The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

کلبه وحشت ❌

225 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

این آقا وقتی که به مهمونی ها میرفته و از دخترای  اون مهمونی خوشش میومد شب ها بعد تموم شدن مهمونی اونارو دنبال میکرد و خو‌نه‌شون رو پیدا میکرد! تو یه فرصت مناسب وارد خونه میشد و به اونا تجاوژ میکرد و در اخر اونو به قتل می‌رسوند و خونه رو ترک میکرد! یکی تونست از دستش فرار کنه و با پیگیری های اون معلوم شد دونفر رو کشته بود!

@tarsnak

1403/06/15 13:35

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#ارسالی
سلام. یه اتفاقی افتاد امروز به قرآن قسم به جون خواهرم اگر دروغ بگم. امروز تو مغازه یدونه تلوزیون قدیمی داشتیم میخواستم عکسشو بگیرم بزارم دیوار بفروشم . یدونه عکس گرفتم اما بعد از مدتی دوستم بهم گفت که چرا چهرت اونطوری افتاده. از صبح دنبال پیگیر این ماجرا هستم خودم خیلی ترسیدم اگر درست باشه چرا به چه دلیل خودشونو نشون دادن. یک لحظه عکس گرفتم خودم الان میترسم نه میتونم به خونواده بگم که اونارو نگران کنم نه کاری از دستم میاد. فقط آیت‌الکرسی میخونم به خدا ایمان دارم که خودش حافظم باشه


@tarsnak

1403/06/15 13:40

فوبیا(ترس) از چی داری؟


برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=2085096

1403/06/15 15:29

کدومو ترجیح میدین؟


برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=2085099

1403/06/15 15:32

#داستان_ترسناک
من یه برادر داشتم؛ یادم میاد صمیمی ترین دوست من برادرم بود اما اونو از دست دادم.ماجرای از دست برادرم این بود که ما وقتی بچه بودیم تو خونه‌ی قدیمی که مزرعه داشت زندگی میکردیم، ته مزرعه یه کلبه چوبی خیلی قدیمی بود که پدرم تمام پنجره هاشو سیاه کرده بود و به شدت تاکید میکرد که هرگز حتی نزدیک اون کلبه هم نشید نمی‌دونم چرا ولی اون کلبه ترسناک ترین جای دنیا بود چون پدرم سر اون کلبه با کسی شوخی نداشت.حتی وقتی یک بار توپم افتاد نزدیک کلبه، رفتم تا برم برش دارم، پدرم از پنجره خونه منو دید و سریع اومد دنبالم و اونقدر منو کتک زد که از حال رفتم و بعدش گفت: "دفعه بعد حتی نزدیک کلبه شی پوستت رو واقعا میکنم، قسم میخورم پوستت رو میکنم ! "چند بار هم مادرم اشتباهی اسم اون کلبه رو آورد و مادرم رو هم کتک زد چون فقط اسم اون کلبه رو به زبونش اورده بود! یه روز صبح برادرم رو دیدم که داره نزدیک کلبه میشه تا از پنجره اتاقم دیدمش زود رفتم سمتش بهش گفتم: "داری چه غلطی میکنی؟ مگه بابا نگفته حتی نزدیک کلبه هم نشیم؟ باور کن بابا هممون رو میکشه! " گفت : "نگاه کن در کلبه بازه میخام برم توش و ببینم چه خبره" من اونقدر ترسیده بودم که زبونم بند اومده بود و نمیتونستم جلوشو بگیرم واسه همین سریع به اتاقم برگشتم و تا شب از اتاقم بیرون نیومدم.وقتی از اتاق بیرون اومدم شب شده بود و نزدیک شام بود، رفتم توی آشپزخونه و دیدم پدر و مادرم سر میز نشستن و 3 تا بشقاب روی میز هستش، توی هر بشقاب چند تکه گوشت بود.مادرم چشماش قرمز و پر از اشک بود. پدرمم داشت با اشتها غذا میخورد. پرسیدم: " برادرم کجاست ؟" پدرم با تعجب گفت:  "کدوم برادر؟! ما که جز تو پسری نداریم" اما من میدونم یه برادر داشتم همیشه

@tarsnak

1403/06/15 15:33

بعد ازینکه چشمهامو توی اون آتش سوزی از دست دادم توی بیمارستان بستری شدم،هم اتاقی من دختر جوانی بود و این رو از صداش فهمیدم وقتی بامن حرف میزد،صدای سرد و بی روحش گاهی اوقات من رو میترسوند،تخت اون کنار پنجره بود و من ازش خواستم فضای بیرون رو برام توصیف کنه،-اونها پشت پنجره ایستادن و با چشمهای تو خالی به تو خیره شدن،تو تنها نخواهی بود چون اونا به زودی وارد اتاق میشن..وقتی پرستار وارد اتاق شد اون دختر صحبتش رو ادامه نداد و من از پرستار  پرسیدم که دختر هم اتاقیم برای چی اینجا بستری  شده؟اما پرستار متعجب شد و جواب داد:از کی حرف میزنید؟جز شما کسی توی اتاق نبوده!

@tarsnak

1403/06/15 15:34

#ارسالی
مدتی میشه که مسئول پخش پیتزا برای یک پیتزا فروشی محلی شدم. شاید یک هفته باشه، تو این یک هفته رئیسم اونقدر منو ترسونده از اینکه هیچوقت نباید پیتزاهارو برگردونم و باید هرطور شده سفارشو به مشتری برسونم. این شده برام کابوس و از اونجایی که به این کار نیاز دارم حتی مجبورم تا شب بمونم و پیتزا برسونم! امشب یک ادرس دیگه دارم. سوار موتور شدم و پیتزاهارو گذاشتم پشت موتور و به سمت ادرس رفتم. دیگه تقریبا داشتم از شهر دور میشدم اما مهم نبود تا اینکه به ادرس رسیدم.• ادرس یه خونه ی قدیمی بود. چوبی و وسط یک محوطه ی خالی و خاکی.. به اطرافم نگاه کردم، کسی نبود. حتی نور خونه هم روشن نبود. کاملا تاریک! از موتور پیاده شدم پیتزاهارو برداشتم و رفتم سمت خونه و زنگ در رو زدم. کسی جواب نداد. تعجب کردم تلفنم رو دراوردم به رئیس زنگ زدم. گفتم کسی تو این خونه نیست. ادرس رو درست دادی؟ گفت اره همونجاست و قطع کردم. باز رفتم جلو و در زدم ولی محکم تر. از تو صدای قدم زدم و خش خش شنیدم. اماده شدم یکی بیاد در و باز کنه ولی باز کسی نیومد.• کمی رومو برگردوندم به سمت راست تا ببینم اون ور چه خبره که دیدم یه صورت سیاه ولی با دو چشم سفید و بزرگ داره از گوشه ی پنجره از لای پرده منو نگاه میکنه. به وضوح متوجه این صورت بودم! کمی نگاهش کردم و از ترس رومو برگردوندم. ولی متوجه بودم که داره هنوز منو نگاه میکنه. اروم پیتزاهارو تو دستم فشار دادم و سوار موتور شدم ولی تا امدم گاز بدم و برم موتور روشن نمیشد.. اونقدر استرس و ترس تو وجودم بود که نمیتونستم درست فکر کنم. پیتزاهارو انداختو تو مسیر دویدم. موتورو و پیتزاهارو همونجا گذاشتم و فقط فرار کردم. کمی که از خونه دور شدم به خودم گفتم پس موتور چی! تمام دارایی منه. اما هرچی فکر کردم دیدم نمیتونم برگردم. حتی نمیتونستم برگردم و به عقب نگاه کنم ولی یه نفس عمیق کشیدم و وسط جاده ایستادم.• برگشتم عقب، دیدم یه نفر وسط جاده ایستاده. صورت سیاه و چشمای سفید و بزرگ که دارن بهم نگاه میکنن. از ترس سرعتمو بیشتر کردم و دیگه به جاده رسیدم و سریع یه ماشین گرفتم به سمت پاسگاه پلیس تا با مامور برگردم و موتور و بردارم. چند مامور با ماشین پلیس بامن همراه شدن و من تونستم برگردم و موتور روبردارم. پلیس همونجا موند تا بررسی کنه خونرو. من دیگه نموندم ببینم چی شده. اما از اون شب به بعد همیشه حس میکنم وقتی تو اتاقم خوابم یه نفر از لای در داره منو نگاه میکنه!
@tarsnak

1403/06/15 15:35

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

🤐🤐

1403/06/15 17:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

🤐🤐

1403/06/15 17:53

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

🤐🤐

1403/06/15 18:31

#ارسالی
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه داستانی که میخوام تعریف کنم برای مادرم اتفاق افتاده مادرم میگفت تازه خونه ای اجار کرده بودیم. خونه بر عکس اتاق هایش حیاطش بزرگ بود روز ها به خوبی میگذشت که یک روز که در خانه تنها شده بودم، یک دفعه صدایی در حیاط اومد با خودم گفتم نکنه دزد یا چیزی اومده باشه سریع رفتم کنار پنجره و به بیرون نگاه کردم جز تاریکی چیزی دیده نمیشد تصمیم گرفتم که برم بیرون تا اگر دزد چیزی هستش بدونه خونه خالی نیست و بترسه و بره رفتم بیرون با ترس داشتم قدم میزدم و با توکل به خدا به جلو و اوج تاریکی میرفتم که یک دفعه صدای عجیبی اسمم رو صدا زد ترسیدم و گفتم کی اونجاست اسم من رو از کجا میدانی؟ در همین لحظه حس کردم کسی پشتم ایستاده سریع چرخیدم دیدم جسم سیاهی با قد های خیلی بزرگ ایستاده بود با دیدن این صحنه از هوش رفتم. وقتی به هوش اومدم همسرم بالای سرم بود  شبیه اش بود ولی کاملا میدونستم که خودش نیست با صدای ضعیفی گفتم تو کی هستی گفت من از شما انسان نیستم ولی من عاشقتم دیدم با دیدن من ترسیدی خودمو به شکل همسرت در آوردم که نترسی. او می گفت چون از شما نیستم نمیتوانم با تو ازدواج کنم برای همین به تو چیزی میدهم که گاهی وقتا به یاد من بیفتی. مادرم میگفت بعد این اتفاق میتونست آینده رو یجورایی ببینه
@tarsnak

1403/06/15 18:32

ميبيني) تكون ميخورد با وحشت در يخچالو باز كردم و سريع بستم رفتم تو اتاقم يه قرص خواب (قرص خواباي قبل پرواز) خوردم خوابم بردصبحش كه بلند شدم خواهرم گفت مامان صداي جيغ شنيده يكي هم ديده رفته تو اتاق تو (اون موقع هم مامانم اينا تو پذيرايي ميخوابيدن)رفتم ازش پرسيدم گفت حدود ساعت 1 يه سايه از در اومد با يكم تاخير اومد تو اتاق تو ؛ بعد تو اومد بيرون سر يخچال قبل از اذان بود دوباره اومد تو اتاقت(گفت اون موقع من چشام داشت ميرفت اصلا حواسم نبود دقيق و خوابم برد) بعد چند دقيقه تو حالت نيمه بيداري بودم صداي داد و هوار شنيدم انگار يكي داشت از عذاب جهنم فرار ميكرد صداش خيلي وحشناك بودمن سريع هشيار شدم به بابات گفتم صداي جيغ مياد اون خواب بود گفت نه صدا نمياد بخواب.. ديگه بعد از اون شب دنبال خونه گشتيم ورفتيم كلا يه محله ديگه..🌝

@tarsnak

1403/06/15 18:35

زدی دختر یبار دیگ گفتم میرم نزدیک قبرستون ک دیدم یه پیر زن نزدیک اون دختره راه می‌ره ودورش میچرخه همه بودن کوچه اصلا خلوت نبود ولی انگار فقط من میبینم چند روزی از این ماجرا گذشت . منم دلو ب دریا زدم ب بابام گفتم بابام هم گفت شاید توهم میزنی و گفتم ن توهم نیست آخرشم تصمیم گرفتیم بریم پیش یه دعا نویس بفهمیم چرا اونا ب من ب خیلی با تنفر نگاه میکنن  ولی اون دعا نویس هیچ‌چیزی نگفت فقط گفت آیت الکرسی همیشه پیشت بمونه حتی موقع خواب چون شاید اذیتت کنن ولی هیچ وقت نفهمیدم چرا اونا اونجوری ب من حمله ‌ور شده بودن الان سه سالی از ماجرا میگذره و من هنوز هم سنگینی اونارو حس میکنم  با این فرسنگ ها دورم ولی حس میکنم هنوزم یکی هست

@tarsnak

1403/06/15 20:52

#ارسالی
چن سالی هست که انگار یکی توی ذهنمه و باهام حرف میزنه ولی معلوم نیست صدای دختره یا پسر...و جالبه که یه چیزایی میگه که به واقیت تبدیل میشه و این واقعا هم باحاله هم ترسناک.چند مدت پیش با یه پسر آشنا شدم که در این باره خیلی چیزا میدونست و کتابایی داشت که جادوگر و دعا نویسا ازش استفاده میکردن ولی این زیاد بلد نبود ازش استفاده کنه تا اینکه یک روز بهم یه وردی گفت که بگمش و بخابمظهر بود منم از مدرسه برگشته بودم و خسته و کوفته و نشستم و وردو خوندم و خابیدمهرکاری میکردم خابم نمیبرد...و اینکه من عادتمه وقتی میخابم پتورو میشکم رو سرم همینکه این کارو کردم بعد از چند دقیقه یهو کل بدنم بیحس شد و نمیتونستم تکون بخورم و چیزی بگم...بعدش حس کردم یکی تو اتاقمه و داره دورم میچرخه و صدای پاهاشو میشنیدم ولی صدای پاش به صدای پای ادم نمیخورد بیشتر به صدای راه رفتن اسب میخوردحدود 10 دور دورم چرخید و صدای پاهاشو میشنیدم و خیلی ترسیده بودم و همش تو ذهنم بسم الله میگفتم و یهو بدنم از بیحسی در اومد و وقتی پتورو برداشتم دیدم کسی تو اتاقم نیست.

@tarsnak

1403/06/15 23:11

#ارسالی ‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌سلام این داستا رو که میخام بگم مال چند سال پیشه موقعی که من بچه بودم حدود چند سال توی یه آپارتمان زندگی میکردیم  من متوجه یچیزایی تو خونه بودم و همش حس میکردم چند نفر تو خونمونن و هی به مامانم و عمم یا بابام میگفتم که تو خونمون جنه ولی خب به این منطق که بچم میخندیدم یا کلا به حرفم اهمیت نمیدادنگذشت یه مدت که من خواب بودم  تو اتاقم یهو عمم اومد بیدارم کرد که پاشو بریم‌ تو اتاق مامانت اینا بخواب من از ترس که چیشده این وقت شب رفتم  تو اتاق و دیدم مامانم داره گریه میکنهگفتم چیشده هی میگفتن هیچی تا اخر مامانم گفت جن دیدم (مامانم تو اتاق رو تخت من خوابیده بود و من پایین تخت)گفت تازه گوشیم رو گذاشته بودم که بخوابم یکم گذشته بود که یکی دست گذاشت رو شونم و تکونم داد اول فکر کردم تویی و گفتم نکن برو اون ور تا یه دفع یکی دو دستی روم افتاد و با دستای پشمالو با ناخن بزرگ روم بود و نمیتونستم تکون بخورم و هی سایه یه مرد بزرگ رو روی در میدیدم ولی داخل نمیومد و دو نفر هی تو اتاق این ور و اون ور میرفتنو این زنه هم هنوز روی من بود و به زور قرآن خوندن و این داستانا مامانم تونست پاشه و فرار کنه

یه روز دیگه صبح تو اتاق مامانم اینا خوابیده بودیم مامان بابام کنار هم و من پایین تخت بودم یه دفع نفسم قطع شد و نمیتونستم نفس بکشم و تکون بخورم  تا با صدای مامانم چشام نیمه باز شد  و تونستم نفس بکشم و مامانم همش‌ میگفت پاشو بیا رو تخت پیش ما بخواب و من همش میگفتم نه نمیخام تا ظهرش که بیدار شدیم مامانم تعریف کرد که باز جنه اومد وبهم گفت الان میریم جای دخترت و من برا همین گفتم بیا رو تختواقعا برام ترسناک بود که این اتفاق برامون افتاده (مامانم میگفت توی خونه بغلیمون جنه و برای همین خالیه)
@tarsnak

1403/06/15 23:12

زل زده بودیم من زیر لب داشتم آیت الکرسی میخوندم تیامم هیچی نمیگفتانقد اعصابم بهم ریخته بود بهش گفتم همش تقصیر توئه توی روانی این وقت شب منو اوردی اینجا تو این ساختمون بی در و پیکر که چی بشههیچی نمیگفت سکوت کرده بودیهو در باز شدمام فلنگو بستیم تا تونستیم دوییدیم وقتی از ساختمون رفتیم بیرون نزدیک بود سکته کنم.به جان مادرم قسم میخورم موتور تیام داشت دور ساختمون میچرخید هیچکسم سوارش نبود تیام که کلا شوکه شده بود نمیتونست حرف بزنهدستشو گرفتم سریع دور شدیم از اونجاتا صبح نخوابیدیم.رفته بودیم یه گوشه نشسته بودیم من که میگفتم اونجا جن داشته ولی تیام باز زیر بار نمیرفت با اینکه خودش شاهد همه اتفاقات بودحتی جرئت نکرد بره دنبال موتورش دوشب بعد این اتفاق هرشب کابوس تکراری میدیدم.کابوس اینکه چن تا بز منو از طبقه سوم اون ساختمون پرت میکنن پایین و میمیرمتقریبا 5 بار این کابوسو دیدمتیامم یه مدت خبری ازش نشد هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادرفتم دم در خونشون مادرش گفت مریض شده چند وقته میبریمش روانپزشک دارو میخوره شبا خوابش نمیبره توهم میزنهولی من درکش میکردم و میدونستم توهم نبودقضیه رو واسه داییم تعریف کردم با داییم خیلی صمیمی بودماول خیلی شوکه شده بود یه مکث خیلی طولانی کرد بعد گفت یه تازه عروس و دوماد قبلا داخل اون ساختمون زندگی میکردن و بعدش به طرز عجیبی جفتشون خودکشی میکنن با اینکه خیلی عاشق هم بودن.داییم گفت هنوز معلوم نیست مشکل اون ساختمون چیه خیلی ترسیده بودم ازش پرسیدم خب الان من چیکار کنم حالا من به درک تیام چی اون که حالش بدتر از منهداییم گفت نگران نباش یکیو پیدا میکنیم حدودا دوهفته بعدش داییم زنگ زد بهم ادرس یه اقایی رو داد گفت برو سراغش کارش خوبه منم قبل اینکه برم رفتم سراغ تیامبه هزار بدبختی تونستم راضیش کنم همراهم بیاد راضی نمیشد اصلاوقتی رفتیم بدون اینکه چیزی بگیم گفت شما وارد حریم خصوصیشون شدید⭕️
@tarsnak

1403/06/15 23:12

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

🤐🤐

1403/06/17 15:56

#ارسالی

سلام وقتتون بخیر من حدودا هفت سالم بود وارد یک خونه شهرکی پیش پارک  ملل در ساری زندگی میکردیم هرموقع من و مادرم اتاقمو تمیز میکردیم صدای های عجیب میومد و چندبار تابلو های خونمون از روی دیوار به پایین پرت میشدن حتی یکبار مادرم تنهابود صدای شکستن ظرف از اشپزخونه اومد و وقتی وارد اشپزخونه شد چیزی اصلا ندید و رفت تو اتاق خواب که به بقیه کارش برسه و وقتی اومد دوباره اشغال تو سطل زباله بریزه دید کلی شیشه خورده کف حال و تابلو خیلی دور تر از شیشها افتاده  پایین  گاها موقع خوابیدن تو خونه صدای راه رفتن و دویدن میومد ‌هرشب رأس ساعت 9 صدای لولایه در کمد میومد ولی دری تکون نمیخورد پرده های خونه برای خودشون کشیده میشدن و یکی از اتفاقات جالب این بود ک یک روز ما خونه نبودیم و وقتی برگشتیم خونه دیدم وسط حال یک چیز عجیب غریب فلزی و بزرگ هست یه جسم پارچ شکل که ته نداشت و هرجور حساب میکردیم نمیتونست از جایی وارد خونه شده باشه چون هم پنجره ها بسته بود وهم طبقه ی چهارم بودیم و کسی کلید خونه ی مارو نداشتحتی فک کردیم دزد وارد خونمون شد اما هیچ اثری از ورود کسی نبود این داستان ها ادامه داشت تا این که ‌حتی به کتک خورد تویه خواب پیش رفت وقتی از خواب بیدار میشدیم یه جاهایی از بدنامون کبود میشد که اصلا امکان نداشت به جایی خورده باشهیک شب مادرم با داد از خواب پرید ک انگار یکی داشت موهاشو میکشید و ما یک گربه هم داشتیم یه شب گربه ام جلوی در اتاقم به داخل اتاق خیره شده بود انگار چیزی داشت اذیتش میکرد یا براش جلب توجه شده بود هرچی صداش میزدیم واکنش نشون نمیداد،  مادرم به طرفش رفت وقتی وارد اتاق من شد یهو ناخودآگاه شروع به خندیدن کرد و من باترس صداش میکردم از اتاق بیا بیرون وقتی اومد پشت سر هم میگفت دیگ تو اتاقت نرو و گریه میکرد و وسط گریش میخندید مجبور شدیم زنگ بزنیم مادر بزرگم بیاد براش قران بخونهاون واقعا یکی از بدترین اتفاقاتی بود ک تو اون خونه  میوفتاد چند وقتی اتفاق خاصی نیوفتاد تا این که یک شب ساعت نزدیکهای سه بود و من بیخوابی بهم سر زد تو عالم بچگی داشتم جلو آینه موهامو شونه میکردم که یهو یکی تو گوشم بلند خندید اونقدر شکه شده بودم که هم گریم گرفت هم خشکم زده بود وسریع پیش خالم پناه بردم
... و ما تصمیم براین داشتیم از این مکان بریم اما هرکاری که میکردیم به مشکل میخوردیمو 8 سال طول کشید تا ما بتونیم از اونجا بریم و عین اون 8 سال اذیت شدیم...⭕️

@tarsnak

1403/06/17 17:08

#ارسالی
لیلا هستم 40سالمه وقتی هنوز خیلی کوچیک بودم زیر درخت انجیر توی حیاط مادربزرگم توی یکی از روستاهای استان گلستان بازی میکردم برای اولین بار زیر درخت جن دیدم برام مشخص نبود بیشتر احساس کردم یه خانواده میبینم یک زن و مرد و که یه بچه پسر دارن چهره هاشون مشخص نبود از اون روز به بعد دیگه تقریبا همیشه میومدن و خیلی بهم محبت میکردن منو نصیحت میکردن و باهام مهربون بودن برای تمام کارها بهم کمک میکردن که بتونم درست انتخاب کنمروزها گذشت و من بزرگ شدم برام خواستگار اومده بود اون شب بعد از رفتن خواستگارا جنا اومدن سراغم وخیلی کتکم زدن و اذیتم میکردن من با اون خواستگار ازدواج نکردم اما یه شخص دیگه ای ازدواج کردم از اولین ازدواجم دیگه میومدن و همیشه منو اذیت میکردن یه شب شوهرم خواب دیده بود که من بایه مرد دیگه ای همخواب میشم اونم انگار تو حال خودش نبوده و تحت تاثیر جن و خواب بوده که از خواب بیدارمیشه و تبر برمیداره و میزنه تو سرم من به مدت یک هفته توی کما بودم مادرم خیلی گریه کرده بود و نظر کرده بود که به هوش اومده بودم بعد از این اتفاق از شوهر اولم جدا شدمبعد چندسال دوباره ازدواج کردم و ازدواج دومم خیلی زود ازهم پاشید و شوهرم با 3 تا بچه ولم کرد و رفت دوباره بعد چندسال من و یک مرد که قصاب هست آشنا شدیم و ازدواج کردیم اوایل پولدار بود و وضع مالیش خوب بود اما الان دو یا سه سال هست که از ازدواج ما میگذره و خیلی وضع مالی ما خراب شده من بیشتر وقت ها بدنم کبود میشه با اینکه کم غذا شدم بدنم همیشه ورم داره من هرشب توی بیداری میبینم که چند نفر وارد خونم میشن یکیشون میاد روی من طاق باز دراز میکشه و وارد بدنم میشه همون لحظه سوره جن پخش میکنم و اونا میرن اما شب بعد دوباره برمیگردن مدتی یک دعانویس خوبی معرفی کردن بهم که معروف هستن برای جن گیری خطشو بردم و زنگ زدم واقعا تمام واقعیتو گفت و هرچیزی من میدیدم برام گفت و آدرس داد گفت حضوری بیا اما اون جن ها بهم میگن اگه بری سمتش ما هرشب شوهر و بچه هاتو توی خواب کتک میزنیم منم مدتی ترسیدم برم اما تصمیم دارم اگه پولی هم بیاد دستم بعدش برم چون هرکاری میکنم پولم جور نمیشه و نمیتونم بدون پول برم چون تنها کسی بود که واقعیتو گفت چند وقت پیش به پسرم نماز یاد دادم اون شب جن ها اومدن سراغم و خیلی کتکم زدن که دیگه تا الان جرعت ندارم نماز بخونم همیشه به من میگن باید تنت بفروشی تا برکت بیاد توی زندگیت اما من اصلا از خونه درنمیام و داریم بزور زندگی میکنیمهرکسی کنارم میاد ازمن بدش میاد و ازم دور میشه این جنه همیشه بهم میگه وقتی خونه

1403/06/17 17:10

مادربزرگت زیر درخت انجیر بازی میکردی من همونجا صاحب تو شدم

@tarsnak

1403/06/17 17:10

روایات برای کسانی که از آزار و اذیت جنّیان می ترسند و برای دفع جنّ، دستور العمل هایی ذکر شده است که به برخی اشاره می کنیم:
1- دورى از تنهایى.
2- تغییر مکان و محل زندگى اگر چه به طور موقت.
3- صدقه دادن.
4- خواندن سوره هایى از قرآن که به چهار قل معروفند: که عبارتنداز: «کافرون»، «اخلاص»، «ناس»، «فلق» و نیز خواندن آیه «و ان یکاد»
5- خواندن آیه 83 سوره آل عمران با صدای بلند در مکان های ترسناک

@tarsnak

1403/06/17 17:11

جولیان می‌گوید بعد از آویزان کردن عروسک از درخت، صدای قدم‌ها، زمزمه‌ها و گاهی فریادهای دختری را می‌شنیده است. او با آویزان کردن عروسک‌های بیشتر، تلاش می‌کند که آن دختر را آرام کند؛ اما موفق نمی‌شود. می‌گویند که صداهای آن دختر تا زمانی که جولیان در جنگل جان باخته، ادامه داشته است. جالب اینجاست که گفته می‌شود جولیان توانسته بوده است با روح دختر ارتباط برقرار کند. درحال‌حاضر این جزیره یک جاذبه گردشگری ترسناک محسوب می‌شود و گردشگران ادعا می‌کنند که چشمان عروسک‌های آویزان هر جا که می‌روند، آن‌ها را دنبال می‌کند. جزیره عروسک‌ها یکی از جاهای ترسناک جهان در کشور مکزیک است.
@tarsnak

1403/06/17 20:11

میخام عکس هاشوبراتون بفرسم ولی نی نی پلاس ب باگ خورده به نظرم

1403/06/17 20:11

2:بیمارستان هیلز واولی (Waverly Hills Sanatorium)
بیمارستان هیلز واوِلی در جفرسون آمریکا واقع شده است. این بیمارستان در ابتدا ساختمانی دوطبقه بوده که در آن، از بیماران مبتلا به سل مراقبت می‌کردند. با توجه به اینکه ایالت کنتاکی، بیشترین میزان مرگ‌ومیر را در کشور به‌علت بیماری سل داشت، تصمیم گرفتند این بیمارستان را گسترش دهند. در نتیجه هیلز واولی به بیمارستانی پنج‌طبقه برای بیماران مبتلا به مرگ سفید تبدیل شد. علت شهرت سل به‌نام مرگ سفید این بود که وقتی فردی به این بیماری مبتلا می‌شد، رنگ پوست او رو به سفیدی می‌رفت. گفته می‌شود که حدود 63 هزار بیمار قبل‌ از تعطیل شدن هیلز واولی، در این بیمارستان فوت کردند.

بعد از کشف درمان بیماری سل، این بیمارستان به تیمارستان تبدیل شد. در واقع می‌توان گفت که اتفاق‌های غیرعادی از این دوره شروع شد؛ به‌نحوی که بازدیدکنندگان این بیمارستان ادعا می‌کردند گاهی صداهای عجیب‌غریبی از راهروها می‌شنوند. برخی نیز ادعا می‌کردند که سایه‌‌هایی را در قسمت‌هایی از ساختمان مشاهده کرده‌اند. وحشتناک‌ترین بخش این بیمارستان، اتاق شماره 502 است. این اتاق متعلق به زنی باردار و مبتلا به بیماری سل بوده است که در نهایت خود را با سیم لامپ اتاقش دار زد. این بیمارستان یکی از مخوف‌ترین مکان‌ها در کنتاکی است.
@tarsnak

1403/06/17 20:14

چیچن ایتزا (Chichen Itza)
چیچن ایتزا که به اقوام مایا مربوط است، به‌عنوان یکی از عجایب هفتگانه دنیا شناخته می‌شود. اگر فهرستی از عجایب هفتگانه ترسناک وجود داشته باشد، می‌توان نام چیچن ایتزا را در آن فهرست نوشت. چیچن ایتزا، مکانی بین مرگ و زندگی است. قوم مایا اعتقاد داشتند که مرگ، راه ارتباطی بین زندگی حاضر و زندگی بعدی شخص است. آن‌ها در این محل قربانیانی را به خدایانشان اهدا می‌کردند که برخی از آن قربانی‌ها، انسان‌ها بوده‌اند. قربانیانی که به گفته گردشگران، روح آن‌ها هنوز در این منطقه حاضر است و گویی مشغول تماشای محل قربانی خود هستند. چندین گردشگر که از قسمت‌های مختلف این جاذبه ترسناک بازدید کرده‌اند، گفته‌اند که تماشاگران عجیب‌غریبی در کنار سالن راه می‌رفتند و همچنین برخی شعارهای قبیله‌ای در سراسر بخش‌های مختلف شنیده می‌شده است.
@tarsnak

1403/06/17 20:18