The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانای جذاب و زندگی نی نی پلاسیا و زایمان😍

643 عضو

پارت #339

هوم؟
این هوم یعنی حوصله ندارم...یعنی نپرس...یعنی نمی خواهم حرف بزنم.
-به چی داری فکر می کنی؟به منم بگو...حوصله م سر رفته.
دم عمیقش را چند لحظه نگه داشت و بعد آرام رهایش کرد.
-هیچی...فقط خیلی خسته م.
ناخنم را روی درز شلوارم کشیدم.
-اگه نمی خوای بگی..نگو..عیبی نداره...ولی دروغم نگو...
نگاهش روی موهایم چرخید و تا گردنم پایین آمد.
-امروز چیکارا کردی؟
به همین راحتی از جواب دادن طفره رفت.
-امروز رو با تبسم بودم..از صبح تا عصر...جواب آزمایشش مثبت بود.
پاهایش را باال آورد...از پشت من عبور داد و دراز کشید.
-آزمایش چی؟
-بارداری!
گوشه لبش به نشانه پوزخند تکان خورد.
-اگه بدونی چقدر خوشحال بود..ولش می کردم تا خونه باال و پایین می پرید.
منظر نگاهش کردم...هیچ نظری نداشت.
-تازه باید منو می دیدی...بیشتر از اون ذوق زده شده بودم...تا خونه به این فکر می کردیم که وقتی افشین بفهمه چه شکلی
میشه...بابا شدن باید حس خیلی خوبی باشه...مگه نه؟
پوفی کرد و گفت:
به شکل کامالً مشخصی عالقه ای به این بحث یا هر بحث دیگری نداشت...گاهی چقدر سخت و نفوذ ناپذیر می شد.آهی کشیدم￾تا حاال بابا نبودم که بدونم.
و گفتم:
-بهتره بخوابی...انگار خیلی خسته ای.
بدنش را کشید و گفت:
-آره...خیلی...بریم.
برخاستم.
-من تو اتاق بغلی می خوابم که تو راحت باشی.
ابروهایش را باال داد و برای اولین بار در طول آنشب...با شیطنت گفت:
-من راحت باشم یا تو؟
بعد از پنج هفته پیکار با این حس شرم و خجالت...هنوز هم نگاه های خاص و شیطنت های دانیار خون به صورتم می آورد..با
وجود اینکه حتی بعد از عقدمان هم پایش را از بوسیدن و بغل کردن فراتر نگذاشته بود...اما باز هم گاهی از نگاههایش می
ترسیدم.
زبانم را تا ته بیرون آوردم و گفتم:
-بی ادب...منظورم اینه که راحت بخوابی...خسته ای مثالً...
در حین خندیدن برخاست و رو به رویم ایستاد.
-به نظرت گفتم امشب رو اینجا بمونی که تو بری اون اتاق بخوابی و منم این اتاق؟منو سیب زمینی فرض کردی کوچولو؟
لبم را گاز گرفتم و سر به زیر انداختم.
-مگه قرار نبود تا عروسی صبر کنیم؟
موهایم را کنار زد...صدایش بر خالف چشمانش آرام بود.
-قرارمون یک ماه بود...االن یک ماه و یک هفته گذشته.
مطمئن بودم کوبش قلبم را می شنود...دلم پیش رسم و رسوم خانوادگی گیر بود...اما قصد نداشتم با ممانعت برنجانمش.
-حداقل بذار غذا رو بذارم تو یخچال..تا صبح خراب میشه.
دستم را گرفت و به دنبال خودش کشید و زمزمه کرد:
-به جهنم...

1401/11/22 18:29

پارت #340

دانیار:
نشد...!
با وجود تمام غرایز بیدار شده و سرکش...با تمام حس خواستن سرکوب شده ای که سر برآورده بود...با تمام عشقی که به
روح و جسم شاداب داشتم...نتوانستم...!به محض لمس تنش نفرت سراسر وجودم را گرفت.نه از او..از خودم...!اولین رابطه
ام با شاداب از سر خودخواهی بود...به خاطر اینکه پابندش کنم...و این حس مرا از خودم بیزار می کرد.حق شاداب این نبود
که من در تمام مدت به جای او و اولین شب با هم بودنمان...به آمدن دیاکو فکر کنم...شاداب هم از این رابطه حقی داشت و
من با خودخواهی می خواستم از تمام حق و حقوقش محرومش کنم...نمی توانستم اینقدر نامرد باشم...!نمی توانستم اینقدر
پست باشم...حتی به قیمت از دست دادن شاداب...!
عقب کشیدم و دستانش را از دور گردنم باز کردم...چشمان ملتهبش را دزدید و سرش را توی سینه ام فرو برد...بی رمق و
خسته گفتم:
-بخواب کوچولو.
با صدای خفه ای پرسید:
-چی شد؟
خفه تر از او جواب دادم:
-حسش نیست.
به یکباره دمای بدنش افت کرد...فاصله گرفت و گفت:
-باشه.
ناراحت شده بود؟نیم خیز شدم..دیدم که دستش را دراز کرد و لباسهایش را برداشت و در حالیکه سعی می کرد با پتو پوشش
را حفظ کند همه را پوشید.
-کجا می ری؟
-می خوام یه کم آب بخورم.
بغض کرده بود؟چرا؟
-شاداب...ببینمت.
پاهایش را از تخت آویزان کرد و گفت:
-چیو ببینی؟
نه انگار واقعاً ناراحت بود..اما از چه؟
بازویش را گرفتم و به طرف خودم کشیدمش...چشمانش پر از اشک بود.
-وایسا ببینم...گریه می کنی؟ناراحت شدی؟
دست و پا زد که خودش را نجات دهد.محکم گرفتمش.
-با توام شاداب.چرا گریه می کنی؟
اشکهای جمع شده...سرریز شدند و قطره قطره فرو ریختند...گیج و سردرگم نگاهش کردم.
-مگه من چیکار کردم؟چته تو؟
باز تقال کرد که رهایش کنم...عصبی شدم.
-حرف می زنی یا نه؟این لوس بازیا چیه؟
داد زد.
-ولم کن...تو منو با دوست دخترات مقایسه می کنی..من به اندازه اونا حرفه ای نیستم..حوصله ت رو سر می برم...راضیت
نمی کنم...
مغزم سوت کشید...تا نخاعم درد پیچید.
-این مزخرفات چیه؟چرا چرت و پرت می گی؟
اشکهایش را پاک کرد...توی چشمانم خیره شد.
-مگه دروغ می گم..تبسم همیشه می گفت من نمی تونم اونی که تو می خوای باشم...می گفت مردایی مثل تو...
لبش را گزید و حرفش را خورد...اینبار دود از گوشهایم بلند شد...
-آفرین به تبسم...عجب مشاور خوبی بود و من نمی دونستم...خب می گفتی..داشتیم فیض می بردیم..مردایی مثل من چی؟
دوباره دستش را کشید.

1401/11/22 18:30

پارت #341

ولم کن دانیار...دروغ که نبود...ثابت شد...با وجود اینکه خودت خواستی...ولی وسط راه پا پس کشیدی...من همه تالشم رو
کردم...ولی تو نخواستی.چه دلیلی می تونه داشته باشه جز اینکه...
دستش را روی دهانش گذاشت و از ته دل زار زد...خشمم فرو نشست...حق داشت...ناخواسته غرورش را شکسته
بودم...فکر کرده بود خواستنی نیست...نمی خواهمش...پسش می زنم...اوف...من در چه فکری بودم و او به چه فکر می
کرد!
برایش آب بردم و به دستش دادم...هق هق کنان خورد و بعد به تاج تخت تکیه داد و زانوانش را بغل کرد.در جهت مخالفش
نشستم و منهم زانوانم را بغل کردم.
-شاداب؟
نگاهم نکرد...شانه هایش می لرزید.
-عزیزم؟
نگاهم کرد...با تعجب...
-می دونی چند وقته من منتظر همچین شبی ام؟
از چشمانی که هر لحظه گردتر و دهانی که هر لحظه بازتر می شد خنده ام گرفت.
-می دونی تو این مدت که زنمی چقدر به خودم فشار آوردم و اذیت شدم؟
دهانش را بست و گلویش را چنگ زد.
-فکر می کنی همین امشب...گذشتن از تو..واسم راحت بود؟
انگشت پایش را نوازش کردم.
-نه کوچولو...پدرم در اومد...
نگاهش عالمت سوال شد.
-همه این مدت...همه این هفته ها...تموم این ساعتا رو تحمل کردم...چون تو زنمی نه دوست دخترم...اینکه اونا چی می
خواستن و چه حسی داشتن مهم نبود...چون خودشونم واسم مهم نبودن و ارزشی نداشتن...اما تو شریک زندگیمی...!اگه
امشب این کار رو می کردم یعنی با تو هم مثل اونا رفتار کرده بودم...خودخواهانه...!من این رابطه رو وقتی می خوام که تو
هم بخوای...بدون استرس و نگرانی...درسته من به حرف مردم اهمیتی نمی دم..اما به تو چرا.واسه همینم صبر می کنم تا هر
وقتی که از انجام این کار احساس عذاب وجدان بهت دست نده.دلم نمی خواد از خونوادت خجالت بکشی.باشه؟
واقعیت را نگفته بودم...اما به تمام حرفهایی که بر زبان راندم اعتقاد داشتم.
چانه لرزانش دلم را برد...آغوشم را به رویش گشودم...بدون لحظه ای مکث جلو آمد و دست در گردنم انداخت و پشت سر
هم تکرار کرد.
-ببخشید...ببخشید...من خیلی بدم..خیلی حرفای بدی زدم...ببخشید...زود قضاوت کردم...دیگه تکرار نمیشه...معذرت می
خوام.
کنار هم دراز کشیدیم...آنقدر میان بازوانم نگهش داشتم و نوازشش کردم تا آرام گرفت و خوابید...آنقدر نفسهایش گرم و
قشنگ بود که بی اراده چشمانم بسته شد...خوابیدم و...
جهنم بود...بی شک جهنم بود...همه جا می سوخت و من از دریچه یک کمد سوختن خانه مان را می دیدم...زنی میان اتاق می
دوید و جیغ می کشید...با مشت به کمد زدم...می خواستم کمکش کنم...اما گیر افتاده بودم...در باز نمی شد...داد زدم:
-داداش...یه کاری بکن...
اما هیچ *** جوابم را نداد...سر برگرداندم...دنبال دیاکو می

1401/11/22 18:32

گشتم...نبود...اینبار من توی کمد تنها بودم...صدای فریاد زن
به خرخر تبدیل شد...از سوراخ نگاه کردم...مردی روی سینه اش نشسته بود...
-دیاکو...مامان...
چاقویش را در آورد...روی گردن زن کشید...داد زدم:
-نــــــه...!
سر زن جدا شد...اما...موهایش بور نه... مشکی بود...!
شاداب:
احساس کردم پوستم دارد می سوزد...چشم باز کردم...اینهمه حرارت از کجا می آمد؟سرم را حرکت دادم...دستم را از روی
سینه دانیار برداشتم و تازه فهمیدم این دانیار است که اینطور وحشتناک می سوزد.با احتیاط بلند شدم.دانه های درشت عرق

1401/11/22 18:32

ببینم فرو ریختنش را...حق دانیار من این نبود...اینهمه عذاب حق مرد مغروم
نبود...
باز نکردم...نمی توانستم خرد شدنش را ببینم.دستانم را دور گردنش انداختم...حداقل اینطور راحت تر می توانست گریه￾شاداب...باز کن چشمات رو...بذار ببینم که خوبی.
کند.
-خدا لعنتشون کنه...خدا لعنت کنه اونایی که این بال رو سر تو..سر ما آوردن...خدا لعنتشون کنه.

1401/11/22 18:33

پارت #342

را حتی در تاریکی هم می توانستم ببینم..دانه هایی که از پیشانی اش می جوشید و به سمت گردنش راه می گرفت.دکمه
آباژور را زدم...رگهای روی فک و گردن و پیشانی اش برآمده شده بودند و عجیب بود که از تکان خوردن من بیدار نمی
شد.صدای سایش دندانها و دستی که مشت شده بود نگرانم می کرد...شنیده بودم..و حتی دیده بودم که در چنین مواقعی
نباید نزدیکش شد...اما نمی توانستم بنشینم و زجر کشیدنش را تماشا کنم...با مالیمت بازویش را نوازش کردم و صدایش
زدم.
-دانیار؟عزیزم...
سرش را تکان داد..به شدت...
تکانش دادم...آرام...
-دانیار...بیدار شو...
چشم باز کرد...و...از جا پرید...تا خواستم نفس راحتی بکشم...
نفهمیدم چه شد...نفسم برید...چشمانم به آنی از حدقه بیرون زد و اندامهای بدنم خشک شدند...برای حفظ حیاتم...دستم را
روی دستی که مثل طناب دار گلویم را دربر گرفته بود گذاشتم و مثل بره زیر تیغ به سالخم چشم دوختم...از ریتم رفتن نبض
و قلبم را حس کردم و همچنین کم شدن دردهای جسمانی را...انگار واقعاً آخرش بود...آخرش...
اما درست زمانی که پلکهایم رو به بسته شدن می رفت...فشار برداشته شد...به یکباره تمام سیستم قبلی و تنفسی به تکاپو
افتادند...سرفه امانم را برید...هوا می خواستم...دهان باز می کردم تا هرچه اکسیژن هست ببلعم...اما سرفه مهلت نمی
داد...صدای متحیری نامم را خواند:
و طناب دار...دست امداد شد و به یاریم آمد...لباس یقه دارم دریده شد...ضربه های محکمی که به کمرم زد کیسه های￾شاداب؟
هوایی کالپس شده را تحریک کرد...و...آهسته آهسته جریان هوا برقرار شد و باالخره توانستم نفس بکشم.
سرم را میان دستانش گرفت...
-شاداب...خوبی؟حرف بزن.
چشمان سالخ دیگر رنگ خون نداشت...برق اشک داشت.
-شاداب...تو رو خدا یه چیزی بگو...حرف بزن.
دلم برای سالخم تپید...سالخ مستاصل و درمانده ام.
-شاداب.
گلویم زخم بود...درد داشت...به زور گفتم.
-خوبم دانیاری...خوبم.
دستش را روی صورتم کشید و محکم در آغوشم گرفت.
-وای خدا..وای خدا...داشتم می کشتمت...وای خدا...
بدنش می لرزید...هرچه قدرت مانده بود در دستان بی جانم ریختم و نوازشش کردم.
-دانیاری...
سرم را به سینه اش چسباند.
-داشتم می کشتمت...داشتم خفه ت می کردم...وای خدا...
بغضم ترکید...با دانیار من چه کرده بودند؟به کدام گناه اینطور روحش را به بازی گرفته بودند؟
شانه هایم را گرفت و مرا از خودش دور کرد...دیدن اشکهایش آخرین قطره های نیرویم را به یغما برد...دانیار گریه می￾دانیاری من خوبم...
کرد...دانیاری که حتی برای مرگ برادرش اشک نریخت...دانیار مغروم..پیش چشمم گریه می کرد.
-گلوت درد می کنه؟بریم دکتر؟
چشم بستم روی شکستنش...نمی خواستم

1401/11/22 18:33

پارت #343

پیشانی اش را روی شانه ام گذاشت...اشکهایش روی پوستم می چکید و آتشم می زد...باید کاری می کردم...باید آرامش می
کردم...اما بلد نبودم...مگر این درد با چهار کلمه حرف آرام می شد؟
-دیگه نباید پیش من بخوابی...اشتباه کردم...اگه بالیی سرت می اومد...اگه اتفاقی می افتاد...
انگشتانم را بین موهایش چرخاندم.
خدایا تو کمک کن...تو یک راهی پیش پایم بگذار...تو به دادم برس...تو به دادش برس...تو انتقامش را بگیر...تو￾چه اشتباهی کردم...چه ریسک بدی کردم...داشتم می کشتمت...نزدیک بود بمیری...
دادخواهی کن...
کمرش را ماساژ دادم...شانه هایش را مالیدم...اما زبان لعنتی نمی چرخید...ذهنم یاری نمی کرد...اصالً چه می توانستم
بگویم؟
کنارم زد و دراز کشید...روی تنش خیمه زدم....نگاه سرخش از گلویم کنده نمی شد...پیشانی اش را بوسیدم...ابروهایش
را هم..چشم چپش را هم..چشم راستش را هم..گونه اش را هم...لبهای بهم فشرده اش را هم...
-آب بیارم واست؟
سرش را تکان داد.
-نه...فقط می خوام تنها باشم.
تنهایش نمی گذاشتم...دیگر اجازه نمی دادم این بار را تنهایی به دوش بکشد...محال بود.
-ولی من نمی خوام تنها باشم...می خوام پیشم باشی.
درد حتی از نفس کشیدنش هم پیدا بود.
-من خوبم شاداب...برو راحت بخواب...فردا حرف می زنیم.
باز هم به پوسته سرد و غیر قابل نفوذش بازگشته بود.سرم را روی بازویش گذاشتم.
-نمی رم...اینجا حق منه...نمی تونی حقمو ازم بگیری.
بی حوصله و تند گفت:
-بببین شاداب..مرسی از همدردیت...مرسی از تالشی که واسه درک من می کنی. ..اما می بینی که این مشکل شوخی بردار
نیست...
حرصم گرفت...همدردی؟درک؟ یعنی نمی دید؟اینهمه دوست داشتن را نمی دید؟ دندانهایم را روی هم فشار دادم و میخ
نگاهم را توی چشمانش فرو بردم.
خواد بیفته...مهم نیست.. .ولی اجازه نمی دم جامو ازم بگیری...حتی اگه با لگد از این اتاق بیرونم کنی بر می گردم.. .روزی￾پس میشه در ازای این همدردی و درک. ..تو هم یه کم منو درک کنی؟من نمی خوام از شوهرم جدا بخوابم...هر اتفاقی می
سه بار کتکم بزنی بر می گردم...حتی اگه بدونم تو این تخت می میرم برمی گردم...
اخم کرد.
-که چی بشه؟ سرت به تنت زیادی کرده؟ با این کارت چیو می خوای ثابت کنی؟
موهایم را کنار زدم...محال بود کوتاه بیایم.
-من نمی خوام چیزی بشه.. .نمی خوام چیزی رو ثابت کنم...تو شوهر منی.. .وظیفه داری شب و روز کنارم باشی...می
فهمی..وظیفته. .حق نداری به خاطر چند تا کابوس از مسئولیتت شونه خالی کنی...شاید اگه اینجا نخوابم جسمم سالم بمونه.
.اما روحم داغون میشه. ..نمی بینی این روزا واسه چند دقیقه بیشتر کنار تو بودن له له می زنم؟نمی بینی به هر بهونه ای..حتی
اگه تو

1401/11/22 18:34

پارت #344

اینطوری...!
دستش را دو طرف صورتم گذاشت و چشمانم را کنکاش کرد...دنبال یک نقطه تردید گشت و ندید...
-شاداب ...مطمئنی؟
در جواب سوالش...باز هم بوسیدمش و در آغوشش حل شدم.
کجا خوانده بودم "بهشت فضایی ست چند وجبی در میان بازوان کسی که دوستش داری"؟؟؟
دانیار:
با تکان های ریز و کوچک تخت چشم باز کردم...موقعیت زمان و مکان از دستم خارج شده بود...چند بار پلک زدم و بعد با
مشت به پیشانی ام کوبیدم "وای دیاکو"!موبایلم را از روی پاتختی برداشتم..ساعت یازده...!چطور اینهمه وقت خوابیده بودم؟
آرام دستم را از زیر سر شاداب بیرون کشیدم و چند ثانیه به صورت غرق خوابش نگاه کردم...دوست داشتم ببوسمش..اما
دلم نیامد بیدارش کنم.پتو را کنار زدم و برخاستم...سریع دوش گرفتم ولباس پوشیدم...شاداب همچنان خواب بود...کاغذی
برداشتم و برایش یادداشت نوشتم...اما ترسیدم از اینکه اولین صبح بعد از با هم بودنمان را بدون من آغاز کند ناراحت
شود.کاغذ را مچاله کردم و توی سطل زباله انداختم و لبه تخت نشستم.موهایش را از روی صورتش کنار زدم و گونه اش را
نوازش کردم...اول اخم کرد و سرش را کنار کشید.خم شدم و شانه اش را بوسیدم...باالخره رضایت داد و چشمانش را
گشود.او هم مثل من گیج بود...دستهایش را کشید و کمی به من نگاه کرد.با لبخند گفتم:
-صبح بخیر کوچولو.
نمی دانم خون با چه شدتی به صورتش دوید که آنطور قرمز شد.جیغ زد و پتو را روی سرش کشید و گفت:
-دانیار...برو...
نتوانستم نخندم...حرکتش آنقدر شیرین بود که از شدت خنده نفسم به شماره افتاد.پتو را کمی کنار زدم.
-کجا برم؟
داد زد:
-نمی دونم..فقط برو...تو رو خدا.
دلم باز هم می طلبیدش...با ناامیدی به ساعت نگاه کردم.حیف که وقت نداشتم.
-حداقل بذار گردنت رو ببینم.
-نمی خوااااام...
کمی با پتو کلنجار رفتم...سفت چسبیده بودش.
-آخرش چی؟تا ابد که نمی تونی اون زیر بمونی.
پتو را بیشتر دور خودش پیچید.
-بعداً فکر آخرش رو می کنم...فعالً برو.
-می خوام برم بیرون...نمیای برسونمت خونه؟
فریادش به ناله تبدیل شد.
-نه..نمیام..مامانم تا منو ببینه همه چی رو می فهمه.همه می فهمن.
شانه ای باال انداختم و گفتم:
-باشه..پس من رفتم.
از همان زیر پرسید:
-کجا می ری؟من اینجا تنها بمونم؟
عجب بساطی داشتیم...!
-مگه خودت نمی گی برو؟
دلم مالش رفت...طاقت نیاوردم...به زور پتو را از روی صورتش پایین کشیدم.مقاومت کرد...اما شکست خورد.پتو را توی￾نه اینکه کامل بری...یه ذره برو.
چنگم نگاه داشتم و گفتم:
-خودت می فهمی چی می گی کوچولو؟میای یا می مونی؟من عجله دارم.
چشمانش را دزدید...از رنگ به رنگ شدنش...احساساتم اوج می گرفت.
-کجا می خوای بری؟زود

1401/11/22 18:36

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #692

1402/04/01 04:34

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #693

1402/04/01 04:35

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #694

1402/04/01 04:35

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #695

1402/04/01 04:36

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #696

1402/04/01 04:36

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #697

1402/04/01 04:37

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #698

1402/04/01 04:37

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #699
#تقاص 6

1402/04/01 04:38

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #700

1402/04/01 04:38

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #701

1402/04/01 04:39

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #702

1402/04/01 04:39

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #703

1402/04/01 04:39

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #704

1402/04/01 04:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #705

1402/04/01 04:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #706

1402/04/01 04:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #707

1402/04/01 04:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #708

1402/04/01 04:41