پارت #10
"نترس بچه جان...منهم مثل تو طعم فقر را چشیده ام...شاید حتی بیشتر از تو...!"
-من اسم کوچیکت رو فراموش کردم.
دوباره سرش را پایین انداخت و گفت:
-شاداب.
اسمش هم قشنگ و ملیح بود...مثل تک تک اجزای صورتش.
-از حرفهای منشیم ناراحت نشو...فقط به این فکر کن که تو چیزایی که ازت خواستم پیشرفت کنی.باشه؟
دوباره مانتویش را روی زانوهایش کشید.
-تبسم...همون دوستم که ازش خواسته بودین واستون منشی پیدا کنه...بهم نگفته بود که باید فتوشاپ و اکسل بلد
باشم...می گفت فقط در حد تلفن جواب دادن و تایپ کردنه.
دوستش گفته بود من دنبال منشی هستم؟؟؟
لبخند زدم...! پس او هم به اندازه من برای غرور این دختر می ترسید و به او نگفته بود که با خواهش و التماس اینکار را
برایش جور کرده.
-یعنی فکر می کنی از پسش برنمیای؟
تند..سرش را بلند کرد و برای اولین بار در چشمانم خیره شد.
-نه...نه...می تونم...فردا می رم کتابخونه دانشگاه...حتما کتاب آموزش فتوشاپ رو دارن.می شینم می خونم.با کامپیوتر
سایت هم تمرین می کنم.زود یاد می گیرم.
کامال مشخص بود که چقدر به این کار احتیاج داشت.لبخند زدم.
-خوبه...از کامپیوتر اینجا هم می تونی استفاده کنی.هر جا هم مشکل داشتی از خودم بپرس.
آرامش...آهسته آهسته به صورتش برگشت...
-اگه کالس نداری..می تونی از همین االن شروع کنی...!
لبش را گاز گرفت...صورتش کمی سرخ شد...یاد کفشهایش افتادم..از حرفم پشیمان شدم...شاید می خواست برود و با
اولین حقوقش برای خودش کفش بخرد.از جا بلند شدم.
-البته اگه دوست داری...هیچ اجباری نیست.
آرام و با متانت بلند شد و مقابلم ایستاد.
-راستش می خوام خواهرمو ببرم دکتر.دندونش درد می کنه.باید جراحی شه.
پس برای همین اول صبح آمده بود دنبال حقوقش...!
-باشه...برو حسابداری پولت رو بگیر...عصر برگرد...!
بدون اینکه نگاهم کند گفت:
-ممنونم...امیدوارم الیق اعتمادتون باشم.
خنده ام گرفت...یک بچه و این حرفهای قلمبه و سلمبه؟
زیرلب خداحافظی آهسته ای گفت و رفت.از پشت نگاهش کردم...بدون ذره ای عشوه و اطوار...کوتاه اما محکم...قدم برمیخوبه...حاال دیگه می تونی بری.
داشت..!
شاداب
از اتاق که بیرون زدم هنوز بدنم می لرزید.اینبار نه از هیجان نزدیکی به دیاکو..بلکه از شدت تحقیری که بی رحمانه نثار
وجودم کرده بودند...واقعا توانایی رو در رو شدن مجدد با سلطانی را نداشتم اما چاره ای نبود.با هزار غصه و عذاب نزدیکش
شدم...گوشی تلفن دستش بود و ریز ریز می خندید.کنار میزش ایستادم.
-ببخشید...
حتی نگاهم نکرد...! قلبم درد گرفته بود.کمی این پا و آن پا کردم.
-ببخشید...!
عمداً نادیده ام می گرفت...چرا؟آخر چرا؟
صدایم را کمی باال
1401/11/05 22:53