The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان فاطیما

306 عضو

همه حتی فامیل رامین هم منو مسخره میکردن میگفتن ارایشت خیلی مسخره اس و اخرشم یه شنل نازک 15تومنی آوردن گفتن پول نداشتیم اونو بگیریم من با اون لباس به اون پفی شنل نازک و چادر خیس خیس عرق بودم

1403/03/16 04:05

خیلی بدم میومد از اون شرایطی ک داشتم دلم میخواست زود عروسی تمام شه فقط حموم کنم بخوابم فامیلام بخاطر راه دور بود زودتر رفتن دیگ من دیگ تنها بودم بین اون جم ما رو با اشعار عربی ک راهی حجله میکنن کردن اول من رفتم بعد داماد با اون اشعار میفرستن تو اتاق من از اون وضعیت خیلی عصبی ناراحت بودم اونا گفتن شما بخوابین ما تا صب میرقصیم

1403/03/16 04:08

خواهر رامین سحر اومدن گیره موها رو از سرم درآوردن رفتم تو حموم دوش گرفتم صورتم شستم اونام تو حیاط بزن برقص میکردن دیگ رفتیم تو اتاق برامون شام داغ کردن آوردن خوردیم

1403/03/16 04:09

گفتم واقعا خیلی خستم رامین گفت میدونی من چندماه انتظار کشیدم نمیتونم گفتم من خیلی به آرامش نیاز دارم گفت خواهش میکنم قبول کن گفتم باش با بدبختی قبول کردم دیدم مادرش در اتاقمون زد رامین در باز کرد سر مادر و دستش بوسید اونم رامین بوسید بلند شدم دستش گرفتم ببوسم صورتش هلم داد گفت الان ک میخوای زن شی فک نکنی خبریه و میتونی پسرم ازم دورکنی خرجت بده از این خبرا نیس رامین گفت حالا دست مامانم ببوس منم به اجبار بوسیدم و رفت از شدت ناراحتی سرم درد میکرد گفتم میخوابم گفت تو ک قبول کردی گفتم الان حالم بدتر از قبل شد بخوابیم تا فردا

1403/03/16 04:12

بچه ها ادامه رو ظهر مینویسم ❤

1403/03/16 04:13

سلام

ادامه بعد عروسی...

1403/03/16 11:19

اون شب خیلی ناراحت بودم از همه چی از آرایشم از اینک همه تو حیاط بودن و من کل اون تایم تنها تو پذیرایی بودم بااینک عروس بودم فقط بچه کوچیک ها دورم بودن براهمین خیلی سخت گذشت و بعدم ک مامان رامین شب عروسی چی بهم گفت رامین خیلی اصرار کرد گفتم نمیتونم آمادگی ندارم گفت زود تمام میشه تا ساعت 5نذاشت بخوابم و گفتم آه خستم کردی باشه برای ما دوتا تشک ک یه ملحفه سفید روش پهن کردن آماده کردن اتاق هم با بادکنک تزئین کرده بودن رامین گفت فاطی حوله دربیار بزار زیر پات گفتم چرا گفت کاری ک میگم انجام بده منم درآوردم گذاشتم گفتم زن عموم این پارچه سفید ها رو داد گفت برای نشون باشه گفت باشه بعدن نشون هرکی دادی هم بگو بردارن بیارن گفتم خب دیگ پارچه کثیف چرا نگه دارم گفت اینا خیلی برای یه زن مهمه باید تو چمدون نگه داری اینا اهل جادو طلسم هستن وگرنه باهاشون زندگیمون خراب میکنن گفتم باشه خلاصه اون شب با ناراحتی انجام دادیم و اونام اونموقع تازه دیگ میومدن ک بخوابن من چراغ اتاقمون خاموش بود ک نفهمن بیداریم رامین بعدش پیشونیم بوس کرد گفت مبارک باشه ولی من خیلی درد داشتم اصلا حس رضایت نداشتم بعدش خوابیدیم اون پشتش به من تعجب کردم گفتم چرا پشتت دادی گفت خستم منم خوابیدم ظهرش به سحر زن برادرش گفتیم بیاد این پارچه نشون ببره اون برد نشون داد همه کل میزدن گفت فاطی اون ملحفه رو تشک دربیارم ببرم رامین گفت تمیز گفت چطور اینا کثیف شدن اون نشده گفت چون دوست نداشتم خون بریزه روشون بره بیرون از خونه من حوله گذاشتیم سحر رفت مادرشوهرم گفت بیاد اونم دعوا با من گفت اون ملحفه باید تو خونه من بود باید خونی میشد گفتم رامین گفت ن من گفت عفریته خدا میدونه چقد سیاست داری از حرفاش دیگ از چشمم افتاد رامین جلو همه فک می‌کرد کار خیلی بزرگی کرده و الان یه مرد شده بهش احترام میزارن و جلو همه میگفت برو کفشام جفت کن برم بیرون همه میگفتن این تازه عروس بزار راحت باشه بعد رفتین خونه خودتون گفت ن میخوام تا آخر زندگیم بفهمه از کی دستور میگیره مامانش فقط میخندید میگفت خو پسرم مرده بایدم دستور بده همه خندیدن

1403/03/16 11:31

شب بعد عروسیمون به صرف ساندویچ پسر عمه بابای رامین دعوتمون کرد همه رو تو پارک ک اونجا بیرون باشیم وقتی رفتیم نشستیم همه از رامین میگفتن از سوتی هاش از بچگی هاش ک هیچوقت تحویلش نمیگرفتن و همیشه اذیتش میکردن میخندیدن من اصلا نمیخندیدم بعد همون صاحب مهمونی ک دعوت کرد گفت عروس خانم برا احترام شده با جم باش ینی ک من به حرفاشون بخندم آخه قیافه رامین میدیدم ک چقد داره خجالت میکشه و تازه این حرفا رو زدن برا یه تازه عروس چ معنایی داره فقط اونو دلسرد میکنه نسبت به شوهر و خانواده شوهر خیلی تو دلم عذاب بود ک من چرا با اینا وصلت کردم فرهنگشون با ما نمیخورد اون شب گذشت رفتیم خونه مادرشوهرم دوباره تا 3 روز بعد عروسی بودیم دیگ فامیلی ک راه دور بودن کم کم خدافظی میکردن میرفتن من اینقد راحت نبودم ک با چادر میرفتم دسشویی مسخره میکردن میگفتن نباید دیگ چادر بزنی و راحت باش تو جم ما میگفتم نمیشه من اون موقع ها خیلی لاغر بودم همه شون مسخره میکردن میگفتن ما احتمالا کلاه سرمون رفته یه دختر مریض گرفتیم... خیلی بدم میومد از حرفاشون 😑

دلم میخواست زود برم خونه خودم نسرین زنگ زد بهم گفت فردا دیگ باید برم دانشگاه دلم میخواد قبل رفتن ببینمت به رامین گفتم گفت نمیشه من تا 1هفته میمونم اینجا گفتم خواهش میکنم من راحت نیستم با چادر خستم حتی دسشویی میرم بریم به مامانش گفت اونام گفتن باش برین حتی یه جعبه شیرینی برا ما نگرفتن ببریم ک اگ کسی اومد پذیرایی کنیم ازشون تمام کادوهایی ک دادن مادر شوهرم گرفت گفت من فردا اینا رو باید پس بدم زن عموم هرکی از سمت ما داد همین حرف زد رسیدیم خونه دیدیم خانواده عموم ک بهشون میگفتم بابا تو حیاط منتظر بودن در خونه باز کردیم رفتیم نشستیم برامون مواد خوراکی آوردن اندازه 1ماه.. 1گونی برنج.. 1دونه رب گوجه.. دوتا ماکارونی.. 1روغن.. یه بسته کبریت.. یه شامپو.. یه بسته نوار بهداشتی.. یه دونه پودر لباسی.. یه بسته چایی. یه کیلو گوشت قرمز.. 1دونه مرغ.. از این خریدا کردن آوردن مامانش گفت خوبه هرماه کم داشتین ازشون بخواین براتون بگیرن گفتم دیگ باید رامین بخره گفت چی بهت گفتم پسرم نمیزاری تو خرج فشار من اینو با گل بزرگ کردم تو دلم گفتم آره گل بزرگیت هم دیدم چقد بعد عروسیم تحقیر کردین همه تون اونا گفتن میخوایم بریم راه دور مهمان داریم رفتن نسرین اینام بعدش رفتن و رامین گفت از مامانم دلخور نشی یه وقت ولی رامین به شدت مامانی بود و من اونموقع ها نمیفهمیدم 1ماه گذشت ن فامیل وخانواده رامین ما رو دعوت کردن برا شامی یا ناهاری ن از سمت ما کسی دعوت کرد اونموقع ها رسم بود تازه

1403/03/16 11:48

عروس داماد رو فامیلا هردو طرف دعوت میکردن خوزستان اینجوری بود ولی ما رو هیچکس دعوت نکرد نزدیک عید شد گفتم رامین تا برم خونه بابام گفت ن اجازه نمیدم گفتم چرا گفت باید ماهارو دعوت کنن من به اینا توجه نداشتم ولی اون میگفت تادعوت نکنن نمیزارم حتی خونه بابای خودمم نرفتم بدون دعوت گفتم باشه

1403/03/16 11:48

دیگ مواد غذایی تمام می‌شد رامین گفت به بابات بگو بخره گفتم چی میگی تو خودت باید بخری بابام چرا بخره رامین دیدم به خانوادش گفت و صب ساعت 7 امیر برادرش زنگ زد بهم گفت فاطی به بابات بگو 10 میلیون خرج عروسی کردیم بیاد بده گفتم خوبه من تو هرجا بودم و دیدم همش شدن 850 هزارتومن حتی 1میلیون هم نرسید گفت بله ماهم به عربی گفتیم 10 تومن درواقع همون 1 میلیون شما عجم ها گفتم شما داماد بودین باید خرج میکردین ن عروس کلی بهم فوش داد قط کرد رامین تا 3روز نیومد خونه وقتی اومد گفتم کجا بودی گفت رفتم تو کمپ سربازا خوابیدم گفتم چرا گفت این زندگی رو نمیخوام مگ بابات نباید خرج بده گفتم مگ بابای تو خرج دختراش میده ک بابای من بده گفت بسه بحث نکن با من حق نداری دعوا کنی این منم ک دعوا باید کنم و فقط بگی چشم رامین تمام عقده های بچگی هاش میخواست رو من دربیاره گفت خفه میشی امشب امین زنش بچه هاش میان اینجا از دعواهامون نگی براشون

1403/03/16 11:53

عصر رسیدن خونمون با خودشون ملی خرید کردن یه بسته نوار بهداشتی یه شربت سن ایچ و پودر لباسشویی و شامپو و کبریت و میوه و یه جعبه شیرینی پنیر تخم مرغ... میگفتم چرا اینقد خرج کردین گفت مگ میشه خونه تازه عروس داماد دست خالی رفت ما ک ن عقد بودیم ن عروسی اینم هدیه ما باشه شب اونجا بودن صبح رفتن شهرشون منم گفتم خداروشکر بازم وسیله اومد تو خونمون چون دیگ هیچ از قبل نداشتیم رامین میرفت تو سرباز خونه با سربازا ناهار شام می‌خورد میومد ولی من بودم ک فقط نون پنیر تخم مرغ اینجور چیزا رو میخوردم چون هیچی نبود ن برنجی ن ماکارونی ن گوشتی ن مرغی چندتا از همکاراش اومدن فقط خونمون هرکدوم 10 هزارتومن آوردن برامون و رفتن مامان زن عموم همون برادرش ک میگفتن جهزیه از خواهرم نخواین اومدن برامون 100 هزارتومن کادو آوردن تبریک گفتن رفتن الان ما 130 هزارتومن پول داشتیم رامین ازم گرفت گفت برم باهاشون برنج بخرم یه دونه مرغ گرفت آورد دیدم هیچکس خبری از دعوت کردن نداره من رامین بزور راضی کردم ک ببرم خونه عموم چون از تو خونه موندن تنهایی بیشتر خیلی بدم اومد گفتم ببرم ننه رو دلم براش تنگ شده وقتی رفتم ننه نبود گفت بعد عروسی عمو کوچیکه بردش خونه خودش منم ک با اون قهر بودم درواقع اون با من قهر بود رو میثم و هرچی عموم بهش زنگ زد گفت فاطی اینجاس ننه ببینه گفت ما اهواز نیستیم دروغ میگفتن عموم هم گفت ما تو همین روزا خواستیم دعوت کنیم کادو بهت بدیم گفتم نیازی نیس دیگ اومدم برامون برنج مرغ و قرمه سبزی درست کردن و رامین گفت من نمیتونم بیام آخرشب میام دنبالت گفتم باشه و دوتا از زنای همسایه اومدن برا تبریک پیشم برام یکیش 20 هزارتومن یکیش 10 هزارتومن کادو آورد برشون داشتم گفتم نیازم میشه هرچی رامین میگرفتم گوشیش خاموش بود دلم آشوب بود میگفتم ینی کجاست اتفاقی افتاده براش تا صب نتونستم بخوابم همش میگرفتمش خاموش بود ک خاموش به عموم گفتم دلم آشوب شده گفت هیچی نیس حتما کار داره گفتم نکنه اتفاقی افتاده براش گفت اگ تا عصر خبری نشد میبرمت گفتم باش دیدم ظهر گوشیش بوق خورد جواب داد گفت بله گفتم رامین کجایی نمیگی از دیشب تا الان چی کشیدم گفت من نمیخوام تورو خدافظ قط کرد دوباره گرفتم خاموش بود دوباره گرفتم هربار میگرفتم خاموش بود به عموم نگفتم اینا رو عصر شد منو رسوند دم نیروهوایی دژبان گفت شما عموم گفت بابا زن فلانی همراهم باباشم گفت متاسفانه باید کارت ورود داشته باشه گفت تازه عروسی کردن شوهرش هنوز نگرفته گفت شوهرش گفته راهش ندیم اینو ک گفت قلبم درد اومد آخه چرا عموم گفت مگ دعوا کردین گفتم ن اصلا گفت

1403/03/16 12:07

پس چی میگ گفتم نمیدونم دیگ هرچی میزدم رامین جواب نمی‌داد و جلسه داشتن یه سرباز گوشی جواب داد گفت حاج آقا اینجاست گفتم این ک همین جاست میگی خارج از نیروهوایی نرده بکش میخوام برم خونم عموم گفت شاید نیاد خونه تنها بمونی گفتم ن میاد دیگ بزور نرده داد پایین منو رسوند عموم رفت من همش منتظر رامین بودم اما اون نیومد 1هفته مونده بود به عید خبری نشد تا روز عید اومد خونه تبریک گفت گفتم کجا بودی این کارات ینی چی گفت الان عید بزار زندگی انگار تازه شروع کنیم بریم خونه بابام اینا گفتم باش

1403/03/16 12:07

ماهم کل عید رفتیم اونجا همه میگفتن رامین اذیت نکنی یه وقت میگفتم چرا اذیت کنم آروم به مامانش گفتم رامین بیشتر وقتها خودبه خود قهر میکنه نمیاد خونه من تنهام گفت اون مرده میتونه نبینم به کسی این چیزا رو بگی پوستت میکنم ن فک کنی من زن سکوتی هستم دیگ ادامه ندادم باهاش تا 13 بدر موندیم برگشتیم اهواز با کلی ناراحتی رامین هیچی برا خونه نمیخرید میگفت پول ندارم گفتم مگ تو دوتا حقوق نداری چرا هیچی نمیتونی بخری گفت من قسط میدم گفتم آخه تو هیچی هم وسیله نخریدی دیگ قسط چی میدی گفت به خودم ربط داره من دور نون هایی ک می‌انداختیم دور گذاشتم خشک بشه ببرم برا حیون های دختر عموم مجبور شدم خودم دربیارم برا رفع گرسنگی بخورم رامین هم میدونست میگفت من پول ندارم خودش هم میرفت از غذای سربازا می‌خورد روزا همینجور می‌گذشت من خیلی از قبل هم لاغر تر رنگم زرد میشد و جوری ک غش میکردم دیگ تصمیم گرفتم بهش گفتم تو ک پول میگی میره برا قسط من برم تو کارخونه فلانی ک فامیل ما بود سرکار تا پول من بشه برا خوراک گفت باشه و فرداش رفتیم گفت آخه تو بیای سرکار فامیلت چی جواب بدم گفتم توروخدا قبول کن اونا حرفی ندارن حتی پول روپوش ک 12 هزارتومن میشد نداشتیم بخریم تا 3روز اول با مانتو بودم صاحب کارخونه گفت خانم زارع نظم بهم میخوره لطفا فردا با روپوش سفید بیا اگ نمخری نیا به رامین گفتم از یه جایی بگیر پول وقتی حقوق دادن پس بدیم گفت من کی دارم ک ازش بگیرم

1403/03/16 12:13

بعدکارم رفتم خونه عموم به عموم گفتم 15هزار تومن داری بهم بدی گفت اره رفتم یه روپوش سفید اون شب خریدم رفتم خونه من مسیری ک بودم سرویس کارخونه نیومد چون فقط من بودم تو اون مسیر مجبور بودم صب زود بیدار شم یه مسیری پیاده برم یا رامین با سرباز منو تا جایی میرسوند ک با سرویس برم این خبر به گوش عموهام رسید گفتن حق ندارم آبروشون ببرم و گفتم خودم میرم گفتن ن ها چوبش خوردی پول نداره گفتیم اینا گدان گفتم ن خودم میرم حوصلم سر رفت با کلی التماس راضیشون کردم ک برم سرکار رامین میومد هرروز از محصولات اونجا می‌برد صاحب کارخونه ناراحت میشد کلا حقوقم 230 هزارتومن بود ولی خب ماه اول بهم ندادن گفتن چون شوهرت جنس میبره حقوقت کم کردیم اومدم با رامین تو خونه دعوا گفتم میدونی این ماه چقد سختم بود از روابط زناشویی ک مرتب میخواستی از غذایی ک نبود پیاده رفتن اومدن هام سرکار همش سرپام نگام کن 40 کیلو هستم جونی ندارم دیگ چرا اینکار میکنی نیا بزار حقوقم باشه برا مواد غذایی

1403/03/16 12:18

میگفت با‌شه اون تایم هم مرتب خانواده اش میومدن خونمون میگفتن خب صاحب کارخونه اشناتون اصلا بگو من شوهر دارم هروقت دلم بخواد میام میرم 😐اونام کلا میگفتن قانون برا همه اس همه تو یه تایم باید بیان برن اینا زبون ادم حالشون نبود خلاصه به رنگ زردم خون دماغم اضافه شد رامین به خانواده اش گفت اونام گفتن اره ما یه دختر مریض گرفتیم گفتم من مریض نبودم مریضم کردین رامین خیلی کتکم زد بعد اون هم عادت داشت سرهرچیزی کتک بزنه

1403/03/16 12:21

من دیگ کم کم روز به روز حالم بد میشد غش میکردم خون دماغ میشدم رامین هم میگفت بگو تو مریضی چی داشتی به من انداختنت یا ن گفتم ولم کن دکتر پایگاه گفت این آزمایش ها رو بده تا ببینم مشکلش چیه من پول از صاحب کارخونه قرض گرفتم رفتم آزمایش دادم چندروز بعد جوابش اومد و مشکوک به سرطان خون چون ازبس غذاهای کپک خورده و مقوی نمیخوردم نزدیک 6 ماه خونم رو 8 بود مشکوک به سرطان هیچ ویتامینی تو بدنم نبود دکتر به رامین گفت چندوقته گوشت مرغ غذاهای سالم خانمت نخورده برا همون رامین دیگ دست از سر من برداشت زنگ زد مامانش گفت بیاین برامون خرید کنین زنم مریض چیزی نیست تو این مدت بخوره حتی خودشم از رستوران برام چیزی نمیاورد چ توقع به بقیه حتی نصف سهم غذایی ک می‌خورد برام نمی‌آورد بقیه میخواستن برام بخرن اینقد مامانش زور کرد برامون خرید کردن اومدن با ناراحتی گذاشتنشون تو خونم رفتن

1403/03/16 12:25

من برم ناهار آماده کنم بعدش میام دوباره مینویسم

1403/03/16 12:25

وسایل خوراکی برنج خریدن مقداری گوشت و سبزی خوزشتی و میوه و مرغ و شامپو حبوبات و صابون مایع ظرفشویی و روغن خلاصه خیلی ایندفه خرج کردن کلی ناراحت بودن دکتر پایگاه هم به رامین گفت من داروهای خانمت میخرم ولی درمقابلش اگ جا دارین کتابام بزارین تو خونتون نگه دارین تا من دم انتقالی این چیزا باشم میترسم گم شن ماهم منتظر بودیم داروها برسن بهم از تهران سفارش داد بیارن نسرین عموم از دانشگاه برگشت و زنگ زد فاطی چندماه ندیدمت بیا خونه بابا میخوام ببینمت بعد از کارم عصر رفتم خونه عموم اینا نسرین گفت شب بمون اینجا گفتم باشه خاطرات دانشگاه این چیزاش تا نصف شب تعریف میکرد و میخندیدیم فرداش جمعه بود گفت بریم بازار جمعه خرید کنم منم پولی نداشتم گفتم باشه میام ولی قصد خرید ندارم تو همون اتاق زیر بالشت و پتوها زن عموم پول درآورد دادنسرین فریماه ک خرید کنن نسرین گفت مامان فاطی هم باهامون یکم پول بده بهش شاید اونم چشمش چیزی بگیره گفت این ک خودش سرکار میره شوهرم داره چرا ما پول بدیم گفت حالا بده یچیزی بهش بهم 30 هزارتومن پول داد گفت بیا بیشتر ازاین ندارم گفتم دستت درد نکنه رفتیم بازار برا خودم یه تاپ خریدم برا رامین هم یکی خریدم نسرین گفت برا خودت فقط بخر چرا برا اون میگیری گفتم ن اونم نمیخره من بگیرم براش بد نیست برگشتیم خونه رامین اومد دنبالم با ماشین اداره ویه سرباز چون رانندگی هم بلد نبود مجبور بود سرباز باش بیاد دیگ ما رفتیم خونه و ننه هم چندماه بود ک دیگ ندیده بودم خیلی دلم تنگ شده بود براش چون خونه عموم کوچیکه بود نمیتونستم برم ببینمش اردیبهشت ماه بود ک ننه مجبورشون کرد ببرنش خونه عموم علی ک من برم ببینمش کلا غذا نمیخورد میگفت تا نبرینم لب به چیزی نمیزنم اونم بنده خدا گفت همیشه سراغت میگرفتم میگفتن کار داری و نمیتونی بیای و دروغ میگفتن بهش آوردنش خونه عموم بعد کارم رفتم دیدنش همونجا هم خوابیدم پیشش تا چندروز ننه میگفت حالم خوب نیس چشم نداشتم ک خودم بیام خونت راضی هستی و شوهرت خوب تا میکنه باهات گفتم آره خیالت راحت چندروز میرم سرکار برمگشتم خونه عموم پیش ننه میموندم دیگ خیلی سنش بالارفته بود و حالش مرتب بد میشد من برگشتم خونه خودم میرفتم سرکار میومدم اونم به راحتی نبود محل کارم تو شهرک صنعتی بود و خیلی پیاده روی میکردم برسم بیام خونه خیلی سختی کشیدم تو اون 7 ماهی ک سرکار بودم حتی یکبار رامین اومد بهش جنس ندادن همونجا جلو همه بهم فوش داد منو با خودشون نبردن خونه گفت حالا پیاده بازم بیا حالت جا بیاد دخترا همش میگفتن نچ نچ بدبخت چقد گناه داره من راه

1403/03/16 14:43

افتادم به سمت خونه فقط گریه میکردم رسیدم رامین نبود و ساعت 12 شب اومد خونه رفت جدا خوابید گفتم بجهنم بهتر ک رفت فرداش ک رفتم سرکار همه گفتن فک کردیم دیگ نمیای گفتم چرا نیام کارم اینجاس گفتن آخه شوهرت اینجور کرد گفتیم نمیای دیگ گفتم به خودم مربوط داره گاهی خرما خالی میخورم چون دیگ نایی نداشتم ک با خودم غذا بیارم ببرم چندبار عموم بی هوا غذا داد به مسول اشپزخونه رفت گاهی هم بی خبری برام مواد غذایی میخرید میذاشت پشت در میرفت زنگ میزد در باز کن وسایل ببر تو میگفتم چرا گرفتی زندگیم اینجور می‌گذشت حالا داروها بعد 1ماه اومده بود خلاصه رامین داروها رو گرفت ازش خارجی بودن همه شون کتاباش هم تو چند کارتن و بزرگ آوردن گذاشتن تو اتاق خواب گفت حواسم به این کتابا باشه امانت هست اون داروها خیلی چاق کننده بودن من با خوردنشون وحشتناک چاقی مفرط گرفتم از 40 کیلو هی وزنم بیشتر می‌شد دکتر گفت نگران نباش اینا خارجی هستن و داروهای خون و ویتامین دی و اینا هستن ک خوردنشون باعث فقط چاقی میشه همین نترسه بمرور ک ویتامین و خونش بالا بره وزنش درست میشه و به روال عادی برمیگرده مامان رامین هم فک می‌کرد من بخاطر همون مواد غذایی ک برامون آورد برا همونا اینقد دارم چاق میشم جوری ک 7سال همش میگفتن ما توروچاق کردم خیلی مردنی بودی😂

من یه شب با رامین دعوا کردم گفتم خسته شدم از بس پیاده میرم و میام حداقل با ماشین اداره بیا کمک کن دنبالم یا منو برسون میگفت نمیتونم اجازه ندارم گفتم چطور اجازه داری بیاریش جنس میخواستی میزدن به حساب من بدبخت گفت دلم میخواد اون شب قهر کردیم جدا خوابیدیم خسته بودم خوابیدم از 11 شب تا 3صب ک بیدار میشدم آماده میشدم ک 4صب بزنم بیرون برم برا محل کارم ک 7 صب برسم اونجا دیدم کلی از 11 شب پیام اومده زنگ بی پاسخ داشتم کل فامیل چ مرد چ نوه چ عروس چ داماد بهم زنگ میزدن ک فاطی دم دریم دژبان نمیزاره بیایم ننه داره میمیره شوهرت اجازه نمیده ما بیایم دنبالت ننه میگه فاطی بیارین ببینم خیلی دیر شده بود وقتی اینا میخوندم برق از چشام پرید و گفتم وای چی شد زنگ زدم به یاسر پسر عموم گفتم چی شد گفت کجایی ننه رفت گریه میکرد رفتم رامین بیدار کردم یه لگد بهم زد گفت ولم کن به من چ زنگ زدم به فریماه خونه بود گفت یاسر و بقیه بیمارستان هستن نمیدونم ننه کدوم بیمارستان زنگ زدم یاسر گفتم کدوم بیمارستان رفتین گفت بیمارستان گلستان آوردیم ک دیالیز کنن زیر دیالیز تمام کرد منم رفتم برا بیمارستان گلستان

1403/03/16 14:43

همون تو مسیر به صاحب کارخونه پیام دادم امروز نمیتونم بیام مامان بزرگم فوت کرد من فک کردم دیگ میخونه قرار نیست تماس بگیرم بدونه رامین هم صب زنگ زد گفت چی گفتی گفتم ننه فوت کرد گفت تو کجایی گفتم بیمارستان ولی راهمون نمیدن بریم اونجا گفت باش میام ساعت 8اومد ماهمه رفتیم خونه عموم علی مردم هم اومدن اونجا فاتحه رو اونجا گرفتن

1403/03/16 14:47

ننه با بابای من 4 پسر داشت...
بعد چهل روز عموهام نشستن گفتن نفری 3میلیون 500 بخاطر این خرج پذیرایی هم بدیم ک منم جای بابام باید میدادم نمیدونستم چیکار کنم از کجا بیارم گفتم من قسطی میدم گفتن نمیشه ماهم خرج کردیم اینا دیگ چیزی نداشتم ک بدم رفتم به صاب کارخونه گفتم بهم قرض بدین از حقوقم کم کنین گفت خانم زارعی متاسفانه دیگ نمیتونین بیاین اینجا گفتم چرا گفت اولا ک اینجا هرکی هرکی نیس درسته آشنا هستیم ولی ن اینک نیاین اطلاع ندین ازاونورم شوهرت مرتب میاد جنس میبره هرروز هم میاد دفتر ازم پول میگیره لطفا نیاین از فردا من دنیا رو سرم بااین حرفا آوار شد خیلی حرفای سنگینی بودن خیلی خجالت کشیدم

1403/03/16 14:52

روزای بدی بودبد بیاری پشت بدبیاری عموم علی گفت من میدم سهم تورو نگران نباش گفتم من ماهانه چیزی میدم بهت ک تمام شه گفت باشه صاب کارخونه هم ک گفت دیگ نیا سرکار من چندروز اول بهانه آوردم به رامین ک فعلا ننه فوت کرده روحیم خرابه نمیرم بعد همش دعوا ک باید بری گفتم من 7ماه سرکار بودم نزدیک 1ساله ازدواج کردیم تو چندبار یه کیلو پیاز خریدی بیاری تو خونه تو مردی من باید برم سرکار خودم بکشم نمیرم دلم نمیخواد دیگ رامین نذاشت من با فامیل رابطه داشته باشم چون میگفت تو فاتحه مخم زدن ک نرم سرکار دخالت میکنن تو زندگیم ولی کسی بهم ک نگفته بود اصلا دیگ مهم نبود میرم

1403/03/16 15:07

میرم یا نمیرم ولی خانواده اون فقط پیگیر بودن ک حتما برم از دست ندم این شغل رو ک دیگ دعوا شد نرفتم منم بخاطر داروها وزنم بالا رفت مامان رامین هرجا می‌نشست میگفت ما چاقش کردیم و دختره از پسرما 10 سال بزرگتر 😂 تو جمعی نشسته بودیم ک گفتن ماشالا بهت نمیاد سنت بالاس گفتم نمیدونم گفت 10 سال از رامین بزرگتری ناراحت نمیشی اون ک کوچیکتر دستور بهت بده گفتم چی من از کی بزرگترم مادرشوهرم هم بود ک با دستش آروم زد به پام ک چیزی نگم گفتم رامین ازم 5سال بزرگتر کی گفته من از رامین 10 سال بزرگترم بعدم من چقد لاغرم رامین هیکلی اصلا جور درمیاد این حرف گفتن مادرشوهرت گفته من فقط نگاش میکردم بعد چندروز گفتم کسی لطفا نره جایی اینقد ازمن بد بگ همش می‌شنوم میگین من غریبه بودم دوست پسر لابد داشتم و.. چرا این حرفا رو میزنین گفتن وا ما بریم درمورد ناموس خودمون اینجور بگیم حتی گفتن همون جهزیه هم خودشون خریدن برامون😐و اینکه گفتن من دختر نبودم و کلی حرف پشت سرم زده بودن ک به گوشم خودشون هم میرسوندن خیلی حال بهم زن بودن اینم بگم رامین کلا بخاطر ک فهمیدن رو بهشت زهرا ک اینا خانواده واقعی من نیستن دیگ فک میکردن کلاه سرشون رفته تا رو نوک پاشون خیلی رو این مارو دروغگو میگفتن خیلی حرفای زشتی بهم میزدن

1403/03/16 15:14

دیگ چندسال فامیل پدرم بعد مرگ ننه ندیدم و مرتب پیش خانواده شوهر میرفتم فامیل اون درارتباط بودم و خونه های هرکی هم میرفتم میگفتن دیگ بشینین فاطی اومد من همش اونجا سرپا دم شستن ظرفا بودن عرب ها هم وقتی جایی میرن دسته جمعی میرن و میدونین دیگ چقد ظرف و چی هست من چادرم دور کمرم می‌بستم و اونام میگفتن مگ مجبوری چندسال عروس ما هستی دیگ ینی چادر چیه همش سرت میکنی ینی چشم ما هیز چندنفر شون خیلی بد نگاه میکردن گفتم بله بخاطر شماها دقیقا چادر ميندازم سرم گفتن اره فک کنم فامیل خودت چادر سر نمیکنی گفتم ن چرا جلو اونا چادر سرکنم درصورتی ک قبلا پیش پسر عموها و اینا هم مینشستیم چادر میزدیم

1403/03/16 15:17

بچه ها یادم رفت بگم 60 روز از فوت ننه گذشت ک دیدم عموم علی 3جفت گوشواره طلا 3 تاش هم گوشواره ریز نوزادی میخی بودن یه تک پوش و دوجف النگو 4تا انگشتر طلا بهم داد گفتم اینا مال ننه هستن گفت ن تامجرد بودی حقوق بابات ماهی 70 هزارتومن میدادن یکم طلا میخریدم مقداری هم برات خرج میکردم گفتم دستت درد نکنه یه مقدار هم 14میلیون مال تو گفتم عمو راست میگی گفت اره بخدا به هیچکس نگفتم چون اگ میگفتم همه میگفتن دروغ میگی من خریدم ولی اینا حق مال بابات بودن اینا رو بابات انگار خریده توتون شرایط مالی بد و بدتر اینا حکم بهشت داشتن واسم سریع رامین یه سمند ال ایکس دست دوم خرید 15میلیون خودشم رانندگی بلد نبود ماشین ما همش تو دست همکاراش بودن میرفتن مسافرت باهاش حتی جریمه هم نمیدادن باهاش ما باید جریمه می‌دادیم و مشهد یکی از همکاراش رفت یکی تو شهرشون بجنورد یکی همدان و یکی هم رشت دیگ صدام دراومد گفتم این مال من چیه خودمون ننشستیم توش میدی به مردم ک چی اینا ک خودشون ماشین دارن نمیبرن تو جاده مال مارو میبرن تاالان ماشین نداشتیم کدومشون یکبار ما رو بردن بیرون ها یکم به خودت نگاه کن فک کن دیدیم یهو امیر برادرش اومد گفت فاطی میبرم شهرمون یه قیمت بزاریم روش گفتم بابا تازه خریدم قصد فروش نداریم ازاونورم طلبکارهای شوهرم ریختن دم خونم ک رامین اینقد باید بهمون پول بده

1403/03/16 15:23