214 عضو
وی گفت: از طریق تلگرام با هم در ارتباط بودیم و هراز گاهی همدیگر را ملاقات میکردیم. سرانجام پس از هشت ماه چون شوهرم مرا طلاق نمیداد، همراه مرد مورد علاقهام فرار کردم. او مرا به شهر یزد نزد خواهرش برد. بعد تصمیم گرفتیم به تهران بازگردیم تا او از شوهرم بخواهد که مرا طلاق دهد و ما با هم ازدواج کنیم. اگر دوباره به آن زندگی بدون عشق و علاقه بازگردم این بار یا فرار میکنم یا خودم را میکشم.
در ادامه مرد افغان نیز در بازجویی گفت: من و او به هم علاقهمند هستیم. او با اجبار و تهدید برادرانش با شوهرش ازدواج کرد. من نمیتوانستم تحمل کنم او این همه عذاب میکشد. تصمیم داشتیم بعد از فرار با هم ازدواج کنیم. از او خواستم از شوهرش طلاق بگیرد و بعد با هم ازدواج کنیم که دستگیر شدیم. زن مورد علاقهام چند بار میخواست خودکشی کند که من مانع شدم. میترسم اگر به خانه بازگردد، جانش در خطر باشد.
@tarsnak
زنو شوهری که خواهر و برادر بودند !
بچه مان نامشروع است؟! / در سلیمانیه همه بهت زده شدند !
زن و شوهرى پس از 3 سال زندگى مشترک فهمیدند که خواهر و برادرند!
عجیب اما واقعی ، زن و شوهر اهل سلیمانیه بعد از 3 سال ازداوج و بچهدار شدن مطلع شدن که خواهر و برادر شیری هستند ومجبور شدند که از هم جدا شوند،شیخ میگه باید از هم جدا بشن ولی بچه حفظ بشه
@tarsnak
😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
خواهر مقتول به مأموران گفت: خواهرم مدتی بود که با پسری به نام سهیل آشنا شده بود و روز حادثه هم با او قرار داشت. اما وقتی خواهرم ناپدید شد با او تماس گرفتم که گفت تهران نیست و به شهرستان رفته است.
بنابراین تلاشها برای دستگیری سهیل آغاز شد.درنهایت کارآگاهان دریافتند پسر جوان دروغ گفته و در تهران خانه یکی از اقوامش مخفی شده است که موفق به شناسایی مخفیگاه او شدند اما زمانی که برای دستگیری او اقدام کردند، با مقاومت پسر جوان مواجه شدند تا اینکه سرانجام با شلیک تیرهوایی او را دستگیر کردند.
@tarsnak
گفتوگو با متهم
#چرا این دختر را کشتی؟
به من توهین کرد و گفت بچه سرراهی. گفت تو بیپدر و مادری من هم عصبانی شدم. چون من دربهزیستی بزرگ شدهام به این کلمه حساسیت داشتم وقتی به من توهین کرد یک سنگ برداشتم و او را زدم بعد هم برای اینکه لو نروم جسدش را سوزاندم.
@tarsnak
#بعد چه اتفاقی افتاد؟
شب حادثه با او بیرون رفتیم و شام خوردیم. او حال خوبی نداشت میگفت قرص مصرف کرده است. آنطور که شنیده بودم او بیش فعالی داشت و تحت درمان بود. البته میگفت کلاسهای بازیگری میرود و میخواهد بازیگر شود. آن شب کلی صحبت کردیم و بعد راهی پل حکیم شدیم و در فضای سبز نشستیم کمربند و کفش هایش را درآورد و به طرفی پرت کرد. میگفت حالش آشوب است بعد ناگهان به من فحاشی و توهین کرد و گفت بچه سر راهی.
@tarsnak
#چطور با این دختر آشنا شده بودی؟
قبلاً با دوست صمیمی من به نام امیر دوست بود اما امیر به خاطر درگیری و سرقت به زندان افتاد. بعد از این اتفاق چندباری با این دختر تلفنی صحبت کردم و کم کم به او علاقهمند شدم و پیشنهاد دوستی دادم.
#موتور مال خودت بود؟
نه موتور مال امیر بود چون دنبال کار بودم با موتور او در یک رستوران به عنوان پیک کار میکردم. اوضاع مالی من اصلاً خوب نبود و حتی به خاطر شرایط مالی بدی که داشتم، سال 99، یکی ازکلیه هایم را فروختم.
@tarsnak
جنایت پدرکشی پسری که می خواست بیشتر بخوابد!
چندی پیش در پی گزارش یک قتل در بلوار امام خمینی لواسان، تیمی زبده از ماموران اداره دهم پلیس آگاهی تهران به صحنه جرم اعزام شدند.
در محل، جسد مردی 50 ساله پیدا شد که با چندین ضربه چاقو به شدت زخمی شده بود.
پسر 18 ساله خانواده که به مواد مخدر اعتیاد داشته، در هنگام خواب توسط پدرش بیدار شده و این موضوع به درگیری شدید بین آنها منجر شده است.
در ادامه مشخص شد که پسر جوان در جریان این درگیری، چاقویی از آشپزخانه برداشته و به سمت پدرش حمله کرده و با وارد کردن ضربات متعدد به گردن وی، او را به قتل رسانده است.
مادر خانواده نیز که تلاش کرده بود مانع از وقوع این حادثه شود، موفق به جلوگیری از این جنایت هولناک نشد.
پس از انجام بررسیهای لازم در صحنه جسد، جسد مقتول برای انجام معاینات دقیقتر به پزشکی قانونی منتقل شد
@tarsnak
#عروس_جن_زده
#پارت_ششم
با هر مصیبتی که بود مجلسه عروسی به پا شد اقوام عروس با حالی پریشون و خوده عروس با رنگ و رویه پریده تو مجلس حاضر شدن
من تو سنی بودم که هم تو مردونه جام بود و هم تو زنونه یادم میاد بینه زنها چو افتاده بود که نکنه عروسو بسته باشن،، منظورشونو نمیفهمیدم
با خوبی و خوشی مجلس تموم شد و عروس داماد و دست به دست دادن و فرستادن خونشون خونه عروس داماد دقیقا پشته خونه مادره عروس بود یعنی همونجایی که ما مهمان بودیم، بعد از مراسم مادره عروس از مادرم خواست که اگه میشه به همراهه چندتا از نزدیکایه ، عروس، شبو تو خونه عروس داماد بگذرونن که مثلا عروس تنها .نباشه. مادرمم با اینکه تهه دلش ناراضی بود، ولی به ناچار قبول کرد و منو سپرد به بابام و ازش خواست منو از خودش لحظه ای دور نکنه و خودشم قول داد صبحه زود قبل از اینکه من بیدار بشم کنارم باشه، من و بابام راهی شدیم خونه اقوام و مادرمم موند خونه تازه عروس
از زوره خستگی تا رفتم تو جام خوابم برد و صبح با پچ پچ مادرم و زن عموم از خواب پریدم و اولین سئوالی که کردم
این بود که مامان چه ساعتی راه میوفتیم سمته (تهران)؟ مادرم با حالته پریشون گفت شاید نتونیم امروز بریم، من که برا رفتن لحظه شماری میکردم با این حرفه مادرم وا رفتم... پرسیدم آخه چرا؟؟ عروسیم که تموم شد
مادرم اومد کنارمو دره گوشم گفت زهرا دیوونه شده،،،، من که شوک زده شده بودم گفتم چی؟؟؟
مادرم دوباره تکرار کرد، زهرا دیوونه شده و بردنش بیمارستان بزار بابات بیاد تا ببینیم چه غلطی باید بکنیم ذهنم قفل کرده بود، در عرضه چند روز سنگین ترین اتفاقاتو تحمل کرده بودم و عجیب ترین چیزارو دیده بودم و ترسناک ترین کلمات و جملاتو شنیده بودم و این آخری دیگه نوبر بود. از مادرم پرسیدم چرا زهرا اینجوری شده؟
در جواب گفت چون از مامانش دور شده، از نظره روحی ریخته به هم.....
با وجوده سن کمم میدونستم مریضیه زهرا از اتفاقاته این چند شب، نشعت میگیره، ظهر که شد زهرارو با حاله پریشون، اوردن خونه و بردنش تو اتاقه تهه حیاط و پشته سرشم داماد و پدر مادره زهرا و نزدیکان رفتن تو
چنددقیقه نگذشته بود که صدایه جیغ زهرا بلند شد و با الفاظه زشت جیغ میزد و مگفت برید بیرون از اتاق و ولم کنید و اینجور چیزا فورا یکی از آشناها یه آمپول برداشت و دووید تو اتاق بعد از چند دقیقه جیغ و داد زهرا ساکت شد. به جزء یکی دو نفر، بقیه اومدن بیرون
هرکس یه چیزی میگفت یکی میگفت جنی شده یکی میگفت شاید از این ازدواج رضایت نداشته و داره فیلم بازی میکنه و اینجور حرفا..
و
از اونجایی که بیشتره نفراته اون ،جمع ، روحیه
@tarsnak
خرافه پرستی رو داشتن، تصمیم گرفتن فلان شخصو از روستایه مجاور، بیارن بالاسره زهرا تا درمانش کنه، پدره
@tarsnak
#عروس_جن_زده
#پارت_هفتم
من که به شدت با اینجور حرکتها ،مخالفه ازمون خواست گوشه ای بشینیم و تو فرصته مناسب راه بیوفتیم سمته تهران،،،،نیم ساعتی گذشت و شخص مورده نظر اومد،،، یه خانومه مُسن،با
چادر و لباسه روستایی و یه کیفه بزرگ وارده خونه شد. از زیره دست و پایه ،حضار خودمو کشوندم تا ببینم این شخص میخواد چکار کنه دیدم یه کاسه فلزی و یه شمع و آئینه رو از
کیفش درآورد و یه روسری مشکی رو هم از زیره چادرش درآورد و از یه نفر خواست که ببرش اتاقی که زهرا توشه تازه داماد فورا افتاد جلو و اون خانومم به دنبالش،،، سره راه از شیره داخله حیاط، ظرفشو پر از آب کرد و رفت تو اتاق، حدوده نیم ساعتی گذشت و اون خانوم اومد بیرون و شروع کرد اطرافو ،گشتن رفت تو طویله زیر زمین پشت بوم تو باغچه،،، اومد تو اتاق زهرارو گشت و از هرجا هم یه چیزی برمیداشت.مجددا برگشت پیشه ما و یه نگاهی به من انداخت ازم اسمم رو پرسید تا اومدم جواب بدم پدرم افتاد جلو و گفت اسمش میلاده و منم پدرش هستم، خوب که چی؟...
قسمت دوم
زنه بنده خدا نفسش بند رفت و دره گوشه صاحب خونه یه چیزی گفت و رفت بیرون،،،،،
صاحب خونه اومد کناره پدرم و شروع کرد به آرومی پچ پچ کردن پدرم هم دائم میگفت مارو تو این گند کاریا وارد نکنید تورو خدا،،،،،،باز یکی دیگه میومد زیره این گوشه پدرم پچ پچ میکرد و دوباره همون جوابو از بابام میشنید. آخر سر دیدن بابام خیلی سرسخته رفتن بیرون پسره یکی از همسایه هارو که هم سن من بود و آوردن دلیله این همه قایم موشک بازیا این بود که اون خانومه به اصطلاح دعانویس یه سری وسایله دعا خونده رو از گوشه کناره خونه پیدا کرده و برایه ابطاله این دعاها، حتما باید ادراره پسر بچه نابالغ رو بریزه روشون تا اثرشون از بین بره پدره منم به هیچ وجه تو اینجور کارها نه همکاری میکنه و نه قبول داره همین مسئله شد دلیله فراره ما از اون ماجرا و پدرم سریع از این موقعیت استفاده کرد و با بهانه
اینکه اینجور مسائل تو روحیه بچم تاثیر میزاره،مارو برداشت راهیه تهران شد.
@tarsnak
#عروس_جن_زده
#پارت_هشتم
با سلام خدمت همراهانه عزیز
از اونجایی که داستانه عروس جن زده یکی از تجربیاته اینجانب تو مسائله ماورالطبیعه بود و داستان عینا حوادثی بود که پیشه چشمام اتفاق افتاد برا همین تا جایی که خودم حضور داشتم و براتون روایت کردم، چرا که معتقدم تو اینجور ،مسائل نمیشه به شنیده ها اکتفاء و اعتماد کرد چون متاسفانه یک عده فقط دنباله اضافه کردنه شاخ و برگه اضافه به داستان هستن و منم سعی میکنم شنیده هارو براتون نگم که خدایی ناکرده، مطالبمون رنگ و بویه دروغ نگیره
سال 92 بود و از اون ماجرایه شوم، حدوده 20 سال بود که میگذشت،،،دورادور از زهرا اطلاع داشتیم و میدونستم بعد از دوبار سقط جنین، رفته رفته حالش بهتر شده البته شنیده هایه زیادی در موردش شنیدم ولی همشون رنگ و بویه دروغ داشت. خلاصه با گذشته زمان و گذره روزگار ماجرایه زهرا از ذهن ها رفته بود و من هم رو حسابه علاقه به اینجور ،مباحث، تحقیق و اطلاعاتمو کلی
افزایش داده
بودم، دی ماه بودو یه پرونده کاری اومد زیره دستم که برا
رسیدگی بهش، باید یه سفر همدان میرفتم و از اونجایی که خوابگاهم داخله یکی از پادگانهایه همدان ،بود، زیاد برام خوشایند نبود که طبق یه ساعته خاصی برم و بیام برا همین مجبور شدم به پسردایی بابام ((آقا میرزا دایی (زهرا))، زنک بزنم که یه اتاقی برام جفت و جور کنه که این دوماه اونجا باشم اخه اقا میرزا یکی از سرشناسهایه اون ناحیه بود و میتونست مشکلمو حل کنه. خلاصه رودروایسی رو گذاشتم کنار و بهش زنگ زدم بنده خدا کلی تحویل گرفت و ازم خواست تاروف رو بزارم کنار و برم خونه خودش،، آخه خونش خیلی بزرگ بود و کلی اتاق داشت فقط یه مشکلی که داشت از محله کارم دور بود که زیاد مهم نبود، چون ماشین داشتم.
بار و بونه رو جمع کردم و راهیه همدان شدم، همون جاده ای که 20 ساله پیش با خاطره بد و شوم ازش عبور کردم.
ساعت حدوده 2 صبح بود که رسیدم جلو درب خانه اقامیرزا،،، بنده خدا بیدار نشسته بود تا من برسم بعد از کلی احوالپرسی و چاق سلامتی منو برد داخل و یه اتاق باصفارو برام مرتب کرده بود و منو اونجا سکنی داد خانه اقامیرزا با اون خانه کذایی زهراینا، چند تا
کوچه فاصله داشت صبحه اوله وقت حاضر شدم که برم سره کار، دیدم زن و بچه آقا میرزا تو حیاط مشغوله درست کردنه ذغال و منقل برا کرسی و مهیا کردنه صبحانه هستن، باهاشون سلام علیک کردم و کلی عذرخواهی بابته مزاحمتم و شرایطه پیش اومده. از اونجایی که 20 سال از آخرین دیداره ما میگذشت، هیچ کدومشونو نمیشناختم و مریم خانوم همسره میرزا شروع کرد به معرفی کردنه حضار،،،، وسطه
@tarsnak
معارفه بودیم که دیدم در باز شد و یه خانوم و
آقایی اومدن تو
@tarsnak
#عروس_جن_زده
#پارت_نهم
فورا همه بلندشدن و با آغوشه باز رفتن سمته خانومه و با صدایه
بلند سلام علیک کردن و کلی چاق سلامتی، از وَجَناته خانومه مشخص بود که حامله هست و علته این همه ابرازه احساساتم، حامله بودنه اون خانوم بود گذاشتم قدری که جو آروم شد، از مریم خانوم پرسیدم، این خانوم از اقوامن؟؟ مریم خانوم با حالته تعجب گفت نشناختیش؟ زهراس دیگه ایشونم علی شوهرشه با تعجب زهرارو نگاه کردم و باحالته منگی احوالشو پرسیدم و اونم با حالته بدتر از من جوابمو داد و روکرد سمته مریم خانوم و با اشاره پرسید که این کیه؟؟ مریم خانومم گفت بابا این میلاده دیگه،،همونی که شبه عروسیت با مامانشینا اینجا مهمون بودن زهرا تازه منو شناخت و
اینبار گرمتر باهام احوالپرسی کرد و منو به شوهرش معرفی کرد، ازشون عذرخواهی کردم و خواستم ادامه حرفامون باشه برا بعدازظهر که از سره کار برگشتم،،،،دیدنه
زهرا حسابی منو شوکه کرده بود از طرفی خوشحال بودم بابته سلامتیش و از طرفی هم خیلی دلم میخواست بدونم چه اتفاقاتیو پشت سر گذاشته. بعد از ظهر شد و برگشتم خونه اقامیرزا وخداخدا میکردم زهرا باشه تا بلکه سره صحبت رو بندازم و برام ماجرایه زندگیشو تعریف کنه. خلاصه رسیدم خونه و دیدم زهرایینا هستن و شامم اونجا دعوتن، فوراً دست و صورتمو شستم و رفتم نشستم تو
جمع،،، از هر دری حرف میزدم تا بلکه سره نخی بشه و برسم به هدفم ولی از هر راهی رفتم جواب نداد فقط تنها چیزی که متوجه شدم این بود که زهرا حامله هست و ماهه آخرشه. آخر شب موقع خداحافظی، علی ازم خواست فردا شب حتماً شام برم منزلشون و منم از خدا خواسته قبول کردم بعد از اینکه زهرا و همسرش رفتن، آقا میرزا خودش سره حرفو باز کرد و منو به مراده دلم رسوند.
اقا میرزا میگفت از فردایه ،عروسی، زهرا رفتارهایه عجیبی انجام میداد،، یه عده میگفتن مشکلش با پزشک حل میشه و یه عده معتقد بودن با دعا باید درمانش کرد بعد از چند وقت رفته رفته صدایه زهرا تغییر کرد و مردونه شد ولی ما فکر میکردیم نتیجه داد و فریادایه چند روزه اخیر،شه ماجرا به اینجا ختم نشد و کار به سنگ بارونه خونه رسید.
بیخودی از آسمون سنگ میومد وسطه ،حیاط مهمون جرات نداشت بیاد اینجا،،، یه روز یه دعا نویسو از قزوین اوردیم بعد از کلی اعمال و حرکات یه دونه از سنگهارو از زمین برداشت و روبه اسمان کرد و با داد یه دعایی رو خوند از روز به بعد سنگ بارون قطع شد، ولی تمام خانواده درگیره اشباح شدن، بهم میگفت آقا میلاد خدا شاهده اثاثیه خونه حرکت میکرد و من چند ماهی بچه
هامو فرستاده بودم خونه مادرشین
@tarsnak
#عروس_جن_زده
#پارت_دهم
خلاصه چیزایی گفت که خوابو از چشمایه من ربود، تا صبح داشتم به حرفاش فکر میکردم فرداش صبحه زود زدم بیرون و بعد از ظهر مستقیم رفتم خونه زهرایینا علی شوهرش یه پسره فوق العاده ای بود و همه جوره خودشو برا مهمون خرج میکرد،،ساعت حدوده 8 شب بود که دیدم زهرا داره به خودش میپیچه،،، از علی پرسیدم زهرا خانوم چیزیش شده؟؟ گفت: مثله اینکه پهلوش سرما خورده الان به آجر داغ میکنم میزارم روش درست میشه :گفتم این حرفا چیه آجر چیه؟؟ بابا شاید دردشه شاید وقته زایمانش رسیده،،بلندشید تا سره شبه بریم بیمارستان،، رفتم سمته لباسم و سویئچ ماشین که خوده زهرا شروع کرد به قسم دادن که نه تورو خدا، هنوز وقتش نیست و دوایه این درد، همون آجر داغهخلاصه من یک طرف و زهرا و علی یک طرف که نمیخواد بریم،،،، دلشوره عجیبی داشتم همش احساس میکردم یه اتفاقی
قراره بیوفته .
اضطرا به من باعث شد زهرا خودشو از جلو دیده من مخفی کنه که بهش گیر ندم بریم دکتر. شامو با هر مصیبتی بود آوردن و با دلشوره شروع کردیم به خوردن زهرا هم با آجری که بسته بود به شاله کمرش نشسته بود و خودشو خوب جلوه میداد. ساعت شد 11 و از علی خواستم اجازه مرخصی بده ولی با حالته خجالت گفت میشه یه امشبو بد بگذرونی و پیشه ما بمونی؟
گفتم چیزی شده؟؟ گفت نه چون ماشین داری میخوام اگه خدایی ناکرده نیمه شب برا زهرا اتفاقی افتاد باشی و به دادمون برسی گفتم باشه و دوباره نشستم سره جام علی، فوراً رفت به تشکه کلفت آورد و انداخت زیرمو یه لحافه بزرگم گذاشت که بندازم روم نور اتاقم کم کرد که من اذیت نشم و خودشم با زهرا رفتن تو یه اتاقه |
دیگه و درو بستن.
یه خورده گذشت و کم کم چشمام گرم شده بود و خوابم برد با صدایه ناله از خواب پریدم فورا گوشیمو دیدم ساعت 3 صبحه و صدایه ناله زهرا تمامه خونه رو برداشته.
تو جام نشستم و منتظر که یکی بیاد بهم بگه چیه تکلیف،،علی محکم درو باز کرد و با استرس :گفت میلاد جان خیر ببینی که موندی،،بلندشو که زهرا حالش خرابه ، زود ماشینو آتیش کن که
ببریمش شهر
ㅤ
@tarsnak
#عروس_جن_زده #پارت_هجدهم
تو ذهنم یه پیرمرد ترسناکه دماغ عقابی رو تصور میکردم که تو یه جایه وحشتناک زندگی میکنه محمد در زد و دیدم یه آقای 50 الی 60 ساله سفید پوش و خوش تیپ اومد جلو در سریع محمد یه سلام همراه با چاپلوسی رو بهش کرد و ماهم دنبالش سلام علیک کردیم و ایشونم با روی باز جوابمونو داد و با دست اشاره کرد بفرمایید، علی اول از همه رفت و پشتش محمد همین که من خواستم برم تو، گفت: اگر جسارت نباشه شما همینجا بایستید تابهتون بگم . منم با حالته تعجب و کمی ناراحتی گفتم باشه چشم،،،، اونا رفتن داخل و من حدود 45 دقیقه تو ماشین نشستم تا اینکه دیدم دوباره طرف اومد و اینبار منو دعوت کرد به داخل. سریع در ماشینو بستم و رفتم تو منتظره یه بهونه بودم که تلافیه راه ندادنمو سرش خالی کنم دیدم یه مشت پوست سیر به همراه اسپند و ریخت رو منقل و دودی به پا کرد و دوره سرم شروع کردبه چرخوندندیدم محمد و علی نشستن یه گوشه بعد از اینکه یه خورده دود کم شد استاد یوهنا منو صدا کرد و رفتیم تو یه اتاق خیلی خوش برخورد بهم گفت میشه یه خواهشی ازت بکنم، گفتم بفرما :گفت کینه منو از دلت پاک کن من اگه اولش نزاشتم تشریف بیاری داخل به خاطره موضوعی بود که آخر سر بهت میگم. من که تعجب کرده بودم که این از کجا ناراحتیه منو فهمید، بهش گفتم این چه حرفیه نه بابا ناراحت نشدم، باز باهمون حالت خوش رویی گفت اگر میخوای دیداره امروزمون نتیجه داشته باشه دروغ پنهان کاری رو کنار بزار بازم با حالته منگی گفتم چشم. با صدای بلند گفت: شروع میکنیماسم پدرت اینه و اسم مادرت هم اینه با تعجب گفتم: درستهگفت ضمیر ناخداگاهت خیلی قوی و زلالخواب هایه زیادی میبینی و بیشترش هم تعبیر میشه گفتم درسته، گفت چند سال پیش یه شخصی یه هدیه ای مثله قاب عکس یا مجسمه یا انگشتر یا یه چیزه زینتی بهت داده که اون چیز باعثه فلان اتفاق و فلان مسئله در گذشته شده و هرچه سریعتر اونو از خودت دور کنگفتم از کجا تشخیص بدم اون وسیله چیه؟؟؟؟گفت هر هدیه ای که تا امروز گرفتیو با دقت بهش نگاه کن، یا یه دعایی به صورته دست نوشته یا یه دعایی به صورته چاپ شده یا حک شده رو از توش پیدا میکنی هر نوشته عربی که دعا نیست، همین تصور باعث بدبخت شدنه یه عده شده،،، هر نوشته ای که ربطی به دعا نداره باید از محل زندگیمون حذف بشه، حتی آیه یا سوره ای از قرآن که به صورت برعکس یا حذفشده برخی کلماتش باعثه شومی و نحسی در زندگی میشهمن که از تعجب دهنم باز مونده بود، علته این اتفاقات چند روز اخیرو پرسیدم. ایشون گفت اگر خواسته یا ناخواسته، بدون دانش و ابزار و سلاح تو معرض اجنه یا
@tarsnak
ارواح خبیث و شیطانی یا محل هایه تسخیر شده یا انسانهایه جن زده قرار بگیرید، درست مشابه ویروس و مریضی از اذیت هاشون بی نصیب نمیمونید،،،،بعدش باحالته آروم بهم گفت میدونی چرا ابتدا که اومدی، نزاشتم بیای داخل گفتم نه علتش چی بود؟؟ گفت سایه اجنه رو جسمت افتاده بود و همون اولش که جلو در دیدمت یه شخص كريه المنظری پشتت بود و از روحت تغذیه میکرد، برا ساختن سلاح و ابزار بهیه مدتی زمان نیاز داشتم برا همین یه خورده معطل شدی با شنیدن این حرفا، دهنم کاملا خشک شده بود و احساس میکردم زمین داره منو میکشه تو خودش با اضطراب و ترس ازش پرسیدم، راه درمانی وجود داره؟؟
@tarsnak
#عروس_جن_زده #پارت_نوزدهم
در جواب گفت هیچ قدرتی بالاتر از قدرت خدا نیست و ماهمنماینده خدا تو این جهانیم پس اگر میخوای اوضاع درست بشه نزار ترسشون بیاد تو دلت و به جاش به قدرت خدا فکرکن و از اون نیرو بگیر حرفش که تموم شد دیدم محمد و علی و صدا زد و اومدن داخل رفت یه گاز پیک نیکی و یه ماهیتابه و یه ظرف آب و چادر مشکی و یه چیزه فلزی که بعده ها فهمیدم قلع بوده رو آورد منو نشوند وسط و چادرو داد دسته اون دوتا از زیر چادر باترس و لرز داشتم میدیدم که چه کار میکنه،،، ماهیتابهرو گذاشت رو گاز و بعد از ده دقیقه آورد بالاسرم و دیگهنمیتونستم ببینم چه میکنه فقط آخرش گفت، ترسی که تو وجودت بود و گرفتم. حالا منتظر باش تا یه سری اعمال و بهت بگم که تو خونه انجام بدی،،،، بعدش رو کرد سمت علیو بهش گفت:من باید با جنیان ارتباط برقرار کنم و از اونا کمک بخوام تا نفرین از گردنت برداشته بشه، آماده ای همین الان انجام بدم، علی که چشماش داشت از کاسه میزد بیرون رو کرد طرف منو گفت نظره تو چیه من که گیج تر از اون بودم شانه هامو انداختم بالا و گفتم نمیدونم ، استاد که اضطراب مارو حس کرده بود گفت نترسید ،بابا اگر به حرفام گوش بدید، اتفاقی نمیوفته خلاصه على قبول کرد و استاد رفت که وسایل کارو آماده کنه، یه سکوتی بینمون حاکم بود که نمیشه توصیف کرد،،من از طرفی اشتیاق داشتم که ببینم استاد قراره چکار کنه و از طرفی هم احساس میکردم که الان استاد میاد و میگه اجنه گفتن فلان کارو باید بکنی و تمام خلاصه انتظارمون زیاد طول نکشید که دیدم استاد از اتاق کناری صدامون زد.با سلام و صلوات رفتیم داخل و دیدیم تو اتاق هیچ فرشی نیست وسه تا دایره کوچیک با یه سری حروف و کلمات عجیب رو زمین کشیده شده و یه دایره نصبتا بزرگتر کمی با فاصله اون طرف تر کشیده شده بود که یه آئینه بزرگ جلوش قرار داشت و کلی شمع روشن دورش،،، استاد گفت اسم این دایره ها "مَندَل" هست و کارش محافظت از شما در برابر اجنسمنکه هاج و واج مونده بودم و با لرزش از استاد پرسیدم،((میشه بیشتر توضیح بدید)) گفت هر کدوم از این دایره ها یه حریم حفاظتی برا شماست و هر کدومش مختص به یه کدومتونه و اون یکی بزرگتره ماله خودمهبعدش رو کرد به سه تامون و :گفت هر صحنهای دیدید، هر اتفاقی که افتاد، حتی اگه من ،مُردم شما حق ندارید از این دایره ها بیرون بیاید،، اگر خدایی نکرده، کسی بیرون اومد، جونش پایه خودشه هااین حرفا بیشتر استرسمو میبرد بالا ، انگار تمام بدنم شده نبض و با تپش قلبم تمام هیکلم بالا پایین میپرید،،،با ترس و لرز هر کدوممون رفتیم نشستیم تو یه دایره استاد اومد و هر
@tarsnak
کدوممونو چک کرد که ببینه درست نشستیم یا نهبعد از اطمینان از نشستن ،ما خودشم رفت تو جایگاه خودشو چهارزانو نشست،،، حدوده، نیم ساعت گذشت و سکوت شدید تو اتاق حاکم بود یدفعه دیدم استاد شروع کرد سرشو تکون دادن از چپ به راست و از راست به چپ نیم ساعتم همینجوری گذشت کم کم قطرات عرقو میشد رو صورت استاد مشاهده کرد و با گذشت زمان، قطرات ،عرقش میپاشید رو موزاییک های اتاق،،،همینجور که محو تماشای استاد بودیم دیدم کم کم داره از رو زمین بلند میشه و همزمان پرده پنجره ای که مقابل استاد بود، شروع کرد به تکون خوردن.....
@tarsnak
وعروس_جن_زده #پارت_بیستم
هیچ بادی نبود اینو کاملا از نور شمع ها میشد فهمید اینقدر صحنه عجیب بود که ناخداگاه دست چپم میپرید و با دست راستم محکم گرفته بودمش،از اونجایی که موقع نشستن تو دایره ها،من عقب تر از همه نشستم کاملا به تمام اتاق مشرف بودم،،،استاد حدود نیم متر از رو زمین بلندشد و یه چشم ما به استاد بود و یه چشممون به پرده، کم کم داشت یه سایه ای پشت پرده ظاهرمیشد حواس سه تامون معطوف شده بود به اون سایه نمیدونم اسمشو چی میشه گذاشت، جن یا روح یا شبه،،، اما هر چیزی بود کاملا میشد فهمید که پا نداره،،،استاد همونطور که رو هوا معلق بود، با زبون عجیبی شروع کرد به1 حرف زدن هربار که صحبت استاد قطع میشد زمین همراه با صدایه خورناس شروع میکرد به لرزیدن (درست مثله زمانی که با دستگاه زمینو میکنن و خونهمیلرزه)). چندین بار از شدت ترس اومدم بلندشم و فرار کنم، ولیهربار حرف استاد میومد در نظرم و باز میشستم و چشامو میبستم یه مدتی همین نمایش هولناک ادامه داشت تا اینکهنمیدونم چه اتفاقی برا علی افتاد که یه خورده تکون خورد، بدون اینکه چیزیو ببینم یا حس کنم دیدم علی همینطور که رو دوتا پاهاش نشسته بود محکم با صورت خورد زمین و بیهوش افتاد، شدت ضربه به حدی بود که من احساس کردمجمجش خورد شد... همینجور که مثله حالته سجده افتاده بود، دیدم خون از زیر صورتش جاری شد. از طرفی خواستم برم کمکش و از طرفی حرف استاد میومد در نظرم، خلاصه صبر کردمتا ببینم کی این داستان تموم ،میشه چند دقیقه گذشت و شرایط عادی شد، زبونم از خشکی چسبیده بود به سق دهنم،،،با چشمام به استاد اشاره کردم که علیو دریاب تازه انگار حواسش اومدهبودسرجاش،،، سریع بلند شد و به ماهم گفت بیاید زیر بغلشو بگیرید. هرکاری کردیم علی تکون نمیخورد، فوراً زنگ زدیم اورژانس و اومدن و علیو بردن2 روز تو بخش مراقبتهای ویژه بستری شد و مشکوک بود به ضربه مغزی که خدارو شکر نتیجه آزمایشش موضوع ضربه مغزیو رد کرد فقط دماغش شکست و پیشونیش بعد از چند روز اجازهملاقات دادن و رفتیم بالاسرش ازش جویای داستان شدیم،،، جانه بچشو قسم میخورد که یه لحظه سره جاش تکونمیخوره و از پشت سر آنچنان ضربه ای به سرش میخوره که بیهوش میشه. اثر ،کبودی کاملا پشت گردنش معلوم بود و نکته جالب این داستان این بود که قسمت پایین کت علی، سوخته شده بود، استاد میگفت خدا خیلی بهمون رحم کرد که نمرد،،، خلاصهعلى حدود یک هفته بیمارستان بود و مرخص شد.
@tarsnak
#عروس_جن_زده #پارت_پایانی
بعد از اینکه حالش روبه راه شد باز قرار گذاشتیم و رفتیم خدمت جناب یوهنا که نتیجه اون روزو برامون بگه حرفایی زد که لازم میدونم حتما شماهم بدونید ایشون میگفت: تمام آفرینش مثله درختا و حیوانات و زمین و آسمان و ماه و خورشید و ستاره ها و پرنده ها و جن و فرشتهها و ارواح گذشتگان و غیره،،، سرشار از انرژی هستن و دارای احساس هستن، هر نوع اذیت و آزار و محبت و عشقی که بهشون ،برسونیم عینا به زندگی خودمون برمیگرده تو بعضی موارد رو فرزندان و نسلمون هم اثر میزاره جنیان مثل انسانها رو زمین و در کناره ما زندگی میکنن،،، اگر نمیتونیم بهشون کمکی کنیم یا نیازشونو برطرف کنیم،،دیگه اذیتشونم نکنیم ازش پرسیدم منظورتون از کمک و اذیت چیه؟؟ در جواب گفت جنیان از بویه غذا و ته مانده غذاهایه ما، تغذیه میکنن، هیچ وقت استخوانهایه غذاتونو به طور کامل تمیز و پاک نکنید بزارید قدری گوشت بهشباقی بمونه و اگر میتونید بزارید تو فضایه باز،،، جنیان به شکل گربه و موش و حیوانات اونارو میخورن و دعا میکنن میگفت اگر لباس یا پارچه یا قیچی و چاقو رو میزارید تو کمد،بلند بگید((از اینا استفاده کنید ولی کثیفشون نکنید ،،، اگر جایی احساس کردید شخصی ازتون کمک میخواد و از دستتون برمیاد، بهش کمک کنید، چون اون میدونه که شما مثلا قابله هستید یا دکترید وغیر،،و اگر کمک نکنید انرژی منفی کارتون رو زندگیتون اثر میزاره. هیچ وقت آب دهان یا بینی یا ادرار یا خون و... رو زمین نریزید، ممکن همونجا اجنه باشن و به تلافی، تمام لباساتونو کثیفمیکنن هر جا گیر کردید و به کمک نیاز داشتید از ارواحگذشتگانتون، طلب کمک کنید، علی الخصوص از روح پدر و مادرت مادر علی ،آقا به خاطره خودخواهی که از قصد به خرج داد، باعث کشته شدن یه بچه شد و نتیجه کابوس وارش تو زندگیهپسرش نمایان شدخلاصه بعد از این حرفا علیو برد تو اتاق و یه سری دستور العملار و بهشداد و بعدشم ازمون خواست در مورده هویت و ادرس و نشونیخودش با احدی صحبت نکنیم و از اون روز تا همین الان، استاد یوهنا شدیکی از دوستان خوبه منو در 90 درصد پرونده هاش در کنارش بودم و اتفاقات عجیب غریب دیگه ایو تجربه کردم. علی و زهرا الحمد لله حالشون خوب و اقا پسرشونم الان کلاس اول هست فقط مادرش دوسال پیش به رحمت خدارفت منم بعد از اینکه اومدم تهران تمام هدایایی که گرفته بودم و تا اونجایی که یادم بودو بررسی کردم تا اینکه دیدم حرفای جناب یوهنا صحت داره و یه چیزایی که واقعاً عقل جن هم بهش نمیرسید و پیدا کردم. بعد از آشناییم با جناب یوهنا فهمیدم که کلام خداوند حکم
@tarsnak
نرموافزاره مفیدو برا زندگی انسانها داره که متاسفانه یک عده دانسته نادانسته با جابجا کردن کلمات این نرم افزار اونو به بدافزار تبدیلمیکنن و زندگیمونو حک میکنن که آخرش جزتباهی چیزی نیست(((پایان)))❤️
@tarsnak
#ارسالی
سلام دوستای خوبم 💙 امیدوارم حال دلتون شاد باشه.. این خاطره از زبان یکی از اشناهای مامانه از زبان شخص: اشپز بودم، تو روستا هرکی مراسمی، عروسی، چیزی داشت میومد سراغ من. یه شب در خونمو زدن رفتم باز کردم یه نفر با چهره عجیب غریب گفت فلانی یه عروسی داریم میای برای عروسیمون غذا بپزی؟ من از دنیا بی خبر قبول کردم راه افتادیم مسیری رو طی کردیم تا رسیدیم به یه جای تو محیط باز که صدا ساز بزنو بکوب اینا هرکی مشغول کاری منم که اشپز شروع کردم به پخت پزو اینا، کمی شک کرده بودم اما به روی خودم نمیاوردم برا اطمینان بیشتر به پاهاشون نگاه کردم دیدم بـــــــــــله چه جای اومدم تو تن هرکدوم لباسای یکی از اهالی روستا بود میشناختم مثلا اون لباس ابیه مال همسایت یا لباس زرده مال فلانیه... پیش خودم گفتم چیکار کنم خواستم حرفی بزنم کسی باورش بشه دستمو گلی کردم کدوم از پیشم رد شد یه پنچه گلی زدم پشت لباسش همین هین گاو همسایه رو اوردن زدن زمینو سر بریدن خلاصه موقع غذا سهم من شد دوتا دنده زیر برنجی (لرا میدونن زیر برنجی چیه همون چلو گوشته ولی میزارنش زیر برنج) غذارو خوردیم منم دوتا دندرو گذاشتم تو شال رو کمرم عروسی تموم شدو مام برگشتیم خونمون. فردا که شد رفتم در خونه همسایه گفتم فلانی میدونی دیشت تو عروسی گاوتو سر بریدن منم باهاش غذا پختم همسایمون با تعجب گفت گاو که سرو مورو گنده تو طویله بستس گفتم اره اما من جای بودم ک گاو تورو سر بریدن برا عروسی نشون به اون نشون که دوتا از دنده هاش رو. با خودم اوردم همسایه انکار که مگه میشه همچین چیزی منم گفتم تو گاو سر ببر به حساب من مهمونی بده روستارم دعوت کن کار دارم ... گاو سر بریدیم همه ام بودن گفتم دوتا از دنه های گاو از چوبه همه با تعجبو حالت مسخره ای نگاه میکردن تا که رسیدن به دنده ها که جای اون دوتا دنده که من با خودم اوردم دوتا چوب تراشیده شکل دنده جاش بود گفتم بازم باور نمیکنید برید لباسای که تو صندوق دارید ببینید هرکدوم جای پنچه من روش هست چن نفری رفتن برگشت با لباسای که علامت بنچه گلی پشت کمرشون بود.) قدیما ب جای کمد از صندوق برای نگه داری لباسا و وسایل با ارزش استفاده میکردن و برای اینکه از ما بهترون ازشون استفاده نکنن میزاشتن داخل پارچه گره میزدن یه دونه سنجاق میبستن رو گره که ازش استفادت نشه (از ما بهترون از سنجاق میترسن) خب دوستان امیدوارم از روایت منم خوشتون اومده باشه ... یا عــــــلی ♥
@tarsnak
این عکس چند شب پیش در یکی از بیراهه های جاده خلخال به اسالم توسط دو جوان گرفته شده است. و اما دیشب مرکز تحقیقاتی بخش ماوراءالطبیعه دانشگاه هاروارد امریکا با انتشار این تصویر پرده از این ماجرا برداشت و گفت که این موجود که به نام white demon (شیطان سفید) معروف است در قسمت های شرق ترکیه و شمالغرب ایران و جمهوری اذربایجان زندگی میکند و جزو راسته ی جنیان میباشد. به نقل از شاهدین این موجود آزاری به انها نداشته و بعد از کمی ایستادن و نگاه کردن، عرض جاده را طی کرده و ببین درختان ناپدید شده است.
@tarsnak
توجه. توجه. این بلاگ جای کسایی که مشکلات خاصی دارن توهم زیاد میزنن و یا بیش از حد ترسو ان نیست⛔⛔⛔⛔⛔ اولین بلاگ رمان ترسناک و داستان های واقعی در نی نی پلاس😵 اگه به داستانهای واقعی ؛ حوادث ؛ داستانهای ترسناک؛ داستنهای تعرض جنسی؛ علاقه داری جات توی بلاگ ماست🤭
214 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد