♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_386
غذام رو که خوردم به سمت صندوق رفتم و پولش رو حساب کردم.
صندوق دار فاکتوری بهم داد و با لبخند گفت:
_ امیدوارم از غذای ما راضی بوده باشید
_ ممنونم فقط...
سکوت کردم که سرش رو تکون داد و گفت:
_ جانم؟ از غذا راضی نبودید؟
_ چرا خیلی کیفیتش خوب بود، ممنونم
_ پس چی؟
_ من میتونم تا شب که قراره اتوبوسم حرکت کنه اینجا بشینم؟
_ آره عزیزم راحت باش
_ خیلی ممنونم
به سمت انتهایی ترین میزِ سالن رفتم و همونجا نشستم و از پنجره به بیرون زل زدم.
اول میخواستم به بابام زنگ بزنم اما ترسیدم از اینکه کسی پیشش نباشه و شوک بهش وارد بشه و خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته!
اصلا دلم نمیخواست به چیزای بد فکر کنم؛ به اینکه قلب مامان و بابا بعد از کار احمقانه ی من طاقت آورده یا...
سرم رو روی میز گذاشتم و چشمام رو بستم.
نمیخواستم بخوابم اما از حمله ی این همه فکرِ بد به مغزم خسته شده بودم و دلم میخواست ذهنم از همه چیز خالی بشه!
کاش میشد فراموشی بگیرم و یادم بره همه ی این اتفاقات رو...
یادم بره تمام دردها و زجرها؛ یادم بره تمام حماقتام رو؛ یادم بره صورتِ زشت این دنیای کثیف رو...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_387
_ خانم؟ عزیزم؟ بیدارشو
با شنیدن صدایی که داشت آرامشم رو به هم میزد، با اخم چشمام رو باز کردم و گفتم:
_ چیشده؟
_ عزیزم خوبی؟ قرارشد تا زمانی که اتوبوست حرکت کنه بمونی اینجا؛ الانم شب شده اومدم بیدارت کنم که یوقت از اتوبوست جا نمونی
با شنیدن حرفاش سریع از جا پریدم و با استرس گفتم:
_ ساعت چنده؟ بیچاره شدم
_ ساعت هفته
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_ وای ترسیدما
_ ساعت چند حرکت میکنه اتوبوست؟
_ هشت
_ خب پس شانست گفت، البته اگه من بیدارت نمیکردم که کلاً جا میموندی
عرق روی پیشونیم رو پاک کردم، از سرجام پاشدم و گفتم:
_ مرسی واقعا
_ خواهش میکنم عزیزم، میری؟
_ آره دیگه برم اتوبوس رو پیدا کنم
_ باشه سفرت بی خطر
_ ممنون
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_388
از رستوران بیرون اومدم و به سمت جایگاه اتوبوسها رفتم.
بعد از حدود ده دقیقه اتوبوسم رو پیدا کردم؛ بلیطم رو به راننده نشون دادم و سوار شدم.
صندلیم جزء صندلیهای آخر بود پس به سمتش رفتم که یه پسری رو روی صندلی کناریم دیدم.
یه بار دیگه به شماره صندلیم نگاه کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم درسته، رو به پسره گفتم:
_ ببخشید؟
سرش تو گوشیش بود که با شنیدن صدام بهم نگاه کرد و گفت:
_ بله؟
_ صندلی کناریتون صندلیِ منه
_ آهان بفرمایید
و از سرجاش پاشد که تشکری کردم و روی
1401/10/18 17:20