
_ دو دقیقه دیگه

_ الکی بشین زمان بگیر، داری خودت رو خسته میکنی و وقتت رو تلف میکنی چون جواب اول و آخر من همینه، تغییری هم نمیکنه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_491

با آرامش نگاهم کرد و گفت:
_ واقعا؟
_ آره
دستش رو تو جیبش کرد و یه اسلحه درآورد، به سمت پدر و مادرم گرفت و گفت:
_ دو دقیقه
سریع به اون سمت دویدم و جلوشون ایستادم، دستام رو از هم باز کردم تا اگه شلیک کنه به خودم برخورد کنه و گفتم:
_ بگیر کنار اونو
_ منتظر جوابتم
_ تو چرا این همه بی رحمی؟ چرا انقدر سنگدلی؟ اگه یکی اینکار رو با خواهر و پدر مادر خودت میکرد چیکار میکردی؟
بی توجه به زجه هام، با اون چشمهای سرد و بی روحش فقط نگاهم کرد و گفت:
_ یه دقیقه دیگه
_ بهراد تو رو قران یه بارم که شده یکم کمتر سنگدل باش و جز خودت به بقیه فکر کن
_ چهل ثانیه
اشکام رو با حرص پاک کردم و گفتم:
_ من هیچ جا نمیام، هیچ جا، هیچ جا
_ بیست ثانیه
_ چرا دست از سر زندگی من برنمیداری؟ این همه آدم ریخته برو سراغ اونا
_ ده ثانیه
_ خودتم بکشی من نمیام
دستش رو روی ماشه گذاشت و با همون لبخند کثیفش گفت:
_ پنج ثانیه
_ بسه، انقدر زمان نگیر
_ یه ثانیه
اشکام تند تند از چشمام میریخت و با ناباوری دستام رو جلوی صورت پدرمادرم گرفته بودم تا اتفاقی براشون نیفته که کتفم رو گرفت و با شدت به سمت چپ پرتم کرد و گفت:
_ خودت خواستی
تفنگ رو به سمت بابام گرفت که سریع از سرجام پاشدم، پاش رو گرفتم و گفتم:
_ باشه میام، بخدا میام، نزن، شلیک نکن میام

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/12 20:03

بقیه اش نیومده

1401/11/12 20:03

نیومد؟

1401/11/15 15:37

پاسخ به

نیومد؟

پارت ها بعدی سوار لاکپشت هستن دارن میان

1401/11/15 16:07

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_492

یه نگاه به من که پاش رو محکم گرفته بودم کرد و گفت:
_ دیگه دیره
_ دارم میگم میام چی دیره؟
_ از کجا معلوم باز ده دقیقه دیگه هار نشی دبه نکنی؟
_ قسم میخورم، به جون پدر و مادرم میام

اسلحه اش رو پایین آورد و پاش رو عقب کشید تا دستم ازش جدا بشه و گفت:
_ تا ده دقیقه وقت داری باهاشون خداحافظی کنی و بعد میریم...

_ تا ده دقیقه دیگه به هوش میان مگه؟
_ لازم نیست به هوش بیان
اشکم رو از روی گونه ام پاک کردم و گفتم:
_ یعنی چی؟ مگه نمیگی باهاش خداحافظی کنم؟
_ لازم نیست اونا از تو خداحافظی کنن!
_ تو رو خدا، بذار اونا هم من رو ببینن، یک ساله ازم خبر ندارن، بذار بفهمن حالم خوبه
به سمت در رفت و بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت:
_ ده دقیقه دیگه میام دنبالت
و بعدش سریع از اتاق بیرون رفت و در رو بست!

دیگه کنترل کردن اشکام دست خودم نبود، انقدر تند تند پایین میریختن که نمیتونستم جلوم رو ببینم...
به سمت مامان بابام برگشتم و با حسرت نگاهشون کردم.

دست جفتشون رو تو دستام گرفتم و با هق هق گفتم:
_ دلم براتون تنگ شده بود
بوسه ای روی گونه بابا و بعدش روی گونه مامان زدم و گفتم:
_ میخواستم برگردم پیشتون، میخواستم نبودنم رو براتون جبران کنم اما نشد...

سرم رو روی پای مامانم گذاشتم و زجه زدم، گریه کردم و اشک ریختم.

چقدر دلم میخواست الان بیدار بود و دستش رو روی سرم میکشید و مثل همیشه با حرفاش آرومم میکرد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_493

_ مامانم کاش حسم میکردی، کاش میفهمیدی الان اینجام تا یکم از دلتنگیت رفع میشد؛ قربونت برم الهی ببخشید، ببخشید که اذیتتون کردم، ببخشید که باعث شدم ناراحت بشید، فقط منو ببخشید...

اینبار سرم رو روی پای بابام گذاشتم و با گریه گفتم:
_ قشنگترین بابای دنیا، دختر احمقت رو ببخش، ببخشم که خام حرفای یه کثافط شدم و تویی که میتونستی بهترین سرپناهم باشی رو ول کردم...

صورتشون و دستاشون رو بوسه بارون کردم و با بغض و دلتنگی ازشون جدا شدم.

دم در ایستادم و بهشون زل زدم و گفتم:
_ من دارم میرم، نمیدونم کجا، نمیدونم چه سرنوشتی جلو راهمه فقط میدونم که دیگه نمیبینمتون...
همون لحظه در اتاق باز شد و چون من بهش تکیه دادم بودم، به سمت جلو پرت شدم اما روی زمین نیفتادم.

_ چخبرته؟ درست در رو باز کن
_ خداحافظیت تموم شد؟
مغموم و پر از بغض سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ آره
_ پس بریم
_ پدر و مادرم رو کی از اینجا میبره؟
_ هست آدمی که ببرتشون
_ از کجا مطمئن بشم که به محض اینکه ما از اینجا رفتیم یکی نیاد بلایی سرشون بیاره؟
پوزخندی زد و گفت:
_ من

1401/11/15 18:32

مثل تو از پشت خنجر نمیزنم، رو حرفم می ایستم
_ از کجا مطمئن بشم؟
_ تماس میگیری باهاشون، صداشون رو میشنوی، خیالت راحت میشه
برای بار آخر به صورت قشنگشون نگاه کردم و بعد جلوتر از بهراد از اتاق بیرون رفتم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_494

اونم اومد بیرون و بعد از اینکه در رو قفل کرد، دستم رو محکم گرفت و گفت:
_ سپیده از همین الان دارم بهت میگما، اگه بخوای زیرآبی بری یا بخوای غلط اضافه کنی، فقط با یه تلفن به آدمام خبر میدم تا مغز سوراخ شده ی پدرمادرت رو برام بیارن
با اعصاب خوردی نگاهش کردم و چیزی نگفتم که بازوم رو فشار داد و گفت:
_ فهمیدی یا نه؟
_ فهمیدم
_ حواست رو جمع کن، این دفعه دیگه دوتا جنازه ی قلابی رو به اسم پدرمادرت بهت تحویل نمیدم و خودشونو میکشم
دستام رو بالا گرفتم و با حرص گفتم:
_ باشه بسه، انقدر تکرار نکن
_ تکرار میکنم تا دیگه *** بازی درنیاری
_ گفتم که کاری نمیکنم
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
_ دیگه کاملاً به حیوون بودنت پی بردم و میدونم که هرکاری ازت برمیاد
دستم رو دوباره محکم گرفت و با عصبانیت گفت:
_ چی گفتی؟
_ هرحرفی رو یه بار میزنم من
_ جرئت تکرارش رو نداری
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و با حرص گفتم:
_ جرئتش رو دارم اما دلیلی نمیبینم که بخوام تکرارش کنم
یقه ی لباسم رو گرفت و به سمت بالا کشید و گفت:
_ هنوز از خونه ای که پدرمادرت داخلشن و اسلحه ی منم پُره، بیرون نرفتیما
_ حق نداری بهشون دست بزنی یا آسیبی برسونی، من دارم باهات میام که اونا چیزیشون نشه
پوزخندی زد و با لحنی که واقعا ازش ترسیدم، گفت:
_ اگه بری رو مخم شاید بزنم زیر حرفم
_ تو، تو حق نداری اینکار رو بکنی
_ این حق رو خودت با زبون درازیت و حرفات بهم میدی
_ تو بهم قول دادی و باید روش وایسی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_495

بی حوصله نگاهم کرد و گفت:
_ دیگه زیادی داری حرف میزنی، حوصله ام رو سر بُردی
بعد هم کتفم رو گرفت و به سمت در رفت و من رو هم با خودش کشید.

_ عوضی وحشی بازی درنیار
_ دهنتو ببند
در خونه رو که باز کرد، اون غول تشَنی که کنار ماشین ایستاده در عقب ماشین رو باز کرد و پرتم کرد داخل ماشین!
سرم محکم به در ماشین خورد و خیلی درد گرفت اما جرئت اعتراض نداشتم پس ساکت شدم و بی صدا اشک ریختم.

بهراد جلو نشست و اونم اومد نشست پشت فرمون و راه افتاد.
سرم به شیشه تکیه دادم و اجازه دادم که بغضم خالی بشه.

چقدر دردناک بود که بعد از یک سال فقط تونستم در حد ده دقیقه دلتنگیم رو رفع کنم اما خدارو شکر میکنم، واقعا خداروشکر میکنم که سالمن و حالشون

1401/11/15 18:32

خوبه...
چقدر صورتاشون شکسته تر از یکسال پیش شده بود!
الهی بمیرم براشون، چقدر غصه خوردن و درد کشیدن که این همه شکسته شدن!
شدت ریزش اشکام بیشتر شد اما جلوی دهنم رو گرفتم تا صداش به بهراد نرسه.

کاش اونا هم بیدار بودن و من رو میدیدن تا خیالشون از جهت اینکه حالم خوبه راحت میشد و این همه غصه نمیخوردن...
_ گریه نکن، داری میری رو مخم
اشکهای روی گونه ام رو پاک کردم و چیزی نگفتم؛ نمیتونستم گریه نکنم!
جیگرم داشت آتیش میگرفت، داشتم میسوختم از این همه بیچارگیم!
خدایا چرا زندگی من اینطوری شد؟ چرا هم خودم و هم خونواده ام رو بدبخت کردم؟
_ خفه میشی یا بیام خفه ات کنم؟
فشار روانی زیادی که داشتم تحمل میکردم باعث شد تُن صدام بره بالا و با فریاد گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/15 18:32

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_496

من که دارم بی صدا گریه میکنم، چیکارم داری؟ زندگیمو سیاه کردی، انتظار داری بشینم قهقهه بزنم؟ حالم بده، خیلی حالم بده!
پوزخندی زد و همینطور که با چشمهای سردش نگاهم میکرد، گفت:
_ فکر میکنی فقط حالِ تو بده؟
_ حتما میخوای بگی تو هم حالت بده!
_ آره
پوزخندی زدم و همینطور که اشکام پایین میریخت، گفتم:
_ تو حالت بد نیست تو دیوونه ای، تو مشکل داری، اگه مشکل نداشتی زندگی یه آدمی که هیچ صدمه ای بهت نزده رو نابود نمیکردی!
برگشت نگاهم کرد و با اخم گفت:
_ مطمئنی؟
_ چیو
_ اینکه هیچ صدمه ای بهم نزدی!
_ آره مطمئنم، با اینکه تو روزگارم رو سیاه کردی اما من هیچ بلایی سرت نیاوردم
_ تو منو لو دادی، چی زر میزنی الان؟
با حرص دستم رو روی صورتم کشیدم تا اشکام رو پاک کنم و گفتم:
_ من تو رو لو ندادم، چند بار باید بگم؟
_ آره منم باور کردم!
_ به جون مادرم، به جون بابام که برام از همه دنیا باارزش ترن قسم میخورم که من تو رو لو ندادم
پوزخندی زد و با تیکه گفت:
_ واقعا؟! تو بخاطر یه پسری که معلوم نیست کیه و از کجا اومده همین پدر و مادری که میگی برات با ارزش ترینن رو ول کردی رفتی، بعد انتظار داری من قَسمت رو باور کنم ابله؟
سرم رو با دستام گرفتم و زیرلب گفتم:
_ خریت کردم، خریت!
_ خریت کردی اما تاوانش زیاد بود
_ تاوانش زیاد نبود، تو اون تاوان رو به من تحمیل کردی
بدون اینکه چیزی بگه سرش رو برگردوند که با حرص گفتم:
_ هیچوقت ازت نمیگذرم، هیچوقت
_ منم از خیلیا نمیگذرم، راحت باش

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_497

با ناباوری سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ تو؟! تویی که نفرین هزاران هزار خونواده پشت سرته؟ تویی که اون همه جوون رو به خاک سیاه نشوندی و نابود کردی!
با دستش به سینه اش زد و گفت:
_ آره من
کامل به سمتم برگشت و با لبخندی که از صدتا گریه هم بدتر بود، گفت:
_ من زندگیم نابود شد، من داغون شدم، من خورد شدم، من مُردم؛ کی دید؟ کی کمکم کرد؟ کی حتی دلش برام سوخت؟!
سعی کردم بغضم رو قورت بدم اما فایده نداشت؛ داشتم خفه میشدم!
_ اگه زندگیت نابود شد، چطور دلت اومد زندگی بقیه رو نابود کنی؟
_ کار درست رو کردم، حتی اگه به عقب برگردم هم اینکار رو میکنم
_ چرا؟
_ چون بقیه هم باید مثل من طعم نابودی رو میچشیدن
با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ تو روانی!
_ آره روانیم اما میبینی که این روانی چطور یه کشور رو به هم ریخته!
بحث کردن با یه حیوون نفهمی مثل بهراد کاملاً اشتباه بود پس سرم رو به سمت پنجره چرخوندم و دیگه چیزی نگفتم...
نمیدونم چندساعت بود که تو راه بودیم فقط میدونم

1401/11/18 11:51

خیلی از تهران دور شده بودیم!
_ ما کجا میریم؟
_ کردستان
چشمام از تعجب بیرون زد و گفتم:
_ کردستان چرا؟
_ از طریق مرز اونجا قراره قاچاقی از کشور خارج بشیم
_ اگه نزدیک مرز دستگیرمون کردن و کشته شدیم چی؟
_ نترس، کشته نمیشیم
با حرص سرم رو گرفتم و فشار دادم که گفت:
_ البته قبلش یه جایی یه کار کوچولو داریم که انجام میدیم و میریم
_ چه کاری؟
_ حالا میبینی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_498

سرم رو با بی تفاوتی تکون دادم و چیزی نگفتم؛ اونم دهنش رو بست و به سمت جلو برگشت.

حدود پوزنزده دقیقه گذشت تا اینکه کنار یه ساختمون خرابه پارک کرد.

بهراد از ماشین پیاده شد، در عقب رو باز کرد و با لبخند گفت:
_ پیاده شو

از حرکاتش و لبخندی که روی لبش بود فهمیدم که یه چیزی شده و حس بدی بهم دست داد!
_ چیشده بهراد؟ باز قراره چطوری اذیتم کنی؟
_ قرار نیست اذیتت کنم

خواستم چیزی بگم که دستش رو بالا آورد و با همون لبخندش گفت:
_ قراره نابودت کنم!

دلم هُری پایین ریخت و کل وجودم یخ بست!
ازش میترسیدم، واقعا میترسیدم چون یه روانی بود و هرکاری از دستش برمیومد...
_ چیکار کردی؟
_ بریم داخل خودت میبینی!
این رو گفت و خواست به سمت در بره که جلوش رو گرفتم و گفتم:
_ وایسا
_ چیه؟
_ قرار شد به پدر و مادرم زنگ بزنی تا صداشون رو بشنوم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/18 11:51

خبری نیس؟

1401/11/20 13:24

اره خبر بیخبر خهههه

1401/11/20 14:40

نیومد پارت جدید؟

1401/11/21 11:51

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_498

سرم رو با بی تفاوتی تکون دادم و چیزی نگفتم؛ اونم دهنش رو بست و به سمت جلو برگشت.

حدود پوزنزده دقیقه گذشت تا اینکه کنار یه ساختمون خرابه پارک کرد.

بهراد از ماشین پیاده شد، در عقب رو باز کرد و با لبخند گفت:
_ پیاده شو

از حرکاتش و لبخندی که روی لبش بود فهمیدم که یه چیزی شده و حس بدی بهم دست داد!
_ چیشده بهراد؟ باز قراره چطوری اذیتم کنی؟
_ قرار نیست اذیتت کنم

خواستم چیزی بگم که دستش رو بالا آورد و با همون لبخندش گفت:
_ قراره نابودت کنم!

دلم هُری پایین ریخت و کل وجودم یخ بست!
ازش میترسیدم، واقعا میترسیدم چون یه روانی بود و هرکاری از دستش برمیومد...
_ چیکار کردی؟
_ بریم داخل خودت میبینی!
این رو گفت و خواست به سمت در بره که جلوش رو گرفتم و گفتم:
_ وایسا
_ چیه؟
_ قرار شد به پدر و مادرم زنگ بزنی تا صداشون رو بشنوم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_499

پقی زد زیر خنده و با صدای بلند مشغول خندیدن شد!
با ترس یه قدم ازش فاصله گرفتم و با چشمهایی که پر اشک شده بود، گفتم:
_ چه بلایی سر پدر و مادرم آوردی کثافط؟
همچنان مشغول خندیدن بود و هیچ جوابی بهم نداد که با مشت محکم تو سینه اش کوبیدم و با داد گفتم:
_ تو بهم قول داده بودی عوضی
دو تا دستام رو محکم گرفت و گفت:
_ هار نشو، پدر مادرت حالشون کاملاً خوبه
_ پس چی میگی؟
_ چیزی که اینجاست ربطی به پدرمادرت نداره کوچولو
چشمام پر از ترس شد اما نخواستم اون چیزی که به ذهنم رسید رو به زبون بیارم فقط سعی کردم ترسم رو نشون ندم و گفتم:
_ پس به چی ربط داره؟
_ به چی نه، به کی
_ خب...خب به کی؟
_ عشقت
_ عشقم کیه؟
_ میلاد
با شنیدن اسم میلاد، دلم هُری پایین ریخت و با استرس گفتم:
_ چی؟
_ گفتم که دیگه دیره
_ تو...توی کثافط چیکار کردی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_500

پوزخندی زد و با حرصی که سعی داشت پنهانش کنه، گفت:
_ چیه؟ نگرانش شدی؟
_ *** اون فقط همبازی بچگی و همسایه ی منه، چرا پاش رو به این بازی کثیف باز کردی؟ اون اصلا هیچ کاره ی من نیست
دستاش رو تو جیبش فرو کرد و با دندون قروچه گفت:
_ انقدر دوستش داری که حاضری بخاطر نجات جونش دروغ بگی؟
_ چرا خودتو زدی به نفهمیدن؟
اخماش رو تو هم کشید و همینطور که شونه ام گرفته بود و به زور به سمت اون اتاقه میکشوند، گفت:
_ اونی که خودشو به نفهمی زده تویی
در اتاق رو باز کرد و پرتم کرد داخل، محکم روی زمین افتادم اما سریع سرم رو بلند کردم و با ترس به اطراف نگاه کردم که کل بدنم یخ زد!
میلاد در حالی که محکم با طناب به یه صندلی بسته

1401/11/21 12:08

بودنش، صورت و کل لباساش پر از خاک و خون شده بود.
اشکام ناخودآگاه از چشمام سرازیر شد و با هق هق گفتم:
_ میلاد!
خواستم به سمتش برم که بهراد از پشت دستم رو محکم کشید و گفت:
_ کجا؟ بودی حالا!
با حرص سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم و گفتم:
_ ولم کن عوضی، چرا کتکش زدی؟ چرا اذیتش کردی؟ اون کجای این ماجرا بود آخه؟ اون اصلا تازه برگشته ایران
دندوناش رو روی هم فشار داد و همینطور که داشت بازوهام رو بین دستاش له میکرد، گفت:
_ هرچی بیشتر حرف میزنی، بیشتر عصبیم میکنی سپیده
_ بهراد تو حق نداشتی یه آدم بی گناه رو به این حال و روز بندازی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_501

پوزخندی زد و گفت:
_ کجای کاری؟ تازه میخوام جلو چشمات بکشمش
چشمام از حدقه بیرون زد و با ترس گفتم:
_ شوخی میکنی؟
_ نه
_ شوخی میکنی!
_ واقعا الان قیافه ی من به آدمی که داره شوخی میکنه، میاد؟!
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و همینطور که به میلاد اشاره میکردم، گفتم:
_ *** داری واسه یه سوءتفاهم مسخره جون یه انسان رو به خطر میندازی
_ سوءتفاهم مسخره!
به سمتم اومد و انگشت اشاره اش رو بالا بُرد و گفت:
_ ببین حتی اگه از اینکه بین شما چیزی هست مطمئن نبودم، الان مطمئن شدم

بعد هم به سمت میلاد که داغون شده بود رفت، زیر چونه اش رو محکم گرفت و با خنده های عصبی گفت:
_ ببین، ببین صورت عشقتو به چه حال و روزی انداختم

بغضم رو به زور قورت دادم تا اشکام جاری نشه و بهراد بیشتر از این حساس نشه و گفتم:
_ بهراد یه دقیقه به من گوش کن
_ گوش میکنم
_ خب چونه اش رو ول کن
_ چیه؟ اینکه دارم اذیتش میکنم اذیتت میکنه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_502

پوفی کشیدم و سعی کردم به صورت پر از خون میلاد نگاه نکنم تا اعصابم به هم نریزه و گفتم:
_ ببین مادر میلاد کسی که واسه من خیلی عزیزه و کمتر از مادر خودم بهم خوبی نکرده، من فقط و فقط بخاطر مادرش الان دارم حساسیت به خرج میدم
چونه ی میلاد رو ول کرد و همینطور که داشت طناب های صندلیش رو باز میکرد، گفت:
_ نه بابا؟ چه مادرشوهر خوبی گیرت اومده پس؛ بهتر از مامانِ منه نه؟
پوفی کشیدم و صورتم رو با دستام گرفتم، انگار داشتم تو گوش خر یاسین میخوندم!
هرچی میگفتم باز حرف خودش رو میزد و اصلا توجهی نمیکرد.

طناب ها رو که باز کرد، میلاد که بیهوش بود به سمت جلو پرت شد اما قبل از اینکه روی زمین بیفته سریع به سمتش دویدم و گرفتمش!
توی بغلم پرت شد و تمام لباسام خونی شد؛ دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و اشکام از چشمام سرازیر شد.

سرش رو تو آغوشم گرفتم و با استرس

1401/11/21 12:08

صداش زدم اما هیچ عکس العملی نشون نداد و همین باعث شد سرعت ریختن اشکام بیشتر بشه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_503

دستاش رو بغل کرد و همینطور که بهمون نگاه میکرد گفت:
_ آخی چه رمانتیک
بعد همینطور که اسلحه اش رو تو دستش میچرخوند به سمت در رفت و گفت:
_ تا ده دقیقه ی دیگه برمیگردم، خوب باهاش وداع کن

به محض اینکه از اتاق بیرون رفت، سریع به سمت میلاد برگشتم و همینطور که تند تند تکونش میدادم، با عجز گفتم:
_ میلاد، میلاد بیدار شو، تو رو به روح بابات بیدار شو باید فرار کنیم وگرنه این دیوونه ی زنجیره ای میکشتت

هرچی صداش میزدم تکون نمیخورد و این من رو میترسوند.

هرلحظه که میگذشت استرسم بیشتر میشد و حالم خراب تر!
اگه...اگه بخاطر منِ احمقی که بی ملاحظگی کردم و با میلاد بیرون رفتم و به این فکر نکردم که ممکنه بهراد ببینتمون؛ بلایی سرش بیاره هیچوقت خودم رو نمیبخشم!
_ سپ...سپیده
با شنیدن صدای میلاد سرم رو پایین آوردم؛ بین گریه کردنم خندیدم و با ذوق گفتم:
_ خوبی میلاد؟ جاییت درد میکنه، میتونی پاشی وایسی یا نه؟
_ میتونم
دستم رو زیر شونه اش انداختم و کمکش کردم تا از روی زمین پاشه.
وقتی ایستاد آخ آرومی گفت و یکم خودش رو به طرفم متمایل کرد که با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:
_ چیشد؟
_ یکم‌ پام درد میکنه
_ کدوم پات؟
_ پای چپم
_ پس به پای راستت و به من تکیه کن، باید یجوری از اینجا فرار کنیم وگرنه اون عوضی تو رو میکُشه
لبش رو محکم گاز گرفت و گفت:
_ اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه
_ آره دارم میبینم حال و روزتو
_ کارِ نوچه هاشه، نامردا پنج تایی ریختن سرم
با خجالت نگاهم رو به یه سمت دیگه چرخدندم و با شرمندگی گفتم:
_ منو ببخش میلاد، همه ی اینا بخاطر منه؛ به خدا اگه اتفاقی برات میفتاد من از عذاب وجدان میمردم

این رو گفتم و به زور به سمت گوشه ی اتاق جایی که پشت در بود بُردمش و اونجا نشوندمش که باز از درد لبش رو گاز گرفت و گفت:
_ فقط عذابِ وجدان؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/21 12:08