The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

کلبه وحشت ❌

225 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

🖤
#حوادث_واقعی👆
رمان های ترسناک و واقعی میخونی عضو شو💀🔞
@tarsnak

1403/06/01 13:00

#ارسالی
سلام این یه داستان کاملا قدیمیه که من از مادربزرگم شنیدم از این قراره که میگفت یه همسایه داشتن که با عروسش زندگی میکرده. بعد مدتی عروس و پسرش شروع میکنن به دعوا های شدید کردن. یه روز به حدی میرسه که این عروسو از خونه میندازن بیرون. مادربزرگمم میره و بهشون میگه چرا دختر مردمو انداختید بیرون گناه داره و بی کسه. اونم میگه نه این دختر خرابه و با اینکه پسر من اصلا بهش نزدیک نمیشه ولی همیشه بدنش کبوده. مادربزرگم چیزی نمیگه تا این دختر خودش میاد و براش همه چیزو تعریف میکنه. اون دختر میگه که یه جن عاشقش شده و اونه که بدنشو کبود میکنه. اون جن شبا میاد و بین اون و شوهرش میخوابه و نمیزاره که شوهرش بهش نزدیک بشه. حتی وقتی این خانم میخواسته با شوهرش حرفم بزنه اون جن به شدت عصبانی میشده و این خانم رو کتک میزده. هیچکسم به غیر خودش نمیتونسته اون جن رو ببینه. ولی از طرفی اون جن خیلی خیلی زیاد دوستش داشته و براش پول و طلا میورده. و هر کاری که اون خانم بهش میگفته رو انجام میداده فقط و فقط بدش میومده که این خانم به شوهرش نزدیک بشه و باهاش حرف بزنه. مادربزرگم اولش باور نمیکنه تا اینکه یه روز اون خانم با کلی پول و طلا میاد پیش مادربزرگم و میگه نگاه کن اینارو اون همین الان برام اورده. ولی خب هیچکس به غیر از مادربزرگم حرفای اونو باور نکرده و همه بهش میگفتن که روانی شده. تا اینکه شوهرش طلاقش میده و الان اون خانم کاملا افسرده و شکسته شده. ولی به گفته خودش اون جن هنوز باهاشه و ولش نمیکنه. الانم چند سالی هست که کلا دیگه ازش خبری نداریم.

1403/06/03 17:53

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

وقتی این میوه رو دیدید ازش دور بشید ☠️
اصلا چرا باید یه همچین میوه ای وجود داشته باشه

@tarsnak

1403/06/06 23:46

بازی میکنم نمیترسم؟! حتی گفتی نگران من نباشید یهو بابام گفت یچیزی میگم نترسید ما که دروازه حیاطو باز کردیم من اولش چشمم به یه آدم که قد بلندی داشت و سیاه پوشیده بود خورد بعدم دقت کردم دیدم چیزی نیست ...گفتم توهمه...پدر و مادرم کم کم خواستن انکار کنن که لابد اینا حرفای منه و منم یه بچه 12 ساله ام ولییکی از عجیب ترین چیزا اینه که سه تا رد مشکی قهوه ای شبیه شلیک گلوله روی دیوار اتاق خوابم بود که میتونست گواه باشه که دروغ نمیگم و اونا قبول کردن توهم نبوده و یه اتفاق فراطبیعی رخ داده خلاصه بعد از اون ماجرا یه روز که پدر مادرم دنبال چنگک و کلنگ بودن رفتن تو انباری وسط باغ و یهو کتاب قرآن رو در حالی که پاره پوره شده روی سقف انباری داخل باغ پیدا کردن در حالی که سقف انبار خیلی بلند بود و بدون نردبون ( که نردبونم تا اون روز خونه ی پدربزرگم بود ) عمرا هیچکس نمیتونست بره بالای انبار چه برسه یه پیرزن متاسفانه من حدود 4 سال تحت درمان بودم و افسردگی شدید داشتم و  بدون حضور مادرم پنیک اتک های شدید داشتمو به مرور با رفتن از اون خونه بهتر شدم تو اون زمان دو بار هم پیش دعانویس رفتیم و گفتن چون موکل داشته سکته ندادنش وگرنه برای گرفتن جون بچتون اومده بودن سراغش و یه سنگ گردنی دادن که تا دوران دانشگام همراهم بودیه دعانویسم گفت که طلسمش کردن و هر تیکه از طلسما رو توی کوه های 3 شهر مختلف چال کردن که هرگز باطل نمیشه و خب طبق اتفاقاتی که بعدها برام افتاده همچین بیراهم نگفتهالان که 32 سالمه همچنان با یادآوری اون گرگم به هوا حالم بد میشه و خداروشکر میکنم اون روز خواهرم پیشم نبوده و همه فشارا رو خودم بود
@tarsnak

1403/06/09 18:27

#ارسالی
#پیرزن
سلام وقتتون بخیر من یاسرم و 32 سالمه داستانی که براتون مینویسم جزء اولین تجربیات فراطبیعی تو زندگیمه که توی سن 12 سالگیم اتفاق افتاد . یادمه پدر مادرم به دلیل مشغله های زیاد کاری همیشه برای من و خواهرم یسنا که از من یک سال کوچیک تره پرستار می‌گرفتن و ما تا آخر شب که اونا برگردن با پرستارمون میموندیمتابستون سال 82 بود که پرستار جوونی که پیش ما میموند قرار شد از شهر ما بره و پدرمادرم یه خانم پیری رو برای پرستاری و نگهداری ما استخدام کردن و مامانم گفت سادات خانم فردا میان برای شروع کار و با ادب باشید و این چیزا فرداش پدر مادرم گفتن پرستار ظهر میرسه و رفتن سرکاراون خانم ساعت 12 ظهر اومدن خونمون . یه خانم مسن قد بلند با موهایی که ریشش سفید بود و تهش حنا داشت بالاتنه ای درشت و پاهای کشیده که نسبت به بالاتنشون لاغر بود و انگار یه پاشون یکم میلنگید و یکمی هم قوز داشتن و به نظر میومد خیلی کُند کار کننقشنگ یادمه که وارد خونه شد و من باهاش تنها شدم اولش گفت مامان نیستن ؟ گفتم نه فقط به من گفتن شما ظهر میاین سریع گفت پسرجان قرآنتون کجاست گفتم تو قفسه کتابخونست و اونم پاشد رفت قرآنو برداشت گذاشت توی کیفش و رفت حیاط دور تا دور خونه ی ما باغ بود من از پنجره دیدمش که پشت به من  وسط باغ ایستاده و داره به روبه روش نگاه میکنه اولش خیلی ترسیدم که این زن که الان باید اسممو بپرسه بگه کلاس چندمم این چه کاریه میکنه چرا نمیاد داخل قرآنو کجا برد دوباره از پنجره چک کردم که دیدم باز پشتش به منه و بدون کوچک ترین حرکتی وسط باغ ایستاده من حس بدی داشتم و کم کم حس کردم این زن جادوگری چیزیه و تو عالم بچگی همه داستانای ترسناک برام تداعی میشد که نکنه قراره منو بخوره و فلان همینجوری تو دلم آتیش به پا بود که یهو پیرزن برگشت رو به خونه نگاه کرد و دید من پشت پنجره ام یه لبخند زد و دست تکون داد و وقتی دید من واکنشی ندارم خندش خشک شد یکم از علفای زیر پاشو کند و دوید سمت خونه که من از اون دویدن لنگان لنگانش در حدی که بخوام بیهوش بشم ترسیدم چون خیلی ترسناک بود اون لحظهوقتی اومد تو دید من زهرترک شدم گفت رفتم سبزی چیدم آش بپزیم و جوری خندید که تمام دندونای خراب و لثه های برجسته و سیاهش بیرون زد و این حس انزجار هی تو من شدید تر میشد  رفت تو آشپزخونه که آش بپزه یهو با صدای بلند گفت راستی اسمت چی بود گفتم یاسر گفت الان میام کلی بازی میکنیم جیگر و این جمله رو با عشوه ی خیلی زیاد گفت من توی اتاقم در حال بازی با پلستیشن بودم که یهو حس کردم در اتاقم تکون خورد یه نیم نگاه اونم از سر حواس

1403/06/09 18:28

#درود_بر_جهنم
#پارت_آخر

بالاخره هممون به خاطر حال بد خاله ناهید و اینکه بدونه شریک غمش هستیم به خونش رفتیم، به خاله قرص آرامبخشی دادیم و اونو خوابوندیم.برای شیخ اتاقی مهیا کردیم تا شب سپری کنه و صبح به خانقاهش برسونیمش.شیخ قبل اینکه از پیش ما سه تا به اتاقش بره از منیژه پرسید: میتونم یه سوال ازت بپرسم؟منیژه با سر بهش اجازه داد.شیخ گفت: پارسا چه گناهی مرتکب شده‌ بود که با قرار گرفتنش توی قبر باعث شد دروازه‌های جهنم باز بشن؟رو به منیژه گفتم: مگه تو میدونی؟منیژه گفت: آره.روی به‌ شیخ گفت: تجاوز!شیخ با سری افتاده‌ به زیر هال ترک کرد و زیر لب گفت: بزرگترین گناه.منیژه که بهت منو دید رو بهم گفت: یادت نیست!من که بیشتر متعجب شده بود با سر گفتم: نه!منیژه در حالیکه به سختی از زمین پا شد و دست به دیوار از اتاق خارج میشد، گفت: یادت میاد چی بسرم اومده بود؟منیژه با قلبی تکه تکه شده و پشتی شکسته شده، اونجا رو ترک کرد و به خونشون رفت.توی فکر فرو رفتم و به ده سال قبل برگشتم داشتم از باشگاه فوتسال برمیگشتم که پدر منیژه با رضا و پارسا توی کوچه دعوا میکرد و خاله ناهید شهادت داد که اون دو تا از ظهر اینجان و بیرون نرفتن، هردوشون رو کشید داخل و درو توی صورت پدر منیژه بست.من که بیرون بودم و ماتم برده بود از تو گوشی زدن پدر منیژه به دوستام، پدر منیژه سمتم اومد و قبل هر حرفی کشیده‌ای بهم زد و بعد پرسید کجا بودی؟وقتی بهش گفتم باشگاه بودم، تا منو نبرد باشگاه و با مربیم حرف نزد آروم نگرفت.یک‌ماهی میشد که منیژه رو ندیده بودیم، حتی مدرسه رو هم با پدرش میرفت و برمیگشت.هیچ *** نمیدونست چرا پدرش نمیزاره منیژه مثل قبل توی کوچه بیاد و باهامون بازی کنه.یه روز منیژه از خونه پرید بیرون و به ما سه تا گفت مسابقه بدیم.پشت سر منیژه دویدیم و از کوچه ها گذشتیم، منیژه انگار آزاد شده بود، هیچ کدوممون بهش نمی رسیدیم، تا عصر باهامون بیرون بود و قبل برگشتن به خونه، بغضش شکست و گفت واسش چی پیش اومده.از مدرسه که برمیگرده، چون هیچکی خونه نبوده همون وسط هال خوابش میبره و با احساس درد توی دستش بیدار میشه، یکی دهن و چشماشو بسته بود و حالا هم دستاشو داشته میبسته که اون بیدار میشه.اون نامرد بدون ذره ای حرف به منیژه تجاوز میکنه و باکرگیشو ازش میگیره، بعد تموم شدن کارش گره دست منیژه رو شل میکنن و قبل اینکه منیژه بتونه خودشو آزاد کنه اونجا رو ترک میکنه، خونوادش برمیگردن و توی اون حال زار میبیننش و منیژه همه چی رو بهشون میگه.باباش نخواسته آبروی دخترش بره و به پلیس خبر نمیده و میخواد مخفی نگهش داره.اون روز
@tarsnak

1403/06/11 13:53

#درود_بر_جهنم
#پارت_دهم
همون لحظه اون شبح‌های سیاه رنگ دایره‌وار دور تصویر میچرخیدن و کاوه و دوستاش با فلش گوشی نور به اطراف می گرفتن و از ترس دور خودشون میچرخیدن.همین که سایه ها نزدیک‌تر شدن کاوه و دوستاش پا به فرار گذاشتن، توی تصویر مشخص میشد اون شبح‌ها بصورت زیاد پشت سرشون بودنکاوه و دوستاش و شبح ها از تصویر کنار رفتن.پارسا نور گوشیشو بالا میورد و با اینکه تصویر صدا نداشت اما مشخص میشد کمک میخواست و سعی میکرد از قبر بیرون بیاد.یکبار تقریبا موفق شده بود که احتمالا زیر پاش خالی شد و دومرتبه به داخل قبر سقوط کرد و دوباره اون حجم سایه برگشت و همه به داخل قبر هجوم بردن، خاک‌ها رو با خودشون میبردن و توی یه چشم بهم زدن اون دوتا قبر پر شده بودن و همسطح زمین اطرافشون بودن.چند دقیقه ای فیلم انگار ثابت بود و بعد یک شبح خیلی‌بزرگ بالای قبری که حالا پارسا توش مدفون بود ظاهر شد، با توجه به قد پارسا و کاوه توی فیلم شاید اون شبح سه تا چهار متر درازا داشت و بعد ناپدید شد.شیخ ازمون خواست آهسته فیلم جلو بزنیم تا ببینیم پارسا کی از قبر خارج میشه.تا فردا صبحش و طلوع آفتاب از پارسا خبری نبود، فیلم ذره ذره جلو میرفت، حدود روز هفتم یدفعه قبرها خالی شدن و خاک داخلشون کنارشون ظاهر شداما بازم از پارسا اثری نبود.تا آخر فیلم که ما دیده میشیم پیش رفتیم اما پارسا هیچ موقع از قبر خارج نشد.شیخ آهسته گفت: خیلی دیر شده، دیگه کاری ازمون برنمیاد.رضا ملتمسانه گفت: یه کاری باید باشه که بشه انجامش داد؟که شیخ گفت: اون موجودی که توی حجره خوابیده دوست شما نیست!میخواستم بپرسم پس کیه که جیغ خاله مانع شد و همگی به سمت حجره خاله و پارسا دویدیم.خاله جیغ میکشید و فقط میگفت؛ بردش، بردش…از منیژه و پارسا اثری توی حجره نبود و با هم غیبشون زده بود.شیخ گفت: چرا زودتر نفهمیدم که اون به دنبال شکار یکی دیگه بوده.باید سریع بریم، شاید بشه واسه اون دختر جوون کاری انجام داد.رضا گفت: تا ما برسیم احتمالا اونو هم میکشه.شیخ گفت: احتمالا تا غروب آفتاب وقت داشته باشیم که نجاتش بدیم،رضا سوییچ رو از من گرفت و تا خود اونجا گاز داد.توی ماشین ماجرا رو برای خاله تعریف کردیم و با تایید شیخ هرمز که اون موجود پسرت نیس خاله شروع کرد به گریه و عزاداری، برای بار چندم پسرش از دست داده بود، دلم برای خاله ناهید میسوخت.به قبرستون رسیدیم، همگی به سمت قبر دویدیم، منیژه بی‌هوش کنار قبرها افتاده بود و پارسا بالای سرش مثل یه مجسمه ایستاده بود و به منیژه زل زده بود.رضا به سمت منیژه رفت و زیر بغلشو گرفت و کشون کشون از سمت قبرها
@tarsnak

1403/06/11 13:54

#درود_بر_جهنم
#پارت_هشتم

به در غسالخونه رسیدیم که رضا گفت: لعنتی.به در نگاه کردم، در غسالخونه با قفل بزرگی بسته شده بود.منیژه گفت: دسته کلید توی کانکس!رضا که ترس و تعلل منو دید، گوشی رو بمن داد و گفت من میرم میارمش.باید تا کانکس میرفتی و کلیدا رو برمیداشتی، چند متر اونورتر بود اما من توان رفتن نداشتم، گوشی رضا دست من بود و شیخ یکسره ورد میخوند.رفت و برگشت رضا مثل یه عمر گذشت و بالاخره با کلیدا برگشت،به سمت در غسالخونه رفت و شروع کرد امتحان کردن کلیدا، من و منیژه هم روی دستش نور انداخته بودیم.ناگهان صدای پا از پشت سرمون اومد، سریع نور برگردوندم تا ببینم چیه،هیچی نبود، انگار خیالاتی شده بودم، صدای شیخ خش خشی کرد و قطع شد، آنتن رضا کاملا رفت و صدای پاها زیادتر شدن اما هرچه نور مینداختم چیزی مشخص نبود.منیژه با صدای لرزونش گفت: رضا زود باش.صداها نزدیک نزدیک‌تر میشدن، قبل اینکه بهم برسن دستی بازومو گرفت و به داخل غسالخونه کشید و درب پشت سرمون بست، رضا منیژه رو و منیژه منو به داخل کشونده بود، هر سه توی بغل هم نفس نفس میزدیم.از جا که بلند شدیم با نور گوشی اطراف نگاه کردیم،دقیقا وسط اتاق، سکوی بزرگی ساخته بودن که انگار سنگ غسالخونه بود.منیژه گفت: بیان اینجا.با رضا به سمت منیژه رفتیم، شیر آب پیدا کرده بود، چرخوندمش و بعد کمی فس فس کردن دیگه صدایی نداد و فهمیدیم که آب اینجا قطعه.همون لحظه که دوست داشتم سرمو توی دیوار بکوبم نگاهم به بانکه بزرگی گوشه دیوار افتاد، با کمک رضا دربشو باز کردیم،پر از آب بود و بوی سدر و کافور میداد.منیژه کاسه کوچیکی رو از پای سنگ غسالخونه اورد و گفت: منتظر چی هستین، شروع کنین.تازه یادمون افتاد باید جلوی هم لخت مادرزاد میشدیم و غسل کنیم،برای ما راحت تر بود اما برای منیژه چی.شاید فقط تاریکی اون مکان میتونست کمی خیالمون رو جمع کنه، وقتی دیدم اون دوتا خجالت میکشن، شروع کردم به کندن لباسام، رضا و منیژه روشونو برگردونده بودن و من کامل لخت شدم و به رضا گفتم: بیارضا کاسه‌ رو از من گرفت و به منیژه گفت: تو ورد بخون، آب سرد بود و طاقت اوردن زیرش خیلی سخت‌ بود.نوبت رضا شد، اونم لخت شد و با دست جلوی آلتشو  گرفت و من روی بدنش آب ریختم.حالا نوبت منیژه بود، رضا چراغ گوشی رو یه سمت دیگه گرفت و رومونو به سمت دیوار کرده‌ بودیم، منیژه گفت: من حاضرم.منیژه روی زمین دو زانو نشسته بود و پاهاش بهم چسبونده بود و با دستاش سینه هاشو پوشونده بود‌.میخواستم روی تنش آب بریزم که رضا کاسه رو از دستم گرفت و گفت: تو ورد بخون.یاد علاقه رضا به منیژه افتادم، اگه
@tarsnak

1403/06/11 13:54

#درود_بر_جهنم
#پارت_هفتم

لای در باز کردم یک چشمی به بیرون نگاه کردم، واقعا شب شده بود و چیز زیادی بیرون دیده نمیشد، همون لحظه بچه ها رو دیدم جلوی در چند‌متر اونطرف‌تر داشتن بازی میکردن و دنبال هم میدویدن، نفس راحتی کشیدم و درب بیشتر باز کردم تا بتونم سرمو بیرون ببرم و بهتر اطراف نگاه کنم.صدای قیژ لولای در موقع باز شدن توی قبرستون پیچید و برای لحظه‌ای بچه ها سرجاشون خشکشون زد و بعدش به سمت من دویدن، با نزدیک‌تر شدنشون حجم تنشون بزرگ بزرگ‌تر شد و قبل رسیدن به در کانکس به یک زن بالغ شبیه شده بودن.بی اختیار جیغ کشیدم و خوب که نزدیک رسیدن، دیدم که موهاشون روی صورتشون ریخته بودن و چیزی از صورتشون پیدا نبود ، تنها کاری که تونستم بکنم درو ببندم و از رضا و منیژه کمک بخوام، به در فشار میوردن و اجازه نمی دادند در کامل بسته شه، منیژه به کمکم اومد و با کمک هم تونستیم درو ببندیم و منیژه با استفاده از دسته کلید آویزون پشت در، درو قفل کرد.رضا هارد دوربین ها رو توی بغلش گرفته بود و سر جاش کاملا خشکش زده بود.نفس‌های منم ریتم تند و سطحی گرفته بود، در حالی که پشت درو گرفته بودم از ترس به خودم میلرزیدم.با تکونای دست منیژه به خودم اومدم و سرمو به سمتش چرخوندم.منیژه مرتب می پرسید که؛ چی بودن؟سرمو به اطراف تکون دادم و گفتم: چیز خوبی نبودن!زانوهام لرزید و پاهام شل شد و پشت در روی کف کانکس نشستم.رضا گفت: مطمئنی کار اون پسره نیست؟گفتم؛ خدا کنه کار اون باشه، چیزی که دیدم خیلی بدتره!همه ساکت دور هم وسط کانکس نشسته بودیم و نور فلش گوشی به صورتمون میخورد.منیژه گفت: بالاخره که چی، باید بریم بیرون.رو به منیژه گفتم: صبر میکنیم تا آفتاب بتابه.منیژه ساعت گوشی رو نشونم داد، هنوز 9:21 دقیقه صبح بود و گفت: اگه هیچ وقت نتابه چی؟با این سوال من و رضا به صورت هم نگاه کردیم و رضا گفت: منیژه راست میگه، باید بریم، اگه اینا واقعیت داره، بخاطر پارسا باید عجله کنیم.رضا از جاش بلند شد و من و منیژه هم به تبعیت از اون روی پاهامون ایستادیماما هیچکی دل باز کردن در کانکس نداشت، توی همین حین انگار یک نفر خودشو محکم به در کانکس کوبید، وقتی دوباره تکرار شد رضا پشت درو گرفت و از من و منیژه کمک میخواست.ضربه ها به در محکم و محکم تر میشدنو بعد هفتمین تنه ای که به در خورد، ضربه ها قطع شد.ناگهان از سقف کانکس صدا اومد و چند لحظه بعد به تمام دیوارها و سقف کانکس انگار با سنگ بهشون ضربه میزدن.منیژه بی اختیار بازوی رضا رو گرفت و از ترس خودشو به رضا چسبوند، صداها توی کانکس فلزی می‌پیچید و انگار هزارتا چکش به
@tarsnak

1403/06/11 13:54

ودرود_بر_جهنم
#پارت_ششم

یه گربه سیاه چند قدم اونورتر کمرش قوس دار کرده بود و میخواست به چیزی حمله کنه اما گربه‌ی دیگه ای اونجا نبود و انگار اون گربه به گوشه دیوار اینجوری واکنش میداد.کاوه از بین ماها سریع در رفت و قبل اینکه رضا بتونه بگیردش سوار ماشینش شد و تخته گاز رفت.به شیخ هرمز زنگ زدیم و هرچی کاوه گفته بود مو به مو بهش رسوندیم، ازمون خواست فردا صبح به اون قبرستون بریم و اون قبرهای خالی رو پیدا کنیم و باهاش تماس بگیریم و تاکیدش روی این بود که امشب به هیچ وجه سمت اونجا نریم.اتفاقات این چند روز و حرفای کاوه اونقد ترس به دل من و رضا انداخته بود که فردا صبح تا ساعت هشت هم سمت اونجا نرفته بودیم و با اولین اصرار منیژه برای اومدن قبول کردیم که اونو هم با خودمون ببریم.قبرستون قدیمی شهر قدمتی چند صد ساله داشت و تقریبا از شهر دور بود و با یه جاده خاکی به جاده اصلی وصل میشد.بالاخره به اونجا رسیدیم، تقریبا وسط بیابونای اطراف شهر، تا چشم کار میکرد قبر بود، باید ماشین کنار ورودی میزاشتیم و خودمون پیاده میرفتیم.اولین چیزی که توجهمون به خودش جلب کرد قبر های بی نام و نشون اون قبرستون بود که سنگ روشون خرد شده بود.صدای باد هو هو کنان اونجا میپیچید، اونقدر از جاده اصلی دور بودیم که صدای تردد ماشین ها به گوش نمیرسید و جز صدای باد، همه چیز رو سکوت دربرگرفته بود.همون آن با صدای خنده همگی از جا پریدیم و سریع به سمت صدای خنده نگاه کردیم، چند تا بچه بودن که دورتر از ما توی قبرستون بازی میکردن.نفس راحتی کشیدیم، خیالمون جمع شد که توی نزدیکی ما آدم هست و به راهمون ادامه دادیم و به سمت شاخه های درختی که از دور دیده می شد رفتیم.از کنار یه کانکس فلزی نگهبانی عبور کردیم، چند متری اونور تر غسالخونه قبرستون بود، از پشت غسالخانه به سمت درخت پیچیدیم و کم کم تنه درخت نمایان شد، به درخت رسیدیم، طبق گفته کاوه به دوتا قبر خالی کنار هم پایین درخت بود.اطراف نگاه کردیم و به دنبال هر رد و نشونه ای از پارسا بودیم، بالا هر قبر تخته چوبی روی زمین افتاده بود و من و منیژه هر کدوم یکی از چوب ها رو برداشتیم.روی تخته چوب اول اسم پارسا نوشته شده بود و با جیغ منیژه به سمتش نگاه کردم، روی تخته چوب دوم اسم هر سه ما نوشته شده بود.رضا گفت: کار اون حرومزاده ست، یه آدرس چرت بهمون داده و قبل رسیدنمون این شوخی رو کرده.بلند داد زد: گیرت بیارم کشتمت خارکسه.چیزی که نشون بده پارسا اینجا بوده یا چه اتفاقی افتاده نبود.میخواستیم به شیخ هرمز زنگ بزنیم و ماجرا رو بگیم اما آنتن نداشتیم.از فضای قبرها و درخت خشکیده و
@tarsnak

1403/06/11 13:54

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

بررسی پرونده ی #قاتل_سریالی
[ #علی‌اصغر_بروجردی معروف به اصغر قاتل ]

رمان های ترسناک و واقعی میخونی عضو شو
@tarsnak

1403/06/13 05:20

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

عکس های مربوط به سلول انفرادی اصغر قاتل در زندان قصر و حرف های او در توجیه جنایت های خود
.
.
.
.
رمان های ترسناک و واقعی میخونی عضو شو
@tarsnak

1403/06/13 05:23

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس


@tarsnak

1403/06/13 05:23

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ترسناک ترین مکان ها در ایران که هیچ وقت نباید در شب از آنها دیدن کنید!
#پارت یک
قلعه جنی😱
در جزیره کیش در نزدیکی کشتی یونانی، قلعه‌ای کوچک و مخروبه قرار گرفته که شاید کمتر کسی به آن نگاهی بکند، زیرا همه در عجله برای رسیدن به کشتی یونانی، از مشهورترین جاهای دیدنی کیش، هستند. این قلعه به «قلعه جنی» در میان ساکنین منطقه شهرت دارد و اگر شب هنگام بخواهید به دیدن این قلعه بروید، هیچ‌کس به شما کمک نخواهد کرد، زیرا اهالی منطقه، بر این باور هستند که جن‌ها در این قلعه زندگی می‌کنند.
در ساعاتی که خورشید از جزیره دور می‌شود و تاریکی حکم فرما می‌شود، این قلعه به محیطی وهم‌انگیز تبدیل می‌شود. صداهای چاه آبی نزدیک به قلعه و وزش باد، بر ترسناکی این محیط افزوده است.

رمان های ترسناک و واقعی میخونی عضو شو
@tarsnak

1403/06/13 16:56

نظرتونو در رابطه با رمان ها و کانالمون رو اینجا بگید:
@goftogo
گروه گفتگو و چتِ رمان👆

1403/06/13 19:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

بله❌❌❌

@tarsnak

1403/06/13 20:59

چشم شما همیشه اذیتم میکرد ولی چون مامان بابا باورش داشتن و اونو یه مرد 45 ساله ی خیردوست میدیدن و منو یه دختر بچه و از طرفی برای رفع بدهیا و وام گرفتنا بهش نیاز داشتن پاش از خونمون قطع نشد تا اینکه با هم دعواشون شد و گورشو گم کرد و دیگه سراغ منم نگرفت . اینارو خواهرم گفت.وقتی نازنین اینارو تعریف میکرد مطمئن بودم هیچ جمله ای رو دروغ نگفته چون من تنها رازدارشم و منو مثل مادرش میبینه برای من این سواله آیا خواهرم به علت فشارهای روانی شدید دچار اختلال دوقطبی شده بود ؟ چون صداها رو شبیه به صدای خودش میشنید یا اینکه واقعا یه مسئله ماورایی بوده یا جادو یا هرچی و با توجه به اینکه ما اعتقاد مذهبی نداریم آیا واقعا موجوداتی وجود دارن که بخوان به ما آسیب بزنن و از قرآن هم میترسن؟؟⭕️
@tarsnak

1403/06/14 14:12

#نازنین
#پارت_دوم
گفتم چه رازی یهو پر از استرس شد و گفت ولش کن قشنگ یادمه حدود بیست دقیقه بهش اعتماد دادم که این مطلب فقط پیش من میمونه و بهم بگه چیشده یهو زد زیر گریه و گفت من تو خونه قبلی ( همون خونه ی کوچیک که نبی بهش رفت و آمد داشت ) جن زده شدم گفتم چی میگی مطمئنی؟از اون جایی که من به شدت طرفدار منطقم و اولین انتخابم توی اینجور مسائل بررسی مسئله از دید روانشناسیه گفتم شایدم هم اختلالی برات پیش اومده چون تو گوشی نداشتی حتی تلوزیون نداشتین ساعت ها تنها بودی مامان همش سرکار بود شاید اون تنهاییه اون فشار روانی که مامان بابا روی ما گذاشتن مریضت کرد . گفت پس خوب گوش کن چون من از خدامه که یه اختلال بوده باشه و بدونم اون موجود خیالی بوده  اما اتفاقایی که برام افتاد اینو نمیگن از زبون خواهرم (نازنین) :یه روز موقع ظرف شستن شنیدم یه نفر صدام کرد یه نفر دقیقا با صدای خودم اما کاملا بیرون از من و انگار داخل آشپزخونه بود چند بار صدام کرد نازنین نازنین برگشتم گفتم بله کیه گفت نترس من اینجام . یهو دلم ریخت که چرا گفت نترس سریع خونه رو گشتم که کیه حتی دویدم تو حیاط و تا نبم ساعت از ترس تو حیاط نشستم و وقتی خودمو قانع کردم که توهم زدم برگشتم خونه .چند روز بعد یه شب از خواب پاشدم جوری که انگار یه نفر بلندم کرد و منو نشوند تا چشامو باز کردم دیدم داره اذان میگه و عجیب اینکه من از این صدا میترسیدم توی اون لحظه و گوشامو گرفتم که اذانو نشنوم نفهمیدم چطور خوابم برد چند روز بعد دوباره اون صدا اومد همزمان که توی هال نشسته بودمو با دست به دیوار ضربه میزدم یه نفر داشت این کار من رو تکرار میکرد هربار که من میزدم اونم میزد به دیوار . من دو تا ضربه میزدم اونم دوتا میزد. من سه تا اونم سه تا تا اینکه صدای تق تق به دیوار زدنش یهو نزدیک شد و بعد با جیغ اسممو صدا زد و من وحشت زده جیغ زدمو با گریه رفتم حیاط . نمیفهمیدم چی داره سرم میاد حتی گوشی نداشتم به کسی خبر بدم. توی حیاط راه میرفتم و صدای راه رفتن یه نفر رو کنار خودم میشنیدم انقدر طبیعی که انگار با من راه میومد تا اینکه گفت از من نترس من دوستتم اما نمیخوام بترسونمت میخوام کنارت باشم منم تو اوج وحشت سعی کردم قدمامو سفت کنمو برگردم کنار درخونه مامان اون روزا سخت کار میکرد و از بابا هم جدا بود دلم نمیومد با این چیزا بترسونمش که نتونه تنهام بزاره چون شب ساعت 1 شب که برمیگشت گاهی میدیدم نصف شبا کلی گریه میکنه به توهم نتونستم بگم چون تو زندگیت همینجوریش اختلاف بود . گذشت و من شب ها هر از گاهی یهو پامیشدم مینشستم خیره میشدم به رو به روم و تاصدلی اذان قطع میشدمیخوابیدم
@tarsnak

1403/06/14 14:13

#نازنین
#پارت_آخر
یه روز صداعه به حرف اومد و بهم گفت حس میکنم وجود منو باور نداری چرا سعی میکنی تو دلت انکارم کنی . تو تنهایی و من دوستتم میخوای برات کاری کنم ؟ گفتم اگه راست میگی کاری کن مامان بزرگ بیاد پیشم و چون مامان بزرگ مریض بود و زانو درد داشت میدونستم نمیتونه بیادصدا گفت باشه نیم ساعت دیگه مامان بزرگت میاد پیشت . من هم مطمئن بودم که دروغه تا اینکه در زدن و دیدم مامان بزرگ اومده هم وحشت زده بودم هم از ترسم احساس امنیت کردم که اومده پیشم (بعد ها برای اینکه مطمئن شم اون صحنه توهم نبوده از مامان بزرگ پرسیدم یادته اون روز اومدی خونمون و اونم تایید کرد) مامان بزرگ یک ساعتی نشست و بعد رفت تا زمانی که مامانی بود صدا نبود و تا پاشو بیرون گذاشت صدا کم کم به حرف اومد شروع کرد از ابتدا زندگیمونو تعریف کردن و قانعم کرد که زندگیم بیهودست و بهتره خودمو خلاص کنم ساعت 12 شب بود که تیغو برداشتم و صدا تند تند تکرار میکرد زود باش الان مادرت میرسه بدو چرا معطلی و تا اولین تیغو کشیدم مامان در زد و همزمان گفت نازنینم مامانم .‌. من دلم آتیش گرفت که مامان مگه چقدر تحمل داره که من میخوام داغ رو دلش بزارم و رفتم بیرون و دستمو با دستمال کاغذی پوشوندم مامان گفت دستت چیشده گفتم داشتم شیو میکردم بریدم شب شد خوابیدم. صبح شد مامان رفته بود سرکار رفتم حموم روی توالت فرنگی نشسته بودم که یهو صدا گفت چرا دیشب تمومش نکردی ؟گفتم ولم کن دست از سرم بردار خدا لعنتت کنه و جوری که انگار هلم داد پرت شدم کف حموم (سرویس حموم و توالت یه جا بود) و دیگه نفهمیدم چیشد چون بیهوش شدموقتی به هوش اومدم هوا تاریک بود عجیب اینکه دمپاییم جفت شده بود روی توالت فرنگی !پاشدم و شیر آبو باز کردم تا دوش بگیرم کرخت بودم و بغض شدید داشتم یهو صدای اذان اومد صدا شروع کرد به حرف زدن و هی تکرار میکرد که چرا تمومش نکردی یهو به دلم افتاد آیت الکرسی بخونم تقریبا دوش گرفتنم داشت تموم میشد و وسطای خوندن سوره بودم که با صدایی گوش خراش و کاملا متفاوت از صدای قبلی جیغ زد گمشو بیرون با وحشتی شبیه به مرگ پریدم بیرون از حموم یهو قرآنو روی میزعسلی دیدم بغلش کردم و با تمام وجود جیغ میزدم خدایا کمکم کن خدایا ازم دورش کن چند ساعت بدون لباس چمباتمه زده بودم تو هال و با قرآن تو بغلم گریه کردم و از فردای اون روز به بعد صدا برای همیشه قطع شد بعد ها نبی بهم گفت که اصلا دختری نداشته و فقط میخواسته منو از مامان بابا بگیره تا زنش بشم منم همیشه سعی میکردم جلوی چشمش نباشم و محل نمیدادم حتی گاهی گریه و فحاشی میکردم که ازم دور شه اما دور از
@tarsnak

1403/06/14 14:14

#دوست پسر روانی
در یک روستایی دور افتاده و جمعیت 15 هزار نفره 1 پسر بود که به شدت به فیلم های ترسناک علاقه داشت این جوان صبح تا شب وقتش رو صرف دیدن فیلم های کشتار مثل کشتار با اره برقی در تگزاس میکرد و آن فیلم ها به روی روان پسر تغییر ایجاد کردند روز ها گذشت تا زمستان ترسناک فرا رسید مدرسه روستا باز شد پسر وقتش بود به مدرسه بره اون نمیخواست چون وضع مالیشون بسیار خراب بود باعث شرمش میشد اما بلاخره راهی مدرسه شد بعد ساعت ها اتمام کلاس او با یک دختر به نام لورا آشنا شد یک دختر زیبا اما چشم چران باهم آشنا شدند و به یک کافه در روستا رفتند آنها درحال نوشیدن قهوه خود بودند که گروهی از پسران قلدر مدرسه وارد کافه شدند و روی میز پسر نشستند آنها با تف کردن توی قهوه پسر آن را عصبی کردند و بعد جلوی دوست دخترش اورا مورد حمله قرار دادند پسر پر از خشم درد روی زمین دراز کشیده بود و به فکر آن بود که چطور انتقام بگیرد ناگهان یاد فیلم هالوین می افتد و افکار پلیدانه به سراغ آن می‌آید پسر تصمیم می‌گیرد که شبی پر ناله های دردناک دشمناش درست کند به خانه می‌رود چاقو خود را بر میدارد و به شهر برای پیدا کردن لباس یا چیزی برای پنهان کردن چهره اش میرود ناگهان به دامداری روستا می‌رسد جنازه یک بز که تازه به نظر می‌رسد پسر جنازه را به داخل انباری می‌برد و با کندن پوست صورت بز برای خود ماسکی درست میکند او ماسک را میدوزد و به سر میکند و منتظر است شب بشود ماه خونین خود را نشان دهد شب میشود همه جا در سکوت پسر با چاقو شکاری و ماسک خود راهی روستاه میشود او وارد خانه اولین پسر میشود و دهان قربانی را میگیرد به گلویش 5 ضربه چاقو میزند در آخر سرش را قطع می‌کند در اتاق پسر قربانی آویزان میکند که ناگهان صدایش به خنده های 3 پسر با دوست دختر جدیدش میشنود نگاهی از سوراخ کلبه به بیرون میکند و صحنه غمگینی می‌بینید دوست دخترش همراه 3 پسر درحال عشق بازی به مزرعه گندوم میروند پسر که چشمانش پر از خون شده است چاقو خود را تمیز می‌کند و قدم های سنگینی به سوی مزرعه می‌گذارد... بعد چند دقیقه پسر روانی منبع کثافت کاری آنها را پیدا میکند آن 3 پسر پسر روانی را مسخره می‌کنند قلدر آنها بلند میشود تا درسی به پسر روانی بدهد که به محض بلند شدنش چاقویی به چشمش فرو میرود و به زمین می افتد باقی پسرا بعد دیدن این صحنه پا به فرار می‌گذارند همراه دختر اما پسر روانی از آی‌کیو خودش استفاده میکند اون میداند که مزرعه گندم پر از تله است و راهی که آنها می‌روند پر از تله برای حیوانات مزاحم است همچنان که 2 پسر همراه
@tarsnak

1403/06/15 12:45

دختر فرار میکنند پای پسر ها روی تله ها میره و تله ها تا استخوان پاهشون رو ورق میده آنها آنجا میشینند و فریاد میزنند تا اینکه کسی به کمک آنها برود اما نمی‌دانند شب است و مزرعه گندم جای بی صدا است پسر روانی جلوی دختر ظاهر میشود و گردنش را میگیرد مچ پاهای دختر را میشکند تا راه فرار نداشته باشد به نزد پسران می‌رود روی قفسه سینه اولین پسر پاهای خود را می‌گذارد و با چاقو به فرق سرش ضربه میزند تا مغز پسر در بیاد وقتی که مغز پسر آغشته زمین میشود پسر روانی مغز پسر اول را به خورد پسر دوم می‌دهد ولی پسر تف میکند به صورت  پسر روانی داستان پسر روانی از اینکار پسر عصبانی میشود و قلبش را صفره میکند و زنده زنده پوستش را میکند دختر با دیدن این صحنه ها جیغ میزند و گریه میکند حالا نوبت دختر رسیده پسر لباس های دخترا را میکند و دست پاهایش را با میخ به چوب میکوبد چشم هایش را در می‌آورد و زبون دختر را قطع می‌کند در پایان روی سینه دختر می‌نویسد عاقبت تمام هرزگان روستا همین می‌شود و چاقو را در گلوی دختر فرو میبرد!

@tarsnak

1403/06/15 12:49

#ارسالی ‌  
                                               ‌ ‌‌‌    ‌حدود 7 ، 6 سال پیش تو یه خونه خریدیم ساختیم (5طبقه) ما تصميم گرفتيم تو طبقه دوم ساكن بمونيم بقيه رو هم خالي بزاريم بمونه فعلابعد يكي ، دو ماه كه از جا به جايي مون ميگذشت ؛ معمولا از ساعت يكو دو به بعد يسري سايه هاي تاريك ميديدم (اون موقع 82 سالم بود) بعد چندبار ديدن اين سايه ها رفتم داستانو براي مامانم تعريف كردم اونم گفت بخاطر اينكه دير ميخوابي و تو گوشي توهم زدي برو قبل خوابم قران بخون بعد يه مدت كه عادت كرده بودم به اين سايه ها (معمولا شب قبل خواب پلن هاي فردامو ميريختم و رو به سقف دراز ميكشيدم) يهو دو سه قطره اب ريخت رو صورتم..😬 اون شب اصلا نتونستم تو اتاق بخوابم رفتم بغل در اتاق مامان بابام كف زمين خوابيدم باز فردا شب همين اتفاق افتاد ؛ صبحش رفتم به مامانم گفت كه بردم پيش يه جن گير و... , جن گيره گفت خونتون (چون قديمي بوده و شما خرابش كردين يكي ديگه ساختين) جن زده بوده و الان جنه رو عصباني كردين جنه شبا مياد اب دهنش ميریزه رو تو..اصلا من مونده بودم چي ميگفت و پشت گوش انداختم چند شب بعدش كه به تف هاي جنه عادت كرده بودم خواهرم اومد گفت رو منم تف ميكنن..(ديگه به حدي ترسناك شده بود كه ما شبا دسته جمعي تو پذيرايي ميخوابيديم) يه شب رو منو مامانم كه خواب بوديم بختك افتاد و جالبيش اين بود هرچي من ميديدم اونم ديده بودتو عالم خواب و بيداري من ميديدم تو اتاقم يه نور قرمز روشنه درش نصفه بازه يكم كه خيره شدم ديدم يه پيرزن با يه شنل سياه تنش كه پايين پاره پاره شده خيره خيره داره نگام ميكنه ديدنش بدترين لحظه دنيا بود تمام تنم شروع به عرق كردن كرده بود پاهام سرد شده بود و احساس خفگي ميكردم به مامانم كه پايين خوابيده بود نگاه كردم هرچي داد زدم صدام در نميومد يهو پيرزنه از دور عين جت پريد تو صورتم از خواب پريدمصبح جريانو به مامانم تعريف كردم گفت اونم همچين خوابي ديده و جنه بهش هشدار داده ما خونه رو ترك كنيم بعد از تصميم گرفتيم بريم طبقه چهارم و ما بقي طبقات رو اجاره بديم طبقه چهارم همچي خوب بود خبري از اون جنه هم نبود (بقيه واحدا هم تو هفته اول اجاره رفتن)همچي اوكي بود تا 10 ، 11 ماه بعد ، دقيقا همون موقعي كه داشتم فراموش ميكردم..من تو اتاق خوابيده بودم و طبق تجربه قبليم وجود يچيزي رو تو اتاقم حس ميكردم (عين حسي كه يكي بهت خيره ميشه و تو ناخداگاه بهش نگاه ميكني)گفتم حتما گشنم شده توهم زدم رفتم سراغ يخچال تا رسيدم سمت يخچال(يخچالمون شيشه ايه) يچيزي با قد حدودا دو متر (پشت سرم عين وقتي كه خودتو تو اب
@tarsnak

1403/06/15 18:35

#ارسالی
خب من بیست سه سالمه و ساکن پاریس هستم این اتفاق وقتی برام رخ داد ک برا فوت پدر بزرگم رفته بودیم کشورم و مجبورا 6ماه اونجا بودیم منم چون آدم ورزشکاری هستم اونجا یه باشگاه پیدا کردم و ساعت 7 تایم گرفتم تا اونجا بودیم از خونه پدر بزرگم تا اونجا حدودا یه ساعت راه بود و تصمیم گرفتم پیاده برم هرروز پیدا برم و بیام چون واقعا آب هوای خوبی داشت از خونه  تا باشگاه خیلی قبرستون زیاد بود شاید چهار پنج تا اما قبرستون آخری همیشه بهم وایب بدی میداد یه روز وقتی برگشتم انگار یه نیروی منو ب سمت قبرستون میکشه وهی ما خود آگاه نگاه میکنم چشمم ب‌ یه چیزی وسط یه قبر افتاد اون قبرش بالا سرش یه دختر بزرگ بود ولی وسط قبر یه چیزی عجیبی معلوم میشد نگاه مو تیز کردم دیدم یه چیزی ک اصلا جسم مشخصی نداره و خیلی سفید با چشم های مث ذغال سیاه و نفرت انگیز با دهن باز و سیاه بهم زل زده اصلا شکل و ظاهری نداشت ک مثلا آدم باشه دست اینافقط صورت و چشم دهنش معلوم بود ب خودم گفتم توهم زدی دختر امکان نداره روز  روشن اونم اینجا کوچه رو رد کردم دیدم یه خانومی سر شو از در حیات اش بیرون آورده تو اون فاصله ک من بودم خیلی قیافه وحشتناکی ‌معلوم شد واسمولی همین ک سرمو تکونی دادم تا ب خودم بیام انگار قیافه اش عوض شد و عادی شد مث یه زن نزدیک اش ک رسیدم خیلی نگاه بدی میکرد و اصلا وایب خوبی نداشتم جلو تر رفتم دوباره همون زنو دیدم و خودمو زدم ب کوچه علی چپ اون روز رسیدم ب خونه و انقد حالم بد بود چ حالت تهوع اومد سراغم بعد کلی حال بدی خوابم برد ت خواب انقدر سر در گم بودم ک نمی‌دونستم چی داره میشه گیج بودم از خواب پا شدم دیدم خیس عرقم ب کسی چیزی نگفتم چون میدونستم اگ بگم میگن میخوای برگردی پاریس و این ادعا هارو داری اون شب خواب های عجیب غریبی دیدم صبح ک پاشدم بدنم خیلی سنگین بود حس میکردم ت خواب یکی ازم کار کشیده و خسته بودم ولی آماده شدم برم باشگاه دوباره تو راه یه پیر زن خیلی سفید رو دیدم اینجوری بود ک هی میخوای نگاش کنی ب طرفم خنده ای قشنگی کرد و نشست دم در حیاتی ک بسته بود منم ک ازش رد شدم سرمو برگردوندم دیدم نبود انگار آب شده بود رفته بود زمین دوباره راهمو رفتم ولی اون روز حس میکردم یه حاله ای سیاهی دورمه دوباره ب همون قبرستون رسیدم و دوباره همون اتفاق رفتم باشگاه ولی اصلا نتونستم ورزش کنم اون روز دیگ برگشتنی از اون راه نرفتم ولی انگار جسمم میخواست بره اونور و روحم اینوریه هفته همینجوری شد و هر شب خواب های عجیب کلا فرداش زیر عرق بیدار میشدم و حتی ت خونه دیدم سایه های رو ک راه میرن ولی میگفتم توهم

@tarsnak

1403/06/15 20:53

   ‌#ارسالی
سلام دوستان.من 24 سالمه داستان من مربوط میشه به پسری که حدودا دوسال قبل باهاش رفاقت داشتم.اسمش تیام بود و یسال ازم بزرگتر بود.ما خیلی بیش از حد ماجراجو و کنجکاو بودیم و کلا روی هر موضوعی که ذهنمونو درگیر میکرد بد پیله میکردیم جفتمون توی یکی از روستاهای گرگان زندگی میکردیم و هفته ای حداقل 3 بار همو میدیدیم یروز تیام زنگ زد گفت مشتی بیا بریم یجای خفن پیدا کردم.منم گفتم حاجی ول کن ساعت 2 نصفه شبه الانو بیخیال.ولی انقد اصرار کرد که منم گفتم باشه با موتورش ساعت 2 و 20 دیقه رسید دم در خونه.سوار شدم گفتم کجا میریم چخبره.گفت میریم یجای باحال سوپرایزه داداش.اونقدر خوابم میومد که دیگه چیزی ازش نپرسیدم فقط گفتم اوکیه.وقتی رسیدیم تعجب کردم.یه ساختمان بزرگ و کاملا تاریک بود.هوام ابری بود بارون نم نم میومد.بهش گفتم چرا اومدیم اینجا چی زدی این وقت شب بزور مارو کشوندیگفت بیا بریم حال میده مثل اتاق فرار میمونه هیچکس توش نیستمنه احمقم رفتم داخل ساختمونش سه طبقه بود و بعضی پنجره هاش شکسته بودن.خیلی تاریک بود کلی هم توش موش و اشغال و کاغذ ریخته بودتیام چراغ قوه گوشیشو روشن کرد تا حداقل جلو پامونو ببینیم..به اصرارش رفتیم طبقه اخر که پنجره هاشم تا حدودی شکسته بودن.یلحظه ترسیدم خیلی حس بدی داشتم.ولی تیام عین خیالش نبودتا منو میدید میگفت اصکل تو که ترسو نبودی اینم خاطره میشه داشولی واقعا حس خوبی نداشتم یه جو سنگینی داشت اونجاواسه اینکه حواسم پرت بشه و کمتر بترسم گوشیمو روشن کردم اهنگ گذاشتم تیامم یه بطری عرق اورده بود با چنتا لیوان یبار مصرف.من با اینکه اصلا حالم خوب نبود بخاطر اینکه تیام ناراحت نشه یکم خوردم ولی تا یکم خوردم یهو یه بوی خیلی بد که انگار حیوان مرده باشه به مشامم خورد.یهو بالا اوردم تیام که کل بطریو سر کشید و هی منو مسخره میکرد که تو از ترست داری چرت میگی اصلا بویی نمیاد و فلانمنم عصبی شدم گفتم تو زده به سرت انقد مست کردی داری هذیون میگی حالیت نمیشه گفت من مست نیستم تویی که خایه کردی خوبه من پیشتم ترسو اخه پسر انقد ترسو منم بهم برخورد بلند داد زدم اره من ترسو ام بلند شدم که برم یهو در بسته شدجفتمون زبونمون بند اومد اول فکر کردیم واسه باده رفتم درو باز کنم دیدم باز نمیشه تیامم اومد ولی باز نشدباورمون نمیشد اولین بار بود همچین تجربه ای داشتیم.برعکس تو طبقه 3 بودیم نمیتونستیم از پنجره بپریم در هم کامل قفل شده بودهیچیم تو اتاق نبود که بخوایم درو باهاش باز کنیم تیامم مثل من وحشت کرده بود ولی سعی میکرد پنهونش کنه جفتمون نشستیم کنار هم به در
@tarsnak

1403/06/15 23:13

#ارسالی ‌  
                                               ‌ ‌‌‌    ‌سلام این قضیه ای که میخوام بگم برای حداقل 30 سال پیشه و برای داییم اتفاق افتاده.کلی قضیه واقعی شنیدم از نزدیکام که دوست داشتید باز تعریف میکنم.از زبون داییم میگم:حدود 8 9 یا شاید 10 سالم بود،زیاد یادم نیست سنم بچه بودم ولی.یه پسربچه شر و شور بودم.جوری که یه روزایی که بیش از حد شلوغ میکردم منو میبستن به ستون چوبی وسط خونه:)))خلاصه که شب باهمه خواهر و برادرام و مامان و بابام خوابیده بودیم(ما خیلی پرجمعیت بودیم)که من نصفه شب از خواب بیدار شدم که برم دستشویی.ما تو یه روستایی تو آذربایجان شرقی زندگی میکردیم.روستاهم همونجور که خیلی ها تعریف کردن،دستشویی های دور از خونه داشتند .خلاصه که رفتم و همونجور که میپریدم بالا پایین و میدوییم میومدم سمت خونه.داشتم دستامو با پشت لباسم خشک میکردم و وارد خونه میشدم که(خونه ی ما یه راهروی بزرگ داشت بعد میرسیدی به اتاق بزرگی که همه خواب بودن)خلاصه وارد راهرو شدم که یهو تو ی تاریکی ای که فقط نور ماه یکم روشنش کرده بود،دیدم کلی زن سیاه پوش انگار که چادر سیاه سرشون بود خیلی هیکلی بودن با یه چیزی مثل چوب تو دستشون که دورم میچرخیدن به ترتیب و شاخسِی میرفتن(شاخسی یا همون مخفف شده ی شاه حسین،یه حرکتی مثل تهدید کردنه که یه حلقه تشکیل میدن مردا تو ماه محرم و با چوب و شمشیر میچرخن و عذاداری میکنن یا به اصطلاح دشمنارو تهدید میکنن،این مراسم رو ترک های تبریز بهتر میشناسن)و میچرخیدن و هرکدومم که بچه کنارشون که دستشو گرفته بودن.هی دور خودم میچرخیدم حسابی وحشت کرده بودم.نمیدونم چیشد که یهو همشون غیب شدن و از ترسم فقط تونستم برم سرجام و پتورو بکشم رو سرم تا خوابم ببره.فرداش تا دوسه روز تب و لرز کردم و تا چندوقت از سایه خودمم میترسیدم

@tarsnak

1403/06/17 17:09