The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤪

3 عضو

برزخ ارباب رو هم بزارین لطفا

1401/10/18 08:51

سلام خب منم ببر

1401/10/18 16:03

دیگه بقیشو نمیذاری؟؟؟

1401/10/18 16:04

پاسخ به

خخخخ ترو خدا بزار این رومانای نا س.ک.س.ی تمون بشن باز خخخخ

منم ببر

1401/10/18 16:06

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_386

غذام رو که خوردم به سمت صندوق رفتم و پولش رو حساب کردم.
صندوق دار فاکتوری بهم داد و با لبخند گفت:

_ امیدوارم از غذای ما راضی بوده باشید
_ ممنونم فقط...

سکوت کردم که سرش رو تکون داد و گفت:

_ جانم؟ از غذا راضی نبودید؟
_ چرا خیلی کیفیتش خوب بود، ممنونم
_ پس چی؟
_ من میتونم تا شب که قراره اتوبوسم حرکت کنه اینجا بشینم؟
_ آره عزیزم راحت باش
_ خیلی ممنونم

به سمت انتهایی ترین میزِ سالن رفتم و همونجا نشستم و از پنجره به بیرون زل زدم.
اول میخواستم به بابام زنگ بزنم اما ترسیدم از اینکه کسی پیشش نباشه و شوک بهش وارد بشه و خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته!
اصلا دلم نمیخواست به چیزای بد فکر کنم؛ به اینکه قلب مامان و بابا بعد از کار احمقانه ی من طاقت آورده یا...

سرم رو روی میز گذاشتم و چشمام رو بستم‌.
نمیخواستم بخوابم اما از حمله ی این همه فکرِ بد به مغزم خسته شده بودم و دلم میخواست ذهنم از همه چیز خالی بشه!

کاش میشد فراموشی بگیرم و یادم بره همه ی این اتفاقات رو...
یادم بره تمام دردها و زجرها؛ یادم بره تمام حماقتام رو؛ یادم بره صورتِ زشت این دنیای کثیف رو...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_387

_ خانم؟ عزیزم؟ بیدارشو

با شنیدن صدایی که داشت آرامشم رو به هم میزد، با اخم چشمام رو باز کردم و گفتم:

_ چیشده؟
_ عزیزم خوبی؟ قرارشد تا زمانی که اتوبوست حرکت کنه بمونی اینجا؛ الانم شب شده اومدم بیدارت کنم که یوقت از اتوبوست جا نمونی

با شنیدن حرفاش سریع از جا پریدم و با استرس گفتم:

_ ساعت چنده؟ بیچاره شدم
_ ساعت هفته

نفس راحتی کشیدم و گفتم:

_ وای ترسیدما
_ ساعت چند حرکت میکنه اتوبوست؟
_ هشت
_ خب پس شانست گفت، البته اگه من بیدارت نمیکردم که کلاً جا میموندی

عرق روی پیشونیم رو پاک کردم، از سرجام پاشدم و گفتم:

_ مرسی واقعا
_ خواهش میکنم عزیزم، میری؟
_ آره دیگه برم اتوبوس رو پیدا کنم
_ باشه سفرت بی خطر
_ ممنون

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_388

از رستوران بیرون اومدم و به سمت جایگاه اتوبوسها رفتم.
بعد از حدود ده دقیقه اتوبوسم رو پیدا کردم؛ بلیطم رو به راننده نشون دادم و سوار شدم.
صندلیم جزء صندلیهای آخر بود پس به سمتش رفتم که یه پسری رو روی صندلی کناریم دیدم.
یه بار دیگه به شماره صندلیم نگاه کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم درسته، رو به پسره گفتم:

_ ببخشید؟

سرش تو گوشیش بود که با شنیدن صدام بهم نگاه کرد و گفت:

_ بله؟
_ صندلی کناریتون صندلیِ منه
_ آهان بفرمایید

و از سرجاش پاشد که تشکری کردم و روی

1401/10/18 17:20

صندلیم نشستم، اونم کنارم نشست و دوباره سرش رو توی گوشیش کرد.

سرم رو به پنجره تکیه دادم و به بیرون زل زدم و آرزو کردم کاش هرچه زودتر ساعتها بگذره و برسم تهران.
یک ساعت اندازه ی یکسال گذشت و بالاخره اتوبوس راه افتاد.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_389

چون چندساعت توی رستوران خوابیده بودم الان اصلا خوابم نمیومد و مجبور بودم این گذرِ کند زمان رو به سختی تحمل کنم!

نمیدونم چندساعت به اون شیشه اتوبوسِ لعنتی زل زدم...
نمیدونم چقدر خدا رو التماس کردم که با چیزِ بدی روبرو نشم...
نمیدونم چندبار بغضی که داشت راه گلوم رو میبست و مانع نفس کشیدنم میشد رو فرو دادم...
فقط میدونم به خودم اومدم و دیدم راننده داره اعلام میکنه که به تهران رسیدیم.

آب دهنم رو قورت دادم و با استرس از سرجام پاشدم.
هر قدمی که برمیداشتم احساس نفس تنگیم بیشتر میشد!
نمیدونم چرا انقدر حس بدی داشتم!

از اتوبوس که پیاده شدم تمام اکسیژن اطرافم رو بلعیدم تا از استرس خفه نشم و به سمت در خروجی ترمینال رفتم.
یه جمعیت زیادی از ماشینهای تاکسی اونجا بودن و من به اولین ماشینی که رسیدم سوار شدم و با صدایی که میلرزید آدرس خونمون رو دادم...

ترمینال فاصله ی چندانی به خونمون نداشت و خیلی زود رسیدیم.
حتی نفهمیدم چقدر کرایه به راننده دادم و کِی پیاده شدم!
وقتی به خودم اومدم با چشمایی که پر از اشک بود سر کوچمون ایستاده بودم و پاهام انگار به زمین چسبیده بودن و نمیتونستم برم جلو!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_390

باورم نمیشد که یکسال از این خونه و از این کوچه دور بودم.
چرا اون حماقت رو کردم؟ چرا آخه؟!

اشکایی که ناخودآگاه از چشمام ریخته بودن رو با دست پاک کردم و یه قدم به داخل کوچه برداشتم.

هرچی به خونمون نزدیک تر میشدم لرزش بدنم بیشتر میشد.
به در خونمون که رسیدم کل بدنم خشک شد‌.
با استرس به آیفون خیره شدم؛ نمیدونستم چرا انقدر استرس داشتم و نمیتونستم زنگ بزنم!
شاید از این میترسیدم که قبولم نکنن و شایدم...

با باز شدن درِ خونه ناخودآگاه هینی کشیدم و یه قدم به سمت عقب رفتم.
آقایی که در رو باز کرده بود با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:

_ بفرمایید؟

کم کم داشتم از ترس قبض روح میشدم؛ یکبارِ دیگه با دقت به کوچه و خونه نگاه کردم و گفتم:

_ مگه اینجا منزل آقای جهانی نیست؟
_ خیر
_ ولی...ولی من مطمئنم
_ اینجا قبلا خونه ی ایشون بود و الان به ما فروخته شده
_ به شما فروخته شده؟!
_ بله
_ کی فروخته؟

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

_ چرا باید به شما بگم؟

|?| ✨??「

1401/10/18 17:20

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_391

_ چون اینجا خونه ی من و پدرمادرمه

چشماش رو ریز کرد و با شک گفت:

_ شما همون دختری نیستی که همه ی همسایه ها میگن نزدیک به یکساله که ناپدید شده؟!

چشمام رو با حرص روی هم فشار دادم و گفتم:

_ آقا بگید این خونه رو کی به شما فروخته؟
_ والا من شنیدم صاحبای اصلی این خونه تو تصادف کشته شدن و خونواده شون این خونه رو به من فروختن

مبهم نگاهش کردم! یعنی چی که صاحبای اصلیش کشته شدن؟ صاحبای اصلیش کیا میشن؟ مگه خونه به نام بابا نبود پس چرا این داره چرت میگه؟

_ خانم حالتون خوبه؟
_ خوبم البته اگه شما جواب سوالاتم رو بدید
_ والا تنها چیزی که من میدونم اینه
_ خب صاحب این خونه کیه؟ شاید پدر و مادر من قبل از شما این رو به یه شخص دیگه فروخته باشن!

با دستش به اون سمت کوچه اشاره کرد و گفت:

_ اون آگهی فوت کسیه که صاحب خونه بوده، منم دیگه باید برم، با اجازه

در رو بست و رفت و نگاه من با ترس به سمتی که اشاره کرده بود دوید!
آگهی فوت ازم دور بود اما نه انقدر دور که نتونم عکس بابام رو تشخیص بدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/18 17:20

این برزخ ارباب چقد طول کشید والا

1401/10/19 19:15

مبینا رو صدا کنیدددد

1401/10/19 19:17

والا کلن یادم رفت چی بود چی نبود تو رمان از بس توقف داشتن تو ادامه اش

1401/10/19 19:32

پاسخ به

والا کلن یادم رفت چی بود چی نبود تو رمان از بس توقف داشتن تو ادامه اش

?

1401/10/19 20:13

پاسخ به

والا کلن یادم رفت چی بود چی نبود تو رمان از بس توقف داشتن تو ادامه اش

زدی داستان گلپری.توگروه درهم برهم چی شد.. تونستی پیداش کنی گروه رو؟

1401/10/19 20:14

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_392

تمام سلولهای چشمام رو به کار انداختم تا عکس رو درست تشخیص بدم.
قطعا اون عکسِ بابای من نبود!
بابا که انقدر پیر و شکسته نبود؛ انقدر موهاش سفید نبود!
هرچی بیشتر نگاه میکردم، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که اون آگهی ترحیمِ بابامه!
شَکَم وقتی به واقعیت تبدیل شد که اسم مامان رو تو آگهی کناریش دیدم!

بدنم یخ نزد، قندیل بست و خشکِ خشک شد. نمیخواستم و نمیتونستم باور کنم این حقیقت تلخ رو!
حتی نتونستم برم جلو، همونجا با زانو روی زمین افتادم و زل زدم به دوتا آگهیِ فوتی که تو یه لحظه دنیام رو نابود کرد.

اشکام تند تند از چشمام سرازیر شد و کل صورتم رو پر کرد.
بعد از از یکسال برگشتم و به جای اینکه بغلشون کنم و دلتنگی این یکسال رو برطرف کنم، از زیر لایه ی اشکام به عکس و اسماشون روی دیوار زل زدم!

اصلا برام مهم نبود که کی اونجاست و تو چه وضعیتی هستم فقط اینو میدونستم که قلبم داشت آتیش میگرفت، داشتم میسوختم و میمردم...
داشتم خفه میشدم از حجم شوک سنگینی که بهم وارد شده بود...
داشتم له میشدم زیر بار سنگین کلماتِ توی آگهی...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_393

چشمام رو بستم و جیغ کشیدم؛ از اعماق وجودم جیغ کشیدم و گریه کردم!
هرلحظه که میگذشت بیشتر میفهمیدم چه بلایی سرم اومده و به چه مصیبتی گرفتار شدم.

سرم رو روی زمینی که بخاطر بارون گِل شده بود گذاشتم و اشک ریختم.
دیگه فشار دادن ناخنام توی پوستمم نمیتونست آرومم کنه و فقط دلم میخواست بخوابم و وقتی بیدار شدم ببینم هنوز توی اتوبوسم و اینا همش یه کابوسِ وحشتناک بوده...

_ خانم؟

دیگه جیغ نمیزدم اما بی صدا توی توی گلوم با درد فریاد میزدم؛ بیصدا گریه میکردم و اشکام کل صورتم رو پر کرده!
همیشه وقتی گریه میکردم حالم بهتر میشد اما اینبار هرچی گریه میکردم، قلبم بیشتر میسوخت و از دردش کم نمیشد.

_ خانم حالتون خوبه؟

صدای کسی که صدام میزد رو شنیدم اما قدرت سربلند کردن رو نداشتم.

_ خانم؟ صدای من رو میشنوید؟

دستی زیر شونه ام قرار گرفت و بلندم کرد.
چشمام رو باز کردم و از پشت پرده ی ضخیمی که اشکهای پر از دردم، تو چشمام درست کرده بودن به صورت پروین خانم همسایه ی قدیمیمون‌ نگاه کردم اما چیزی نگفتم!
اونم با دیدنم چشماش پر از تعجب شد و با ناباوری گفت:

_ سپیده تویی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_394

زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و با صدای خش دار به زور گفتم:

_ مامان بابام
_ دختر تو کجا بودی؟

صداش رو شنیدم اما نتونستم جوابی بهش بدم چون

1401/10/19 22:11

احساس خفگی شدیدی داشتم.
چشمام سیاهی میرفت و سرم بدجور درد میکرد و انگار داشتن با پتک محکم بهش میکوبیدن!
نمیدونم چیشد که بدنم کامل ول شد و ناخودآگاه روی زمین پرت شدم و با برخورد سرم به کف آسفالت ها، چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم...

انگار دوتا وزنه ی صدکیلویی به پلکام وصل بود و نمیتونستم چشمام‌ رو باز کنم.
انگشتام که تقریبا سِر شده بودن رو تکون دادم و چشمام رو به زور باز کردم.
به فضای غریبه ی طرافم خیره شدم و زیرلب گفتم:

_ من کجام؟!

نگاهم به سرمی که توی دستم بود افتاد و چشمام از تعجب باز شد! چرا ب دستم سرم وصله؟ اینجا کجاست؟ من چم شده؟!
با باز شدن در اتاق از فکر بیرون اومدم و کنجکاو به اون سمت خیره شدم!

پروین خانم که اومد داخل یه جرقه توی ذهنم زده شد و کم کم همه چیز یادم اومد!
دوباره بدنم یخ بست و قلبم درد گرفت...
دوباره چشمام بارونی شد و قطره های اشک سرازیر شدن...
این روزا همش کاسه ی دلم پر میشد و از چشمام سرازیر میشد اما، نمیدونم چرا این همه بدبختی و ناکامی تموم نمیشد؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_395

نمیدونم چرا کاسه ی دلم خالی و اشک چشمام خشک نمیشد؟!
خسته شده بودم از گریه کردن و حسرت خوردن...

_ دخترجون تو که دوباره چشمات اشکی شد!

روی تخت نشست و سینی توی دستش رو کنارم گذاشت و گفت:

_ بیا بخور جون بگیری، دوباره فشارت میفته ها

دهنم خشک شده بود و دلم ضعف میرفت اما حداقل دردشون قابل تحمل تر از سوزش قلبم بود پس بدون اینکه به پروین خانم توجهی کنم، به سرم توی دستم زل زدم و آروم گفتم:

_ مامان بابام
_ چی؟

صدای خشک و پر از خَشَم رو صاف کردم و گفتن:

_ مامان بابام کجان؟

آهی کشید و گفت:

_ مگه آگهی هارو ندیدی که به این روز افتادی؟
_ اونا یه مشت دروغن

با گوشه ی روسریش اشکش رو پاک کرد و گفت:

_ کاش دروغ بودن!

بغضم رو همراه با آب دهنم قورت دادم و گفتم:

_ شما که انقدر مامانم رو دوست داشتید راستشو بگید
_ راستِ چیو بگم آخه عزیزم؟

خودمم نمیفهمیدم دارم چی میگم، حالم بدجور خراب بود و داشتم به هر دری میزنم که خودم رو قانع کنم که همه اینا یه دروغه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/19 22:11

پاسخ به

مبینا روزی دوسه پارت بزار ک سرگرم بشیم

چشم

1401/10/20 09:22

پاسخ به

چشم

بی اشک ممنون??

1401/10/20 09:42

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_396

دستش رو روی شونه هام گذاشت و گفت:

_ تو کجا بودی این همه وقت؟ میدونی مادرت چقدر غصه خورد؟ میدونی کمر بابات شکست؟ میدونی چیا کشیدن؟

حرفاش مثل یه پتک محکم توی صورتم میخورد و داغونم میکرد پس دستام رو روی گوشم گذاشتم و همینطور که اشک میریختم با داد گفتم:

_ نگو، نگو، نگو، هیچی نگو!

سریع سینی غذا رو روی پاتختی گذاشت و دستام رو گرفت و گفت:

_ آروم باش دخترم، باشه هیچی نمیگم، تو آروم باش فقط!

کارام دست خودم نبود و مثل دیوونه ها شده بودم!
دستش رو محکم پس زدم؛ زانوهام رو جمع کردم و سرم رو روشون گذاشتم.

دردم کم نبود که پروین خانم با اون حرفاش بیشتر حالم رو بد کرد.
چشمام رو بستم و با صدای بلند گریه کردم، انقدر گریه کردم که اشکام خشک شد و دوباره ضعف کردم!
پروین خانم مجبورم کرد روی تخت دراز بکشم و با چشمای پر از اشک گفت:

_ اینطوری نکن با خودت

یه بالشت پشت سرم گذاشت تا یکم سرم بالا بیاد و کاسه ی سوپ رو برداشت و گفت:

_ باید یکم از این بخوری وگرنه باز بیهوش میشی!

یه قاشق جلوی دهنم آورد که با حرص و لج اشکم رو پاک کردم اما دهنم رو باز نکردم.
قاشق رو به لبم فشار داد و گفت:

_ فقط یکم بخور

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_397

با بغض تو چشماش زل زدم؛ پروین خانم یجورایی مثل خواهر مامانم بود!
وقتی بچه بودم خاله صداش میکردم و همیشه خونشون بودم.
چشماش همون حس دلگرمی گذشته رو داشت و باعث شد ناخودآگاه دهنم رو باز کنم، اونم لبخندی زد و گفت:

_ آفرین

نصف کاسه از سوپ رو به زور بهم داد و وقتی دید بقیه اش رو دیگه نمیخورم، کاسه رو کنار گذاشت و گفت:

_ بگیر بخواب
_ اما...

حرفم رو قطع کرد و گفت:

_ اما نداره، باید استراحت کنی

از شدت گریه و سر درد، منگ شده بودم و توان مخالفت نداشتم پس کامل روی تخت دراز کشیدم که اونم پتو رو روم انداخت و گفت:

_ خوب بخوابی دخترم

چشمام رو بستم اما نخوابیدم، اونم لامپ اتاق رو خاموش کرد و رفت.
وقتی رفت چشمام رو باز کردم و به سقف زل زدم.
وقتی دنبال مسبب مرگ پدر و مادرم میگشتم، تنها کسی که به ذهنم میرسید بهراد بود!
اون عوضی به یه طریقی اینکار رو کرده بود و من نفهمیده بودم.
کاش زودتر فهمیده بودم و قبل از اینکه بخوان اعدامش کنن تا جایی که میتونستم حرص و بغضم رو خالی میکردم و ازش انتقام میگرفتم اما حیف و صد حیف...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_398

اگه فقط ذره ای از روحم زنده مونده بود، با این موضوع دیگه کاملاً بی روح شدم؛ شایدم بی روح نشدم و کلاً خاکستر شدم و از بین

1401/10/21 08:46

رفتم.
تنها چیز مهمی که توی زندگیم داشتم پدر و مادرم بودن و چه ساده با دستای خودم اونارو از خودم گرفتم.
چقدر دلم براشون تنگ شده بود؛ برای مهربونی هاشون، لبخنداشون، حرف زدنشون...
هیچوقت باهام بد حرف نزده بودن، هیچ وقت باعث نشده بودن که از زندگی نا امید بشم اما من با خامی اونارو که کل عمرشون رو پای من گذاشته بودن، به سادگی به اون اشکان عوضی فروختم!
آخ که چه بد کردم به خودم و خونواده ام...

من با حماقتام هم خودم رو و هم خونواده ام رو نابود کردم...
کاش میشد زمان رو به عقب برگردوند، کاش میشد یبار دیگه ببینمشون، بغلشون کنم، بوسشون کنم...
کاش میشد باز تو چشماشون زل بزنم و با تمام وجود بهشون بگم دوستتون دارم...
کاش و هزار کاش دیگه که هیچکدومشون قابل انجام نیستن!

از فکر بیرون اومدم و اشکایی که دوباره صورتم رو پر کرده بودن رو پاک کردم و از سرجام پاشدم.
یه دوره هلال احمر دیده بودم پس خودم سرم رو از دستم درآوردم؛ یه دستمال کاغذی از روی پاتختی برداشتم و روی دستم گذاشتم تا جلوی فشار خون رو بگیرم.

سرم و دستمال کاغذی رو داخل سطل آشغالِ انداختم و از اتاق بیرون رفتم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/21 08:46

خب بزار دگه مبین

1401/10/21 18:51

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_399

صدا پروین خانم از داخل آشپزخونه میومد پس همونجا ایستادم و گفتم:

_ ببخشید؟

سریع از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:

_ چرا پاشدی پس؟
_ خوابم نمیاد
_ خب جانم؟
_ اگه کاری ندارید بیایید کارتون دارم
_ باشه عزیزم برو بشین تا دوتا چای بریزم بیام

بغضم رو فرو دادم و آروم گفتم:

_ چای نمیخوام
_ نمیشه که
_ میشه
_ خیلی خب بشین الان میام

به سمت یکی از مبلها رفتم و نشستم؛ اونم حدود پنج دقیقه بعد با یه سینی که داخلش دوتا لیوان شربت بود، اومد.
یکی از لیوانهارو جلوم گذاشت و گفت:

_ بخور جیگرت خنک بشه

و خودش هم روی مبل روبروییم نشست، یه جرعه از شربتش خورد و گفت:

_ خب بگو

چشمای بی روح و خسته ام رو بالا آوردم و آروم گفتم:

_ میخوام همه چیز رو بدونم

بدون اینکه چیزی بگه بهم نگاه کرد که گفتم:

_ برام تعریف کنید
_ چیو؟
_ همه چیز رو، از اون روزی که من رفتم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_400

یه چندلحظه نگاهم کرد و بعد همینطور که لیوان شربتش رو توی سینی میذاشت، گفت:

_ اذیت میشی

بغضی که هرلحظه داشت راه نفس کشیدنم بیشتر میبست رو فرو دادم و گفتم:

_ بگید پروین خانم!
_ پروین خانم؟ قبلنا بهم خاله میگفتی که

خواستم بگم قبلا فرق داشت...
خواستم بگم قبلا من زنده بودم، من روح داشتم، پدر و مادر داشتم اما الان نه زنده ام، نه روحی دارم و نه خونواده ای!
فقط یه جسم خسته و زجر دیده ام که داره اینطرف اونطرف میتابه اما جلوی خودم رو گرفتم و هیچی نگفتم؛ اونم بعد از یکم مکث گفت:

_ خبر غیب شدنت خیلی زود تو کل محله و فامیلتون پخش شد!
نبودنِ تو از یکطرف و زخم زبونای مردم و فامیلاتون از طرف دیگه کمر پدر و مادرت رو خم کرد.
تو تمام لحظات من کنارشون بودم و میدیدم چقدر زجر میشن.
خدامیدونه خودِ من چندبار به آمبولانس زنگ زدم یا خودم بُردمشون بیمارستان!

با هر حرفی که میزد، راه نفسم بیشتر بسته میشد اما دم نمیزدم و فقط گوش میدادم.
باید گوش میدادم چون حقم بود درد بکشم...

_ کل شهر رو گشتن، بیمارستانها، دادسراها، زبونم لال سردخونه ها، هرجایی که فکرش رو بکنی...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_401

همه میگفتن دخترشون فرار کرده، فراری شده، هیچکس مرحم دردشون نشد، هیچکس کمکشون نکرد!
هیچکس حتی دستشون رو نگرفت...
فقط من بودم، فقط من کنارشون بودم و هر روز آب شدنشون رو میدیدم!
تمام اون آدمایی که اسم خودشون رو دوست و آشنا گذاشته بودن، بدتر از دشمناشون باهاشون رفتار کردن!

اشکام از چشمام میریختن و به هق هق افتاده بودم!
راه گلوم باز شده بود

1401/10/21 19:23

اما نمیتونستم نفس بکشم و داشتم خفه میشدم.
من چیکار کرده بودم با پدر و مادرم؟ چطور دلم اومد؟ چطور به عواقب کارم فکر نکردم؟!

پروین خانم همینطور که تعریف میکرد اشک میریخت پس اشکاش رو پاک کرد و ادامه داد:

_ دقیقا یک ماه پیش بود که مادرت با خوشحالی اومد پیشم و گفت که یه ردی از تو پیدا کرده و قراره با پدرت برن یه جایی.
وقتی اینو بهم گفت ازش پرسیدم جریان چیه اما انقدر ذوق داشت که تحمل توضیح دادن رو نداشت و قرار شد بعد از اینکه برگشت واسم تعریف کنه!

به اینجاش که رسید مکث کرد، چشماش رو بست و به سختی ادامه داد:

_ رفتن دنبالت اما دیگه برنگشتن! چندساعت بعد خبر تصادف کردن و پرت شدن ماشینشون توی دره بهم رسید.
نمیتونستم باور کنم، اما...اما مجبور بودم باور کنم!
یه چندباری رفتم پرس و جو کردم تا بفهمم دلیل تصادفشون چی بوده اما چون فامیل درجه یکشون نبودم هیچکس بهم توجهی نکرد!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_402

با حرص دستام رو روی صورتم کشیدم تا اشکای لعنتی اجازه بدن جلوم رو ببینم!
دلم‌ میخواست انقدر خودم رو میزدم تا میمردم...
کاش میشد بمیرم و دیگه نفهمم این اتفاقاتی که برای خونواده ام افتاده رو، کاش میشد بمیرم...

_ پدر و مادرم قبری دارن؟
_ آره دارن

بدون هیچ مکثی از سرجام پاشدم و با بغض گفتم:

_ بریم سرمزارشون

خودم با گفتن حرفم جیگرم آتیش گرفت! چرا باید به جای اینکه برم پیششون مجبور باشم به سر مزارشون برم؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم تا یکم از سوزش و دردش کم بشه اما فایده نداشت، دردم خوب نشدنی بود...

_ الان بریم؟
_ آره
_ نمیخوای ته داستان رو بشنوی؟

دوباره با استرس روی مبل نشستم و گفتم:

_ مگه بازم چیزی هست؟
_ آره

با دستام سرم رو گرفتم و گفتم:

_ دیگه تحمل ندارم
_ وقتی پدر و مادرت فوت شدن، فامیلاتون حتی نذاشتن دوهفته هم بگذره و سریع تمام اموالشون رو فروختن و پولهارو بالا کشیدن!
_ برام مهم نیست
_ مهم نیست؟
_ نه

بلند شد اومد روی مبل کناریم نشست، دستم رو گرفت و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/21 19:23

خببب

1401/10/21 19:32

ههه ترو خدا بزار مبینا از تنها کلافه شدم?

1401/10/21 19:33

پاسخ به

ههه ترو خدا بزار مبینا از تنها کلافه شدم?

? نیومده

1401/10/21 20:36

چرا تنهایی شوهرت کجاس

1401/10/21 20:36