The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سیاوش و دلیار

16 عضو

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_48

با پوزخند بهش نگاه کردم و نمایشی زدم زیر گریه...با بلند شدن صدای گریه ام صورت متعجب سیاووش سمتم برگشت

با تعجب لب زد :

_ چی شد دلیار?!

با هق و هق گفتم :

_ م...من ناراحتم ازت سیاووش

اخماشو تو هم کشید و سوالی گفت :

_ چرا?! چه دلیلی داره الان یه دفعه بخوای این حرفو بزنی?! اونم جلوی خدمتکارم!!!

با حرف آخرش چند دقیقه ای مات بهش نگاه کردم و ادامه داد :

_ بس کن دلیار!!! بعدا باهم حرف میزنیم

اشاره ای به مروارید کرد و لب زد :

_ بیا بیرون باهات کار دارم

سرمو تند و تند به سمت مخالف تکون دادم!!! نباید میذاشتم باهم تنها بشن، این دفعه با صدای بلندتری زدم زیر گریه و نمایشی با پاهای لرزون دو قدم بهشون نزدیک شدم

به پاهای لرزونم نگاه کرد و دو قدم باقی مونده رو خودش اومد جلو و شونه امو بین دستش گرفت و گفت :

_ چی شده دلیار!!! چرا اینطوری میکنی?!

انگشت لرزنمو بالا اوردم و مروارید نشون دادم و با نفسی بریده گفتم :

_ اینقدر بی ارزشم که به خدمتکار خونه ام گفتی مراقب من باشه تا از خونه بیرون نزنم?! نمیتونستی همینو به مادرجون بگی?! حتما همه باید بفهمن?!

با این حرفم اخماشو تو هم کشید و با صورتی قرمز شده از عصبانیت تو صورت مروارید بُراق شد :

_ تو چه گوهی خوردی?! تو کی باشی که برای زن من بخوای تعیین و تکلیف کنی?!

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 20:01

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_49

با رنگ پریده و لرزون گفت :

_ س..سیاووش توضیح میدم

با این حرفش لبخند بدجنسانه ای زدم و گریه امو بیشتر کردم

_ چ..چی?! سیاووش?! من که زنشم اینطوری صداش نمیزنم!!! تو به چه حقی اینطوری صداش میکنی?!

با دو قدم بلند خودمو بهشون رسوندم و کنار سیاووش وایستادم و سوالی سرمو تکون دادم :

_ این چی میگه سیاووش?! چرا باید خدمتکار خونه ات اینطوری صدات بزنه?! میدونی داری با زندگیمون چیکار میکنی?!

مغموم بهش زل زدم

_ با این بهم خ ی انت کردی?! آره سیاووش?! چی کم گذاشته بودم برات?!

تو همه این مدت سیاووش ساکت با صورت سرخ از عصبانیت به مروارید نگاه میکرد

که بالاخره صدای جیغ و جیغوی مروارید بلند شد :

_ قبل از تو من بودم!!! توعه خونه خراب کن سر زندگی من آوار شدی!! تو سیاووش ازم گرفتی

با حرص فاصله بینمونو پر کردم و موهاشو دور دستم پیچیدم و محکم کشیدم و داد زدم :

_ الان من زنشم!!! من!!! نه توی ع و ضی که مثل بختک افتادی روی زندگی من!!

از دفعه قبل بیشتر موهاشو کشیدم که صدای جیغ بلندش تو فضای اتاق پیچید

با حرص و نفرت پچ زدم :

_ فهمیدی زن یکه?!

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 20:02

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_50

با کشیده شدن شونه ام....دستم از موهاش جدا شد با نفرت عقب برگشتم.

انگار تازه اون رومو داشتم به همه اشون نشون میدادم!!! همیشه تو زندگیم جوری رفتار کردم که کسی ازم دلخور نشه!!! که کسی به خاطر حرفای من دلش نشکنه

اما....

نتونستم!!! نتونستم اینجا بمونم و مثل یه آدم *** نگاه کنم!! تموم وجودم فریاد میزد

به خودت بیا دلیار!!! این همه تو دلت شکست!! یه بارم اونا دلشون بشکنه

با اسیر شدن دستم از فکر دراومدم و به سیاووش نگاه کردم

آروم زمزمه کرد :

_ ما بعدا باهم حرف میزنیم دلیار!!! فقط الان سوال نپرس

سرشو سمت مروارید گریون برگردوند و از بین فک قفل شده اش غرید :

_ تو گمشو بیرون بعدا به حسابت میرسم

برای چند دقیقه صدای گریه اش قطع شد و با تعجب به سیاووش نگاه کرد

بعد چند دقیقه بلند تر از قبل زیر گریه زد و دستشو دور شکمش حلقه کرد

_ م...من بچه اتو

با عربده ای که زد حرف تو دهنش ماسید

_ گـــــفـتــم خــــفه شـووو!!!!


⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 20:02

اینم پارت جدید😁😁😉

بقیه اش هم بعد میزارم

1403/04/31 20:03

💚

1403/04/31 20:03

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_51

ترسیده دستمو رو قلبم گذاشتم و به مروارید نگاه کردم. با چشم تو چشم شدنش باهام با نفرت بهم نگاه کرد و از اتاق بیرون زد

با بیرون رفتنش از اتاق ، صدای سیاووش بلند شد :

_ فکر نکن که باهاش اونطوری حرف زدم یعنی عاشق تو شدم. نه!!! مروارید یه اشتباه بود. ولی بیتا نه!!

با پوزخند بهم نگاه کرد و لب زد :

_ فکر کردی واقعا من عاشق مرواریدم?!

با صدای بلند خندید

_ چقدر تو احمقی دلیار!!! چقدر تو احمقی، من اگه با هر کسی هم باشم ولی تنها کسی رو که دوست دارم و میخوامش....بیتا!!

از حرفای که زده بود تو شوک رفته بودم!! ولی قرار نبود که فقط من حرص بخورم!! اونم باید زجر میکشید!! دقیقا مثل خودم

باید طعم شکسته شدن غرورشو میفهمید

با اعتماد به نفس سرمو بالا اوردم و بهش نگاه کردم و با پوزخند بهش نگاه کردم

_ دقیقا منم همچین حسیو به شاهرخ دارم!!! میدونی شاید اگه تو نبودی...شاید اگه پدر و مادرم مجبورم نمیکردن که با تو ازدواج کنم ، الان پیش شاهرخ بودم

پشت گوشاش قرمز شد و ترسناک بهم نگاه کرد و از بین لباش غرید :

_ تو به گور خودت خندیدی که دلیار!!!

سرمو سوالی تکون دادم و با خنده گفتم :

_ آره راست میگی نباید جلوی تو این حرفو بزنم ولی آخه میدونی نتونستم از عشقی که به شاهرخ دارم حرف نزنم

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 20:19

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_52

دستشو مشت کرد و بعد از چند دقیقه برخلاف تصورم خنثی بهم نگاه کرد و سرشو به معنی تائید تکون داد

_ چه خوب ، پس بالاخره اول و آخر از این خونه میری...نه?!

برای چند لحظه جا خورده بهش نگاه کردم ولی خودمو نباختم و مثل خودش خنثی لب زدم :

_ به هر حال هر کی باید بره دنبالِ عشقش دیگه...نه?!

با تمسخر اسمشو صدا زدم :

_ سیاووش جهان آرا!!

چند قدم عقب رفتمو رو تخت نشستمو پامو رو اون یکی پام انداختم و گفتم :

_ میخوام درسمو ادامه بدم، به هیچکس هم مربوط نیست!!! نمیتونی جلومو بگیری سیاووش

با پوزخند زمزمه کرد :

_ هر غلطی که دلت میخواد انجام بده اون موقع که جلوتو میگرفتم برام مهم بودی *** ولی الان دوزار هم دیگه برام نمی ارزی

بدون توجه به قیافه مات زده ام از اتاق بیرون زد و درو محکم بهم کوبوند. پشت هم چند بار پلک زدم تا حرفای چند دقیقه پیششو حضم کنم

ناباور با خودم زمزمه کردم :

_ چی گفت?! گفت براش مهم بودم!!! من برای سیاووش مهم بودم?!

تک خنده آرومی زدم!!! فقط یه جمله تو سرم تکرار میشد

" اون موقع که جلوتو میگرفتم برام مهم بودی *** ولی الان دوزار هم دیگه برام نمی ارزی...برام مهم بودی....مهم بودی"

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 20:20

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_53

دستمو زیر سرم گذاشتم و به پهلو چرخیدم ، از وقتی که سیاووش از خونه بیرون زده بود تا الان که عقربه ها ساعت 10:00 شب نشون میدادن

از اتاق بیرون نزده بودم!!! کلی سناریو تو مغزم می چیدم و هر دفعه خودم خرابشون میکردم

شده بودم مثل کارتون درون و بیرون!!! تموم احساساتم بهم ریخته بود ، انگار حس شادیم تموم تلاششو میکرد تا سناریو خوب بچینه و بهم بگه سیاووش دوست داره

ولی از اون طرف حس اضطرابم بیاد و به تموم نقشه ها گند بزنه

حس دو گانگی داشتم!!! ولی عجیب دلم میخواست به حس شادیم گوش کنم

به اونی که تو گوشم فریاد میزد :

" احمق!!!! مگه ندیدی خودش گفت براش مهمی!! اون دوست داره چرا نمیخوای بفهمی!!

ولی وقتی تموم بلاهایی که این چند سال سرم اورده بود رو تو مغزم میچیدم ، تموم تصوراتم بهم می ریخت

کلافه از حالتِه درازکش دراومدم و رو تخت نشستم و زانومو تو بغلم کشیدم و با حسرت سرمو رو زانوم گذاشتم

با لبخند تلخ زمزمه کردم :

_ چرا هر وقت میخوام بلند شم و ادامه بدم، نمیشه!! چرا همه اش باید یه اتفاقی بیوفته که نتونم ادامه بدم!!! چرا به هر دری میزنم تهش میخورم به بُن بست

با خوردن چند تقه به در سرمو از رو زانوم برداشتم و آروم لب زدم :

_ بیا تو مامان پری

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻      

1403/04/31 20:20

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_54

با بازشدن در مات زده به در نگاه کردم و هول زده از جام بلند شدم و آروم لب زدم :

_ سلام بابا

اخماشو تو هم کشید و با جدیت گفت :

_ یادم نمیاد کی بهت اجازه دادم که به جای اسمم...بابا صدام کنی?! سیاووش هم همچین اجازه ای نداره

با پوزخند بهش نگاه کردم و با تمسخر گفتم :

_ بله فراموش کرده بودم...محمود خان!!

با قدمای محکم و استوار سمتم اومد و سرد و خنثی گفت :

_ از مادرشوهرت شنیدم که امروز با سیاووش زیاد دعوا کردید!! سر چی بوده که اینقدر اصرار و التماس برو با این دختر حرف بزن تا احساس تنهایی نکنه

با جدیت لب زدم :

_ مامان!!! نه مادرشوهر و اینکه مامان خیلی اشتباه کرده اومده التماس شما رو کرده من میتونم از پس خودم بر بیام!!! لازم به حضور شما نیست

با تمسخر ادامه دادم :

_ محمود خان!!!

با پرستیژ دوتا دستشو داخل جیب شلوارش برد و گفت :

_ میدونستی حتی مامان پریوش ات هم اجازه اینطوری حرف زدن با منو نداره?!

بی مقدمه گفتم :

_ امروز عمو بهمن دیدم!!

جاخورده بهم نگاه کرد و چند دقیقه ای بهم زل زد

با خنده سرمو تکون دادم

_ نمیدونست که با پسرِ مامان پریوش ازدواج کردم

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 20:23

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_55

متفکر ادامه دادم :

_ یادتونه دیگه?! اون روزی که فهمیدید من عمو بهمن میشناسم چیکار باهام کردید!!

با خنده تلخ لب زدم :

_ هیچ وقت یادم نمیره!!! صداتون هنوز تو گوشمه!!! روز عروسیمم فهمیدید!! همون موقعی که میخواستم عمو بهمنو دعوت کنم گفتید اگه پاش به اینجا برسه قید همه چیو میزنید و بهترین روز عمرمو تبدیل میکنید به روز مرگم!!

سوالی بهش نگاه کردم

_ یادتونه چی گفتید?! فکر نکنم!!! چون خودم کلمه به کلمه اشو با پوست و خونم لمس کردم

اون روز مثل یه سکانس از فیلم از جلوی چشمم رد شد :

" اگه بفهمم این بهمن پاش به اینجا رسیده یه بلایی سرت میارم که خودت به حالت گریه کنی!!! جدی ام عروس خانم!!

ترسناک بهم نگاه کرد و در ادامه حرفش گفت :

_ روز مرگت مبارک عروس!!

سرمو تند و تند به چپ و راست تکون دادم تا یادم بره!!! مرور خاطرات گذشته چیزی جز فکر و خیال!! عصاب خوردی برام نداشت

تک خنده ای زد و گفت :

_ میدونی که هیچ علاقه ای به پریوش نداشتم!!

سرمو با مسخرگی تکون دادم

_ آره...آره میدونم!! به خاطر همین نذاشتید عمو بهمن بیاد و مامان پری یاد گذشته بیوفته

_ میدونی چیه دلیار?! یه توصیه میکنم بهت، یه توصیه که زندگیت بعد این همه سال مثل من و پریوش نشه!! از سیاووش جدا شو

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد :

_ به من نگاه کن!! دو تا بچه دارم ولی هنوز نتونستم دلِ پریوش به دست بیارم!! سیاووش هم مثل مامانشه، میدونی که عاشق یکی دیگه اس?! پس زندگیتو تباه نکن

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 20:25

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_56

بی حال سرمو تکون دادم و تنها کلمه ای که تونستم به زبون بیارم :

_ ممنون از توصیه اتون

سرشو متاسف تکون دادم و زمزمه کرد :

_ بی لیاقتی دیگه!!!

بدون توجه بهش رو تخت نشستم و تا از اتاق بیرون بره، با بسته شدن در لبخند تلخی زدم و آروم دراز کشیدم و تو خودم جمع شدم

با خودم تکرار کردم :

_ درست میشه!!! قول میدم دلیار همه چی درست میشه!!

چشمامو بستم تا امروزو یادم بره...با تموم اتفاقاتش!! به این فکر نکنم که شوهرم تا الان ، تا این موقع شب با کیه!!

با خوردن نفس های داغی به صورتم ، غلتی تو جام زدم

به حدی خسته بودم که حتی نمیتونستم برای لحظه ای گوشه چشممو باز کنم ولی با قرار گرفتن دستی مردونه رو کمرم با هُل چشمام باز شد و سریع رو تخت نشستم

با دیدن سیاووش که دراز کشیده بود اخمامو تو هم کشیدم با حرص گفتم :

_ تا این موقع شب کدوم گوری بودی?!

با چشمای نیمه باز بهم نگاه کرد و کشدار گفت :

_ مــــگه بـــرات مـــهمه!!?

دستمو سمت پیشونیش بردم و با گذاشتن دستم رو پیشونیش با عصاب خوردی گفتم :

_ پیشونیت کوره ی آتیشه!!! دهنم که بوی الکل میده ، باز رفتی خونه ی سعید?! خوش گذشت?!

سرمست خندید و با خنده گفت :

_ اینقدر معلومه که تو حال خودم نیستم?! ای کاش تو هم بودی تا باهم خوش میگذروندیم

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 20:26

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_57

_ با بیتا بودی?!

با تعجب بهم نگاه کرد

_ بیتا خرِ کیه...خودتو عشقه!!

چند ضربه رو تخت زد و به کنارش اشاره کرد :

_ بیا...بیا اینجا بوی موهاتو دوست دارم لیموشیرین، بیا اینجا تا ازت انرژی بگیرم

با بغض زمزمه کردم :

_ تو الان حالت خوب نیست سیاووش!! فردا که بشه میشی همون سیاووش قبل، م...من اینو نمیخوام

دستاشو از هم باز کرد و اشاره کرد :

_ بیا پیشم...بیا ناز نکن فلفل خانم

با حرص از جام بلند شدم و با صدای که کنترل میکردم بیرون نره گفتم :

_ بس کن...بس کن سیاووش!!! خسته شدم!!! همه عالم و آدم فهمیدن که دوستم نداری ولی من *** باز اینجا موندم، بابات اومده میگه برو!!! برگشته میگه با کسی نمون که میدونی عاشقت نیست

خسته رو زمین نشستم و خودمو بغل کردم

_ من خسته ام!!

با صدای مرتعش گفت :

_ آلوچه گریه نکن

از جام بلند شدم و از عصبانیت جیغ خفه ای زدم

_ اینقدر به من لقب نده!!! تو برات راحته ولی من تا آخر عمر امشبو یادم میمونه که تو همین چند دقیقه چقدر قند تو دلم آب کردی با حرف زدنت

مشتمو محکم رو قلبم کوبیدم

_ این زبون نفهم نمیفهمه!!! بعدا چطوری حالیش کنم که تو حال خودت نبودی?!

با حرص سمت حموم قدم برداشتم که بازوم اسیر شد آروم گفت :

_ دلیار به من نگاه کن!!

بی اختیار به چشماش زل زدم که پچ زد :

_ دوستت دارم دلیارم

با تموم شدن حرفش یه قطرِ اشک از بین چشماش سر خورد و بین موهاش گم شد

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 20:26

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_58

مات و مبهوت بهش زل زدم و بی نفس لب زدم :

_ چ...چی میگی سیاووش!!! چی میگی!!

خم شدم و یقه پیرهنشو تو دستم گرفتم و آروم تکونش دادم و عاجزانه و با هق و هق گفتم :

_ چی میگی سیاووش?!! به خودت بیا لعنتی!! به خودت بیا

دستشو دور شونه حلقه کرد و به خودش فشار داد و با بغض مردونه گفت :

_ آروم باش!! آروم باش خانمم ، توروخدا اینطوری با خودت نکن

جیغ پر حرصی زدم و دستای مشت شده امو به صورتش میزدم!!!

_ نمیخوام!!! نمــیخوام!!! تو حال خودت نیستی لعنتی!!! آتیشم نزن...با حرفات آتیشم نزن

بی اختیار عربده زد :

_ میفهمم چی دارم میگم لاکردار!!! میفهمم!!! اینقدر نرین تو حال من....چرا نمیخوای بفهمی?! میخوامت!!!

با چشمای اشکی بهش نگاه کردم

_ به خاطر همین از یکی دیگه بچه دار شدی?! هوم سیاووش?! به خاطر این با خدمتکار خونه ات بودی?!

چشماشو محکم رو هم بست و زمزمه کرد :

_ اشتباه کردم....اشتباه کردم

_ اشتباه کردی?! همین!!! اینکه اعتراف کنی چیزیو عوض میکنه?! حس منو به تو برمیگردونه?! منو دوباره عاشق خودت میکنه?! نفرتی که ازت تو وجودم پرورش دادمو پاک میکنه?!

نیم خیز شد و با لحن مظلومانه ای گفت :

_ دیگه دوستم نداری دلیار?!

برای یه لحظه تموم رفتارش از جلوی چشمم رد شد!! از سوزوندن بازوم با ته سیگارش تا تموم تحقیراش

برخلاف خواسته ی قلبیم، بی حس لب زدم :

_ دیگه دوستت ندارم سیاووش

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 20:27

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/04/31 20:30

پارت 59 فایل بود
اینجوری باید میذاشتم

1403/04/31 20:30

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_60

_ ولی من اینو از تو میخوام!!! چرا نمیخوای بفهمی?!

_ اون موقع که من میخواستم چیزی جز تحقیر نصیبم نشد!!! شد?! یادت رفته چی میگفتی?! تو الان به خاطر اون کوفتی سرت داغه نمیفهمی چی میگی!!

مشتشو رو دیوار کنار سرم کوبوند و غرید :

_ میفهمم چی میگم!!! میفهمم!!! اینقدر نرین تو حال من دلیار!!! اینقدر نرین تو عصاب من ، با شخم زدن گذشته چی گیرت میاد?!

بی حس لب زدم :

_ یادت میاد چی گفتی?!

_ نه....نه!!! یادم نمیاااد

سرمو تکون دادم

_ ولی من یادم میاد!! گفتی دلم نمیخواد از یه آدمی که کل زندگیشونو تو لونه ی مرغ زندگی کردن بچه داشته باشم!!! بچه ام به دنیا بیاد میخوای بگی بابابزرگ و مامان بزرگ ات اینان?!

نفس عمیقی کشیدم

_ تک به تک حرفاتو یادمه!!

با صدای بم زمزمه کرد :

_ اگه بگم اشتباه کردم راضی میشی?! بگم ببخشید دلت خنک میشه?!

با غم خندیدم

_ جنسش خیلی خوب بوده?! آخه خیلی رو هوای سیاووش!! تو و از این حرفا?! اگه جنسش اینقدر آدما رو تغییر میده همیشه از اینا بخور

_ مسخره میکنی?!

با تعجب لب زدم :

_ کجای حرفم جوری بود که فکر کردی مسخره کردم!! جدی ام سیاووش.....


⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 20:31

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_61

_ حالا که دارم راه میام!!! حالا که میگم دوستت دارم ، داری ناز میکنی?!

_ راه نیا!!! چون نمیخوام!! میدونم یه نقشه ی تو سرته تو همینطوری دلت باهام صاف نمیشه...همینطوری نمیای بگی که دوستم داری!!

پوزخند عمیقی زد و عقب گرد کرد و سمت تخت رفت و با نهایت غم گفت :

_ همیشه یادت بمونه م ستی و راستی!!!

با حرص دستمو رو صورتم کشیدم و لب زدم :

_ نخواب باید برم از حموم آب پر کنم پاشویَت کنم!!! تب داری ، یه وقت میبینی نصفه شبی تشنج میکنی!!

با نشنیدن هیچ صدایی سمتش قدم برداشتمو با دست به بازوش ضربه زدم

_ سیاووش!!! دارم با تو حرف میزنم ، باید قرص آسپیرین هم بخوری....وگرنه تبت بیشتر از این میشه

خم شدمو دستمو رو پیشونیش گذاشتم!! با خم شدنم موهام ریخت تو صورتش ، پچ زدم

_ میدونم بیداری!! ولی با خودت لج نکن ، یه چیزیت میشه همه کاسه و کوزه سر من میشکنه!!! همین بابات یه دفعه خواهانت میشه

سرمو با تاسف تکون دادم

_ از بس که لجبازی!!!

با قدمای بلند سمت حموم رفتم و بعد از چند دقیقه دراومدم. از تو کشو دستمال نخی رو برداشتم و تو آب گذاشتم

دستمالِ خیسو رو صورتش آروم کشیدم و غر زدم :

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 20:32

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_62

_ تو فقط یه بار دیگه از اون کوفتی ها بخور!!! نمیدونی هر دفعه میخوری تا سر مرگ میری!! معده ات نمی سازه چرا نمیخوای بفهمی

کمی بین چشماشو باز کرد و لب زد :

_ دوستم داری!!

_ ندارم!!

با صدای جدی لب زد :

_ چرا داری!!

اخمامو تو هم کشیدم و با صدای سرد و خنثی لب زدم :

_ ندارم!!! من عاشق قاتله روح و روانم نمیشم!!!! اگه الان دارم این کارو میکنم به خاطرِ خودمه...دلم نمیخواد فردا که افتادی و مردی بگن طرف بیوه اس!!! حداقل بگن طلاق گرفته بهتر باهاش کنار میام

با فکی فشرده زمزمه کرد :

_ گ وه خورده هر کی که دهنشو وا کنه و بگه تو بیوه ای!!! دهنشو از هفت جا پار

وسط حرفش پریدم و باعث شد حرفش تو نطفه خفه بشه!!!

_ بیوه نگن!! طلاقو که میگن ، بالاخره که ما یه روزی از هم جدا میشیم!!

با کلافگی سرشو تکون داد و باعث شد دستمال از رو سرش بیوفته

_ یادت رفته اون روزی که باهم نامزد کردیم?! گفتی تا قیام و قیامت کنارم میمونی!! گفتی هیچ وقت ولم نمیکنی!! گفتی تا آخر پیشم میمونی

سرمو تکون دادم

_ آره یادمه!! تو چی?! تو خودت حرفاتو یادته?! گفتی عمرمو الکی به پات نذارم!! گفتی تو آدم موندن نیستی!!! اون موقع نمیدونستم که عاشقه یکی دیگه ای!! فکر میکردم باید بهت زمان بدم!!

با خنده ی تلخ ادامه دادم :

_ من نمیخوام نفرِ سوم یه رابطه باشم!!! حتی اگه تو اون زندگی بدونم جایگاه ام بالاترِ!!! من زنتم...میتونم اجازه ندم کسی حتی بهت فکر کنه چه برسه که نزدیک بشه!!! ولی خودم دیگه نمیخوام

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 20:32

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_63

_ میفهمی چی میگم سیاووش?! یه کاری باهام کردی که دیگه هیچی از این زندگی با تو نمیخوام!!!

_ ولی نگرانمی!!!

_ هر کسی دیگه هم جای تو بود همین کارو میکردم!!! من نمیتونم مثل تو و مروارید باشم سیاووش!! من وقتی یه حرف میزنم هزار بار سبک و سنگین میکنم که یه وقت به کسی بر نخوره

لبخند تلخی زدم

_ منِ *** با اینکه میدونم حاضر شدی از خدمتکار خونه ام بچه دار بشی ولی از من نه بازم کنارت موندم!!!

_ جبران میکنم!!!

چند دکمه اول پیرهنمو باز کردم و با تعجب لب زد :

_ چیکار میکنی دلیار!!!

آستین پیرهنمو پایین اوردمو به بازوم اشاره کردم

_ اینو میبینی سیاووش?! دستم گوشت اضافه اورده!!! اینم میتونی جبران کنی?!

تو جاش نیم خیز شد و دستشو سمت بازوم اورد و انگشتشو رو جای سوختگی کشید و مهربون گفت :

_ میبرمت بهترین دکترای این شهر!!! نمیزارم دیگه خار تو پات بره!! درستش میکنم لیمو شیرین

با پوزخند لب زدم :

_ دستمو میبری پیش بهترین دکترای این شهر!! قلبمو چیکار میکنی?! من پر از عقده ام!!! عقده ای اینو دارم وقتی حرف از بچه دار شدن زدم با خوشحالی بغلم کنی بگی...بگی

به اینجای حرفم که رسیدم بغض کردم و برای چند ثانیه ساکت بهش زل زدم

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 20:33

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_64

سرمو بالا گرفتم و چشمامو به سقف اتاق دوختم!!! نمیخواستم دیگه گریه کنم!! نمیخواستم دوباره پیش چشمش بشم همون دلیار ضعیفی که از روز اول تا الان دیده بود

_ دیگه هیچ وقت نمیتونیم ما بشیم!! من و تو از این به بعد دوتا آدم مستقل و جدا از همیم!! نخواه که بخوام فراموش کنم!!! نخواه که یادم بره

به دور تا دور اتاق اشاره کردم

_ یادته تو همین اتاق چی گفتی?! گفتی ارزشم از سگِ آذین هم کمترِ!!! گفتی عطر گرون قیمتش می ارزه به کل هیکلت!!!

یه قطر اشک از بین چشمام سر خورد و با خنده دستمو زیر چشمم کشیدم :

_ گفتی اشتباه کردی که با من ازدواج کردی!!! گفتی من بزرگ ترین اشتباه زندگیت بودم!!

دستمو رو صورتم گذاشتمو و با حرص سرمو تکون دادم!!! انگار از یادآوری خاطرات!!! از اینکه خودمو آزار بدم خوشم می اومد!!

_ تا الان چند نفرو میخواستی که من مانع پیشرفتت شدم?! تا الان با چند نفر بودی سیاووش?! بیتا!!! مروارید!!! آذین!!! دیگه کی بود?! که تو به خاطر من از دستشون دادی

بی مقدمه گفت :

_ شاهرخو میخواستی?! واق...واقعا دوستش داشتی?!

_ نداشتم!!

دستشو زیر چونه ام زد و به چشمام زل زد!!! زمزمه کردم :

_ ولی تو آذینو میخواستی!!! خودش بهم گفت!!! گفت بابات اونو برای تو لقمه گرفته بود من اومدم و خراب کردم همه چیو!!

_ ولی من انتخاب مامانمو قبول کردم

با غم بهش زل زدم!!! قلبم شکست!!! از بی رحمی دنیا قلبم شکست

_ نگفتی انتخاب خودم بودی!!! گفتی انتخاب مامانت بودم!!!

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 20:34

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_66

بیشتر از قبل بهم چسبید و به چشمام زل زد

_ بـوی موهاتو خیلی دوست دارم دلیار!!! تا حالا بهت گفته بودم وقتی میام پیشت دلم میخواد نگاهتو...عطرتو ذره و ذره به خودم تزریق کنم?!!

دلخور زمزمه کردم :

_ نه!!! تا حالا نگفته بودی!!! همیشه جوری رفتار کردی که من فکر کنم تو ازم بدت میاد!! اینطور نبود سیاووش?!

بدون توجه به حرفم گردنمو ب وس کرد و با صدای خم ار لب زد :

_ حالم خوب نیست لعنتی!!! خوب نیست!! چرا ول نمیکنی گذشته رو!!!

_ تو میتونی فراموش کنی?! هوم سیاووش?! میتونی? اگه من با شاهرخ بودم

انگشت اشاره اشو رو دهنم گذاشت و با حرص و عصبانیت پچ زد :

_ هیس!!! هیچی نگو دلیار!!! نگو تا سگ نشدم و نیوفتادم به جونت!! عصبیم نکن دلیار!!!

دستش تو موهام چنگ شد و سرمو به خودش نزدیک کرد

_ میخوامت

یه دستشو زیر پام حلقه کرد و دست دیگه اشو زیر سرم گذاشت و مثل یه شئ رو تخت گذاشت

خودش هم کنارم دراز کشید و با تردید گفت :

_ اجازه میدی پرتقال?!

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 20:36

نویسنده یادش رفته پارت 65بزاره😂

1403/04/31 20:36

باید خودمون پارت 65 ذهنی سازی کنیم

1403/04/31 20:36

تا پارت 66گذاشتم بقیه اشو باید نویسنده داستان بزاره تا من بزارم واستون

1403/04/31 20:38

پارت جدید اوردم واستون

1403/04/31 23:52