The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرگذشت زندگی

25 عضو

داد تا بپوشم ی دسمال بنفش ساتن هم سرم کرذ بعد ب محمود کفت ک بیاد باهم عکس بگیریم وقتی اومد من در برابرش غین موش بودن همه ی عکسامون من سرم ب طرف محالف بود و از خجالت درست عکس نکرفتم اونم ب شوخی پشت کرد و گفت منم اینطوری وایمیسم و عکس میگرفتن و بهش خنذیذیم مادرم شام و کشید و نشستیم شام خوردیم و اونشب همینطور گذشت روزهای بعدش وقتی محمود میومد خونمون منو نمیدید چون هم خودم روم نمیشد هم پدرم اجازه نداده بودباهاش صحبت کنم و سختگیری میکرد اونروزا اتاقای خونمون در نداشت و پنجره هاش طوری بود ک طول روز پشت شیشه میشه بیرون رو دید یروز ک از در حیاط وارد میشه من از پشت پنجره نکاهش میکنم و اولین باری بود ک انقد واضح میدیمش ی مرد خوشچهره و بلند و اونروز یجوری بدلم نشست و ب دلم نشست بعد از اون مینشستم داخل اتاق و تا وقتی میرفت ب حرفاش ک زیاد هم نبودن کوش میدادم اتاقامون کاشی و اینه بود در اتاق هم نداشتیم وقتی مینشست درست روبروی در اتاق بود و من چهرشو تو اینه های کوچیک اتاق میدیدم و روز ب روز بیشتر ازش خوشم میومد اخر خرداد نودوپنج بود ک اماده شد بره سر کار جنوب اونروز ی کوشی جی وان دست مادرم داد ک مصلا برا من بود ولی پدرم اجازه نمیداد مادرم گف ک برا من اوورده یمدت گذشت ویکی دوهفته ای سر کار بود ک با مادرم حرف میزد ک ی عکس ازش مادرشوهرم برا مادرم فرستاده بود تو عکس ریشش خیلی اومده بود و سنش زیاد میخورد من ل مامانم گفتم وای ااین ک انکار همسن بابامه مامانم هم اینو به محمود میکه و محمود اصرار میکنه ک گپشی رو بهش بده اونموقغ واتساپ اومده بود واتساپ حرف میزدیم وقتی گوشیو گرفتم براش ی استیکر معمولی فرستادم ک گف خودتی گفتم اره انکار باورش نمیشد قسمم داد واقعا خودتی تا باور کرد بهم کف چرا بهم اینو کفتی گفتم خب باریش اینطور بود ی و چنتا حرف ساده زدیم ک پدرم اومد منم از ترس براش نوشتم خداحافظ و کوشی و کذاشتم تو تاقجه و رفتم جلو تلویزیون صب روز بعدش ک گوشیو باز کردم کلی پیام داده بود خداحافظ خالی خالی بگو خداحافظ عشقم نفسم فلبم خودشم نوشته بود خداحافظ عشقم از اونروز ب بعد من باهاش قایمکی چت میکردم و چتای عاشقانمون شروع شد

1403/06/29 18:09

اره

1403/06/29 18:09

الان بیستو هشت سالشه اونموقع بیستو یک سالش بود و من شونزده

1403/06/29 18:10

قیافه ی محمود ی مرد با قد یکو نود اونموقغ نود کیلو بود چهرشم چشمای درشت و ابروهای پر و مشکی چشمای قهوه ای وریش موی سیاه و پوست گندمی

1403/06/29 18:13

خودمم سبزه چشمای مشکی و درشت و ابروهای پر بینیم کوچیکه و لبای نازک و کوچیک موهامم مشکی پرکلاغی و پر تا کمرم میرسید و اینم بکم هنوز سیبیل داشتم

1403/06/29 18:14

قدم هم صدو شصتو پنج و اونموقع پنجاه کیلو بودم

1403/06/29 18:15

شغل محمودم جوشکار بود و جنوب کار میکرد

1403/06/29 18:15

ولی بعدا هی شغلش عوض شد

1403/06/29 18:15

😂😂😂چه آخرش با حال بود

1403/06/29 18:19

بعد الان شما ایجا فقط شیرینه خورده همین؟؟

1403/06/29 18:19

اره ی حلقه دستم کرده بودن هنوز جشن نامزدی نکرفته بودین

1403/06/29 18:22

هنوز یسال از داستانمو نکفتم ایتقد شد

1403/06/29 18:23

😂😂😂😂

1403/06/29 18:23

ده سال چطور بکم

1403/06/29 18:23

هر وقت بیکار بودی بگو

1403/06/29 18:23

😂😂😂هر وقت وقت داشتی تعریف کن اول کارات کن بعد بیا ایجا

1403/06/29 18:24

یه وقت این تعریف کردن کارات عقب نندازه

1403/06/29 18:24

شام الویه میخام اماده کنم

1403/06/29 18:24

شوهرم الان سرکاره تهران

1403/06/29 18:24

منو پسرمو دخترمیم

1403/06/29 18:25

پس بلند شو درست کن ، خوردین ظرفا شستی یکم بیا بنویس

1403/06/29 18:25

پختم گذاشتم سرذ بشن

1403/06/29 18:25

نوش جون

1403/06/29 18:37

زاهدانی هستم

1403/06/29 19:41

اخر خرداد ماه وقتی س ماه از کتر کردنش میکذشت گفت میخام بیام مرخصی نیام اونحا باز بری قایم شی من شبی ک خاست بیاد خونمون پدرم خونه نبود وقتی بهم پیام داد ک خودت بیا درو برام باز کن منتظر تو حیاط نشستم تا بیاد یهو درزده شد از استرس قلبم تند تند میزد درو باز کردم ولی بجای اون یکی ازفامیلام بود ک اومد و یچیزی بهم دادو رفت یادمنمیاد چی بود ولی خورد تو ذوقم و بیچارعهم کلی فوش خورد درو بستم و بردم ب مامانم دادم مامانم وقتی قیافهمو دید خندید و گف خورد تو ذوقت یهو در زده شد این دیکه خودش بود رفتم و درو باز کردم سرم هنوز پایین بود ک دستشو دراز کرد ک بهم سلام کنه ولی دستی از من سمتش نرفت از خجالت ففط ی سلام خالی کردم اومد جلو من عقب عقب میرفتم انکار فهمید خودش رفت داخل خونه اونشب نتونستیم باهم حرف بزنیم چون میترسیدم داداش کوچیکم ب بابام چغولی کنه واویلا فردای اونروز بهم پیام داد کلی گله کرد ک چرا اینطور رفتار کردم و قرارمون ابن نبود بعد ازم قول گرفت ک بهش دست بدم و سلام کنم اونشب دوباره ب امید دیدنم اومد خونمون ک بعد از یمدت ک نشست رفت و روی سکوی جلوی خونمون تنها نشست و گوشیشو داد دست داداشم ک اونموقع کلاس اول بود داداشم هم رف تو اتاق با گوشیش بازی کنه باکلی استرس اومدم و روبروش روی ی زیر انداز نشستم بهم نگاه کرد و گفت خب حالا باید ب قولت عمل کنی و دستشو دراز کرد گفت دستمو بگیر منم واسه اینکه ناراحت نشه زیر قولم زدم دستشو گرفتم و محکم فشار دادم ک ی لبخند بهم تحویل داد تو اون مدت ک باهام حرف میزد نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم ولی زیر چشمی میدیدم ک بهم خیره شده اومد کنارم نشست و بهم نزدیک شدم خودمو جم کردم ک بهم گفت اونطرف ببین کی داره صدات میزنه سرمو ک چرخوندم روی گونم و سریع بوسید و عقب رفت شوکه شدم و دستمو رو صورتم گذاشتم بهش اخم کردم ک دوباره اومد ک تکرار کنه دستامو روی صورتم گذاشتم وهرکاری کرد دستمو کنار نزدم و پشتمو بهش کردم چیزی بینمون ردو بدل نشد ولی من دیگه بهش نگاه نکردم و داخل خونه شدم اونم بعد از چندقیقه رفت شب قبل خواب وقتی به کاری ک کرد فکر میکردم قند تو دلم اب میشد و بارها و بارها او صحنرو ک درست هم نفهمیدم مرور میکردم و لپام گل میکرد بعد از اون روز بهم گفت چرا بهم اجازه نمیدی ببوسمت گفتم ک نمیشه وقتش نیست و اصرار میکرد ک دفه ی بعد ک اومدم بزار بوست کنم من دوست دارم ما هیچ وقت قرار نیست جدا بشیم اونشب من یکم نرم شدمو دلمو ب دلش دادم دو س روز بعد وقتی اومد اولین بوسه عاشقانمون تحربه کردیم غرق در عشقش شدم انکار خودمم داشتم وابسته ش میشدم و دلمو بدجور

1403/06/29 20:40