پارت #299
رویاهات..همون نهایت آرزوهات...اینجا نشسته..رو به روی تو...یه دلیل واسه جواب ردت بیار..یه دلیل منطقی...یه دلیل
درست و حسابی...چیزی که اونقدر بزرگ و مهمه که حتی عالقه سابق و شدیدت نمی تونه بهش غلبه کنه...چیزی که باعث می
شه اسطوره ت رو از خودت برونی...فکر کن..همچین دلیلی داری؟یا فقط داری بهونه میاری؟
فکر کردم.
-دلیل دارم.
داشتم..دلیلی که هرگز اجازه نمی داد دوباره به دیاکو فکر کنم...دلیلی که از احترامم نمی کاست اما از عشقم چرا.
-می شنوم.
توی چشمان مشتاقش نگاه کردم...با این مرد هم باید رک بود مثل دانیار...گفتنش سخت بود اما برای نجاتم از آن
محکمه...محکم گفتم:
-من نمی تونم با مردی که یکبار منو پس زده ازدواج کنم...حتی اگه اون مرد آقای حاتمی باشه.
باالخره لبخندش حقیقی شد...نفس راحتی کشید و تکیه زد و گفت:
-خوبه...پس دیگه با خیال راحت می تونم دست دانیار رو هم بگیرم و با خودم ببرم و واسه همیشه این دوتا برادر رو از این
خاک و خاطرات تلخش جدا کنم.
ترک خوردن گوشه لبم را حس کردم...دانیار را ببرد؟برای همیشه؟قسم می خورم صدای قدمهای عزرائیل را شنیدم.
لبه جدولی نشستم و پاهای خسته ام را دراز کردم...موبایلم را از جیب کیفم بیرون آوردم...دانیار زنگ زده بود..به اسمش
لبخند زدم...اسمی که روز اول به نظرم عجیب و نامتعارف آمده بود و حاال آشناترین حروف دنیا را داشت...دیگر قهر
نبودم...دلخور نبودم...مهم نبود که بودم و نبودم برایش اهمیت نداشت...مهم این بود که بود و نبودش برایم مهم بود...!
حاال که می خواست برود...حاال که او را هم از من می گرفتند...نمی خواستم قهر باشم...دلِ تنگم از همین حاال تنگ تر هم
شده بود...برای نگاه های گوشه چشمی اش...برای رک گویی های همیشگی اش...برای بودنهای مداوم و بی منتش...برای
"خوشحال" گفتنهای شیطنت بارش...برای چک کردنهای از سر غیرتش...!
می خواست برود...می خواستند او را هم از من بگیرند...از منی که به نفس کشیدنش زیر آسمان این شهر هم راضی
بودم..حتی اگر نمی دیدمش..حتی اگر قهر بود..حتی اگر بداخالق بود...اما بود...می دانستم هست...و آرامم می کرد...و حاال
همین را هم از من...می گرفتند.دکمه تماس را زدم...با اولین و دومین بوق جواب نداد...و سومی را هم رد کرد.خوشبینانه
اش این بود که نمی توانست حرف بزند.بدبینانه اش...نمی خواست حرف بزند.
دستم را روی صفحه گوشی کشیدم و به روز اولی که دیدمش اندیشیدم...چقدر از نگاهش سردم شده بود...تبسم چه می
گفت؟خفاش شب...با بغض خندیدم...گفته بود آدم توی تجاوز هم باید شانس داشته باشد...گفته بود اینکه قناری شب
است...دستم را جلوی دهانم گرفتم...یاد روزی افتادم که برایم مسئله حل
1401/11/18 05:58