#ارسالی
سلام،این داستان برمیگرده ب سی چهل سال قبل از خالم که از زبون خودش مینویسم... اون زمان چون باردار بوده وجنوب زندگی میکرده واسه زایمان میاد روستا شمال پیش پدر ومادرش،،شوهرشم نبوده،از زبون خالم،،بچم چند روزی بود ک بدنیااومده بود،،برادر خواهرام تو پشه بند تو حیاط خوابیده بودن من مادرم توی حال،،پدرمم نگهبان بود ک فاصله زیادی با روستا نداشت،،یک شب ساعت از نیمه شب گذشته بود بچم شروع کرد ب بی قراری ومدام گریه وبیتابی میکرد،،،مادرم بهم گف میرم دنبال دعایی چیزی برای بچه بگیرم تااروم شه،،قدیما میگفتن شاید بچه چشم خورده یا ترسیده،،( واسه این مسائل ک بهش اعتقاد داشتن میرفتن سراغ دعا نویس)مادرم ک رفت گف ب یکی از برادرخواهرات بگو بیان پیشت بمونن تا من برم و برگردم،اما من دلم نیومد بیدارشون کنم پیش خودم گفتم من ک بیدارم وهواسم جمعه مادرحتما زود برمیگرده ک ایکاش دلم نسوخته بود و یکی رو بیدار میکردم،بعد از رفتن مادرم چند دقیقه گذشته بود ی صدای شنیدم انگار یکی داره ب سمت خونه میاد، از پشت پرده ی سایه دیدم ک ب سمت در می اومد حدس زدم ک برادرمه شاید تشنه شده یا رفتن مادر رو دیده اومده تا تنها نباشم،،چون تا بستون بود درخونه باز بود ک هوا بیاد،، بچم هم توی بغلم بود و سعی میکردم بهش شیر بدم،،یک آن دیدم ی موجود وحشت ناک سیاه با دوتا شاخ و دندانهای بزرگ وتیز ک دوتا نیش بالاش تا پایین دهنش اومده توی چهار چوب درایستاده ه،انقد وحشتناک بود ک فقط ازش همینقدر یادم میاد،تا چشمم ب چشمش افتاده ازشدت وحشت بیهوش شدم،وقتی چشمام باز کردم دیدم خانوادم بالای سرمن،،ی دفعه یاد بچم افتادم گفتم بچم کو میخام شیرش بدم مادرم گفت ،،چند روزه ک تب داشتی و بیهوش بودی،،،وقتی اون شب برگشتم دیدم افتادی ر وی بچت انگار داشتی شیرش میدادی خوابت بردهه وخفه شده،مادرم میدونست ک کار آل بوده ،،اونجا بود ک دنیاروی سرم خراب شد،بچه ی طفل معصوم من عمرش همونقدر کوتاه بود،کاش مادرم نمی رفت،،کاش تنها نمیموندم و برادر خواهرام بیدارکرده بودم،،صبحش پدرم بچم دفن کرده بود ومن حتی نتونستم با بچم خداحافظی کنم😭
@tarsnak
1403/06/17 17:13