من سر زایمان دوم یه ماه قبل خیلی شدید با خواهر شوهرم بحث کردیم به حدی شد که به مادر و پدر منم بحثشون شد با خواهرشوهرم
نگو خواهره هم رفته همه چیزو به شوهرم گفته شوهرمم دنبال بهانه میگشت که با من بحث کنه منم اخرای بارداریم بود بعضی وقتا انقباض داشتم اصلا حوصله بحث با شوهرمو نداشتم در اون حد بود که شوهرم نذاشت ماما همراه بگیرم که من بحث کنم
تولد دوتا بچه های من 3 روز فاصله داره موند یه روز خیلی پیاده روی کردم پله رفتم اسکات زدم تا ساعت 10 شب کمردرد شروع شد هی بیشتر میشد تا شد ساعت2شب به شوهرم گفتم پاشو بریم بیمارستان گفت ن اون درد نیست. بگیر خودتو بزن بخاب تا خابت ببره گفتم نمیتونم آخه گفت من نمیبرم اون بچه حالا حالا نمیاد منم تحمل کروم تا ساعت شد 7 دخترموبیدار کردم فرستادم رفت مدرسه یواش یواش کارامو میکردم دردم هم بیشتر میشه شد ساعت 10 صبح دیگه نمیتونستم بشینم یعنی به زور 2لقمه صبحانه خوردم شوهرمم همش گیر میداد گفتم زنگ بزنم مامانم بیاد یعنی مامانم یه دقیقه دیر رسید میگفت زنگ بزن نیاد حق نداره بیاد منم از طرفی درد امونمو بریده بود از طرفی هم رفتار شوهرم اونروزی هم شوهرمو ناهار جایی دعوت کرده بودن شوهرم هم ساعت 11 میگفت بایر بریم بیمارستان گفتم بهش من الان نمیام چون الان خیلی اذیت میکنن من ساعت 1 میام مامانم اومد شوهرم حرف نمیزند باهاش که بره باز اون بخاطر من چیزی نمیگفت رفتم دوش گرفتم شیو کردم اومدم حاضر شدم که برم بیمارستان
1403/07/08 12:08