#ارسالی
#پارت_سوم
تا اینکه یه شب همه اهل خونه رفتن عروسی. مادرم بیمارستان پیش خواهرم بود و چون خواهرم حالش بد شده بود برادر و دومادمون هم اونجا بودن. من خونه تنها بودم و فقط پدر شوهر خواهرم طبقه بالا بود که میشه دایی مادرم.
گفت در بالارو باز میذارم اگر کاری داشتی بیای. من یکم میترسیدم برای همین چراغ و روشن گذاشنم که بخوابم. ساعت 3 شب بود که در زدن منم بیهوا رفتم باز کردم. دایی مادرم گفت که میخواد ببره آشغال بذاره سر کوچه. بهم گفت چفت در حیاط و بزن اگر که من اومدم آیفون میزنم که بیای در و باز کنی. من چفت و زدم و اون بدون هیچ آشغالی رفت. اومدم دراز کشیدم و خوابم گرفت. نیم ساعت گذشت یهویی از خواب پریدم گفتم نکنه آیفون زده من نشنیدم. پریدم در و باز کردم نگاه کردم به در حیاط ولی چفتش باز بود. با سرعت رفتم بالا ولی دایی مامانم خواب بود. منگ اومدم پایین و دراز کشیدم. نمیتونستم چشامو باز نگه دارم همینجوری که چشام داشت بسته میشد بالاخره دیدمش
برخلاف چیزی که همه تعریف میکنن قد خیلی کوتاه و موهای قهوه ای داشت. انگار که کم سن بود و بعد به سرعت غیب شد. فرداش من قضیه آشغال و پرسیدم و گفت اصلا تا صبح بیدار نشده. من مطمئن شدم که جن بوده. در زدن و پشت در کسی نبودن ادامه داشت. که بقیه اهل خونه هم اعتراف کردن چیزایی می بینن و میشنون. فکر میکنم جنمسلمون بود. چون اذیت خاصی نمیکرد. نمیدونم. زمان برد تا خواهرم فوت کرد و ما به شهر خودمون برگشتیم. چند ماه بعد برای جمع کردن وسایل خونش رفتیم درخونش بسته بود و همه جارو خاک گرفته بود. روی میز و مبل ها جای پای گربه بود. ولی گربه ای که انگار روی 2 پا راه رفته نه 4 پا.😊
من دیگه تو خونمون ارامش نداشتم. همش احساس میکردم یکی کنار منه. کابوس می دیدم. و خیلی روی روانم داشت تاثیر میذاشت.
که بهم گفتن من یه احضار نا تموم دارم و باید اون روح رو به خونش برگردونم. این کار و کردم و خیلی نماز خوندم و وصل خدا شدم. دوری کردم از این چیزا. و سالهاست کاملا تو آرامشم💙
@tarsnak
1403/05/26 17:04