واقعیت های زندگی امروز

13 عضو

بلاگ ساخته شد.

🥀قاسمی🥀:
#قسمت_1

سلام اسم من طاهره‌س.
دلم میخواد داستان زندگیمو همه بخونن تا بلکه بشه از شدت چیزایی که بهم گذشته یکم کاسته بشه.
به خواست خودم اسامی همه افراد خونوادم و اطرافیانم اسامی واقعی به کار برده شده بجز دو نفر که افراد معروفی هستن و اون دو نفر فقط اسم مستعار دارن.
امیدوارم تا آخرین قسمت همراه من بمونین❤️
.
قسمت اول:
متولد سال1346هستم.
در حال حاضر55سالمه.توی یک خونواده‌ی هشت نفره بزرگ شدم،من یکی مونده به آخر هستم،سه تا داداش بزرگتر دارم و یه خواهر قبل از خودم و یه برادر کوچیکتر دارم.
اصالت پدر و مادرم لُر هستش و چون اونموقع دیگه پدر و مادرم رفته بودن تهران ما بچه‌ها تهران دنیا اومدیم محله‌ی سعادت آباد زندگی کردم و بزرگ شدم.
اگه بخوام کلی بگم پدر و مادر خوبی داشتم و همه تلاششو کردن که ما سالم و خوب بزرگ شیم و مثل اکثر پدر و مادرای اون دوران اونام دلشون فقط عاقبت بخیری بچه‌هاشونو میخواست .
من حدودا یازده سالم بود که بردار اولیم آیت ازدواج کرد و چون خانومش شاغل بود و شغلش توی شهر دیگه بود یه مدت باید شهرستان زندگی میکرد و تا وقتی اونجا بود اوضاع خوب بود و وقتی نقل مکان کردن تهران باید با ما زندگی میکردن و این یکم شرایطو برای من و خواهر بزرگترم سخت میکرد.
چون آیت خیلی سختگیر بود و تقریبا نمیذاشت ما از خونه بیرون بریم و به قول قدیمیا من و خواهرم آفتاب مهتاب ندیده بودیم و خب بالطبع من و خواهرم ازین وضعیت راضی نبودیم و کاری هم از دستمون برنمی‌اومد...

#قسمت_2

آیت سختگیر بود و حتی اجازه نمیداد من یا خواهرم معصومه اگه زنگ‌خونه زده میشد درو باز کنیم ، این سختگیریا تا وقتی برادر دومیم «ناصر» بود زیاد اذیتم نمیکرد ولی وقتی ناصر تصمیم گرفت بره انگلیس و رفت خیلی بیشتر خودشو‌ نشون داد و من و خواهرم واقعا از غصه‌ی گیرای بیخود آیت به ستوه اومده بودیم.
ولی قسمت جالب قضیه اینجا بود که بین داداشام فقط آیت اینجوری بود و آیت هم فقط سختگیریاش برای ما بود و با خانوم خودش کاری نداشت،ینی نمیتونست کاری داشته باشه. نه اینکه خانومش بد باشه نه،اتفاقا خانوم خوبی داشت و منم دوسش داشتم ولی آیت ازش میترسید و زورش به ما میرسید.
خونه‌ی ما حالت نبش داشت نزدیک میدون و یه ور نبش بقالی بود و یه ورش مغازه‌ای نبود و یکی دیگه از گیرای آیت این بود که ما نباید ازونطرفی که بقالی هست بریم بیرون یا حتی از جلوی بقالی رد بشیم و باید از در اونوری رفت و آمد میکردیم و اگه از خونه هم میخواستیم بیرون بریم باید حتما با مادرمون میرفتیم و حق تنها بیرون رفتن و با دوست وقت گذروندن به هیچ

1403/09/28 12:08

وجه نداشتیم.
مامانمونم کلا چیزی به آیت نمیگفت و میشد اینطوری برداشت کرد که یه جورایی پسر دوست بود و میگفت هر چی پسرم بگه و حتما صلاحتونو میخواد و اینجوری بود که آیت هرطور دلش میخواست میتازوند.
تا اینجا من فقط یازده سالم بود و خواهرم معصمومه هم چهارده سالش بود.
کم کم برای ما خواستگار میومد ولی چون سنمون کم بود ردشون میکرد مادرم.
رد کردن خواستگارا و اذیت و گیرای آیت ادامه داشت تا اینکه من هفده ساله شدم و انقد که خسته شده بودم از وضعیت زندگیم و روزی نبود که گریه نکنم از سوال پیچ کردنا و محدودیتایی که آیت گذاشته بود ، دنبال راه فرار ازون خونه بودم و فقط دلم میخواست برم ازون خونه،چون هیچ جوره حالم خوب نبود و جز توی خونه موندن و حرف بیخود شنیدن از داداش بزرگم چیز دیگه‌ای نبود ، معصومه هم عاصی شده بود از دستش ولی من بدتر بودم و میخواستم هر جور که شده ازش فرار کنم بلکه بتونم راحت شم و حداقل بتونم نفس بکشم.
این شد که به خواستگار جدیدی که اومده بود سرخورد جواب بله دادم...

#قسمت_3

از جواب بله‌ی من به اون خواستگار که اسمش یوسف بود همه متعجب بودن،چون زیاد به خونواده ما نمیخوردن ولی خیلی آدمای خاکی و خوبی بودن.
یوسف پسر خوبی به نظر میرسید و چهره و قد و هیکل خوبی داشت،هر چیزی که اونموقع میتونست نظر یه دخترو جلب کنه رو تقریبا داشت و من بدون توجه به نظر خونوادم و فقط برای فرار خودم جواب بله رو با پیغام رسوندم به خونواده‌ی یوسف.
مامانم نذاشت که این موضوعو آیت بفهمه چون اگه میفهمید خون به پا میکرد،واسه آخر هفته قرارا گذاشته شد و قرار شد که بیان برای بله برون و انگشتر نشون بیارن تا نامزد بشیم و قرارا واسه عقد گذاشته بشه.
آخر هفته رسید و در کمال تعجب دیدم هیچکس هیچکاری نمیکنه،نه کسی رفته میوه شیرینی بخره و نه اصلا مامانم برای تمیز کردن خونه تلاش میکنه.
خیلی اعصابم خورد بود،نه میتونست صدام در بیاد نه میتونستم کاری کنم.
به معصومه اشاره کردم و گفتم:پاشو خونه رو تمیز کنیم.
با اینکه معصومه بزرگتر از من بود ولی به حرفم گوش داد و بلند شد کمکم خونه رو جمع و جور کردیم و گردگیری کردیم و جارو زدیم.
منصور که تازه اومده بود خونه رفتم بهش گفتم:داداش توروخدا میشه بری بکم میوه و شیرینی بخری؟دارن میان واسه بله برون.
منصور یه نگاهی به مامانم کرد که بیخیال نشسته و داره لپه پاک میکنه و گفت:پس چرا تا الان کسی نخریده؟
مامانم یه نگاه زیرچشمی به ما انداخت و گفت:دختری که سرخود باشه بزار همه کاراشو خودش انجام بده، بعدم سرشو باز انداخت پایین و مشغول ادامه کارش شد.
منصور باز به من نگاه کرد و

1403/09/28 12:08

گفت:هنوز پشیمون نشدی؟
فقط نگاش کردم و چیزی نگفتم،اونم چیزی نگفت و رفت بیرون.
نیم ساعت بعدش با میوه و شیرینی برگشت اومد،سریع از دستش گرفتم و تشکر کردم و رفتم توی آشپزخونه و با معصومه داشتیم آماده‌شون میکردیم که معصومه گفت:طاهره!
گفتم:هوم؟
گفت:تو که طرفو نمیشناسی،اینام که هیچکدوم راضی نیستن،برای چی میخوای زنش بشی؟
صدامو آوردم پایین و با حالت پچ پچ گفتم:مگه میزارن کسی رو بشناسیم که الان فرقی کنه؟مثلا اگه الان با یوسف ازدواج نکنم بعدا قراره با کی ازدواج کنم؟
معصومه گفت:نمیدونم ولی اینکارو نکن،بیا تا هنوز چیزی نشده به هم بزن!
عصبانی دستمال توی دستمو گرفتم توی مشتم و گفتم...

1403/09/28 12:08

🥀قاسمی🥀:
#قسمت_4

گفتم:به هم بزنم که چی؟مگه امضاع درست میشه؟یه جوری حرف میزنی انگار اینجا زندگی نمیکنی!من دیگه طاقت ندارم،فقط میخوام از آیت و ازین خونه خلاص بشم،همین.
بعد با حرص پشتمو کردم بهش و مشغول کار شدم.
معصومه باز آروم گفت:ینی تو حاضری با یوسف ازدواج کنی که فقط ازین خونه بری؟اینجوری بدتر میشه وضعیتت!میبینی که اینا از الان روی خوش نشون نمیدن به خودش و خونوادش.
همونطور که پشتم بهش بود گفتم:برام مهم نیست،اینا به منم روی خوش نشون نمیدن،فقط چون دختریم،اگه پسر بودیم قضیه فرق میکرد،چون حتی مسعود که بچه‌ی آخره و سنش از منم پایینتره آزاد و میچرخه و کسی کاری به کارش نداره.
معصومه‌ام که انگار تو فکر رفته باشه دیگه چیزی نگفت،همه چی رو آماده کردیم خودمون دوتایی و چایی رو هم دم کردیم.
نزدیکای اومدنشون بود که آیت و بابامم رسیدن ولی کسی اصلا طوری نبود که انگار مهمون داره میاد و توی این خونه یه دختر دارن شوهر میدن.
آیت تا اومد داخل ، به دور و بر یه نگاه انداخت و با یه پوزخند رفت نشست.
مامانم گفت:دختر بدو برو واسه خان داداش و آغات چایی بریز بیار.
بی حرف رفتم چایی ریختم و گذاشتم جلوشون.
رفتم توی اتاق و آماده شدم.
توی آینه که به خودم نگاه انداختم یه لحظه از هیجان انگار سرم گیج رفت،من داشتم ازدواج میکردم،اونم با تصمیم خودم،بدون اینکه هیچ شناختی داشته باشم از طرفم یا حتی دوسش داشته باشم،ولی تصمیممو گرفته بودم «من میخواستم ازون خونه برم».
زنگ خونه رو زدن و من چادر سفید مامانمو انداختم روی سرمو و مامانم گفت:برو بشین توی آشپزخونه و تا وقتی صدات نزدم نیا.
کاری که مامانم گفت رو انجام دادم و رفتم نشستم توی آشپزخونه، به پذیرایی دید نداشتم ولی صداها واضح بودن و میشنیدم.
اومده بودن داخل و معلوم بود تعدادشونم زیاده و اومدن نشستن.
سکوت بود و کسی حرف نمیزد.
معصومه هم اومد توی آشپزخونه و با نگاه نگران زل زد به من.
با دست اشاره کردم که چیشده؟
اومد توی گوشم طوری که ذره صدا هم بیرون نره گفت:آیت و بابا و منصور و مسعود اصلا توی روشونم نگاه نکردن.
دستام داشت از استرس میلرزید،پدر یوسف شروع کرد به حرف زدن و در مورد اینکه همه جوره پشت پسرش هست و چون یدونه پسره مغازه به اسمش کرده توی خیابون مدیریت و پسرش با عرضه و کار کن و خونواده دوسته.
همونطور که داشت حرف میزد آیت پرید وسط حرف باباش ...

#قسمت_5

و انگار که رو به یوسف بگه،گفت:پسر جون خودت بلد نیستی حرف بزنی؟
اینو که گفت بقیه شروع کردن به خندیدن.
احساس کردم یه کاسه آب یخ ریختن سرم،خیلی حالم بد بود ،داشت آبرو ریزی میشد.
چند لحظه سکوت

1403/09/28 12:08

شد و بعد یوسف خیلی آروم گفت:پدرم بزرگترمه و ایشون باید صحبت میکردن.
آیت با یکم مکث گفت:آفرین پس زبون داری!
بازم صدای پق خندیدن یکی دو نفر اومد ولی زیاد طول نکشید و پدر یوسف که معلوم بود ناراحت شده گفت:اگه راضی به این وصلت نیستین اجباری نیست،ما خیال کردیم پسندیدین که اومدیم خدمتتون.
چاییارو که آماده کرده بودم سریع چیدم توی سینی و قبل از اینکه کسی جوابی بده و بدتر ازین بشه قضیه رفتم توی پذیرایی و مامانم که منو دید چنگ انداخت توی صورتش ولی چیزی نگفت،میدونستم اینکه سرخود،بدون اینکه مامان صدام کنه چایی ریختم و اومدم عصبانی شدن ولی چاره‌ای نداشتم باید دست میجنبوندم وگرنه آیت نمیذاشت من شوهر کنم.
چایی رو بردم از بابای یوسف شروع کردم به تعارف و یه سری تموم شد و باز رفتم یه سری دیگه ریختم و آوردم.
آیت و مامانم برنداشتن،معصومه هاج و واج مونده بود به حرکت سریع من،یکم خندم گرفت ولی جو سنگین بود و نشستم در گوشه‌ترین حالت ممکن.
مادر یوسف از من تعریف کرد و مشخص بود خیلی منو پسندیده و بدون اینکه چیزی به روش بیاره شروع کرد به صحبت کردن و در مورد مهریه و شیربها و تاریخ عقد،ولی از طرف ما صدای کسی در نیومد و مامان یوسف رو به مامانم گفت:حاج خانوم نظرتون چیه؟
مامانم توی رودروایسی گفت:والا من حرفی ندارم پدرش باید تصمیم بگیره.
بابام بدون اینکه کسی چیزی بگه گفت:من موافقم مبارکه.
طرف یوسف همه کِل کشیدن و مامانش پا شد و اومد یه انگشتر قشنگ دستم کرد و یه چادر سفید انداخت روی سرم و باز کِل کشید و منو بغل کرد و بوسید و تبریک گفت.تموم مدت سرم پایین بود و دیگه چیزی نمیشنیدم.
فقط فهمیدم قرار عقد و عروسی برای سه ماه دیگه گذاشته شد و ما اسن مدت نامزد بودیم و آیت نذاشت صیغه محرمیت بخونن و گفت:همینجوری بهتره و هرموقع خواستن میتونن در حضور یک نفر چه از طرف شما چه ما همو ببینن.
مراسم تموم شد و رفتن و من پریدم توی اتاقم.
میدونستم همه از دستم عصبانی و هر آن منتظر بودم یکی با لگد در اتاقمو باز کنه...

#قسمت_6

هر آن منتظر بودم یکی با لگد در اتاقمو باز کنه ولی خبری نشد.
به انگشتر توی دستم که نگاه میکردم قند توی دلم آب میشد،هم خوشحال بودم هم استرس داشتم.
خوشحال ازینکه دارم ازون خونه میرم و استرس داشتم ازینکه نمیدونستم قراره آینده چی برام پیش بیاد!
خیلی برام عجیب بود که کسی کاری به کارم نداشت،چون با کاری که من کرده بودم باید حداقل یه دادی سرم میزدن ولی همه چی عجیب آروم بود.
چند روز گذشت و من هیچ خبری از یوسف نداشتم و گاهی یادم میرفت که نامزد شدم.
توی خونمونم کسی اصلا طوری رفتار نمیکرد که انگار

1403/09/28 12:08

دارن برای عروسی آماده میشن،یا مثلا مامانم شروع کنه به جهاز خریدن.
یه روز زنگ خونه رو زدن و دیدم که خواهر بزرگه‌ی یوسفه و اومد داخل و از مامانم اجازه گرفت که منو ببره خونشون برای ناهار،همه جمع بودن و میخواستن منم باشم.
مامانم با اکراه قبول کرد و من آماده شدم و رفتم.
همشون خیلی خونگرم و خوب بودن،رفتارشون با من خوب بود و تحویلم گرفتن،چند دقیقه با یوسف رفتیم توی حیاطشون و صحبت کردیم.
خیلی با احترام و قشنگ با من حرف میزد و صدای قشنگی دلشت که بهش دقت نکرده بودم،از همون اول احساس کردم که میتونم دوسش داشته باشم.
ناهارو خوردیم و من هر چی خواستم کمک کنم برای جمع کردن سفره و شستن ظرفا اجازه ندادن و بعد از ظهر همراه خواهر یوسف برگشتم خونمون.
بهم خوش گذشته بود و دوس داشتم بازم برم پیششون و ببینمشون.
معصومه منو کشوند توی اتاق و در موردشون پرسید و من همخ رو براش تعریف کردم و گفت خوشحاله که آدمای خوبی گیرم اومده.
تقریبا سه هفته از نامزدی ما گذشته بود و من و یوسف چند بار دیگه خونه‌ی مادرش همو دیدیم و هر دفه که باهاش صحبت میکردم بیشتر توی دام جا باز میکرد و خدا خدا میکردم زودتر ازدواج کنیم که بیشتر کنارش باشم.
هفته‌ی سوم بود که به یوسف خبر دادم با خالم دارم میرم شهرستان خونه مادربزرگم و اونم مخالفتی نکرد و من و خالم رفتیم.
روز سومی که اونجا بودیم خاله کوچیکمم اومد و هنوز لباساشو عوض نکرده گفت:طاهره خبر داری که؟
گفتم:از چی؟
گفت:نامزدیت به هم خورده.....

1403/09/28 12:08

🥀قاسمی🥀:
#قسمت_7

وا رفتم،گفتم:ینی چی به هم خورده؟
خالم خیلی ریلکس گفت:به هم خورد دیگه،انگشترتو آیت پس فرستاد.
گریه‌م گرفته بود و بغض توی گلوم نشست با صدای خش دار که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم:چی میگی خاله؟مگه به این راحتیه؟من داشتم ازدواج میکردم،اونا خوب بودن،من ازش خوشم اومده بود.
خالم فقط نگام کرد و دیگه چیزی نگفت،رفتم توی بکی از اتاقا تا جون داشتم گریه کردم.
من تازه داشت حالم خوب میشد،تازه فکر میکردم زندگیم داره خوب میشه،آخه چرا هیچکس جلوی آیت واینمیسته؟چرا میتونه انقد به ما زور بگه؟به چه حقی؟من هنوز بابا دارم!چرا بابام کاریش نداره؟چرا بدون اینکه به من بگن کاری کردن؟خدایا!!!
از گریه‌ی زیاد نفس نمیتونستم بکشم چند تا سرفه کردم و سعی کردم نفسمو جا بیارم،صورتم داغ شده بود و اخساس میکردم یه پرنده‌ام که دارم توی قفس بال بال میزنم و نمیتونم آزاد شم!
دو روز بعدش برگشتیم تهران و خالم منو رسوند خونه و رفت،رفتم توی خونه ولی من اون طاهره قبلم دیگه نبودم،دیگه دل و دماغ حرص خوردنم نداشتم.
هیچکس هیچی به روش نمیاورد،انگار نه انگار که با احساس و زندگی و دل من بازی شده! اصلا مگه اهمیتی‌ام داشت؟
دختر که آدم نبود! مگه دختر حق داره بگه منم آدمم؟ پسره که آدمه،پسره که فامیلی پدرو یدک میکشه،پسره که وقتی دنیا میاد واسه مادر سربلندیه، پسره که کسی نمیتونه پشت سرش حرف بزنه،پسره که میتونه هر کاری دلش خواس بکنه و کسی حتی خم به ابرو نیاره! چرا؟ «چون اون پسره».
گیرای آیت بیشتر شده بود و این وسط ناصر که رفته بود انگلیس و اونجا ازدواج کرده بود میخواست مامان و بابامو ببره انگلیس که ببینتشون و من وقتی میخواستم با ناصر تلفنی صحبت کنم فقط اشک بود و اشک،ناصر سعی داشت دلداریم بده،ولی نمیشد.
معصومه که وضعیت منو دیده بود سر به زیرتر شده بود.
جالب اینجا بود کسی حتی توضیحم به من نداد که چرا به هم زدن؟یوسف چی گفت؟خونوادش چی گفتن؟اصلا ناراحت شدن؟یوسف سعی کرده پی منو بگیره یا نه؟
اون سالم درسمو خوندم و دیپلمم رو گرفتم،ولی هر ثانیه که آیت خونه بود حتی به ترک دیوارم گیر میداد‌ ولی گیرش فقط رو من و معصومه بود و به هیچکس دیگه‌ای کار نداشت.
چند ماه بود که بیرون از خونه نرفته بودم و بازم داشت خیلی بهم فشار میومد.
یک سال و نیم از قضیه یوسف گذشت و مامان و بابام با دعوتنامه ناصر رفتن انگلیس.
دو ماهی از رفتنشون میگذشت که من بازم تصمیم گرفتم به خواستگاری که اومد جواب مثبت بدم.
فقط میخواستم برم ازون خونه،هر چی زودتر بهتر.
الان نوزده سالم شده بود و عقلم به خیلی چیزا میرسید و این عرصه رو بهم

1403/09/28 12:08

تنگ تر کرده بود

#قسمت_8

خواستگار جدیدی که در نبود پدر و مادرم برام اومده بود وضع مالی خیلی خوبی داشتن و از خانواده‌های معرفو کرمانشاه بودن.
من بدون فکر و بدون هیچ شناختی بازم جواب بله دادم و قبل از اومدن مامان و بابام نامزد کردیم.
اصلا برام مهم نبود طرف کیه و چیه! فقط میخواستم زودتر خلاص شم ازون خونه و‌زندانی که آیت برام ساخته بود.
هر چی معصومه گفت اینکارو نکن و زود تصمیم نگیر گوش ندادم و کار خودمو کردم که ای کاش نمیکردم.
اسم نامزدم مجتبی بود و پسر عزیز خونواده،داشتیم برای عقد برنامه میریختیم که وقتی مامانم اینا اومدن عقدو بخونیم که من به مجتبی گفتم:من طلا و جواهراتمو میخوام از کریمخان برام بخری و مجتبی قبول کرد.
فرداش که توی خونه با معصومه تنها بودیم در خونه رو زدن و دیدم خواهر بزرگه‌ی مجتبی اومد و از همون لحظه‌ی اول اخم غلیظ داشت و یکم که نشست یهو طلبکارانه رو به من گفت:ینی چی که به داداشم گفتی طلا از فلان‌جا میخوای؟خجالت نکشیدی؟مگه ما خودمون نمیدونیم طلا از کجا برات بگیریم؟
همینجوری یه ریز حرف زد و اصلا من و معصومه نتونستیم چیزی بگیم و خشکمون زده بود.
بعد از زدن حرفاش یه لیوان شربتی که براش درست کرده بودمو خورد و رفت.
انقد فشار عصبی بهم وارد شده بود که فقط تونستم برم توی اتاق و حسابی گریه کنم. هم واسه حرفایی که زد هم واسه بی زبونی خودم که نتونستم جوابشو بدم.
شب که زنداداشم و آیت اومدن زنداداشم فهمید که من گریه کردم،اشاره کرد که چیشده؟ گفتم:هیچی!!!
به معصومه اشاره کرد و معصومه با صدای آروم جریانو براش تعریف کرد و زنداداشم ابروهاش از تعجب بالا رفته بود ولی چیزی نگفت.
چند روز بعد مجتبی اومد ولی دیگه چیزی به روش نیاوردم و گفتم:بیا بریم لباس عروس ببینیم و‌قبول کرد.
مجتبی یه خورده توی حرف زدن و ادای کلمات مشکل داشت ولی من میخواستم سعی کنم عادت کنم به این مسئله که به چشمم نیاد!
رفتیم از لباس عروس فروشیای معروف اونموقع لباس دیدم و سوالامو پرسیدم و برگشتیم خونه شام خوردیم و مجتبی رفت.
دوباره فردا صبحش دیدم زنگ خونه رو زدن و باز خواهر بزرگه‌ی مجتبی بود با همون اخم غلیظ و حرفای بی پرواش...

#قسمت_9

خواهرش اومد نشست و ایندفه میدونستم بازم مجتبی رفته همه چیو گذاشته کف دست خواهرش و خواهرشم اومده زهر چشم بگیره و دخالت کنه!
تا نشست رفتم براش چایی ریختم آوردم گذاشتم جلوشو شروع کرد:تو برای چی بی بزرگتر رفتی لباس عروس دیدی؟ما عروس سرخود نمیخوایما گفته باشم،مادر و برادر منو بی زبون گیر نیاری فک کنی هر کاری دلت خواست میتونی بکنی!نه ازین خبرا نیست،من تا عمر

1403/09/28 12:08

🥀قاسمی🥀:
#قسمت_10

دیگه منتظر تموم شدن حرفش نموندم و با حرص گفتم:باشه آبجیتو ناراحت نکن،الانم من نمیام رستوران،پاشو برو آبجیتو ببر که خوشحال شه.
مجتبی یکم نگام کرد و در کنال تعجب بلند شد رفت.
با چشمای متعجب و ابروهای بالا رفته فقط خیره به رفتنش موندم.
اصلا زبونم قاصر بود از رفتارش و اینکه هیچ اختیاری از خودش نداشت،
پیش خودم فکر میکردم واقعا خواهرش خوشش میومد فامیل شوهرش اینجوری سرشونو توی زندگیش کنن؟؟؟
جوابش مشخصاً نه بود ولی نمیفهمیدم چرا داره اینکارو میکنه!
اگه واقعا انقد داداششو دوست داشت و میترسید که از دستش بده خب چرا براش اومدن خواستگاری؟چرا میخواستن زنش بدن؟خب نگهش‌میداشتن ور دل خودشون تا آخر عمر با خیال راحت.
یک هفته توی بی خبری من از مجتبی گذشت و نه زنگی نه سراغی ، حدس زدم که باز حرفای منو رفته گذاشته کف دست خواهرش و خواهرشم اجازه نداده دیگه مجتبی بیاد سراغ من.
کاش فقط همینجوری ادامه پیدا میکرد و نامزدیو به هم میزدن، هر چقدر که واسه جداییم از یوسف ناراحت شدم، مطمعن بودم واسه جداییم از مجتبی ناراحت نمیشم.
میلم به هیچی نمیرفت و واقعا لاغر شده بودم اینو وقتی عمقشو متوجه شدم که مامان و بابام از انگلیس اومدن و مامانم وقتی منو دید شوکه شد و با ناراحتی و تعجب گفت:طاهره! تو چرا این ریختی شدی؟
چیزی نگفتم و بعد از معصومه جریانو شنیده بود و مامانم گفت:من باید پسره رو ببینم.
بابام گفت:پیغام بغرستین فردا شب شام دعوتش کنین بیاد ببینیم چیه و کیه؟!
مجتبی فردا شبش با یه جعبه شیرینی اومد و وقتی بابامو دید و خواست صحبت کنه باز هول کرده بود و نمیتونست حرف بزنه،از یه طرف دلم براش کباب بود و از یه طرف از خواهرش حرص داشتم.
بابا و مامانم که کلا خشکشون زده بود سعی کردن طوری رفتار نکنن که محتبی معذب شه یا خجالت بکشه واسه مشکل تکلمش
دور هم شام خوردیم و مامانم حال خونواده مجتبی رو پرسید و مجتبی به زحمت گفت:خواهرم ناراحت شده که خونوادگی ما رو دعوت نکردین!
مامانم با لبخند گفت:آقا مجتبی خواهرتون چقد ناراحت میشه!! بهشون بگو انقد دل نازک نباشه!
اونشب گذشت و بعد از رفتن مجتبی که مشخص بود مامانم به زور تحملش کرده گفت:این نامزدی باید به هم بخوره،من نمیزارم تو عروس اون خونواده بشی.
خوشحال ازین حرف مامان بودم که مامان به معصومه گفت:برو آیتو صدا بزن بیاد!
آیت اومد و مامان بهش گفت:آیت من نبودم و این دخترو نامزد این پسره کردی،باید به هم بخوره این وصلت وگرنه واسمون گرون تموم میشه.
آیت یکم فکر کرد و با همون صلابتش گفت:نمیشه

#قسمت_11

مامانم گفت:ینی چی که نمیشه؟
استرس

1403/09/28 12:08

1367یه

1403/09/28 12:08

دارم بالا سرتون هستم و نمیزارم بی خبر از من یه قدمم بردارین،یه دونه داداش که بیشتر ندارم،اونم تو از دستمون در بیارش.
بعد با یه حالت مسخره شروع کرد به گریه کردن،من و معصومه همینطور بر و بر با تعجب همدیگرو نگاه میکردیم.
آروم رو به خواهر مجتبی گفتم:گریه نکنین،من که نمیخوام شما رو از داداشتون جدا کنم.
یه نگاه تند بهم انداخت و با غیض گفت:بخوای هم نمیتونی اینکارو کنی!فک کردی داداش من غریبه پرسته؟نه اون ما رو ول نمیکنه تورو بچسبه،اینا رو از الان دارم بهت میگم که حساب کار دستت بیاد.
بعدم بدون اینکه چاییشو بخوره پاشد کیفشو برداشت و گذاشت رفت.
خشکم زده بود،معصومه اومد شونه هامو گرفت و تکونم داد و گفت:طاهره همین امروز با اینا به هم میزنی! بدبختت میکنه این خواهره!نمیزاره آب خوش از گلوت پایین بره،ببین الان داره اینجوری واست خط و نشون میکشه،بعد از عقد و عروسی میاد میشینه توی خونت بیرونم نمیره،این بدتر از آیته.
بدون اینکه حرفی بزنم بازم پا شدم رفتم توی اتاق و یه گوشه کز کردم و اشک ریختم.
چرا همه راها واسم بسته بود؟چرا هیچی جور نمیشد؟چرا تا همش همه چی خراب میشد؟ پس کی قراره درست شه؟ ینی باید اینو تا آخر عمرم تحمل کنم؟؟ چون یه بار نامزدی من به هم خورده عمراً دیگه آیت بزاره این به هم بخوره! بدبخت شدم رفت!
اونروز نه نهار خوردم نه شام،از اتاقم بیرون نیومدم.
چند روز گذشته بود و از مجتبی هیچ خبری نبود و من امیدوار بودم اونا خودشون نامزدی رو به هم بزنن!
ولی امیدم تا شب طول نکشید و شب مجتبی اومد خونمون و گفت:حاضر شو بریم بیرون!
گفتم:کجا؟
گفت:آبجیم اجازه داده ببرمت رستوران!!!!
وای با اون حرفش دود از سرم بلند شد!
گفتم:چی؟خواهرت اجازه داده؟؟تو از خواهرت اجازه میگیری که نامزدتو ببری بیرون؟مگه از خودت اراده نداری؟
دست کشید روی پیشونیش و انگار که استرس گرفته باشه باز حرف زدنش کش پیدا کرد و با زحمت کلمه‌ها رو میگفت و گفت:من.....خواهرمو....دوس،.....دارم....نمیخوام....نار...نارا...ناراحت....بشه...

1403/09/28 12:08

گرفته
بودم و دلهره داشتم.
آیت گفت:دخترت یه بار نامزدیش به هم خورده دیگه نمیشه به هم بخوره.
مامانم گفت:نامزدیشو طرف که به هم نزد که واسه دختر من بد باشه!
آیت گفت:همینه که هست، و بلند شد رفت.
اشکام همینجور میومد روی گونه‌هام و هیچکاری ازم برنمیومد.
خیلی حالم بد بود.
بابامم اصلا خوشش نیومده بود از مجتبی.
زنداداشم موقع رفتن یه نگاه به من انداخت و رفت.
فکر میکردم اوضاع درست شه ولی انگار مامانم نمیتونست روی آیت تاثیر بزاره.
کاش فقط اختیارمون یا دست خودمون بود یا دست پدر و مادرمون،برادر و خواهر هیچوقت مثه پدر و مادر نمیتونن دلسوز باشن هر چقدرم که ادعا داشته باشن.
ولی مگه جرأت داشتم این حرفا رو به زبون بیارم.
دو روز گذشته بود که شبش زنداداشم اومد بالا و منو صدا زد،عصبانی بود و حرصی،معلوم بود با آیت حرفش شده.
زود رفتم پیشش گفتم:بله زنداداش.
گفت:برو انگشتری که مجتبی نشونت کرده رو بیار.
بدو بدو رفتم آوردم و انگشترو گرفت و بدون اینکه چیزی بگه رفت.
همه با تعجب به همدیگه نگاه میکردیم،کسی‌ام به خودش جرأت نمیداد که بره پایین سوال کنه که چیشده؟!
نیم ساعت بعدش آیت اومد بالا و رو به مامان گفت:نامزدی طاهره و اون پسره به هم خورد،ولی دیگه بعش بگو سرخود به کسی بله نگه چون دفه بعد به هیچ وجه هیچی به هم نمیخوره و طرف آشغالم باشه باید بره سر خونه زندگیش.
اینارو گفت و منتظر جواب نموند و رفت.
اصلا باورم نمیشد،نمیدونستم چی بگم‌ و چیکار کنم،از شوق زیاد اشکم سرازیر بود.
مامانم دستاشو رو به آسمون گرفت و خدا رو شکر کرد.
معصومه‌ام خوشحال بود و گفت:مطمعنم کار زنداداشه،اون بهش گفته به هم بزنه،خدا خیرش بده.
معصومه راست میگفت صد در صد کار زنداداشم بوده و فقط اون میتونست نظر آیتو عوض کنه!
فرداش که از خواب بیدار شدم انگار برگه‌ی آزادیم امضا شده بود،باورم نمیشد بتونم از مجتبی و خواهرش خلاص بشم!
ظهر که زنداداشم اومد رفتم و ازش تشکر کردم،گفت:فقط دیگه حواست باشه چون آیت نمیذاشت به هم بخوره،دفه دیگه حواست جمع باشه کیو انتخاب میکنی...

#قسمت_12

از مجتبی راحت شده بودم و خیالم راحت بود،حالی رو داشتم که انگار یه بیمار رو به موت از مرگ برگشته!!
دوباره همون روزمره‌گیا شروع شده بود و این بیخیالی آیت فقط چند روز طول کشید و بازم همون گیر و گورا شروع شد.
ولی خب من دیگه سعی میکردم یکم بیخیال باشم و جدی نگیرم تا دوباره نخوام برای فرار ازدواج کنم.
توی این بین هم باز خواستگار میومد و میرفت ولی آیت و بقیه نظرشون منفی بود و رد میکردن،منم چیزی نمیگفتم.
اتفاق خاصی نمیوفتاد و همه چی روال عادی داشت.
تا سال

1403/09/28 12:08

روز که واسه نهار خونه عمه‌م دعوت بودیم،قرار شد که من و معصومه و مامان با هم بریم و بابا و آیت و منصور با هم بیان و زنداداش و پسرشم با هم.
ما سه تا رفتیم سر کوچه و یه تاکسی گرفتیم و مسیرو بهش گفتیم،توی راه در مورد طلا و‌خرید طلا حرف میزدیم با هم و وقتی نزدیکای مقصد بودیم اونی که راننده بود رو به مامانم گفت:حاج خانوم اگه میشه یه آدرس یا شماره تلفن بدین برای امر خیر میخواستم.
مامانم اولش قبول نکرد و با اصرار طرف قبول کرد.
راننده انگشتر جواهرشو گرفت سمت من که ببینم و گفت:من توی بازار مغازه جواهر فروشی دارم و اینم آدرسمه و خوشحال میشم اونورا ببینمتون.
من از چهره‌ش خوشم اومده بود ولی اونموقع اینطور نبود که بشه راحت صحبت کرد و بخاطر همین جواب ندادم و از ماشین پیاده شدیم.
وقتی مطمعن شد مامان آدرس خونه رو درست داده خوشحال شد و رفت.
مامانم زیر لب گفت:اگه جواهر فروشی داره  پس چرا مسافرکشی میکنه؟
معصومه گفت:شاید سر راهش که ما دست تکون دادیم خواسته مارو برسونه!
رفتیم خونه عمه و کلا جریانو فراموش کردم.
عصر رفتیم خونه خودمون و شب بود و آیت و زنداداش و پسرشونم پیشمون بود که تلفن خونه زنگ خورد.
آیت جواب داد و آروم حرف زد نفهمیدم چی گفت.
وقتی حرفاش تموم شد اومد رو به مامانم گفت:کیه این یارو گفت امروز شماره خونه رو ازت گرفته واسه طاهره بیاد خواستگاری!!
مامانم گفت:حالا از کجا فهمیدی واسه طاهره‌س؟
گفت:خودش گفت دختر کوچیکتر،چیکاره‌س حالا؟!
مامانم گفت:ما رو رسوند خونه عمه‌ت،راننده تاکسیه میگه جواهرفروشی داره.
یهو انگار که آیتو برق گرفته باشه شروع کرد داد و بیداد کرد...

1403/09/28 12:08

🥀قاسمی🥀:
#قسمت_13

داد زد:باز خواستگار؟؟اونم راننده تاکسی؟توام عقلتو دادی دست دخترات؟آخه مگه آدم به راننده تاکسی آدرس و شماره میده مادر من؟
مامانم سعی کرد آیتو نگاه نکنه و رو به من که زل زده بودم توی دهن آیت و میترسیدم نفس بکشم بیشتر عصبی بشه گفت:دختر پاشو برو دو‌تا چایی بریز بیار.
از خدا خواسته زود از جام پا شدم و بدو رفتم توی آشپزخونه.
آیت همینجوریش توی حالت عادی به نظرم ترسناک بود،دسگه چه برسه به اینکه اینجوری عصبانی میشد و داد میزد!!
فرداش من و معصومه خونه تنها بودیم و مامان رفته بود سر به زن همسایه بزنه که باز تلفن خونه زنگ خورد و معصومه جواب داد.
فقط بله و نه جواب میداد و آخر سر گفت:مامانم تا یه ساعت دیگه میاد شما اونموقع تماس بگیر.
قطع که کرد پرسیدم:کی بود؟
گفت:از طرف همون راننده تاکسیه،فک‌کنم مادرش یا خواهرش بود گفت دیشبم زنگ‌زده ولی آیت انگار وسط حرفاش تلفنو قطع کرده.
با ابروهای بالا رفته گفتم:حالا چی میگفت؟
معصومه گفت:هیچی گفت میخوایم بیایم خواستگاری منم گفتم یه ساعت دیگه مامان میاد اونموقع زنگ بزنن.
گفتم:چقدم سمجن.
شونه‌هاشو بالا انداخت و رفت ادامه گردگیریشو انجام بده.
ولی من تو فکر بودم،ینی پسره خودش رفته بود گفته بود از یکی خوشم اومده برید واسم خواستگاری؟
ازین فکر قند تو دلم آب شد و لبخند کمرنگی زدم.
مامان که اومد جریانو تند تند براش گفتم و آخرشم یه خنده‌ی گنده روی لبام بود که مامانم با اخم گفت:خب حالا دختر،یکم شرم و حیا داشته باش،مگه دفه اولته خواستگار داری؟!!!یکم سنگین باش.
دستمو گذاشتم روی دهنم ولی همچنان خندم بند نیومده بود.
چند دقیقه بعد باز تلفن زنگ خورد،انگار که دقیق گذاشته بودن یکساعت بشه تا تماس بگیرن.
مامان گوشی برداشت و بعد از چند تا چاق سلامتی و‌چند لحظه سکوت گفت:خواهش میکنم خونه خودتونه،تشریف بیارین قدمتون سر چشم.
با هیجان به دهن مامانم نگاه میکرد که قطع کرد و گفت:برای فردا عصر قراره بیان واسه آشنایی...

#قسمت_14

مامان گفت:فردا عصر قراره بیان واسه آشنایی.
انقد توی دلم قلقلک میرفت که اصلا نمیتونستم لبخند رو لبمو پنهون کنم و مامانم چشم غره میرفت بهم.
ولی شب که آیت فهمید قراره بیان واسه آشنایی باز قیامت به پا شد و دعوا ، که چرا بهشون اجازه دادی بیان؟مگه من نگفتم اونا حق ندارن بیان؟ دخترتو میخوای بدی به راننده تاکسی؟معلومم نیست چرا انقد سمجن!!
بعد رو کرد به من و با همون اخم غلیظش گفت:نکنه باهاش سر و‌سرّی داری!
من خشکم زده بود،اصلا دهنم وا نشد که بگم نه و مامانم جای من پشت چشم نازک کرد و با اخم گفت:وا این چه حرفیه

1403/09/28 12:09

آیت؟این دخترا مگه بدون اجازه ما آب میخورن که سر و سِرّ داشته باشن؟
آیت دیگه چیزی نگفت و با حرص رفت نشست یه گوشه.
فرداش از صبح من و معصومه کارا رو انجام دادیم و خونه. و برق انداختیم و وسایل پذیرایی آماده کردیم.
عصر طرفای ساعت شیش بود که زنگ خونه رو زدن.
معصومه درو باز کرد و مامان رو به من با عجله گفت:برو توی آشپزخونه هر موقع صدات زدم چایی بریز بیار.
من رفتم توی آشپزخونه و بازم مثه قبلیا صدای بقیه رو میشنیدم،ولی فقط صدای دو نفر بود.
چند دقیقه بعد مامان صدا زد که چایی ببرم و چاییا رو ریختم و بردم.
تعارف کردم به همه و نشستم.
فقط همون پسر اونروزی و یه خانوم نسبتا جوون اومده بودن که خودشو خواهرش معرفی کرد و اسم پسره رضا بود.
از شغل داداشش و خانوادشون میگفت و تعریف میکرد که داداشش خیلی از من خوشش اومده و خودش اومده گفته بیایم خواستگاری و مامانم یکم مسن و مریضه این شد که من اومدم بجای مادرم.
یکم ازین در و اون در صحبت کردن با مامانم و مامانمم از خونواده خودمون گفت و تموم این مدت و فقط مامانم و خواهر رضا صحبت میکردن و بقیه ساکت بودیم .
حدودا یک ساعت بعد رفتن و قرار شد دفه بعد با بزرگترا بیان برای جدی‌تر شدن.
مامانم که انگار خوشش اومده بود بعد از رفتنشون گفت:همچینم بد نیستم که آیت انقد ایراد میگیره،اینکه میگه مغازه جواهرفروشی داره و اصلا کارش تاکسی نیست و گاهی مسیر به مسیر میرسونه،ولی باید واقعا بفهمیم جواهر فروشه یا داره دروغ میگه؟!
من تقریبا نظر خاصی نداشتم و رضا خوب و خوشتیپ بود ولی خب من نه باهاش صحبت زیادی کرده بودم و نه مدت زیادی بود که میشناختنش،واسه همین حس خاصی نسبت بهش نداشتم.
اونشبم باز آیت ناراضی بود و اصلا اسم خواستگار که میومد انگار واسه آیت مثه جن و بسم‌ا... بود،حالش گرفته میشد و عصبی میشد.

#قسمت_15

دفه بعد که قرار شد بیان بابامم بود و بازم رضا و خواهرش پری اومدن.
بابام بهشون گفت که خان داداش ِ طاهره فعلا راضی نیست و باید دست نگهداریم ولی مشخصم بود که بابا هم خوشش اومده از رضا ، چون وقتی پری گفت:دفه بعد برای آشنایی با ایشونم میایم. بابا گفت:قدمتون روی چشم خونه‌ی خودتونه.
این رفت و آمدا و آشنایی و حرفا و مخالفتا و دعواهای آیت پنج بار طول کشید و دیگه بار آخر کل خونوادشون اومدن برای خواستگاری اصلی که بدون حضور آیت انجام شد چون رفته بود سفر کاری و طول میکشید برگشتنش.
و انگشتر نشون آورده بودن و مامان و بابام اجازه دادن و خودمم دوس داشتم و این شد که من یک بار دیگه نامزد شدم.
رضا ظاهر خوبی داشت و همون اوایلم نشون داد که خیلی دست و دلبازه و

1403/09/28 12:09

خوش
رفتاره.
مامانم شروع کرده بود به خرید جهیزیه و خورد خورد وسیله میخرید برام.
یک هفته از نامزدیم گذشته بود که قرار بود آیت برگرده از سفر.
از دلهره و دلشوره داشتم میمردم و دیگه خودمو مرده میدونستم،میگفتم آیت خو.ن راه میندازه ایندفه.
شب شد و آیت اومد بعد از شام مامانم بهش جریانو گفت و در کمال تعجب آیت حرفی نزد و گفت:مبارکه.
فک میکردم دارم خواب میبینم،مگه میشد آیت چیزی نگه واسه کار به این بزرگی که بی خبر ازون اونجام شده؟
به هر حال آیت حرفی نزد و جنگ و دعوایی راه نیوفتاد.
برای فردا شبش مامان رضا رو دعوت کرد بیاد خونمون که آیت هم بشناستش.
دم اومدن رضا بود که آیت منو صدا زد و گفت:برو پایین خونه‌ی ما و تا وقتی این پسره میره حق نداری بیای بالا.
واااا این دیگه چه جورش بود؟ چیزی نگفتم،ینی چیزی نمیتونستم بگم،رفتم پایین.
درو که باز کردم رفتم توی خونه زنداداشم گفت:چیزی میخوای؟
گفتم:نه آیت گفت باید پایین باشم.
زنداداشم گفت:مگه رضا نمیاد الان؟
گفتم:آره ولی گفت تا موقع رفتن رضا نباید برم بالا.
زنداداشمم جا خورده بود ولی چیزی نگفت و لباس پوشید و همونطور که داشت میرفت سمت در گفت:گشنت که شد از یخچال چیز میز بردار بخور،چون فک کنم واسه شامم نزاره صدات بزنیم.
بغضم گرفته بود،زنداداشم رفت.
بغضم ترکید و اشکام دونه دونه روی گونه‌ها میچکید،خیلی بی انصافی بود رفتار و کارای آیت،دلم میخواست بالا باشم و وقتی رضا میاد ببینمش،دلم میخواست بشناسم همسرمو و بدونم کیه و چیه...

1403/09/28 12:09

🥀قاسمی🥀:
#قسمت_16

اونشب من رضا رو ندیدم و دفه‌های بعدم همینطور.
کلا هیچ تماسی با هم نداشتیم و انگار نه انگار که نامزد بودیم.
حرصم میگرفت ازین وضع ولی میترسیدم حرفی بزنم و این نامزدیمم به هم بخوره.
یه روز مادر رضا تماس گرفت و برای عصر قرار گذاشت که بریم من آینه شمعدون بپسندم که بخریم و عصر موقع رفتن بود و من حاضر شده بودم همراه زنداداش و معصومه که دم در آیت رسید و فهمید که واسه آینه شمعدون داریم میریم که باز به من گیر داد که کجا؟لازم نکرده تو بری؟خودشون میرن میگیرن و تو نمیخواد جایی بری....
هنوز جمله‌ش تموم نشده بود که زنداداشم صداشو برد بالا و گفت:چه خبرته آیت؟چند هفته دیگه عروسیشونه تو داری انقد سخت میگیری،بعدشم آینه شمعدون مال عروسه و خودش باید بپسنده،مگه واسه من دارن میگیرن که من بدون عروس بلند شم برم؟بسه دیگه.
آیت دیگه چیزی نگفت و رفت توی خونه و ما سه تایی رفتیم.
اونروز بالاخره واسه اولین بار بعد از شب نامزدی رضا رو دیدم و یکم با هم حرف زدیم و آینه شمعدونو خریدیم.
بعد از اینکه زنداداش آیتو دعوت کرد چیرای آیت خیلی کمتر شد و حتی واسه انتخاب حلقه و سرویس عروسی من و رضا با هم تنها رفتیم.
من هیچ حلقه‌ای به دلم نمیتشست و ازونجایی که رضا توی بازار شناخته شده بود و همه داداشاش و یکی از دوماداشونم توی همون بازار جواهرفروشی داشتن،حلقه‌ی منو سفارش داد و قرار شد سکه آب کنن و حلقه‌ی من از سکه‌ی آب شده درست بشه.
بهترین سرویس جواهر اونموقع رو رضا برام خرید و من خیلی خوشحال بودم چون دقیقا همون فکرایی که در مورد آیندم داشتم همشون داشت اتفاق می‌افتاد.
کم کم داشتیم به روز عروسی نزدیک میشدیم و جهیزیه من داشت کامل میشد و مامان هر چی که جدید میخرید میبرد میذاشت خونه‌ی من.
برخلاف اکثر عروسای اون زمان من قرار نبود با خونواده‌ی رضا یه جا زندگی کنم و رضا خونه‌ی مستقل داشت از خودش توی میدون آرژانتین و ما قرار بود مستقل باشیم.
همه جی خیلی خوب داشت پیش میرفت و همه راضی بودن ازین وصلت.
حس میکردم رضا رو دوس دارم و هم از قشنگی چهره‌ی مردونه‌ش هم دست و دلبازیش هم خوش اخلاقیش لذت میبردم.
عروسیمون قرار بود توی ظفر باشه بالاتر از میدون ونک و این بهترین جایی بود که اونموقع میشد عروسی گرفت.
خدا رو‌شکر میکردم که رضا خیلی شانسی سر راه زندگیم قراره گرفته و دارم با مردی که ازش خوشم میاد ازدواج میکنم...

#قسمت_17

یک هفته مونده بود به عروسی که دیگه رو دور تند بودیم و دونه دونه کارا رو باید تموم میکردیم.
جهیزیه‌ای که مامانم برام گرفته بود رو بردیم توی خونم چیدیم و واقعا

1403/09/28 21:21

جهیزیه‌ی خوبی داده بود مامانم بهم و همه تعریف میکردن.
یه روز مونده به حنابندون باید میرفتم برای پرو لباسم که قرار بود رضا واسه ناهار بیاد خونه‌ی ما،نهار بخوریم و بریم.
کلی مهمونم داشتیم از شهرستان و خونه خیلی شلوغ بود،انقد سرپا وایساده بودم و کار میکردم که پاهام دیگه نا نداشت،ساعت دو شده بود که هرچی منتظر رضا موندیم که سفره رو بندازیم نیومد،باز یکم دیگه صبر کردیم ساعت شد سه و خبری نشد ازش.
دیگه زشت بود که بقیه رو معطل کنیم و سفره‌ها رو آماده کردیم و خوردیم ناهارو .
دلشوره گرفته بودم ولی نمیشد اینو به بقیه بگم،میذاشتن پای پر رویی و بی‌حیایی.
بالاخره ساعت پنج زنگ خونه به صدا دراومد و رضا پیداش شد.
نمیتونستم توی جمع برم‌جلو بپرسم کجا بودی ،فقط از دور سر تکون دادم جای سلام.
در کمال تعجب آیت دیگه کاریم نداشت و با رضا هم خوب خوش و بش کرد و تحویلش گرفت.
من رفتم لباس پوشیدم و با معصومه و رضا سوار ماشین شدیم و رفتیم برای پرو.
توی راه هر چی با رضا حرف زدم یا جواب نمیداد یا کوتاه یه چیزی میگفت که معلوم بود میخواد از سر باز کنه.
نمیفهمیدم چرا اونجوری رفتار میکنه!
هر چی ازش پرسیدم چیشده گفت هیچی و جواب نداد ولی همچنان تو قیافه بود و سرسنگین.
رفتیم لباسو پرو کردیم و خیلی قشنگ‌بود و همه چیش مناسب.
گرفتیم و رفتیم باز سوار ماشین شدیم ولی رفتار رضا فرقی نکرد.
معصومه که مشخص بود الکی بهونه جور کرده که ما تنها باشیم گفت:آقا رضا میشه جلو این کتابفروشی نگهداری من یه کتاب باید بخرم!
رضا بدون حرف نگه داشت و معصومه پیاده شد.
باز از رضا پرسیدم توروخدا بگو‌چته؟
از جوابی که داد انگار برق منو گرفت...

#قسمت_18

گفت:چرا از من نپرسیدی ناهار خوردم یا نه؟!
وای راست میگفت من اصلا حواسم نبود،چون ساعت پنج اومده بود به درصدم احتمال نداده بودم که ناهار نخورده باشه و اصلا یادم نبود بپرسم.
هول شده بودم پرسیدم:مگه نخوردی ؟
یه پوزخند زد و روشو کرد اونور و از پنجره بیرونو نگاه کرد.
با ناراحتی گفتم:رضا من نمیدونستم وگرنه ما که ناهار کلی منتظرت موندیم بیلی که نیومدی و فکر کردم شاید کارِت طول کشیده و خوردی.
جوابمو نداد و خواستم باز حرف بزنم که دیگه معصومه اومد و چیزی نگفتم.
توی سکوت مارو برد تا دم خونه و موقع پیاده شدن معصومه پرسید: آقا رضا ما صبح ساعت چند آماده باشیم واسه اینکه ببریمون آرایشگاه؟
رضا با تمسخر گفت:پنج صبح و نیشخند زد.
معصومه بیچاره از همه جا بیخبر مونده بود چی بگه که من آروم به رضا گفتم:هشت آماده باشیم؟
رضا سر تکون داد و خداحافظی کردیم پیاده شدیم و رضا گاز داد و رفت.
از دست

1403/09/28 21:22

خودم خیلی ناراحت بودم،حق داشت،باید ازش میپرسیدم.
گذشت و شب توی اون شلوغی خونه وسایل و لباسای فردارو آماده کردیم با معصومه که یه موقع چیزی جا نمونه.
شب از ذوق و‌ استرس خوابم نمیبرد و تا ساعت هفت که بخوام از جام پاشم هزار بار با دلهره از خواب پریدم.
خیلی دلهره داشتم و ذوق زده بودم،داشتم میرفتم خونه‌ی بخت،خونه‌ی خودم،جایی که خبر از گیرای آیت نبود و خودم بودم و شوهرم.
رضا هم از قرار معلوم زیاد اهل گیر دادن نبود و این یکم خیالمو راحت میکرد.
با معصومه یه صبونه‌ی سرپایی خوردیم و دیگه ساعت هشت شده بود رفتیم دم در و چند تا لقمه هم برای رضا گرفته بودم و اونم به موقع رسید و‌سوار شدیم.
لقمه‌های کره عسلو که توی ظرف بودو گرفتم سمتش و با لبخند گفتم: صبونه شاید نخورده باشی!
نگام کرد و یه نگاهم به لقمه‌ها انداخت و با مکث گرفت لقمه‌ها رو و گفت:خوردم ولی اینم میخورم.
خیالم راحت شد که حالش خوب شده و دیگه سرسنگین نیست .
رسیدیم دم ارایشگاه و قرار شد ساعت دو بیاد دنبالمون

1403/09/28 21:22

#قسمت_19

رضا ساعت دو اومد دنبالمون و حنابندون که توی خونمون بود و همه اومده بودن،منم تغییر محسوسی کرده بودم که رضا وقتی منو دیده بود لبخند زد و معلوم بود خوشش اومده ولی جلو معصومه چیزی نگفته بود.
وارد خونه که شدیم همه بودن و وقتی منو دیدن یکی یکی اومدن جلو و تبریک گفتن و وقتی به یکی از جاریام رسیدم یه نگاه توی صورتم کرد و روشو برگردوند گفت:یه لیوان آب واسه من بیارین.
تعجب کردم از رفتارش،نه بهم تبریک گفت نه حرفی زد ، خلاصه جشن از عصر شروع شد و تا نصف شب ادامه داشت و خیلی خوش گذشت.
فردای اونروز که میشد بیست‌ و هفتم خردادماه سال شصت و هفت عقد و عروسی من و رضا بود .
قدیم رسم همین بود که عقد و عروسی رو توی یک رو جشن میگرفتن و دیگه عروس و دوماد میرفتن سر خونه زندگیشون چون بریز و بپاشای امروزی و تجملات بیش از حد نداشت.
صبح ساعت هفت رضا اومد دنبالمون و با خواهرم و دختر خواهرشوهرم رفتیم آرایشگاه ونوس توی خیابون پاسداران.
دل توی دلم نبود و هم خیلی خوشحال بودم هم دلهره داشتم ، دلهره از زندگی جدید،نمیدونستم چی پیش رومه و هیچ ذهنیتی نداشتم ازینکه قراره چی بشه؟!
رضا رو به لطف آیت خیلی کم میشناختم و هنوز نمیدپنستم چه جوری باید رفتار کنم و هیچی از عادتا و علایق و سلایقش نمیدونستم.
ولی حس میکردم دوسش دارم و میتونیم زندگی خوبی کنار هم داشته باشیم.
ساعت دوازده بود و من آماده شده بودم و موهامو بالای سرم جمع کرده بودن و چند تا حالت چتری از موهای فرم رو روی پیشونیم انداخته بود ارایشگر و رژ سرخ و آرایشی که اونموقع مد بود و بهترین بود در نوع خودش.
لباسمم پف کمی داشت و از سر شونه‌هام حالت چین چینی داشت و میریخت روی بازوهام.
پشت موهامم تورمو زده بودن و وقتی خودمو با لباس عروس و اون آرایش قشنگ توی آینه‌ی سالن دیدم خیلی خوشم اومد و واقعا تغییر خیلی زیادی کرده بودم و شاید کسی نمیشناخت منو.
رضا که اومد دنبالم خیلی خوشتیپ تر شده بود با لباس دومادی و منو که دید چشماش برق میزد و عکاسی که باهاش اومده بود گفت تور عروس خانومو بده بالا و پیشونیشو ببوس عکستونو بگیرم.
رضام همینکارو کرد و این اولین تماس منو رضا بود و من واقعا خجالت میکشیدم، ما شاید حتی سالی چند بار با برادر و پدرمون روبوسی داشتیم و این تماس با رضا برای منی که توی اونهمه محدودیت زندگی کرده بودم پر از شرم بود و همش فکر میکرد کار اشتباهی انجام دادم،هنوزم استرس دعوای آیتو داشتم.

1403/09/28 21:22

🥀قاسمی🥀:
#قسمت_20

تا ساعت پنج-شش درگیر باغ و عکاسی و فیلمبرداری بودیم و هر چی فیلمبردار میگفت انجام میدادیم،چون هیچی بلد نبودیم ولی پر از شوق بودیم.
ساعت حدودای شش بود که رسیدیم تالار و میون کیف و سوت بقیه رفتیم نشستیم سر سفره عقد که عقدمون خونده بشه.
بنا به رسم روی سرم چادر انداختن و من و رضا کنار هم نشستیم و دخترا روی سرمون تور گرفتن و قند میسابیدن و خانوما کِل میکشیدن.
وقتی عاقد اومد همه ساکت شدن و عاقد شاهدای عقدمونو صدا زد و کارارو انجام دادن و بعد شروع کرد به خوندن خطبه‌ی عقد ما.
قرآن روی پام باز بود و دستام یخ کرده بود و میلرزید،چشمام به آیه‌های قرآن بود ولی انگار هیچی نمیدیدم.
خیلی استرس داشتم ولی استرس و ذوقم با هم قاطی بود و خوشایند بود برام.
برای بار سوم که عاقد گفت:عروس خانوم برای بار سوم میپرسم ، خانم طاهره... شما رو به عقد آقای رضا... با مهریه‌ی نهصد هزار تومان و یک جلد قرآن و یک دست آینه و شمعدان در بیاورم؟آیا وکیلم؟
سعی کردم به خودم مسلط باشم آب دهنمو قورت دادم که یکی بلند گفت:عروس زیرلفظی میخواد!!!
مادر رضا از توی کیفش یه سکه دراورد و گذاشت روی قرآنی که روی پام باز بود و سرمو بوسید و گفت:عروس خانوم بله رو بده.
صدامو صاف کردم و گفتم:با اجازه پدر و مادرم و بزرگترای مجلس بله.
جیغ و سوتا و دست زدنا دیگه تموم نمیشد و پشتبندش آهنگ گذاشتن و عاقد دقترو آورد و امضاها رو زدیم و شناسنامه‌هامونو برد که قرار شد چند روز دیگه رضا بره دفتر عقد و شناسنامه‌هامونو تحویل بگیره.
کادوی رضا به من یه سرویس خیلی قشنگ ساخته شده از سکه آب شده سفارشی بود که خیلی تک‌بود و فقط یدونه ازش ساخته شده بود.
تموم اونشب به رقص و عکس و خوشحالی گذشت ، جشنمون خیلی خوب و قشنگ بود و به همه خوش میگذشت.
فرداش پا تختی بود و توی خونه‌ی خودم بود و هم برای پاتختی اومده بود مهمونا و هم برای دیدن جهیزیه و همه از جهیزیه‌م تعریف میکردن و مامانم مشخص بود که خیلی راضیه از تعریف بقیه و ذوق داره از ازدواج من...

#قسمت_21

زندگی من خیلی آروم‌ و خوب شروع شد و من از همه چی راضی بودم،همه چی خوب پیش رفته بود.
دو روز بعد از پاتختی قرار بود بریم خونه‌ی مامانم واسه مادرزن سلام.
مامانم مهمونی خیلی خوبی داد و چهار نوع غذا درست کرده بود و رضا بهش سکه کادو داد و اونشبم به خوشی تموم شد.
رضا صبحا میرفت سر کار و من سعی میکردم زودتر بیدار شم براش صبحونه آماده کنم که بدون صبحونه از خونه بیرون نره و رضا هم واقعا مرد خوبی بود و همه چی برام تامین میکرد و اگه قهر کردنای گاه و بیگاه و دل نازک بودنشو فاکتور بگیریم

1403/09/28 21:23

خوش اخلاق هم بود.
تقریبا یکماه از ازدواجم گذشته بود که فهمیدم باردارم و حرف بچه دار شدن رو از قبل با رضا زده بودم و من بچه نمیخواستم و رضا چون شش سال از من بزرگتر بود میگفت دیر میشه واسه من برای پدر سدن و منم قبول کرده بودم که زود بچه بیاریم و این شد که من فقط بعد از یک ماه از عروسیم باردار بودم.
وقتی مطمعن شدم ازین موضوع به رضا گفتم و خیلی خوشحال شد و بغلم کرد و تبریک گفت،خیلی دوست داشت بچه اولمون پسر باشه و اونموقع این موضوع هم خیلی مرسوم بود بین همه.
برای اینکه بقیه رو خبردار کنیم من روم نمیشد به کسی حرفی بزنم و به زنداداشم گفتم و قرار شد ایشون به مامانم اینا خبر بارداریمو بده.
خیلی رود همه متوجه شدن و همه خوشحال بودن و برام کادو میخریدن و تند تند مهمونی دعوتمون میکردن و دور و برمون شلوغ بود.
چهارهفته باردار بودم که به رضا گفتم:رضا؟
گفت:بله؟
گفتم:ما ماه عسل نرفتیم مسافرتم نرفتیم،پس کِی بریم؟
رضا یکم فکر کرد و گفت:یه رفیق دارم که اونم متاهل‌ه قرار میزاریم و با اونا میریم.
حالم گرفته شد گفتم:ماه عسل که کسی رو نمیبرن،خودمون دو تا بریم خب!
گفت:نه من تنها نمیتونم به جاده بزنم،باید با اونا بریم وگرنه نمیام.
بالاجبار قبول کردم و ما چند روز بعد زدیم به جاده و تموم طول مسافرت خانوم دوست رضا یا جلو آینه بود یا بیرون بود یا خواب و منم یا سبزی داشتم پاک میکردم یا غذا درست میکردم یا حالت تهوع داشتم،اون خانومم دست به سیاه و سفید نمیزد و توی اون گرمای تابستون همش مجبور بودم با شلوار و روسری و مانتو بچرخم و واقعا اعصابم خورد بود ولی نمیتونستم حرفی به رضا بزنم و غر بزنم.
بالاخره بعد از یک هفته برگشتیم خونه و راحت شدم،پشیمون بودم از درخواست سفر و ترجیح میدادم کلا بشینم توی خونه و جایی نرم.
ویار خیلی بدی داشتم و خالم اصلا خوب نبود....

#قسمت_22

ویار داشتن من ادامه داشت،انقدی زیاد چیزی نمیتونستم بخورم،از یه طرفم مهمونیای پاگشا هنوز تموم نشده بود و اونجوری که دلم میخواست نمیتونستم استراحت کنم.
دوشنبه بود که رضا بهم خبر داد اخر هفته خونه خواهرش دعوتیم و مهمونی بزرگی گرفته و همه رو دعوت کرده.
حالم خوب نبود و بی حوصله بودم،صورتمم پر شده بود و باید میرفتم آرایشگاه،با مهشید جاریم قرار شد بریم پیش دوست اون.
سه شنبه رفتیم آرایشگاه و مهشیدم اومد و سلام و احوالپرسی کردیم و گفت:طاهره تو چرا موهاتو مش نمیکنی؟
گفتم:اتفاقا خیلی دوس دارم ولی رضا دوس نداره و اجازه نمیده!
گفت:نه بابا چرا اجازه نده؟اوندفه گفت از مش خوشش میاد و بهت اجازه داده؟
با تعجب گفتم:راست میگی؟
گفت:آره بابا و

1403/09/28 21:23

رو کرد به آرایشگر که دوستش بود و گفت:آذر بیا موهای طاهره رو‌ مش کن.
نشستم رو صندلی و اونروز موهامو مش کردم و صورتمو اصلاح کردم ، بعد از تموم شدن کار که خودمو توی آینه دیدم خیلی تغییر کرده بودم و واقعا قشنگتر شده بودم.
کار مهشیدم تموم شده بود از هم خداحافظی کردیم و رفتم خونه.
از تغییر زیاد چهرم ذوق داشتم و سرحال اومده بودم و انگار ویارمم یادم رفته بود.
غذا درست کردم و میز چیدم و لباس قشنگ پوشیدم و منتظر اومدن رضا بودم.
دلم میخواست زودتر ببینه منو.
یکساعتی طول کشید و بالاخره اومد.
تا در باز شد با خوشحالی رفتم دم در و‌ با خنده سلام دادم،تا نکاش افتاد به موهام اخم کرد و گفت:چرا خودتو این ریختی کردی؟
خندم جمع شد و مبهوت دست کشیدم رو موهام و گفتم:خوب نشده؟
اومد داخل درو بست و گفت:مگه نگفته بودم خوشم نمیاد از رنگ و اینکارا؟
گفتم:ولی مهشید گفت تو اجازه دادی و خوشت میاد!!!
اخمش غلیظتر شد و گفت:توام باور کردی؟ من که بهت گفته بودم موهاتو رنگ نکن ، از من دوباره میپرسیدی! از مهشید بهترشو پیدا نکردی؟
تازه فهمیدم چه رو دستی از مهشید خوردم،رضا راست میگفت،مهشید کلا حسودی منو میکرد و اینم دروغ گفته بود و من نباید گولشو میخوردم.
اونشب دعوامون با رضا بالا گرفت و کلی گریه کردم و بهش گفتم بعد از مهمونی خواهرت میرم خونه بابام و حق نداری بیای دنبالم..

1403/09/28 21:23

🥀قاسمی🥀:
#قسمت_23

مهمونی رو میخواستم برم چون دوس نداشتم کسی از دعوای ما چیزی بفهمه ولی خیلی ناراحت بودم،هم از مهشید هم از رضا.
از یه طرفم مه حامله بودم و ویار پدرمو دراورده بود و اعصابرو حوصله هیچی رو نداشتم.
پنجشنبه شد و آماده شدیم و رفتیم مهمونی ولی من همچنان با رضا حرف نمیزدم‌ و اونم کاری بهم نداشت و اینکه کاری به قهر بودنمم نداشت بیشتر حرصیم میکرد،من انتظار داشتم بیاد بغلم کنه،سعی کنه از دلم در بیاره،ولی هیچ خبری نبود.
رفتیم خونه شوهر خواهرم و مهشید و شوهرش و دخترشم اونجا بودن و همون برادر شوهرم مه شوهر مهشید بود تا منو دید گل از گلششکفت و گفت:زنداداش رنگ موهات چقد بهت میاد،مبارکت باشه،یکه یک شدی،خیلی خوب شده.
منو نمیگی؟!با شنیدن این حرف و دیدن قیافه‌ی عصبانی مهشید کیلو کیلو قند تو دلم آب شد.
با لبخند ازش تشکر کردم و با مهشید خیلی سرد و الکی سلام احوالپرسی کردم و دیگه محلش نذاشتم.
رضا بازم بهم کاری نداشت و بیشتر شب من با بقیه مشغول بودم و ندیدم رضا رو زیاد و با خودم عهد کردم اگه تا اخر شب سمتم نیومد صبح زود وقتی رفت سر مار منم جمع کنم برم خونه مامانم.
ازین رفتار رضا دلم مثه یه مرغ توی قفس میکوبید و آروم و قرار نداشتم و همش میخواست گریه‌م بگیره.
مهمونی تموم شد و برگشتیم خونه و رضا همونطوری سرد بود و با کریه خوابم برد.
فرداش برای صبحونه‌ش پا نشدم و پا شد فکر کرد من خوابم و اماده شد رفت.
وقتی مطمعن شدم از رفتنش از جام پا شدم و رفتم ساکمو بستم و لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون سر خیابون تاکسی دربست گرفتم و رفتم خونه مامانم.
میترسیدم ازین قهر کردن و زدن از خونه بیرون ولی غرورم جریحه دار میشد.
رسیدم و زنگ خونه رو که زدم و در باز شد،رفتم داخل در ورودی باز شد و مامانم منو که اونموقع صبح ساک به دست دید زد توی صورتش و با نگرانی گفت:خدا مرگم بده چیشده؟
نتونستم توی صورتش نگاه کنم و سرمو انداختم پایین و با صدای گرفته گفتم:اومدم قهر.
مامانم با حالت اعتراض گفت:بیا تو ببینم،با شکم حامله اومدی قهر چیکار؟
رفتم تو و خدا خدا میکردم آیت رفته باشه سر کار و خونه نباشه چون اصلا حوصله‌شو نداشتم.
رفتم تو و معصومه بدو اومد ساکو از دستم گرفت و پرسیدم: آیت هست؟
گفت:نه رفته.
خدا رو شکر کردم و مانتو روسریمو دراوردم و رفتم نشستم.
مامانم با قیافه درهم و نگران پرسید:صبونه خوردی؟
سرمو رو به بالا تکون دادم که یعنی نه!

#قسمت_24

مامانم حرصی شد و گفت:تو مگه حامله نیستی دختر؟باید وقتی بیدار شدی یه چیزی بزاری دهنت،اگه تو خیابون غش میکردی چی؟اگه قندت بیوفته چی؟شوهرتو نبین که الان

1403/09/28 21:23