The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرگذشت زندگی

25 عضو

گروه خصوصی ساخته شد.

سلام خانوما خواهش میکنم داستان های واقعی بگید حالا از هر موقع هرچقدر بود غمگین شاد فقط قبلش همه رو تو دفترچه یادداشت تلفنتون بنویسید بعد اینجا کپی کنید همه رو نمونیم تو خماریش 😁
هر اتفاقی که افتاده و دوست دارید بنویسید حتی از خاطرات شب اول عروسی اولین لمس و تجربه مادر شدن و....

1403/06/28 18:10

خاطره از عقد خودمم اول کامل بنویسم میزارم براتون😂

1403/06/28 18:12

همینطور که داستانو مینویسم خودم خندم گرفته چه دورانی بود شما هم بنویسید کامل شد بفرستید تو گروه😍

1403/06/28 18:51

داستان من از نامزدی شروع میشه تا زایمات

1403/06/29 08:23

بزار عزیزم 😍

1403/06/29 08:29

بزار فدات

1403/06/29 10:49

هنوز ک بچهها نزاشتن تاظهر استارتشو میزنم

1403/06/29 11:23

منتظریم عزیزم
منم دارم مینویسم ولی فکر کنم چند روزی طول بکشه 😂

1403/06/29 14:52

سلام

1403/06/29 15:50

بذار عزیزم

1403/06/29 15:53

پاییز نودوچهار درست روز اول سال بود ک تصمبم گرفتیم باخونواده ی عموم ب ییلاق بریم ولی قصدمون فقط سفر دوروزه بود خونه ی ماتوی ی روستاواوضاع مالی متوسط یکم کمتر بود برای اون دوشب پدرم خواست ی نفرمعتمدو بزاره تو خونه تا مواظب باشه برگردیم به پدرم گفتم کی میمونه توخونمون بهم گفت محمود* اسم واقعی نیست *وسیله هارو جم کردیم و سمت خونه عموم ک روستای دیگه ای بود حرکت کردیم تا باهم بریم قرار شد با ماشین اونا بریم اماده حرکت شدیم پدرم خودش کلیدا رو دست محمود داده بود تامابرکردیم* راستی محمود خونشون نزدیک خونه ی ماست و نسبت فامیلی داریم و من اونو میشناختم ولی زیاد نمیدیمش و خونشون نمیرفتم*راه افتادیم ب سمت ییلاقمون پنجتا دختر عمو داشتم ک اون موقغ دوتاشون س تاشون نامزد بودن و یکی از داماداشون ک فامیل پدریم بود هم لومد هممون سوار ماشین شدیم و راه افتادیم وقتی ب ییلاق رسیدیم اونجا یجوریه ک وقتی میرسی باید ی مسافتی رو پیاده بری ویجوری کوه رو باید بیای پایین تاب جنگل پایین برسی سرازیری بود داشتیم پایین میرفتیم من و یکی از دخترعموهام ک نامزدشم همراهمون جلوتر میرفت داشتیم پایین میومدیم ک یدفه سر میخوره و میوفته من بادو سمتش رفتم پشت بوته رو نکاه کردم ک افتاده بود اگه خودشو ب بوته نمیکرفت پرت میشد پایین بلند شدیم و ادامه دادیم وقتی رسیدیم کباب خورذیم و برگشتیم چون مجهز نبودیم نمیتوتستیم شب رو بمونیم برگشتیم کلی خوش کذروندیم و وقتی اومدیم محمود تو خونه بود درو برامون باز کرد از ماشین پیاده شدم و باریخت خسته دیدمش و رفت چنماه از کلاس نهمم میگذشت چهارماهی میشد ک گفتیم بریم بکردیم یروزه و با خونواده ی دایی و خونواده ی محمود قرار شد بریم ولی خودش سرکار بود محمود چهار خواهر و ی برادر داره با هم ب گردش رفتیم من هنوز نمیدونستم منو به محمود معرفی کردن توی سفر کلی باهمعکس گرفتیم ک اونا رو نشون محمود میدن و من خبر نداشتم رابطمون با خونواده ی محمد صمیمی شده بود البته قبلا هم خیلی خوب بودن سر ی جریانایی کمرنک شده بود چنروز در هفته میومدن ی ساعت شب
نشینی و میرفتن اونموقغ مادرم یچیزایی از مادرش شنیده بوذ و یجورایی ب منم گفته بودولی من برام مهم نبود و جدی نگرفتم نزدیکای عید بود ک مادر محمود اومد پیش مادرم با هم معاشرت زیاد داشتیم من داخل اشپزخونه بودم و اونا روبروم داخل پذیرایی بودم پدرم ک اومد مادر محمود بهش گفت ک اجازه بدین میخاییم فردا برای خاستگاری بیایم پدرمم ک یهو بهش گفتن یه لحظه مکث کرد و موافقت کرد فرداش پدرش و عموش اومدن و ااجازه ی ازمایش خون رو هم گرفتن و

1403/06/29 17:15

قرار شد ی روز چهار شنبه ای ما ب ازمایش خوو بریم

1403/06/29 17:15

تا اینجای داستانو نظر بدین بعدیو تا عقد مینویسم ک پر از سکانس های عاشقانس

1403/06/29 17:16

لطفا بگین از کجا هستین دوس ندارم اشنای داستانموبخونه

1403/06/29 17:17

بنویس عزیزم 😍

1403/06/29 17:19

مشهدی هستم 🙋

1403/06/29 17:20

خوبه

1403/06/29 17:21

بزار شامو سر هم کنم مینویسم

1403/06/29 17:21

شیرازی هستم

1403/06/29 17:24

یعنی قبل خاستگاری آزمایش خون میدین

1403/06/29 18:01

کرمان

1403/06/29 18:02

محمود چند سالشه
قیافه هاتونم بگو چطوریه

1403/06/29 18:04

و شغل محمود

1403/06/29 18:04

صب اماده شدم منو مادرم و محمود ودمادرش سوار تاکسی شدیم ورفتیم ازمایشگاه این اولین باری بود ک ازماشگاه میومدم یکم از خونگیری میترسیدم نشستم و چشمامو بستم تا خون کرفت گفت تموم شد من تعجب کردم نمیدونم از استرس و خجالت بود یا هرچی متوجه نشدم کی تموم شد توی کل راه من میتونستم سرمو بلند کنم تا بهش نگاه کنم ازخجالت اونروز من فقط قیافه ی کفشاشو یادمه ک ی نیم بوت سورمه ای بود تااون موقع من باهیچ پسری حرف نزده بودم فقط پسردایی و عمو و اینا ک همبازیم بودن راستی اونروز تایم مدرسه من بدون اجازه مدیر غیبت کردم و ازمون مهمی داشتیم ک مدیر تاکید کرده بود غیبت نکنیم *از ازمایشکاه ک بیرون اومدیم سمت کبابی رفتیم ک بزور ی لقمه رو از گلوم پایین رفت و نتونستم نخورم فقط کز کرده بودم روی صندلی واونم بااشتها میخورد اینم بگم اونم خجالتی بود ولی روی شکمش باکسی تعارف نداشت *اینو اووموقع نمیدونستم و بعدهافهمیدم *اومدم خونه و سریع لباس مدرسه پوشیدم و با ماشین پدرم رفتم مدرسه وقتی وارد مدرسه شدم زنک اول تموم شدهبود همکلاسیام یورش اووردن سرم و سوال پیچم میکردن اونروز وقتی مدیر میاد سر کلاس یکی از خواهر شوهرام همکلاسیم بوده مدیر داد میزنه ک من برای چی مدرسه نیومدم اونم ناچارا جلوی بچهها میگه ک بت برادرم رفتن ازمایش خون اینو ک میگه بچهها میفهمن و منو دست میندازن من سریع رفتم اتاق مدیر و اونجا کلی پدرمو سرزنش میکنن ک منو نامزد کرذه و یکی از معلما بهش میکه این دختر کم کمش معلم میشه چرا این کارو باهاش کردین پدرم هم خیل دوست داشته ک درسمو ادامه بدم ولی خب چون اون موقع توی فامیل دخترای همسن من نامزد بودن اونم طبق رسومخودشون منو نامزد میکنه اونروز ازمونمو خیل بد نوشتم و تازنگ اخر بچه ها سر ب سرم میزاشتن پنجشنبه و جمعه هم کذشت تاروز شنبه ک تایم بعدظهر بودیم صب زود از خواب بلندشدم امروز جواب ازمایشم میومد بااینکه هنوز بهش حسی نداشتم ولی استرس داشتم و ته دلم هم بدمدنمیومد مثبت بشه تاظهر بهمون خبر ندادن و من رفتم مدرسه وارذ مدرسه ک شدم دوستام اومدن و ازم میپرسین چیشد منم گفتم نمیدونم و بهشون میخندیم انقد کنجکاو بودن ک من نبودم یکی از دوستام ک خیلی باهم شوخب میکردیم کف اینجور ک نیشت تا بناگوش بازه حتنا مثبته بعد ک خواهر شوهرم اومد بهشون گفت ک مثبت شده تا دست از سر من برداشتن من تومدرسه فهمیدم هنوز احساس خاصی نداشتم و نمیدونستم باید چ عکس العملی نشون بدم پس فردای اونروز خوانواده ی محمود بل چمدون اومدن و حلقه رو مادرش دستم کرد بعد ی دست از لباسا ک ی تونیک قرمز و ساپرت قرمز بود بهم

1403/06/29 18:09