پارت #32
دوباره به ساعتم نگاه کردم...حتما دیرش شده بود...بلند شدم و صندلی را سرجایش گذاشتم...روی سرش ایستادم و آرام
صدایش زدم:
هیچ عکس العملی نشان نداد..دوباره و سه باره اسمش را خواندم...اما فقط سرش را جا به جا کرد..به ناچار شانه اش را تکانشاداب...!
دادم...ترسید و از خواب پرید...با تعجب نگاهم کرد...کمی طول کشید تا موقعیتش را به خاطر آورد...ناگهان برخاست و باو
وحشت گفت:
-وای...خوابم برده بود...!
می دانستم از اینکه رییسش او را در این حال دیده...هم شرمزده ست و هم نگران...لبخندی زدم و گفتم:
-عیبی نداره...وسایلت رو جمع کن...دیر شده...!
سرش را چرخاند و به ساعت دیواری نگاه کرد.
-وای...مامانم...!
در حالیکه به اتاقم برمی گشتم گفتم:
-من می رسونمت...
پشت فرمان نشستم و گفتم:
-کمربندت رو ببند.
کمی به عقب چرخید و با نگاه دنبال کمربند گشت...پیدایش کرد و بستش...تمام حرکات این دختر شیرین بود.
-خب کجا برم؟
با خجالت گفت:
-شرمندم...مزاحمتون شدم.
لبخندی زدم و گفتم:
-آدرسو بگو دختر جون.
استارت زدم و راه افتادم.از پیچش انگشتانش در هم متوجه شدم که استرس دارد.آرام گفتم:
-نگران نباش.می خوای خودم بیام واسه مامانت توضیح بدم؟
از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت:
-نه..حرف خودمو باور می کنه...فقط می دونم االن دم در خونه ایستاده...نگرانه...!
چه خوب که یک مادر تا این حد به دخترش اعتماد داشت.برای اینکه حواسش را پرت کنم گفتم:
-اسم خواهرت چیه؟
-شادی؟
-همین یه خواهر رو داری؟
-بله.
نمی دانستم پرسیدنش صحیح است یا نه اما دلم می خواست بدانم.
-مامانت چیکار می کنه؟
-لباس عروس می دوزه...بیشتر منجوق کاریاش رو انجام می ده.
-پدرت چطور؟
تیز نگاهم کرد.
-زنده ست؟
سرش را پایین انداخت...دیگر تمایلی برای دید زدن خیابانها و چراغهای رنگی شان نداشت.آهسته گفت:
-بله زنده ست.
کامال مشخص بود که دوست ندارد در موردش حرف بزند.
-خب چیکارست؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-بیکار...معتاده...!
حدس زده بودم...!
-با شما زندگی می کنه؟
1401/11/06 03:37