درست رو می خونی هم یه کمک خرجی واسه خونه می شی.به مامانت فکر کن...به
شادی...به خودت که یه ساله می خوای یه جفت کفش بخری و نمی تونی...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-تو درد منو نمی دونی...نمی دونی...
دستم را رها کرد...موجی از ناامیدی در صدایش دوید.
-چرا...می دونم...اما تو شرایط فکر کردن در مورد این مسائل رو نداری...واسه یه بارم که شده منطقی فکر کن و در اون
احساست رو گِل بگیر.
میخ چشمانش در پوست صورتم فرو رفت.
-می تونی؟
باالخره نگاهم را از جایی که "او" همیشه می نشست گرفتم و گفتم:
-می تون
1401/11/05 22:44