♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_375
_ همه ی اینا دروغه، همش افتراست، من هیچوقت اینکارارو نکردم، همتون دروغ گویید، همتون دارید گوه میخورید عوضیا
چندتا سرباز اون رو به زود سرجاش نشوندن و قاضی با جدیت رو بهش گفت:
_ ادب رو رعایت کن و وضعیت خودت رو بدتر این نکن!
و بعد به سمت من برگشت و گفت:
_ ادامه بدید
سعی کردم بهش نگاه نکنم تا بدون ترس همه چیز رو بگم پس همینطور که به قاضی زل زده بودم با صدای لرزون ادامه دادم:
_ دوباره با تهدید مجبورم کرد که باهاش ازدواج کنم اما دقیقا روز ازدواج لو رفت و دستگیر شد و توی کلانتری چون فکر میکرد من لوش دادم بهم حمله کرد و با لگدی که بهم زد باعث سقط شدن بچه شد.
میخواستم بگم که خواهر و برادرش برای اینکه نتونم بیام شهادت بدم توی خونه زندانیم کردن اما جلوی خودم رو نگرفتم و چیزی نگفتم.
سرم رو بلند کردم و به افراد داخل سالن نگاه کردم.
تو چشمهای همشون اشک جمع شده بود!
فرناز، فرهاد، پدر و مادرشون، شاهدها و بقیه ی افرادی که اونجا بودن!
اما این دلسوزیهاشون نمیتونست هیچ چیز رو عوض کنه و نمیتونست من رو به گذشته ام برگردونه...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_376
دوباره به سمت قاضی برگشتم و گفتم:
_ از این پنج نفری که اینجا نشستن فقط دونفرشون رو میشناسم و این رو میدونم که این باند زندگی من رو نابود کرد.
من الان نمیدونم در نبودِ من چه بلایی سر پدر و مادرم اومده و تونستن این داغ رو تحمل کنن یا نه!
خیلی بلاها سرم آوردن که هیچوقت نمیتونم فراموش کنم و البته این بلاها رو سر هزاران جوون دیگه آوردن...
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم تمام اکسیژن اطرافم رو ببلعم تا خفه نشم و گفتم:
_ من از همشون شکایت دارم و ازتون میخوام که با اَشَد مجازات باهاشون برخورد کنید، ممنونم!
قاضی سرش رو تکون داد و گفت:
_ بعد از بیست دقیقه تنفس، نتیجه ی دادگاه اعلام خواهد شد.
از جایگاه پایین اومدم و خواستم به سمت صندلی ها برم که فرناز به سمتم اومد و گفت:
_ سپیده
_ هیچی نگو لطفا
و به فرهاد نگاه کردم و گفتم:
_ خیلی خودم رو کنترل کردم تا نگم که توی خونه زندانیم کرده بودید و به نگهبانا سپرده بودید اجازه ندن که بیام بیرون!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_377
جفتشون سرشون رو پایین انداختن و چیزی نگفتن که من ادامه دادم:
_ البته حق داشتید، زندگی این همه دختر و پسری که خراب شده اصلا واسه ی شما ارزش نداره!
و خواستم به سمت ته سالن برم که با شنیدن صدای جیغ و شیون های مادرِ بهراد سرجام ایستادم!
با مشت تو سینه ی بهراد
1401/10/15 21:32