The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانای جذاب و زندگی نی نی پلاسیا و زایمان😍

643 عضو

پارت #32

دوباره به ساعتم نگاه کردم...حتما دیرش شده بود...بلند شدم و صندلی را سرجایش گذاشتم...روی سرش ایستادم و آرام
صدایش زدم:
هیچ عکس العملی نشان نداد..دوباره و سه باره اسمش را خواندم...اما فقط سرش را جا به جا کرد..به ناچار شانه اش را تکان￾شاداب...!
دادم...ترسید و از خواب پرید...با تعجب نگاهم کرد...کمی طول کشید تا موقعیتش را به خاطر آورد...ناگهان برخاست و باو
وحشت گفت:
-وای...خوابم برده بود...!
می دانستم از اینکه رییسش او را در این حال دیده...هم شرمزده ست و هم نگران...لبخندی زدم و گفتم:
-عیبی نداره...وسایلت رو جمع کن...دیر شده...!
سرش را چرخاند و به ساعت دیواری نگاه کرد.
-وای...مامانم...!
در حالیکه به اتاقم برمی گشتم گفتم:
-من می رسونمت...
پشت فرمان نشستم و گفتم:
-کمربندت رو ببند.
کمی به عقب چرخید و با نگاه دنبال کمربند گشت...پیدایش کرد و بستش...تمام حرکات این دختر شیرین بود.
-خب کجا برم؟
با خجالت گفت:
-شرمندم...مزاحمتون شدم.
لبخندی زدم و گفتم:
-آدرسو بگو دختر جون.
استارت زدم و راه افتادم.از پیچش انگشتانش در هم متوجه شدم که استرس دارد.آرام گفتم:
-نگران نباش.می خوای خودم بیام واسه مامانت توضیح بدم؟
از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت:
-نه..حرف خودمو باور می کنه...فقط می دونم االن دم در خونه ایستاده...نگرانه...!
چه خوب که یک مادر تا این حد به دخترش اعتماد داشت.برای اینکه حواسش را پرت کنم گفتم:
-اسم خواهرت چیه؟
-شادی؟
-همین یه خواهر رو داری؟
-بله.
نمی دانستم پرسیدنش صحیح است یا نه اما دلم می خواست بدانم.
-مامانت چیکار می کنه؟
-لباس عروس می دوزه...بیشتر منجوق کاریاش رو انجام می ده.
-پدرت چطور؟
تیز نگاهم کرد.
-زنده ست؟
سرش را پایین انداخت...دیگر تمایلی برای دید زدن خیابانها و چراغهای رنگی شان نداشت.آهسته گفت:
-بله زنده ست.
کامال مشخص بود که دوست ندارد در موردش حرف بزند.
-خب چیکارست؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-بیکار...معتاده...!
حدس زده بودم...!
-با شما زندگی می کنه؟

1401/11/06 03:37

پارت #33

سرش را بیشتر توی گردنش فرو برد.
-آره..اما من نمی بینمش...!
اذیت بود..خجالت می کشید...می فهمیدم...اما دوست داشتم از زندگی اش بیشتر بدانم.
-چطور؟
بازدمش را محکم بیرون داد و گفت:
-تو یه اتاقه که همیشه درش بسته ست..وقتی ما خونه ایم بیرون نمیاد...یا اگه بخواد بیاد بیرون من شادی رو می برم توی
اتاق...دوست ندارم ببینمش...!
همین یک دردش کم بود این دختر...!
-چرا؟
نگاهم کرد...در چشمانش دلخوری موج می زد...مجبورم کرد که بگویم:
-اگه دوست نداری در موردش حرف بزنی نگو...!
آهی کشید و گفت:
-دلم می خواد بابامو همونجوری که دوست داشتم یادم بیاد...نمی خوام چهره االنش رو ببینم...!
کمی از سرعت ماشین کاستم.
-مگه چند ساله که معتاد شده؟
پیشانی اش را به شیشه ماشین چسباند و گفت:
-ده سال...!
سکوت کردم...او ادامه داد:
-قبلش رو یادم میاد...خیلی پولدار نبودیم...ولی شرایطمون خیلی بهتر بود...بابام برقکار بود..درآمد بدی نداشت...مامانم
خیاطی می کرد...ولی خیلی کمتر از االن...اینقدر به خودش فشار نمی آورد...وقتی این خونه رو خریدیم...واسه اولین بار همه
با هم رفتیم رستوران...جشن گرفتیم...شادی اون موقع پنج سالش بود..من هشت سالم...اون شب آخرین روزهای
خوشیمون بود...به یک سال نکشیده کل زندگیمون نابود شد...از اون به بعد..مامانم یه تنه خرج زندگی رو به دوش
کشید...بابا هم دیگه از اون اتاق بیرون نیومد..ما هم نخواستیم ببینیمش...همین..!
قصد نداشت بیشتر از این توضیح دهد..اما همین که صادقانه همه چیز را گفته بود..همین که به دروغ متوسل نشده بود
دنیایی می ارزید...گریه نمی کرد..اما چانه اش می لرزید..نباید اینقدر در مورد زندگی اش کنجکاوی می کردم.برای عوض
کردن جو گفتم:
-اوضاع فتوشاپ چطوره؟
آرام گفت:
-زیاد خوب نیست..خیلی سخته...!
توقع زیادی بود که با آن حجم درس خودش و بدون کامپیوتر..آنهم از روی کتاب...یکی از سخت ترین مباحث کامپیوتر را
بیاموزد.
-از فردا یک ساعت آخر کاریت که سر هردومون خلوت تره با هم تمرین می کنیم؟خوبه؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-آخه...
-آخه نداره..هرچه زودتر یاد بگیری به نفع منه..اگه بتونی در عرض ده روز اونجوری که می خوام مسلط بشی یه جایزه پیش من
داری.قبوله؟
خندید و با شادی گفت:
-قبوله...!
چقدر راحت می شد این دختر را خوشحال کرد.
اشاره ای به کوچه دادم و گفتم:
-همین جاست؟
نگاهی به دور و برش کرد و گفت:
-ا...چه زود رسیدیم...
خواستم داخل کوچه بروم اما مانع شد:
-اینجا پیاده شم بهتره...همسایه هامون خیلی فضولن...!

1401/11/06 03:39

پارت #34

سرم را تکان دادم و گفتم:
-باشه..پس من اینجا می مونم تا بری داخل...!
قدرشناسانه نگاهم کرد...برقی در چشمان زیبایش می درخشید..برای اولین بار چند ثانیه در چشمانم خیره ماند...چیزی در
نگاهش بود که نمی فهمیدم.با لبخند گفتم:
-مامانت نگرانته ها...!
ناگهان تمام صورتش سرخ شد...سرش را پایین انداخت..خداحافظی کرد...از ماشین بیرون پرید و پا به فرار گذاشت...!
دانیار
خودم را روی مبل انداختم...سیگار برگ امریکایی را بین لبهایم گذاشتم...یک دستم را حایلش کردم و با دست دیگر فندک
زدم و روشنش کردم...یک پک عمیق و سپس خروج دود از بینی...!
-دلمون خیلی واست تنگ شده بود دنی...!
سیگار را با دو انگشتم گرفتم و از لبم جدا کردم...نگاهم را روی پاهای سفید و خوشتراش دوست دخترِ دوستم که در آغوش
دوست پسر احمقش فرو رفته بود و رسما به دوستِ دوست پسرش خط می داد...چرخاندم...! روی دسته مبل نشسته و پایش
را روی پا انداخته بود...با کمی دقت حتی می توانستم لباس زیرش را هم ببینم. به بدستش نگاه کردم که دور گردن سعید که
با موبایلش حرف می زد...انداخته بود...نتوانستم پوزخند نزنم...پسره ی *** ساده...! خواستم یک بی غیرت هم تنگ
اسمش بگذارم اما دیدم این دختر...ارزش غیرت خرج کردن ندارد.
-سایه ت سنگین شده دنی جون.باید با التماس بکشونیمت اینجا.
اخمهایم را درهم کشیدم...این دخترها چه اصراری داشتند که اسم مرا مخفف کنند؟آنهم همگی به یک شکل؟
-هرچی هم که به اون ماسماسکت زنگ می زنیم جواب نمی دی.
صدای خنده های بلند سعید روی اعصابم بود.با بی حوصلگی گفتم:
-پاشو برو تو اتاق عربده بکش...سرم رفت..!
چشمکی زد و توی هوا بوسی برایم فرستاد و به تراس رفت...در را هم پشت سرش بست.پشت سرم را به مبل تکیه دادم و
به سقف خیره شدم.
-می بینی دنی؟همیشه کارش همینه.مگه حاال اون تلفن رو تموم می کنه؟نمیگه مهمون داریم...واال خسته شدم از این بی
مالحظگیش...!
گوشه لبم تکان خورد...از بی مالحظگی اش خسته شده بود؟ بی مالحظگی در چه؟مهمان داری یا زن داری؟
نزدیک شدنش را حس کردم...روی دسته مبل من نشست و دوباره پا روی پا انداخت...بوی عطر تنش به انتهایی ترین پرزهای
بینی ام چسبید...انگشتش را باال آورد و روی الله گوشم کشید.
-از اون دوست دختر باربیت چه خبر؟
و با تمسخر ادامه داد:
-مهتا...!
دستش را آرام پایین کشید و با ناخنهای مانیکور شده اش گردنم را خراش داد..!
-چطور این کم حرفی تو رو تحمل می کنه؟
سرش را پایین آورد...نفس داغش روی گونه ام می نشست...از گوشه چشم نگاهش کردم لبهای صورتی قلوه ایش مقابلم
بودند.
چهار انگشتش را همزمان روی برجستگی گلویم کشید و گفت:
-وقتی دور میشی به این

1401/11/06 03:40

فکر می کنم که هیچ دختری نمی تونه تحملت کنه...ولی وقتی می بینمت...وقتی اینقدر
نزدیکمی...وقتی اینجوری با اخم نگام می کنی...تازه می فهمم اون مهتای بدبخت حق داره...یه آهنربایی تو وجودت هست که
سنگ رو هم جذب می کنه...چه رسیده به یه دختر...!
چشمانم را روی هم گذاشتم...نفسش هر لحظه نزدیک تر می شد...گرمم شده بود...کم کم می توانستم رطوبت لبهایش را
حس کنم...زمزمه مستانه اش را شنیدم:
نفس عمیقی کشیدم...چشم باز کردم...سرم را عقب بردم و کف دستم را روی لبهایش گذاشتم...چشمان مخمورش حالم را به￾کاش می فهمیدی چقدر می خوامت...!
هم زد...از شدت نفرت صورتم را جمع کردم و گفتم:
-تو هنوز نفهمیدی من از اینکه با یه نفر...تو یه ظرف غذا بخورم بدم میاد؟

1401/11/06 03:40

پارت #35

جا خورد.بلند شدم.کیفم را باز کردم و نقشه ها را روی میز گذاشتم.به سرعت مقابلم ایستاد و گفت:
-منکه گفتم با سعید بهم می زنم...به خدا اگه تا االنم با اون موندم به امید همین مالقاتهای کوچیک با توئه...!
نگاهی به بالکن انداختم...سعید هنوز مشغول بود.انگشت اشاره ام را باال آوردم...توی چشمان تینا خیره شدم و گفتم:
لبش لرزید و اشک در چشمش جمع شد...اَه...ترفند مزخرف و همیشگی زنها در تالش برای کنترل و حفظ مردها..! آهی￾و البته... بیشتر از غذای اشتراکی،از پس مونده غذا بدم میاد...اونم پس مونده یه هالویی مثه سعید...!
کشیدم...کتم را برداشتم و بی توجه به دانیار گفتنهایش از خانه بیرون زدم...!
دیاکو
پاکت چیپس را باز کردم و محتویاتش را توی کاسه ریختم.روی مبل نشستم و ماهواره را روشن کردم.خیلی خسته بودم اما
خوابم نمی آمد.ترجیح می دادم همانجا روی مبل کمی دراز بکشم...چند تکه چیپس در دهانم گذاشتم و همانطور که به صدای
موزیک پخش شده گوش می دادم چشمانم را بستم که به ثانیه نکشیده با صدای باز شدن در سرجایم نشستم.دانیار...! با
ساک دستی کوچکش و یک پالستیک حاوی غذا داخل شد...بی اختیار لبخند بر روی لبم نشست...با وجود اینکه برای خودش
خانه مستقلی گرفته بود اما هنوز...شبهای تهرانش را همینجا می گذارند...در حالیکه کفشهایش را در می آورد گفت:
-سالم خان داداش..!
هنوز...من تنها کسی بودم که سالمش می کرد...!
برخاستم و به سمتش رفتم.هر دو دستش بند بود...شانه هایش را گرفتم و در آغوش کشیدمش...بی حرکت و اعتراض
ایستاد...
هنوز...من تنها کسی بودم که می توانستم در آغوش بگیرمش...!
لبهایم را موهای خوشرنگ و خوشحالتش گذاشتم و بوسیدمش...!
هنوز...من تنها کسی بودم که می توانستم ببوسمش..!
بدون لبخند فقط سرش را تکان داد.ساک را گوشه پذیرایی گذاشت و به آشپزخانه رفت....ساکش را برداشتم و به اتاقش￾خوش اومدی.
بردم...بیرون که آمدم...دیدم سلفون غذاها را باز کرده و روی میز گذاشته...!
هنوز...من تنها کسی بودم که برایش غذا می گرفت...!
جلو رفتم و گفتم:
-کی رسیدی؟
قاشق و چنگال مرا توی ظرفم گذاشت.
-هنوز...م تنها کسی بودم که برایش قاشق و چنگال آماده می کرد.
-یه چند ساعتی هست.
دوست داشتم بپرسم این "چند ساعت" را کجا بودی؟؟اما می دانستم از سوال پرسیدن خوشش نمی آید.
به اتاق رفت و وقتی که برگشت یک تیشرت و شلوار سفید و مشکی پوشیده و دست و صورتش را شسته بود.به اندامش نگاه
کردم...یک زمانی قدش...به زحمت تا کمربند من می رسید و االن حتی یکی دو سانتی هم از من بلندتر بود.موهای خرمایی
تیره اش را یک طرفه باال زده بود و کمی ته ریش داشت...عضالت ورزیده اش...ثابت می کرد که

1401/11/06 03:41

همچنان ورزش سنگین جز
الینفک زندگی اش است و نفس های عمیق و با فاصله اش...مهر تایید بر ورزیده بودنش می زد...!
-چه خبر؟
هنوز..من تنها کسی بودم که مخاطب سوالش می شدم و می خواست از خبرهایم بداند...!
با وجود اینکه غذا خورده بودم...فقط به بهانه بودن با او...حرف زدن با او و لمس وجودش تکه ای از شیشلیک را بریدم و در
دهانم گذاشتم.
-خبری نیست..مثل همیشه...شرکت و دانشگاه... همین...!
برخالف من او با اشتها می خورد...دلم لرزید...دانیار من غذا نخورده بود...تا با من بخورد...!
پس هنوز...من تنها کسی بودم...که شاید کم...شاید ناچیز...اما دوستم داشت...!
-تو چه خبر؟کرمان خوب بود؟
بدون اینکه سرش را باال بگیرد گفت:
-آره...!
-پروژه بعدیت کجاست؟

1401/11/06 03:41

پارت #36

کرج...یه ده روزی اینجا می مونم.
هنوز من تنها کسی بودم که در مورد برنامه اش برایم توضیح می داد.....هرچند اندک..هرچند مختصر...هرچند ناقص...!
برایش چای دم کردم و همراه میوه بیرون بردم.پاهایش را روی میز گذاشته بود و شبکه ها را باال و پایین می کرد.اخم کردم و
گفتم:
-دانیار...!
از گوشه چشم نگاهم کرد و با نارضایتی پاهایش را پایین انداخت. کنارش نشستم...خیاری برداشت و با پوست و بدون نمک
گاز زد...چقدر بد بود که برای حرف زدن با دانیار واژه کم می آوردم.مردد پرسیدم:
-این ده روز رو که همینجا می مونی.
ته خیار را توی بشقاب انداخت و بلند شد و گفت:
و به اتاق خوابش رفت...! آهی که کشیدم آنقدر داغ بود که سینه و گلویم را سوزاند...!ظرفها را جمع کردم و به دنبالش￾آره...مگر اینکه بخوام کاری بر خالف شئونات شما انجام بدم.
رفتم.پیراهنش را در آورده و روی تخت دراز کشیده بود و سیگار می کشید.به دیوار تکیه زدم و گفتم:
-ای کاش حداقل به ریه خودت رحم می کردی.
باز بدون اینکه زحمت چرخاندن گردنش را به خودش بدهد کره چشمش را به انتهایی ترین سمتی که من ایستاده بودم گرداند
و پوزخند صداداری زد.سرم را تکان دادم و کنارش دراز کشیدم.یک دستش را زیر سرش گذاشته بود...من هر دو دستم را
زیر سرم گذاشتم.
-هنوز زن نگرفتی؟
خندیدم و گفتم:
-تو این چند روز که تو نبودی؟
چندبار پنجه اش را توی موهایش کشید و دوباره دستش را زیر سرش برد.
-با کسی هم آشنا نشدی؟
به سقف آبی اتاقش خیره شدم و گفتم:
-نه...اما به فکرش هستم...!
بدون هیچ حس خاصی گفت:
-جدی؟چه خوب..! اگه می خوای من دختر تو دست و بالم زیاد هست.بگو بهت معرفی کنم.
صدایش پر از استهزا بود.اهمیت ندادم و به شوخی گفتم:
-اون دخترای تو دست و بال تو...پیشکش خودت...من دنبال یه آدم خاصم.
موبایلش روشن و خاموش شد.نگاهی به صفحه اش کرد و جواب نداد.
-خاص از چه لحاظ؟خوشگلی...خانه داری...یا نجابت...!
نجابت را کشید...!
-همه لحاظ...می خوام همه چی تموم باشه...!
دود سیگارش را در فضا فوت کرد و گفت:
-پس نگرد...چون همچین چیزی نیست...!
می دانستم چه دیدی نسبت به دخترها دارد...نمی خواستم بحث کنم...با وجودی که مسخره بود...اما پرسیدم.
-تو چی؟
بلند خندید...آنقدر که به سرفه افتاد...! جوابم همین بود....!
-زن گرفتن خنده داره؟
سیگار را توی زیرسیگاری روی پاتختی خاموش کرد و گفت:
-زن بگیرم چی بشه؟یه زندگی سالم و صالح تشکیل بدم و خوشبخت بشم؟
نفس سوزانم را بیرون دادم و گفتم:
-نه..به خاطر اینکه یه جا مستقر شی...یه جا آروم بگیری...یه جا موندگار شی...خودت...جسمت...روحت...قلبت.. .!
به پهلو چرخید...صورتش کنار سرم بود.چشمانش را بست و گفت:
-دلت

1401/11/06 21:12

خوشه ها...!
ازاین طرز حرف زدنش خوشم نمی آمد.تند گفتم:
-دانیار..!

1401/11/06 21:12

پارت #37

چشمانش را گشود...قسم می خورم که در اردیبهشت ماه...از سردی نگاه برادرم یخ زدم...!
چند ثانیه بی هیچ حس نگاهم کرد و دوباره چشمش را بست و خوابید...با کالفگی دستم را روی صورتم کشیدم و در دل ناله
کردم:
-من با تو چیکار کنم پسر؟
و نگاهش کردم..به چهره ساکت و آرامش...
هنوز...من تنها کسی بودم که بدون محدودیت..می توانستم کنارش بخوابم...
و این هنوزها...هنوز...تنها دلخوشی من در رابطه با تنها برادرم بود...!
نزدیک صبح با حرکت ناگهانی دانیار از خواب پریدم...دیشب..همانجا خوابم برده بود...کنار برادرم...سریع برخاستم و به او
که سرش را در مشت گرفته بود نگاه کردم.پتو را کنار زدم و نزدیکش شدم...تمام تنش خیس عرق بود...نیازی نبود
بپرسم...می دانستم باز هم کابوس دیده...برایش آب بردم.نگرفت...شانه اش را فشردم و گفتم:
موهایش را رها کرد و با بی حالی لیوان را از دستم گرفت و آب را سر کشید.خودش را به لبه تخت کشاند و پاهایش را روی￾بخور...خوبه واست.
زمین گذاشت و دباره انگشتانش را بین موهایش فرو برد.
پرده ها را کنار زدم و پنجره را گشودم...می دانستم در اینجور مواقع اکسیژن کم می آورد...کنارش نشستم و گفتم:
سرش را تکان داد...محتوایش را نمی دانستم..نمی دانستم چه می بیند...هیچ وقت برایم نگفت...تعریف نکرد...دردودل￾بازم همون کابوس؟
نکرد...حرف نزد...فقط و فقط فقط می دانستم کابوس می بیند...خیلی هم وحشتناک...! به دستش نگاه کردم که هنوز کمی
لرزش داشت...دلم می خواست در آغوشش بگیرم...مثل همان موقع که شش-هفت ساله بود یا حتی ده-دوازده ساله...دلم
می خواست هنوز آنقدر کوچک بود که می توانستم سرش را توی سینه بفشارم و حس امنیت را به وجود دردمندش القا
کنم...اما اینکه اینگونه خسته و درهم شکسته کنارم نشسته بود...نزدیک سی سال سن داشت و بدتر از آن محبت نمی
پذیرفت...حتی محبت مرا...!
سرم درد گرفته بود...از آشفتگی اش کالفه بودم و از اینکه نمی توانستم کمکش کنم کالفه تر..! دستم را دراز کردم و از
پاکت روی میز سیگاری بیرون کشیدم و بین دو لبم گذاشتم و با فندک روشنش کردم...چند پک زدم تا حسابی گر بگیرد...و
سپس به سمت دانیار گرفتمش...!
-بیا...اگه آرومت می کنه...بکش...!
نفسش را منقطع بیرون داد و سیگار را مقابل صورتش گرفت...به گداختگی اش خیره شد و زمزمه کرد:
-پس تو هم بلدی...!
پوزخندی زدم و گفتم:
-کدوم مردیه که بلد نباشه سیگار بکشه؟
نگاهم کرد...با چشمانی مثل همیشه تهی...!
-می کشی؟
سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم:
-نه...من با این چیزا آروم نمی شم.
دوباره به سیگار خیره شد و گفت:
-پس با چی آروم می شی؟
دستم را روی کمرش گذاشتم و گفتم:
-وقتی تو ازم دور نباشی

1401/11/06 21:13

آرومم.
انتظار داشتم پوزخند بزند...آنهم از نوع غلیظ و کشدارش...! اما نزد...فقط گفت:
-وقتی من اینجا نیستم با چی آروم می شی؟
به روشنی کمرنگ آسمان خیره شدم و گفتم:
-اون موقع...هیچی آرومم نمی کنه...هیچی...!
سیگار را خاموش کرد...بدون حتی یک پک...! برخاست و زیرلب گفت:
-می رم دوش بگیرم..!

1401/11/06 21:13

پارت #38

شاداب
خوشحال از حضور تبسم در محل کارم، برایش تعریف کردم:
-نمی دونی چجوری دلداریم می داد..حتی دستمو گرفت...گفت تو رو همینجوری که هستی دوست دارم...قرار شد بهم
فتوشاپ یاد بده...تا خونه رسوندم...کلی تو راه با هم حرف زدیم..تازه با هم نون و پنیرم خوردیم...
دستان تبسم را میان دستانم فشردم و با هیجان ادامه دادم:
محبت کنه؟اینقدر بهم توجه کنه؟اینقدر هوامو داشته باشه؟باید ببینی چطوری با سلطانی رفتار می کنه...اصال وقتی حرف می￾انگار یواش یواش دارم به چشمش میام...داره منو می بینه...از سادگیم خوشش اومده...وگرنه چه دلیلی داره اینهمه بهم
زنه یه لحظه هم اخماشو باز نمی کنه.همه در عین احترام ازش می ترسن.اما با من اینجوری نیست...با من
مهربونه...مالیمه..نرمه...حتما یه چیزی هست مگه نه؟
با التماس نگاهش کردم...تاییدش را می خواستم...می خواستم او هم بگوید که هست...یک چیزی هست...!
چشمانش را گرد کرد و گفت:
-زده به سرت؟بابا اون پونزده سال از تو بزرگتره...تو جای بچه شی...!
تمام شور و شوقم خوابید...تبسم ضد حال...! دستش را پس زدم و با دلخوری گفتم:
-کدوم مردی پونزده سالگی پدر میشه که دیاکو دومیش باشه؟تازه پونزده سالم نه...چهارده سال و یکی دو ماه...!
آهی کشید و گفت:
تفسیر می کنی و به حساب عشق می ذاری...! ولی اون پسر هیجده ساله نیست شاداب...مثل من و تو رویایی فکر نمی￾تو رسماً خل شدی...همه حرفت شده دیاکو...فکرت شده دیاکو...زندگیت شده دیاکو...هر حرکت اونو به دلخواه خودت
کنه...دوره این حرفاش گذشته...اون االن عقلش به احساسش غلبه داره...آخه چطور عاشق کسی میشه که این همه ازش
کوچیکتره؟ازدواج که عروسک بازی نیست...!
لعنت به تو تبسم...لعنت...! زمزمه کردم:
-خفه...عین جغدی به خدا...شوم..نحس...آیه یاس...مثل گالم تو گالیور...!ایننهمه مرد هست که بیست سال بیست سال از
زناشون بزرگترن...حاال این چهارده سال و خرده ای اختالف ما شده خار تو چشم تو؟
بازویم را گرفت و مستقیم در چشمانم خیره شد...نگاهش برخالف همیشه کامال جدی و عاری از هر شیطنتی بود.
-ببینمت شاداب..تو واقعا به ازدواج با دیاکو فکر می کنی؟
مات شدم...فکر می کردم؟؟خب فکر می کردم...تمام دخترها به ازدواج با پسری که دوست دارند فکر می کنند...مگر می شد
به غیر از ازدواج به چیز دیگری فکر کرد؟ خصوصاً بعد از آن شب...که با هم بودیم...که با هم غذا خوردیم...که مرا
رساند...مثل زن و شوهرها...! نه...تبسم خیلی بدبین بود...اختالف سنی ما آنقدرها هم زیاد نبود که بخواهد مانعمان
شود...اگر دیاکو یک هزارم عشق من را داشته باشد...هیچ مانعی نیست...! اگر داشته باشد...ولی دارد...داشت...خودم
حسش کرده بودم..!
با

1401/11/06 21:14

ضربه دردناکی که تبسم با پاشنه کفشش به پایم وارد کرد از جا پریدم...خواستم تالفی کنم و از خجالتش در آیم که با چشم
و ابروی رقصانش مواجه شدم...مسیر اشاره اش را گرفتم و با مرد جوانی رو به رو شدم که کمی دورتر از ما ایستاده بود و
نگاهمان می کرد...هول شدم..با دستپاچگی گفتم:
چند قدم جلو آمد...چقدر قدش بلند بود...و صورتش عاری از هر حس و روحی...و چشمانش...چشمانش...آشنا￾بفرمایید امری داشتین؟
بود...تعریفش را شنیده بودم...مثل دو تکه شیشه رنگی...همانها که تبسم گفته بود...استرس به جانم ریخت...این مرد با
خودش سرما را هم به این سالن آورده بود...!مستقیم در چشمانم زل زد و گفت:
سریع بلند شدم...تبسم هم همینطور...! از حرکت شتابزده و هراسان ما...پوزخندی روی لبش نشست...اما چشمانش￾حاتمی هستم...می تونم برادرمو ببینم؟
همچنان عین دو گودال بی انتها...خالی و سهمناک بودند...! تند و پشت سر هم گفتم:
-بله بله..خیلی خوش اومدین...بفرمایید..!
چند لحظه نگاهش را بین صورت ما دو نفر گرداند و بعد رفت...! چشمان هردویمان به در اتاق دیاکو خیره ماند.صدای تبسم را
شنیدم:
-شاداب؟
-هوم؟

1401/11/06 21:14

پارت #39

این همون خفاش شبه بود؟
-آره فکر کنم...!
-اینکه بیشتر شبیه قناری شب بود...!
خنده ام گرفت.
-شاداب؟
-چیه؟
– می گم چرا اینجوری بود؟
-نمی دونم...!
-تو نترسیدی؟
-نه...یه ذره...!
-شاداب؟
-بله؟
-این همونه که می گن به یه دختر تجاوز کرده؟
سرم را تکان دادم.
-آره دیگه...
-یعنی دختره چطوری بوده که بهش تجاوز کرده؟
نگاهش کردم...هنوز هردو سرپا بودیم...!
-یعنی چی چطوری بوده؟
-یعنی چه مشخصاتی داشته که این بهش تجاوز کرده؟
-من چه می دونم؟
با حسرت گفت:
-خوش به حالش...!
-خوش به حال کی؟
-همون دختره دیگه...!
-واسه چی؟
نگاهم کرد.
-ادم حتی تو تجاوزم باید شانس داشته باشه...!
با تعجب گفتم:
-ها؟
خودش را روی صندلی رها کرد و گفت:
-به نظر تو هیچ راهی وجود نداره که به منم تجاوز کنه؟
چهره غمزده و حسرت بارش...کنترل خنده را از دستم خارج کرد...!
دانیار
چهره عصبانی و برافروخته دیاکو خبر از درگیری شدیدش با سه مرد و یک زن حاضر در اتاق می داد.با دیدن من از جا برخاست
و رو به آنها گفت:
-فکر می کنم بهتره این بحث تموم شه...من اینجوری نمی تونم ادامه بدم...!
هر سه مرد همزمان بلند شدند و مسن ترینشان، صلح طلبانه گفت:
-آقای مهندس...چرا اینقدر زود عصبانی می شین؟حرف می زنیم به تفاهم می رسیم.
دیاکو دستش را باال برد...یعنی تمام...! مرد اصرار کرد:
_آقای حاتمی...
خواستم بگویم بیخود تالش نکن...برادر من از حرفش برنمی گردد...که صدای زن را شنیدم.
-می تونیم امیدوار باشیم نظرتون عوض شه؟
در دل خندیدم...دیاکو با بی تفاوتی پشت میزش نشست و گفت:
-خیر...خدانگهدار...
هر چهار نفر با افسوس سر تکان دادند و از اتاق بیرون رفتند. بعد از رفتن آنها اخمهایش را باز کرد و گفت

1401/11/06 21:14

پارت #40

از این ورا؟
پنجره اتاقش را گشودم و سیگاری روشن کردم.
-هیچی..همینطوری اومدم...!
کاغذهای رو میزش را مرتب کرد و گفت:
-کار خوبی کردی...بذار این فایل رو ببندم..با هم می ریم یه شام توپ می زنیم...!
به زخم کمرنگ روی پیشانی اش خیره شدم و گفتم:
-این دوتا دختر..منشیهای جدیدتن؟
با حواس پرتی گفت:
-کدوم دوتا؟
-همینا که بیرون بودند.
یکی از کاغذها را جلوی چشمش گرفت و با دقت نگاهش کرد.
بی اختیار ابروهایم باال رفت...شاداب؟؟؟این دیگر چه اسمی بود؟؟؟ و البته...یادم نمی آمد دیاکو با دختری اینقدر صمیمی￾آها..شاداب رو می گی؟آره تازه اومده.همون که چشم و ابرو مشکیه...اون یکی احتماال دوستش بوده...تبسم...!
شود که به اسم کوچک صدایش بزند.
-پس اون قبلیه رو رد کردی؟
همان کاغذی که در دستش بود با احتیاط توی کیفش گذاشت و گفت:
-سلطانی؟نه هستش...!
اخم کردم...من این زن را حتی به مدت دو ساعت توی رختخواب هم نمی توانستم تحمل کنم..چه رسیده به عنوان منشی...!
-اینکه آوردی خیلی ساده و بی تجربه به نظر میاد...برخالف اون یکی که همه فن حریفه.
قفل کیفش را بست و گفت:
-آره..دختر خوبیه...کم سن و ساله..اما باهوشه...می خوام کم کم جایگزین سلطانی بشه...خیلی رو اعصابمه...!
چه عجب...باالخره متوجه لنگیدن این دختر شده بود...!
-البته دانشجوئه...نمی تونه تمام وقت اینجا باشه...اما همینکه رو کارا مسلط شه و ازش مطمئن شم یه نیروی جدید دیگه
میارم...بیمه و حق و حقوق سلطانی رو می دم و ردش می کنم...! دختره ی *** اینجا رو با...اشتباه گرفته...!
دود سیگار را به عمق ریه هایم فرستادم و گفتم:
-این یکی هم زیادی پخمه و بی دست و پا به نظر می رسه..فکر می کنی از پس جمع و جور کردن اینجا برمیاد؟
دستهایش را توی جیبش فرو کرد و گفت:
-اینجوری نگو...اتفاقا هوش باالیی داره..فقط کم تجربه ست...من احترام خاصی واسش قائلم...مثل خودمونه..گذشته من و
توئه...بیشتر بشناسیش ازش خوشت میاد...!
ته سیگارم را توی فنجان چای نیم خورده روی میز انداختم و گفتم:
-چرا فکر می کنی من از آدمایی مثل خودمون خوشم میاد؟
سرزنشگرانه نگاهم کرد و جوابم را نداد.کامپیوترش را خاموش کرد و گفت:
-هم رشته توئه...عمران می خونه..بد نیست اگه تونستی گاهی کمکش کنی...با هزار مشکل و بدبختی داره دانشگاهش رو
ادامه می ده...با وجود کار اینجا فکر نمی کنم جونی واسه درس خوندن داشته باشه...!
آخ..از این حس انسان دوستی چندش آور...!
چراغ را خاموش کردم وگفتم:
-اگه عالقه ای به تدریس داشتم به جای عمران دبیری می خوندم...!
رنجش و دلخوری را در چشمانش دیدم...اما ترجیح داد سکوت کند...شانه به شانه هم از اتاق خارج شدیم و به محض خروج با

1401/11/06 21:15

چهره مضحک تبسم...در حالیکه انگشتان شستش را توی گوشهایش گذاشته و چشمانش را لوچ کرده بود و زبانش را برای
دوستش تکان می داد مواجه شدیم...!
از دیدن ما شوکه شد...چند لحظه در همان حالت ماند و با وای زیرلبی که شاداب گفت به خودش آمد و سریع دستهایش را
انداخت...اما صورتش رنگ خون گرفت و حتی حلقه زدن اشک را در چشمانش حس کردم...هر دو از جا بلند شدند و شرمزده
سالم کردند...!دیاکو با طعنه گفت:
-خوش می گذره خانوما؟
دخترک دستانش را در هم پیچاند و به زحمت گفت:

1401/11/06 21:15

پارت #41

چرا در نمی زنین خب؟
چشمان شاداب چهار تا شد...دیاکو به زحمت خنده اش را کنترل کرده بود:
-در کجا رو می زدیم خانوم؟
دختر سرش را پایین انداخت و گفت:
ضربه محکمی را که شاداب به زعم خودش...دور از چشم ما..به بهلوی تبسم کوبید..دیدم و خنده ام را فرو خوردم...دختر￾چه می دونم..یه اهنی...یه اوهونی...یاالیی..بسم اللهی...
بیچاره از درد لبش را گاز گرفت..اما صدایش در نیامد...دیاکو با شیطنت گفت:
-اهن و اوهون رو واسه ورود به یه جا دیگه به کار می برن خانوم...!
هر دو سرخ شدند...توی بد تله ای گیر افتاده بودند...! شاداب با دستپاچگی گفت:
-ببخشید آقای مهندس...تبسم اومده اینجا که با هم فتوشاپ کار کنیم...خسته شده بودیم..یه کم شوخی کردیم..!
خنده دیاکو شدت گرفت...چشمکی زد و گفت:
-فتوشاپ؟آره؟
احساس کردم االن است که هر دو از حال بروند...!شاداب دستش را به لبه میز گرفته بود...تبسم به لبه صندلی...!
خیره به احواالت با مزه شان سوییچ ماشین را دور انگشتم می چرخاندم...دیاکو بیشتر اذیت کردنشان را جایز ندانست...با
همان لبخند عمیق روی لبش..پرونده ای را به دست شاداب داد و گفت:
-من دارم می رم..اگه آقای فیاض اومد اینو بهش بدین...موقع رفتن هم یادتون نره که در سالن رو قفل کنین...!
شاداب سرش را باال گرفت و به دیاکو نگاه کرد و آرام گفت:
-حتما...!
برق چشم و شیفتگی نگاهش...چرخش سوییچ را در دستم متوقف کرد.
این دختر..عاشق دیاکو بود...!
استارت زدم و گفتم:
-خوبه انگار روحیت عوض شده..با دخترا بیشتر می جوشی...!
در حالیکه هنوز می خندید گفت:
-نه بابا...اینا خیلی بچه ن...اما بچه های با نمک و جالبین...در عین شیطنت حجب و حیای قشنگی هم دارن...حد و حدود می
شناسن...نجابت و شرافت سرشون میشه...از اون دسته گوهرایی که خیلی نایاب شده...!
طعنه مستقیمش را گرفتم و زیرلب گفتم:
-اما به نظرم اونقدرا هم که فکر می کنی بچه نیستن...دانشجوئن...دوتا دختر بالغ و کاملن...!
شیشه پنجره را پایین داد و بی خیال گفت:
-خب من در مقایسه با سن و سال خودم می گم...از نظر من مثل دختربچه های شیش هفت ساله و ریزه میزه ن...تخس و
شیطون...!
پس اصال در باغ نبود و به صرف اختالف سنی زیاد هیچی از احساسات این دختر نگرفته بود...!
-خوبه...حاال کجا بریم؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
-برو دربند...دلم واسه یه شام دو نفره دبش تنگ شده...!
بی حوصله...به حجم زیاد ماشین ها اشاره کردم و گفتم:
-با این ترافیک؟؟می دونی چقدر طول می کشه برسیم؟
ابروهایش را باال انداخت و گفت:
-چه عیبی داره؟جایی کار داری؟
خب..بدم نمی آمد شب را با مهتا باشم...!صورت منتظرش را از نظر گذراندم..نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-ترجیح می دم یه جای نزدیکتر

1401/11/06 21:16

یه چیزی بخوریم...می خوام امشبو خونه خودم باشم..
انقباض فکش را دیدم.
-چرا؟
زیرچشمی نگاهش کردم و گفتم:
-نمی دونی؟؟

1401/11/06 21:16

پارت #42

رگ روی چانه اش ضربان گرفت و با خشم گفت:
-من از این طرز زندگیت خوشم نمیاد دانیار...!
راهنما زدم و پیچیدم.
-زندگیه منه..قرار نیست تو خوشت بیاد...!
با حرص گفت:
-هزارتا درد و مرض می گیری بدبخت...!
-تو الزم نیست نگران باشی...!
دستش را مشت کرد و گفت:
-مگه میشه؟پس من اینجا چیکارم؟
اه...این بحث لعنتی همیشگی..!
-برادرمی...نه بیشتر نه کمتر...!
برای چند لحظه حرکت قفسه سینه اش را ندیدم...آتشش زده بودم...فهمیدم که آتشش زدم...! رویش را چرخاند و تند
گفت:
-نه بیشتر نه کمتر؟
با خونسردی سرم را تکان دادم..!
داد زد.
-من فقط برادرتم دانیار؟فقط برادرت بودم؟تو این همه سال...فقط برادرت بودم؟نه بیشتر نه کمتر؟
پوفی کردم و ماشین را در گوشه خلوتی نگه داشتم.در چشمانش خیره شدم و گفتم:
-اینکه تو همیشه خواستی نقش های دیگه ای رو هم تو زندگی من بازی کنی...دلیل نمیشه که منم اون نقش ها رو پذیرفته
باشم...!
صورتش گلگون شد...!اما صدایش پایین آمد و آهسته گفت:
-حق با توئه...! یادم رفته بود تو چه بی صفتی هستی...!
پوزخند زدم...
-باشه..من قبول می کنم که بی صفتم...
صدایم را کمی باال بردم.
-اما تو هم قبول کن که قهرمان نیستی...!
نگاه عصبی اش را به صورتم دوخت و درحالیکه پیشانی اش از شدت خشم سرخ شده بود... از ماشین پیاده شد.
با بدخلقی گفتم:
-کجا؟
کف دستش را به چارچوب در کوبید و گفت:
-گمشو برو...!
و رفت...پیاده شدم و صدایش زدم:
-حداقل بیا تا خونه برسونمت...!
روی پاشنه پایش چرخید و به من نزدیک شد...یقه لباسم را در مشتش گرفت و غرید:
-تا نزدم اون فکتو بیارم پایین...از جلوی چشمام گمشو...!
چند ثانیه...با ابروهای گره کرده و دندانهای کلید شده در چشمم خیره ماند...و بعد پشتش را به من کرد و دور شد...!
شاداب
تبسم کیفش را روی دوشش انداخت و گفت:
-حال یه بار ما یه سوتی جلو این دیاکو خان دادیم...اگه ولمون کرد...!
با اخم گفتم:
-یه بار؟؟؟ تو خدای سوتی دادنی...امروز دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من برم توش...
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-وا تقصیر من چیه که عشق تو عین جن بو داده...درست موقع شیرین کاریای من سر و کلش پیدا میشه...؟
با حرص نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم:

1401/11/06 21:17

پارت #43

اون چرت و پرتا چی؟به رییس شرکت می گی وقتی می خوای بیای تو سالن در بزن..اهن و اوهون کن...تو آبرو واسه من
گذاشتی آخه؟اینجا مثال محل کارمه...!
با مشت رو یدستم کوبید و گفت:
-نکن وحشی...رییس من که نیست...هرچی دوست داشته باشم می گم...همچی می گه محل کارم انگار معاون اول وزیر
کشوره...!حاال خوبه یه شرکت زپرتی بیشتر نیست...!تازه اونم من واست گیر آوردم...!
در حالیکه بازویش را می مالید...غرغرزنان ادامه داد:
-خدا رو شکر گربه صفتم که تشریف داری...ببین چه جایی واست کار پیدا کردم...بلبل می ره..قناری میاد...مرغ عشق
میره...قمری می یاد...اون وقت خود بدبختم...روزی سه بار باید از جلو چشمای ورقلمبیده اسمال آقا سبزی فروش رد شم...!
لبم را جمع کردم که خنده ام نمود پیدا نکند...اسماعیل آقا را می شناختم...سبزی فروش هیز و بد قواره محله شان که
چشمش بدجوری تبسم را گرفته بود...!
-ایشاال همین که من از اینجا رفتم خفاش شبه برگرده اینجا و تنها گیرت بیاره...!هیچ کسم نباشه...صداتم به هیچ جا
نرسه...!چشماتو ببندی و فکر کنی دیگه کار تمومه... ولی اون..بره تو اتاق و حسرت تجاوز رو به دلت بذاره...!
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-درد...هرچی دلش می خواد بار من می کنه بعد هرهرم می خنده..من رفتم... توام اینقدر بشین اینجا و به پر و پاچه دیاکو
فکر کن تا بترشی...!
دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد و از سالن بیرون رفت.با خنده نگاهی به ساعت دیواری انداختم.هنوز نیم ساعتی تا
پایان وقت مانده بود...جزوه محاسبات عددی را درآوردم و مشغول تمرین حل کردن شدم که در باز شد..فکر کردم تبسم
برگشته..اما دیدن چهره برافروخته و قرمز دیاکو متعجبم کرد..برخاستم و سالم کردم...اما بی توجه به من به اتاقش رفت و در
را بهم کوبید...! حالش به نظر زیاد خوب نمی آمد...اما جرات نکردم به اتاقش بروم...سعی کردم تمرکزم را به درس
بدهم..اما با آن حال خرابی که از دیاکو دیده بودم نمی توانستم...ده دقیقه زودتر از زمان معمول...به بهانه خداحافظی به
اتاقش رفتم..در زدم...جواب نداد...در را باز کردم..چراغها خاموش بودند... نشسته بود و سرش را روی میز گذاشته بود...!
قلبم فشرده شد..با احتیاط جلو رفتم و کلید برق را لمس کردم و مردد صدایش زدم...سرش را بلند کرد...اینبار رنگش به
شدت پریده و لبش خشک خشک بود...حلقه سیاهی دور چشمش خانه کرده بود...نگاهم روی دستش ثابت ماند...ناحیه ای
نزدیک قلبش را در مشت می فشرد...چند نوع قوطی مختلف دارو هم روی میز بود..با وحشت گفتم:
-حالتون خوب نیست؟
با بی حالی به پشتی صندلی تکیه زد و گفت:
درد در صدایش بیداد می کرد.هراسان به آشپزخانه

1401/11/06 21:20

دویدم و با لیوانی آب بازگشتم..!هنوز همان ناحیه را فشار می￾میشه یه لیوان آب واسم بیاری؟
داد...!لیوان را به دستش دادم و گفتم:
-چی شده آقای حاتمی؟قلبتون درد می کنه؟
قرصی در دهانش انداخت و آب را سرکشید و با صدای ضعیفی گفت:
-نه معدمه...!
و چشمانش را بست..محکم...پر از درد...! دست و پایم را گم کرده بودم.
-می خواین بگم یکی از بچه ها بیاد اینجا..باید برین دکتر...!
سرش را تکان داد و گفت:
-نه...نمی خوام کسی بفهمه...توام برو...چیز مهمی نیست..عصبیه..!
چه کسی این بال را سرش آورده بود؟چه کسی؟بغض راه گلویم را بست..من عادت نداشتم دیاکو را اینگونه درمانده
ببینم...مرد من همیشه قوی و استوار بود...!
-خب بذارین من ببرمتون دکتر..با هم می ریم...
لبخند کمرنگی روی لبش نشست و گفت:
-گفتم که...یه درد عصبیه..خوب میشه...برو تا دیرت نشده...!
چطور می رفتم؟مگر می توانستم؟مستاصل دور خودم می چرخیدم..بلکه راهی برای کمک پیدا کنم.
-شاداب؟
پلک هایش نیمه باز بود...نزدیک رفتم و با التماس گفتم:
-بریم دکتر

1401/11/06 21:20

پارت #44

پیشانی اش عرق کرده بود.به زحمت گفت:
-مگه نمی گم برو خونه؟؟؟نمی بینی هوا تاریک شده؟؟؟
علی رغم تمام تالشم..اشکی از گوشه چشمم فرو ریخت...مرد من...درد داشت و نمی توانستم..حتی لمسش کنم..!
-حداقل اجازه بدین به برادرتون خبر بدم...!
پوزخندی زد و گفت:
-اون االن سرش شلوغه..نمی خوام نگرانش کنم...!
پس چه کسی باید به دادش می رسید؟چه کسی؟گوشی تلفن را برداشتم و شماره خانه را گرفتم...مادر جواب داد.
-سالم مامان...!
-سالم گلم...خسته نباشی..نیومدی هنوز؟
نفس عمیقی کشیدم که صدایم نلرزد.
-نه..زنگ زدم بگم یه کم دیر میام...یه وقت نگران نشی...
اما صدای مادر بالفاصله نگران شد:
-چرا؟چی شده؟
نگاهی به دیاکو کردم که دوباره سرش را روی میز گذاشته بود.
-آقای حاتمی حالش خوب نیست...هیچ کسم اینجا نیست..من می برمشون بیمارستان...
مادر معترض شد:
-تو چیکاره ای دختر؟؟؟این وقت شب کجا می خوای بری؟
چرخیدم و دستم را روی دهانه گوشی گذاشتم:
-مامان جون..می گم حالش بده...داره از درد به خودش می پیچه..من چطوری تنها ولش کنم بیام؟
-خب زنگ بزن به *** و کارش بیان دنبالش...آخه من چه می دونم اون مرد کیه که تو می خوای پاشی باهاش بری بیمارستان؟
ملتمسانه گفتم:
-مامانی..االن وقت این حرفا نیست...حالش که بهتر شه با آزانس میام خونه..قول می دم زود برگردم..!
کمی مکث کرد و گفت:
-کدوم بیمارستان می ری؟منم میام..!
می دانستم که به هیچ شکل دیگری نمی توانم قانعش کنم.
-نمی دونم..ولی به محض اینکه رسیدیم...زنگ می زنم بهت خبر می دم..خوبه؟
آهی کشید و گفت:
-خیله خب...شاداب مراقب باش...فوری هم به من زنگ بزن...!
دستم را روی شاسی قطع تماس گذاشتم و به محض شنیدن بوق آزاد...شماره آژانس را گرفتم و تقاضای سرویس کردم.
کنارش رفتم و سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:
-آقای حاتمی؟می تونین بلند شین؟االن ماشین میاد می ریم بیمارستان..!
بدون اینکه سرش را بلند کند جواب داد:
-گفتم که بیمارستان نمی خواد دختر جان...من خوبم...!
دست لرزانم را زیر بازویش گرفتم...جایی که با بلوز پوشیده شده بود و نیازی به تماس بدنی نبود...اما با این وجود تمام تنم
به رعشه افتاد...سعی کردم کمی تکانش دهم...ناله ای کرد و سرش را باال گرفت...! لبهایش باز هم خشک شده بودند و آن
حلقه های زشت سیاه پر رنگ تر...! وحشت تمام روحم را تسخیر کرد...لرزش واضح چانه ام را حس می کردم...دوباره تکرار
کردم:
-بلند شین..تو رو خدا...حالتون خوب نیست...!
چشمان بی فروغش را به صورتم دوخت و گفت:
-داری گریه می کنی؟
به محض شنیدن این حرف اشکهایم شدت گرفتند...!
دستش را روی میز گذاشت و بلند شد و گفت:
-دختر خوب..یه معده درد ساده ست...می ترسی

1401/11/06 21:20

مردی به این گندگی به خاطر همچین دردی بمیره؟؟؟
لبم را گاز گرفتم که زار نزنم...از تصور مرگش..خودم مردم...!
سریع کیف خودم و او را برداشتم و گفتم:

1401/11/06 21:20

پارت #45

به من تکیه بدین...!
با آن حالش خندید و گفت:
-نمی خواد دخترجان...نه من اونقدر حالم خرابه که نتونم راه برم..نه تو اونقدر هرکولی که بتونی وزن منو تحمل کنی...!
اما حالش خراب بود..تا پای ماشین...خمیده رفت...چند بار از ترس اینکه زمین نخورد دستش را گرفتم و هربار با لبخند
آرامش بخشش گفت: "نترس..من خوبم"
در ماشین را بستم و رو به راننده گفتم:
و با چشمان اشکبار به عرقهای نشسته بر صورت بی رنگش خیره شدم...کیفم را باز کردم...دستمالی درآوردم و روی پیشانی￾آقا تو رو خدا سریع برین...حالش بده...!
اش کشیدم...لبم را محکتر گاز گرفتم...که حداقل صدای هق هقم بلند نشود...اما مگر قابل کنترل بود؟؟؟دیاکو داشت می
مرد...مرد من داشت می مرد..اسطوره ام داشت می مرد...!
ماشین که ایستاد...سریع اشکهایم را پاک کردم و کیفم را گشودم...دارایی ام سی هزار تومان بود...دعا کردم کرایه بیشتر
نشود...آرام گفتم:
-چقدر میشه آقا؟
نفس راحتی کشیدم...تا خواستم پول را پرداخت کنم...مچ دستم اسیر دست دیاکو شد...نگاهش کردم...از توی جیب￾پونزده تومن...!
شلوارش دو اسکناس ده هزار تومانی در آورد و به دستم داد.گفتم:
-همرام هست.
لبخند ضعیفی زد و گفت:
-می دونم...بگیرش...!
با این حال و روز...هنوز هم حواسش بود...هم به من و هم به موقعیتم...!
پیاده شدیم...بازهم اجازه نداد کمکش کنم...اما به محض اینکه روی تخت دراز کشید...تقریبا از حال رفت...با بسته شدن
چشمانش روح از تنم پرواز کرد.با گریه به پرستار گفتم:
-چی شد؟چش شده؟
جوابم را نداد...دوتا دکتر داخل آمدند و معاینه اش کردند...یکی که مسن تر بود از من پرسید:
می خواستم بر خودم مسلط باشم...اما نمی شد...دیدن آنهمه سرنگ و آمپول و تجهیزات وحشتناک...اجازه نمی داد...آب￾چه اتفاقی افتاده؟
دهانم را قورت دادم و گفتم:
با اشاره سر دکتر...مرا از اتاق بیرون کردند...التماس کردم اجازه بدهند که بمانم...اما بی فایده بود...پشت در...روی￾معده ش درد می کنه...می گفت عصبیه...ولی حالش خیلی بد بود...!
زانوهایم نشستم...چه بالیی بر سر دیاکوی من آمده بود؟پوست لبم را جویدم..اشک ریختم و در دل نالیدم.
-خدا جون...خدا...نکنه بالیی سرش بیاد...نکنه اتفاقی واسش بیفته...من می میرم...به خودت قسم...می میرم..! کمکش
کن خدا...من هیچی ازت نمی خوام...حتی خودش رو...فقط کمکش کن خوب شه...همین که باشه...همین که سالم
باشه...همین که گاهی ببینمش واسه من بسه...چیز بیشتری نمی خوام...خدا...
در اتاق باز شد...عین فنر از جا پریدم...دکترها بیرون آمدند...خانم دکتر مسن تر..با دیدن من لبخندی زد و گفت:
-تو که وضعت وخیم تره دخترم.
جرات نداشتم توی اتاق را نگاه کنم...می ترسیدم ملحفه سفید را

1401/11/06 21:20

روی سرش کشیده باشند...بریده بریده پرسیدم:
-زنده ست؟
دکتر خندید و با مهربانی گفت:
-معلومه که زنده ست...چرا باید بمیره؟
انگار تانکری از هوا در محیط آزاد کردند...چون نفس کشیدن برایم راحت تر شد...!
-پس چشه؟چرا اینجوری شده؟
دکتر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-شما خواهرشی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:

1401/11/06 21:20

پارت #46

نه...منشیشم...تو شرکت حالش بد شده...!
با دقت نگاهم کرد و گفت:
-نمی دونی سابقه خونریزی معده داشته یا نه؟
صورتم را پاک کردم و گفتم:
-نه...فقط می گفت عصبیه...!
چشمانش را تنگ کرد و گفت:
-به نظر میاد خونریزی شدیدی تو دستگاه گوارشش رخ داده...ما اقدامات اولیه رو انجام دادیم...ولی باید بستری شه...!
خاک بر سرم شد...بستری؟؟؟
دکتر به حال زار من لبخند زد و گفت:
-نترس دخترم...چیز مهمی نیست...احتماال ایشون سابقه زخم معده داشتن...رعایت نکردن و این اتفاق پیش اومده...اگه
شماره ای از اقوامشون داری تماس بگیر که بیان اینجا...در غیر اینصورت خودت برو پذیرش و کارا رو انجام بده...!
سرم را باال و پایین کردم...شانه ام را محکمتر فشرد و گفت:
-یه کمم مقاومتر باش...چیزی نشده که اینجوری خودت رو باختی...!بهت قول می دم تا دو سه روز دیگه صحیح و سالم
تحویلش می گیری...!
دوباره خال فضا را فرا گرفت...به سمت تلفن عمومی رفتم و شماره خانه را گرفتم...!
مادر چادر مشکی اش را روی سرش مرتب کردو پاکتی زردی را از کیفش درآورد و به دستم داد.
-بیا مادر...امروز دستمزد این سه تا لباس آخری رو گرفتم...برو به عنوان پیش پرداخت بریز به حساب...!
به کیف چرم دیاکو اشاره کردم و گفتم:
-یعنی تو کیفش پول نیست؟
مادر لبش را به دندان گزید و گفت:
-چه حرفایی می زنی دختر...پسر بیچاره رو تخت بیمارستان افتاده...خدا رو خوش میاد به خاطر پول کیفش رو زیر و رو
کنیم؟؟؟
و بعد از پنجره اتاق نگاهش کرد و گفت:
-الهی بمیرم...مطمئنی مادر نداره؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-فقط همون یه برادر رو داره...که فکر کنم مسبب حال و روز االنش اونه...چون تا لحظه آخر با هم بودن!
مادر با افسوس گفت:
-چه جوون رشیدی هم هست...تو رو خدا ببین چه به روز اعصاب این جوونا اومده...ببین چه با روح و روانشون کردن که
اینجوری جسمشون رو داغون می کنه...!
چشم دوختم به صورت غرق خواب دیاکو و گفتم:
-به نظرت خوب میشه؟
دستی به بازویم کشید و گفت:
-ایشاال...برو زودتر پول رو به حساب بریز و برگرد....!
اتاقش دو تخته بود...و خوشبختانه چون مریض دیگری وجود نداشت...اجازه دادند ما بمانیم...رو به مادر گفتم:
-شما برو خونه...شادی تنهاست...!
روی صندلی نشست و گفت:
-نه مادر جون..مگه میشه تو رو اینجا بذارم...ولی کاش یه جوری برادرش رو پیدا می کردی...مسئولیت داره واسمون...!
به سرمی که قطره قطره در جانِ جانم تزریق می شد زل زدم و گفتم:
-موبایلش همراش نیست...احتماال تو شرکت جا مونده...منم که شماره ای ازش ندارم...چطوری پیداش کنم؟
دستش را روی هم مالید و گفت:
-هم نگران شادی ام..هم دلم نمیاد این بچه رو تنها بذاریم و بریم...!
اصرار

1401/11/06 21:20