The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤪

3 عضو

پاسخ به

نمیشه امشب بزاری

تا پارت چند گذاشتم؟

1401/10/15 21:27

یکم حالم خوب نیس ولی میزارم?

1401/10/15 21:27

پاسخ به

تا پارت چند گذاشتم؟

374

1401/10/15 21:27

خداحال دلتو خوب کنه ایشالله ک بد نبینی عزیزم..

1401/10/15 21:28

پاسخ به

374

الان میزارم

1401/10/15 21:32

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_375

_ همه ی اینا دروغه، همش افتراست، من هیچوقت اینکارارو نکردم، همتون دروغ گویید، همتون دارید گوه میخورید عوضیا

چندتا سرباز اون رو به زود سرجاش نشوندن و قاضی با جدیت رو بهش گفت:

_ ادب رو رعایت کن و وضعیت خودت رو بدتر این نکن!

و بعد به سمت من برگشت و گفت:

_ ادامه بدید

سعی کردم بهش نگاه نکنم تا بدون ترس همه چیز رو بگم پس همینطور که به قاضی زل زده بودم با صدای لرزون ادامه دادم:

_ دوباره با تهدید مجبورم کرد که باهاش ازدواج کنم اما دقیقا روز ازدواج لو رفت و دستگیر شد و توی کلانتری چون فکر میکرد من لوش دادم بهم حمله کرد و با لگدی که بهم زد باعث سقط شدن بچه شد.

میخواستم بگم که خواهر و برادرش برای اینکه نتونم بیام شهادت بدم توی خونه زندانیم کردن اما جلوی خودم رو نگرفتم و چیزی نگفتم.

سرم رو بلند کردم و به افراد داخل سالن نگاه کردم.
تو چشمهای همشون اشک جمع شده بود!
فرناز، فرهاد، پدر و مادرشون، شاهدها و بقیه ی افرادی که اونجا بودن!
اما این دلسوزیهاشون نمیتونست هیچ چیز رو عوض کنه و نمیتونست من رو به گذشته ام برگردونه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_376

دوباره به سمت قاضی برگشتم و گفتم:

_ از این پنج نفری که اینجا نشستن فقط دونفرشون رو میشناسم و این رو میدونم که این باند زندگی من رو نابود کرد.
من الان نمیدونم در نبودِ من چه بلایی سر پدر و مادرم اومده و تونستن این داغ رو تحمل کنن یا نه!
خیلی بلاها سرم آوردن که هیچوقت نمیتونم فراموش کنم و البته این بلاها رو سر هزاران جوون دیگه آوردن...

یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم تمام اکسیژن اطرافم رو ببلعم تا خفه نشم و گفتم:

_ من از همشون شکایت دارم و ازتون میخوام که با اَشَد مجازات باهاشون برخورد کنید، ممنونم!

قاضی سرش رو تکون داد و گفت:

_ بعد از بیست دقیقه تنفس، نتیجه ی دادگاه اعلام خواهد شد.

از جایگاه پایین اومدم و خواستم به سمت صندلی ها برم که فرناز به سمتم اومد و گفت:

_ سپیده
_ هیچی نگو لطفا

و به فرهاد نگاه کردم و گفتم:

_ خیلی خودم رو کنترل کردم تا نگم که توی خونه زندانیم کرده بودید و به نگهبانا سپرده بودید اجازه ندن که بیام بیرون!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_377

جفتشون سرشون رو پایین انداختن و چیزی نگفتن که من ادامه دادم:

_ البته حق داشتید، زندگی این همه دختر و پسری که خراب شده اصلا واسه ی شما ارزش نداره!

و خواستم به سمت ته سالن برم که با شنیدن صدای جیغ و شیون های مادرِ بهراد سرجام ایستادم!
با مشت تو سینه ی بهراد

1401/10/15 21:32

میکوبید و میگفت:

_ تو همون بچه ای هستی که من بهش شیر دادم و بزرگش کردم؟ کجای تربیت من اشتباه بود آخه؟ این همه جوونِ مردم رو تو بدبخت کردی؟ دخترای مردم رو تو فرستادی پیش ادمای بد...؟ پسرای مردم رو تو معتاد کردی؟ خدایا همین لحظه همینجا جونِ من رو بگیر و راحتم کن!

پدرش و فرناز به سمتش رفتن و سعی کردن که آرومش کنن اما بهراد با پوزخند نگاهی بهش انداخت و گفت:

_ باعث و بانیِ همه ی اینا تو و شوهرتی!

بعد هم به سمت من برگشت و گفت:

_ تو هم دیگه دیدن پدر و مادرت رو با خودت به گور ببر!

چهارستون بدنم شروع به لرزیدن کرد که خواست به سمتم حمله کنه اما دوتا سرباز دوتا طرف بدنش رو گرفتن و مشغول بردنش شدن و اونم همش داد میزد و مثل دیوونه ها میگفت که همه اینا دروغ و تهمت و افتراست و اون هیچ کاری نکرده!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_378

اون بیست دقیقه برام اندازه ی بیست روز گذشت‌.
تمام مدت با استرس روی صندلی نشسته بودم و با پاهام روی زمین ضرب گرفته بودم!
اگه آزادش کنن چی؟ اگه یهو یه شاهد الکی پیدا بشه چی؟ اگه یه دوستی یا رفیقی بیرون داشته باشه و یجوری بهش خبر برسونه و بخواد از پدر و مادرم انتقام بگیره و خدایی نکرده بلایی سرشون...

_ همه بفرمایید داخل سالن، ادامه دادگاه برگزار میشه

با شنیدن صدای سربازی که کنار در ایستاده بودم از فکر بیرون اومدم؛ با استرس از جام پاشدم و وارد اتاق شدم و روی یکی از صندلیهای آخر نشستم.

وقتی همه حتی مجرمها اومدن، قاضی با چکش یه ضربه روی میز زد تا همه ساکت بشن و گفت:

_ رای دادگاه، با توجه به شاهدین و اطلاعات بدست آمده توسط دادگاه، اعدام آقای بهراد رادمنش و آقای پیمان زمانی ملقب به اشکان میباشد و آقایان حمید جاودان، رضا صالحی و نوید محمدی به حبس ابد در زندان میباشد.

مادر بهراد غش کرد، پدرش با رنگ پریده روی صندلی ولو شد، فرهاد و فرناز هم با چشمایی که پر از اشک بود، هم نگران مادرشون شده بودن و هم با غم به بهراد خیره شده بودن!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_379

اما من فقط به صورت بهت زده و پر از ترس بهراد خیره شده بودم.

به سمتم برگشت و یه لحظه چشم تو چشم شدیم اما من سریع روم رو برگردوندم.
ازش میترسیدم، واقعا میترسیدم مخصوصاً الان که ازم کینه گرفته بود و به هزار روش میتونست از خودم یا خونوادم انتقام بگیره.

_ سپیده تو رو قرآن رضایت بده، به دل مامانم رحم کن

با شنیدن صدای فرناز از فکر بیرون اومدم و گفتم:

_ چطور بهراد به دل هزارتا پدرمادر رحم نکرد؟!
_ اون خریت کرد
_ کاش فقط خریت بود!
_ تو

1401/10/15 21:32

رو به جون هرکی که دوستش داری قسمت میدم، اگه بهراد رو اعدام کنن مامان بابام نمیتونن طاقت بیارن، اونا قلبشون ضعیفه، نمیتونن تحمل کنن!

فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم که اشکاش رو پاک کرد و گفت:

_ تو رو خدا
_ گریه نکن فرناز
_ سپیده مامان بابام نمیتونن دووم بیارن
_ اونا بخاطر من اعدامش نمیکنن، بخاطر تمام شواهدی که از جرم های بهراد به دستشون رسیده اعدامش میکنن
_ شاید اگه تو رضایت بدی اعدام نکنن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_380

دستام رو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:

_ بهراد فقط زندگی من رو خراب نکرده، زندگی هزارتا جوون رو خراب کرده!
من رضایت بدم، اونا هم رضایت میدن؟

دیگه نتونست تحمل کنه، همونجا روی صندلی نشست و با هق هق گفت:

_ پس چیکار کنیم؟
_ بهراد داداشته اما خودت فکر کن اگه جزو یکی از خونواده هایی که بچه هاشون رو از دست دادن بودی، به این راحتی طرف رو میبخشیدی؟ اگه جای من بودی و نزدیک یکسال عذاب کشیده بودی، رضایت میدادی؟

با دوتا دستاش دستم رو گرفت و گفت:

_ تو حق داری، راست میگی اما ببخش سپیده، ببخش

با به یادآوردن تمام زجر و سختی هایی که توی اون خونه ی کذایی کشیده بودم، اشکی از چشمم سرازیر شد و آروم گفتم:

_ نمیتونم

و دیگه یه لحظه هم صبر کردم و با سرعت از اتاق خارج شدم.
از دادگاه بیرون رفتم و به اطراف نگاه کردم‌.
آزاد شده بودم اما خوشحال نبودم!

حتی نمیخواستم منتظر بمونم از اعدام بهراد مطمئن بشم؛ فقط میخواستم برگردم تهران...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/15 21:32

پاسخ به

خداحال دلتو خوب کنه ایشالله ک بد نبینی عزیزم..

مرسی عزیزم?

1401/10/15 21:33

پاسخ به

الان میزارم

ممنونم عزیزم

1401/10/15 21:39

پاسخ به

ممنونم عزیزم

قربونت

1401/10/15 21:54

بازم که کمه و نیمه موند

1401/10/15 23:25

پاسخ به

خانوما رمان س.ک.س.ی میخایین بزارم؟

اره

1401/10/16 03:45

مبینا هی روزی دوسه تا پارت برامون بزار.. از بس نمیزاری همه رفتن بیا گروه هم خلوت شدش

1401/10/17 10:12

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_381

برگردم پیش خونواده ام، پدر و مادرم، پدر و مادری که نمیدونستم تو این یکسال چه بلایی سرشون اومده بود!

سرگردون داشتم به اطراف نگاه میکردم و تو فکر این بودم چطوری برگردم تهران که با شنیدن صدای فرهاد به سمت عقب برگشتم.

_ سپیده؟

منتظر نگاهش کردم که چشماش رو محکم روی هم فشار داد و گفت:

_ میری پیش خونواده ات؟
_ آره
_ سپیده یعنی هیچ راهی نداره که رضایت...

حرفش رو با عصبانیت قطع کردم و گفتم:

_ نه به هیچ وجه، اگه الان قراره بهراد رو اعدام کنن، اون خیلی وقت پیش منو کشته! چطور انتظار دارید ببخشمش؟!

با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت که یه نگاه چپ بهش انداختم و بدون اینکه چیزی بگم به سمت خیابون رفتم.

منتظر ایستاده بودم تا خلوت بشه و بتونم رد بشم که یکی از پشت بازوم رو گرفت و همین باعث شد با یه حالت تهاجمی به سمت عقب برگردم و بزنم تو دهن طرف که با دیدن فرهاد پوفی کشیدم و گفتم:

_ بیماری؟
_ چرا؟

بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:

_ چرا اینطوری دستم رو میگیری؟
_ ببخشید

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_382

_ نمیتونی عین آدم صدام بزنی؟
_ من شرمنده ام

بدون اینکه چیزی بگم نگاهش کردم که دستش رو تو جیبش کرد، یه مقدار پول درآورد و گفت:

_ چطوری میخوای بدون پول بری؟
_ یجوری میرم دیگه

پولهارو به سمتم گرفت که اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:

_ نمیخوام
_ لجبازی نکن دیگه
_ آخه...

حرفم رو قطع کرد و با جدیت گفت:

_ بگیر دیگه

یکم مُردد نگاهش کردم و پول رو گرفتم چون حتی هزارتومن هم نداشتم و هیچ جوره نمیتونستم برگردم تهران.

_ امیدوارم هم ما و هم بهراد رو ببخشی

درسته که بیشتر از همه بهم کمک کرده بود اما بخاطر دادگاه، دلم از دست همشون چرکین بود پس خنثی نگاهش کردم و گفتم:

_ زیاد امیدوار نباش!

بعدشم پولها رو بالا آوردم و گفتم:

_ ممنون بخاطر کمکی که بهم کردی، خداحافظ
_ مواظب خودت باش، خدانگهدارت باشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_383

لبخند تلخی زدم و به سمت خیابون برگشتم و دستم رو برای تاکسی بالا بُردم که همون لحظه یه ماشین ایستاد.

_ کجا میخوای میری آبجی؟
_ ترمینال میرید؟
_ آره

در عقب رو باز کردم، سوار شدم و رو به راننده گفتم:

_ فقط اگه میشه سریع تر برید
_ چشم آبجی

به در تکیه دادم و از پنجره به بیرون زل زدم.
امیدوارم این آخرین باری باشه که شیراز رو میبینم و دیگه هیچ وقت پام به این شهری که جز درد و رنج و بدبختی چیزی برام نداشته، باز نشه!

یعنی مامان، بابا الان دارن چیکار میکنن؟ حالشون

1401/10/17 10:13

خوبه؟
پارسال همین موقع ها بود که اشکانِ کثافت پاشنه در خونمون رو از جا کنده بود و هر روز میومد خواستگاری تا بتونه رضایت مامان و بابا رو بگیره!

آدم تو یه سال مگه چقدر میتونه تغییر کنه؟!
پارسال من یه دختر بی غم و بدون هیچ کمبودی که تنها مشکلش این بود که پدر و مادرش برای ازدواجش رضایت بدن اما امسال تبدیل شدم به یه زنی که هم روحش آسیب دیده و هم جسمش و دیگه هیچ امیدی به زندگی نداره!

انقدر خاطرات و لحظه های بد و تلخی توی ذهنم به یاد دارم که اصلا نمیتونم به چیزای خوب فکر کنم یا امید به زندگی داشته باشم.
انقدر لهم کردن که دیگه جونی برای ایستادن ندارم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_384

با حس گرمی روی گونه هام از فکر بیرون اومدم و متوجه اشک های روی صورتم شدم.
با دست سریع پاکشون کردم و سعی کردم بغض سنگینی که سعی داشت خفه ام کنه رو همراه با آب دهنم قورت بدم اما نشد!
پایین نرفت، همونجا موند و مثل دوتا دست محکم پیچید دور گلوم تا نذاره نفس بکشم!

تمام صحنه های تلخ و دردناکی که برام اتفاق افتاده بود مثل یه فیلم از جلوی چشمام میگذشت و حالم رو خراب تر میکرد!
اینکه اون کاخ آرزوهایی که برای خودم ساختم انقدر سریع خراب شد و من رو زیر خودش له کرد، بدجور دلم رو میسوزوند...

_ حالت خوبه آبجی؟

با شنیدن صدای راننده از فکر بیرون اومدم و گفتم:

_ بله؟
_ میگم حالت خوبه؟

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

_ به شما ربطی داره؟
_ والا مسافر منی، تو ماشینِ من چیزیت بشه واسه منم دردسره
_ نه واسه شما دردسری نمیشه!

به اطراف نگاه کردم و با دیدن محوطه ی ترمینال، رو به رانندهه گفتم:

_ چقدر شد؟
_ قابل نداره بیست تومن

خواستم اون مقداری که گفت رو جدا کنم و بهش بدم که یه کاغذ بین پولا پیدا کردم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_385

بازش کردم و نوشته روش رو خوندم:
" سپیده این شماره ی منه، اگه یه روزی بهم احتیاج پیدا کردی حتما زنگ بزن، فرهاد"

کاغذ رو مچاله کردم و با پوزخند زیرلب گفتم:

_ من هیچوقت به تو احتیاج پیدا نمیکنم
_ آبجی چیشد پس این کرایه ی ما؟!

پولارو بهش دادم و سریع از ماشین پیاده شدم.
به سمت سطل آشغال رفتم تا کاغذ رو بندازمش اما لحظه ی آخر پشیمون شدم و انداختمش توی جیبم و به سمت اتوبوسها رفتم...

از شانس خوبی که داشتم اتوبوس شیراز به تهران شب حرکت میکرد و این یعنی من فردا صبح میتونستم خونواده ام رو ببینم.
هرچی بیشتر میگذشت استرسم زیادتر میشد.
میخواستم زودتر برسم پیششون و یه فکری کنم تا بهراد نتونه آسیبی بهشون بزنه.

به ساعت بزرگی که وسط

1401/10/17 10:13

سالن ترمینال بود نگاه کردم و با دیدن عقربه ها که ساعت دو بعد از ظهر رو نشون میداد، از جام پاشدم تا یه چیزی بخورم.
آخرین باری که غذا خورده بودم دیروز بود و الان داشتم از گرسنگی به فنا میرفتم.

همینطور که به سمت فست فودی میرفتم داشتم به این فکر میکردم که اگه فرهاد بهم پول نداده بود میخواستم چیکار کنم؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/17 10:13

مبینا

1401/10/17 22:35

لینک گروه‌تو بده تا بدم دوسه نفر بیان

1401/10/17 22:35

nini.plus/romannab

1401/10/17 22:49

مرسی

1401/10/17 22:49

پاسخ به

nini.plus/romannab

پارت نمیزاری

1401/10/17 22:49

هنوز نیومده?

1401/10/17 22:50

پاسخ به

خانوما رمان س.ک.س.ی میخایین بزارم؟

یس ???

1401/10/17 23:37

پاسخ به

یس ???

?????

1401/10/17 23:41