13 عضو
قهر کردین از هم،یه بلایی سر تو یا اون بچه بیاد پدر ما رو در میاره.
حوصله غرغرای مامانو نداشتم و واسه همین جوابشو ندادم که بحث زودتر تموم شه.
با معصومه کمک کردن و صبونهی مفصل آماده کردن و دل سیر صبونه خوردم،هی سعی داشتم با ویارم مقابله کنم که وزنم کم نشه و بچه ضعیف دنیا نیاد ولی گاهی حالم واقعا بد میشد و نمیتونستم حتی آب بخورم.
بعد از صبونه مامانم پرسید سر چی پا شدی اومدی قهر؟
براش تعریف کردم و مامانم با غیض گفت:اوووه حالا من فک کردم چی شده! پاشو جمع کن عصری تا شوهرت برنگشته برو خونت،سر این چیزای الکیام دلخوری راه ننداز،نه تقصیر توعه نه تقصیر شوهرت یکی باید جاریتو بشونه سر جاش ، ولی توام نباید بهش اعتماد میکردی،اول از شوهرت میپرسیدی بعد.
ازینکه مامانمم طرف رضا رو گرفت بیشتر عصبی شدم و با حرص پا شدم و رفتم توی اتاق و درو کوبیدم.
با خودم گفتم: حالا که اینجوریه تا رضا دنبالم نیاد برنمیگردم و همینجا میمونم.
یه بالش برداشتم از روی رختخوابایی که گوشهی اتاق مرتب چیده شده بود و انداختم وسط اتاق،دراز کشیدم و خوابم برد.
با صدای مردونهای که اومد از خواب پریدم و چند ثانیه طول کشید تا یادم بیاد کجام و بفهمم صدای کیه بیرون از اتاق.
صدای آیت بود ولی حوصلشو نداشتم و بازم دراز کشیدم و خوابیدم.
وقتی با صدای مامانم از خواب بیدار شدم غروب شده بود و من نزدیک نه ساعت خواب بودم.
عجیب اینکه هنوزم خوابم میومد،وقتی بیدار شدم و از اتاق رفتم بیرون مامانم کفت:معلومه که ویار خوابم داری وگرنه اینهمه ساعت نمیخوابیدی.
بعد صداشو آورد پایین و پچ پچ کنان گفت:آیت نمیدونه واسه قهر اومدی،گفتم اومدی چند روز بمونی بخاطر ویارت و بعد بری.
سرمو تکون دادم و گفتن:خب آخرش که میفهمه اومدم قهر!
گفت:حالا تا اونموقع ایشالا میری سر زندگیت.
شب که آیت اومد برعکس همیشه تحویلم گرفت و پرسید:شوهرت چرا نیومده؟
گفتم:من قرار شده چند روز بمونم،دیگه اون روش نشد بیاد بمونه.
آیت از سر رضایت و تایید سرشو تکون داد و گفت:باشه بمون ولی بگو شوهرتم بیاد...
#قسمت_25
دیگه نمیدونستم به آیت چی بگم.
سه روزی گذشته بود از قهر کردنم و از رضا هیچ خبری نبود و آیت هم کم کم بو برده بود از قضیه و اومدن من.
خودمم ترس بَرَمداشته بود که نکنه واقعا به طلاق و جدایی برسه این قهر کردن چون انگار رضا براش مهم نبود کلا.
مامانم غر میزد و حرص میخورد و میگفت:من بهت همون روز گفتم تا شوهرت نفهمیده اومدی قهر،وسایلتو بردار و برگرد،حالا میخوای چیکار کنی؟اگه بچه نداشتی میشد یه کاریش کرد ولی اون پدر بچته،کاری نمیتونی بکنی،تا دیر نشده
برگرد،این قهر و بچهبازیاتو تموم کن.
خودمم دلم میخواست برگردم ولی غرورم اجازه نمیداد،من فکر میکردم به دو روز نرسیده رضا میاد دنبالم و قضیه تموم میشه ولی زهی خیال باطل.
هجدهمین روزی بود که خونه مامانم بودم و آیتم چپ و راست تیکه بارم میکرد و یه شبم برگشت سر سفره گفت:حق نداری طلاق بگیری،زنی که طلاق بگیره حتی سگ نر توی کوچه بهش چشم داره.
و من مونده بودم و یه شکمی که روز به روز داشت بزرگتر میشد و قلبی که غمگینتر میشد.
بیستمین روز بود که تازه میخواستیم سفره ناهارو بندازیم که زنگ خونه رو زدن و معصومه رفت دروباز کرد که دیدم رضا با یه دسته گل اومد.
اون لحظه انقد خوشحال شدم که دیگه برام مهم نبود مامانم اونجاست و رفتم بغلش کردم و دیگه جلوی اشکامو نتونستم بگیرم.
انگار اونم دلش برام تنگ شده بود که محکم بغلم گرفته بود و با اون صدای مردونهش میگفت گریه نکن طاهره جان.
از ذوقم تند تند سفره روچیدم و دسته گل قشنگمو گذاشتم توی گلدون و سریع ناهار خوردیم که بریم.
سر جمع دو ساعت رضا اونجا نبود که گفتم پاشو بریم.
مامانم خوشحال از آشتی ما بود و بدرقمون کردن.
از بعد از اونروز دیگه ما دنبال خرید سیسمونی بودیم و مامانم میرفت بازارو خرید میکرد میاورد میذاشت خونهی من و میچسدیمش توی اتاقی که برای بچه در نظر گرفته بودیم.
هنوز جنسیت بچه رو نمیدونستیم و دکترا نمیتونستن با سونوگرافی هم تشخیص بدن چون دستگاهاشون مثه الان پیشرفته نبود.
رضا هم میگفت حتما دختره که نمیخوان جنسیتشو بگن و این برای ما فرقی نداشت و خوشحال بودیم از نزدیک شدن به روز زایمان.
مامانمم مجبور شذه بود از همه جی دو جور بگیره بخاطر ندونستن جنسیت بچه.
به من گفته بود باید طبیعی زایمان کنی و میترسیدم ولی مجبور بودم.
یه روز صبح تازه از خواب پا شده بودم که درد شدیدی توی شکم و کمرم پیچید کورضا سریع لباس تنم کرد و خودشم لباس پوشید و ساک بیمارستانو برداشت و منو رسوند بیمارستان مهر،جایی که دکترم اونجا بود و قرار بود واسه زایمان اونجا باشم....
🥀قاسمی🥀:
#قسمت_26
دکتر اومد بالا سرم و گفت باید منتظر بشیم تا دردای اصلیت شروع بشه و ببریمت اتاق زایمان.
تا ساعت هفت عصر من درد کشیدم ولی خبری از اومدن بچه نبود و هر کاری میگفتن انجام میدادم ولی کارساز نبود.
از درد دیگه نفسم بالا نمیومد و چشمام سیاهی میرفت،انقد گریه کرده بودم و عرق کرده بودم که انگار حموم رفته بودم.
نای نفس کشیدنم نداشتم،ساعت هفت عصر دکتر که واسه سرکشی اومد و دید حالم چقد بده گفت:تو طبیعی نمیتونی زایمان کنی و باید بری سزارین.
یه نسخه نوشت که چیا لازمه و رضا رفت بخره و منو که از درد و خستگی نای رو پا وایسادن نداشتم با ویلچر بردن اتاق عمل واسه سزارین.
زایمان من با بیهوشی بود و وقتی دکتر گفت تا ده بشمار من تا دو شمردم و دیگه هیچی نفهمیدم.
وقتی کم کم به هوش اومدم توی ریکاوری بودم و یه پرستار بالا سرم بود و فشارمو داشت چک میکرد.
چند دقیقه بعد که چکم کردن گفتن میتونم برم بخش و منو انتقال دادن اتاقی که گرفته بودیم.
نمیدونستم ساعت چنده و چقد بیهوش بودم،ازون مهمتر خبر از بچم نداشتم،میخواستم زودتر ببینمش،ببینم شبیه کیه؟دختره یا پسر؟سالمه ؟ حالش خوبه؟
وقتی روی تخت بردنم توی اتاقم همه اونجا بودن و با ورود من همه بلند شدن و با خنده و شادی بهم تبریک میگفتن و خبلی خوشحال بودن.
با صدای گرفته و بیحالی به مامانم گفتم:بچم گو؟
مامانم یه آدم کوچولوی سفید و فسقلی رو بلند کرد گذاشت روی سینم و گفت:مبارکه مادر بچت پسره.
وقتی روی سینم دیدمش خیلی احساس خاصی داشتم،تا حالا همچین چیزی رو حس نکرده بودم و خیلی برام جدید بود!
دلم میخواست گریه کنم ولی انقد خسته بودم که توانشو نداشتم حای اشک بریزم.
پیشونیشو بوسیدم و مامانم برداشتش.
چشم چرخوندم و به مامانم کفتم:رضا کجاست؟
مامانم که لباش میخندید و همه حواسش پی بچه بود گفت:نمیدونم مادر،از همون موقع که رفته وسایل بگیره هنوز نیومده!
گفتم:ساعت چنده؟
یه نگاه سر سری به ساعت انداخت و یه جوری که انگار اصلا براش مهم میست و فقط میخواد از سر باز کنه و باز مشغول بچه بشه گفت:ساعت دهه شبه.
با تعجب رو به مادر شوهرم گفتم:پس کجاست؟نکنه اتفاقی واسش افتاده باشه؟
مادرشوهرمم با یه دستش آروم زد روی دست دیگهش و با نگرانی گفت:من که نمیدونم دخترم،ایشالا چیزی نشده و میاد.
خیلی نگران بودم و دلشوره گرفته بودم،میترسیدم اتفاق بدی افتاده باشه...
#قسمت_27
میترسیدم اتفاق بدی افتاده باشه ولی چارهای هم نداشتم جز صبر کردن و منتظر موندن.
اتقد خسته بود و دارو بیهوشی هنوز توی بدنم بود که باز خوابم برد.
وقتیزچشم باز کردم و نگاه به دور و بر انداختم
دیدم مامانم و معصومه هر کدوم رو یکی از صندلیا نشسته خوابشون برده و بچهای روی تخت کوچولوی کنار من خوابه.
میخواستم سعی کنم بلند شم و بشینم،کمرم درد گرفته بود ولی هر چی تلاش کردم نتونستم،میترسیدم بخیههام بپره.
از تکون خوردن من تخت صدا داد و معصومه سریع بیدار شد و اومد بالا سرم و پرسید: درد داری طاهره؟چیزی میخوای؟
گفتم:نه میخوام بلند شم فقط.
گفت:وایسا اول به پرستارت بگم بعد اگه اجازه داد تختتو بلند کنم.
معصومه رفت از اتاق بیرون و چند لحظه بعد با یه پرستار برگشت.
پرستار حالمو پرسید،فشارمو چک کرد و از رگ دستم خون کشید و یه آمپول توی بازوم زد و اجازه داد یکم تختو بلند کنیم و من مایعات بخورم.
خیلی تشنم بود و دلم چایی میخواست،معصومه از فلاسک برام چایی ریخت و تختمم بلند کرد،کمرم خیلی درد داشت.
به بچم که نگاه انداختم غصه میخوردم که اسم نداره و ازون بدتر نگران رضا بودم.
توی همین حین که تو فکر رضا بودم یهو در اتاق باز شد و رضا اومد داخل.
چشام چهار تا شده بود،با نگرانی گفتم:کجا بودی رضا؟چیزیت شده؟چرا انقد دیر کردی؟
رضا که یه لحظه خنده از رو لبش کنار نمیرفت در حالی که نکاهش روی بچه بود و به سمتش میرفت گفت:رفتم خونه وسیله بیارم یکم نشستم نکو خوابم برده،ببخشید نگرانتون کردم،پشتبندشم با لبخندی پر رنگتر گفت:بچمم که پسره!!
و یه پاکت گرفت سمتم و گفت:زایمانت مبارک،اینم کادوت.
با اینکه از بیخیالی و خوابیدنش حرصم درومده بود ولی خوشحال شدم که توی اون شرایط کادومم آماده کرده.
کادوم یه گوشواره جواهر خیلی شیک بود که بازم سفارشی ساخته بودن برام و واقعا دوسش داشتم.
صبح باز همه اومدن دیدنم و خواهر و برادرای رضا همگی بودن و با کادو و گل و شیرینی.
حرف اسم بچه شد که خواهر شوهرم گفت:طاهره جان جاری من خواب دیده تو بچت دنیا اومده و اسمشو گذاشتی مجید،اسم بچتو مجید بزار که خوابش تعبیر شه.
با تعجب گفتم:ولی من دوس دارم بزارم اسمشو شهریار.
رضا با اعتراض گفت:نه مجید نه شهریار،اسم پسرم امیرحسینه.
دیگه کسی حرفی نزد و این شد که اسم پسرم شد «امیرحسین».
هشت روز بیمارستان بستری بودم و مثه الان نبود که یکی دو روزه مرخص کنن و اونموقع هشت روز بستری میکردن بعد از زایمان و آموزش میدادن بچه داری و رسیدگی رو.
#قسمت_28
از بیمارستان که مرخص شدم رفتم خونه مامانم و مادرشوهرمم روز اول اومد و مامانم گفت:میخوام واسه ده روزگیشون جشن بگیرم ولی مادرشوهرم مخالفت کرد و مامانمم به احترام مادرشوهرم مهمونی نگرفت و منم چیزی نگفتم.
امیرحسین بچهی آروم و خوبی بود و اذیت نمیکرد تا یک ماه خونهی مامانم بودم و
بعد از یکماه برگشتم خونهی خودم و روال عادی زندگیم علاوه بچهداری شروع شد.
امیرحسین بعد از یه مدت دیگه شیر خودمو نخورد و مجبور شدم شیر خشک بهش بدم.
رضا مرد خوب و پدر خوبی هم بود،وقتی از سر کار برمیگشت امیرحسینو بغل میکرد و چند دقیقهای باهاش وقت میگذروند.
تنها ایرادی که داشت این بود که خیلی به خونواده و فامیلش اهنیت میداد و تقریبا بیخیال بود و براش مهم نبود که اونا با من چه رفتاری انجام میدن.
مثلا یه بار که مهشید برا شام دعوتمون کرده بود یهو برادرشوهرم خیلی بیربط شروع کرد با من دعوا گرفتن که روز خواستگاری چرا عموی تو فلان حرفو زد و من اصلا یادم نبود چیزی که اون در موردش حرف میزد.
انقد با من بد حرف میزد و داد میزد که امیرحسین به گریه افتاد ولی رضا خیلی بیخیال نشسته بود و میوه میخورد و براش مهم نبود،من منتظر واکنش رضا بودم که لاقل از من دفاع کنه ولی هیچی نگفت و انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.
من اونشب انقد گریه کردم که نفسم بالا نمیومد برای اینکه خیلی خودمو توی اون جمع تنها حس کردم،شوهرم باید پشت من وایمیستاد ولی دریغ از یه اخم به برادرش.
ازون موقع من به رضا گفتم دیگه خونه برادرت نمیام و اونم چیزی نگفت ولی ده روز که نرفتیم رضا خیلی ناباورانه گفت:پاشو بریم خونه داداشم من نمیتونم به خاطر تو با داداشم بد بشم.
این در خالی بود که اگه من و رضا حرفمون میشد توی خلوت خودمون و قهر میکردیم و وقتی من میخواستم برم خونه مامانم یا فامیلام رضا نمیومد ولی اگه اون میخواست بره خونه فامیلاش منو کشون کشون مجبورم میکرد که همراهش برم.
مسئلهای هنوز در موردش خیلی عذاب وجدان دارم بعد از اینهمه سال اینه که وقتی رضا منو تحقیر یا عصبانی میکرد برای اینکه لجشو در بیارم امیرحسینو میزدم،چون میدونستم امیرحسینو خیلی دوس داره و وقتی میدید امیرحسینو زدم و گریه میکنه خیلی عصبانی میشد،هنوزم خودمو لعنت میکنم که جرا بخاطر رضا دست روی جگر گوشم بلند میکردم😭😭😭....
🥀قاسمی🥀:
#قسمت_29
با اینکه من و رضا گاهی اختلافات سادهی زن و شوهری داشتیم ولی از حق نگذریم رضا به امیرحسین خیلی اهمیت میداد و برای زندگیمون و من همه چی تهیه میکرد ولی امان از چشم شور و آدم حسود.
کافی بود یه مهمون بیاد خونمون و بره یا ما یه مهمونی بزرگ بریم،امکان نداشت فرداش یه اتفاق بد نیوفته.
خونهای که توش بودیم برای بچه کوچیک بود و وسیلههامونم زیاد بود و نمیشد زیاد جا به جا کرد و این شد که به فکر خرید خونه افتادم و البته جای بزرگتر.
بالاخره وقتی امیرحسین هشت ماهش بود خونه خریدیم و از قبلی جاش بهتر بود و دلبازتر بود.
روزای جابهجایی امیرحسینو میذاشتم پیش مامانم و معصومه و با رضا دوتایی کارامونو انجام میدادیم و گاهی از داداشای من یا داداشای رضا میومدن برای کمک.
بعد از دو هفته دیگه کامل جا افتادیم و همهچیز مرتب بود،ولی خیلی خسته بودم و امیرحسینم تازه داشت چاردست و پا راه میرفت و باید همش دنبالش میبودم که به چیز خطرناکی دست نزنه یا خدایی نکرده اتفاقی براش نیوفته.
یه روز که مهشید اومده بود خونمون گفت:طاهره من میخوام بینیمو عمل کنم بیا توام بریم با هم عمل کنیم.
دروغ چرا؟ منم بدم نمیومد عمل کنم و پیشنهادشو قبول کردم و با هم دکترم رفتیم ولی وقتی رضا فهمید گفت:لازم نکرده بینیتو عمل کنی و دست به صورتت بزنی.
مثه اکثر موقعها حرف حرف رضا بود و من کاری ازم برنمیومد و مجبور به اطاعت بودم و این شد که مهشید رفت عمل کرد بینیشو ولی من نه.
شب بیداریا و تفریح زیاد نداشتن و توی خونه موندن با بچه حوصلمو سر برده بود و واقعا دلم یه تغییر میخواست ولی خب تصمیم چیزی با من نبود .
یه روز که بعد از مدتها شام خونه مامانم اینا بودیم و رضا بعد از شام گفت:طاهره؟
گفتم:بله؟
گفت:میخوام اجازه بدم کاری که دلت میخوادو انجام بدی!
متوجه حرفش نمیشدم گفتم:چه کاری؟
گفت:میخوام بزارم بینیتو عمل کنی!
وای انقد خوشحال شدم که حد نداشت با ذوق به دهن رضا چشم دوختم و گفتم:راست میگی؟
رضا با همون جدیت همیشگیش گفت:آره فردا برو از دکترت وقت بگیر.
انقد سر کیف اومده بودم و شوق داشتم که وقتی برگشتیم خونه شب دیگه خوابم نبرد و فرداش امیرحسینو گذاشتم پیش مامانم اینا و رفتم پیش دکتر.
دکتر ویزیتم کرد و برای آخر هفته بهم وقت عمل داد.
و این شد که من بهمن ماه سال شصت و هشت بینیمو عمل کردم...
#قسمت_30
من بهمن ماه سال شصت و هشت بینیمو عمل کردم.
اونموقع عمل بینی واقعا عمل سختی بود و خیلی خیلی کم انجام میشد و مثل الان نبود که دکترا خیلی حرفهای باشن یا چشم مردم عادت کرده باشه.
ولی خدا رو شکر دکتر خوبی انتخاب
کرده بودم و چهرم تغییر زیاد و قشنگی کرده بود و واقعا بینیمم خیلی قشنگتر از قبل شده بود و وقتی عید شد و برای عید دیدنی رفتیم خونه خواهر شوهرم، وقتی منو دید بدون تبریک.پشت چشم نازک کرد و گفت:وا طاهره! توام؟
تعجب کردم که چرا این حرفو زد پرسیدم:مگه چیشده؟
گفت:توام بینیتو عمل کردی؟
گفتم:آره خب!
گفت:مهشید زودتر عمل کرده بود.
موندم که چی بگم و گفتم:آره قرار بود باهم بریم عمل ولی رضا اجازه نمیداد و بعد که راضی شد مهشید عمل کرده بود.
رضا خیلی سعی میکرد به من و امیرحسین برسه و از همه لحاظ تأمینمون میکرد ولی همچنان بیهیالیاشو داشت و رو امیر حسینم خیلی حساس بود و کافی بود که امیرحسین بخوره زمین جاییش زخمی بشه یا گریهی زیاد بکنه و اونوقت بود که با من دعوا میگرفت و اعصابمو خورد میکرد.
هر چی بهش میگفتم:خب ممکنه من حواسم ازش پرت بشه و نتونم دم به دقیقه دنبالش باشن چون غذا درست میکنم کار خونه انجام میدم،دست تنهام،منم آدمم،خسته میشم. ولی گوشش بدهکار نبود که نبود و حرف خودشو میزد.
دیگه انقد این موضوع تکرار شد و سر هر چیزی در مورد امیرحسین با دعوا کرد که نتونستم طاقت بیارم و یه روز امیرحسینم برداشتم و رفتم خونه مامانم واسه قهر،بلکه یکم به خودش بیاد و دست از سرم برداره.
ولی خب طبق معمول گذشته بعد از گذشت ده روز که خونه مامانم بودم رضا دنبالم نیومد و بچهی خواهر بزرگش اومدن دنبالم و و مامانم گفت:برگرد سر خونه زندگیت دخترم.
و من دوباره برگشتم خونهم.
رضا گیراش کمتر شده بود و انگار متوجه حساسیت بیش از حدش شده بود و بهش هم گفتم:تو درسته پدر امیرحسینی ولی منم که مادرشم و هیچکس توی دنیا دلسوز تر از من براش نیست و هیچکس مثه من عاشق امیرحسین نمیتونه باشه سعی کن درک کنی این موضوعو.
بازم روابطمون با مهشید اینا خوب شده بود و رفت و آمد داشتیم و بعد از یه مدت همه میگفت یه بچهی دیگه بیار نزار فاصله سنی زیادی داشته باشن و بچه تنها مونده و کسی نیست باهاش بازی کنه و حرف و حرف و حرف و بالاخره من و رضا تصمیم گرفتیم بازم بچهدار بشیم و امیرحسین حدود دو سالش بود که متوجه شدم برای بار دوم باردارم....
#قسمت_31
حالم اصلا خوب نبود و بدتر از بارداری اولم ویار داشتم و هر بویی که بهم میخورد حالت تهوع میگرفتم و تقریبا هیچی نمیتونستم بخورم و مدام وزن کم میکردم و همه نگران بچه بودن بخاطر هیچی نخوردن من.
به امیرحسین نمیتونستم درست و حسابی برسم و زحمت نگهداریش افتاده بود گردن خونوادم و بهش میرسیدن.
به هیچی میلم نمیرفت و انگار یه قفل گنده به گلوم زده بودن و یا احساس گشنگی تداشتم و یا اگه گشنم میشد
محال بود بتونم چیزی جز بیسکوییت قورت بدم.
تازه ماه دوم بودم که بعد از کلی خواستگار اومدن برای معصومه بالاخره یه نفرم قبول کرد و ازدواج کرد،روز عروسیش انقدر خوشحال بودم و ذوق داشتم که حد نداشت،قرار بود من باهاش برم آرایشگاه ولی رضا برام خط و نشون کشید که تو حاملهای حق نداری آرایش کنی،منم فقط دادم موهامو درست کنن و چون خیلی از دعوا کردنای رضا میترسیدم نذاشتم ارایشم کنن و وقتی اومدم خونه یکم ریمل زدم و همون شد ارایش من.
شب خیلی خوبی بود ولی من نمیتونستم بخاطر بچه سر پا وایستم و فقط نشستم و کسی نمیذاشت پا بشم.
شوهر معصومه مرد خوبی بود و من خوشحال بودم که معصومه هم رفت سر خونه زندگیش.
ماه چهارم بودم که رفتم دکتر و سونوگرافی که کرد گفت:مبارک باشه مامان خانوم بچت پسره .
وقتی این خبرو مادر شوهر و پدرشوهرم شنیدن خیلی خیلی خوشحال شدن و مخصوصا رضا که برام بازم کادو گرفت و همه جا پر شد که بچهی من پسره و همه تبریک میگفتن،راستش اونموقعها هنوز بچهی پسر داشتن افتخار بود و اکثر آدما بچهی پسر رو ترجیح میدادن.
توی این بین هم داداشم منصور عاشق یه دختر شمالی شد و رفتیم براش خواستگاری و اونم نامزد کرد ولی وقتی داشتیم برای عروسی آماده میشدیم متاسفانه پدر خانوم آیت فوت کرد و درگیر مراسم اونا بودیم و عروسی منصور عقب افتاد.
نزدیکای ماه پنجم بودم که یه پنجشنبه مهشید تولدش بود و مهمونی مختلط گرفته بود و من حتی برای خودم و رضا و امیرحسین خرید کرده بودم برای مهمونی ولی دم آخر رضا گفت:من نمیام و منم نتونستم دست تنها با امیرحسین برم.
🥀قاسمی🥀:
#قسمت_32
این اخلاقای رضا رو دوس نداشتم اصلا ولی کاریام از دستم برنمیومد و سعی میکردم کنار بیام.
چون اصلا حال بحث و دعوا و قهرم نداشتم،بالاخره شوهرم بود و توی خونهی ما هم حرف حرف رضا بود و آنچنان کاری از من برنمیومد .
اواخر ماه پنجم بارداریم بودم که از میدون آرژانتین اسباب کشی کردیم و رفتیم تخت طاووس و جامون بازتر شده بود و بهتر بود.
از وقتی رفته بودیم اونجا مهشید هر روز میومد دیدنم و برام غذا درست میکرد و مامانم بهم میگفت:طاهره مراقب باش،این مهشید محض رضای خدا محبت نمیکنه به تو....شبی که باید میرفتم زایمان مهشید اومد ازم حدافظی کرد و آرزوی سلامتی کرد برای من و بچه ، من و رضا رفتیم بیمارستان و امیرحسینم پیش مامانم اینا بود.چون زایمان قبلیم سزارین بود و دکترم میدونست که نمیتونم طبیعی زایمان کنم بعد از بستری یه راست منو بردن اتاق زایمان سزارین.
پسر دومم تاریخ دهم خرداد سال هفتاد و یک دنیا اومد و وزنش سه کیلو و هفتصد گرم بود .
رضا واقعا خوشحال بود و بازم کادو برام طلای سفارشی و تک که شاید لنگهش توی کل ایران پیدا نمیشد رو گرفت و همش دور و بر من و بچه بود.
اسم پسر دومم رو گذاشتم امیربهادر .
این اسم رو خودم انتخاب کردم و واقعا دوسش داشتم و به اسم پسر اولم هم میومد.
بازم هشت رو بیمارستان بستری بودم ولی توی کل اون هشت روز هیچ خبری از مهشید نشد.
همه اومدن عیادت من و بچم ولی مهشید نیومد.
بعد از هشت روز رفتم خونه مامانم و امیرحسینمو دیدم و اولین دیدارش با داداش کوچیکش بود.
رضا برای امیرحسین یه موتور کروز خریده بود و داد بهش و گفت:داداشت از بیمارستان برات آورده.
قصدش این بود که حسودی داداش جدیدشو نکنه و دوسش داشته باشه ولی امیرحسین یه نگاه کوچیک به موتور انداخت و رفت سراغ امیربهادر و شروع کرد به ناز کرد صورتش و نگاهش میکرد.
لبخند عمیقی روی لبام نشست که از سر رضایت بود.
توی کل اون بیست روزی هم که خونهی مامانم بودم بازم هیچ خبری از مهشید نشد که نشد.
خیلی برام جای تعجب داشت که اون تا شبی که رفتم بیمارستان توی خونم بود ولی یهو غیبش زد و تا همین الانم خبری ازش نشده.
بعد از بیست روز بچهها رو برداشتیم و رفتیم خونه خودمون.
چند روزی بود که خونهوی خودم بودم و یه روز یهو زنگ خونه زده شد و دیدم مهشید اومده با یه کادو توی دستش.
گلایهای نکردم که چرا انقدر دیر اومده.
تا نشست گفت:کادوتو باز کن اَکی (اکبر) دو تومن پول داده بود واسه کادوت ولی قیمت این دو و پونصد بود
#قسمت_33
انقدر حرص خوردم با این حرف مهشید که خدا میدونه.
سال هفتاد و یک دو و پونصد خیلی پول بود و این
به زبون آوردن قیمت کادو خیلی اذیتم کرد،هم احساس کردم خواست منت بزاره،هم واقعا گرون بود و راضی نبودم.
جای سخت قضیه اینجا بود که من و مهشید تقریبا با هم زیادم خوب نبودیم ولی از همه هم بیشتر با هم رفت و آمد داشتیم و اینم به خاطر این بود که رضا و اکبر تعصب برادری همدیگه رو حفظ میکردن و البته رضا بیشتر.
زندگی با دو تا بچهی ریز برای من چالشای زیادی به همراه نداشت،چون بچههای آیت از همون اول پیش ما بزرگ شده بودن و من تجربهی نگهداشتن چند تا بچه همزمان رو داشتم و در این بین آروم بودن و امیرحسین و امیربهادرم دخیل بود که بچههای اذیت کُنی نبودن .
امیربهادر حدود هفت هشت ماهش بود و امیرحسینم دو سال و چند ماه که یکی از دوستای مشترک رضا و اکبر ما و مهشید اینا و مادرشوهرم اینا به باغی که توی دماوند داشتن دعوت کردن.
ما همگی رفتیم و تا روز اول و دوم همه چی خوب بود و روز سوم بود که خانوما توی محوطه بودیم و آقایون داخل بودن و بچههام پیش ما بازی میکردن.
همینجوری مشغول بودیم که یهو صدای گریهی امیربهادر رو شنیدم و پشتبندش دختر کوچیکهی مهشید بدو بدو اومد و گفت:زنعمو من سوار تاب بودم که وقتی اومدم تاب محکم خورد به صورت امیربهادر.
اولش گفتم حتما چیزی نشده و توی بازی بچهها ازین اتفاقا پیش میاد ولی وقتی رفتم رسیدم بالا سر امیر بهادر توی همون زمان کم استخون زیر چشمش ورم کرد و کبود شد.
وای دلم ریخت و هول کرده بودم گریهم گرفته بود و انقد دستام میلرزید و شُل شده بود که نمیتونستم بچمو از زمین بلند کنم.
رضا بدو بدو اومد منو زد کنار و بچهمو که از گریه نفسش بالا نمیومد رو از زمین برداشت و داد میزد یخ بیارید زردچوبه بیارید و دوید سمت شیر آب که صورت بهادرمو بشوره.
به کمک بقیه از رو زمین پا شدم و با گریه رفتم سمت رضا و بهادر ولی نمیتونستم دردی که بچم داشت میکشیدم تحمل کنم و رضا با دختر مهشید دعوا میکرد و میگفت چرا مواظب نبود و سرش داد میزد و اونم یه طرف دیگه شروع کرده بود به گریه.
بدو بدو یخ آوردن توی کیسه دادن دست رضا و رضا میذاشت روی صورت بهادر ولی بچم نمیتونست سردی یخو تحمل کنه و صورتشو همش میکشید و گریهش بیشتر میشد....
#قسمت_34
مادرشوهرم زردچوبه و روغن نباتی رو قاطی کرد و آروم میمالید به صورت امیربهادر ولی صورتش همش داشت کبودتر میشد و بدتر میشد.
اون وسط من با اون حالم و وضعیت بچم بودم که مهشید اومده بود سر من داد میزد که چرا شوهرت با بچهی من بد حرف میزنه و دعواش میکنه مگه از قصد کرده؟
هیچی جوابشو ندادم و بدون توجه بهش با صورت خیس از اشک نشستم کنار رضا که بهادر بغلش
بود.
امیرحسینم ترسیده بود و اومد نشست توی بغلم .
تا صبح یخ گذاشتیم روی صورت بچم ولی ورم و کبودی صورتش کم نمیشد که هیچی بدترم داشت میشد.
دم صبح بود و من و رضا جفتمون از نگرانی بالاسر بهادر هنوز بیدار بودیم و صبح ساعت شیش و نیم از ویلا زدیم بیرون و بچه رو بردیم نزدیکترین بیمارستان.
وقتی وضعیت بچمو دیدن سریع کاراشو انجام دادن و بردنش از صورتش عکس بگیرن که ببینن شکستگی وجود داره یا نه!
ولی بهادر غریبه دیده بود و بغل هیشکی واینمیستاد و مجبور شدیم من بغل بگیرمش و یه جوری کمک کردن که از صورتش بشه عکس گرفت.
رضا شاید نسبت به من بی توجه یا کم حواس بود ولی بچههامونو واقعا دوست داشت و میدیدم که از دیروز تا حالا برای بهادر چه جوری داشت از جون مایه میذاشت.
بالاخره بعد از چند ساعت جواب عکس اومد و گفتن خدا رو شمر استخون زیر چشنش سالمه ولی چون ضربه شدید بوده احتمال پارکی رگ وجود داره که اونم باید صبر کنید به مرور خوب بشه و فقطچند تا پماد بی حسی و داروی صد لختگی دادن که کمتر اذیت بشه.
تا یکسال مدام بهادرو میبردم دکتر و میاوردم ولی کبودی صورتش درست نمیشد و هیچ دارویی تاثیر نداشت.
ورم صورتش خوب شده بود و حالت عادی داشت ولی کبودی زیر استخون چشمش خوب نمیشد حالا غده داشت پیدا میکرد و آخر سر که یه دکتر جدید و خوب پیدا کردم گفت باید عمل بشه چون احتمالا رگ زیرچشمش ترمیم نمیشه و باید با عمل ترمیم کنیم چون زیاد دارو مصرف کردنم برای بچه ضرر داشت.
به هر حال راضی به عمل شدیم و بهادر با اون عمل بالاخره کبودی زیر چشمش خوب شد و دیگهام نیازی به مصرف دارو نداشت
چند هفته بعد عروسی برادر کوچیکهی رضا بود که اختلاف سنیش با من یکسال بود و من دلم میخواست یکم تغییر کنم و به خودم برسم و این شد که اونموقع رفتم آرایشگاه گوهر توی میرزای شیرازی و موهامو مش کردم و خیلی خیلی چهرم تغییر کرده بود و دادم سشوار هم کشیدن موهامو و واقعا قشنگ شده بودم.
اومدم سریع خونه و یه آرایش کوچیکم کردم و منتظر رضا موندم که بیاد بریم خونه مامانم دنبال بچهها ولی رضا وقتی اومد و موهام و آرایشمو دید....
🥀قاسمی🥀:
#قسمت_35
رضا وقتی اومد منو دید عصبانی شد و هر چی دلش خواست گفت و جالبش اینجا بود که به رنگموهام کاری نداشت و به یه رژ و ریملی که زده بودم هزار تا حرف زد.
هیچی نگفتم،ینی ازش میترسیدم و نمیتونستم چیزی بگم بهش و فقط با بغض منتظر موندم که حرفاش تموم شد و رفتیم سوار ماشین شدیم و بچهها رو هول هولکی از خونه مامانم برداشتیم و اونا پست بند ما اومدن و رفتیم تالار.
توی تالار تا روسریمو برداشتم همه اومدن سمتم و از رنگ و مدل موهام و اینکه چقد قشنگ شدم و بهم میاد میگفتن،لبخند میزدم و تشکر میکردم ولی توی دلم یه غم گنده بود،چون من دلم میخواست رضا ببینه و خوشش بیاد و ذوق کنه و ازم تعریف کنه،ولی خب رضا کلا تعریف نمیکرد از من که هیچ، تو سرمم میزد.
وسطای مراسم خواهرشوهر کوچیکم اومد دم گوشم گفت:طاهره جان خونه رفتی حتما اسپند دود کن همه چشمشون به توعه هزار ماشالا.
یه لبخند زورکی زدم و چیزی نگفتم.
آخر شب بعد از تموم سد مراسم که رفتیم خونه،تازه رسیده بودیم و داشتم بچهها رو میذاشتم سر جاشون که بخوابن و هنوز حتی نتونسته بودم لباسامو عوض کنم که رضا با یه حرف خیلی زشت صدام زد و گفت برو دیگه آرایشتو پاک کن مثه فلان زنا شدی.
با این حرفش دیگه بغضم شکست و خودمو انداختم توی حموم و دوشو باز کردم که صدای گریهم بیرون نره و تا دلم آروم شه گریه کردم.
نمیفهمیدم چرا رضا انقد گارد داره مقابل من،اون که نه یکی از برادراش اینجوری نه حتی یکی از فامیلاش.
من تازه از همه جاریام بیشتر رعایت میکردم ولی رضا اصلا براش مهم نبود انگار ناراحتی و شکستن دل من.
بعد از کلی گریه صورتمو شستم و اومدم بیرون،انتظار داشتم الان رضا عصبی تر منتظرم باشه که باز دعوامون بشه ولی زهی خیال باطل، رضا خواب بود و خر و پفش آسمونو برداشته بود.
روزای زندگی ما میگذشت و من بیشتر اوقاتمو با بچههام مشغول بودم و وقتمو با بازی کردن با اونا و رسیدگی بهشون و کارای خونه میگذروندم و رضا همچنان از تَرَک ِ دیوارم ایراد میگرفت و انگار پی بهونه بود که دعوا راه بندازه.
یه روز که تاره رسیده بود خونه و سفره انداخته بودم که نهار بخوریم،باز بحث راه انداخت که چرا سالادو انقد ریز درست کردی و تموم نمیکرد بحثو.
واقعا عصبی شده بودم و دیگه نمیکشیدم و یهو پا شدم و داد زدم:رضا خستم کردی،بسه دیگه،دیگه نمیخوام زنده بمونم،خودمو از دست تو میک.شم بخدا.
و بعد بدو بدو یه لیوان آب پر کردم و رفتم توی اتاق و دروقفل کردم....
#قسمت_36
نشستم زیر در با گریه از توی کیفم قر.ص درمیاوردم که واقعا بخورم و راحت شم ازین زند.گی.
رضا انگار فهمید قضیه جدّیه و
اومد پشت در تند تند در میزد که باز کنم و منم درو قفل کرده بودم .
ازونور هوار داد رضا بود و گریهی بچهها،ازینورم من با دستای لرزون و صورت خیس از اشک ورق قرص خالی میکردم و لحظهای قرصا رو توی دهنم پر کردم و خواستم آب بخورم و قورتشون بدم،
رضا محکم زد به شیشهی بالای در و یه لحظه احساس کردم یه چیزی افتاد روی شونم و نگاه که کردم از ترس لیوان از دستم افتاد زمین.
یه تیکه شیشهی بزرگ کنده شده بود و افتاده بود روی شونم و یه برش خیلی عمیق و بزرگ ایجاد شده بود و خودم گوشت دستمو میدیدم و فشارم افتاد.
رضا هنوز نتونسته بود درو باز کنه و خودم با آخرین توانم دست انداختم و کلیدو چرخوندم و در باز شد و رضا اومد توی اتاق.
صدای گریههای بچهها بند نیومده بود و با صدای کوبیده شدن در قاطی شده بود.
رضا داد زد امیرحسین درو باز کن.
امیرحسین درو باز کرد و همونطور که افتاده بودم کف اتاق دیدم زن همسایه پایینی بدو بدو اومد توی اتاق و داد زد چیشده؟؟؟
گفتم:ببین رضا دستمو چیکار کرده؟!
از دیدن اون صحنه زد توی صورتش و سر رضا داد زد،پاشید زود ببریمش بیمارستان.
نفهمیدم چه جوری رسوندنم بیمارستان و چه جوری بخیه زدن دستمو ولی چهارده تا بخیه خورده بود روی شونم تا نزدیک گردنم.
دکتر موقع رفتن بهم گفت:خانوم حتما یه نذری بده،خدا به بچههات رحم کرده که رگ وشریان اصلیت قطع نشده.
توی دلم گفتم:خبر نداری از زندگیم که افتاده روی شاهرگم.
ازون روز به بعد رضا کمتر دور و برم میپلکید و مامانم مراقب بچههام بود و دست منم آویزون از گردنم.
نه حال روحیم خوب بود نه حال جسمیم،
من دیگه کلا مطابق میل رضا رفتار میکردم که بحثی پیش نیاد ولی نمیدونستم چرا رضا هیچوقت راضی نیست و همیشه وقتی یکی از انتظاراتش برآورده میشد بازم یه چیز بیشتر میخواست و براش کافی نبود هیچکدوم از کارام...
#قسمت_37
یک هفته بعد خونه مادرم بودم و هنوز دستم بخیه داشت و نشستم رو زمین احساس کردم زیر قوزک پام یه چیزیه.
پامو که بلند کردم دیدم رو زمین هیچی نیست،دست به قوزک پام که زدم دیدم یه برآمدگی تقریبا درستی زیر قوزک پامه.
پامو که برگردوندم نگاه کردم دیدم انگار دو تا قوزک شده رو پام و این در حالی بود که تا چند روز پیش هیچی روی پام نبود.
همین حرفو به مامانم زدم و مامانم گفت:طاهره سریع وقت دکتر دکتر بگیر و برو دکتر.
شبش که برگشتم خونه جریانو به رضا گفتم و بدون اینکه توجه زیادی کنه گفت:برو دکتر دارو بده بهت خوب شه.
از فرداش هر روز بچههارو میذاشتم خونه یکی و با یه دست رو گردن توی وطب دکترا بودم و به رور بهم نوبت میدادن و تا دیروقت مینشستم که
ویزیت بشم و بعد از چهارپنج تا دکتر عوض کردن همشون متفقالقول گفتن که چون توی مدت کوتاهی انقد رشد کرده باید حتما عمل بشه و سریع برداشته بشه غدهای که تشکیل شده.
به ناچار رضایت دادم به عمل و به رضا هم جریانو گفتم و موافقت کرد با عمل پام.
ولی مامانم خودش شدیدا مریض شده بود و نه میتونست بچههامو نگهداره نه میتونست مراقب من باشه بعد از عمل و این شد که مهشید گفت:من مراقب بچهها هستم و بعد از عملتم بیا خونهی من.
من با همون دست بخیه دار رفتم عمل و بعدش که به هوش اومدم متوجه شدم از زیر قوزک پام و از روی پام تا روی انگشت کوچیکمو بریدن و کلی بخیه داشت.
دکتر اومد بالاسرم و گفت:خانوم برات باید عصا بخرن و تا دو هفته وزنتو نباید اصلا بندازی روی پایی که عمل شده تا بخیههات پاره نشه.
بعد از عمل رفتم خونه مهشید و تا چند روز اونجا بودم،اسمش این بود که خونهی اون بودم.
برگشتم اومدم خونه خودم و با عصا کم کم بلند میشدم و واقعا خیلی روزای سختی بود،هیچ کمکی نداشتم،یه دستم و یه پام پر از بخیه بود و دو تا بچهی کوچیک که نیاز به رسیدگی داشتن و یه خونهی بهم ریخته که نمیتونستم بهش برسم و گاهی هم ناهار و شام نداشتیم.
سعی میکردم خودمو تحت فشار بزارم که برسم به کارام ولی واقعا نمیتونستم،بخیههای پام درد میکرد و قرمز شده بودن و از یه طرفم داد رضا درومده بود مه چقد میشینی دیگه پاشو استراحت بسّه.
به زور و با گریه و خدا میدونه فقطکه چه جوری بلند میشدم از جام و تک و تنها با اون حال کارامو انجام میدادم و به دو روز نکشید که بالاخره بخیههای پام پاره شد و خو.ن همه جا رو برداشت....
🥀قاسمی🥀:
#قسمت_38
رضا منو رسوند بیمارستان و با چند تا آمپول بیحسی واقعا زجرآور بخیههای قبلیمو کشیدن و دوباره بخیه زدن....
فقط از خدا میخواستم زودتر جونمو بگیره تا ازین زندگی راحت شم و از دست رضا خلاص بشم.
شاید اگه بچه نداشتم میذاشتم و میرفتم ولی الان چیکار میکردم با دو تا بچهی کوچیک؟؟؟
دکتر خودم وقتی اومد بالای سرم داد و بیداد کرد و گفت:خاااانوم چیکار کردی تو؟مگه نگفته بودم از جات نباید تکون بخوری و هیچ وزنی نباید روی پات بیوفته؟!
رضا کنارم وایساده بود و با حرفای دکتر بغضم بیشتر ترکید و مثه بچهای که بچههای دیگه اذیتش کردن و حالا مامانشو دیده و میخواد شکایت کنه با بغض گفتم:آقای دکتر شوهرم نذاشت استراحت کنم،همش گفت پاشو،بخدا من هنوز درد داشتم و الان صد برابر درد دارم ولی چارهای نبود تقصیر من نیست بخدا.
دکتر یه نگاه عصبی به رضا انداخت و گفت:آقا شما خجالت نمیکشی؟چه جوری این خانوم باید بلند میشد سر پا؟الان راضی شدی؟
بعد ابروهاشو داد بالا و خودمارو پرت کرد رو میز کوجیکی که جلوی تخت بود و ادامه داد:این خانوم زن شماست ولی اینم بدونین که آبروی شماست،بقیه شما رو از روی رفتار با زن و بچت میشناسنت،درست رفتار کن.
دیگه منتظر جوابی از من یا رضا نموند و رفت.
رضا کلافه یه دست توی موهاش کشید و قدم میزد،منم ملافهای که روم بود رو توی مشتم چنگ زده بودم و زیر چشمی رضا رو میپاییدم و هر آن منتظر انفج.ار.ش بودم.
ولی چیزی نگفت و نشست روی صندلی و سرشو انداخت پایین.
دو روز بعد رفتم خونه خودم و جاری کوچیکم فریده اومد پیشم و مراقبم بود و بعدشم مامان و خواهرم نوبتی اومدن تا وقتی که خوب شدم و دیگه بخیههامو برداشتن و تونستم از پس کارام و بچههام بربیام.
همه این اتفاقا گذشت و رضا تا یه مدت خوب بود و بعد از یه مدت انگار یادش میرفت و دوباره مسخره بازیا شروع میشد.
کلفی بود یه حرف کوچیکی زده بشه تا رضا دعوا راه بندازه یا نق بزنه که چرا تو فلان حرفو زدی؟چرا خواهرت اونجوری گفت؟چرا مامانت اینجوری رفتار کرد؟؟ و ازین خاله زنک بازیا و بهونههای بیخود.
هر لحظهی خدام قهر بود و صبحها که بیدار میشد بره سر کار انقد بداخلاق و بد عنق رفتار میکرد که با یه مَن عسلم نمیشد خوردش.
گذشت تا سال هفتاد و چهار که بچههای من یکم بزرگتر شده بودن که جاری کوچیکم فریده حامله شد و زایمان کرد و پشتبندش سال هفتاد و پنج هم مهشید دوباره حامله شد.
وقتی خبر بارداریشو به ماها که خونه مادرشوهرم بودیم داد ، من بهش تبریک گفتم ولی خواهرشوهرام با یه چین روی بینی و یه چین رو پیشونی و پشت چشم نازک کردن
گفتن:وا با این سن و سال خجالت نمیکشی؟؟؟...
#قسمت_39
مهشید یه لحظه انگار که جا خورده باشه خشکش زد و موند چی بگه!
دیدم که چشماش از اشک برق زد ولی خودشو جمع و جور کرد و چیزی نگفت.
ازونشب به بعد تا چندوقت هیچ خبری از مهشید نشد و چندباری هم که خونواده شوهرم مهمونی گرفتن مهشید دیگه نیومد.
ولی من ارتباطمو باهاش قطع نکردم و میرفتم پیشش و دلداریش میدادم و گاهی براش غذا میبردم.
زایمانم که کرد من پیشش موندم و تا ده روز مراقبش بودم و روز یازدهم اومدم خونم و چند روز بعد باز صداش زدم اونم خونهی من ولی یهو ارتباطشو با منم قطع کرد و من اصلا نفهمیدم چرا !
هر چی فکر کردم که حرفی زدم یا کاری کردم که ناراحتش کردم،چیزی نفهمیدم.
سال هفتادو شش شد و همچنان مهشید با همه قطع رابطه بود،عروسی دخترخواهرشوهرم هدیٰ بود که دختر مهین بود.
من دیگه نه آرایشگاه رفتم و نه مو رنگ کردم،لباس قشنگ و پوشیده پوشیدم و به خودم یکم رسیدم و لباسای قشنگ برای بچههامم خریده بودم،زودتر آماده شدیم و رفتیم که برلی عقد برسم چون عقد و عروسی توی یه روز بود و دلم میخواست موقع عقد اونجا باشم.
من با بچهها تاکسی گرفتم و رفتم ولی رضا هنوز نرسیده بود.
رسیدم تالار و رفتم پیش مادرشوهرم اینا نشستم و بچههامم نشوندم کنار خودم.
کمکم که مهمونا جمع شدن منتظر عروس و دوماد و عاقد بودیم که من چشم چرخوندم و دیدم جز مادرشوهرم و خواهرشوهرام و بچههاشون،یه خانوم دیگه سر میز ما نشسته که من نمیشناسمش.
از خواهرشوهر کوچیکم یواشکی پرسیدم خانومه کیه؟
گفت:همسایهی مامان ایناست و توی خونهش آرایشگری میکنه و هدیٰ رو آرایش کرده.
گفتن:خب اینجا چیکار میکنه؟
گفت:نمیدونم والا،گفتن چون هدیٰ رو آرایش کرده دعوتش کردن که بیاد و اونم اومده.
یه جوری اومد به نظرم که چقدر زود صمیمی شده عجیبتر اینکه جاری کوچیکم فریده خیلی باهاش گرم گرفته بود و حسابی جیجی باجی شده بودن.
بالاخره عروس دوماد اومدن و عاقدم اومد.ولی از رضا هنوز خبری نبود.
عقد خونده شد و بعد از رفتن عاقد جشن و بزن و بکوب شروع شد.
تقریبا دیگه شب شده بود که بالاخره رضا اومد و رفت پیش مردا.
اون خانومه که آرایشگر هدیٰ بود متوجه شدم که اسمش نرگسه خیلی وسط میرقصید و خیلی قر میداد و میخندید،مادرشوهرمم کفرش درومده بود ولی فریده و خواهرشوهرم باهاش کیف میکردن...
#قسمت_40
مادرشوهرم اونشب کلی حرص خورد ولی برای کسی مهم نبود و هر کی کار خودشو میکرد.
منم زیاد خوشم نیومد از ادا اطواراشون و خودمو قاطیشون نمیکردم و با بچههام مشغول بودم.
عروسی گذشت و حدوداً چهار پنج ماه بعد من برای پاگشا
هدیٰ اینارو دعوت کردم خونهم همراه با خونواده خودش و خونواده شوهرش.
عصر شده بود و دیگه کارام داشت تموم میشد که آقای جعفری شوهر ِ مهین (خواهرشوهرم) تماس گرفت و گفت:طاهره خانوم امشب نمیتونیم بیایم!
با تعجب پرسیدم:چرا آخه آقای جعفری من کلی تدارک دیدم!
گفت:شرمنده بخدا یه اتفاقی افتاده،شمام پاشین بیاین خونهی ما.
نگران شدم،پرسیدم:چیشده؟کسی طوریش شده؟
گفت:خانوم(مادرشوهرم)حالش بد شده.
انگار یه کاسه آب داغ ریختن رو سرم،با صدای آروم گفتم:متوجه شدم،الان میام با بچهها.
قطع کردم و تند تند لباسامو عوض کردم و بچهها رو آماده کردم و یه تاکسی دربست گرفتم و رفتم خونه خواهرشوهرم.
تا رسیدم دیدم خونه پر از آدمه و دیدم که بله! مادرشوهرم فوت شدن.
ازون روز دیگه درگیر مراسم بودیم و من پیشنهاد دادم بهشون که مراسمو بیارین خونه ما برگزار کنین چون جام بازتر و بزرگتر بود ولی قبول نکردن و گفتن اینجا که فوت شده همینجام مراسمو میگیرن و منم دیگه اصراری نکردم.
رضا خیلی ناراحت بود و گریه میکرد بخاطر فوت مادرش و من سعی میکردم کنارش باشم و دلداریش بدم ولی خب رضا بود و داداشاشو خیلی جلوتر از من میدید.
جالب اینجا بود که کل مراسم نرگسم بود و خیلی کمک میکرد و توی پذیرایی و انجام مراسم و پخت و پزا نفر اول بود.
با اینحال مراسم با غرغرای خواهرای شوهرم تموم شد و ما برگشتیم خونه خودمون.
بعد از فوت مادرشوهرم همه تقسیم وظایف کرده بودیم برای رسیدگی به پدرشوهرم که هم پیر بودن و هم مریض.
تقسیم وظایفمون هفتگی بود و یا پدرشوهرم میومد خونهی ماها،یا ما هفتگی میرفتیم اونجا و بهش میرسیدیم.
من از بقیه خبر نداشتم ولی وقتی میومد خونهی من یا من میرفتم اونجا خیلی استرس داشتم که بچههام یه وقت زیادی شلوغ نکنن که اذیت بشه یا چون پدرشوهرم صبحهای زود بیدار میشد نگران بودم که به وقت خواب بمونم و صبحونش دیر بشه.
اون بندهخدا نه اهل غرغر بود نه حرف ولی من دوس نداشتم فکر کنه بهش اهمیت نمیدم یا کم گذاشتم براش.
حدود یکسال به همین منوال گذشت و یه روز که خونه مشغول ناهار درست کردن بود تلفن خونه زنگ خورد....
🥀قاسمی🥀:
#قسمت_41
تلفن خونه زنگ خورد و گوشی رو که برداشتم یه خانومی ازونور خط گفت:سلام،طاهره خانوم؟؟
صداش برام آشنا نبود،گفتم:سلام بله،شما؟
گفت:ببخشید توروخدا مزاحمتون شدم،من همسایهی پدرشوهرتون هستم،بندهخدا ناخوش احواله،شماره شما رو داد به من گفت عروسمه اسمش طاهره خانومه زنگ بزنید بیاد پیشم.
هول شدم،گفتم:وای توروخدا راستشو بگید،چیزیش که نشده؟سالمه؟
گفت:بله سالمه چیزیش نیست فقط یکم حال نداره و نفس نفس میزنه.
گفتم:باشه شما حواستون بهش باشه من زود خودمو میرسونم.
گوشی رو قطع کردم و شماره مغازه رضا رو گرفتم که بهش خبر بدم و اونم بیاد،ولی هر چی زنگ زدم جواب نداد.
پا شدم تند تند اماده شدم و چند دست لباس برای بچهها گذاشتم و یکم از غذا توی قابلمه کوچیکتر ریختم و گذاشتم توی ساک و بچهها برداشتم و رفتم خونه پدرشوهرم.
تو راه به این فکر میکردم که پس فریده کجاست؟چون نوبت اون بود که مراقب پدرشوهرم باشه و با پدر شوهرم توی یه ساختمون بودن،پس چرا اونو خبر نکرده؟یا یکی از دختراشو!!!
توی همین فکرا بودم که راننده تاکسی گفت:خانوم اینجا باید بپیچم؟؟
به خودم اومدم و دیدم سر کوچه پدرشوهرمم،گفتم:بله آقا همین کوچه!
انقد غرق فکر بودم که اصلا متوجه نشده بودم کجاییم!
دم خونه پیاده شدم،ساکو انداختم روی دوشم،امیربهادر رو بغل گرفتم و به امیرحسینم گفتم گوشه مانتومو بگیره بیاد.
رفتم بالا و در زدم و طول جشید تا خودِ پدرشوهرم درو باز کرد .
بیچاره پیرمرد رنگ و روش پریده بود و نفسش بالا نمیومد.
رفتم داخل و با نگرانی گفتم:آقا چتون شده؟شما که حالتون خوب بود!
آروم آروم رفت نشست،با نفس تنگی گفت:نمیدونم بابا جان حالم خوش نیست.
امیربهادر رو گذاشتم رو زمین و به امیرحسین گفتم:دست داداشتو بگیر ببر یه گوشه بشینین،شلوغیام نکنین آقاجون استراحت کنه.
پدرشوهرم با همون بیحالیش گفت:باباجان رفتم بقالی برای بچهها خوراکی خریدم،توی کمده بده بهشون.
خیلی شرمنده شدم گفتم:آخه شما با این حالتون چرا رفتین بقالی!دستتون درد نکنه.
خوراکیارو دادم به امیرحسین گفتم:خودتم بخور به داداشتم بده.
برای آقا یکم از غذا کشیدم و دادم خورد و پرسیدم:پس فریده کجاست آقا؟
گفت:باباجان صبح منو ول کردن رفتن تبریز،منم به کسی جز تو دلم نخواست خبر بدم،تو دلسوز تر از همهای،سفیدبخت بشی باباجان....
#قسمت_42
وقتی پدرشوهرم گفت:فریده و برادرشوهرم رفتن تبریز و آقا رو ولش کردن به امون خدا خیلی اعصابم خورد شد.
گفت: آقا از کی رفتن؟
گفت:از دیروز.
گفتم:یعنی شما از دیروز تا حالا تنهایی؟
گفت:آره فریده به داداش همسایه بغلی
سپرده بود شب اومد پیش موند.
با اخم گفتم:داداش همسایه بغلی؟کی؟داداش نرگس؟
با نفس نفس و مکث گفت:آره بابا جان،داداش نرگس.
اوووففف دود از سرم بلند شد،فریدهی احمق،چقد بی مسئولیت و بی وجدانی آخه؟!
پیرمردو چه جور با به آدم غریبه ول کردی رفتی؟
ازون بدتر برادرشوهرم بود که پدرشو اینجوری ول کرده رفته بود.
خدا بده شانس،اون از رضا،این از داوود.
حالا اگه رضا بود پدر منو در میاورد ولی داوود تموم اختیاراتشو داده دست فریده و از پدرشم گذشته بخاطر زنش.
موقع تقسیم شانس نمیدونم کجا بودم من!!!
حال پدرشوهرم همش داشت بدتر میشد و نفسش بیشتر به شماره افتاده بود.
ترسیده بودم و کسی نبود ازش کمک بخوام،رفتم به همسایه پایینیشون آقای افشانی خبر دادم که لاقل بیاد کمک.
آقای افشانی آورد از سرمهای آقا دراورد و بهش زد.
ولی بدن آقا سرم رو قبول نمیکرد و پس میزد.
تا عروی این ماجرا طول کشید و یک دفعه دیدم در خونه رو میزنن.
رفتم درو باز کردم دیدم رضاست.
با حرص گفت:کجایی تو؟هزار جا دنبالت گشتم!!
جریانو براش تعریف کردم و رفت حال پدرشوهرمو دید،زود با اورژانس تماس گرفت.
اورژانس اومد و آقا رو روی برانکارد گذاشتن و بردن توی آمبولانس.
گفتن یه همراه باید کنار مریض باشه.
من که نمیتونستم با دو تا بچه برم.
رضا میخواست با ماشین پشت سر آمبولانس بره.
هیچکس دیگهای هم نبود و یهو رضا به امیرحسین که تازه نه سالش شده بود گفت:امیرحسین تو برو بشین.
ابروهام رفت پس کَلَّم از تعجب.
گفتم:رضا چی میگی؟این بچه بره؟؟
رضا داد زد و با هوار داد امیرحسینو سوار آمبولانس کرد و رفتن.
الهی بمیرم هیچوقت یادم نمیره بچم چه جوری با چشمای ترسیدهش التماس میکرد که نزارم سوار آمبولانس بشه،ولی من زورم به رضا نمیرسید تا از بچم دفاع کنم...😞
🥀قاسمی🥀:
#قسمت_43
امیرحسین با آمبولانس به زور ِ رضا رفت و رضام با ماشین پست سرش.
بالاجبار منم امیربهادر رو بغل کردم و برگشتم بالا خونهی پدرشوهرم.
تا دو سه ساعت همون شکلی تنها بودیم و بدجور دلهره و دلسورهی امیرحسینو داشتم که زنگ خونه رو زدن،جواب که دادم دیدم شوهر ِ خواهرشوهرمه و درو که باز کردم دیدم با امیرحسین از پلهها بالا اومد.
امیرحسین تا منو دید پرید بغلم و گریه کرد از گریهی اون منم گریهم گرفت و بهادرم ترسید و اونم شروع به گریه.
آقای جعفری(شوهر ِ خواهر شوهرم) توی همون حال از ما خداحافظی کرد و برگشت بیمارستان.
تا حدود فردا ظهر بود که من و بچهها هنوز خونه پدرشوهرم بودیم و تنها، که یکی دیگه از دومادا که اسمش پرویز بود خبر آورد متاسفانه پدرشوهرمم فوت کرده.
دختراش و بقیه پسراش تا خبردار شدن به نیم ساعت نکشید که خونه پر شد و همه اومدن و از در تو نیومده شروع کردن به گریه.
جریانو که از من پرسیدن و بهشون گفتم گریههاشون بیشتر شد و جالب اینجا بود که به من میگفتن:اگه همون موقع به ما خبر میدادی و میومدیم و میتونستیم بابامونو ببینیم تا آخر عمر دعات میکردیم.
خیلی حرفاشون مسخره و الکی بود،ساکت موندم و نگفتم که باباتون به شما زنگ نزد و به من زنگ زد،وظیفه من نبود نکهداری باباتون توی اون تایم و وظیفه فریده بود ولی الان دارین غرشو به جون من میزنین جای دست درد نکنی.
کلا همین بود،جای اینکه تو روشون حرفمو بزنم،همش حرفامو میخوردم و حرصش میموند برام.
چون اگه حرفی میزدم خواهرای رضا درسته قورتم میدادن چون کاملا میدونستن رضا در مقابل اونا طرف منو نمیگیره و خودمم ترجیح میدادم وقتی رضا پشت من نیست،منم خودمو سنگ رو یخ نکنم.
توی اون مراسمم نرگس باز اومد و یه جوری رفتار میکرد که انگار صاحب مجلس بود و تقریبا من چشمم به بودنش داشت عادت میکرد و عادی شده بود برام انقد که توی اکثر جمعهای خونوادگی و فامیلیمون بود و حضور پر رنگ هم داشت.
توی اون مدت متوجه شده بودم که نرگس شوهرش بدجور اعتـ . ـیاد داره و اونموقع زنـ.، ـدان بود بخاطر مو..اد و دو تا بچه داره،یه دختر به اسم ساره و یه پسر به اسم سهیل که بچهی بزرگش ساره بود....
#قسمت_44
اون مراسمم گذشت و رضا اخلاق و رفتارش بهتر شده بود و درسته که قبلنم به خونه و زندگیمون و به بچهها خیلی میرسید ولی بازم بهتر شده بود و هوامو داشت،
بعد از مراسم پدرشوهرم ما و جاریم فریده اینا قطع رابطه کردیم و با هم صحبت نمیکردیم.نمیدونم چه فکرایی پیش خودشون میکردن ولی تقریبا همشون با اخم و تَخم رفتار میکردن با من،انگار که دوست نداشتن
باباشون وقتی به کسی نیاز داشت بچههای خودشو محرم ندونه و به من زنگ بزنه.
چند ماه بعد رضا سفر کاری رفت هند ، اکثراً خریدای جواهرشو از هند انجام میداد و من و بچهها با هم بودیم و قرار بود که برم خونه ببینم و بپسندم و تا رضا بیاد ازونجا بریم.
خونهم سعادت آباد بود و نزدیک مامانم بودم،ولی اونجارو دوست نداشتم و ترجیح میدادم نزدیک مامان و خونوادم نباشم.
بعد از چند تا خونه دیدن و گشتن بالاخره یه خونه توی میرعماد چشممو گرفت و قولنامهش کردم تا رضا بیاد و بقیه کارا رو انجام بدیم.
یه هفته بعد رضا اومد و اونم خونه رو دید و خوشش اومد و اسبابکشی کردیم.
مامانم زیاد ازین موضوع که ازش دور شدم راضی نبود ولی من راضی بودم.
تقریبا تا سال هفتاد و نه شده بود و من مدتی بود که قر.. ص اعصاب مصرف میکردم و حال روحیم اصلا خوب نبود و به زور قر..صها بهتر میشدم.
و توی این بین متوجه شدم که دوماهه باردارم و وقتی با دکترم در میون گذاشتم،دکترم نظر قطعی داد که چون قر...ص اعصاب مصرف میکنی خطر شدید داره و باید حتماً بچه سقـ...ط بشه.
خودم اصلا دوست نداشتم که دوباره بچه بیارم خیلی ناراحت بودم هم واسه بچه هم واسه خودم.
موضوع رو با رضا در میون گذاشتم و رضا قبول کرد که کور...تاژ بشه بچه.
وقت برای کور...تاژ گرفتم و صبحی که قرار بود برم روی تخت دراز کشیده بودمو حالم خوب نبود و امیرحسین که یازده ساله شده بود اومد توی اتاق و دستمو گرفت و با همون لحن آروم و معصومانه همیشگیش و چشماش که توشون هنوز اشک بود معلوم بود حسابی گریه کرده گفت:مامان ازت خواهش میکنم این بچه رو نگهدار و نـ...،.ـکشـ...،ـش...
#قسمت_45
رضا هم که پشت سر امیرحسین وایساده بود و نگاهمون میکرد اومد نشست کنار تخت و با ناراحتی گفت:طاهره راستش منم دلم اصلا راضی به سـ..قـ.ط نیست و بریم با دکترت صحبت کنیم و اگه بشه نگهداریمش.
یکم فکر کردم و گفتم:آزمایشامو میرم،سونوگرافی میرم،اگه بچه مشکلی نداشته باشه نگهمیدارم ولی خدایی نکرده اگه از قرصای من چیزیش شده باشه ، نَمونه بهتره.
رضا چیزی نگفت و سرشو به نشونه تایید تکون داد ولی امیرحسین دستمو نوازش کرد و گفت:من میدونم که چیزیش نیست و تو نگهمیداریش.
بهش لبخند زدم و با خودم فکر کردم پسرم چقدر بزرگ شده که داره به مادرش قوت قلب میده و فکر خواهر یا برادر دیگهشه که هنوز توی شکم منه.
دیگه اونروز نرفتم برای کو..رتا...ژ و فرداش رفتم پیش دکتر خودم و گفتم که میخوام آزمایشا و سونوگرافیمو انجام بدم،اگه بچم سالم بود نگهدارمش.
دکترمم قبول کرد و تموم ریز و درشت آزمایشارو نوشت و برای سونوگرافی دقیقترین و
مجهزترین مرکز اونموقع رو معرفی کرد و تاکید کرد که حتما برم اونجا.
رفتم سریع همه رو انجامشون دادم و قرار شد چند روز بعد جواب هر دو رو بدن و باید منتظر میموندم.
حالم اصلا خوب نبود و مثه دو تا بارداری قبلیم تهوع زیادی داشتم و نمیتونستم چیزی بخورم.
تا وقتی رضا خونه بود خودش هوامو داشت و وقتی میرفت سر کار امیرحسین خیلی مراقبم بود و برام میوههای ترش یا لواشک میاورد بچم که حالت تهوعمو بهتر کنه.
خدا رو شکر هم امیرحسین و هم امیربهادر هر دو بچههای آرومی بودن و خیلی کنارم بودن و مراقبم بودن،با اینکه خودشون هنوز کوچیک بودن ولی سعی میکردن حال منو خوب نگهدارن و من اینو خیلی خوب میفهمیدم و بیشتر عاشقشون میشدم.
چند روز بعد جواب آزمایشام و سونوگرافیمو گرفتم و رفتم پیش دکترم،چند دقیقه طول کشید که همه رو دقیق توی سکوت نگاه کرد و گفت....
🥀قاسمی🥀:
#قسمت_46
گفت:خدا رو شکر بچه مشکلی نداره و میتونی نگهداری،ولی واقعا خدارو شکر کن چون با اون قرصایی که تو مصرف میکردی این جوابای آزمایش و سونوگرافی مثه معجزهس.
با حرفای دکتر انگار به امید دوباره تز...ریق شد توی رگام و لبخند به لب اومدم از مطب بیرون و به رضا که بیرون منتظرم بود خبرو دادم و اونم خوشحال شد.
دکترم گفته بود دیگه قرصا رو بریزم توی سطل آشغال و هیچکدومو مصرف نکنم و فقط برام ویتامینا و مکملای دوران بارداری رو تجویز کرد.
رضا منو رسوند خونه پیش بچهها و خودش رفت سر کار.
این بارداریمم مثه دوتای قبلی حال جسمیم خوب نبود و ویار شدید داشتم و هیچی نمیتونستم بخورم و همش وزن کم میکردم.
رضا میدید که حالم بده اصلا فشار بهم نمیاورد و خودش وایمیساد غذا آماده میکرد.
اصلا گیر نمیداد که چرا خونه جمع و جور نیست و خیلی خیلی هوامو داشت و هر چی که میخواستم سریع برام آماده میکرد.
هر روز که از سر کار میومد دست پر بود و چیزای مقوی میگرفت که من بخورم و وزن از دست ندم.
در طول بارداری من شکم نداشتم و بچه توی پهلوهام بود و تا خودم نمیگفتم کسی متوجه بارداری من نمیشد.
یه روز دو تا از خواهرشوهرام با شوهر و بچههاشون خونه ما مهمون بودن و منم پنج ماهم بود اونموقع و اصلا حال خوبی نداشتم برای غذا درست کردن.
رضا با خنده و شوخی بهشون گفت همیشه دستپخت خانوممو خوردین حالا اینسری از بیرون غذا سفارش میدم.
اونروز رضا از بیرون غذا گرفت و هیچکدوم ازونا متوجه نشدن من باردارم و ما چهارتا هم چیزی به رومون نیاوردیم.
چند هفته بعد یه شبم فریده اینا اومدن خونمون و به قول خودشون اومده بودن آشتی و این صحبتا که من اصلا به دلم ننشست این سر زده اومدنشون.
نزدیک شش ماهم بود که موقع دکتر رفتنم بود و با امیرحسین و امیربهادر رفتم،وقتی نوبتم شد و رو تخت سونوگرافی دراز کشیدم به دکتر گفتم:توروخدا جنسیتشو بگید،اگه بگید دختره خیلی خیلی خوشحال میشم.
دکتر دستگاه روی شکمم چرخوند و گفت:وقتی جنسیت بچه دختر باشه معمولا نمیگیم چون اینجا غش میکنن وقتی میفهمن بچه دختره ولی خیلی جالبه که شما منتظری دختر داشته باشی.
بعد که بیشتر دستگاهو چرخوند روی شکمم و دقیقتر نگاه کرد گفت:خانوم خیلی مبارکه بچتون دختره...
#قسمت_47
وقتی که دکتر گفت بچه دختره امیرحسین خیلی خوشحال شد و بالا و پایین میپرید.
واقعا لحظههای خوبی و بود و خیلی خوشحال بودم که قراره به دختر کوچولو هم داشته باشم و رویاهام داره واقعی میشه.
خجالت میکشیدم که اولش میخواستم سـ..قـط._ش کنم، ولی قول دادم به خودم که همیشه خوب ازش مراقبت کنم و همیشه
کنارش باشم.
رضا وقتی فهمید بچه دختره انقد خوشحال شد که برام کلی کادو گرفت و منم واقعا روحیهم خیلی بهتر شده بود و فقط اگه ویار بارداریم میذاشت دیگه مشکلی نبود.
خیلی ذوق داشتم و هر دفه که بیرون میرفتم میگشتم دنبال مغازههای لباس بچه و وقتی پیدا میکردم دنبال لباس دخترونه کوچولو میگشتم و کلی لباس براش خریده بودم و دلم ضعف میرفت وقتی نگاه اتاق و وسایلاش میکردم.
انگار هممون منتظر این بچه بودیم که سر حال بیایم و کیف کنیم،بچهای که هنوز توی شکمم بود و گهگاهی تکون میخورد و امیرحسین و امیربهادر نگاه میکردن به تکوناش و حسش میکردن.
یه شب با رضا نشسته بودیم پای تلویزیون و برنامه اش خانومی که داشت باهاش مصاحبه میکرد و گپ میزد یه گردنبند مروارید خیلی خوشگل گردنش بود و من و رضا داشتیم در مورد گردنبند اون خانوم حرف میزدیم که یهو رضا گفت:اسم دخترمونو بزاریم مروارید.
منم خوشم اومد و قبول کردم،دیگه ازونشب وقتی دست میکشیدم روی شکمم و با دخترم حرف میزدم با همون اسم صداش میزدم و قربون صدقهش میرفتم.
بالاخره تاریخ ببست و پنجم تیرماه مروارید خانوم به دنیا اومد و من دلم براش میرفت،عین مروارید لطیف و قشنگو ناز بود.
بچهی سومم رو هم مثه دو تای دیگه بیمارستان مهر دنیا آوردم و سه روز بستری بودم.
بعد از سه روز علیٰ رغم اصرارای بقیه رفتم خونهی خودم،چون مامانم دیگه سنش بالا رفته بود و نمیخواستم زحمتم گردنش باشه،به جاش از قبل با یه مؤسسه هماهنگ کرده بودم و وقتی رفتم خونه یه کمکی برام فرستاده بودن که واقعا خیلی به دادم رسید و هنوزم که هنوزه بعد از گذشت بیست و دو سال با هم در ارتباطیم.
مروارید برکت بیشتری به زندگیمون آورده بود و خدارو شکر میکردم واسه زندگی خوبی که دارم و بچههای سالم و شوهر خوبم.
این وسط فقط غصه خواهرمو میخوردم. حدود هشت نه سال بود که ازدواج کرده بود و بچه دار نمیشد،هر کاری کرده بود و هر دکتر رفته بود ولی فایده نداشت.
وقتی ده روزه شدم به نیت خواهرم روزه گرفتم که ایشالا اونم زودتر بتونه طعم مادرشدن رو بچشه...
#قسمت_48
دلم میخواست خواهرمم بچه دار بشه،هشت نه سالی بود که از ازدواجش میگذشت و بچه نداشت،هر چی دوا درمونم میکرد تغییری حاصل نمیشد.
مشخص شده بود که مشکل از شوهرشه ولی هیچکدوم امیدمونو از دست نمیدادیم.
معصومه(خواهرم) عین برگ گل از بچههای من مراقبت میکرد و من وقتی بچههامو میسپاردم بهش خیالم از همه چی راحت بود.
مروارید تقریبا شیش ماهش بود که مرواریدو گذاشتم پیش معصومه و رضا و من و مادرم و دو تا پسرام رفتیم کیش.
خیلی سفر خوبی بود و واقعا خوش گذشت
به هممون خوش گذشت و هنوز بعد از سالها وقتی به اون سفر فکر میکنم حس خوبی پیدا میکنم.
بعد از ده روز که از سفر برگشتم و رفتم مرواریدو از خونه خواهرم بردارم دیدم که مروارید چه جوری بغل خواهرم جا خوش کرده و خواهرمم با چه عشقی بغلش کرده و باهاش حرف میزنه و فرنی بهش میده بخوره.
یه لحظه دلم مچاله شد،با چه رویی میخواستم مرواریدو از خواهرم بگیرم و ببرم؟
ده روزه تموم لحظههاش با مروارید بوده و به خاطر شرایط بچهدار نشدنش،میدونستم که الان خیلی وابستهی مروارید شده و جدا کردنشون دلشو میکشنه.
مونده بودم چیکار کنم و عقلم به جایی قد نمیداد.
نه دلم میخواست خواهرم ناراحت بشه،نه میتونستم بچهمو ول کنم.
بالاخره با کلی مِن و مِن کردن خواهرم متوجه منظورم شد و وسایلای مرواریدو آماده کرد و با به لبخند غمگین منو همراه مروارید راهی کرد.
خیلی جو بدی بود،تا خود خونه اشک ریختم و غصهی خواهرمو خوردم.
از خدا خواستم اگر به صلاحشه زودتر دامنشو سبز کنه.
رضا دو هفته به دو هفته میرفت هند و میومد،وضعمون که خوب بود و خیلی خیلی بهتر شده بود.
وقتایی که رضا میخواست بره از شیر مرغ تا جون آدمیزاد واسه خونه میخرید و حتی بچهها رو میبرد براشون خرید میکرد و اسباب بازی میخرید که بهونشو نگیرن،چون میدونست بیرون رفتن واسه من با سه تا بچه خیلی خیلی سخته.
همه تعریف زندگی منو میکردن و سعی میکردن دور و برم باشن.
مروارید یک سالش شد و یه تولد خودمونی بین خودمون گرفتیم براش،مروارید عاشق رضا بود و رضا هم همینطور.
اخلاق و رفتار رضا عالی شده بود و اصلا اذیت نمیکرد و مثه قبل بداخلاقی نمیکرد،خیلی هوای منو داشت و نمیذاشت نه با کار خونه اذیت بشم،در خالی که من عاشق خونه داری بودم و حتی با وجود سه تا بچه خونهم همیشه برق میزد و بچههام همیشه تمیز و مرتب بودن.
مروارید یک سال و دوماهش بود و سال هشتاد بود که من تصمیم گرفتم یه عمل زیبایی رو بدنم انجام بدم که به پول اونموقع هزینهش دو میلیون میشد...
واقعیت های زندگی
13 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد