214 عضو
#خاطرات_شما
سلام ویدا جان خوبی منم یه چیز ترسناک که عمم برام تعریف کرده بگم
عمه ای من وقتی بابام خاسته فوت کنه یه ادم سیاه و بزرگو دیده ک پشت بابام رفته و برا عمم خدافظی کرده بد بابام رفته دیگه برنگشته چن ماه بعدشم بازم همون ادمو پشت سر پسر عموش میبینه پسر عموشم میره بیرون تصادف میکنه میمیره...گفت چن باری هم تو خیابون اون ادمو دیدم پشت سر مردم ک برام خدافظی کرده حتی یبارم گفت پشت سر یه جوون رفته اونم تصادف کرده و مُرده
بخدا میگفت همیشه میبینمش هر دفعه ام برام خدافظی میکنه
.
.
رمان های ترسناک و واقعی میخونی عضو شو
@tarsnak
#خاطرات_شما
حدود 20 سال پیش که من هنوز 2 ساله بودم شب عید نوروز بود ما با مادربزرگم تو یه خونه زندگی میکردیم مامانم خونه تکونی کرده بود کل وسایل کابینت رو ریخته بودن بیرون و شسته بودن گذاشته بودن روی کابینت ها موکت کف آشپزخونه هم جمع کرده بودن شسته بودن ساعت 3 نصف شب متوجه میشن دو تا گربه رفتن تو آشپزخونه و دارن دعوا میکنن صدای شکستن همه ی ظرف ها میومده و این رو همه اعضا خانواده فهمیده بودن پدرم و پدربزرگم با دو تا چوب میرن تو آشپزخونه که گربه ها رو بیرون کنن مامانم میگه چراغ روشن کنید ظرف ها شکسته پا نزارید روی تکه هاش وقتی چراغ روشن میشه میبینن هیچ گربه ای نیس صدا ها تموم میشه و همه ظرف ها سالم بوده
خونه مادربزرگم از اینا زیاد داره و مادربزرگم رو اذیت میکنن بارها به شکل گربه سیاه دیده
یک سال بعد از اون ماجرا ک شب دایی مامانم مهمون بود شب اونجا خوابید صبح میگفت نصف شب بیدار شدم دیدم صدای ظرف شستن میاد رفتم رو حیاط دیم چهارتا زن با لباس بلند سفید نشستن لب حوض دارن ظرف میشورن سریع برگشتم خوابیدم
و الان با اینکه ازدواج کردم رفتم خونه خودم توی خونه خودم حضورشان رو زیاد احساس میکنم
یه دفعه با خاله ام،دختر خاله ام،خواهرشوهر و دختر خواهرشوهر خاله ام پنج نفری رفته بودیم توی خیابون خرید کنیم بعد موقع برگشت پیاده بودیم من و دختر خاله و دختر عمه اش تند تند راه میرفتیم و صحبت از اجنه و... بود
دختر خاله ام گفت میدونید اگه زیاد درموردشون صحبت کنید ظاهر میشن سر راهتون اتفاقا ظهر بود و خیابون خلوت
بعد خاله ام و خواهرشوهرش دیده بودن ما خیلی دور شدیم کنار خیابون تاکسی گرفته بودن تا به ما برسن
ما در حال بحث و صحبت بودیم و غافل از همه جا خیابون ساکت و محله قدیمی یه دفعه یه ماشین از پشت بوق زد سه تایی جیغ میزدیم و فرار🏃🏻♀️🏃🏻♀️راننده فک کرده بود دیوانه شدیم
بنده خدا راننده تاکسی بود میخواست ما رو سوار کنه🤣
آسانسور گذاشتیم واسه خونمون وسط اتاق پسرم هست این اتاق دو تا در داره که یکی تو بالکن هست و یکی وسط پذیرایی چند شب پیش در اتاق رو بستیم و خوابیدیم نصف شب صدای چرخش کلید اومد و من فک کردم خواب دیدم صبح که بیدار شدیم همسرم میخواست بره داخل اتاق تا بره بیرون از خونه ولی در قفل بود از راه پله اظطراری رفت بعد من از پنجره رفتم داخل بالکن و از در بالکن رفتم داخل اتاق دیدم کلید داخل اتاق هست و در از داخل قفل شده و چند باری آسانسور خودش بین طبقات جابجا شده
بعضی شبا خواب میبینم خونه همسایه رو به رویی قبرستان شده یا یه متروکه که جنازه یه مرد داخلش هست و سرش رو
بریدن ،اون زن و شوهری هم که داخل خونه هستن بچه دار نمیشن
.
.
.
رمان های ترسناک و واقعی میخونی عضو شو
@tarsnak
#خاطرات_شما
سلام ویدا جون خوبی پدربزرگم یه خونه تو روستا داشتن که اونجا زیر زمین داشت و تو زیر زمین حموم بود منم تقریبا 12 سالم اینا بود رفتم زیر زمین از حموم صدای آب میومد درم از تو قفل شده بود خلاصه اهمیتی ندادم رفتم بعدش دیدم بابا بزرگم رفت و دید در قفله صدای اب میاد هر چقد صدا کرد کسی داخل حموم نبودمجبور شد در حموم بشکنه و منو بگووو 😰😰داشتم مثل بید میلرزیدم با اون سن کم از اون ب بعد دیگه یه حموم دیگه طبقه بالا خونشون ساختن و هیچکس از اون حموم زیرزمین استفاده نکرد🤕
سلام ویدا جون تجربه من دوران حاملگیم تقریبا هفت ماهه بودم شب بود خوابو بیدار بودم هنوز کامل نخوابیدم یه لحظه یه ترسی کل وجودمو فراگرفت و حس کردم یکی بالا سرمه داره بهم نگا میکنه جرئت نکردم چشمامو باز کنم ولی کاملا حسش میکردم فک میکنم بهش آل میگن آره بعدش صدام کرد پاشو بریم با صدای بابام دقیقا من یه لحظه چشمامو باز کردم یه جیغ بنفشی کشیدم اگه شوهرم کنارم نبود صد در صد سکته میکردم و هر وقت یاد این موضوع میفتم خیلی میترسم چون آل واقعیت داره هیچی توهمو خیال نبود همه چی واقعی بود امیدوارم هیچ خانم بارداری اینو تجربه نکنه 🙏
.
.
.
رمان های ترسناک و واقعی میخونی عضو شو
@tarsnak
#خاطرات_شما
منم ی خاطره بد دارم
من چند سال باردار نمیشدم بعد یبار مادرشوهرم گفت بریم پیش دعا نویس شاید روت چله ای چیزی افتاده منم با اینکه دو دل بودم ولی گفتم باشه اینقد دکتر رفتم یبارم میرم پیش دعا نویس وقتی رفتیم اونجا ی پیرمرد بود خیلی پیر بود ازم پرسید اسمت چیه و اسم مادر و مشکلت چیه و اینا من داشتم اینارو جواب میدادم و بعدش گفت ی انگشتر داری که نباید دستت بکنی منم کلا دوتا انگشتر داشتم گفت ب اون دعا نوشتن واست منم همیشه این دوتا انگشتر دستم بود خلاصه دوتا دعا داد بهم و گفت. اون انگشتر رو دست نکن و از خودت دورش کن منم اومدم خونه ب شوهرم قضیه رو گفتم شوهرمم گفت زر زده گفتم اون انگشتر رو بفروشیم ولی گفت انگشتر نامزدیمون بود گفت طلا و حیفه و... خلاصه نفروختیم شوهرم یجوری منو راضی کرد ک حرفای اون بیخودی بوده و دروغ گفته منم دیگه انگشتر رو از دستم در نیاوردم یشب که خابیده بودم چشمام رو نمیتونستم باز کنم هرکار میکردم ولی میفهمیدم ی نفر نشسته کنارم و داره اون انگشتر مو در میاره انگشتر رو درآورد از انگشت حلقه کرد تو انگشت اشاره من هرکار میکردم نمیتونستم چشمام باز کنم ببینم کیه ولی انگاری ی سایه سیاه بود
من میفهمیدم داره میکندش توی انگشت اشاره ام چون خیلی تنگ بود انگشتر و بزور داشت میرفت تو انگشتم صبح ک بیدار شدم دیدم انگشت اشاره ام اونقد باد کرده و انگشتر در نمیاد رفتم بریدم و از همونجا هم رفتم فروختمش و اومدم
حدود 4 ماه بعد اون من باردار شدم
.
.
رمان های ترسناک و واقعی میخونی عضو شو
@tarsnak
#خاطرات_شما
چند سال پیش ما رفتیم یه شهر دیگه با خانوادم که چند ماه بمونیم یکی از اقوام یه خونه خالی داشت که کلید داد به ما که بریم اونجا بمونیم.من همیشه تو اون خونه یه حس عجیبی داشتم با اینکه همیشه تو خونه بابام اکثر اوقات تنها بودم و حس ترس نمیکردم ولی اونجا یه حس عجیب ترسی یهو وارد تنم میشد و یهو از جام میپریدمجوریکه میدوییدم تو خیابون.یه روز ظهر بابام خواب بود مامانمو و عمم تو پذیرایی نشسته بودن صحبت میکردن من رفتم دستشویی تو حیاط یکی اومد در دستشویی تکون داد حتی پشت شیشه هم معلوم بود یه نفر داره درو تکون میده من صدا زدم الان بیرون میامکه وقتی اومدم بیرون پرسیدم مامان کی بود اومد حیاط گفت هیشکی.بابات که اینه خوابیده منو عمتم داشتیم صحبا میکردیم.منم گفتم لابد اشتباه کردم.یه شب بعدش از ترس اومدم تو پذیرایی پیش بقیه خوابیدم روبرو کولر یه پتو هم انداختم زیر پام.پتو از پایین پام کمی جمع شده بود که برآمده بود تو خواب عمیق بودم یهو یکی پتو زیر پامو یجا کشید من یجا نشستم سر جام هیشکی نزدیکم خواب نبود.وای الان یادش میوفتم موها بدنم سیخ میشه.دوباره چند شب بعد سر نماز بود یهو برقا قطع شدن یه نور دایره ای بزذگی اومد سمت جا نمازم من سر نماز همه حواسم رفت سمتش آخر نماز بود نمازو تموم کردم داد زدم مامان مامان بیا ببین گفت چیه گفتم توهم این نور سبزو میبینی گفت کدوم دبدم نور سبز یهو کوچیک شد رفت سمت دیوار و محو شد.اون خونه بعدها شنیدم که واقعا یه چیزی داشت و اعضای اون خونه رو اذیت میکرد ولی منو زیاد اذیت نکرد ولی من میترسیدم واقعا
.
.
.رمان های ترسناک و واقعی میخونی عضو شو
@tarsnak
#ارسالی
سلام بچها من نیلی هستم 26 سالمه راستش بعضی وقتا به این چیزا اعتقاد ندارم بعضی وقتام یچیزایی ثابتش میکنه برام مثلن چند مدت پیش تنها خونه بودم داخل اتاقم یهو همه ی پریز های برق پشت سرهم خاموش و روشن میشدن و صدای پریز میومد یا یهو شیر آب اشپرخونه باز شد و خود ب خود بسته شد ولی من توجهی نکردم و حتی نگاه به سالن ننداختم تا اگه جن یا موجودی باشه فکر کنه من نشنیدم و نفهمیدم تا بره چون نباید توجه کرد میفهمه و بیشتر اذیتت میکنه .و داستان دیگ هم برای دوسال پیش که خونمون طبقه دوم بود و همش دم در اتاقم نگاهی سنگینی روی خودم حس میکردم وقتی نگا میکنم چیزی نبود یه شب با رفیقم چت میکردم و حرفای ترسناک میزدیم که گفتم چند وقتیه دم در اتاقم نگاهی سنگینی حس میکنم رفیقم گفت یهو نگاش نکن خیلی بدشون میاد آخه فرصت نمیکنه خودشو غیب کنه منم سرم داخل گوشی بود یهو نگای در اتاق کردم دیدم یه زن لباس سفید موهاش بلند مشکییی روی دستو و پاش مث سگ نشسته و داره زیر چشمی منو نگاه میکنه به خدا تا پلک زدم نبود یه شوک بدی بهم وارد شد برا رفیقم تعریف کرد اونم بیشتر منو میترسوند تا صبح خوابم نبرد و نگام به در اتاق بود...
@tarsnak
#ارسالی
یه رفیق دارم تو شهر تاکسی داره یه روز بارونی آخرای شب میشه که تومسیر قبرستون بوده چشش به یه دختر میفته که خیس خیس شده تقریبا ساعت 1الی2میشه که نگه میداره پیاده میشه کاپشنشو میده به دختر میگه خانم برسونمت دختره سوار میشه وادرسو میده به رفیقم مسیرش تقریبا پنج دیقه راه بود وقتی میرسه دم در خونه دختره پیاده میشه ورفیقم منتظر میمونه که کاپشنشو بیاره ولی دهدیقه یه ربع وایمیسته ولی دختره نمیاد رفیقم پیاده میشه زنک درخونه رو میزنه یه زن. پیر درو بازمیکنه رفیقم میگه خانم شرمنده مزاحم شدم این وقت شب دخترتونو آوردم کرایه نمیخوام فقط لطف کنین کاپشنمو بیاریین پیرزنه باناراحتی میگه پسرجان دخترم ده ساله عمرشو داده بهتو فوت شده اگه باور نداری بریم قبرشو نشونت بدم رفیقم. پسر عجولیه قبول میکنه باپیرزنه میره قبرستون پیرزنه نشون میده قبردخترشو رفیقم وقتی نگا میکنه رنگش مثل گچ سفید میشه میبینه کاپشنش رو سنگ قبر دختره آویزون شده ازاون وقت دیگه رفیقم آخر شب کار نمی کنه
@tarsnak
#ارسالی سلام یکی از بدترین و شاید ترسناک ترین خاطره من از برمیگرده به چند سال پیش.اونموقعه برای کار پدرم از کرج اومدیم شمال تو نوشهر یه خونه با قیمت مناسب اجاره کردیم،اینم بگم خونه اصلا ظاهر قدیمی و داغون نداشت که بگیم متروکست این اتفاقا میوفته و همه ام تو همسایگی زندگی میکردن.نزدیک به یک سال بود که تو اون خونه بودیم خیلی ام دوست داشتم اون خونه رو تا اینکه کم کم اتفاقاش شروع شد.شروع اتفاقا با بهم ریختگی شروع شد،خیلی ناگهانی اتاقم بهم ریخته میشد زمانایی که نبودیم،برگه های امتحانیم گم میشد دیگه پیدا نمیشد یا پخش و پلا ریخته بود تو اتاقم،یه زمانی ام دکوریِ مادر از تو هال گم شد و بعد چندین ماه تو گنجه پیداش کردیم.خلاصه که همیشه به شوخی میگفتی بابا جن میبره خودش میاره تا اینکه خواب دیدنم شروع شد.مدام تو خواب این خونه که توش زندگی میکردیم و متروکه میدیدم و همش خواب یه گربه میدیم که سعی میکرد خودش و معرفی کنه تو خواب و کلماتی که میگفت کنار هم میشد کینه دوز ولی چون معنی نمیداد خوابام اصلا توجه نمیکردم.شدت خوابام زمانی بود که چند شب پشت هم خواب میدیدم بهم میگفت سر مادرتو قطع کن و جاش سر گربه بزار.به حدی رسیدم که جرئت نمیکردم بخوابم .آخرین اتفاق که منجر شد ما خونه رو عوض کنیم این بود که من دمه های صبح بیدار میشم برم دستشویی(گاهی نمیرم بستگی داره)دیدم یه چیز کوچیک اندازه بچه 7 ساله خودش و کامل پوشونده با چادر مشکیفکر کردم توهم میزنم که دیدم روش و برداشت سرش و به دیوار تکیه داددیدم دهنش کاملا بازه و انگار در حال جون دادنه بماند که نزدیک بود منم از ترسش سکته کنم همونجاولی حتی توان تشخیص واقعیت و توهم و نداشتم.تقریبا بعد این ماجرا ما چند ماه بعد برگشتیم کرج دیگه اون موجود ام ندیدم ولی خوابام کم و بیش ادامه داشتن
@tarsnak
ارسالی
این داستان مال چندین سال پیشه و بخاطر تاثیر وحشتناکش من زیاد یادم نمیاد اما همون موقع برای متدرم تعریف کردم و شاهد بوده..یادمه حدودا زمانی که کلاس دوم دبستان بودم اواسط سال تحصیلی پدر بزرگم فوت شد و ما برای دفن مرده به گیلان رفتیم..حین بردن میت که بزارنش داخل قبر من مرده رو دیدم..و خب بر اساس گفته های مادرم بعد از خاکسپاری گفتم مامان من یه دختری رو دیدم که موهای بلند دارع و سرشو خم کرده.بعد از اون برگشتیم به شهر خودمون و از چند روز بعد اتفاق های خوبی نیفتاد..بنده کاملا بی خواب شدم و هر شب از خواب بیدار میشدم با چشایی که از حدقه داشت میزد بیرون و شروع به جیغ و داد میکردم که اره یه دختره داره به من نگاه میکنه و توصیفش میکردم..و چند ساعت این وضع بود تا تو بغل مادرم یکم اروم میگرفتم..حتی یادمه یکبار مادر بزرگم وقتی این اتفاق افتاد شروع کرد دم گوشم قرآن خوندن و من میگفتم«نخون اونم میخونه!»همین موضوع بنظرم خودش خیلی ترسناک و غیر قابل هضم بوده برای بچه 8 ساله..دو ماه درگیر بودم و حتی دیگه مدرسه نرفتم چون کاملا افسرده و داغون بودم..تا اینکه یه روز وقتی این اتفاق افتاد مادربزرگم بزور منو فرستاد توی دسشویی و یدفعه جیغ من بالا رفت..مادرم سریع اومد و دید دارم گریه میکنم و میگم کمرم و زمانی که کمرمو چک کردن یه کبودی بزرگ ایجاد شده بود..من خودم در تعجبم چون اعتقاد دارم اجنه وشیاطین نمیتونن لمس کنن اما هر دفعه این موضوع یادم میاد اعتقاداتم میره زیر سوالاون شب مادرم خیلی ترسید و از داخل قران کل ایت الکرسی رو توی یک برگه نوشت و گذاشت توی بالشم..خبر ندارم کار دیگه ای کردن یا نه اما هنوز اون ایت الکرسی توی بالشمه و ذکر همیشگیه منه.از اونموقع تا بحال اتفاق به این بزرگی نیفتاده برام اما اثراتش کابوس های بی وقفه ایه که همیشه دارم و چندین ساله کابوس میبینم و خستگیش توی طول روز حس میشع...حداقل خواب دارم و مشکلی ندارم..و این تجربه یکی از اتفاقاتیه که هیچوقت مشخص نشد کیو میدیدم یا چی بود
@tarsnak
جن ها چگونه عاشق می شوند؟ به جنی که پس از همنشینی با انسان نسبت به او علاقه پیدا میکند و حس تملک در اون ایجاد می شود جن عاشق گفته می شود و فرقی هم ندارد که این جن از چه راهی وارد بدن انسان شده است جادو یا دیگر راه ها! البته ناگفته نماند در اینجا منظور از عشق همان عشق معروف انسانها به همدیگر یا سایر موجودات نیست.جن عاشق جنی است که عاشق و شیفته و دلباخته یک شخص یا همان انسان شده باشد. باور بر این است که شخصی که جنی عاشق او میشود بدون هیچ دلیل و منطقی سایر افراد حتی اگر به او احساس داشته باشند احساسشان از بین رفته و به عبارتی به هر طریقی که شده از ازدواج و یا وارد رابطه شدن منع میشود.
@tarsnak
در موریتانی، دختران بین 5 تا 15 سال قبل از عروسی به کمپهایی فرستاده میشوند تا با خوردن ارزق و روغن حیوانی وزن خود را افزایش دهند. چاق شدن اجباری دختران برای ازدواج در موریتانی یکی از عجیبترین رسوم عروسی در دنیا است. عروسان این کشور اگر چاق نباشند و چربیهای زیادی در قسمت پهلو و شکم خود نداشته باشند، شانسی برای ازدواج نخواهند داشت!
@tarsnak
جنگل جیغ و دهکده پلاکلی در بریتانیا,دهکده پلاکلی (Pluckley) یکی از ترسناکترین مکانهای جهان است که به عنوان تسخیرشدهترین دهکده بریتانیا در کتاب رکوردهای گینس ثبت شده است. گفته میشود که در این دهکده معروف تجربیات مرموز و ترسناک زیادی از ارواح وجود دارد. همچنین، در جنوبشرقی دهکده، یک جنگل وجود دارد که در شبها با صدای جیغ مخصوصی شناخته میشود. افراد کمی از این جنگل بازدید میکنند زیرا ادعا میشود که این جنگل افراد را به زندانیگری میکشد و راه خروجی از آن وجود ندارد
. @tarsnak
#ارسالی
سلام اميدوارم حالتون خوب باشه من معصومه 72 از كرج و متاهل و صاحب دو فرزند...ما مستاجريم و تقريبا 2 ماهي ميشه به خونه جديد منتقل شديم....حدود 89 روز پيش آبگرمکنمون روشن نميشد يعني شمعكش خاموش شده بود... همسرم كه از سركار اومد گفتم درستش كنه .. همسرم رويه آبگرمکنو درآورد تا راحت بتونه شمعكو روشن كنه.....يه پلاستیک خيلي كثيف در زير آبگرمکن جا سازي شده بود كه من اصلا متوجه نشدم ولي همسرم ديد و گفت اين مشما زير آبگرمکن چكار ميكنه ....كه درش آورد و داد دست من...و خودش مشغول روشن كردن آبگرمکن شد ...پلاستيك خيلي كثيف بود ...ولي احساس كردم چيزي داخلشه...مني كه وسواس دارمو به هرچيزي دست نميزنم انگار اون لحظه خودم نبودمو اون پلاستيک كثيفهو كه براثر گرماي آبگرمکن به هم چسبيده بودو باز كردم....داخلش يه شيشه خيلي كوچك بود كه داخلش يه تكه كاغذ قهوهای رنگ با يه چيزايي مثل گياه خشك شده دور و برش بود.و درش چوب پنبه گذاشته بودن كه راحت نشه بازش كرد.....همون لحظه بدترين حس دنيا سراغم اومد ...همسرم تا ديد اونو دستم گفت واي جادو جنبله....سريع انداختمش سطل آشغال و اشغالارو بردمش انداختم سطل آشغال كوچمون...از همون لحظه كه دستم به اون شيشه خورد زندگيم زير و رو شد...نميتونم تعريف كنم چون با ياداوريش حالم بد ميشه...فقط پيش يه دعا نويس رفتم كه گفت اون يه طلسم خيلي سنگيني بوده كه حدودا مال 6 سال پيشه و مستأجري كه اونو اونجا جا سازي كرده واسه شوهرش بوده كه ميخاسته شوهرشو ديوونه كنه و بعد طلاقشو بگيره...دوستان عزيزان خواهشا به هرچيزي مخصوصا چيزاي عجيب و غريب مستقيم دست نزنيد دعا نويس گفت اگه با دستمال يا پلاستيك دست ميزني اين سنگيني روت نميافتاد...
@tarsnak
#ارسالی
اینی که میخوام براتون تعریف کنم حاضرم قسم بخورم کاملا واقعیه و خودمم توش حضور داشتم الان من 24 سالمه این جریان برمیگرده به وقتی من 6/7 سالم بودش قضیه از این قرار بود که قبلا خونه ی مادر بزرگم اینا ساخت قدیمی بودش و تقریبا میشه گف سه طبقه بودش که با پله های خیلی زیاد بهم راه داشتن از دره خونه کع وارد میشدی یه خونه مستقل حیاط دار بودش ده تا شایدم بیشتر پله میرفتی بالا خونه طبقه دوم بودش که داخلش پذیرایی و هال یه بالکن کوچیک با اشپزخونه ای اتاق مانند داشتش بعد دوباره ده تا پله دیگع میرفتی بالا دست شویی بودش و پنج تا پله بالا تر حموم و دره پشت بوم و اینکه پله ها رو همه شونو موکت کرده بودن تا بالا و خونه ام رو به روی یه باغه بزرگ و خالی . اینا رو گفتم تا قشنگ تصور کنید اون شب کله خانواده ام که خیلی ام میشه گفت پر جمعیت هستیم جمع بودیم من خاله ام نامزد بودش و نامزدشم سیده طباطبایی از هر دو طرف بودش . خلاصه خالم اون زمان با نامزدش مشکل داشتن خالم تلفن رو میکشه میبره تو اشپزخونه درو میبنده و شروع میکنه باهاش دعوا کردنه شدید . خیلی ام دیر وقت ام بودش ما تصمیم گرفتیم همگی تو هال جا بندازیم بخوابیم . دایی مم رفتش تو پشت بوم بخوابه نگو وقتی ما همه خواب بودیم خاله ی من دوباره زنگ میزنه به نامزدش شروع میکنه به فحش های خیلی بد دادن به نامزد و جدو اباده نامزدشون ما همه خواب بودیم یهو خونه مون به شدت لرزید انگار زلزله اومده باشه و بعدش خالم شروع میکنه به جیغای خیلی خیلی وحشتناک زدن که ولم کنید مامان مامان دهنشم کاملا کج میشع موهاش تماما گره های خیلی زیاد خورده بودش عینه روانی یا شده بودش هی میگف گوه خوردم غلط کردم منو زدن یکی اومدش محکم منو زد زد تو کلم هر کی نزدیکش میشد وحشتناک جیغ میکشیدش و هیچکیو نمیزاشت نزدیکش بشه جز مادر بزرگمو که سید بودش یقیه ی مامان بزرگمو چسبیده بودش جیغه وحشتناک میکشید بابام اینا به زور دستو پاشو گرفتن پیچیدنش لای پتو که نتونه تقلا کنه بردنش سره کوچه مون یه اقای دعا نویسی بودش خدا رحمتش کنه قبل اینکه اینا خاله مو ببرن پیشش اماده بوده یعنی اون لرزشو حس کرده بودش میدونس چی شده خلاصه یه دعای میریزن تو اب به خورده خالم میدن این اروم میشه دهنش که کاملا کج شده بودش میادش سره جاش جای ترسناکش این بودش که داییم تو پشت بوم خوابیده بودش حالته لمس گرفته بودش میگفت دیدم یه چیزه خیلیی کنده و هیکلی از حموم اومدش تو پله پاهاش پنجه داشته پنجه هاش خیلی دراز بودن به طوری که داش از پله ها می اومدش
پایین که بره طرف اشپزخونه صدای سابیده شدن موکتو میشنیده ولی نمی تونسته تکون بخوره میاد خاله مو میزنه بعدش میپره تو باغ بعدش خونه وحشتناک میلرزه یه ان . و راستم میگه منم اون حسه لمس شدنو داشتم اون موقع قشنگ یادمه بیدار شدم قبل اینکه خالم جیغ بزنه ناخونامو فرو میکردم تو فرش که بدنم کشیده بشه برم پیشه مامانم و لال شده بودم . صبحش ساعت شیش اینا میبینیم خالم با اون موهای وحشتناک گره خورده لباس میپوشه میگه من باید برم قبرستون بهم گفتن باید بیای اونجا کارت داریم مامانم اینا به زور گرفتنش نذاشتن بره . بعده اینکه حالش بهتر شده گفتش که یه چیزی دقیقا با اون مشخصاتی که داییم گفتش اومدش بالا سرش بیدارم بودش میاد محکم میزنه تو سرش خالم دهنش کج میشه بدنه خیلی پشمالوی ام داشته مثه حیوون . به خاطر فحشه بد دادن به جده نامزدش اینجوری شد بعد از اون ماجرا هم سال بعدش روز حنا بندونشون موهاش دوباره اون مدلی گره خورده بودش که مجبور شدش کوتاهشون کنه نمی دونم اصطلاح جن بافتن بهش میگن چیه .و اینکه جوری خونه لرزید که همسایه هامون فک کردن اون شب زلزله اومده همه شونم میگفتن ولی خب همش راست بودش اینایی که گفتم هیچ وقت اون صحنه ای که دستو پای خالع مو گرفته بودنو جیغ میزد مامان بزرگمو صدا میکردش میبردنش پایینو یادم نمیره من
@tarsnak
#ارسالی
سلام دوستان امیدوارم که حالتون خوب باشه این خاطره بر میگرده به سال1379که وقتی ما یک ویلا خریده بودیم در شمال و روز های تعطیل رو شب در اونجا میخوابیدیم. راستش رو بخواین من از اول هم به این خونه حس خوبی نداشتم، نمیدونم چرا ولی وقتی وارد اونجا میشدم احساس میکردم جو هوا سنگین تره و کلا حس بدی رو داشتم حتی بعضی وقتا یه بویایی مثل بوی ماهیه کپک زده رو حس میکردم ولی وقتی به بقیه میگفتم اونا میگفتن که هیچی رو حس نمیکنن و من توهم زدم، منم گفتم شاید اونا راست بگن و دیگه اهمیت ندادم. یه شب که تولد یکی از دوستام بود و قرار شد به ویلای ما بیان و شب رو اونجا بخوابیم. حدودا ساعت2نیم شب بودو منم میخواستم برم دستشویی، از اونور که برگشتم یکم صبر کردم و به ماه نگاه کردم، اسمون ابری بود، یه بویایی حس میکردم دقیقا همون بو بود، بوی ماهیه کپک زده ولی ایندفعه خیلی بو میومد جوری که دیگه نتونم نفس بکشم، خلاصه احساس کردم که یه نفر داره پشتم پچ پچ میکنه فکر کردم یکی از دوستامه برگشتم و دیدم که یه زن با موهای بلندو صورت سیاه داره بهم لبخند میزنه من خیلی ترسیدم ولی یهو احساس کردم که سرم سنگین شده و نمیتونم نفس بکشم بیهوش شدم و وقتی به هوش اومدم روی مبل توی ویلا دراز کشیده بودم دوستام بهم گفتن که منو توی باغچه ی ویلا پیدا کردن در صورتی که من وسط حیاط بیهوش شدم. راستش رو بخواین بعد از اون ماجرا اون ویلارو فروختم و هنوز که هنوزه هم هست باز خواب اون زنه رو میبینم و بعضی وقتا بوی ماهیه کپک زده رو احساس میکنم.....
@tarsnak
سلام این یه داستان کاملا قدیمیه که من از مادربزرگم شنیدم از این قراره که میگفت یه همسایه داشتن که با عروسش زندگی میکرده. بعد مدتی عروس و پسرش شروع میکنن به دعوا های شدید کردن. یه روز به حدی میرسه که این عروسو از خونه میندازن بیرون. مادربزرگمم میره و بهشون میگه چرا دختر مردمو انداختید بیرون گناه داره و بی کسه. اونم میگه نه این دختر خرابه و با اینکه پسر من اصلا بهش نزدیک نمیشه ولی همیشه بدنش کبوده. مادربزرگم چیزی نمیگه تا این دختر خودش میاد و براش همه چیزو تعریف میکنه. اون دختر میگه که یه جن عاشقش شده و اونه که بدنشو کبود میکنه. اون جن شبا میاد و بین اون و شوهرش میخوابه و نمیزاره که شوهرش بهش نزدیک بشه. حتی وقتی این خانم میخواسته با شوهرش حرفم بزنه اون جن به شدت عصبانی میشده و این خانم رو کتک میزده. هیچکسم به غیر خودش نمیتونسته اون جن رو ببینه. ولی از طرفی اون جن خیلی خیلی زیاد دوستش داشته و براش پول و طلا میورده. و هر کاری که اون خانم بهش میگفته رو انجام میداده فقط و فقط بدش میومده که این خانم به شوهرش نزدیک بشه و باهاش حرف بزنه. مادربزرگم اولش باور نمیکنه تا اینکه یه روز اون خانم با کلی پول و طلا میاد پیش مادربزرگم و میگه نگاه کن اینارو اون همین الان برام اورده. ولی خب هیچکس به غیر از مادربزرگم حرفای اونو باور نکرده و همه بهش میگفتن که روانی شده. تا اینکه شوهرش طلاقش میده و الان اون خانم کاملا افسرده و شکسته شده. ولی به گفته خودش اون جن هنوز باهاشه و ولش نمیکنه. الانم چند سالی هست که کلا دیگه ازش خبری نداریم.
@tarsnak
سکس و خودارضایی با هم چه فرقی هایی دارند؟
*رابطهی جنسی علاوه بر ارضا شدن نیاز جنسی، نیاز عاطفی فرد را نیز ارضا میکند
*در رابطهی جنسی افراد به طور کامل تخلیه میشوند
*احساس گناه بعد از خودارضایی یکی دیگر از تفاوتهاست
*خودارضایی در ارضا شدن اختلال ایجاد میکند
*خودارضایی در هر مکانی انجام میپذیرد و به شدت اعتیاد آور است
*در رابطهی جنسی عواطف هم درگیر میشوند
*اگر اعتقاد دینی دارید باید گفت خودارضایی یک گناه بزرگ است
*اعتیاد به خودارضایی میتواند زندگی را از هم بپاشد
*خودارضایی اعتیاد به پورن به همراه دارد
*دفعات رابطهی جنسی به مرور بعد از ازدواج کاهش مییابد
@tarsnak
🚨در یونان و روم باستان اگر یك بیمار در حین عمل به دلیل اشتباه پزشك کُشته میشد دست پزشك را به زهر مار آغشته میکردن و سپس دست را قطع میکردند
@tarsnak
#ارسالی
سلام
من توی پاوه زندگی میکردم و کوردم
شیش سال پیش
یه دختر خانوم و آغا پسری میخواستن باهم ازدواج کنن و خیلیم شیفته هم بودن مخصوصا دختره که اسمش لیلا بوده که این جنون عشق این پسرو داشته
نزدیک دوهفته مونده به عروسی این آغا پسر میزنه زیر همه چیز و میگه من میخوام دختر عمو خودمو بگیرم و تورم طلاق میدم
خانواده ها هرچقدر مخالفت میکنن و اینا پسره راضی نمیشه
شبی که میره و انگشتر دست دختر عموش میکنه لیلا میره لباس عروسشو میپوشه و میره تو خونه ی که قرار بوده توش زندگی کنن داد میزنه که اگه اون پسره برنگرده اینم خودشو آتیش میزنه اهالی که میرن پسره رو میارن پسره چیزی نمیگه و میگه مهم نیست (فک میکردع میخواد بترسونه) اینم نفت میریزه روخودشو خودشو آتیش میزنه
میگفتن دختره خودشم ترسیده و جیغ زده که کمکش کنیم اما پدر و برادر دختره نزاشتن وگفتن بهتره بمیره چون آبروی مارو برده
و دختره همینجوری آتیش گرفته جیغ میزنه و دور خونه میگرده
@tarsnak
#ارسالی
#پارت_اول
سلام.
حدود 22 سالم بود که علاقه ی عجیبی به وقایع ماورا طبیعی داشتم و خیلی در موردش مطالعه میکردم.
یک بار کتاب احضار ارواحی دستم رسید که توش انواع مختلف احضار بود و فقط یک روش تک نفره داشت که من یه شب انجامش دادم. وقتی از روح عزیز خواستم که اگر حضور داره با تکون دادن اشیا اینو بهم بفهمونه وسایل دورم تکون خوردن که من به شدت ترسیدم و به سرعت رفتم پیش مادرم خوابیدم و هیچ کاری برای ارتباط با روح یا برگردوندنش انجام ندادم. یه مدتی گذشت و همه چی عادی و طبیعی بود که پدر بزرگم فوت کرد. که با ما زندگی میکردن. شب اول فوتشون بود و من فرداش امتحان داشتم. خونه هم کلی مهمون داشتیم که منو مادر و خواهر وپدرم همه تو یه اتاق خوابیده بودیم. من 4 صبح بیدار شدم که درس بخونم. چراغ مطالعه رو روشن کردم و مشغول درس خوندن شدم که یهویی صدای ناله شنیدم. صدایی شبیه به ناله انسان یا صدای گربه یا صدای گریه بچه. نمیتونستم تشخیص بدم. انگار صدا حالت چند بعدی داشت و از همه جا شنیده میشد. بعد یه صدای دوییدن میومد مثل یورتمه رفتن اسب. یکی داشت ناله میکرد و تو خونه میدویید. صدا با سرعت سمت من اومد. انقدر وحشتناک بود که من پریدم سمت مادرم و بیدارش کردم. همون حال خواهرمم بیدار شد. من که ترسیده بودم گفتم دزد اومده خونه. مادرم گفت نه خونه پر مهمونه دزد چی دخترم؟ گفتم پس کی داره ناله میکنه؟ کیه داره تو خونه میدوئه ؟ مادرم گفت صدایی نمیاد. امروز خیلی اذیت شدی. بیا پیشم بخواب. که خواهرم گفت مامان من هم صدارو میشنوم. ترس من بیشتر شد.
مادرم گفت الان میرم بیرون چک میکنم. چککرد و برگشت و سه تایی نشستیم به قرآن خوندن. نزدیک اذان صبح که شد و اذان گفت این صدا قطع شد.
@tarsnak
#ارسالی
#پارت_دوم
تا چند روز این داستان ادامه داشت تا اینکه کاملا صدا قطع شد و تموم شد و هیشکی دیگه چیزی نشنید. وقتی تموم شد مادرم گفت صدا از وسط دیوار میومد. ولی من نمیخواستم شما بترسید و نمیگفتم.
دوباره شرایط نرمال شده بود. جز یه سری چیزای کوچیک مشکوک مثل اومدن یه گربه به خونمون که شکلک در میاورد. 2 سال از اون داستان گذشت و خواهر من مریض شد و بستری شد. خونش تهران بود. و ما مدت بستریش رو مجبور شدیم تهران بمونیم. خونه خواهرم طبقه پایین بود و یه طبقه بالا مادر شوهرش زندگی میکرد. وقتایی که من تنها بودم در زده میشد من در و باز میکردم و متوجه میشدم کسی پشت در نیست. و این مدام ادامه داشت و من فکر میکردم یچه هان که میخوان بازی کنن و سر به سرم میذارن.
یه روز دختر خالم پیشم بود و نشسته بودیم تو اتاق که صدای شکستن شیشه از آشپزخونه اومد. این تایم من 22 سالم بود. با سرعت رفتیم تو آشپزخونه و دیدیم کف آشپزخونه پر از شیشه و سنگ شده. ولی عجیب اینکه هیچ شیشه ای نشکسته بود. یهویی از اتاق صدای عطسه اومد که دختر خالم ترسید و با سرعت رفت طبقه بالا. من زیاد ادم ترسویی نبودم و نیستم. رفتم جارو برقی بیارم و شیشه هارو جمع کنم که وقتی برگشتم چیز عجیبی دیدم.
هیچ شیشه ای روی زمین نبود. ولی سنگا بودن که ریختمشون دور و هیچ *** جز دختر خالم این داستان و باور نکرد. در زدن ها ادامه داشت. پخش اذان از گوشی که هیچ اپلیکیشن اذانی نداشت و خیلی چیزای دیگه. حتی داداشم میگفت یه شب صدای قرآن خوندن از اتاق میومد.
@tarsnak
توجه. توجه. این بلاگ جای کسایی که مشکلات خاصی دارن توهم زیاد میزنن و یا بیش از حد ترسو ان نیست⛔⛔⛔⛔⛔ اولین بلاگ رمان ترسناک و داستان های واقعی در نی نی پلاس😵 اگه به داستانهای واقعی ؛ حوادث ؛ داستانهای ترسناک؛ داستنهای تعرض جنسی؛ علاقه داری جات توی بلاگ ماست🤭
214 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد