The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانای جذاب و زندگی نی نی پلاسیا و زایمان😍

643 عضو

بود.
-فقط بلیط مونده..اونم اوکی شه میام..احتماالً سه چهار روز دیگه.
چطور باید می گفتم نیا..چطور می توانستم بگویم نیا؟چطور میتوانستم بگویم من خطرناکم؟چطور می توانستم بگویم از من هر
کاری بر می آید؟حتی...
-خوبه...منتظرتیم.
چند لحظه مکث کرد.
-دلم می خواد تا صبح باهات حرف بزنم...ولی می دونم االن وقت خوبی نیست...به شاداب سالم برسون...مراقب خودتون
باشین

1401/11/20 05:18

پارت #323

قطع کردم...نمی دانم شاداب در نگاهم چه دید که چند قدم عقب رفت و گفت:
-اومدم تو اتاق دیدم گوشیم داره زنگ می خوره...فکر کردم مامانمه...ولی ناشناس بود...فقط تبریک گفت...همین...می
گفت هرچی به گوشی تو زنگ می زنه جواب نمی دی...می خواست تبریک بگه.
لیست تماسهایش را نگاه کردم...آخرین شماره کد تابلوی 111 را نشان می داد.ناشناس بود؟
از خشونت صدایم...خودم هم ترسیدم.
-شماره تو رو از کجا آورده؟
-من نمی دونم...فکر کنم سری قبل که اومده بود ایران خودت بهش داده بودی.
راست می گفت.
-تو این مدت با هم در تماس بودین؟
چشمانش گرد شد.
-نه به خدا...چه تماسی؟
داشتم تند می رفتم...روی تخت نشستم و سعی کردم به خودم مسلط شوم...کنارم نشست و دستم را گرفت.
-من کی چیزی رو ازت مخفی کردم؟همش چند روزه که می دونم می خوای باهام ازدواج کنی...قبلش فکر می کردم فقط
دوستیم...نگران حساسیتات نبودم...راحت همه چی رو واست می گفتم.غیر از اینه؟
نبود..غیر از این نبود.
-از این به بعد هم همینه..هر اتفاقی بیفته بهت می گم...حتی اگه بدونم به خاطر اون اتفاق منو می کشی...!
حرفهایش قبول...اما رنگ پریده اش..دستهای لرزانش...خشک شدنش...اینها را با چه توجیه می کرد؟
-اگه با لباس عوض کردن من مشکل داری، برو بیرون تا بیام.
دستش از روی دستم سر خورد..مغموم و گرفته بیرون رفت...آبی به سر و صورتم زدم و لباس پوشیدم...توی آسانسور
ساکت بود اما تا ماشین را از پارکینگ خارج کردم کج نشست و گفت:
-می خوای یه خط دیگه بخریم که به جز تو و مامانم و تبسم هیچ *** شماره ش رو نداشته باشه؟
گیرم شماره را هم عوض می کردم...مغزش را چطور پاک می کردم؟
-نه..نیازی نیست.
-باشه...هرچی تو بگی!وای چقدر دیر شد...فردا چطوری برم شرکت؟تازه باید زودتر بیدار شم که شیرینی هم بخرم.
می خواست فضا را عوض کند...ذهن مرا منحرف کند.
-دیگه الزم نیست بری شرکت.
خبر خوبی نبود...ناراحت شد.
-نرم؟چرا؟
-چون خوشم نمیاد کار کنی.
به صندلی تکیه داد..سرش را پایین انداخت و گفت:
-ولی قرارمون..
تند میان کالمش پریدم:
-من قراری نذاشتم...خوشم نمیاد زنم از صبح تا شب با صد تا مرد غریبه سر و کله بزنه...تا االن به خاطر نیاز مالی کار
کردی...از این به بعد نیازی نداری.می شینی سر درس و تزت...
آرام گفت:
-فقط به خاطر نیاز مالی نبود.
بلند گفتم:
-به خاطر هرچی که بوده تموم شد...وقت آزادت رو تو خونه پر کن...هر تغییری می خوای بدی بده...هرچی می خوای بخری
بخر...راه و رسم شوهر داری رو یاد بگیر...قرار نیست این عقد تا ابد طول بکشه...نهایتش تا یه ماه دیگه باید بیای سر
زندگیت.
نمی خواستم خانه نشینش کنم...نمی خواستم از کار و فعالیت محرومش

1401/11/20 05:19

کنم...نیتم این نبود...فقط دوست نداشتم بیش از
این هم کار کند و هم درس بخواند...این فشار مضاعف را نمی خواستم..دوست داشتم برای آزمون دکترا آماده اش کنم..برای
رسیدن به آرزویش...تدریس...! اما تلخ بودم..تلخ شده بودم...و این دست خودم نبود.
-فردا عصر هم میام دنبالت..اول می ریم حلقه ت رو درست می کنیم...بعدش می ریم خونه...به مامانت بگو ممکنه دیر
برگردی یا اصالً برنگردی...نگران نش

1401/11/20 05:19

پارت #324


اعتراض اینبارش محکم تر بود.
-نمیشه دانیار...خوششون نمیاد...ما هنوز عقدیم...درست نیست...مردم چی می گن؟
خونرسانی به مغزم کامالً مختل شد...روی ترمز زدم و ایستادم.انگشت اشاره ام را به طرفش گرفتم و گفتم:
که بهت فرصت دادم لطف کردم...این لطف هم به خاطر خودته نه حرفای مزخرف مردم...از این به بعدم دلم بخواد برت می￾تو زن رسمی و عقدی منی...اینهمه مصیبت رو تحمل نکردم که بازم دیگران واسم تعیین تکلیف کنن...همین چند وقتی هم
گردونم خونه...دلم نخواد برت نمی گردونم...اینو واسه پدر و مادرت هم توضیح بده...یا اگه نمی تونی خودم توضیح می
دم....اما دیگه هیچ وقت سر این قضیه با من بحث نکن...اگه هربار که پیش منی هی بخوای بگی وای دیر شد...وای مامانم
وای بابام وای حرف مردم...کالهمون بدجوری تو هم می ره شاداب!
حرکات قفسه سینه اش تند شده بود...از ترس...یا ناراحتی.نگاه هراسانش حتی یک لحظه هم انگشت تهدیدگرم را ترک
نکرده بود...از کز کردن و چسبیدنش به در دلم سوخت...دستم را پایین انداختم و بی هیچ حرف دیگری به سمت خانه شان
راندم.
"عجب روز عقدی برایش ساخته بودم...!"
مقابل خانه شان ترمز کردم.می خواستم کمی از دلش در بیاورم..اما فرصت نداد.به محض توقف ماشین زیرلب تشکر کرد و
پایین پرید.دایی و تبسم و افشین دم در بودند و داشتند با خانواده شاداب خداحافظی می کردند.منهم پیاده شدم.شاداب را
ابتدا پدر و مادرش و تبسم در آغوش گرفتند و سپس دایی.دیدم که بازوی دایی را چنگ زد و بیشتر در آغوش او ماند.دیدم
که از ترس من به دایی ام پناه برد...دیدم که وقتی از دایی فاصله گرفت چشمانش را پایین انداخت و لبش را گاز
گرفت..دیدم که نگاه دایی طوفانی و تیز شد.
تمام طول راه را سکوت کرد...زیرچشمی نگاهش می کردم...شقیقه اش نبض داشت...ندیده بودم اینطور صورتش ملتهب
شود...مرتب سرفه می زد...اما دریغ از یک کلمه حرف...به خانه هم که رسیدیم مستقیم به اتاقش رفت...پنجره را باز کردم
و سیگارم را درآوردم...داشتم خفه می شدم...سیگار دوم را با اولی روشن کردم..سومی را با دومی...چهارمی را...
-بسه دیگه...چه خبرته؟کل خونه رو دود ورداشته!
بسته سیگار را توی دستانش گلوله کرد و به دیوار کوبید.
-این روشته واسه حل مشکالت؟سیاه کردن ریه هات؟
مات و متحیر به چشمان غضبناکش نگاه کردم.
-هنرت همینه؟یه گوشه بشینی و سیگار دود کنی؟
گلویم را صاف کردم.
-دایی...چی شده؟
نشست و پوزخند زد.
-چی شده؟ههه...تازه می پرسه چی شده؟
چشمانش را ریز کرد.
-فکر کردی چون تو نمی فهمی منم نمی فهمم؟یعنی ندیدی زنت...ناموست..شریک زندگیت...چطوری داشت می لرزید؟ندیدی
از ترس تو،چطوری از من آویزون

1401/11/20 05:21

شد؟ندیدی چطوری اشک چشماشو کنترل می کرد؟ندیدی؟
دهان باز کردم...با فریادش خاموش شدم.
-نمی تونستی حداقل همین یه شب رو خون به جیگرش نکنی؟نمی تونستی جلوی اون زبون واموندت رو بگیری و بهترین روز
عمرش رو زهرش نکنی؟قرارمون این بود؟
هنگ کرده بودم.
-جواب اون دیاکوی بدبخت رو نمی دی...با شاداب اینطوری تا می کنی...تو چته؟
آب دهانم را قورت دادم.
-دایی..
-زهرمار و دایی...امشب مرگمو از خدا خواستم...وقتی اون طفل معصوم اونجوری به من پناه آورد مردم.باید می زدم تو
گوشت و جلوی این ازدواج رو می گرفتم...تو لیاقت این دختر رو نداری.
نفس کشیدن از یادم رفته بود.
-من...
نعره اش ستونهای خانه را لرزاند.برخاست و به سمتم هجوم آورد.سریع بلند شدم.

1401/11/20 05:21

پارت #325


تو چی؟ها؟خیلی مردی؟قدت بلنده؟صدات کلفته؟هیکلت ورزشکاریه؟بوکسوری؟فکر کردی اینکه یه ضعیف تر از خودت رو
بترسونی و تهدید کنی یعنی خیلی گنده ای؟باد میندازی تو گلوت که چی؟یه زن رو می ترسونی؟این هیکل رو واسه حمایت از
خونوادت ساختی یا ترسوندنشون؟
آستین پیراهنش را باال زد.
-باشه...اگه به زور بازوئه... باشه...ضعیف کشی که هنر نیست..اگه مردی با من در بیفت...یاال..می خوام ببینم چند مرده
حالجی؟صداتو بنداز رو سرت و هوار بکش...می خوام ببینم صدای تو بلندتره یا من...
از درد مشت ناگهانی و بی هوایش به سینه ام...خم شدم.
-ها چی شد؟دردت اومد؟یاال از خودت دفاع کن..می خوام بهت ثابت کنم هیچی نیستی...می خوام ثابت کنم حتی یه پیرمرد
فکستنی و مردنی هم می تونه زمینت بزنه...اونوقت شاید تعریف مردونگی واست عوض شه...اونوقت شاید به خودت بیای و
واسه یه زن شاخ و شونه نکشی...!
واقعاً این مشت متعلق به یک پیرمرد بود؟این ضربه کاری و نفسگیر را یک پیرمرد به من زد؟
-فکر کردی خیلی با غیرتی؟نه جانم..بی غیرت تر از مردی که اشک زنش رو در میاره پیدا نمی کنی...!بی غیرت تر از مردی که
به هوای قدرت بدنیش یه زن رو می ترسونه و بهش زور می گه...پیدا نمی کنی...!
صدایش باز هم باالتر رفت.
-آخه بی غیرت...اگه به شکه..اگه به بی اعتمادیه...اگه به غیرته...اونی که االن باید مدعی باشه..شادابه...نه تو که هر غلطی
که تونستی کردی و با هر کی از راه رسیده خوابیدی و از یه پشه ماده هم نگذشتی...لیاقت تو یکی عین خودته نه اون زبون
بسته که تموم گناهش دوست داشتن یه مرده و تا حاال یه قدمم کج نرفته...اونی که باید رگ گردنش قلمبه بشه شادابه که از
تموم کثافت کاریای تو خبر داره و با این وجود بازم قبولت کرده...
وقتی نفسم باال آمد و درد فروکش کرد..نشستم...اما تمام تنم از احتمال هجومش هوشیار و آماده بود..فاصله که گرفت خیالم
راحت شد.
همچین غلطی نمی کردم و جهنم رو واسه اون دنیای خودم نمی خریدم...جواب هر قطره اشکی که اون دختر به خاطر توی بی￾وجدانم خوب چیزیه...فکر کردم یه ذره از مردونگی بابات تو وجودت هست که واسطه این ازدواج شدم...وگرنه صد سال
غیرت می ریزه رو من باید بدم..من..می فهمی؟می فهمی چه مسئولیتی رو دوش من گذاشتی؟می فهمی منو تو چه ورطه ای
انداختی؟یا شعورت به اینم نمی رسه؟
دوباره گر گرفت..با قدمهای بلند به سمتم آمد و گفت:
-بلند شو...
برخاستم.
-تو چشمای من نگاه کن.
نگاه کردم...در چشمان برزخی و ترسناکش.
-خوب ببین...خوب نگاه کن...من دیاکو نیستم...شاداب هم نیستم...پاش بیفته یه عوضی ام مثل خودت...یه عوضی که
هرکاری از دستش برمیاد...درست مثل خودت!به

1401/11/20 05:22

یگانگی اون خدایی که شاهد این شب و این لحظه ست...اگه ببینم داری پاتو
از گلیمت دراز تر می کنی...اگه ببینم داری این دختر رو عذاب می دی...اگه ببینم به خاطر گناه نکرده خونش رو توی شیشه
می ریزی...قطره قطره خونت رو می مکم...!طالقش رو ازت می گیرم و اجازه نمی دم دستت بهش برسه...یا اخالقت رو درست
کن...یا مرد باش و به جای شاداب با من طرف شو...!اونوقت خودم حالیت می کنم که با کی طرفی!
شاداب:
نیمه های شب بود که با نور چشمک زنی که به سقف می تابید به پهلو چرخیدم و موبایلم را چک کردم...شماره ای که به اسم
دایی ذخیره اش کرده بودم در حال تماس بود.این وقت شب؟؟نکند بالیی سر دانیار آمده؟
به سرعت پالتویم را پوشیدم و به حیاط رفتم.
-الو؟
-سالم.خوبی بابا؟خواب نبودی؟
از سرما به خودم لرزیدم.
-نه دایی جون.بیدار بودم.چیزی شده؟
صدایش هیچ ردی از نگرانی و دلهره نداشت.
-نه...چیزی نشده.حال دانیارم خوبه.فقط زنگ زدم یه کم باهات حرف بزنم

1401/11/20 05:22

کمرنگ شد و مهر پدرانه ای جایش را گرفت.
-من می دونم که دانیار خیلی دوستت داره..اصالً تموم حساسیتاش به خاطر همین دوست داشتنه...وگرنه کل مردم دنیا رو به
پشیزی هم حساب نمی کنه..دانیار تا کسی رو دوست نداشته باشد نسبت بهش عکس العملی نشون نمی ده...پس هیچ وقت
به عشقی که بهت داره شک نکن...و به خاطر شوهرت...به خاطر عالقه ای که قطعاً توام به اون داری...درشتیش رو با قهر و
دور شدن جواب نده..االن هر برخورد قهرآمیز تو می تونه یه مهر تایید باشه به افکار مزاحم و زیان بارش...من می دونم تو
چقدر مهربون و بی کینه ای..واسه همینم دلم می خواست این ازدواج سر بگیره...چون فقط دختر عاقل و آرومی مثل تو می
تونه به قلب دانیار اعتماد و اطمینان بده...می دونم سخته..می دونم دلت از حرفاش و حرکاتش می شکنه...اما با محبتت...با
نشون دادن عشقت...بهش ثابت کن که به جز اون هیچ مرد دیگه ای تو دلت نیست...یه کاری کن باور کنه..نه با قهر و لجبازی
و دعوا...بلکه با دوستی و نزدیکی هرچه بیشتر.دانیار خیلی بهت احتیاج داره..به همون شادابی که می شناخته و عاشقش
شده...اون شاداب مهربون رو ازش نگیر.از داد و بیدادش نترس..فرار نکن...دانیار هرچی باشه..هر خصلت بدی که داشته
باشه اما نامرد نیست..دله نیست...من ضمانت می کنم.
***************
با اولین ضربه آرامی که به در زدم دایی در را باز کرد...دیدن من..آنجا..پشت در خانه دیاکو برایش عجیب بود...اما به روی
خودش نیاورد و با خوشرویی گفت:

1401/11/20 05:24

پاررت #327

خوش اومدی دخترم.
داخل شدم و ظرف حلیم را روی کانتر گذاشتم و گفتم:
-وای چقدر سرده...دیدم تو این هوا حلیم می چسبه..دلم نیومد تنهایی بخورم.
نگاهی به دور و برم کردم.
-دانیار خوابه؟
لبخند محوی زد و گفت:
-نمی دونم..تو اتاقشه.خودت برو صداش کن.
خجالت می کشیدم مقابل چشم دایی وارد اتاق دانیار شوم..اما باید با همه اینها کنار می امدم...به سمت اتاق رفتم...
-راستی..من می خوام برم پیاده روی...سهمم رو بذارین وقتی برگشتم می خورم.
قیافه و سر و وضعش شبیه ورزشکاران نبود.اما گفتم.
-چشم.حتماً.
راهم را پیش گرفتم...اینبار آرام تر صدایم زد.برگشتم.بین گفتن و نگفتن مردد بود..اما باالخره با خودش کنار آمد و گفت:
-اگه...اگه خواب بود..از دور صداش کن...نزدیکش نشو.می دونی که...
قلبم مچاله شد و تا گلویم باال آمد...دلم از اینهمه فشاری که دانیارم به تنهایی تحمل می کرد تکه تکه شد.به زور بغض را عقب
راندم و لبخند زدم.
-بله می دونم.
آهسته گوشه در را باز کردم...بوی خنکی و آب شامه ام را نوازش کرد...چشم گرداندم و پیدایش کردم...روی تخت نشسته
بود و با حوله خیسی موهایش را می گرفت...آرام گفتم:
-اجازه هست؟
بدون اینکه سرش را بلند کند جواب داد:
-بیا تو.
از حضورم تعجب نکرد...حتماً صدایم را شنیده بود.
داخل شدم و تمام تالشم را برای ندزدیدن چشمم از نیم تنه برهنه اش به کار بستم و جلو رفتم.
-آقامون خوبه؟یا هنوز بداخالقه؟
جواب نداد...رو به رویش ایستادم...حوله را از دستش گرفتم و روی موهایش کشیدم...اعتراضی نکرد.
-قهری؟
سرش را عقب کشید و گفت:
کنارش نشستم و به بهم ریختگی موهایش لبخند زدم...درست مثل پسربچه های تخس و اخمو...خم شد و گرمکنش را￾بسه...نمی خواد.
برداشت...نگاهم به تختی سینه اش افتاد...تا خواست لباسش را بپوشد بازویش را گرفتم و گفتم:
-این چیه؟
زیرلب گفت:
-هیچی.
انگشتم را روی کبودی نه چندان کوچک کشیدم و گفتم:
-هیچی؟اینجا که نه به پایه میز می خوره نه لبه کانتینر و در و دیوار.
بی حوصله زیپ گرمکن را باال کشید و گفت:
-جای گاز دوست دخترم نیست...نترس.
از حرص حرفش...دندانهایم روی هم فشار دادم و گفتم:
-اونو که می دونم...جای دندون نیست...ولی جای نیشگون می تونه باشه...
نگاه تندش مرا به خود آورد...قرار نبود دعوا کنیم.
دست بردم و کمی زیپ را پایین کشیدم.
-درد می کنه؟تو باشگاه اینجوری شدی؟می خوای یخ بیارم بذاری روش؟خونمردگیش خیلی زیاده...
از کنارم بلند شد و به جای جواب دادن به سوالهایم گفت

1401/11/20 05:26

پارت #328

برو بیرون تا من لباس عوض کنم...عجله دارم.
قبلترها هم اینهمه کنار آمدن با دانیار سخت بود؟
-چی چیو عجله دارم؟کلی راه رفتم و حلیم خریدم که با تو صبحونه بخورم.اولین صبحونه مشترکمونه ها...کجا می خوای بری که
از من مهمتره؟
از توی آینه...در حالیکه برس را روی موهایش می کشید نگاهم کرد و گفت:
بزاقم را کمی تو دهان چرخاندم تا از آن خشکی وحشتناک نجات پیدا کنم...دستان مرددم را از پشت دور کمرش حلقه کردم و￾حلیم فروشی...ساعت شیش صبح...جای یه دختره؟
گفتم:
-بداخالق نباش دیگه...با آژانس رفتم و اومدم...می خواستم با تو باشم.
برس را روی میز گذاشت و چرخید...سرم را بلند نکردم..بی شک صورتم سرخ بود....اما دستم را هم از دورش برنداشتم.
-جریان چیه؟ناپرهیزی می کنی؟نمی ترسی بخورمت؟
گوشم را روی قلبش گذاشتم...آرامترین و بی هیاهوترین صدای قلبی بود که تا کنون شنیده بودم.
بازوانم را گرفت و مرا از خودش دور کرد...مستقیم به چشمانش نگاه کردم...خط میان دو ابرویش عمیق تر شده بود...نه اخم￾میشه فقط چند ساعت بداخالق نباشی؟میشه فقط چند ساعت شبیه تازه عروس دومادا باشیم؟
ناشی از عصبانیت...اخم ناشی از دقت!
-فکر می کردم قهر باشی.
شانه هایم را باال انداختم.
-من کی قهر کردم که این بار دومم باشه؟بعدشم قهرم بکنم نازکش ندارم..باز خودم باید بیام آشتی...!
باالخره خندید...نه خنده به معنایی که همه می شناسند...خنده از نوع دانیاری...قسطی و یواشکی...!اما همان اندک هم به من
جرات بخشید.
-میشه نری؟همین یه امروز؟میشه بریم خونه خودمون؟
چشمش برق زد.
-چرا؟مگه خونه دیاکو چشه؟
مخصوصاً روی اسم دیاکو تاکید کرد.ای خدا...صبر...!
-خب دایی اینجاست...راحت نیستم.
از نگاه مچ گیرش در عذاب بودم..اما حتی یک ثانیه هم چشمم را جابجا نکردم.باالخره کوتاه آمد..نفسش را رها کرد و گفت:
-دایی به این زودیا بر نمی گرده...نگران نباش.
منهم آرام و نامحسوس نفس راحتی کشیدم و گفتم:
-یعنی قبول کردی که نری؟
در را باز کرد و بیرون رفت و از سالن با صدای بلند گفت:
-نمی خوای از این حلیمت به ما بدی؟
دستانم را محکم بهم کوفتم و گفتم:
_آخ جون...مرسی.
سریع پالتویم را درآوردم.دستی به موهایم کشیدم و به آشپزخانه رفتم.کف دستش را به قابلمه حلیم چسباند و گفت:
-خیلی سرد نیست...نمی خواد گرمش کنی...
جای کاسه ها را می دانستم...اینجا خانه دیاکو بود و من زاویه به زاویه اش را از بر بودم.
-دانیار کاسه کجاست؟
بی خیال جواب داد.
-چه می دونم؟تو یکی از همون کابینتاست دیگه.
-یعنی من اینهمه کابینت رو بگردم؟بیا دوتا کاسه بده دیگه.
غرغرزنان از روی صندلی بلند شد و گفت:
-خب یه کلمه بگو "بیا

1401/11/20 05:27

کاسه بده"...چرا می پرسی "کجاست؟"
دستانم را به کمر زدم و چپ چپ نگاهش کردم.کاسه ها را کنار قابلمه گذاشت...لپم را کشید و گفت:
-نگاه جاهل اندر سفیه نکن...کارت رو بکن.
برایش حلیم کشیدم..با دارچین تزیین کردم و جلوی دستش گذاشتم.شکر و روغن داغ را هم همینطور.

1401/11/20 05:27

پارت #329

ووووم...بخور ببین چه کردم.
قاشق اول را با لذت توی دهانم گذاشتم و ادامه دادم:
-من عاشق حلیمم.
کمی شکر توی ظرفش ریخت و گفت:
-چشمات قرمزه.دیشب تا صبح گریه کردی؟
با دهان پر گفتم:
-نه...ولی نخوابیدم...حتی یک دقیقه.
-چرا؟
صادقانه جواب دادم.
کردم.دیدم حق با توئه...فعالً درسم واجب تر از کاره...اگه به یاد گرفتن باشه که من هرچی بلدم از خودت یاد گرفتم...بعد از￾اولش که دلخور بودم...چون اصالً انتظار نداشتم روز اول عقدم اینقدر عاشقانه و رمانتیک باشه...ولی بعدش به حرفات فکر
اینم هرچی الزم باشه بازم از خودت یاد می گیرم...
سرش را کمی تکان داد و گفت:
-خوبه...بقیه ش چی؟بقیه حرفام.
لقمه را قورت دادم و گفتم:
-اونا رو هم موافقم...واسه همین می گم امروز نرو...بشینیم با همدیگه یه لیست بگیریم...از کارایی که باید بکنیم و چیزایی
که باید بخریم...فکر می کنم وام ما هم همین روزا آماده بشه...دلیلی نداره کشش بدیم.
ابروهایش را باال برد و دست به سینه نشست و گفت:
-نه...خوشم اومد...آفرین.
با جدیت گفتم:
-منم دوست ندارم دوران عقدمون طوالنی شه.
با جدیت گفت:
-چرا؟
شمرده جواب دادم.
-چون دوست دارم شبایی مثل دیشب رو همیشه داشته باشم...هرشب...
گوشه چشمش چین خورد و لبش به خنده باز شد.
-یعنی اینقدر با دعوا حال می کنی؟
چینی رو بینی ام انداختم و گفتم:
-نخیر...قبلش رو می گم.
چشمانش گرد شد..اما به سرعت به حالت اولش بازگشت...با شیطنت براندازم کرد و گفت:
-دقیقاً کجای قبلش؟
لعنت به این خون که به جز صورتم محلی برای گردش و تفریح نداشت.
-اذیت نکن دیگه...من دارم جدی حرف می زنم.
بلند شدم و برای فرار از آن مهلکه کاسه ها را برداشتم و توی سینک گذاشتم...شیر آب را باز کردم...اما قبل از اینکه دستم
خیس شود بین زمین و آسمان معلق شدم.جیغ زدم.
-آی ...چیکار می کنی؟بذارم زمین.
بینی اش را توی موهایم فرو برد و گفت:
یخ کردم...بخوابیم؟کمی دست و پا زدم...زبانم که بند رفته بود...با پا در اتاق را بست و مرا روی تخت گذاشت...جرات￾منم نخوابیدم...بریم بخوابیم.
مخالفت کردن و برخاستن نداشتم...ولی...با استرس به گرمکنی که کنده و روی زمین انداخته شد نگاه کردم و دستانم را
محکم روی پاهایم فشار دادم...دراز که کشید هیچ حسی در هیج جای تنم باقی نماند...در نتیجه به محض کشیده شدن دستم
توی آغوشش پخش شدم.صدایش را کنار گوشم شنیدم.
-گفتم بخوابیم یعنی بخوابیم...اگه چیز دیگه ای می خواستم همونو می گفتم...منتظر اجازه تو هم نیستم.
آنقدر نفس حبس شده ام را به شکل تابلویی بیرون دادم که با حرص گفت:
-شانس ما رو ببین تو رو خدا.

1401/11/20 05:28

جایی توی این شهر نیست که منو یاد اون بندازه...من با دیاکو فقط اشک ریختم...اما تو...کل تهران پر
از خاطره های توئه...پر از بودنهای توئه...االن نزدیک به سه ساله که همه زندگی من تویی...تو خوشیم...تو غمم...تو مشکل
و سختیم...بدون منت...بدون غیبت...بدون سرکوفت...!با دیاکو همش استرس داشتم که خوب به نظر بیام...یه چیزی غیر
از اونی که هستم...واسه همین راحت نبودم..آروم نبودم...اما با تو خودمم...شاداب..نه یه نقطه بیشتر نه یه نقطه
کمتر...نگران نیستم که به چشمت خوشگل نیام...نگران نیستم که واست کافی نباشم...چون تو منو بزرگ کردی...چون می
دونم همینی که هستم رو دوست داری...واسم احترام خریدی...گفتی حقت نیست منشی باشی و تلفن جواب بدی و تایپ
کنی...خودت دست تنها موندی اما منو فرستادی جایی که بزرگم کنن...بهم کار یاد بدن..کاری که مربوط به رشتمه...کاری که به

1401/11/20 05:30

پارت #331

درد آینده م بخوره...خونواده م رو هم بزرگ کردی...حاال دیگه تو محله سرمون رو باال می گیریم..دیگه کسی با تحقیر و ترحم
نگامون نمی کنه...دیگه هیچ مردی واسه من و خواهرم دندون تیز نمی کنه...بازم همسایه ها...مادرم رو واسه روضه و ختم
قرآن دعوت می کنن...بازم قصاب و بقال به احترام پدرم از جاشون بلند می شن...بازم من و شادی از ته دل می خندیم...
طعم شور دهانم...نشان از اشکی داشت که باز هم بی اجازه من فرو می ریخت...
-خوشبختی من...احساسای خوب من...آرامش و امنیت من...ناشی از وجود توئه...از وقتی تو اومدی توی زندگیم به همه چی
رنگ دادی...به همه چی معنی دادی...به همه چی هدف دادی...حاال من واسه هر روزم برنامه دارم...حاال می دونم قراره
چیکار کنم و چیکاره بشم...حاال می دونم جایگاهم تو زندگی چیه...حاال دیگه استعدادامو میشناسم...حاال دیگه به اون باال
باالها نگاه می کنم نه زیر پای مردم...مدتهاست که...
چرا اینقدر ساکت و صامت بود؟
کردی...تو بهم نشون دادی حمایت یعنی چی..مردونگی یعنی چی...!یادم دادی واقع بین باشم و تو رویا زندگی نکنم...نمی￾مدتهاست که شب و روزم تویی...دیاکو فقط وهم و خیال بود...اما تو واقعی هستی...تو عشق و انسانیت رو واسم معنا
دونی بابت اینا چقدر بهت مدیونم.
دستش را روی گردنش کشید و باز هم سکوت کرد...دستانش را از هم باز کردم و خودم را توی آغوشش جا دادم...
-تا قبل از این جریانا..تا قبل از اینکه دایی بگه می خواد تو رو با خودش ببره...فکر می کردم همش یه دوستی ساده
ست...حتی وقتی از نزدیک شدنای مهتا به تو،آتیش می گرفتم و دیوونه می شدم...بازم می گفتم به خاطر وابستگی سختیه که
به تو دارم و نمی خوام از دستت بدم...اما وقتی فهمیدم قراره واسه همیشه بری...دوزاریم افتاد...دو تا دوست خیلی
صمیمی هم می تونن دوری از همدیگر رو تحمل کنن...اما یه عاشق و دوری معشوق؟... نه...!تو گفتی یه راهی هست که
نری...و من بدون فکر قبولش کردم...چون واسه داشتنت حاضر بودم تا خود جهنمم برم...این دیگه دوستی نیست...دوستی
منطق داره...ولی من در برابر تو هیچ منطقی نمی شناسم...فقط می خوام باشی...به هر اسمی..به هر عنوانی..به هر
شکلی...این اسمش دوستی نیست دانیار...اسمش عشقه...من مدتهاست بدون اینکه خودم بدونم عاشقت شدم...نه
اونجوری که عاشق دیاکو شدم...دیاکو راست می گفت...من عاشق آدمی شده بودم که خودم ساخته بودم...خودم خالقش
بودم...یه اسطوره ی افسانه ای که هیچ نکته منفی و سیاهی نداشت...نه یه آدم...واسه همین رفتنش رو تحمل کردم و
پذیرفتم...اما اگه االن عاشقم...عاشق یه آدمم با تموم خصوصیات اخالقی خوب و بدش...من ذره ذره تو رو
شناختم...همونجوری که هستی...و

1401/11/22 18:18

عاشق شدم...واسه همین بود که رفتن تو رو تحمل نکردم و به خاطر موندنت به هر راهی
راضی شدم...
مچش را گرفتم و کف دستش را روی قلبم گذاشتم.
-توی این دل...خیلیا جا دارن...پدرم..مادرم..شادی...تبس م...دایی...و دیاکو...همه توی احساس عالقه من مشترکن...به
یه اندازه...
دستش را باال بردم و پشت سرم گذاشتم.
-یه جایی خوندم مرکز عشق توی مغزه...یه جایی پشت مغز...فکر می کنم االن درست زیر دست تو باشه...حسش می کنی؟تو
درست توی مرکز عشقی...عشقی که متفاوت از همه آدماست...عشقی که مشترک نیست و منحصر به خودته...این مرکز
مدتهاست که فقط تو رو می شناسه...فقط تو رو...مدتهاست که شبا فقط خواب تو رو می بینم...چون مرکز عشقم حتی توی
خواب هم دست از دوست داشتنت بر نمی داره.
بازویم را گرفت و وادارم کرد که بنشینم...با پشت دست اشکهایم را پاک کردم...هنوز نمی دانستم عکس العمل دانیار
چیست...اما گفتنی ها را گفته بودم و...
-تموم شد؟
نه هنوز...تمام نشده بود...یک مرحله سخت دیگر مانده بود...به کبودی سینه اش خیره شدم...
-من تو رو با چشم باز انتخاب کردم...تا آخرش هم پای انتخابم می مونم...می دونم تو با مردای دیگه...با آدمای دیگه فرق
داری...فکر نکن ممکنه این تفاوت اذیتم کنه..نمی کنه..چون من عاشق همین تفاوت شدم...من می خوام فقط همسرت
باشم...نه اسمی و شناسنامه ای...واقعی واقعی...می خوام کنارم آروم باشی...نمی خوام ذهنت درگیر چیزی باشه که
نیست...که وجود نداره...من تو رو با هیچ *** مقایسه نمی کنم...چون با هیچ *** قابل مقایسه نیستی..فقط یه دانیار تو دنیا
هست که مال منه..و همین بسمه...هر جا تو بخوای می رم...هرجا نخوای نمی رم...هرچی تو دوست داشته باشی می
پوشم...با هرکی تو دوست داشته باشی رفت و آمد می کنم...تا هروقت که باورم کنی کنارت نمی خوابم...تا هروقت که بتونی
بودنم رو کنارت تحمل کنی صبر می کنم...رو زمین می خوابم...یا اتاق بغلی...در عوضش فقط دو تا چیز می خوام...

1401/11/22 18:18

پارت #332

چقدر توی همین چند ساعتی که از عقدمان می گذشت به آغوشش معتاد شده بودم...دستم را دور گردنش انداختم و تنم را
به سینه اش چسباندم.
-منو از خودت دور نکن...باهام حرف بزن...وقتی ازم دور میشی...می ترسم...همه وحشتهای دنیا تو قلبم لونه می کنه...دور
و برم پر شبح میشه..پر هیوال..پر آدمای بد...
کمرم را در بر گرفت...محکم...
اینکه خیالت راحت شه می گم...به جون بابام..به جون مامانم...به جون شادی...و به جون خودت که دین و دنیامی...اگه یه￾و دومیش اینکه هیچ وقت...هیچ وقت منو به خیانت متهم نکن...تو خود منی..چطور می تونم به خودم خیانت کنم؟ولی واسه
روز...اسم مردی به جز تو...فقط از ذهنم عبور کنه...خودمو می کشم و نمی ذارم ننگ داشتنم رو تحمل کنی...قسم می خورم.
لبخند زد..واضح و کامل...پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و گفت:
-کل انتظاری که از شوهرت داری همینه؟
بوسه ای به شانه اش زدم و گفتم:
-اگه اعتماد و بودنت رو داشته باشم...دیگه هیچی کم ندارم.
با پشت دست گونه ام را نوازش کرد...چشمانش از آن سختی و بی انعطافی خارج شده بود...حاال می توانستم مهربانی و محبت
را توی قهوه ای دوست داشتنی اش ببینم...
-ولی من انتظارات بیشتری دارم.خیلی چیزا کم دارم.
به شیطنتش لبخند زدم...دیگر خجالت نمی کشیدم...انگار با گفتن این حرفها...تمام سدهای بینمان شکسته شده بود...
حلقه دستانم را تنگ کردم و گفتم:
-هر چی تو بخوای...هر وقت تو بخوای...
بوسه کوتاه و سریعی بر لبم زد و گفت:
-حیف که کوچولویی هنوز...
و بعد دراز کشید و ادامه داد:
-اگه حرف دیگه ای نیست...بیا بخوابیم...سرم داره از درد می ترکه.
در جواب این همه حرف...حتی یک کلمه هم نگفته بود...!
پتو را روی هر دویمان کشیدم و سرم را به بازویش چسباندم و درد دل گفتم:
-دانیاره دیگه...!
دانیار:
چشمانم از بی خوابی می سوخت و سرم از درد در حال انفجار بود.اما با تمام وجود با فرشته خواب می جنگیدم...چون می
ترسیدم...می ترسیدم بخوابم و با کوچکترین حرکت شاداب از خواب بپرم و به او آسیب برسانم.
شاداب خیلی سریع خوابید...شاید به پنج دقیقه هم نکشید که نفسهایش عمیق و با فاصله شد...دستش دور بازویم بود و
سرش چسبیده به شانه ام...گردنم را چرخاندم و به صورت معصومش که توی خواب مظلوم تر هم شده بود نگاه
کردم...اهسته دستم را از زیر دستش بیرون آوردم..به پهلو دراز کشیدم و آرنج و ساعدم را ستون صورتم کردم...آرام
موهاییش را از روی پیشانی و گونه اش کنار زدم...امروز چقدر قشنگ و منطقی به عشقش اعتراف کرده بود...باورپذیرتر از
این نمی شد و منهم باور کرده بودم...می دانستم شاداب خائن نیست...اما...
کمی پتو را پایین کشیدم و انگشتم را با پوست

1401/11/22 18:21

دستش تماس دادم ...تا امروز همیشه از برقراری رابطه با شاداب فراری
بودم...از یک طرف می خواستمش و از طرف دیگر نه...تصور اینکه در آغوش من به دیاکو فکر کند رنجم می داد...اما
امروز..حتی امروز..بعد از تمام حرفهایش..حتی وقتی رضایتش را اعالم کرد...باز بیشتر از یک بوسه از دستم برنیامد...انگار
دوست نداشتم آلوده اش کنم...دلم می خواست همین طور پاک و دست نخورده باقی بماند...مثل غذایی که ساعتها برای آماده
کردن و تزیینش زحمت می کشی و بعد برای خوردنش حیفت می آید...حیفم می آمد شاداب را از دنیای قشنگ و بی شهوت
دخترانه اش بیرون بکشم.شاداب برایم حکم مریم مقدس را داشت...تمام وجودم می طلبیدش..اما وجدانم نهیب می زد
نه...حرمت گذاشتن به حریمهایش برایم عادت شده بود...یاد گرفته بودم که به شاداب متفاوت نگاه کنم...حتی حاال که
همسرم بود...
صدای در را شنیدم...پتو را تا گردن شاداب باال کشیدم و آرام از کنارش برخاستم...به جای گرمکن تیشرت تیره ای پوشیدم
و از اتاق بیرون رفتم...دو پاف اسپری تو حلقش خالی کرد و در جواب سالم زیرلبم گفت:
-سالم بابا...خوبی

1401/11/22 18:21

پارت #333

در چهره اش نه اثری از اخم بود و نه عصبانیت و نه دلخوری...انگار نه انگار که دیشب با فریادهایش روی دیوارهای خانه ترک
انداخته بود.
-خوبم.کجا بودی؟
چشمکی زد و گفت:
-تو فکر کن پیاده روی...!
گردن کشید و پشت سرم را پایید.
-خانومت اینجاست هنوز؟
پیشانی دردناکم را مالیدم.
-آره..خوابه...
لبخند مهربانی زد.
-پس تو چرا بیداری؟
نشستم...این درد را دایی می فهمید.
-جرات نکردم بخوابم.
جورابهایش را درآورد و توی هم تا زد.
-خب...تا کی؟نمیشه که نخوابی...نمیشه هم زنت رو از اتاق بندازی بیرون.
انگشتانم را توی موهایم فرو بردم و پوست سرم را کشیدم.
-شاداب می دونه دایی...باهاش کنار میاد.
یک لنگه ابرویش را باال انداخت.
-چرا همیشه اون باید با همه چی کنار بیاد؟چرا تو با این مشکل کنار نمیای؟
گاهی شک می کردم که دایی،دانیار باشد...اگر بود می دانست که این درد را هیپنوتیزم هم نتوانست درمان کند.
نشد...می گی چیکار کنم؟فکر می کنی واسه من راحته؟هیچ *** به اندازه خودم زجر نمی کشه...خصوصاً االن که طرف حسابم￾می گی چیکار کنم دایی؟تو این شهر دکتری نمونده که دیاکو با ضرب و زور و کشون کشون منو نبرده باشه...نشد که
شادابه.
گردنم تیر کشید.آنقدر شدید که بی ارداه "آخ"گفتم...دایی خم شد و دستش را روی زانویم گذاشت.صدایش را پایین آورد.
-خوف نکن پسر...خوف نکن...درست میشه..درستش می کنم.من اینجام.
توی چشمانش نگاه کردم...توی گودالهای سیاهش...انگار در اعماقش آتشی افروخته بودند...نوری سو سو می زد...
-چطوری؟با قرص خوابای قوی که فیل رو هم از پا در میاره؟یا با مشاوره گرفتن از صدتا دکتر دیوونه تر از خودم؟جواب نمی ده
دایی..جواب نمی ده.
زانویم را فشار داد.
-همیشه یه راهی هست...تو کنار دیاکو می خوابی...بدون هیچ مشکلی...باید یه راهی باشه که اینو به بقیه هم تعمیم بدیم.
برای اطمینان به در بسته اتاق نگاه کردم.
-دیاکو فرق داره دایی...
برای چند ثانیه اخم کرد.
-از امشب هر وقت که زنت پیشت نبود،من کنارت می خوابم.
چشمانم گرد شد.
-نه.
خندید.
-نه نداریم.
به پشتی مبل تکیه دادم و نفسم را فوت کردم.
-دایی..من تو خواب بزرگی و کوچیکی حالیم نیست..می زنم یه بالیی سرت میارم.
خنده اش اوج گرفت.
-می بینیم.
کالفه شدم...تصمیمش جدی بود.
-دایی..شوخی بردار نیست...فکرشم نکن.
خنده اش را فرو خورد..اما هنوز صورتش متبسم بود.

1401/11/22 18:22

پارت #334

شوخی بردار نیست...منم همینو می گم...باید به آدما عادت کنی...چون دیگه تنها نیستی...شاید امروز شاداب اینو
بپذیره..اما فردا بچه ت رو چیکار می کنی؟
لرزش خفیفی در تنم حس کردم...مثل حس دست زدن به پریزی که اتصالی دارد.
-بچه کجا بوده دایی؟من تو همینشم موندم.
برخاست...جورابش را هم توی مشتش گرفت... به تمام دست و پا زدنهایم پوزخند زد و رفت.
دیاکو نیامد...نه آخر آن هفته و نه حتی آخر چهار هفته بعدش...گفت کار دارم و منهم نپرسیدم چرا...چه کاری!هرچه وقت
آزاد داشتم صرف شاداب می کردم...دستش را باز گذاشتم...برای خرید..برای تغییر دکوراسیون...برای جشن...برای
لباس...برای هرچه که دوست داشت...و می دیدم در نهایت عزت نفس...ساده ترین ها و کم خرج ترین ها را انتخاب می
کند...می گفتم نیازی به نگرانی نیست...هرچه دوست داری بخر...و او با سری برافراشته جواب می داد"زیبایی در
سادگیست" و بعد دستش را دور گردنم می انداخت و زیر گوشم زمزمه می کرد:"جواهر اصلی اینجاست...!دیگه چی می
خوام؟"و هربار با تکرار این جمله...منهم برای دایی تکرار می کردم:"مرسی که نذاشتی شاداب رو از دست بدم"و او هم تنها
سر تکان می داد و لبخند می زد.
معتاد شدم...به دستانش...که شبها گردن و شقیقه های دردناکم را ماساژ می داد...معتاد شدم...به لبهایش...که
سخاوتمندانه بر سر و صورتم می نشست...معتاد شدم..به پاهایش...که امن ترین و راحت ترین بالش دنیا می شد...معتاد
شدم..به انگشتانش...که توی موهایم می چرخید و خونرسانی به مغزم را تسهیل می کرد...معتاد شدم...به حرفهایش...که
سراسر عشق بود...به دوستت دارم هایش که با هربار شنیدنش از زبان او، عضالت تنم ریلکس می شدند...معتادم
شدم...به شاداب معتاد شدم...!
عشق شاداب ریا نبود...ناخالصی نداشت...بی مکر و حیله های زنانه...بی آینده نگری و کیسه دوزی...شاداب فقط می
بخشید...و هیچ وقت نمی خواست...هیچ وقت نمی پرسید دانیار دوستم داری؟تو هم مرا دوست داری؟نه نمی پرسید...!انگار
برایش مهم نبود...انگار حتی اگر دوستش هم نداشتم باز فرقی نمی کرد...او آفریده شده بود برای عشق ورزیدن...برای
دوست داشتن...آنهم بی چشمداشت.
با شاداب...کمتر کابوس می دیدم...هرچند شبها نبود...هرچند حسش نمی کردم...اما آنقدر در طول روز از وجودش آرامش
می گرفتم که شب راحت تر سر بر بالین می گذاشتم...حتی با وجود دایی...که هر حرکتش واکنشم را بر می انگیخت...
و دایی...!سینه مریض و پر درد دایی...مردانه و فداکارانه آماج حمله های من شد...هر روز صبح آثار کبودی را را بر سر و
سینه اش می دیدم...التماس می کردم"دایی بسه...دایی تو رو خدا...دایی تو مریضی...دایی تو این مشتا رو تاب
نمیاری...دایی

1401/11/22 18:23

ممکنه بالیی سرت بیاد..."و او تنها شانه ام را می فشرد و می گفت"خوف نکن پسر...خوف نکن..."
دایی ماند و شبهایم را تحمل کرد...و شاداب ماند و روزهایم را ساخت...کسلی ام را می دید و آنقدر از سر و کولم باال می
رفت تا عذاب شب گذشته و چهره از درد درهم دایی را از خاطرم پاک می کرد...!
کم کم...بعد از بیست و هشت سال که از چهار سالگی ام می گذشت...خانواده داشتن را حس می کردم...حاال که مقید بودم
جمعه ها را با پدر و مادر همسرم بگذرانم...حاال که خرج و مخارج و کار کردنم هدفدار شده بود...حاال که تامین نیازهای شاداب
و خانه مشترکمان اولویتم شده بود...حاال که گاهی به اجبار شاداب به اسباب بازی فروشی ها و لباس بچه فروشی ها و حتی
خود بچه ها نگاهی می انداختم و به ذوق های کودکانه اش می خندیدم...حاال که به خاطر تعهدم..به خاطر حفظ زندگی ام خط
موبایلم را عوض کرده بودم...حاال...می فهمیدم زندگی یعنی چه...!می دیدم زندگی به بیخودی و پوچی سابق نیست...آنقدر
شاداب برنامه های مختلف چیده بود که حس می کردم تا ابد درگیرم...و از این درگیری راضی بودم...شاداب مرا از پیله خودم
بیرون کشیده بود و من از این آزادی اجباری لذت می بردم...
حاال منهم چیزی داشتم که برای آمدنش لحظه شماری کنم...عروسیمان...!خانه ای را که شاداب چیده بود دوست داشتم...رنگ
های شاد و زنده اش..شاد و زنده ام می کرد...!هر وقت شاداب پیش من بود و بوی غذا توی خانه می پیچید...دلم ضعف می
رفت...نه از گرسنگی جسمی..از گرسنگی روحم...!روحی که بوی زن را فراموش کرده بود...بوی زنی که زن خانه باشد...مثل
مادرم...دستپختی که زنانه باشد مثل دستپخت مادرم...تزیین سفره از سر عشق برای خانواده..مثل مادرم...نگرانی از گرسنه
ماندنم...مثل مادرم.شاداب مادرم نبود..اما این روزها..به شکل عجیبی حال و هوای روزهای مادر داشتن را به خانه بازگردانده
بود...او و مادرش...آهسته آهسته...تصویر زنی زیبا و بلند قد را..که لباس محلی می پوشید و موهایش را توی حیاط شانه می
زد و می بافت، جایگزین زن در خون غلطیده کابوسهایم کرده بودند.حاال گاهی..شبها به جای صدای ناله، آوای ترانه های کردی
توی گوشم می نشست...ترانه ای که تا خوانده می شد خواب به چشمانم هجوم می آورد...حاال گاهی توی خوابهایم به جای
مردهای دشنه به دست با چشمانی خون گرفته...پدرم را می دیدم...که دیاکو را روی یک زانویش می نشاند و مرا روی زانوی

1401/11/22 18:23

پارت #336

دیگر...و تمام اینها را مدیون گرمای آغوش شاداب بودم...نمی دانم خدا کدامین عنصر مخدر را در سلولهای این دختر کار
گذاشته بود که این چنین تخدیرم می کرد...که این چنین تسکینم می داد...که این چنین درد را تمام می کرد.
مقابل خانه پارک کردم...سرم را پایین بردم و از شیشه چراغهای روشن آپارتمانم را دیدم...شماره دایی را گرفتم...بعد از
بوقهای طوالنی جواب داد.
-جان دایی؟
-سالم.
-سالم بابا...خسته نباشی.کجایی؟دیر کردی.
-اومدم خونه خودم.
-اونجا چرا؟تنهایی؟
-نه...شاداب هست...گفتم امشب رو بمونه.
-آها..باشه بابا..خوش باشین.
-تنهایی سخت نیست؟بیام دنبالت شما هم بیای پیش ما؟
-مگه من بچه م پسر جون؟شما راحت باشین.من خوبم.
-باشه..گوشیم روشنه...اگه کاری بود...
حرفم را قطع کرد.
-من خوبم پسر...تو خوب نیستی...یه فکری به حال خودت بکن.
پس خبر داشت...!
-می دونی دایی؟
-چیو؟اینکه خوب نیستی؟آره..می دونم.
سرم را روی فرمان گذاشتم.
-نه..اینکه دیاکو فردا میاد...!
توی صدایش خنده حس کردم...االن وقت خنده بود؟به چه می خندید واقعاً؟
-اونم می دونم...خب که چی؟ناراحتی برادرت داره بر می گرده؟اونم فقط به خاطر عروسی تو؟
ناراحت نبودم..اما سردرگم و کالفه چرا.
-نمی دونم دایی...دلم یه جوریه...نمی خوام حاال که همه چی داره درست میشه..حاال که همه چی خوبه...
چشمانم را محکم روی هم فشار دادم.
-دلم نمی خواد شاداب اونو ببینه...
سرزنشگرانه و با تشدید اسمم را خواند.
-دانیار...
دایی که خبر نداشت...از حس دیوانه وار شاداب خبر نداشت..از گریه ها و ضجه هایش برای دیاکو خبر نداشت..هیچ *** به
اندازه من از عشق همسرم به برادرم خبر نداشت...آه کشیدم.
-شاداب رو اذیت نمی کنم دایی..مطمئن باش...
صدایش را پایین آورد.
-من نگران خودتم بچه...
زیرلب گفتم:
-نباش.
و قطع کردم...ماشین را به پارکینگ بردم و وارد آسانسورشدم...امشب فقط شاداب را می خواستم...!
تا کلید را توی قفل فرو بردم در را باز کرد و از گردنم آویزان شد...خستگی یک روز خسته کننده...با لمس تمامِ تنش..از
تمام تنم بیرون رفت.با یک دست گودی کمرش را در بر گرفتم و با دست دیگر در را بستم...روی پاهایش ایستاد و گردنم را
بوسید...خم شدم و گونه اش را بوسیدم...ساک ورزشی را از دستم گرفت و کمکم کرد تا کتم را در بیاورم.
-دیر کردی...دیگه داشتم نگرانت می شدم.
دکمه های سر آستینم را گشودم و پیراهنم را از توی شلوار بیرون کشیدم.
-باشگاه بودم...طول کشید.
لبخند مهربانش را به رویم پاشید.

1401/11/22 18:24

پارت #337

باشه...پس تا دوش بگیری منم میز رو می چینم.
آب گرم را روی عضالت کوفته ام باز کردم...سرم را باال گرفتم و اجازه دادم قطرات نرم و شیشه ای صورتم را
بشویند...امشب خودم نبودم...دانیار نبودم...دیاکو گفته بود از نشمین و بهانه گیریهایش خسته شده...گفته بود بر می گردد
و شاید دیگر برنگردد...می خواست بیاید و بماند...بدون زنش...بدون نشمین...و دایی مدتها بود که از اختالف میانشان خبر
داشت...خبر داشت و دم نزد...خبر داشت و سکوت کرد...خبر داشت و....
-دانیاری چیزی الزم نداری؟
حجم فزاینده توی گلویم را بلعیدم.
-نه...االن میام.
دیاکو برمیگشت...تنها...گفته بود شاید جدا شوند...جدا می شد و شاداب هر لحظه و هر ساعت او را می دید...شادابِ
مهربان...محرم دردهایش می شد و مرهم زخمهایش...و من...
شامپو را روی موهایم خالی کردم و هرچه حرص داشتم توی انگشتانم ریختم.
در برابر دیاکو...چقدر شانس دوست داشته شدنِ من کمرنگ می شد...!در برابر دیاکوی مجرد و آزاد...دیاکوی خوش رفتار و
عاقل...دیاکوی سالم و آرام...دیاکوی خوش صحبت و با محبت و عشق اسطوره ای شاداب،من جایگاهم را از دست می
دادم.دیاکو...شاداب را از من می گرفت...شک نداشتم...
-دانیاری...شام یخ کرد...دل منم تنگ شد...
بدن صابونی ام را به زیر دوش هول دادم.
حوله را دورم پیچیدم و بیرون رفتم...برایم لباس آماده کرده و روی تخت گذاشته بود...پوشیدم...دستی به موهایم کشیدم￾اومدم.
و اتاق را ترک کردم..بوی سیب زمینی سرخ شده بینی ام را پر کرد..کنار کانتر ایستادم...پشتش به من بود و مرا نمی
دید...موهایش را روی سرش جمع کرده بود و سعی داشت ظرفی را از کابینت بیرون بیاورد...جلو رفتم...دستم را دراز کردم
وظرف را پایین آوردم...جیغ زد...
-وای خدا...قلبم...
چرخید و لپم را کشید.
ترس؟این دختر از ترس چه می دانست؟دستانم را دو طرف کمرش گذاشتم...با یک حرکت بلندش کردم و لبه کابینت￾ترسوندیم پسرم...
نشاندمش...با سرخوشی خندید و گفت:
-یعنی میشه یه روزی منم اینطوری..عین پرکاه..تو رو بلند کنم.
حرف زدنم نمی آمد...فقط دوست داشتم به خنده ها و چشمان شادش نگاه کنم...شاداب واقعاً با من شاد بود؟
هر دو ساعدش را روی شانه هایم گذاشت و توی چشمان زل زد.
-امروز خیلی کم دیدمت سرورم...
انگشت اشاره و شستش را به هم چسباند.
-دلم واست اینقده شده بود.
دست بردم و کلیپسش را باز کردم...تار به تار مویش مثل موج لغزید و صورتش را در بر گرفت...تر بودند و بوی شامپو را در
فضا متصاعد کردند.
-چقدر بگم موهاتو نبند؟
بینی اش را به بینی ام مالید و گفت:
-وقتی توی غذات چهار تار خوشگل از اینا رو رویت کردی و یا میل نمودی...موهامو از ته می زنی.
گفتم...انگار

1401/11/22 18:25

برای خودم می گفتم...
-همیشه فکر می کردم موهات لخته...خیلی جالبه که اینجوری از کمر چین می خوره...خوشم میاد.
صورتش زیر دستم داغ شد.بحث را عوض کرد.
-شام بخوریم آقاهه؟
گرسنه نبودم...با وجود گرسنگی،گرسنه نبودم.
-مامان بابات به اینجا موندنت اعتراضی نکردن؟
از توی ماهیتابه سیب زمینی برش خورده ای برداشت و توی دهانم گذاشت.

1401/11/22 18:25

نشستم.
-دانیاری؟

1401/11/22 18:27

پارت #338

بابا یه ذره...ولی مامان گفت اینا زن و شوهرن...جشن عروسی هم فرمالیته ست...هر وقت بخوان باید با هم باشن...منم یه
چمدون گنده از لباسام رو آوردم اینجا...ناسالمتی هفته دیگه عروسیمونه...اونوقت من هنوز یه تیکه لباسم تو این خونه
ندارم.
دسته ای از موهایش را پشت گوشش بردم.
-دیگه استرس نداری؟نمی ترسی؟
خندید..از ته دل.
-استرس؟این جشن عروسی شده خار توی چشم من...دلم می خواد زودتر تموم شه واسه همیشه بیام پیش تو..از حاال واسه
فردا که باید برگردم خونه عزا گرفتم.
لحظه ای از سرم گذشت"شاید بهتر باشد تا عروسی صبر نکنم...شاید با تصاحب جسمش از شر این افکار مالیخولیایی رهایی
یابم...شاید اینطور از "مالِ من بودنش" مطمئن شوم و آرام بگیرم..."
-پسری...کجایی؟گشنه نیستی؟
به خودم آمدم...سرم درد می کرد و تهوع داشتم.
-نه...فقط یه چایی واسم بیار.
خنده روی لبش ماسید.
-قیمه درست کردما...همونجوری که دوست داری..بدون لپه...!
از آشپزخانه بیرون رفتم و گفتم:
-تو بخور...من سیرم.
هیچی نگفت و ده دقیقه بعد سینی چای را روی میز گذاشت...سعی می کرد به روی خودش نیاورد..اما حالش گرفته شده بود.
-کجا؟
-می رم میز رو جمع کنم.
-غذات رو خوردی؟
-تا سیب زمینیا سرخ شدن کلی ناخونک زدم بهشون...گشنم نیست.
دستانم را از هم باز کردم.
-پس بیا اینجا.
-آخه میز...
تند شدم.
-گور بابای میز...می گم بیا اینجا.
آمد و نشست...دستانم را دورش حلقه کردم و پیشانی ام را روی سرش گذاشتم.ناله کرد.
-دانیار دردم میاد.
سریع دستانم را شل کردم...با اینطور فشردنش چیزی حل نمی شد.کف دستش را روی سینه ام کشید و گفت:
-حالت خوبه؟چیزی شده؟
موهایش را بوسیدم و گفتم:
-هیش..هیچی نگو شاداب...هیچی.
اطاعت کرد و بی حرف توی آغوشم چمبره زد.
شاداب:
پنج هفته سر گذاشتن مداوم بر این سینه و شنیدن مدام صدای این قلب...آنقدر پخته ام کرده بود که بدانم این
ضربان...ضربان همیشگی قلب دانیار نیست...قلب ورزشکاری که همیشه کند اما محکم ضربه می زد...امشب تند و بی قرار
بود...!دانیار هیچ وقت دستپخت مرا پس نمی زد...اما امشب حتی همان تکه کوچک سیب زمینی را به زور فرو داد.از همه
اینها گذشته...دانیار...هیچ وقت مثل امشب نگاهم نکرده بود...آنطور با غم و حسرت...
دلم می خواست حرف بزنم...من برخالف دانیار حرف زدن را دوست داشتم..در چنین شرایطی سکوت بیشتر عذابم می
داد...اما دانیار را فقط سکوت تسکین می داد...فقط سکوت...!
دلم از آشفتگی دلش گرفت...دیگر نمی خواستم این صدای خشمگین و غضب آلود را بشنوم...سرم را بلند کردم و فاصله
گرفتم...دستش را از پشتم برداشت و روی هر دو چشمش گذاشت.پاهایم را جمع کردم و چهار زانو روی مبل

1401/11/22 18:27