The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سیاوش و دلیار

16 عضو

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_67

با نفس و نفس به سقف اتاق خیره شدم!!! از یه طرف تموم وجودم اسمشو فریاد میزد از طرف دیگه پای غرورم وسط بود!! پای تحقیرای که شدم!!

با صدای مرتعش زمزمه کرد :

_ تا خودت نخوای کاری انجام نمیدم!! حتی بهت دست هم نمیزنم

با این حرفش نفس هام تند تر از قبل شد!! اگه الان قبول میکردم بعدا همینو میزد تو سرم!!! که آره خودت خواستی وگرنه من فقط یه پیشنهاد دادم

دلم نمیخواست اینو بفهمه!!! دلم نمیخواست که بدونه با تموم بدی هاش بازم دوسش دارم!!

_ سکوت علامت رضاست پرتقال?!

_ نه!!

یه دستشو از زیر شکمم رد کرد و دورم حلقه کرد!! با این کار دست گرمش با پوست سردم برخورد کرد

محکم تر از قبل زمزمه کرد :

_ این نه یعنی اینکه دیگه ادامه ندم?! آره دلیارم?!

سخت بود!!! سخت بود در قبال حرفای که میزد و به دلم مینشست مقاومت کنم!! واقعا سخت بود وقتی با صدای بم شده اسممو صدا میزد

با نفس و نفس لب زدم :

_ سی...سیاووش

_ جان دل سیاووش...عمر سیاووش

_ لط...لطفا

مغموم بهم نگاه کرد و حلقه دستشو محکم تر از قبل کرد

_ یعنی واقعا نمیخوای دلیار?!

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 23:52

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

عاشقانه های سیاووش و دلیار🥹🥹

1403/05/01 00:27

سلاممممممم😍😍😍😍

1403/05/01 08:05

با پارت به صبح متفاوت شروع کنیم😌🥹

1403/05/01 08:06

بریم واسه پارت جدید🤩🤩🤩

1403/05/01 08:06

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_68

بدون هیچ حرف بهش نگاه کردم!! سوالی بهم نگاه کرد و دوباره پرسید :

_ هوم دلیار?! واقعا نمیخوای?! دیشبو یادته?! میخوای مثل دیشب رفتار کنم?! دوست داشتی دیشبو?!

محکم لب زدم :

_ نه!! نمیخوام!! نمیخوام مثل دیشب باهام رفتار کنی من از دیشبو و شبای قبلش متنفرم!! چون فقط تو راضی بودی!!

با تردید ادامه دادم :

_ از...از این به بعد مثل امشب باش

لبخند عمیقی رو لبش شکل گرفت

_ واقعا این ورژنمو دوست داری دلیارم?! دلت میخواد مثل امشب تا ابد باهات با آرامش رفتار کنم?!

برای یه لحظه تصویر مروارید جلوی صورتم نقش بست و باعث شد کلامم سرد بشه

_ نه!!

با تعجب بهم نگاه کرد و برای لحظه ای کنترلشو از دست داد

_ چته تو?! لیاقت ناز کشیدن هم نداری?! فقط بلدی گوه بزنی تو عصاب من!!!

_ نه لیاقت ناز کشیدن ندارم!!! پس بگو آقا چرا امشب فاز آدم خوب ها رو برداشته!! بگو امشب خیلی بالام فقط یکی رو میخواستم که در حد همین امشب باهام باشه!!

با خنده و تعجب زمزمه کرد :

_ من?! من فقط میخواستم برای امشب باهات باشم?! دِ آخه لعنتی تو همین اتاق پایین یکی منتظر من نشسته که من برم سمتش!!! یکی دیگه هم تو مهمونی سعید آماده باش برام وایستاده بود!! بعد من لاکردار اومدم پیش تو

با بغض گفتم :

_ خب میرفتی پیش همونا!! میرفتی پیش همون مروارید که تو اتاق همین خونه منتظرته!! میرفتی پیش کسی که بچه تو توی شکمشه!! چرا اومدی پیش من?!

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻      

1403/05/01 08:07

سلامممم😍😍

1403/05/02 04:50

صب بخیررر

1403/05/02 04:50

پارت جدید تقدیم نگاتون

1403/05/02 04:51

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_69

دوتا دستشو رو صورتم قلاب کرد و پشیمون گفت :

_ بغض نکن لعنتی!!! بغض نکن!! خب چرا عصبانیم میکنی دونه ی زیتون!! منِ خرو عصبانی نکن خب

_ من هر وقت که بخوام که بهت نزدیک بشم میدونی یاد چی میوفتم سیاووش?! یاد مروارید!!! یاد بچه اتون!! یاد بیتا!! یاد آذین

هق ریزی زدم و ادامه دادم :

_ اینا پر از دردِ سیاووش!! اینکه شوهرت با همه بوده!! تو حتی نمیدونی تعدادشون چند نفره فقط از سه نفرشون خبر داری پر از دردِ

_ درستش میکنم!!

تو خودم جمع شدمو سرمو به چپ و راست تکون دادم و چونه امو رو زانوم گذاشتم

با پوزخند بهم نگاه کرد و لب زد :

_ اوکی!! از این به بعد راه من و تو از هم جداعه...ولی کور خوندی که بخوام طلاقت بدم دلیار!!! میخواستم باهم زندگیمونو بسازم خودت نخواستی!!

با خشم از رو تخت بلند شد و با قدمای محکم و بلند سمت در رفت!! قبل از بیرون رفتنش زمزمه کردم :

_ اگه من با یکی دیگه به جز تو بودم بعد تو میفهمیدی و من می اومدم میگفتم پشیمونم بیا زندگیمونو با هم بسازیم تو قبول میکردی سیا?!

دستش رو دستگیره ی در خشک شد و برای چند دقیقه ثابت سر جاش وایستاد

دوباره زمزمه کردم :

_ هوم سیاووش?! قبول میکردی?! مثلا فکر کن من با شاهرخ بودم اون موقع تو

قبل از اینکه جمله ام تموم بشه غرید:

_ خفه شو!!!

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/05/02 04:51

به زودی پارت داریماااااااااااااا 😵😵

1403/05/02 11:55

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_70

قبل از اینکه بزاره حرفی بزنم با حرص از اتاق بیرون زد!!! با لبخندی که رو لبم خشک شده بود به در خیره شدم

تمومه حسم فریاد میزد!!! دلیار *** تو فکر کردی اون الان میره بیرون?! نه!! مگه نشنیدی که گفت تو اتاق همین خونه یکی منتظرشه!!

با این فکر هول زده سمت در اتاق دوییدم و بدون هیچ سر و صدایی از پله ها پایین رفتم

با رسیدنم جلوی در اتاق مروارید گوشمو به در اتاق چسبوندم و چند دقیقه تو همون حالت وایستادم

با نیومدن هیچ سر و صدایی نفس عمیقی از روی راحتی کشیدم و آروم از در جدا شدم خواستم برگردم تو اتاقم ولی با شنیدن صدایی تو جام ثابت وایستادم

_ آی سی....سیاووش

مات زده به رو به روم خیره شدم و با بلند شدن صدای بعدی یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد

_ سی...سیاووش تو خیلی خوبی!!! دوست دارم سیاووشم

منتظر نموندم!!! نموندم تا بیشتر از این بشنوم

دستمو محکم رو دهنم فشار دادم و با صدا سمت پله ها رفتم!! گفته بود بهم!!! گفت اگه امشب با هم نباشیم مجبور میشه بره سراغ یکی دیگه

توی تموم این مدت چند بار گفت!!! صداش مثل ناقوس مرگ تو گوشم پیچید

" من?! من فقط میخواستم برای امشب باهات باشم?! دِ آخه لعنتی تو همین اتاق پایین یکی منتظر من نشسته که من برم سمتش!!! یکی دیگه هم تو مهمونی سعید آماده باش برام وایستاده بود!! بعد من لاکردار اومدم پیش تو "

در اتاقو با حرص باز کردم و به محض بستن در خودمم پشت در آوار شدم

یادم نمیاد برای بار چندم شکستم!! توقع داشتم وقتی پسش میزنم بازم بمونه!! یا حداقل سریع یکی دیگه رو جایگزینم نکنه

زیر لب زمزمه کردم :

_ توقعه زیادی دارم خدایا?! اینکه دلم میخواد شوهرم همه جوره برای خودم باشه توقع زیادیه?!

دستمو رو چشمام محکم فشار دادم!! هر کاری هم میکردم بازم فایده نداشت!! اینکه اینجا بمونم تنها چیزی که گیرم می اومد حسرت بود

برای یه لحظه چشمم به چمدون زیر تخت خورد!! این شد اولین جرقه!! جرقه ی که یکی تو گوشم فریاد میزد پس معطل چی هستی?!

الان بهترین موقعه اس که بری!! فرار کن!! اونا نخواستنت پس زمونه ثابت میکنه بهشون!!! فقط زمان بده

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻      

1403/05/02 14:44

لینک چنل اصلی 👇👇
"لینک قابل نمایش نیست"

1403/05/03 17:14

لینک کانال داستان سیاوش

دوست داشتید عضو بشید داستان بخونید

روبیکاس

1403/05/03 17:14

بیایید بالا یکم دیگه پارت دارمممم 😵😵😍😍😋

1403/05/03 21:18

نویسنده خوابش برده😶

1403/05/03 23:26

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_71

تو جام نیم خیز شدم و چمدونو از زیر تخت بیرون کشیدم!! تموم چیزای که فکر می کردم بعدا بهشون نیاز دارمو تو چمدون پرت کردم

تقریبا نیمی از چمدونو پر کرده بودم که دستم رو هوا خشک شد

من که جای رو نداشتم برم!! پیش کی می رفتم?! کجا می موندم?!

عاجزانه از پنجره سر تا سری اتاق به آسمون نگاه کردم و با غم لب زدم :

_ خدایا یعنی تو این آسمون من حتی یه ستاره هم ندارم?! خیلی وقته که منو فراموش کردی خدا!!! چرا هر کاری میخوام انجام بدم تهش میرسم به هیچی...به پوچی!!

فرار برای من نبود!! فرار برای آدمای بود که میدونستی اگه از خونه ی شوهرت فرار کنی تو خونه ی بابات جای داری!!

نه من که خانواده ام خودشون دو دستی تقدیمم کردن

بی پناه به تخت تکیه دادم و سرمو بالا اوردم!! با بالا اوردن سرم چشمم به کتابای رو میز خورد برای یه لحظه مبهوت به کتابای رو میز نگاه کردم

کم و کم لبخندی رو لبم شکل گرفت و زمزمه کردم :

_ عمو بهمن!!

هول زده از جام بلند شدم و با سریع ترین سرعت ممکن کتابا رو تو چمدون جا دادم و حاضر شدم

برای بار آخر نگاهی به اتاق انداختم!! این اتاق تتها چیزی که برام داشت تحقیر و حسرت و نرسیدن بود!!

دسته ی چمدونو محکم تو دستم فشار دادم و با کمترین سر و صدا از اتاق بیرون زدم

تو یه قدمی در ورودی بودم که بلند شدن صدایی از پشت سرم تو جام موندم

_ جایی میری زن داداش?!

با نا امیدی عقب برگشتم و به سارای نگاه کردم و با ترس به در اتاق مروارید نگاه کردم و با صدای پایین زمزمه کردم :

_ سارای لطفا بزار برم!! من اینجا بمونم جز تحقیر چیزی نصیبم نمیشه!! لطفا!!

با نگرانی بهم نگاه کرد و لب زد :

_ چی شده دلیار?! چرا اینطوری میکنی

به در اتاق مروارید اشاره کردم و آروم گفتم :

_ سی...سیاووش با مروارید تو اون اتاقن!!

با چشمای گرد و متعجب بهم نگاه کرد و از روی عادت اش که همیشه تعجب می کرد دستشو محکم رو دهنش کوبوند و ناباور گفت :

_ چ...چی میگی دلیار!! اشتباه میکنی!!



-- -- -- -- -- -- -- -- -- --
هی میگید بیشتر پارت بذار، خب منم دل دارم یه رمانی رو دیدم عاشقش شدم صب تا شب اونو میخونم وقت نمیکنم براتون پارت بنویسم ولی اگه قول بدید عضو بشید بیشتر پارت میذارم☹️✨

"لینک قابل نمایش نیست"
رمانش خیلی هیجانیه پس لطفا اگه بچه اید نزنید رو لینک❌😱🔥
عضویت محدوده ها




⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/05/03 23:53

پارت جدید

1403/05/03 23:53

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_72

_ اشتباه نمیکنم سارای!!! اشتباه نمیکنم!! خواهش میکنم بزار برم!! م...من باید برم ، وقتی که اینجا میمونم و بهشون فکر میکنم انگار دارم خفه میشم سارای

با غم بهم نگاه کرد و با دو قدم خودشو بهم رسوند و زمزمه کرد :

_ میفهمم چی میگی دلی!! میفهمم!! فق...فقط جای رو داری که برای یه مدت بری اونجا?!

_ می..میرم پیش عمو بهمن!!

ترسیده به دور و ورش نگاه کرد!! می ترسید!!! مثل من!! می ترسید کسی از این ماجرا بوی ببره!! اون وقت طوفان اصلی به پا می شد!!

با اعتراض چند بار پشت هم اسممو صدا کرد :

_ دلیار!!! دلیار!!!

با صدای خفه ادامه داد :

_ چیکار داری میکنی دلیار!!! چیکار میکنی!! میدونی اگه محمود بفهمه چیکار میکنه?! به خدا یه کاری میکنه همه امون از زندگیمون پشیمون بشیم!!! به خدا مامانم دق میکنه دلیار

با بغض لب زدم :

_ چیکار کنم سارای?! هوم?! تو میگی چیکار کنم?! به خدا خودمم خسته شدم!! خودمم نمیخوام مامان تو دردسر بیوفته ولی مجبورم

کلافه سرشو تکون داد

_ به خدا همه امون به فنا میریم دلیار!! رفتن پیش بهمن یعنی خودِ مرگ!!! یعنی خودِ بدبختی!!!

دسته ی چمدونو محکم بین دستم گرفتم و مطمین زمزمه کردم :

_ من باید برم سارای!!! حالا چه پیش عمو بهمن!!! چه پیش هر کسی دیگه!!! ولی اینجا نمیمونم

_ خ....خب زمان بده!! حداقل بزار دو روز دیگه بگذره تا من یه جای رو جور کنم برات!!

اخمامو تو هم کشیدم و سرمو تند و تند به معنی نه تکون دادم

_ بمونم که بعد به ریشم بخندن?! بگن اینقدر احمقه که بازم موند?!!! دیگه نه سارای!!! دیگه نمیخوام یه آدم *** باشم

با دلداری دستشو رو شونه ام گذاشت و مطمین فشار داد

_ من هستم کنارت دلیار!! تا همیشه!!! ولی خودت تو دردسر میوفتی

نگاهی به ساعت رو دیوار انداختمو محکم تو بغلم فشارش دادم!!!

_ من دیگه باید برم سارای!! دیره!! ولی مطمین باش تو و مامان پری رو فراموش نمیکنم!!! من بر می گردم سارای....بر می گردم

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/05/05 00:45

پارت جدید

1403/05/05 00:46

خوشگلام قرار کلی ماجرا های هیجانی با رفتن دلیار رخ بده 🤧🤧😳

1403/05/05 00:49

یه پاررررررت جدید داریم
🤩🤩🤩🤩

1403/05/05 22:18

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_73

با بغض بهم نگاه کرد و لرزون لب زد :

_ م...مراقب خودت باش دلیار!!! ت...تو هیچ وقت برام مثل یه زن داداش یا غریبه نبودی همیشه مثل یه خواهر دوست داشتم!! فقط شرمنده ام دلی!! تو توی این خونه خیلی عذاب کشیدی!! از سیاووش...از محمود!!! ببخش

با همدردی دستمو رو شونه اش فشار دادم و لب زدم :

_ میبخشم سارای...میبخشم!!! نمیخوام یه عمر با کینه زندگی کنم

دسته ی چمدونو بالا کشیدم و چند قدم عقب رفتم

_ دیگه وقته رفتنه سارای!!! مواظب خودت و مامان پری باش

چشماشو مطمین رو هم بست و آخرین تصویری بود که ازش توی این خونه هک میکردم!!!

عقب و عقب رفتم و در عرض چند دقیقه از اون خونه ی نحس بیرون زدم!! خونه ی که تعداد آدمای خوبش به دو نفر می رسید!!

آدمای این خونه همشون بی رحم بودن!!

نگاهی به ساعت مچی روی دستم انداختم و مطمین تر از قبل دسته ی چندونو بین دستم فشار دادم

به خیابون اصلی که رسیدم با ترس تو خودم جمع شدم!!! ساعت 2:00 بامداد بود!! این موقعه شب من با یه چمدون تو خیابون چیکار میکردم?!

یعنی اینقدر بدبخت و فلک زده شده بودم که تهش از اون خونه ی رنگ و لعاب دار فقط باید با یه چمدون بیرون می اومدم?!

سهمم تو اون زندگی چی بود?! تحقیر?!!

قطعا که همینطور بود من خیلی وقت بود سهممو از این خانواده گرفته بودم

_ خوشگله کجا با این عجله?!

با شنیدن صدایی از پشت سرم ترسیده تو خودم جمع شدم و قدمامو تند تر از قبل برداشتم

اشتباه کرده بودم!!! نباید این موقعه شب بیرون میزدم!!! حداقل ای کاش میذاشتم صبح زود بیرون می اومدم

_ بابا یه نگاهی هم به ما بنداز خوشگل خانم!! دلمون پوسید

لرزون زمزمه کردم :

_ ب...برید ، لط...لطفا

با قهقه خندید و با صدای کشیده گفت :

_ واقــعا?! چـــشم هــر...هـر چی که تو بگی خوشگله

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻

1403/05/06 02:00

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_74

_ حالا خانم خوشگله این موقعه شب با یه چمدون کجا میری?! از خونه ی پاپا جون فرار کردی?! ای دختر بد!!

اونو چی میدونستن!! از درد من چی میدونستن که فکر میکردن از اون دخترام که خوشی زیر دلشون زده و داره از عمارته باباش فرار میکنه?!

_ حالا دوست پسرت منتظرته یا همینطوری از خونه زدی بیرون?!

لبای خشک شده امو با نوک زبون تر کردم و آروم گفتم :

_ ه...هیچ کدوم لطفا برید از اینجا

پاشو رو گاز گذاشت و ماشین از جاش کنده شد با فکر اینکه دیگه رفت نفس عمیقی کشیدم و آب دهنمو از ترس قورت که با ترمز کردنش جلوی پام از ترس آب دهنم تو گلوم پرید

برای لحظه ی نفسم بند اومد!! حتی از ترس نمیتونستم درست سرفه کنم

قهقه بلندی زد و دستاشو تو جیب شلوارش برد و ترسناک لب زد :

_ گیر افتادی بره کوچولو!!

دیگه جایز نبود که بمونم!!! دیگه جایز نبود که ساکت بمونم!! باید فرار میکردم!!

حتی اگه شده بود برای راحتیم باید چمدونمم ول میکردم ولی باید می رفتم!!

بی نفس بهش نگاه کردم و چند قدم عقب رفتم

دستشو تسلیم وار بالا اورد و گفت :

_ هی...هی کجا میری?! من که باهات کاری ندارم!!!

لعنتی!! هر چی سنگه مال پای لنگ بود!! دقیقا همون موقعی که من از اون خونه ی کذایی بیرون زدم باید گیر همچین آدمای بیوفتم?!

با نزدیک شدنش بهم مغزم فقط به یه چیز هشدار داد!!

تموم سلول های بدنم فریاد میزدن

" ای دلیار احمق!!! پس منتظر چی هستی?! فرار کن!! وگرنه گیر این کفتار بیوفتی زنده نمیمونی "

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻      

1403/05/07 06:52

صب بخیر

1403/05/07 06:54