♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_370
خانمه دوباره مشغول گریه کردن شد که قاضی رو بهشون گفت:
_ اون آقای به ظاهر خواستگاری که میگید بین این افراد نیستن؟
و به ردیف اول اشاره کرد که جفتشون به اون سمت خیره شدن و بعد از چند ثانیه، پدره در حالی که از ته دلش آه میکشید و داد میزد رو به یکیشون گفت:
_ خود از خدا بی خبرشه، الهی خدا ازت نگذره که دخترمو ازم گرفتی، خدا ازت نگذره عوضی!
و بالافاصله با خشم از جایگاه بیرون اومد و به سمتشون حمله ور شد اما چندنفری پاشدن و جلوش رو گرفتن و بعد به همراه خانمش از سالن بیرون بردنشون...
سالن پر از همهمه شد که قاضی همه رو به سکوت دعوت کرد و دوباره به سمت ما نگاه کرد و گفت:
_ خانم ها الهه حمیدی و یلدا زمانی به جایگاه شهادت تشریف بیارید
اون دوتا دخترایی که کنارم نشسته بودن پاشدن و هردو به سمت جایگاه رفتن و بعد از اینکه قسم خوردن، شروع به حرف زدن کردن:
_ شیش ماه پیش ما به تولد یکی از دوستامون دعوت شده بودیم و تولد مختلط بود.
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_371
اونجا با یه پسری آشنا شدیم که به ما پیشنهاد داد تا با یه راه ارزون و سریع از کشور خارجمون کنه و به ترکیه بفرسته...
یه نگاه به دختر کناریش کرد و اون با اشاره به یکی از مجرم هایی که اونجا نشسته بود، گفت:
_ اون آقا بود؛ ما همیشه عشق این بودیم که بریم ترکیه اما نه پولش رو داشتیم و نه ویزاش رو به همین خاطر به پیشنهادش نه نگفتیم و قرار شد سه روز بعد ساعت پنج صبح با یه مقدار پول تو یه مکانی که خودش مشخص کرده بود ببینیمش اما همون شب تو مهمونی از طریق یکی از دوستامون فهمیدیم که اینا یه باند قاچاق دخترن!
ساکت شد و همون دختر اولی دوباره شروع به حرف زدن کرد:
_ اگه دوستمون به ما اخطار نداده بود، شاید ما هم به سرنوشت دختر اون خانم و آقا دچار شده بودیم.
و دختر دومی سرش رو به نشونه ی تایید حرفهای دوستش تکون داد و گفت:
_ ما خیلی کنجکاو بودیم تا بفهمیم قضیه ی این باند چیه و وقتی فهمیدیم که دستگیر شدن اومدیم شهادت بدیم تا شاید یه کمکی کرده باشیم
_ متشکرم بفرمایید بشینید
هر دوتا دخترها به سمتم اومدن و روی صندلیها نشستن.
متوجه شدم که الان نوبت شهادت منه!
قلبم چنان تند میزد که حس میکردم داره از جا کنده میشه؛ استرس کل بدنم رو گرفته بود و دستام میلرزید!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_372
_ و شاهد آخر خانم سپیده جهانی، لطفا به جایگاه شهادت تشریف بیارید
صورتهای متعجب فرهاد، فرناز و خود بهراد که به سمتم چرخیدن رو دیدم اما حتی نیم
1401/10/14 15:16