The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانای جذاب و زندگی نی نی پلاسیا و زایمان😍

643 عضو

پارت #299

رویاهات..همون نهایت آرزوهات...اینجا نشسته..رو به روی تو...یه دلیل واسه جواب ردت بیار..یه دلیل منطقی...یه دلیل
درست و حسابی...چیزی که اونقدر بزرگ و مهمه که حتی عالقه سابق و شدیدت نمی تونه بهش غلبه کنه...چیزی که باعث می
شه اسطوره ت رو از خودت برونی...فکر کن..همچین دلیلی داری؟یا فقط داری بهونه میاری؟
فکر کردم.
-دلیل دارم.
داشتم..دلیلی که هرگز اجازه نمی داد دوباره به دیاکو فکر کنم...دلیلی که از احترامم نمی کاست اما از عشقم چرا.
-می شنوم.
توی چشمان مشتاقش نگاه کردم...با این مرد هم باید رک بود مثل دانیار...گفتنش سخت بود اما برای نجاتم از آن
محکمه...محکم گفتم:
-من نمی تونم با مردی که یکبار منو پس زده ازدواج کنم...حتی اگه اون مرد آقای حاتمی باشه.
باالخره لبخندش حقیقی شد...نفس راحتی کشید و تکیه زد و گفت:
-خوبه...پس دیگه با خیال راحت می تونم دست دانیار رو هم بگیرم و با خودم ببرم و واسه همیشه این دوتا برادر رو از این
خاک و خاطرات تلخش جدا کنم.
ترک خوردن گوشه لبم را حس کردم...دانیار را ببرد؟برای همیشه؟قسم می خورم صدای قدمهای عزرائیل را شنیدم.
لبه جدولی نشستم و پاهای خسته ام را دراز کردم...موبایلم را از جیب کیفم بیرون آوردم...دانیار زنگ زده بود..به اسمش
لبخند زدم...اسمی که روز اول به نظرم عجیب و نامتعارف آمده بود و حاال آشناترین حروف دنیا را داشت...دیگر قهر
نبودم...دلخور نبودم...مهم نبود که بودم و نبودم برایش اهمیت نداشت...مهم این بود که بود و نبودش برایم مهم بود...!
حاال که می خواست برود...حاال که او را هم از من می گرفتند...نمی خواستم قهر باشم...دلِ تنگم از همین حاال تنگ تر هم
شده بود...برای نگاه های گوشه چشمی اش...برای رک گویی های همیشگی اش...برای بودنهای مداوم و بی منتش...برای
"خوشحال" گفتنهای شیطنت بارش...برای چک کردنهای از سر غیرتش...!
می خواست برود...می خواستند او را هم از من بگیرند...از منی که به نفس کشیدنش زیر آسمان این شهر هم راضی
بودم..حتی اگر نمی دیدمش..حتی اگر قهر بود..حتی اگر بداخالق بود...اما بود...می دانستم هست...و آرامم می کرد...و حاال
همین را هم از من...می گرفتند.دکمه تماس را زدم...با اولین و دومین بوق جواب نداد...و سومی را هم رد کرد.خوشبینانه
اش این بود که نمی توانست حرف بزند.بدبینانه اش...نمی خواست حرف بزند.
دستم را روی صفحه گوشی کشیدم و به روز اولی که دیدمش اندیشیدم...چقدر از نگاهش سردم شده بود...تبسم چه می
گفت؟خفاش شب...با بغض خندیدم...گفته بود آدم توی تجاوز هم باید شانس داشته باشد...گفته بود اینکه قناری شب
است...دستم را جلوی دهانم گرفتم...یاد روزی افتادم که برایم مسئله حل

1401/11/18 05:58

کرد...تشکر کردم..جواب نداد...هق
زدم..پیرهنی که برایش دوختم...تولدی که برایش ترتیب دادم...آن شب چه حالی از من گرفته بود...یاد روزی افتادم که
دیاکو کیمیا را بغل کرد و برد...و دانیار رسیدگی به حال خراب مرا به بودن کنار برادرش ترجیح داده بود...یاد روزی که مرا به
کثیف ترین جگری شهر برد و خوشمزه ترین جگر دنیا را به من داد...یاد روزهایی که دیاکو بستری بود و ما روی نیمکت های
بیمارستان کنار هم چرت می زدیم...یاد وقتی که دیاکو رفت...جاده کنار فرودگاه...آنجایی که ایستادیم و من برایش تمام
زندگی ام را روی دایره ریختم...و او مردانه کمر به حل مشکالت زندگی من بست و یکی یکی گره های زندگی ام را از هم
گشود...یاد روزی که دیاکو مرد...شوکری که به تنش زدم...شیشه هایی که تکه تکه از دستش بیرون آوردم...سری که در
آغوش گرفتم...اشک هایی که کنارش ریختم...اشک هایی که با هم ریختیم...یاد روزهایی که با هم کوه می رفتیم...من از
شدت دلتنگی سر به زانویش می گذاشتم و او برای آرام شدنم عکس دیاکو را هدیه می داد...یاد روزی که دیاکو برگشت...با
نشمین...و او تنها برادرش را تنها گذاشت و به داد من از دست رفته رسید...یاد شبی که با مظلومیت گفت تو با دیاکو مشکل
داری گناه من چیه؟یاد شبی افتادم که مجبورم کرد درس بخوانم...با زور و عصبانیت و فریاد و بهترین نمره عمرم را برایم به
ارمغان آورده بود...!یاد روز عروسی دیاکو...و آغوشی که مثل دیاکو از سر تصادف نبود...آغوشی که برای امنیت دادن آمده
بود...به نیت آرام کردن...کتی که به خاطر گرم کردن من دورم پیچیده شد...حمامی که به خاطر سرما نخوردن من آماده
شد...شیر خشک بدطعمی که به خاطر من درست کرد...اشکهایم بی محابا می ریختند...دانیار در تمام عمرش برای چند نفر
شیر گرم کرده بود؟فقط من...مطمئن بودم...فقط من...!یاد ساعتهایی که برای ارشدم..برای طرح کشیدنم..برای کار یاد گرفتنم
وقت می گذاشت...دانیار برای چند نفر اینهمه صبور بود؟برای چند نفر از وقت خودش می زد؟هیچ کس...به خدا هیچ
کس...!یاد سایت افتادم...یاد نگرانی اش..یاد فریادهای ناشی از مسئولیتش...یاد رگ بیرون زده غیرتش...سینه ام از شدت
فشار درد گرفته بود...برایم پماد آورد...می خواست مطمئن شود خوبم...مهتا را هرچه که بود رها کرد و پیش من
آمد...دانیار برای چند نفر نگران می شد؟برای چند نفر پماد می برد؟من چه کرده بودم؟از اتاقم بیرونش کردم...گفتم ب من

1401/11/18 05:58

پارت #300

دست نزن...دست همیشه حمایتگرش را پس زده بودم..دلش را شکسته بودم...صورتم را با دستانم پوشاندم...من بدون
دانیار چه باید می کردم؟چطور می خواستند او را از من بگیرند؟چطور می توانستند اینقدر بی رحم باشند؟شاداب بی دانیار چه
می کرد؟چطور طاقت می آورد؟
گوشی ام لرزید...مثل چانه ام..مثل دستهایم...اشکهایم را پاک کردم...نمی خواستم بفهمد گریه می کنم...نمی خواستم
بیشتر از این اذیتش کنم...نمی خواستم بیشتر از این...
-سالم.
دلم حتی برای نفسهای پشت تلفنش هم تنگ شده بود.
بداخالق بود...با خود فکر کردم که دیگر خوش اخالق ها را دوست ندارم...بداخالق ها دوست داشتنی تر بودند....پرحرف ها￾سالم.
را هم دوست نداشتم..کم حرفها قابل اعتمادتر بودند.
-خوبی؟
-خوبم.زنگ زدم جواب ندادی.کجایی؟
کجا بودم؟
-یه پارک...نشستم لبه جدول...
-تنها؟
این مهمترین سوال بود برایش...اینکه تنها نباشم..مزاحمم نشوند...اذیتم نکنند.
-آره.
-مرخصی گرفتی که بری پارک؟اونم تنها؟
دانیار را می بردند؟چطور دلشان می آمد؟
-دانیار؟
فوت محکمش از کالفگی بود.
-چیه؟
-میای بریم جیگر بخوریم؟از همون جیگریه؟
چند لحظه مکث کرد.
-شاداب خوبی؟
نبودم...دلم تنگ شده بود...دلم تنگ تر هم می شد.
-آره...میای؟
صدایش نگران شد.
-اومدم.
دانیار را که می گرفتند...دانیار را که می بردند...بی تکیه گاه چه می کردم؟تکیه گاه به جهنم...بی دانیار چه می کردم؟
دانیار:
سرخی چشمان و گونه هایش داد می زد که گریه کرده...بد هم گریه کرده بود...لبخندش هم غم داشت...سالمش اما..مثل
همیشه آرام و متین بود...نگاهی به مانتوی خاکی اش کردم و پدال گاز را فشردم و گفتم:
-این چه سر و وضعیه؟
خاک لباسش را تکاند و جواب نداد...پرسیدنش سخت بود..جان کندم تا گفتم:
-پرسیدم این چه سر و وضعیه؟کسی...کسی اذیتت کرده؟
بی آنکه سرش را باال بگیرد جواب داد:
-آره.
ناخنم را توی فرمان فرو بردم...فکم ققل شد.
-کی؟
نفسش با بغض همراه بود.
-تو...!
من؟اعصاب معما حل کردن نداشتم...
-یعنی چی؟درست حرف بزن ببینم چی شده.

1401/11/18 05:59

پارت #301

چشمان مشکی و خیس و معصومش را به صورتم دوخت و گفت:
ریزش قلبم را حس کردم...انگار کوهی با تمام عظمتش فرو بریزد.رانندگی سخت شد..راهنما زدم و گوشه ای ایستادم..باید￾دلم واست تنگ شده بود.
اول مطمئن می شدم گریه اش دلیل دیگری ندارد.
-فقط همین؟
چشم از صورتم نمی گرفت..شاداب همیشه کمرو و خجالتی...
-کمه؟می دونی چقدره نه دیدمت..نه صدات رو شنیدم؟
دستم را پشت صندلی اش گذاشتم.
-خب من سایت بودم دختر خوب...هیچ راه ارتباطی هم نداشتم.
هیچ وقت اینهمه خیره نگاهم نکرده بود...انگار می ترسید ثانیه ها از دستش بروند.
-امروزم که اومدی شرکت پیش من نیومدی...
باالخره سرش را پایین انداخت.
-قهر بودی باهام.
دیگر خسته شده بودم از اینهمه طاقت و صبر...دیگر نمی توانستم...انگشتم را روی چند تار بیرون ریخته موهایش کشیدم و
گفتم:
-عصبانی بودم...اما قهر نه...!
سرش را که باال آورد..انگشت کوچکم با پوست صورتش در تماس قرار گرفت.
-االن دیگه نیستی؟
دوست داشتم خیسی زیر چشمش را پاک کنم...اما به جایش دستم را مشت کردم و دوباره روی صندلی گذاشتم.
-نه...نیستم...!
همیشه بعد از آشتی کنان از ته دل می خندید...خوشحالی اش را می فهمیدم..اما امشب...شاداب،شاداب همیشگی نبود و در
جواب من به یک تبسم محو اکتفا کرد.
-فکر کردم واقعاً بود و نبودم واست مهم نیست.
خبر نداشت تمام ده روزی که آنجا بودم اجازه ندادم کسی وارد کانکسش شود...وارد کانکسی که تنها یک شب پذیرای او
بود.استارت زدم...آنجا می ماندیم کار دست خودم می دادم.
-دانیار؟
-چیه؟
-مهم نیست؟
مهم بودنش را چطور باید تفهیم می کردم؟
-حاال من تو عصبانیت یه چیزی گفتم...تو چرا به دل گرفتی؟
-یعنی مهمه؟
امشب تا زیرزبان مرا نمی کشید..ول نمی کرد.
-خودت چی فکر می کنی؟
به تندی گفت:
-خواهش می کنم جوابم رو بده...می خوام بدونم اونقدر که دوستیمون واسه من مهمه..واسه تو هم مهمه؟
یک نفر یک بالیی سر این دختر آورده بود..مطمئن بودم.
-شک داری شاداب؟
-می خوام خودت بهم بگی.می خوام بدونم من کجای زندگیتم؟اصالً توی زندگیت هستم یا نه؟
این شاداب بود؟اینقدر جدی؟اینقدر طلبکار؟من چه باید می گفتم؟چطور باید می گفتم که دیگر این دوستی را نمی خواهم..که
دیگر دوستی نمی خواهم...که او را به عنوان دوست نمی خواهم.
-من باید بدونم...باید بدونم و تکلیف خودم رو با اینهمه وابستگی روشن کنم...اگه قراره منو بذاری و بری بهم بگو...باور کن
تحملش رو دارم..تحمل کردن رو یاد گرفتم...ولی ازم پنهان نکن...بذار آمادگیش رو داشته باشم...تو عضوی از خونواده
مایی..حق نداری یهویی تنهامون بذاری...شادی دق می کنه...مامانمم...تازه بابام چی؟اگه

1401/11/18 06:00

حواست بهش نباشه ممکنه دوباره
برگرده طرف مواد...
نمی فهمیدم چه می گوید

1401/11/18 06:00

پارت #302

چی می گی شاداب؟کجا بذارم و برم؟حالت خوبه؟
احساس می کردم چیزی روی دلش سنگینی می کند...احساس می کردم شرایط عادی نیست.یعنی همه اینها به خاطر مهتا
بود؟فکر می کرد می خواهم با او ازدواج کنم و بروم؟
-حداقل اگه می خوای بری قبلش بگو...به خاطر اینهمه مدت که با هم دوستیم..به خاطر اینهمه خاطره خوب و بدی که با هم
داریم...یدفعه ای نرو...نذار همش با استرس بخوابم که نکنه فردا نباشی...من نمی خوام مانع رفتنت بشم...فقط می خوام
مطمئن شم بدون خداحافظی نمی ری.
شاخکهایم تکان خورد و اخمهایم به صورت خودکار در هم رفت... مسبب اینهمه پریشانی تنها یک نفر می توانست باشد.تنها
یک نفر می توانست حال آدمها را اینطور دگرگون کند!
مقابل جگرکی توقف کردم و گفتم:
-شاداب؟کسی چیزی بهت گفته؟
فقط سرش را تکان داد.
-مرخصی امروزت بابت چی بود؟کجا رفتی؟کیو دیدی؟
-هیچ کسو ندیدم...دلم گرفته بود نتونستم تو شرکت بمونم.
از لبی که گاز گرفت و نگاهی که دزدید فهمیدم دروغ می گوید...
-خیله خب...پیاده شو...رسیدیم.
کمربندش را باز کرد و گفت:
-نمی خوای هیچی بگی؟
برای آشفتگی اش دلم سوخت.
-قول می دم بدون خداحافظی جایی نرم.خوبه؟
وحشت جایگزین تمام حسهای تو نگاهش شد.
-یعنی واقعاً می خوای بری؟
اگر این ازدواج سر نمی گرفت..می رفتم...!ادامه دادن به این شکل محال بود.
-تا دو سه روز دیگه مشخص میشه...خبرش رو بهت می دم.
کمی نگاهم کرد...کاسه چشمش پر آب شد و از ماشین بیرون رفت...کتم را از صندلی عقب برداشتم و در دل گفتم:
-یک طلبت دایی...!
شاداب:
-مگه نگفتی جیگر؟اینم جیگر..چرا نمی خوری؟
اشتهایی برایم مانده بود؟اشتهایی برایم گذاشته بودند؟
-من سیر شدم..خودت بخور...
گازی به لقمه توی دستش زد..چقدر خونسرد و راحت و بی خیال بود...
من چه *** و ساده بودم...چقدر راحت وابسته می شدم..چقدر راحت دل می دادم..چقدر با این احساسات رقیقم آسیب￾نمی دونستم با نگاه کردن به جیگر هم میشه سیر شد.
پذیر شده بودم.
-خب تعریف کن ببینم..این ده روزه که من نبودم چیکار کردی؟
نان جلوی دستم را ریز ریز کردم و گفتم:
-هیچی...درس..کار..مثل همیشه...
نوشابه اش را سر کشید و گفت:
-شوهر پیدا نکردی؟
هرچه رنجش داشتم توی چشمم ریختم و گفتم:
-چرا..اونم نه یکی...ده تا...
ابروهایش را باال داد و گفت:
-هوم..آفرین...اکتیو شدی...مالکت واسه انتخاب این ده تا چی بود؟
با حرص گفتم:
-اینکه شبیه تو نباشن.

1401/11/18 06:01

پارت #303

آنقدر بلند خندید که همه برگشتند و نگاهمان کردند.
چقدر بدجنس بود...چقدر بی عاطفه بود...چقدر بی احساس بود...چرا نمی فهمید که رفتنش را نمی خواهم؟چرا نمی دید￾نه..خوشم اومد...مالکت کامالً درسته.کار و بارشون چیه؟
چقدر حالم بد است؟
-واست دعوت نامه می فرستم...خودت بیا و ببین...البته اگه پیدات کنم!
ظرف جلوی دستش را کنار زد و گفت:
-وای چقدر خوردم...بریم یه کم قدم بزنیم.
اصالً حواسش به من و حرفهای پر کنایه ام بود؟
بی هیچ حرفی برخاستم و فکر کردم من هرگز اجازه ندادم از سر میزی گرسنه برخیزد..حتی اگر اشتها نداشت و او...
-میشه بگی علت این اخما چیه؟
به زن و مردی که از کنارمان..خندان و دست در دست هم رد شدند نگاه کردم و گفتم:
-هیچی...
تنه ی آرام و نامحسوسی به تنه ام زد و گفت:
-اگه دوست داری می تونم اجازه بدم واسه همین یه بار دستم رو تو خیابون بگیری...ممکنه دیگه هیچ وقت همچین افتخاری
نصیبت نشه...!
بخشنده شده بود...روشنفکر شده بود...قبل ترها دوست نداشت کسی آویزانش باشد...!
-نه..نمی خوام...نگهش دار واسه اونایی که داری می ری پیششون...!
نگاهش گزنده بود..مثل حرفهای من که این روزها بی اجازه از من تلخ شده بودند و بودار...!
-تازگیا دست به متلکت خوب شده ها..!
آه کشیدم...دیگر توان دعوا نداشتم.
-بیا اینجا بشین ببینمت.
نشستم تا ببیند...که نمی خواهم برود....
-منو نگاه کن.
نگاهش کردم...دلم برای جزء جزء صورتش تنگ می شد.
-چرا نمی گی چی تو دلته؟چرا نمی گی از چی ناراحتی؟
گفته بودم؟واضح تر هم مگر می شد؟من نمی خواستم دانیار برود.
-به خاطر رفتن من ناراحتی؟آره؟
کف دستانم را روی پاهایم گذاشتم و گفتم:
-عیبی نداره..عادت می کنم.
-به چی عادت می کنی؟
چرا اذیتم می کرد؟چرا از عذاب دادن من لذت می برد؟
-به نبودنت.
صدایش آرام شد..مالیم تر از هر وقتی.
-به من نگاه کن.
چه اصراری داشت که چشمان خیسم را ببیند؟
-شاداب با توام..تو چشمام نگاه کن.
چرا امشب..همین امشب باید اینقدر رنگ قهوه ای چشمانش خودنمایی کند؟
-اگه یه راهی باشه واسه نرفتن من...یه راهی که شاید سختت باشه...شاید اذیتت کنه...اما تنها راه ممکن باشه...حاضری
امتحانش کنی؟حاضری به خاطر من سختیش رو به جون بخری؟
چشمانم درگیر دو دو زدن مردمکهایش شد...راهی برای نرفتن دانیار؟
-حاضری به خاطر من اون راه رو بری؟
دهان باز کردم....دستش را نزدیک لبهایم آورد.
-نه..فکر کن...زود جواب نده...
آرام آستین تا خورده پیراهنش را گرفتم و دستش را پایین کشیدم و گفتم

1401/11/18 06:02

پارت #304

حاضرم..!
چشمانش درخشیدند...برای اولین بار از زمانی که می شناختمش..درخشش چشمانش را دیدم.
-مطمئنی؟
به قلبم رجوع کردم...من به دانیار اعتماد داشتم...مرا به بیراهه نمی کشید...شاید راهش سخت بود..اما بیراهه نبود...!
-آره.
بی توجه به آدمهای دور و برمان...نزدیکم شد و بازوهایم را در دست گرفت و نگاه نافذش را میخ کرد و توی چشمانم فرو برد.
-ممکنه اذیت شی...ممکنه ناراحت شی..ممکنه بهت فشار بیاد...ممکنه چاله چوله های زیادی سر راهت باشه...با وجود اینا
حاضری؟
نمی دانستم چه می گوید و از چه حرف می زند..فقط می دانستم یک راه است برای اینکه دانیار نرود.
-خب...مگه تو نیستی؟
مهربان ترین لبخند دنیا را زد و گفت.
-هستم.
آرام گرفتم..دانیار که بود از هیچ جاده ای نمی ترسیدم....منهم لبخند زدم و گفتم:
-حاضرم.
فشار دستش را برداشت...اما نگاهش را نه...!پرسیدم:
-حاال بگو باید...
انگشت اشاره اش را روی لبم گذاشت و گفت:
-هیش..هیچی نگو..االن نه...بعداً در موردش حرف می زنیم.فقط قول بده که بهم اعتماد می کنی...
خنده از ته دلم محکم ترین قول بود...و نگاه گرم و خاص دانیار آرامش بخش ترین مسکن دنیا...دستانم را بغل زدم و به
تهران نگاه کردم...تهرانی که با دانیار دیگر قفس نبود....زیر چشمی نگاهش کردم...او هم به تهران نگاه می کرد...هرچند
بدون لبخند...اما او هم آرام بود...فاصله مان را کمی کمتر کردم...همین سانتی مترها را هم نمی خواستم...
دستش را روی نیمکت گذاشت..پشت من...این لبخند تا کجا می توانست کش بیاید؟
-واهلل که شهر بی تو مرا حبس می شود...!
دانیار:
دایی بلند خندید و گفت:
-پس طاقت نیاورد و لو داد.
حوله را روی موهای خیسم مالیدم و گفتم:
-نه..اسمی از شما نیاورد...ولی من فهمیدم اون حال خراب از کجا آب می خوره.من موندم سربازای عراقی با چه جراتی با شما
می جنگیدن...دختر بیچاره داشت سکته می کرد.
دایی چشمکی زد و گفت:
-تو هم دست کمی نداری...بهترین استفاده رو از بدترین شرایط اون کردی...استادی هستی و رو نکرده بودی..!
حوله را دور گردنم انداختم...رو به رویش نشستم و گفتم:
-چی شد که تصمیم گرفتین باهاش حرف بزنین؟مگه نگفتین این ازدواج رو قبول ندارین؟
با انگشت شست و اشاره گلویش را ماساژ داد و گفت:
-اگه قرار باشه این طفل معصوم رو اذیت کنی...نه قبول ندارم...اگه ببینم داری بهش ظلم می کنی قول می دم خودم طالقش
رو بگیرم.
خیسی صورتم را پاک کردم و گفتم:
-شما هم به انجمن طرفداران شاداب پیوستین؟
به نقطه نامعلومی خیره شد و گفت:
-نگرانشم...!
با حسرت به میز نگاه کردم..دلم می خواست پاهایم را رویش بگذارم.
-نگران چی دایی؟سیخ داغ که نمی کنم تو چشمش.
دایی پوزخند زد.

1401/11/18 06:02

پارت #305

یعنی همینکه سیخ داغ نکنی تو چشمش، شوهر ایده آلی هستی؟هرچند که...می دونم به محض اومدن دیاکو به ایران این کار
رو هم می کنی.
این چیزی بود که خودم را هم اذیت می کرد.
-دانیار تو واقعاً با این قضیه کنار اومدی؟
کنار نیامده بودم...کنارش گذاشته بودم.
-خب اینجوری که فقط صورت مسئله رو پاک می کنی...االن کله ت داغه...فقط می خوای شاداب رو بیاری تو خونه خودت...اما￾نمی دونم دایی...سعی می کنم بهش فکر نکنم.
بعدش چی؟دیاکو باالخره میاد ایران...اون موقع می خوای خون این دختر رو بریزی تو شیشه؟
دایی حال خوشم را زایل کرد...مگر خودش نگفته بود نباید به خاطر این مسائل از کسی که دوست دارم دست بکشم؟
-بحث خیانت نیست دایی...معلومه که دیاکو بهت خیانت نمی کنه...اما اون حس موذی درون خودت رو چیکار می￾می دونم سخته دایی...اما من به دیاکو اعتماد دارم..به شاداب هم...حداقل مطمئنم این دو نفر بهم خیانت نمی کنن.
کنی؟ببین...من امروز به بدترین شکل ممکن اون دختر بیچاره رو تحت فشار گذاشتم...فقط دنبال یه نشونه بودم که اونو به
دیاکو وصل کنه...هرچی بهونه آورد به دلم ننشست...اما جمله آخرش خیالم رو تخت کرد...گفت حاضر نیست با مردی باشه که
یه بار پسش زده...حس کردم اینو از ته دلش گفت...اما اینا باعث نمیشه که تمام حسش رو به دیاکو از دست داده
باشه...اولین آدمی که دلت رو می لرزونه تا ابد تو ذهنت می مونه...همه تو زندگیشون این تجربه رو دارن...تجربه اولین
طپشهای تند قلب...به کسی هم نمیشه ایراد گرفت...به هر حال هر سن و سالی حال و هوای خودش رو داره...مالک های
خودش رو داره...مشکل اینجاست که در مورد تو...اولین طپشهای تند قلب زنت واسه برادرت بوده...با اخالقی که ازت سراغ
دارم...و با اون دختر مظلوم و عاطفی که امروز دیدم...نگرانم...!
اعصابم بهم ریخت...رسماً بهم ریخت...
-دایی مگه خودت نگفتی...
میان حرفم پرید.
-من می دونم چی گفتم...االنم حرفم همونه...می گم مبادا اون تعصبات الکی باعث شه کسی رو که دوست داری از دست
بدی..مبادا باعث شه کسی رو که دوست داری شکنجه بدی...مبادا باعث شه یه دختر پاکدامن رو به خاطر حساسیتات متهم
کنی...می گم که حواست رو جمع کنی...می گم یه وقت از صبر و سکوت اون دختر سوءاستفاده نکنی..یه وقت به دور بازو و
کلفتی گردنت متوسل نشی...یه وقت به اینهمه مظلومیت ظلم نکنی...حرفم اینه...چون وجدانم درگیره...چون پای منم
گیره...چون اون دختر مثه تموم دخترای این کشور واسم عزیزه...نمی تونم اجازه بدم خواهر زاده من بدبختش کنه...اینایی
که می گم اتمام حجته دانیار.
نگرانی های دایی نگرانی های منهم بود...اما...
-من شاداب رو دوست دارم دایی...
بدون هیچ

1401/11/18 06:03

تعارفی گفت:
-دیاکو رو هم دوست داشتی..اما پدرش رو در آوردی...تازه دیاکو مرده..قویه...تحملش نهایت نداره...اما این دختر عین
شیشه شکننده ست..طاقت درشتی و بی توجهی و بی محبتی رو نداره...حتماً خودت اینا رو بهتر از من می دونی...
نیشخندی زدم و سکوت کردم..چقدر تصور همه از من وحشتناک بود...حتی دایی...که خودش دانیار بود.بلند شدم و گفتم:
-فعالً که معلوم نیست جواب شاداب چی باشه...هنوز نمی دونه راه حل و پیشنهاد من چیه...بعیدم می دونم به این راحتیا
قبول کنه...
برخاست..دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-جواب مثبت گرفتن از اون با من...رو سفید کردن من با تو...قبوله؟
دایی چه می دانست که اینقدر نگران بود؟
شاداب:
قبل ترها اینطور نبودم...به خاطر اضطراب، کف دستانم اینهمه عرق نمی کرد...اینطور خیس آب نمی شدم...لرزش بود..گریه
بود...بغض بود اما این عرقهای کف دست..آنهم به این شدت نه...!
دستمال را محکم به پوست دستانم کشیدم...از صبح که دانیار گفته بود دایی اش می خواهد مرا ببیند تا همین االن که رو به
رویش نشسته بودم تمام آب بدنم حرام این عرق کردنها شده بود...کاش حداقل زودتر حرفش را می زد و راحتم می کرد
این...این مرد مخوف.

1401/11/18 06:03

پارت #306

با چشمان منتظر نگاهش کردم..حرفم را خواند و ماسک را از روی دهانش برداشت و پرسید:
-چقدر از جنگ می دونی؟
جا خوردم..انتظار هرچیزی را داشتم به جز جنگ..! دستمال را توی مشتم گلوله کردم و جواب دادم:
-تا قبل از اینکه آقای حاتمی و دا...آقا دانیار رو بشناسم زیاد نمی دونستم.
با کش ماسکش بازی کرد و گفت:
-حوصله داری منم یه کم واست تعریف کنم؟
سریع گفتم:
-خواهش می کنم...اختیار دارین.
یعنی این مالقات برای حرف زدن در مورد جنگ بود؟
-البته از روزای جنگ که نه...اون روزا دیگه گذشته..می خوام از روزای بعد از جنگ بگم که هنوزم ادامه داره.خوب گوش می
دی؟
-بله..گوشم با شماست.
با انگشت شست و اشاره چشمانش را مالید و گفت:
-یکی از رفقای من...تهرانی بود اتفاقاً...موجی شد.می دونی که موجی چیه؟موج انفجار؟
با سر تایید کردم.
-وقتی برگشت خونه...حدود یه ماه بعد...زنش طالق گرفت...بچه هاشم با خودش برد و این دوست ما رو بی *** و کار ول
کرد و رفت...پدر و مادرشم در قید حیات نبودن...بقیه اعضای فامیل تصمیم گرفتن بذارنش تو یه آسایشگاه روانی...من تا
وقتی ایران بودم می رفتم بهش سر می زدم...
چهره اش در هم فرو رفت..چهره ی همیشه خونسردش.
-اونقدر بهش آرامبخش می زدن که هیچی نمی فهمید...یه بار از دکترش پرسیدم یعنی اینقدر حالش بده که نمی ذارین دو
دقیقه بیدار بمونه؟اونم یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:
-از یه آسایشگاه دولتی با اینهمه مریض و اینهمه کمبود نیرو چه انتظاری داری؟یه پرستار بیست و چهار ساعته رو نگهبان یه
دیوونه کنم؟
دستش را روی دهانش کشید...پیشانی اش کم کم قرمز می شد...
-حیف که نمی تونستم رو یه ایرونی شمشیر بکشم..وگرنه به والی علی...همونجا...
حرفش را خورد.
-جوابش رو ندادم...چی می گفتم؟حرفی نداشتم...اگرم داشتم مثل میخ آهنی بود و سنگ...مثالً اگه می گفتم این دیوونه به
خاطر تو و زن و بچه ت اینجوری شده فایده ای هم داشت؟اگه می گفتم اون موقع که تو توی خونه خودت در آرامش بودی و
غرب و جنوب ایران زیر رگبار خمپاره بود...این دیوونه وسط موج انفجار گیر کرد اما تانک دشمن را با آر پی جی زد...متحول می
شد؟اگه می گفتم موشک دوازده متری رو توی کوچه نُه متری..رو سر غیر نظامیا آوار می کردن و تو فقط توی تلویزیون اخبار
پیروزیهای پی در پی و موفقیتهای آنچنانی و شکست دشمن رو می شنیدی...غیرتش به جوش می اومد؟نه...فقط یه پوزخند می
زد و مثل خیلیای دیگه می گفت می خواست نره...مگه مجبورش کرده بودن؟گیرم که خوزستانم مال عراقیا می شد.ما چی از
دست می دادیم؟...اوف...بگذریم...اون بنده خدای دیوونه..زیاد دووم نیاورد...مرد...بهتر بگم..راحت

1401/11/19 23:45

شد..!
هرچند منظورش را نمی فهمیدم..ولی دردی که در کالمش نشسته بود...دل مرا هم به درد می آورد.سرفه برای چند لحظه
امانش را برید اما مقاومت کرد و ادامه داد.
شما..مدل..مانکن...!اما وقتی برگشت از گردن به پایین فلج بود...فقط می تونست سرش رو تکون بده..اونم خیلی کم...خدا￾یکی دیگه از رفقا وقتی اومد جبهه جوون بود و مجرد...چه قد و باالیی هم داشت...مثل هنرپیشه ها...چی می گین
می دونه چقدر واسه اون همه جذابیت مردانه که اونجوری خاک شده بود حسرت خوردم...اما خبر عروسیش عین بمب تو سرم
منفجر شد...نمیتونستم باور کنم.مگه می شد؟رفتم سراغش...دیدم نه بابا..انگار واقعیت داره...اتفاقاً خانومش خیلی هم
کدبانو و با کماالت بود و از همه مهتر بدون هیچ نقص جسمانی و البته زیبا...!سر به سرش گذاشتم...گفتم ایوال مجید...خوب
زرنگی...خانومش نذاشت جواب بده و بالفاصله گفت:
دروغ بگم؟کلی ادعا داشتم که تا اونجایی که تونستم عراقی نفله کردم...به زور بازو و قدرت نشونه گیریم می بالیدم...انگار￾من زرنگتر بودم که تونستم راضیش کنم با من ازدواج کنه.
کل افتخار اون جنگ به نام من بود...اما اون دختر کم سن و سال...بدجوری منو زمین زد...بدجوری فتیله پیچم کرد...بدجوری
دماغمو به خاک مالید...تازه فهمیدم غیرت یعنی چی...از خود گذشتگی...فداکاری یعنی چی! تازه فهمیدم جنگ یعنی چی..مردی

1401/11/19 23:45

پارت #307

مردونگی یعنی چی...تازه فهمیدم دشمن اصلی خودمم...نفسم..غرورم...تازه فهمیدم باید جنگ رو اول از همه با خودم
شروع کنم..خودمو نفله کنم...خودمو خاک کنم..شاید به مقام اینطور زنی برسم...شاید...!
شانه هایش فرو افتادند.
عشق..نیروی عاطفه..نیروی قدرشناسی...بهش انگیزه زندگی می ده...در حالیکه اون دیوونه رو غصه بی مهری دق داد...غصه￾این رفیقم با وجود اون شرایط وحشتناک جسمی هنوز زنده ست...حالش خیلی بدتر از اون دیوونهه بود...اما نیروی
بی کسی...غصه تنهایی...غصه سرباری..!
این نم اشک بود توی چشمان این مرد مقتدر؟این بغض بود توی گلوی همیشه گرفته من؟
-می دونی چیه دخترم؟هرکسی که تو جنگ بوده..چه خودش..چه اعضای خانوادش...به یه شکلی آسیب دیده...ای کاش اون
آسیب فقط جسمی بود...ماها دلمون خیلی نازک شده...روحمون زود لکه میشه...زود خسته میشه...هرکسی نمی تونه ما رو
تحمل کنه...کار هرکسی نیست بودن و موندن با یه مجروح جنگی...ترحم هم تا یه مدتی دووم میاره...بعدش تموم
میشه...اگه کسی ما رو واقعاً و از ته دل...به خاطر خودمون نخواد..نمی تونه باهامون بمونه...
به سرعت قطره اشکی را از کنار چشمم زدودم و اجازه ندادم فرو بریزد و گفتم:
-نگین..تو رو خدا اینجوری نگین...ذره ذره این خاک به شما و امثال شما مدیونه.
با آه سرش را تکان داد و حرفم را قطع کرد:
-تعارف که نداریم دخترم...تو دیاکو و دانیار رو ببین...زن دیاکو...چه دختر من باشه چه هرکس دیگه...تا آخر عمرش باید با
مشکالت جسمی دیاکو دست و پنجه نرم کنه و زن دانیار...با مشکالت روحیش...!به نظرت زندگی کردن با دانیار راحته؟
دانیار..دانیار طفلی...دانیار رنج دیده من...!
-شاید همون دوست دیوونه من...اگه به جای مغزش...دست و پاش آسیب دیده بود کمتر تنها می موند...چون بیماریهای
جسمی قابل تحملن...قابل درمانن...اما امان از مشکالت روحی...امان...!
چند لحظه مکث کرد.
-نگفتی...به نظر تو که یه دختری...زندگی کردن با دانیار راحته؟با آدم سرد و همیشه بی حوصله و بداخالق که عصبانیتش
غیرقابل کنترله و ابراز محبتش رو احدی به چشم ندیده؟تو...می تونی با همچین آدمی زندگی کنی؟
من؟به عنوان یک دختر؟فکر کردم.
-می تونی؟
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
-من همین االنشم دارم با آقا دانیار زندگی می کنم.
چشمانش را تنگ کرد و گفت:
-خب؟
صورتش را تجسم کردم...وقتی که شکر توی شیرم می ریخت...یا گرمای آغوشش توی سرمای زیر صفر روز عروسی دیاکو...
-آقا دانیار نه سرده...نه بی احساس...محبتش رو هم به شکل خودش ابراز می کنه...الزم نیست به زبون بیاره...اگه کسی
رو دوست داشته باشه به راحتی بهش ثابت می کنه...با کاراش..با حمایتاش..با متفاوت

1401/11/19 23:47

بودناش...!آقا دانیار بد نیست..فقط با
آدمایی که ما می شناسیم فرق داره...اگه کسی بتونه این تفاوت رو بپذیره خیلی راحت می تونه باهاش کنار بیاد...خیلی راحت
تر از آدمای معمولی...!
تا به حال اینقدر به وضوح رضایت را از چهره کسی نخوانده بودم...با آرامش تکیه داد و دستانش را به سینه زد و گفت:
-پس در اینصورت فقط یه سوال باقی می مونه.تو...به عنوان یه دختر...حاضری با دانیار ازدواج کنی؟
این دیگر چه سوالی بود؟کمی دستپاچه شدم.
-خب...من..شرایطم فرق داره..در این مورد نمی تونم نظر بدم.
یه لنگه ابرویش را باال انداخت و گفت:
-چرا؟
به مردمک پیر شده چشمانش که به خاکستری می زد خیره شدم...این مرد چه می خواست؟حرف زدن در مورد خاطرات
جنگ...حرف زدن در مورد مجروحین جنگی؟آنهم با من؟دستهایم را روی میز گذاشتم و کمی خم شدم:
-میشه بگین علت این مالقات چیه؟
گوشه لبش تکان خورد...مثل دانیار پوزخند نمی زد...اما مثل دانیار برای کشف خنده اش،میکروسکوپ الکترونی الزم بود.
-علت مالقات؟همین سوالی که پرسیدم.با دانیار ازدواج می کنی؟
پلک راستم پرید...دستم را رویش گذاشتم...نفسم هم...فکر کنم چند ثانیه ای بود که نفس می کشیدم.

1401/11/19 23:47

دوستیم...اون خودش می دونه که نمیشه.

1401/11/19 23:48

پارت #308

می دونم خیلی بی مقدمه و ناگهانی بود...اما حرفی رو که باید می زدم گفتم...می تونی با یه مجروح جنگی...اونم از نوع
روحیش..زندگی کنی؟
عضالت اطرافم دهانم یکی یکی منقبض می شدند.
-شما چی دارین می گین؟
لبخند اینبارش را تمام افراد حاضر در رستوران دیدند.
-دارم ازت خواستگاری می کنم...واسه دانیار..همین...!
همین؟فقط همین؟بی اراده پرخاش کردم.
-فکر می کنم سری قبل منو واسه برادر بزرگش خواستگاری کردین.
گوشه چشمانش چین خورد...مثل دانیار...احساس بدی داشتم...تمام درونم پیچ می زد...دلم گواهی بد می داد.
-هدفتون از این حرفا چیه؟دنبال چی هستین؟
چانه اش را خاراند و گفت:
-هدف تموم حرفام همین بوده و هست...با دانیار ازدواج می کنی یا نه؟
می خواست مچم را بگیرد...مطمئن بودم...اما به چه نیتی و برای چه را نمی دانستم...چند روز پیش گفت با دیاکو ازدواج کن و
حاال می گوید با دانیار...!از این بازی خوشم نمی آمد.
-الزم نیست جواب قطعی رو االن بهم بدی...می تونی فکر کنی...من فقط می خوام بدونم می تونی به همچین چیزی فکر کنی؟
با حرص اما آهسته مشتم را روی میز کوبیدم و گفتم:
-معلومه که نه..!
دیگر دلم نمی خواست آنجا باشم..نمی خواستم با او حرف بزنم.
-خب...یه دلیل می گی؟چرا نه؟
صدایم باال رفت...نگاه بدگمان چند نفر را روی خودم حس کردم.
-می دونین اگه دانیار بفهمه چه عکس العملی نشون می ده؟می دونین چقدر از این حرفا بدش میاد؟می دونین چقدر عصبانی
میشه؟
با خونسردی انگشتش را روی ماسکش کشید و گفت:
-نگران دانیار نباش...اون در جریانه.
انگار با سوزن به تیوپم زدند.
-منظورتون چیه؟
صندلی اش را جلو کشید و گفت:
-به نظرت دانیار آدمیه که واسه انتخاب دیگران تره خورد کنه؟یا منتظر بشینه تا من واسش دختر پیدا کنم؟یا مثالً اگه من بگم
شاداب دختر خوبیه باهاش ازدواج کن..میگه چشم دایی جون..هرچی شما بگی؟
چرا نمی فهمیدم؟چرا حرفهایش را نمی فهمیدم؟چرا منظورش را نمی فهمیدم؟چرا اینقدر ذهنم کند شده بود؟چرا اینقدر گیج
بودم؟
-دخترم...من به عنوان بزرگتر دانیار و به خواست دانیار اینجام.درخواست ازدواجش رو می پذیری؟
ازدواج؟با دانیار؟
مسخ و منگ گفتم:
-ازدواج؟من و دانیار؟
عمیق نگاهم کرد.
-آره...تو و دانیار...
زمزمه کردم:
-مگه میشه؟
خیرگی نگاهش اذیتم می کرد.
-چرا نشه؟مگه نمی گی کنار اومدن با دانیار راحته؟مگه نمی گی خوب می شناسیش؟مگه نمی گی که همین االنم داری باهاش
زندگی می کنی؟مگه شب و روزت رو باهاش نمی گذرونی؟مگه اینهمه وقت با کمترین تنش و مشکل کنارش نبودی؟خب!پس
چرا رسمیش نکنیم؟
این بی انصافی بود...بی انصافی...
-من و دانیار...با هم

1401/11/19 23:48

پارت #309

دستش را روی دهانش گذاشت و گفت:
-باشه..دوستین...ازدواج این دوستی رو محکمتر می کنه...
مستاصل سرم را تکان دادم.
-نمیشه...خودشم می دونه...نمیشه.
بطری آب را به طرفم هل داد و گفت:
-به خاطر دیاکو نمیشه؟
چشمم مثل گلویم خشک بود و می سوخت.صدایم مثل شمشیر مضرس شده بود.
-نمیشه.
گلویم را مالیدم و تکرار کردم.
-نمیشه.
از نگاه عجیبش می ترسیدم.مالیم و مهربان گفت:
-باشه...نمیشه...خودت رو اذیت نکن.
کیفم را برداشتم...نمی خواستم آنجا باشم.
-فقط اگه بدونی اون راهی که دانیار در موردش حرف می زد همینه و اون دیگه حاضر نیست به این شکل دوستی ادامه
بده...بازم همین جواب رو می دی؟
چانه ام لرزید...دانیار بی معرفت...دانیارِ ...
-آره.
اینهمه آرامش و خونسردی را می توانستم بپذیرم..اما آن چین گوشه چشمش را نه...به چه می خندید؟
-یعنی به دانیار بگم شاداب نمی خواد با تو ازدواج کنه؟
چقدر شبیه دانیار بود...بی رحم...بی رحم..بی رحم...
-بگین نمی تونه ازدواج کنه...!
کش ماسک را پشت گوشش انداخت و گفت:
-باشه دخترم...برو خدا به همرات...!
متحیر بر جا خشک شدم...حتی اصرار هم نکرد...!
دانیار:
یک هفته گذشت...یک هفته ای که دایی اولتیماتوم داده بود طرف شاداب نروم...یک هفته ای که او هم طرف من نیامد...در
بی خبری کامل به سر می بردم...و البته در اضطراب...!دایی می گفت درست می شود...می گفت شوکه شده و برای پذیرشش
زمان می خواهد...اما من..تمام مدت...تمام این یک هفته به اشکهایی که برای دیاکو ریخته بود...می اندیشیدم...به حال و
روزش بعد از آمدن دیاکو...به جنون رسیدنش در روز عروسی دیاکو...!یک هفته فکر کردم که آیا بعد از دیاکو آن نگاه مشتاق
و شیفته و عاشق را در چشمان شاداب دیده ام؟نه ندیده بودم..!شاداب هرگز به هیچ *** مثل دیاکو نگاه نکرد...دیگر نگاه
نکرد.
ماشین را مقابل خانه شان پارک کردم...نه به خاطر اینکه دایی گفته بود وقتش رسیده و االن بیشتر از هرکسی به من احتیاج
دارد...نه حتی به خاطر به جواب رسیدن خودم....نه حتی به خاطر راضی کردنش...فقط به خاطر خود شاداب...که مادرش می
گفت خودش را توی اتاق حبس کرده و از من کمک خواست.
شادی در را باز کرد...سرحال نبود..از رنگ پریده اش فهمیدم...فقط زیرلب سالم کرد...مادرش از او بدتر...پرسید:
-تو می دونی این دختر چشه؟
به در بسته اتاقش نگاه کردم و گفتم:
-آره...فکر می کنم بدونم.
چمانش ملتمس شد.
-خب به منم بگو...یه هفته ست که می ره دانشگاه و شرکت و بعدش مستقیم توی اتاق...هیچی نمی خوره...هیچی نمی
گه...با هیچ *** حرف نمی زنه...
دلم برای نگرانی اش سوخت...دلم به نگرانی اش حسادت کرد...
-من باهاش صحبت می کنم...بعد واستون توضیح می دم.خوبه؟

1401/11/19 23:49

پارت #310

خوب نبود...از پایین افتادن سرش فهمیدم...
در زدم...بفرمایید ضعیفی گفت...وارد شدم...پوشیده و مرتب میان اتاق ایستاده بود...سالم کرد...اما نگاه نه...! در را
بستم و گفتم:
-سالم.
الغر شده بود...ضعیف تر از همیشه.به دیوار تکیه دادم و دستهایم را پشتم گذاشتم.
-خوبی؟
تند شدن حرکات قفسه سینه اش را دیدم.
-مرسی.
دایی با خودش چه فکر می کرد که مرا در چنین موقعیتی قرار داده بود؟
-خب؟فکراتو کردی؟
سرش را بلند کرد.
-نظرت عوض شده یا جوابت همونه؟
بالفاصله اشک توی چشمان دلخورش حلقه زد و با ناراحتی گفت:
-دانیار...!
دستانم را از دو طرف گشودم و گفتم:
-چیه؟چرا یه جوری رفتار می کنی که انگار قتل کردم؟
گوشه های لبش به سمت پایین کشیده شد.
-تو چرا یه جوری رفتار می کنی که که انگار از همه چی بی خبری؟
تیزی یک خنجر زهرآلود را روی قلبم حس کردم.
-اگه منظورت از همه چی دیاکوئه...مطمئن باش چیزی یادم نرفته.
میان دو لبش فاصله افتاد...از ناباوری...
-یعنی...
حرف زدن در این مورد خلقم را تنگ می کرد.
-بله..یعنی یادمه که عاشق برادرم بودی.
عقب رفت...روی دیوار سر خورد و نشست...نباید اجازه می دادم فکر کند...
-علی رغم همه اینا...بازم می خوام همسرم باشی...و می خوام جواب آخر رو به خودم بدی.
زانوانش را بغل کرد و بی روح و دمغ پرسید:
-چرا اینکار رو می کنی؟چرا دوستیمونو خراب می کنی؟چرا من؟اونهمه دختر دور و برت هست...چرا من؟
منهم نشستم...با همان فاصله ی زیاد.
-چرا فکر می کنی می خوام دوستیمونو خراب کنم؟مگه قراره چی عوض بشه؟تو بهترین دوست منی...و می خوام بهترین
دوستم بمونی.
نزدیکش شدم...
-مگه نگفتی بهم اعتماد داری و هر جایی که برم باهام میای و هر راهی که باشه امتحان می کنی؟پس چرا جا زدی؟
چشمان مشکی خیس و براقش را به صورتم دوخت.چقدر ناامید و خسته به نظر می رسید.
دونم حق تو یه مرد نجیب و￾می دونم...من آدم خوبی نبودم و نیستم...می دونم چقدر اخالقم گنده...می دونم تا این سن چقدر کثیف زندگی کردم...می
مهربون مثل خودته...می دونم کارم خودخواهیه...می دونم لیاقت تو خیلی بیشتر از این حرفاست...اما اگه می تونی منو
ببخشی...اگه می تونی گذشتم رو فراموش کنی...اگه می تونی بهم اعتماد کنی...باهام ازدواج کن...!
لبش را گاز گرفت.
بگی نه، نمی میرم...خودکشی هم نمی کنم...یه مدت سخت می گذره اما بعد دوباره زندگیم روال عادیش رو در پیش می￾نمی خوام مجبورت کنم...مجبور نیستی...تو به هیچ کاری مجبور نیستی...جوابت هرچی باشه من می پذیرم...مطمئن باش اگه
گیره...ولی...
به قطره اشکی که روی گونه اش افتاد نگاه کردم...گند زده بودم...کدام مردی اینطوری خواستگاری می کرد؟
دیگر نمی

1401/11/19 23:52

دانستم چه باید بگویم...شاید هم می دانستم اما نمی توانستم..!پاهایش را بیشتر درون شکمش جمع کرد و گفت:
-اگه...اگه از منم مثل دخترای دیگه..بعد از یه مدت خسته بشی و ولم کنی..من چیکار کنم؟

1401/11/19 23:52

پارت #311

حق داشت از بی وفایی آدمی مثل من بترسد.حق داشت...!با نوک انگشت اشکش را پاک کردم و گفتم:
-میشه اینقدر خودت رو با اونا مقایسه نکنی؟
پلکهایش را پایین انداخت.می دانستم از تماس دستهایم خوشش نمی آید..اما چاره ای نداشتم...چانه اش را گرفتم.
-شاداب...تو منو دوست داری؟
توی عمرم این سوال را از هیچ *** نپرسیده بودم.
-فقط همینو بگو و بقیه ش رو بسپر دست من.
به نرمی صورتش را آزاد کرد و گفت:
-دارم...اما...
انگشتم را نزدیک لبش نگاه داشتم و گفتم:
-پس بذار به روش من پیش بریم...!
نگاهش پر از سوال بود..پر از تردید..پر از شک...پر از ترس...
-من...می ترسم دانیار...!
منهم می ترسیدم...نه از او...از خودم...!ضربه آرامی به بینی سرخش زدم و گفتم:
-از چی می ترسی کوچولو؟
تمام صورتم را با وسواس کنکاش کرد.
-من هیچی بلد نیستم.
با وجود حال خرابی که داشتم خنده ام گرفت.
-مگه می خوای چیکار کنی که بلد نیستی؟
دستهایش را روی گونه هایش گذاشت و گفت:
-آخه...اون دخترا...من حتی آرایشم...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-یه بار دیگه اسم اون دخترا رو بیار تا به وسیله همین دستا گردنت رو بشکنم.
اخمهایش در هم رفت...برای اینکه جلوی دست درازی ام را بگیرم برخاستم و گفتم:
-کی با خانواده خدمت برسیم؟
شاداب:
درپوش مخملی جعبه حلقه ها را بستم و روی میز گذاشتم...صفحه دوم شناسنامه ام را که هنوز سفید بود باز کردم و روی
قسمت نام همسر دست کشیدم و زمزمه کردم:
باورم نمی شد..آنقدر این روزها به سرعت گذشته بودند...آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده بود که هنوز گیج بودم...درک￾دانیار حاتمی...
درستی از اتفاقی که داشت می افتاد نداشتم...دانیار و دایی اش آمدند...قبل از آن انگار با پدرم تلفنی صحبت کرده
بودند...حرفها و صحبتهایمان شبیه خواستگاری نبود...انگار تنها در مورد یک نقل مکان ساده حرف می زدند...رفتن من از یک
خانه به خانه دیگر...!مادر مرتب اشکهایش را می زدود و خدا را شکر می کرد...لبخند از لبهای پدر نمی رفت...آرامش را در
چشمان هردویشان دیدم...مادر گفته بود از خدایش است دانیار دامادش شود...پدر گفته بود چه اتفاقی بهتر از این...چه
مردی مردتر از دانیار؟شادی تقریبا از خوشحالی می رقصید...و من تنها فکر می کردم دانیار حاتمی؟
دانیار با نامزدی و صیغه محرمیت مخالفت کرده بود...می گفت فقط عقد محضری...بدون مراسم...ساده و خودمانی..اما هرچه
سریعتر...همه پذیرفته بودند..انگار همه عجله داشتند..انگار همه از چیزی می ترسیدند..انگار همه نگران اتفاق بدی
بودند...مادر برای جشن عروسی مهلت خواست...به خاطر جهاز...دانیار مهلت را پذیرفته بود...نه به خاطر جهاز...می گفت فکر
می کند من به زمان

1401/11/19 23:53

احتیاج دارم...و من هیچی نگفته بودم...کسی چیزی از من نمی پرسید...همه سکوتم را به نشانه رضایت
می دانستند...به نشانه شرم...اما نبود..سکوتم از رضایت نبود...از سردرگمی بود..دانیار حاتمی؟
چند روزی طول کشید تا کارها ردیف شود...آزمایش دادیم..حلقه خریدیم...با لباسهایی ساده...دانیار گفت خریدهای اصلی
بماند برای بعد از عقد...به من نگفت...به مادر گفت...ما خیلی کم با هم حرف می زدیم...االن که فکر می کنم فقط
"سالم...خوبی...مرسی...این قشنگه...خداحافظ..."بینمان رد و بدل می شد...!چند روز تمام..فقط همین...!حتی اس ام اس
و زنگهای شبانگاهی هم قطع شده بود...تا مجبور نبودیم دستمان به سمت تلفن نمی رفت...تا مجبور نبودیم همدیگر را صد

1401/11/19 23:53

پارت #312

نمی زدیم...تا مجبور نبودیم بهم نگاه نمی کردیم....احساس می کردم به اندازه قرنها از هم فاصله گرفته ایم...غریبه شده
بودیم...نمی شناختمش...حواسش به من نبود...مرا نمی دید...فراموشم کرده بود...
این چند روز بغض داشتم..هر روز قوی تر از دیروز...مثل یک ربات گوش به فرمان...به فرمان همه بودم...اما تا کمی خلوت
می شدم...گوشه ای می نشستم و به تکاپوی عجیب مادر و شادی نگاه می کردم...همه عروسها مثل من افسرده و بالتکلیفند؟
تبسم فهمید...غریبی حالم را...خوب نبودنم را فهمید...آمد و چندین ساعت حرف زد...گفت مگر دانیار را دوست
نداری؟گفتم دارم.گفت مگر مجبوری؟گفتم نیستم.گفت اگر نمی خواهی هنوز دیر نشده...گفتم میخواهم.گفت از انتخابم..از
تصمیم شوکه شده...گفتم می دانم.گفت دیاکو را چه می کنی...گفتم نمی دانم.و در آخر گفت این حال و احوال طبیعی
ست...استرس قبل از ازدواج است...درست می شود..ومن لبخند زدم..اما فکر کردم اگر درست نشد چه؟
شبها توی خانه قدم می زدم...به در دیوار دست می کشیدم...و دلم می گرفت..تنگ می شد...از اینکه باید با تمام خاطراتم
خداحافظی می کردم و به خانه ای می رفتم که هیچ چیزش را نمی شناختم...وحشت می کردم...تصور دور بودن از خانواده می
ترساندم...فکر می کردم بودن کنار دانیار چگونه است...و بعد از تصور زن بودن مو بر تنم راست می شد و اشک در چشمم
می نشست...و صبحها..صبح همان شبها...وقتی دانیار را می دیدم تا آنجایی که می توانستم از تیررس نگاهش خارج می
شدم...شبها..همان شبهای وحشت زا و پر کابوس..به سرم می زد عطای دانیار را به لقایش ببخشم و فرار کنم...اما
صبحها..صبح همان شبها...به محض اینکه صدایش توی خانه می پیچید...به محض اینکه تلخی بوی عطرش در مشامم می
نشست...به محض اینکه نگاههای گوشه چشمی اش را می دیدم...دستِ دلم می لرزید و پای رفتن قلبم لنگ می شد...!
چندبار مادر خواست برایم حرف بزند...از شوهرداری بگوید...قسمتهایی را تاب می آوردم...و قسمتهایی را باال می
آوردم...مادر می ترسید...می گفت ضعیف شدی...فشارت افتاده...آب قند درست می کرد...کمی هم نمک قاطی اش می
ریخت...فشارم باال می رفت...اما...
مادر می گفت زندگی صبوری می خواهد...تحمل می خواهد...نمی شود همیشه من باشی...نیم من بودن می خواهد...می گفت
نباید جا بزنی...نباید از زیر بار مشکالت شانه خالی کنی...نباید خانه ای را که خانمش هستی به هر بهانه ای بگذاری و
بروی...باید بمانی و برای سقف خانه ات ستون شوی...
می گفت مردها مثل بچه اند...حتی بدتر...با محبت رامند و با لجبازی چموش...می گفت همیشه طوری رفتار کن که مردت
احساس قدرت کند...احساس کند نیروی برتر است...اجازه نده غرورش بشکند...چون

1401/11/19 23:54

مردی که غرورش به باد رود به باد می
رود...
گاهی که خیلی به خودم جرات می دادم دهان باز می کردم و می گفتم..."من می ترسم"...!مادر می خندید...سرم را روی پایش
می گذاشت و موهایم را نوازش می کرد و می گفت:همه دخترها می ترسند...همه...اما بعدها...وقتی بهترین اتفاقات را با
شوهرت تجربه کردی به ترس امروزت می خندی...!و من به بدترین اتفاقات فکر می کردم و می گریستم...!
این شبها من و مادر و شادی کنار هم می خوابیدیم...سه تایی پیش هم..مادر می گفت مگر قرار است کجا بروی...تازه هنوز
عقد است..کو تا عروسی؟اما خودم می دیدم که با استینش یواشکی...طوری که ما نبینیم اشکهایش را پاک می کند...اشکهایی
که هر کدام وزنه می شدند و روی قلب من جا خوش می کردند.
این روزها از همیشه تنهاتر بودم...قبل ترها با دانیار همه چیز را قسمت می کردم...اما این روزها هیچ حرفی با او
نداشتم...او هم حرف نمی زد..از همیشه عنق تر و بی حوصله تر...تمام دامادها سر طول دادن خرید یا وسواس برای انتخاب
عصبانی می شدند؟بعد از اینکه برای خرید حلقه تشر خوردم دیگر گیر ندادم...از اولین مغازه ای که می رفتیم...اولین لباس
را پرو می کردم و والسالم...و توی اتاق پرو به جای برانداز کردن خودم دستمال به چشمهایم می کشیدم که مبادا اشکی بریزد
و چشمی قرمز شود و دانیار بفهمد...دانیار بداخالق و غریبه این روزها..!
این روزها و این شبها را دوست نداشتم...این گیر کردن میان دو پرتگاه را دوست نداشتم...اینکه همه خوشحال بودند به جز
من و دانیار را...دوست نداشتم...اینکه یک چیزی این وسط درست نبود را دوست نداشتم...اینکه حتی نمی توانستم فکر
کنم و درست تصمیم بگیرم را دوست نداشتم...هیچ چیز این دوران را دوست نداشتم...و...
و...فردا جشن عقد بود...جشن که نه...بیشتر به یک میهمانی و دور همی شباهت داشت...اما همین دور همی ساده قرار بود
آینده مرا تغییر دهد...همه چیزم را تغییر دهد...به نظرم شب قبل از عقد تبسم...تا صبح با هم حرف زده
بودند...تلفنی...یادم می آید صبح روز عقدش چشمانش از بی خوابی باز نمی شد..اما خنده یک لحظه هم لبانش را ترک نکرده
بود...می گفت پف چشم با آرایش درست می شود...اما شب قبل را دیگر نمی تواند بازسازی کند..دیگر تکرار نمی شود...و با
هیچ چیز...حتی زیبا بودن در روز ازدواج..عوضش نمی کند...به صفحه گوشی ام نگاه کردم...دو نیمه شب بود...یک دوی نیمه
شب ساکت و بی سر و صدا...

1401/11/19 23:54

#321

دانیار؟
صدای ظریفش مرا به سالن پذیرایی خانه ام برگرداند.
-هوم؟
پاهایش را روی مبل جمع کرد.
-هوم چیه؟بگو جانم.
به توقع اندک اما زنانه اش لبخند زدم و کشدار گفتم:
-جانـــــــــــــــم؟
چانه اش را روی سینه ام گذاشت و گفت:
-مسخره می کنی؟
با پشت انگشت اشاره گونه اش را نوازش کردم و گفتم:
-نه.
سرش را به جایگاه قبلی اش برگرداند و گفت:
-تو حلقه پوشیدن رو دوست نداری؟
فهمیدم حرفش چیست.
-چطور مگه؟
-آخه دیدم به محض اینکه اومدیم خونه درش آوردی.
کش مویش را باز کردم...چقدر این موهای مواج و مشکی را دوست داشتم.
-خب تو خونه که کسی به من نظر بد نداره...فقط تویی که اگه نظری هم داشته باشی در خدمتیم.
مشت نه چندان آرامی به شکمم زد و گفت:
لبخندم وسعت گرفت...حس مالکیت و حسادتش به ذائقه ام خوش آمد...آنهم منی که با محدودیت رابطه خوبی￾کلی می گم...واسه محل کار و مهمونی و اینا...
نداشتم...سرم را توی موهایش فرو بردم و گفتم:
-من اینجور چیزا رو دوست ندارم...می بینی که ساعتم نمی بندم...اما از اونجایی که اگه یه روز انگشت تو رو بدون حلقه
ببینم قطعاً قطعش می کنم...در نتیجه خودمم مجبورم باهاش کنار بیام.
ریز و بیصدا خندید...یک دفعه مغزم جرقه زد...دستم را توی جیب گرمکنم فرو بردم و گردنبند سفیدی را بیرون کشیدم و
گفتم:
-سرت رو بلند کن.
برخاست...موهایش صورت زیبا و معصومش را قاب گرفتند...دسته ای را پشت گوشش زدم و گفتم:
-بیا اینو واست ببندم.
با کنجکاوی به دست مشت شده ام نگاه کرد و گفت:
-چیو؟
دو طرف زنجیر را گرفتم و گفتم:
-این رو.
ذوق زده گفت:
داه بودم حروف اسمم را کنار هم بگذارند و "دانیار" بسازند.زنجیر از یک طرف به حرف D و از طرف دیگر به حرف R ختم می￾وای چه خوشگله..بذار ببینم...این حروف انگلیسی...نوشته دانیار؟
شد.
-آره...بیا جلو دیگه.
موهایش را یک طرف ریخت و مشتاقانه سرش را خم کرد.زنجیر را بستم و با شیطنت گفتم:
-خوشحال نباش...این کادو نیست...زنجیر اسارته...
انگشتش را روی حروف انگلیسی کشید و گفت:
-هرچی که هست دوستش دارم.حس خوبی بهم می ده.
دلم چیزی بیشتر از یک در آغوش گرفتن ساده می خواست.
-پس اگه دوستش داری باید تشکر کنی.
دستانش را بهم کوبید و گفت

1401/11/20 05:16

پارت #322

از شما ممنونم سرورم.
اخم کردم و گفتم:
با دقت، توی چشمانم منظورم را گرفت...صورتش سرخ شد...اما بوسه سریع و کوتاهی روی گونه ام گذاشت و بعد از جا پرید￾همینقدر خشک و خالی؟
و به سمت اتاق رفت و گفت:
داشتم می خندیدم...داشتم فکر می کردم توی اتاق بروم و آنطور که دلم می خواهد ببوسمش...داشتم به حس خوب￾بریم دیگه مامانم نگران میشه.
داشتنش می اندیشیدم...که برای بار هزارم گوشی توی جیبم لرزید...ویبره ای آرام و ضعیف...پیام رسیده را باز کردم:
-دانیار؟چرا جواب نمی دی؟کارت دارم.
حالم گرفته شد..بد هم گرفته شد.گوشی را روی مبل پرت کردم . غریدم:
صدای احوالپرسی نه چندان صمیمی شاداب گوشهایم را تیز کرد...بلند شدم و به سمت اتاق رفتم...به جز ممنون و لطف￾لعنتی...!
دارین چیز دیگری از دهان شاداب خارج نمی شد...مغزم داغ کرد...در را باز کردم.پالتویش را توی مشت گرفته و روی تخت
نشسته بود...نمی خواستم بدبین باشم..اما پریدگی رنگش آنقدر واضح بود که جای انکار نمی گذاشت.به محض دیدن من
برخاست و لبخندی تصنعی زد و به مخاطبش گفت:
-االن اینجاست...گوشی رو می دم بهش.از من خداحافظ.
و موبایل را عین یک تکه زغال گداخته ای که دستش را می سوزاند در آغوش من انداخت.
فک قفل شده ام را به زور گشودم.
-بله؟
-به به سالم شاه داماد...چه عجب ما صدای شما رو شنیدیم.
نگاهم درگیر شاداب بود که سعی داشت موهایش را ببندد.دستش لرزش داشت..نداشت؟
-سالم.خوبی؟
دیاکو شنگول بود یا سعی می کرد شنگول به نظر برسد.
-بهتر از اینم مگه میشه؟تبریک می گم داداش.ایشاال خوشبخت شین.
-از دیشب که میشه صبح شما، مرتب در تالش بودم که باهات تماس بگیرم...اما مثل اینکه کالً موبایلت رو بی خیال￾ممنون.
شدی...دلم می خواست حتماً امروز با هر دوتون حرف بزنم...در نتیجه زنگ زدم به گوشی زن داداش...!
فشار خونم هر لحظه باالتر می رفت..یعنی بستن یک کش مو اینقدر سخت بود؟
-آره...حواسم به گوشیم نبود.
-خب تعریف کن..اوضاع احوال؟خیلی دوست داشتم تو مراسم باشم...اما عجله کردی...
حرفش را قطع کردم.
-وای..یعنی میشه من اون روز رو ببینم؟به خدا هنوز باورم نشده دانیار.انگار رو ابرام...از وقتی شنیدم همش دور خودم می￾مراسمی نبود...واسه عروسی هستی دیگه.
چرخم...از خوشحالی...به خدا دیگه هیچ آرزویی ندارم.
این برادرم بود.برادرم،این بود...همیشه او همین بود...و منهم همیشه همین بودم..او دل پاک و دیوانه وار مشتاق آرامش
من...و من...دل سیاه و فراری از او...فقط به خاطر آرامش خودم...گردنم را چنگ زدم.
-ممنون.کی میای؟
دیدم که دست شاداب روی دکمه پالتویش خشک شد...درد عروق منبسط شده گردنم خیلی بیشتر از عضالتش

1401/11/20 05:18