The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سیاوش و دلیار

16 عضو

"لینک قابل نمایش نیست"

1403/05/14 19:48

لینک عروس ارباب زاده

1403/05/14 19:48

"لینک قابل نمایش نیست"

1403/05/14 19:49

لینک سیاوش

1403/05/14 19:49

یکیون عضو بشه
داستانو واسه بقیه بذاره

1403/05/14 19:49

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_82

تا قبل از اینکه به خودش بیاد با تموم نفرتی که ازش داشتم گلدون رو از زمین برداشتم و با تموم قدرت محکم تو سرش کوبیدم!!!

همه این اتفاق ها در عرض چند ثانیه پیش اومد!! لحظه ای به خودم اومدم که رو زمین افتاد و تموم زمین پر از خون شد

ناباور به خونی که رو زمین ریخته بود نگاه کردم و بی اختیار گلدون از دستم افتاد رو زمین

لرزون لب زدم :

_ ک...کشتمش!!! کشتمش!!

دستمو محکم رو دهنم کوبوندم و این دفعه با صدای مرتعش شده زمزمه کردم :

_ م...من قاتلم!! ک...کشتمش!!

زانو هام سست شد و بدنِ بی جونم رو زمین آوار شد!!

دستمو سمت بازوش بردم و نگران گفتم :

_ آق...آقا!! توروخدا بلند شو!! آق...آقا لطفا

قبل از اینکه دستم به بازوش بخوره وسط راه موند!!! با فکر اینکه میتونن انگشت نگاری کنن و همینطوری پیدام کنن تن و بدنم لرزید!!!

نگاهی به گلدون که رو زمین خورد شده بود انداختم و هُل زده از جام بلند شدم و سمت آشپزخونه قدم برداشتم

باید!!! باید یه پلاستیک پیدا می کردم تا گلدون خورد شده رو بریزم داخلش!!

وگرنه پیدام می کردن!! با حرص در کابینت ها رو باز می کردم و هر از چند بار به پشت سرم نگاه می کردم!!!

بعد از پیدا کردن یه پلاستیک با قدمای بلند سمت پذیرایی رفتم

بعد از جمع کردن گلدون و به دور و ورم نگاه کردم و با ندیدن هیچ ردی ازم سمت در ورودی رفتم

ولی وسط راه وایستادم!!! با بغض به عقب برگشتم!! یکی دائم تو گوشم فریاد میزد

دلیار تو همچین آدمی بودی?! آدمی که بخوای یکی رو بی جون اینجا ول کنی?!

ولی از یه طرف یه حسی از درونم میگفت

دختره ی *** اون داشت بهت دست میزد!!! بازم میخوای کمکش کنی?! اگه گیر بیوفتی چی?! فرار کن!!!!

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/05/15 10:45

بباین واستون یواشکی پارت اوردم😂😂

1403/05/15 10:45

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_83

|سیاووش|

با حرص دستمو دور فرمون قفل کردم و سرمو رو فرمون گذاشتم!! زیرلب گفتم :

_ سیاووش احمق!!! احمق!!! اون الان دلش خوش بود که پیشش بمونی نه که قهر کنی و از خونه بیرون بزنی!!!

نفس عمیقی کشیدم و آروم از ماشین پیاده شدم!! باید از دلش در می اوردم!! نباید میذاشتم همینطوری بمونه!!!

دیگه نمیخواستم بهش بدی کنم!! دیگه نمیخواستم پیش چشماش هیولا باشم!!!

هر وقت که بهش نزدیک میشدم و بیشتر از قبل ازم فاصله می گرفت برام خود مرگ بود!!

دستمو تو جیب شلوارم بردم و به پاگرد خونه رسیدم!! با دیدن روشنایی از آشپزخونه

با فکر اینکه شاید دلیار باشه با قدمای بلند خودمو به آشپزخونه رسوندم!!

برق آشپزخونه رو زدم و با دیدن سارای که رنگ پریده تو خودش جمع شده بود اخمامو تو هم کشیدم

_ سارای خوبی تو?!

لرزون لب زد :

_ ا...از بیرون اومدی داداش?!!

سردرگم سرمو تکون دادم

_ خب آره!!! میخواستی از کجا می اومدم?!

با سر اشاره ای به در اتاق مروارید کرد و گفت :

_ ی...یعنی اونجا نبودی?!!!

خش دار زمزمه کردم :

_ چی میگی سارای?!! مروارید کدوم خریه که من بخوام این وقت شب تو اتاق اون باشم?! خودت که دیدی از اون در ورودی بی صاحاب اومدم داخل

جوری که انگار دنیا به آخر رسیده زمزمه کرد :

_ و...وای...وای!!! نبودی!! پیش مروارید نبودی
⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/05/15 23:36

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_84
اخمامو تو هم کشیدم و سردرگم گفتم :

_ چته تو!!! چرا اینطوری میکنی?! کی بهت گفته اتاقه مروارید بودم?! دلیار?!

_ ن...نه داداش!! ف...فقط امشب تو اتاق خودتون نرو!! عصبانیه!! نزار دعوا بالا بگیره!!

کلافه چشمامو رو هم بستم

_ چی میگی آخه خواهر من!!! زنمه!! میفهمی?! یا برات بخش کنم این کلمه رو!!

با درموندگی ادامه دادم

_ نمیتونم دوستش نداشته باشم!!! به ولله نمیتونم!!

_ پ...پس چرا اذیتش می کردی داداش?! اگه دوستش داشتی چرا خون به جیگرش می کردی!! فرار کرد!!! از دسته تو و کارات فرارر کردد!!

_ چ...چی?! چ...چی میگی تو?!

دستشو محکم رو دهنش کوبید و ترسیده گفت :

_ ه...هیچی!!! م..من که چیزی نگفتم

با تمومه حرصی که داشتم دستمو رو میز ناهارخوری کوبیدم و داد زدم :

_ د آخه لامروت میگم چی گفتی?!!! همینطوری از دهنت کلمه ی فرار در اومد?!

با صدای نگرانی که از پشتم اومد به عقب برگشتم

_ چی شده سیاووش?! چی شده دردت به سرم?! چرا داد میزنی سر خواهرت

_ زنم کجاست مامان?!!

نفهمیده سرشو تکون داد و با دستش به اتاقمون اشاره کرد

_ خ...خب تو اتاقتونه دیگه مادر!!
⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻      

1403/05/17 22:54

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_85
با پوزخند زمزمه کردم :

_ خر فرضم کردی مامان?! با اون دادی که من زدم شما که خوابتون سنگینه و مشت و مشت قرص خواب آور می خورید بیدار شدید و اومدید پایین!! بعد زن من چرا هنوز اینجا نیست?!

سرمو محکم بین دستم گرفتم

_ سارای چی میگه مامان?! زنمو فراری دادید?!

با چشمای گرد بهم زل زد

_ به قرآن مجید من خبر ندارم پسر!!! چی شده?! سارای چی گفتی تو?!

با دیدنه ساکت بودن سارای بی حال دستشو رو سرش گرفت و نالید :

_ یا امامه پنج تن!!!

چند قدم به زور سمته راهرو برداشت و زیرلب گفت :

_ بچه امو فراری دادی!!! بچه ام کجاست الان!! خیر نبینی سیاووش

بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد

_ الهی زبونمو مار بزنه!!! ای کاش میمردم و این روزو نمی دیدم که دارم بچه ای خودمو نفرین میکنم!!

با چشمای اشکی سمتم برگشت و ادامه :

_ ب...باید پیداش کنی سیاووش!!! باااید

با حرص از جام بلند شدم و با خشم غریدم :

_ پیداش میکنم مامان!!! ولی نه به خاطر شما!!! به خاطر خودم!!! به خاطر دل خودم که الان فهمیدم بند شده به دلش
⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/05/17 22:55

دوتا پارت جدید تقدیمتون

1403/05/17 22:55