214 عضو
#ارسالی
سلام این قضیه ای که میخوام بگم برای حداقل 30 سال پیشه و برای داییم اتفاق افتاده.کلی قضیه واقعی شنیدم از نزدیکام که دوست داشتید باز تعریف میکنم.از زبون داییم میگم:حدود 8 9 یا شاید 10 سالم بود،زیاد یادم نیست سنم بچه بودم ولی.یه پسربچه شر و شور بودم.جوری که یه روزایی که بیش از حد شلوغ میکردم منو میبستن به ستون چوبی وسط خونه:)))خلاصه که شب باهمه خواهر و برادرام و مامان و بابام خوابیده بودیم(ما خیلی پرجمعیت بودیم)که من نصفه شب از خواب بیدار شدم که برم دستشویی.ما تو یه روستایی تو آذربایجان شرقی زندگی میکردیم.روستاهم همونجور که خیلی ها تعریف کردن،دستشویی های دور از خونه داشتند .خلاصه که رفتم و همونجور که میپریدم بالا پایین و میدوییم میومدم سمت خونه.داشتم دستامو با پشت لباسم خشک میکردم و وارد خونه میشدم که(خونه ی ما یه راهروی بزرگ داشت بعد میرسیدی به اتاق بزرگی که همه خواب بودن)خلاصه وارد راهرو شدم که یهو تو ی تاریکی ای که فقط نور ماه یکم روشنش کرده بود،دیدم کلی زن سیاه پوش انگار که چادر سیاه سرشون بود خیلی هیکلی بودن با یه چیزی مثل چوب تو دستشون که دورم میچرخیدن به ترتیب و شاخسِی میرفتن(شاخسی یا همون مخفف شده ی شاه حسین،یه حرکتی مثل تهدید کردنه که یه حلقه تشکیل میدن مردا تو ماه محرم و با چوب و شمشیر میچرخن و عذاداری میکنن یا به اصطلاح دشمنارو تهدید میکنن،این مراسم رو ترک های تبریز بهتر میشناسن)و میچرخیدن و هرکدومم که بچه کنارشون که دستشو گرفته بودن.هی دور خودم میچرخیدم حسابی وحشت کرده بودم.نمیدونم چیشد که یهو همشون غیب شدن و از ترسم فقط تونستم برم سرجام و پتورو بکشم رو سرم تا خوابم ببره.فرداش تا دوسه روز تب و لرز کردم و تا چندوقت از سایه خودمم میترسیدم
@tarsnak
#ارسالی
سلام،این داستان برمیگرده ب سی چهل سال قبل از خالم که از زبون خودش مینویسم... اون زمان چون باردار بوده وجنوب زندگی میکرده واسه زایمان میاد روستا شمال پیش پدر ومادرش،،شوهرشم نبوده،از زبون خالم،،بچم چند روزی بود ک بدنیااومده بود،،برادر خواهرام تو پشه بند تو حیاط خوابیده بودن من مادرم توی حال،،پدرمم نگهبان بود ک فاصله زیادی با روستا نداشت،،یک شب ساعت از نیمه شب گذشته بود بچم شروع کرد ب بی قراری ومدام گریه وبیتابی میکرد،،،مادرم بهم گف میرم دنبال دعایی چیزی برای بچه بگیرم تااروم شه،،قدیما میگفتن شاید بچه چشم خورده یا ترسیده،،( واسه این مسائل ک بهش اعتقاد داشتن میرفتن سراغ دعا نویس)مادرم ک رفت گف ب یکی از برادرخواهرات بگو بیان پیشت بمونن تا من برم و برگردم،اما من دلم نیومد بیدارشون کنم پیش خودم گفتم من ک بیدارم وهواسم جمعه مادرحتما زود برمیگرده ک ایکاش دلم نسوخته بود و یکی رو بیدار میکردم،بعد از رفتن مادرم چند دقیقه گذشته بود ی صدای شنیدم انگار یکی داره ب سمت خونه میاد، از پشت پرده ی سایه دیدم ک ب سمت در می اومد حدس زدم ک برادرمه شاید تشنه شده یا رفتن مادر رو دیده اومده تا تنها نباشم،،چون تا بستون بود درخونه باز بود ک هوا بیاد،، بچم هم توی بغلم بود و سعی میکردم بهش شیر بدم،،یک آن دیدم ی موجود وحشت ناک سیاه با دوتا شاخ و دندانهای بزرگ وتیز ک دوتا نیش بالاش تا پایین دهنش اومده توی چهار چوب درایستاده ه،انقد وحشتناک بود ک فقط ازش همینقدر یادم میاد،تا چشمم ب چشمش افتاده ازشدت وحشت بیهوش شدم،وقتی چشمام باز کردم دیدم خانوادم بالای سرمن،،ی دفعه یاد بچم افتادم گفتم بچم کو میخام شیرش بدم مادرم گفت ،،چند روزه ک تب داشتی و بیهوش بودی،،،وقتی اون شب برگشتم دیدم افتادی ر وی بچت انگار داشتی شیرش میدادی خوابت بردهه وخفه شده،مادرم میدونست ک کار آل بوده ،،اونجا بود ک دنیاروی سرم خراب شد،بچه ی طفل معصوم من عمرش همونقدر کوتاه بود،کاش مادرم نمی رفت،،کاش تنها نمیموندم و برادر خواهرام بیدارکرده بودم،،صبحش پدرم بچم دفن کرده بود ومن حتی نتونستم با بچم خداحافظی کنم😭
@tarsnak
امروزمیخام چندموردازعجایب ترسناک وجاهای ترسناک جهان رومعرفی کنم..
1:جزیره عروسکها (The Island of the Dolls)
بین همه انسانهای قرن حاضر، ترس مشترکی از دلقکها، عنکبوتها و حتی پرواز وجود دارد که شاید در میان این موارد، عجیبترین آن ترس از عروسکها باشد. تصور راه رفتن با چشمانی بیروح، تلوتلو خوردن و تمایل به کشتن انسانها در خواب، جزو لیست مواردی است که عروسکها را ترسناک میکند. حالا بهجای یک عروسک، به گروهی از عروسکها فکر کنید که در یک مکان متروک، از درخت آویزان شدهاند.
بد نیست بدانید جزیرهای در مکزیک به نام سوچیمیلکو (Xochimilco) وجود دارد که در آن، عروسکهای پلاستیکی زیادی به درختها آویزاناند. خوشبختانه این عروسکها قرار نیست شما را دنبال کنند؛ اما دلیل حضور این عروسکها کمی ترسناک است. براساس افسانهها، مرد جوانی بهنام جولیان سانتانا باررا به این جزیره نقلمکان میکند. او بعد از مدتی، بدن دختری را در یک کانال نزدیک محل زندگی خود پیدا میکند که در کنار او عروسکی شناور روی آب وجود داشته است. جولیان عروسک را بهیاد آن دختر، از نزدیکترین درخت آویزان میکند
ادامه:👇👇👇
@tarsnak
#ارسالی
سلام اسمم نگاره و22سالمه ومتاهلم...
شوهرم سربازی بود و دوسه ماه دیگه تا اتمام سربازیش مونده بود وماخونه ی خودمون رفته بودیم من این چند ماه رو یا خونه ی بابام میرفتم که تنها نباشم یاخواهرشوهرام میومدن خونم هم سن و سال های خودمن
مدتی بود بایه پسری اشنا شده بودم خیلی خوشگل بود و خوشتیپ اسمش کوروش بود27سالش.. موهاش بور بود و چشماش درشت و رنگ روشن و مژه های پر و بلند... عطر فروشی داشت...
یک روز دختر خالم که مجرده گفت میخوام بیام خونت ناهار. من ناهار درست کردم و اومد و خوردیم و کلی خوش گذشت کنار هم. گفت بریم پارک یه دوری بزنیم منم به این پسره گفتم اومد و خلاصه باهم رفتیم کافه فقط میخواستم این دوری و چند ماه زود تر بگذره و خوشگذرانی کنم فقط همین..... به خیانت اصلا فکر نمیکردم که باخودم بگم شاید این کار خیانت باشه....
خلاصه رفتیم کافه و اونم یکی از دوستاشو اورده بود که با دختر خالم اشنا بشه خیلی خوشگذشت و گفتیمو خندیدیم...
موقع خدافظی دلمون نمیومد بریم خونه انقدر که خوش گذشت.
اینا پیشنهاد دادن شام بریم خونشون. و پیتزا درست کنیم...
ما گفتیم شما غذارو درست کنین ما بریم تاخونه یه دوش بگیریم اماده شیم میایم... خلاصه رفتیم و لباس عوض کردیمو اومدیم و کوروش اومد دنبالمون و رفتیم خونه مجردی که داشت... شام خوردیم قلیون چاق کردن وپاسور بازی کردیم.... ساعتای 12بود که گفتم بریم خونه یوقت کسی نیاد ببینه خونه نیستیم.... بزور خدافظی کردیم و مارو رسوند خونه.... دختر خالمم میگفت خیلی خوبن و خیلی خوش میگذره من فرداهم میمونم خونت باهم بریم بیرون... فرداش گفتم بریم بیرون بازم اوناهم از خدا خواسته و قبول کردن.... دوستش گفت من مغازه دارم اپاراتی بود فک کنم که داخل مغازش چند تا پله میخورد میرفتیم بالا تلویزیون بود وخوشخواب بود برای خواب و چای ساز و اینجور چیزا... رفتیم اونجا و کرکره مغازش رو کشید که کسی نبینتمون... خلاصه عرق هم آورده بودن و گفت بیاین بخوریم و خوش بگذرونیم... دختر خالم گفت من نمیتونم بخورم و یبارخوردم حالم خیلی بد شده... من تاحالا نخورده بودم و دوس داشتم امتحان کنم.... کوروش گفت بیا بخور نگار حال میده دور هم... خلاصه خوردم و خییییلی بدمزه بود کوروشم خورد و گف یکی دیگه.... هی دختر خالم میزد بهم که نخور منم میخواستم کم نیارم و باز میخوردم....
خلاصه انقد خوردم ک حالم بدددد شده بود بالا اوردم کلی....
کوروش بغلم کرده بود و میگف ببخشید عزیزم نمیدونستم اینجوری میشه
بغلم کرده بود و صورتمو شست ودیگه چیزی نفهمیدم....
فقط احساس میکردم توی ماشینم و دارن بالای سرم صحبت میکنن....
و بعد چن
@tarsnak
دیقه ک اون حالت خواب سنگین داشتم وگیج بودم حس کردم بدنم گرم شد.....
لباش رو گذاشت روی لبم و لباسام رو دراورد....
فقط صداش رو میشنیدم که توی گوشم میگفت تو عشق خودمی
تو مال منی
تمامت مال منه... دیگه نفهمیدم که چیشد...
حالم که بهتر شد چشمامو باز کردم دیدم توی خونشم.... نه دوستش بود نه دختر خالم...
ترسیدم
گفتم دختر خالم کجاست
گفت دیروز حالت بد شد بهش گفتم میبرمت دکتر اونم خیلی ترسیده بود به دوستم گفتم رفت رسوندش خونشون
تورو آوردم اینجا و خودم خوبت کردم.... فهمیدم منظورشو.... نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم.... فقط گفتم میخوام برم خونه...
گفت الان میبرمت عشقم... روی گوشیم چن تماس از خواهر شوهرام داشتم فک کنم اومده بودن درخونه و دیدن من نیستم... مامانمم پیام داده بود کجایی؟ دخترخالم نوشته بود چیکار کردی دیوونه زود زنگ بزن نگرانتم...
از خودم بدم اومد... بااینکه کوروش رو خیلی دوست داشتم و برام جذاب بود
ولی حالم ازش بهم میخورد... من شوهر داشتم اجازه نداشت اینکارو بکنه باهام...
من رابطه ای دوستانه داشتم باهاش فقط که یکم وقت بگذرونم روزام زودتر بگذره تاعشقم بیاد از سربازی
اینهمه آرزو داشتم تا رسیدن بهش....
چیکار کردی نگار!
اون اونور کشور به عشق تو داره خدمت میکنه که تموم شه بیاد پیشت ولی تو....
رفتم خونه و به کوروش پیام دادم دیگه نمیخوامت تو غلط کردی بامن *** کردی
منی که تو حال خودم نبودم و گفت کسی که شوهر داره و با کسی دیگه میاد وارد رابطه میشه پس قصدش سکسه....
هیچچچچی نتونستم بگم و بلاکش کردم و دیگه هیچوقت ندیدمش....
بچه ها تورو خدا هیچوووقت اینکاره منو نکنین حتی ب عنوان دوست و یا داداشی.... خیلی پشیمونم
وقتی ب چشمای شوهرم نگاه میکنم خجالت میکشم عذاب وجدان داره خفم میکنه.. ای کاش انقد شوهرم مرد خوبی نبودو انقدر دوسم نداشت... شاید از عذاب وجدانم کمتر میشد...
@tarsnak
#ارسالی
سلام این داستانی که میخوام بگم درست یک سال پیش اتفاق افتادتیرماه بود و تابستون، منم طبق عادت تا دیر وقت بیدار بودم و فیلم نگاه میکردم اتاقم یجوری روبروی اتاق داداشمه یه شب حس کردم یه سایه روی زمین کشیده میشه بعدشم رو در اتاق داداشم سایه افتاد تو دلم گفتم شاید مامانه میخواد بره سرویس ولی بعد چند دقیقه دیدم صدای باز شدن در سرویس نیومد ترسیدم بدو رفتم تو حال و از سمت راهروی اتاقا سنگینی شدیدی حس میکردم چند روزی گذشت و هر چند شب یبار میدیدم مامانم نصف شب لیوان آبی چیزی میاره برام منم چون شبا عادت داشتم آب بخورم ازش میگرفتم و سوالی نمیپرسیدم خلاصه گذشت تا اینکه داداشم یه تصادف سنگین کرد و پاش مو برداشت. بعد از گچ گرفتن ، اوردیمش خونه چند روز گذشت و یه روز داداشم بهمون گفت که داشت با گوشی بازی میکرد همون لحظه میشنوه که من صداش میکنم اونم میگه خب تو بیا من پام توی گچه ولی میگه باز فقط چند بار اسممو صدا میکردی اونم عصا میگیره زیر بغلش و بزور پا میشه میگه درست نزدیک در که رسیدم انگار یه چیزی افتاد رو شونه هام، شونه هام سنگینی شدیدی داشت و نمیتونستم نفس بکشم میگه فقط سرمو از در آوردم بیرون، دیدم تو که خوابی تعجب کردم پس چجوری صدام میزدی. تا گفتم عه تو که خوابی، سنگینی از روم رفت بعد همش فکر میکردم چقدر این حس آشناست انگار یه بار دیگه هم تجربه کرده بودم. تا اینکه یادم اومد روزی که تصادف کردم وقتی سوییچ ماشین رو برداشتم دقیقا همین حس سنگینی رو روی شونه هام حس کردم حتی موقع رانندگی هم همش به خودم میگفتم چرا اینجوری شدم تا تصادف کردم سبک شدم انگار از روم رفت بعد که اینا رو داداشم گفت. مامانمم گفت که من همش شبا صدا میشنیدم از شماها که آب میخواین منم براتون می آوردم یا گفت یه روز صدای همسایه پایینمون رو شنیده که همش میگفته خانم فلانی بیا کمک. مامانمم بدو میره پایین، همسایمون که میاد دم در میگه من که صدات نزدم خلاصه مامانم گفت که فکر میکرده تمام مدت توهم میزده برا همین به ما چیزی نگفتهدیگه ما به این نتیجه رسیدیم که خونه ممکنه جنی چیزی داشته باشه همون شب خالم اومد خونمون عیادت. یه بچه کوچیک داره پارسال حدودا یک سال و دوسه ماهش بود و خیلی هم با داداشم صمیمیه همیشه میره باهاش بازی میکنه( اسمش غزله). وقتی خالم اومد من غزلو بغل کردم ببرمش پیش داداشم. تا وارد اتاق شدم این بچه به یه گوشه اتاق زل زد و چنان جیغی زد همه شوکه شدیم. همش دست و بدن منو چنگ میزد که بچسبه بهم و نذارمش تو اتاق (بچه های زیر 2 سال حضور اجنه رو حس میکنن)ترسیدم بچه سکته کنه
@tarsnak
بردمش از اتاق بیرونیه ربعی گذشت شک داشتم که چیزی دیده باشه دوباره بردمش تو اتاق . این بار هم بلند جیغ میزد و گریه کرد باز بردمش بیرون. چند باری هم به سمت اتاق داداشم راه میرفت و در اتاق رو با دستش هل میداد باز که میشد با دستش به داداشم اشاره میکرد که بیا بیرون. ولی خودش داخل اتاق نمیرفت . خیلیم میترسید به گوشه اتاق نگاه میکرد همش بعد داداشم گفت آبجی همش یه صدایی اسممو تکرار میکنه . قشنگ صداشو میشنوم انگار از گوشه اتاق صدا میکنه فرداش رفتیم پیش یه دعانویس و گفت تو خونتون جن کافر اومده تا به همتون آسیب نزنه ولتون نمیکنه.گفت این جن نمیتونه مستقیم باعث مرگ کسی بشه ولی بصورت غیر مستقیم مثل تصادف و... باعث میشه یا اینکه کاری میکنه که بقیه فکر کنن دیونه شدین. خلاصه بهمون دعا داد که انجام بدیم.بعد گرفتن دعا تو خونه چند باری نور سفید می دیدیم . یه شب با چشمای خودم دیدم یه نور سفید شدید انگار هزار تا پروژکتور رو همزمان روشن کنی گوشه راهرو نورانی شدو بعد دو سه ثانیه نوره رفت یا مامانم که رفته بود پشت بام کار داشته دیده از اتاق داداشم نور سفید میره بیرون بعد که از دعانویس پرسیدیم که اینا چیه گفت موکل هاشه داره جن رو از خونه خارج میکنه الان که یک سال گذشته هیچ اثری از جن تو خونه حس نمیکنیم و بطور کامل از خونمون رفته..
@tarsnak
توضیحات👇👇در سال 1908 در بلک هیث لندن، دوروتی ادی سه ساله از پلهها افتاد و برای مدتی جانش را از دست داد. اما بعد از یک ساعت، ناگهان به زندگی برگشت. این اتفاق، خانوادهاش را بهتزده کرد.
مدتی بعد، در همان سال، زمانی که دوروتی به همراه خانوادهاش به موزه بریتانیا رفت، با دیدن مومیاییهای مصری شروع به گریه کرد و تابوت را در آغوش گرفت و گفت: اینها اقوام قدیمی من هستند. از آن به بعد، دوروتی کابوسهای شبانه میدید و به خانوادهاش میگفت که این خانه، خانه او نیست و او در مصر زندگی میکرده است.
در ادامه، دوروتی با یک مرد مصری به نام عبدالله ازدواج کرد و به همراه او به مصر رفت. دوروتی شبها هنگام خواب، خاطرات زندگی گذشتهاش را مینوشت. یک شب، پدر عبدالله که او را در حالتی فرعونی میدید، در مقابل دوروتی ایستاده بود. به دلیل این وقایع عجیب، عبدالله تصمیم گرفت از دوروتی جدا شود.
خاطرات دوروتی که توسط محققان بررسی شده، شامل جزئیاتی از زندگی گذشتهاش بود. در حالی که بسیاری از محققان این داستان را غیرواقعی میدانستند، دوروتی اطلاعاتی از یک تونل مخفی و مقبره مومیایی در معبد ستی ارائه داد که تا آن زمان هیچکس از وجود آنها خبر نداشت. با این اطلاعات، دوروتی تأیید کرد که تناسخ یک پدیده واقعی است.
@tarsnak
وقتی جـن عصبی میشه!!!!!💀
کلیپ اخر شبی!
.
.
.
رمان های ترسناک و واقعی میخونی عضو شو
@tarsnak
وحشتناک ترین چیزایی که توسط دوربین ضبط شده...🔞
.
.
رمان های ترسناک و واقعی میخونی عضو شو
@tarsnak
my pashm🍂
رمان های ترسناک و واقعی میخونی عضو شو
@tarsnak
#پرونده قتل هولناک
.
.
رمان های ترسناک و واقعی میخونی عضو شو💀💦
@tarsnak
کسایی که روحیه حساس دارند باز نکنند ❌❌❌❌❌
اینا چه موجوداتی هستن؟!
بچه شو به دندون گرفته یا عروسکه !!!
😳
.
.
.
رمان های ترسناک و واقعی میخونی عضو شو
@tarsnak
#شناسایی زنی که 17 سال با هویت دوست کشتهشدهاش زندگی کرد
زن جوان وقتی متوجه شد دوستش ناپدید شده و احتمالا به قتل رسیده است، بیآنکه پلیس را در جریان قرار دهد، خودش را به جای دوستش جا زد تا از حقوق و مزایای او استفاده کند.
در شهر آتلانتای آمریکا، دود غلیظ ناشی از سوختن یک کیسه مشکی، رهگذران را کنجکاو کرد. آنها به محل آتشسوزی نزدیک شدندو دریافتند که تکههای جسد یک انسان در کیسه مشکی در حال سوختن است و پلیس را خبر کردند. با شروع تحقیقات پلیسی معلوم شد که جسد متعلق به یک زن سیاهپوست است که در جای دیگری به قتل رسیده و عامل جنایت پس از مثله کردن جسد، آن را داخل کیسه مشکی قرار داده و در جادهای خلوت آتش زده است. از همان زمان تلاشها برای شناسایی هویت مقتول آغاز شد اما تا سالها بعد، هیچ سرنخی بهدست نیامد.
درحالیکه این پرونده همچنان در اداره پلیس باز بود، مدتی قبل اداره تامین اجتماعی شهر آتلانتا تلاش کرد با زنی به نام نیکول آلستون تماس بگیرد تا در مورد تغییر نحوه دریافت مزایا با او صحبت کند. اما اتفاق عجیبی افتاد و با وجود اینکه در همه این سالها نیکول بدون مراجعه به اداره تامین اجتماعی، حقوق و مزایایش را دریافت کرده بود، وقتی که نیاز به مراجعه حضوری شد، یکباره ناپدید شد. ماموران اداره تامین اجتماعی که به ماجرا مشکوک شده بودند، پلیس را در جریان قرار دادند. بررسیها نشان داد که نیکول از سال 2007 به طرز مرموزی ناپدید شده و در همه این سالها دوستش به نام آنجل تامپسون، خودش را جای نیکول جا زده و از مزایای او استفاده میکرده است. با دستگیری این زن معلوم شد که وی در این سالها موفق شده 200هزار دلار از حقوق دوستش را پسانداز کند. با دستگیری آنجل تامپسون، وی اعتراف کرد که
در سال 2007، دوستش نیکول به طرز مرموزی گم شده و او احتمال داده که وی به قتل رسیده باشد. برای همین تصمیم گرفته هویت او را دزدیده و از این طریق حقوق و مزایای او را دریافت کند. با اظهارات این زن، تحقیقات درباره سرنوشت نیکول ادامه یافت و با انجام آزمایش دیانای معلوم شد که او همان مقتولی است که جسد مثله شدهاش هنگام سوختن کشف شده بود. با این اطلاعات، تحقیقات برای کشف راز قتل او ادامه دارد.
@tarsnak
#توجه
داستانایی که میزارم واقعی هستن و بچه های نی نی پلاس فرستادن👇👇👇
@tarsnak
#ارسالی
خب من ازقبل بچه دارشدنم خواب میدیدم ک یه دختر موبلند وخیلی سفید ک یه لباس بلند هم تنشه توخونم خوابیده ومیدونستم هیشکی این دخترودوست نداره اون موقع (پسرمو 5ماهه حامله بودم )بد اون دختربچه رو بغل میکردم ودوستش داشتم زیاد بد متوجه میشدم ک بقیه دوستش ندارن ک من میگفتم این یکی ک توشکممه روهمه دوست دارن ولی این دستش ازدنیا کوتاهه غیرمن هیشکی دوستش نداره
تااینکه من زایمان کردم روز 10یا12زایمانم بود ک اومدم برم سرویس پسرمو توگهواره گذاشتم خیلی عادی گفتم سریع برم بیام ک اگه گریه کنه نمیتونه ازبچه مراقبت کنه بدوقتی برگشتم دروبازکردم دیدم همون دختربچه بالاسرگهواره واستاده همون لحظه یهو یادم اومد غیر پسرم بچه ای دیگه ای ندارم واونم دیگ اونجا نبود
خیلی شبا ک کنارگهواره میخوابیدم متوجه میشدم گهواره رو داره تاب میده هیچ وقتم اذیت نکرد حالا نمیدونم چی بود
یه بار ک نمیدونستم باردارم تو6هفته سقط شد خودم فک میکنم اون دختر همون بچس ک سقط شده
@tarsnak
#ارسالی
تویه خونه ساکن شدیم دوسال اونجا بودیم خیلی اتفاقا برامون می افتاد میدیم ک پسرمو اذیت میکنن مثلا توخواب میدیم ک پسرمو بردن زیر پله خونه خیلی قدیمی بود اونجا بد بالا سرمون پر موجودات عجیب بودبد من جیغ کشیدم بیدارشدم وقتی بیپارشدم دیدم پسرم وسط پذیرایی درصورتی ک ما تواتاق خوابیده بودیم پسرمم 8ماهه بود
یه یه بار دیدم یه مرد سیاه بین پرده وفضای بیرونه خونه حیاط نداشت یه راهروبود ک ازدرخونه تادر کوچه 3مترمیشدبد دیدم یه مرد اومد اونجا گفتم عه این جنه یه بسم الله گفتم جوری منفجر شد ک پسرم فقط جیغ میکشیدومتوجه شدم ک پسرمم متوجه این انفجارشد
@tarsnak
#ارسالی
یه بارشوهرم بهم گف ایهة الکرسی جیبی داری منم گفتم نه یکی از این تابلو رودیواره یکی هم مث روجلد قرانه جیبی نداریم بد گف یادم بنداز بخریم پنجشنبه بود ک فرداش میشد جمعه بد من صبح پاشدم برم سرویس چون خونه حیاط نداشت نمیشد بگی باد اورده یا کسی ازلای در رد کرده من درخونه روباز کردم بین دروپرده خونه یه ایةالکرسی تزیین شده خیلی قدیمی افتاد جلو پام چند سالم داشتیمش وخوب بعدا ازخونه دورش کردیم
وازاون خونه هم رفتیم ودیگ اتفاقی نیافتاد
@tarsnak
#ارسالی
این داستان درباره یکی از دوستای نزدیک منه که حدود 10 ساله پیش براش اتفاق افتاده.اینطوری تعریف میکنه که: ما اون موقع داخل یک منطقه ای از شهر زندگی میکردیم که اکثرا زمین خالی بوده و تازه داشتن خونه میساختن اونجا و ما جزو اولین نفر ها بودیم، این زمین هم نزدیک به شهره از شانس من خونه ما هم خیلی نزدیک به گورستان قدیمی اون منطقه بود، قبر ها خیلی قدیمی بودن، مادر بزرگم که اونموقع 87 سالش بود میگفت این قبرا اصلا معلوم نیست که داخلشون کی خوابیده، میگفت که مادربزرگش همیشه میگفت اینا قبرای از ما بهترونن. داستان اصلی اینه که داخل یه شب جمعه حدودای ساعت 11 شب من با پدر مادرم بحث میکنم و خیلی عصبانی میشم به طوری که از رو عصبانیت تصمیمی گرفتم و گفتم من دیگه داخل این خونه زندگی نمیکنم، همینطوری کفشام رو پوشیدم داخل اون شب زدم بیرون، داشتم میرفتم سمت شهر(برای رفتن به شهر باید از جاده ای که دقیقا جفتش اون قبرا قرار دارن رد شد) همینطور قدم میزدم زیر نور ماه با حال خیلی بد و عصبانی به اون نقطه از جاده رسیدم که قبرا قرار داشتن، اما من اصلا متوجه نشدم چون همش حواسم پیش پدر مادرم بود، پس میتونید حدس بزنید که چقدر شوکه شدم که دیدم یک دختر با مو های به شدت بلند که تمام بدنش رو گرفته پشتش به منه و روی یکی از اون قبرا وایساده، وسرش پایینه و انگار همش داره زل میزنه به اون قبر، نمیدونستم چیکار کنم، به شدت ترسیده بودم از شدت ترس سرم داشت گیج میرفت، بدونه هیچ گونه حرفی زدن به خودم حتی داخل ذهنم، انگار ناخود آگاه تصمیم گرفتم که به سمت خونمون برگردم، پشتم رو بهش کردم و اروم اروم داشتم میرفتم نمیدونم چرا نمیتونستم بدوم، همین که حدود 30 یا 40 قدمی ازش دور شدم، حس شدید کنجکاوی به من غلبه کرد و من صورتم رو برگردوندم، و دیدمش، زیر نور اون ماه صورت اون دختر رو دیدم که به سمت من برگشته و داره به من زل میزنه، چشماش به سفیدی ماه بودن و صورتش به سفیدی گچ و مو های کاملا سیاهی که سر تا پاش رو پوشیده بود، باورم نمیشد داشتم همچین چیزی رو میدیدم، قدرت راه رفتن رو دیگه از دست دادم، تنها چیزی که برام باقی مونده بود ترس بشدت زیادی بود که از زل زدن اون چشما ناشی شده بود، و همین موقع اون موجود شروع به حرکت کرد، نه هر حرکتی، اون بدون هیچ گونه راه رفتنی داشت به سمت من میومد، انگار که معلق بود، و در حین حرکت کردن به سمت من داشت چیزی زمزمه میکرد، عجیب این جا بود که با اینکه هنوز ازم دور بود ولی من کاملا صدای زمزمه های
@tarsnak
نامفهومش رو میشنیدم، انگار داشت در گوشم زمزمه میکرد، نزدیک و نزدیکتر شد، انقدر که فقط به طول یک دست باهام فاصله داشت و در همین لحظه وایساد، من داشتم مستقیم درون چشمای اون موجود نگاه میکردم انگار نمیتونستم جای دیگه رو نگاه کنم، در همین لحظه بود که خیلی سریع دست دستش رو بالا اورد و لمسم کرد، و من کاملا بی جون روی زمین افتادم، تازه صبحش بود که بابام دقیقا همونجا که افتاده بودم پیدام کرد
@tarsnak
#ارسالی من وقتی بچه بودم توی بیداری کلی ادم میدیدم مثلا یبار از پله های خونمون رفتم بالا درو که باز کردم سی چهل تا ادم از کوچیک به بزرگ گرفته وایساده بودن با یه لبخند ترسناک منو نگاه میکردن و هر لحظه نزدیکتر میشدن انگار میخواستن منو با خودشون ببرن منم محکم چشامو روی هم فشار میدادم باز میکردم اونا نبودن دیگه منم میرفتم پی کار خودم و یجورایی انگار برام عادی شده بود الان که بهش فکر میکنم کرک و پرام میریزه خیلی ترسناک بودن خیلیم واضح یادمه حتی یادمه یبار ک چشامو محکم رو هم فشار دادم باز که کردم نرفته بودن من باز دوباره اینکارو کردم تا رفتن اینم بگم مامان بابام معتاد بودن و دود و.....تو خونمون زیاد بود یعنی امکان داره از اون باشه؟یا کلا یچیز دیگه بوددهمیشه ام از بچگی خوابام براورده میشنیسری اتفاقای کوچیک دیگه ام افتادن مثلا یبار رو تختم نشسته بودم نصفه شب داشتم از درد دندونم گریه میکردم که یهو صدای جیر جیر در کمدم بلند میشه و نگاه که میکنم میبینم اروم داره باز میشه منم سکته ناقصو میزنم میگم بسم الله وایمیسته از ترس رفته بودم زیر پتو تا خوابم برد)خونمونو عوض کردیم(فرداش گفتم حتما بخاطر درد دندون توهم زدم گاهیم میشه ساعت یک یا دو شب صدای اذان میشنوم در حالی که اصلا تو محلمون مسجد نیست یا یبار دیگه نصفه شب بود من دراز کشیده بودم رو تختم سرم تو گوشی بود پشتمم به در بود روم به دیوار یه لحظه اومدم غلت بزنم اونوری بشم که انگار یکی از ته راهرو با سرعت نور دوید سمتم و حتی بادشم بهم خورد ولی هیشکی نبود یبارم رو مبل نشسته بودم مامانم حموم بود بعد صدام زد پا میشم میرم در حموم میگم بله میگه من که صدات نزدم پارسال صبح دیرم شده بود برای مدرسه یهو یکی انگار تختم محکم تکون داد منم از خواب پریدم رفتم مدرسه فکر کردم زلزله اومده ولی همه گفتن نیومده بود و تو اینترنتم زدم ولی شهرمون اونروز زلزله نیومد همین اتفاق یبار دیگم افتاد که میخواستم بخوابم گوشیو گزاشتم کنار تو عالم خواب و بیداری بودم تختم محکم تکون خورد من پریدم اونقدر خوابم میومد توجه نکردم چشام گرم شد باز تختم تکون خوردیسریم دخترداییم اومده بود شب بمونه. ایینه قدی روبروی تخت بود اینم میترسید پاشد اینه رو برعکس کرد که خودمونو توش نبینیم بعد چند دیقه انگار یکی با ناخونش هی میزد به آیینه اون لحظه من خندم گرفته بود دختر داییم گفت اون عمو بود که رد شد؟(بابای من)منم گفتم که اصلا بابام خونه نیومده قسم خورد که ادم قد
1403/07/01 13:07⭕زن جوان: شوهرم را کشتم تا کنار دوست پسرم آرام بگیرم!⭕
رئیس پلیس آگاهی پایتخت گفت: زن جوانی که با اجرای نقشه شیطانی همسرش را به قتل رسانده بود، دستگیر شد.
انتظامات یکی از بیمارستانهای تهران از طریق تماس تلفنی با پلیس مرگ مرد 35 سالهای را روی تخت بخش مراقبتهای قلب گزارش و عنوان کردند چند ماه پیش متوفی بهخاطر سکته به این مرکز درمانی منتقل شده اما اقدامات پزشکی فایدهای نداشته است.
چند وقت پس از خاکسپاری، پدر متوفی از عروس سابق خود شکایت کرد و گفت، پس از آنکه فرزندم را از دست دادم، عروسم با فردی غریبهای که ظاهراً از گذشته با او ارتباط داشت، ازدواج کرد. پیش از این نیز، پسرم و همسرش اختلافات عمیقی داشتند.مرگ ناگهانی فرزندم بسیار مشکوک است.
@tarsnak
#ارسالی
سلام چطورین اینو مادربزرگم تعریف کرده برام قبلنا تو روستا زندگی میکردن روستا هم نه یه جورایی عشایری بودن به زبون مادربزرگم:
4 تا دختر داشتم دختر آخری 5 سالش بود ولی با گوسفندا میرفت به چرا و ...یه شب که با دوتا دختر بزرگم داشتیم تمیزکاری میکردیم متوجه خنده های وحشتناک و همراه با دست زدن و کل کشیدن شدیم اومدیم بیرون از سیاه چادر(ما لریم)گفت نگاه کردیم هیشکی نبود وقتی برگشتیم بازم کل کشیدن و دست میزدن و میگفتن هی مبارک هی مبارک ماشالله ماشالله(قدیما برا عروسی میگفتن اینو)عزیزخانم وقتی داشت تعریف میکرد چند دیقه ای یه بار اشکم میریخت گفت :ترسیدیم با دخترا شوهرمم پیش اون یکی زنش بود منم پسر نداشتمدهمین که برای بار آخر کل کشیدن لباس های دختر اخی ینی دخترچهارمیم آتیش گرفتن و صداها با خنده عوض شد اون شب کلی گریه کردم و به دخترام گفتم خواهرتون میمیره اینم بگم اون موقع جن زیاد بوددختره فرداش با گوسفندا رفت برای چوپانی و دیگه برنگشت
@tarsnak
#فرار تازه عروس ازخانه
نوعروس 19 ساله که به زور با مردی ازدواج کرده و به خانه بخت رفته بود، پس از هشت ماه زندگی مشترک برای ازدواج با جوان افغان از خانه فرار کرد. او همراه پسر مورد علاقهاش به شهر یزد رفته بود که هنگام بازگشت به تهران بازداشت شدند.
مردی با حضوردر پلیس آگاهی تهران، از ناپدید شدن همسر 19 سالهاش خبر داد.
شاکی به پلیس گفت: هشت ماه قبل با همسرم ازدواج کردم. او به من علاقهای نداشت و به اجبار خانوادهاش تن به ازدواج داد. گمان میکردم بعد از ازدواجمان او به من علاقهمند میشود و شرایط زندگیمان بهتر میشود، اما این گونه نشد و هر روز تنفر او نسبت به من بیشتر میشد.
وی افزود: روز حادثه زمانی که از محل کارم به خانه بازگشتم، خبری از او نبود. با گوشی تلفن همراهش تماس گرفتم اما خاموش بود. هر کجا را که گمان میکردم رفته باشد، جستوجو کردم، اما بینتیجه بود. ماجرا را به خانوادهاش اطلاع دادم و همراه آنها به جستوجوی همسرم پرداختیم، اما تلاشهایمان بینتیجه ماند. تا این که از طریق خانوادهاش متوجه شدم او پیش از ازدواج با من به پسری علاقهمند بوده، اما خانواده اش به خواستگاری او پاسخ منفی دادهاند. آنها گمان میکردند این پسر 23 ساله دخترشان را فریب داده و با خود برده است. به خانه پسر جوان رفتم که خانوادهاش گفتند چند روز است از او خبری ندارند. گمان میکنم ناپدید شدن همسرم و فرار آن پسر از خانه، به هم ارتباط دارد.
تا این که دو روز پیش ماموران باخبر شدند نوعروس 19 ساله و مرد مورد علاقهاش به تهران بازگشته و به خانه مرد جوان رفتهاند. ماموران به خانه مورد نظر رفتند و آن دو را بازداشت کردن
زن جوان به ماموران گفت: اگر دوباره نزد شوهرم بروم، فرار میکنم. دیگر نمیخواهم با او و بدون عشق و علاقه زندگی کنم.
وی افزود: من به پسر افغان علاقهمند بودم. او حتی به خواستگاریام آمد، اما خانوادهام به او پاسخ منفی دادند و حتی تهدیدش کردند اگر دوباره به خواستگاری بیاید، بلایی بر سرش میآورند. برادرانم هم تهدیدم کردند باید با مردی که مدنظرشان است، ازدواج کنم. آنها سرانجام مرا به عقد مردی که به او علاقه نداشتم درآوردند. پسر مورد علاقهام شوکه شده و باورش نمیشد مرا به عقد مرد دیگری درآوردهاند و مدتی به شهرستان رفت.
زن جوان ادامه داد: چهار روز بعد ازدواج اجباریام شماره جدید پسر افغان را به دست آوردم و ماجرای زندگی بدون عشقم را به او گفتم. او میگفت بهتر است حالا که ازدواج کردهام، او را فراموش کنم اما من بدون او نمیتوانستم زندگی کنم.
@tarsnak
توجه. توجه. این بلاگ جای کسایی که مشکلات خاصی دارن توهم زیاد میزنن و یا بیش از حد ترسو ان نیست⛔⛔⛔⛔⛔ اولین بلاگ رمان ترسناک و داستان های واقعی در نی نی پلاس😵 اگه به داستانهای واقعی ؛ حوادث ؛ داستانهای ترسناک؛ داستنهای تعرض جنسی؛ علاقه داری جات توی بلاگ ماست🤭
214 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد