داستان ترسناک (از تو شکمش بچشو دزدیدن....)
مادر بزرگم تعریف میکرد و میگفت خیلی سال پیش وقتی یه دختر نوجون بودم تو روستا زندگی میکردیم آب و برق نداشتیم و بعد ازنهار ظرفامونو میبردیم لب رودخونه و میشستیم، وهمونجا حموم میکردیم، یه روز مادربزرگم گفت بعد نهار رفتم طویله رو تمیز کردم وصبرکردم مردم ظرفاشونو بشورن و برگردن خونه هاشون خلوت بشه برم تو رودخونه حموم کنم، بعداز تمیزکردن طویله ظرفا و لباساش رو میریزه تو تشت روحی و راه میفته، ظرفا رو میکشه کف رودخونه و تمیزشون میکنه، بعد خودش میره تورودخونه و داشته حموم میکرده ک یه دفعه میبینه آب داره تغییر رنگ میده، و میگه ای بابا این دیگه چی بود رنگه خونه؟ خورشته؟ تو فکر و تعجب بوده ک میبینه کم کم لباساش داره صورتی رنگ میشه، از اب میاد بیرون و میره پشت درخت، لباساش رو عوض میکنه لباس خیساش رو برمیداره و باخودش میبره، ازکنار رودخونه ب سمت خونه حرکت میکنه، یکم بالاتر یه زن ناشناس و عجیب و ترسناکو میبینه ک نشسته وداره داخل رودخونه یه چیزای میشوره،(ترسناک بخاطر اینکه دستاش تا آرنج خونی بود،یه چا.قو توسینیش بودلباس بلند مثل جادوگرا تنش بود ک دامنش ازجلو خونی بود،) داخل سینی تکه های دل و جگر و گوشت و پراز خو.ن بود، زن ک از دیدن مادربزرگم جا میخوره و اخم میکنه بلند میشه میایسته و با دستای خونیش دست به کمر مادربزرگم رو سرتاپانگاهی میندازه، مادربزرگم بدون هیچ حرفی روشو برمیگردونه و قدماشو تندترمیکنه یکم بالاتر ک میره پشت سرشو نگاه میکنه میبینه کنار رودخونه هیچکس نیست، بیشترمیترسه، و تاخونه میدوه، میرسه خونه و میبینه کسی خونشون نیست، همینکه خم میشه تا ظرفارو بزاره زمین صدای جیغ از خونه همسایه میشنوه، مادربزرگمم بدوبدو میره خونه همسایه میبینه مردم جمعن، مادره مادربزرگم دم در ایستاده بود و نزاشته بود مادربزرگم بره داخل، ولی زن همسایشون انگار فوت کرده بوده ک نزدیک زایمانش هم بوده، تنها توخونه بوده، درو برای یه غریبه بازمیکنه، گویا یه غریبه واردخونه شده شکم زن رو بر.یده، بچه داخل شکمشودزدیده، و دل و رو.ده زنه رو هم در آورده، و باخودش برده. مادربزرگم از شنیدن این خبر شوکه شد، اومد خونه و همه چیو به مادرش تعریف کرد، و لباسای ک ازخون به رنگ صورتی در اومده بودنو نشون داد. اولش حرفشو باور نکردند ولی وقتی رفتندلب رودخونه دیدن همونجای ک زنه ناشناس نشسته بوده خون ریخته. اما هرچی گشتن نتونستن اون زن رو پیداکنن. شوهر اون زن یه سال بعد ازدواج کرد و از اون خونه رفتند و روستای دورتر ساکن شدند. هیچکس هم دیگه پیگیر
1403/06/24 03:26