13 عضو
مسعودم صدای بحث و دعوا میومد، رفتم در خونهشونو زدم که بپرسم چیشده مروارید بیرون داره گریه میکنه.
مسعود درو باز کرد، چهرهش برافروخته بود ولی سعی داشت حفظ ظاهر کنه و تعارف کرد که برم تو.
خواستم برم داخل که هانیه محکم درو هول داد و خواست ببنده که من موندم لای در.
درد بدی توی قفسه سینهم و کمرم پیچید، خودمو از لای در کشیدم بیرون و شانس اوردم فقط دست مرواریدو گرفته بودم و توی بغلم نبود، وگرنه اونم میموند لای در.
مسعود داد میزد سر هانیه و بحثشون داشت بالا میگرفت، افتاده بودم زمین و سعی کردم پاشم سر پا.
ولی دیگه جلوی اشکامو نمیتونستم بگیرم.
نمیدونستم از درد بدنم گریه میکنم یا از درد دلم.
به هانیه گفتم:مگه من چیکارت کردم؟ چیشده اصلا که اینجوری رفتار میکنی؟ انقد سنگینه وجود بچههای من برات؟ بسه دیگه خیته شدم از دست همتون،من الان بچههامو برمیدارم و میرم ولی یادت باشه با من چیکار کردی.
دیگه صبر نکردم حرف بزنه و سریع مرواریدو بغل گرفتم و به امیر حسین و بهادر که توی راه پله وایساده بودن با تشر گفتم:سریع برید وسایلتونو جمع کنید میریم خونه خودمون.
پا تند کردم و از پلهها رفتم بالا،اشکام بند نمیومد و همونطوری همه وسایلمو جمع کردم و دست بچههامو گرفتم و از خونه زدیم بیرون...
:
#قسمت_106
یه تاکسی دربست گرفتم و با بچهها رفتیم خونه.
لحظههای واقعا سختی رومیگذروندم ، نمیفهمیدم تاوان چی رو دارم پس میدم!
من که تا وقتی مجرد بودم گوش به فرمان آیت بودم و بعد از ازدواجمم گوش به فرمان رضا، پس اینهمه درد و بدبختی چی بود؟!
گاهی واقعا خودمو نمیدیدم و همه حواسم پیش بچههام بود، رضا هیچ سراغی از بچهها نمیگرفت و انگار اصلا وجود نداشت، فقط دلم میخواست و از خدا میخواستم زجر کشیدن رضا و نرگسو به چشم ببینم شاید یکم دلم آروم شد!
مامانم اینا از مکه اومدن و برای اینکه چیزی نفهمن بچهها رو برداشتم و رفتیم خونه مامانم ولی اصلا با هانیه همکلام نمیشدم و کلاً نادیده میگرفتمش.
میدیدم که مامانمم ناراحته، ازش پرسیدم چرا ناراحتی؟ و متوجه شدم که خالهم رفتارای هانیه رو با من بهش گفته و مامانم غصهی منو میخوره.
مامانم خیلی تو فکر میرفت و میفهمیدم که به زندگی من و بچههام فکر میکنه.
میخواست با هانیه دعوا کنه ولی به خاطر مسعود نذاشتیم چیزی بگه چون اونوقت بازم زندگی زهرمار مسعود میشد.
شب برگشتم خونه و فردا طرفای ظهر بود که بازم راه افتادیم بریم خونهی مامانم، نزدیکای خونه از تاکسی پیاده شدیم و بقیه راهو داشتیم پیاده میرفتیم که دیدم
هانیه از دور داره میاد.
سرمو انداختم پایین که مثلا ندیدمش.
نزدیکمون که شد دیدم اومد سمت من و میخواست بغلم کن، گفتم:چیکار میکنی؟ولم کن!
با لحن ناراحت گفت: طاهره توروخدا ببخش منو. اصلا دست خودم نبود نمیدونم جرا اونطوری رفتار کردم.
جوابشو ندادم و دست بچهها رو کشیدم که برم و دوباره جلومو گرفت و گفت:طاهره معذرت میخوام، مثه همیشه خانومی کن ببخش منو،خیلی بی ادبانه رفتار کردم، اشتباه کردم.
خیبی دلم شکسته بود و اصلا نمیتونستم جوابشو بدم، یکم نگاهش کردم ولی هر چی خواستم چیزی بگم دهنم باز نشد.
آروم و به بچهها گفتم:بریم.
احساس میکردم دیگه ظرفیتم پر شده واسه بخشش، اصلا جرا همیشه من باید ببخشم؟
هر کی هرطور میخواست رفتار میکرد ولی کسی به دل من و بچههام فکر نمیکرد که چی سرمون میاد.
حدود یک هفته بعد بود که متوجه شدم یکی از ناخنای بهادر افتاده.
ازش پرسیدم: درد داری؟
گفت:نه!
گفتم: کبود شده بود ناخونت؟ضربه خورده؟
گفت:نه.
خیلی نگرانش بودم و افتادم دنبال دکتر براش، هر چند روز یه بار بکی از ناخوناش میوفتاد و کار به جایی رسید که انگشتای بی ناخنش به شش تا رسیده بود.
هر چی دکتر میبردمش میگفتن : باید توی ناخون و زیر گوشتش آمپول بزنیم که ناخوناش دوباره رشد کنه.
ولی من نمیخواستم بچهم انقد درد بکشه و بازم دنبال دکتر بهتری میگشتم...
#قسمت_107
داییم یه دکتر معرفی کرد و رفتیم پیش اون دکتر، دکتر تا ناخونا و انگشتای بهادر رو معاینه کرد گفت:منشأ این بیماری از اعصاب و اضطراب شدیده، ولی اول باید یه آزمایش قارچ و چکاپ کامل بده تا دقیقتر درمانو شروع کنیم.
آزمایشارو نوشت و سریع بهادرو بردم و آزمایشارو انجام دادیم ولی سه روز طول میکشید تا جوابش بیاد.
سه روز بعدش رفتیم جواب آزمایشو گرفتیم و رفتیم ویش دکتر،طول کشید تا نوبتمون برسه.
ولی بالاخره رسید و رفتیم داخل اتاق دکتر، آزمایشارو کذاشتم روی میزش ، برداشت و نگاه انداخت بهشون و گفت:همه چیش نرماله و آزمایش قارچ منفیه.
بعد یه بار دیگه معاینه کرد دستای بهادر رو و یکم فکر کرد و خودکار دست گرفت و نسخه نوشت براش.
همونطور که سرش پایین بود و مینوشت توضیح داد که: یه پماد مینویسم براش، فقط شبا ازین میزنی به سر انگشتاش،جایی که ناخن در میاد و وقتی کامل با پماد پوشوندی سر انگشتاشو کیسه فریزر میکشی روی دستش و همونطور میخوابه، تا یکماه اینکارو انجام میدی، 99٪خوب میشه و دیگه پیش نمیاد،ولی یک درصد اگه خوب نشد بازم بیا.
تشکر کردم و رفتم داروخونه نسخه رو گرفتم و تا یکماه کاری که دکتر گفته بود رو انجام دادم و خدا رو شکر بهادر خوب شد و ناخناش
دوباره رشد کرد.
ولی خب دیگه نمیذاشتم زیاد بچهها در مورد روند طلاق و دادگاه بدونن و صبها که اونا مدرسه بودن اگه کار اداری و دادگاه داشتم مرواریدو بغل میگرفتم و میرفتم و میومدم.
همون سال داداشم ناصر که انگلیس بود برای من و مروارید دعوتنامه داد که به چندوقتی بریم انگلیس پیششون که حال و هوامون عوض شه، ولی امیرحسین و بهادر رو نمیتونستم با خودم ببرم....
#قسمت_108
نمیخواستم برم ولی بقیه اصرار کردن که برم و مراقب امیر حسین و امیربهادر هستن تا من بیام.
چند روز مونده بود به رفتنم دوباره نرگس زنگ زد و گفت: فهمیدی چیشده؟
جوابشو ندادم و گفت:با رضا تصمیم گرفتیم بچهدار بشیم و بچمون حتما دختر باشه.
گفتم:خب به درک.
خندید و گفت: میخوایم اسم دخترمونم بزاریم صدف که با مروارید ست بشه.
سعی کردم خودمو بیخیال نشون بدم و گفتم:اتفاقا کار خوبی میکنین، ترکیب تو و رضا یه چیز افتضاحی در میاد که به درد خودتون فقط میخوره .
گفت:وا طاهره چرا ناراحت میشی، رضا از زنی که صداش بلند بشه خوشش نمیاد.
گفتم:برای من مهم نیست دیگه رضا از من خوشش بیاد یا نه، ولی انگار برای تو خیلی مهمه که انقد توی دعانویسا میلولی.
گفت:چطور؟
گفتم:واقعا فکر کردی حالا که رضا رو داری خونوادهش قبولت میکنن؟ نه بدبخت! تو قراره توی تنهاییت بپوسی وبمیری، اون من بودم که ارزش داشتم و با عزت و احترام و پنج بار خواستگاری تونستن راضیم کنن عروسشون بشم، تو که دیگه وضعیتت معلومه و گوشی رو قطع کردم.
صدای نرگس کافی بود بیاد تا شدیداً عصبی بشم چه برسه که با اون حرفای کثیفش هی بره رو مخم.
ولی باید سعی میکردم به خودم مسلط باشم.
ولی دلم خنک شده بود یکم.
تا حالا هیچ زنی به این بی ادبی و وقاحت و گستاهی ندیده بودم، نه آبرو مهم بود براش نه کسی جز خودش.
با خودم فکر کردم کاش اونموقع دوباره پیش همون دعانویسه میرفتم و میدادم طلسمشو باطل کنه و ول نمیکردم، ولی باز فکر کردم: من نمیخواستم رضا با طلسم و دعا بیاد، من میخواستم رضا با دل خودش و خواست خودش برگرده و غیر از اون به زور بود و ارزشی نداشت، حالا هم که نیست و دارم عادت میکنم به نبودنش.
روز رفتن به انگلیس رسید و پسرا قرار شد پیش مامانم و خواهرم بمونن.
من و مرواریدم رفتیم، از قبل و توی سفر هند چون پاسپورت بچهها رو پاسپورت من بود و من از قبل هم اجازهی خروج از کشورمو از رضا داشتم و بچهها هم همینطور دیگه مشکلی پیش نیومد و راحت تونستم از کشور خارج بشم.
از لحظهای که سوار هواپیما شدم پشیمون شدم ازینکه چرا بدون پسرام اومدم و عذاب وجدان بدی داشتم و تموم روزا و ثانیهها توی انگلیسم همین
وضعیت بودم و واقعا بهم خوش نمیگذشت.
اونجا هر روز با زنداداشم بیرون میرفتیم و داداشم روزی پنجاه پوند به من پول میداد که اگه چیزی دلم خواست بخرم و از زنداداشم پول نگیرم.
ولی من هیچی نمیخریدم و پولارو جمع میکردم و میدونستم که توی ایران لازمم میشه...
#قسمت_109
تموم مدت فکر پسرا بودم، به مروارید خوش میگذشت و داداشم و زنداداشم اصلا کم نمیذاشتن و خیلی هوامونو داشتن و سعی میکردن به نا خوش بگذره، ولی فکر امیرحسین و بهادر لحظهای رهام نمیکرد و نمیتونستم واقعا خوشحال باشم.
از حال بچهها خبر دلشتم و سعی میکردم تند تند تماس بگیرم ولی خب مثل الان نبود دست هر کسی یه کوشی باشه و بشه هر ثانیه با هم حرف زد، واسه همین همش دلشوره داشتم و میترسیدم یکی بچههامو اذیت کنه یا حرفی بهشون بزنه.
بالاخره سفرمون تموم شد و بعد از دو ماه داشتم برمیگشتم ایران، داداشم واسه هر سه تا بچههام و خودم کلی خرید کرده بود و بازم بهم پول داد و ما رو رسوند فرودگاه.
تو فرودگاه که با هم صحبت میکردیم ناصر گفت:طاهره، آبجی دوماه اینجا بودی ولی یه بار ندیدیم لبات بخندت، کاش اینجوری نمیشد زندگیت، ولی خالا که شده حتما خیری توش بوده،رفتی مراقب خودت و بچههات باش،قوی باش و زندگیتو کن.
سوار هواپیما شدیم و خبر داده بودم که چه تاریخی برمیگردم، دام پر میزد برای بچههام و اون چند ساعت پرواز انکار پنج سال گذشت.
وقتی رسیدم و دیدمشون،پریدن بغلم کردن و حسابی به خودم فشارشون دادم و همزمان با خودم فکر میکردم: رضا چه جوری تونست ازین بچهها بگذره و نخواد ببینتشون؟
گریهم گرفته بود ولی اشک شوق بود از دیدن جگر گوشههام.
بچهها خیلی خوشحال بودن و من ازونا خوشحالتر، روحیهمم خیلی بهتر شده بود و دیگه واقعا میخواستم زندگیم روی روال بیوفته و هممون به زندگی بدون رضا عادت کنیم.
هر روزی میگذشت و حالم خوب بود دیگه نبود رضا ناراحتم نمیکرد چون دیگه خبری از دعوا و بحث و داد و بیداد نبود توی خونمون، آرامش داشتیم و بچههام آروم بودن و مثه همیشه ازم حساب میبردن.
قبل از رفتنم به انگلیس وکیل گرفته بودم برای کارای طلاقم و اونموقع معصومه گفت که هزینهی وکیل رو میده.
رفتم به وکیل سر بزنم که ببینم چیشده و چه خبرایی هست ولی وکیل نبود توی دفترش.
رفتن دادگاه پرسیدم و گفتن قاضی تجدید نظر زده، گفتم:برای چی ؟ من که وکیل گرفتم.
گفتن:نه خانوم وکیل نداری اینجا امضای وکیل نیست.
دوباره رفتم دفتر وکیلم و انقد نشستم تا اومد و باهاش صحبت کردم و گفت:کسی به من هزینه نداد و منم دنبالهی پرونده رو نگرفتم.
پرسیدم:مگه خواهرم بهتون پول
نداد؟
گفت:نه کسی از طرف شما به من هیچپولی نداده...
#قسمت_110
دیگه مجبور شدم خودم افتادم دنبال کارام و انقد رفته بودم دادگاه و اومده بودم که حالم به هم میخورد ازون محیط و حتی اگه راهمم به غیر از دادگاه میوفتاد به میدون ونک ، سعی میکردم دور بزنم مسیرو و نرم اون سمت،انقدر که اذیت شده بودم.
از معصومه پرسیدم:تو که گفته بودی میدی پول وکیلو،کاش میگفتی ندادی خودم همون موقع یه کاریش میکردم.
معصومه گفت:بخدا طاهره روم نشد بهت بگم پول کم آوردم و نتونستم بهت بگم ، ببخش منو.
معصومه هم تقصیری نداشت البته و هرکسی ممکن بود براش پیش بیاد این شرایط.
خودم توی خونه چیز میز درست میکردم و میبردم میدادم بازار برام میفروختن و درآمد داشتم، ازونطرفم پوندهایی که داداشم بهم داده بود رو جمع کرده بودم، دادم به شوهر خواهرم باهاشون کار کنه و به من سود بده.
پولام سود خوبی داشت و منم همهی خرج و مخارجو حساب کتاب میکردم و روی اصول خرج میکردم،واسه همین اصلاً کم نمیاوردیم،شهریهی مدرسهی بچهها رو به موقع میدادم و براشون خرید میکردم و غذاهای خوب میپختم براشون ولی زیاد خودمو در نظر نمیگرفتم که اونا راحت باشن و شاید عوض اونهمه سختی که کشیدن در بیاد.
زندگیمون مثل قبل رفاه آنچنانی نداشت ولی حالمون خوب بود و محتاج کسی نبودیم،اصلاً پول بیخود خرج نمیکردم و گاهی پس اندازم میکردم برای روز مبادا.
خیلی سخت بود ولی همین که دستم جلوی کسی دراز نبود و بچههامو بی منت بزرگ میکردم خدارو شکر میکردم.
یه مدت گذشت و یه روز خواهرم زنگ زد و گفت:طاهره یه چیزی بهت میگم ولی عصبی نشو،باشه؟
دلشوره گرفتم و گفتم:چی میخوای بگی معصومه؟
گفت:ببین بخدا من تقصیری ندارم ولی رضا به من زنگ زده و اصرار میکنه که میخواد تورو ببینه!
گفتم:آدرس منو که بهش ندادی؟
گفت:نه بابا مگه بچهام؟ فقط بگوچیکارش کنم؟ میخوای بگم بیاد خونهی من و توام بیای ببینی چی میگه؟
یکم فکر کردم و گفتم:باشه بگو عصر بیاد،میام اونجا.
اصلا دلم نمیخواست آدرس منو داشته باشه و هر روز پا بشه بیاد اینجا.
درسته که راهش نمیداد توی خونه ولی دلم نمیخواد توی محل حرف بپیچه.
دلهره داشتم و میترسیدم بازم نرگس یه نقشه دیگه کشیده باشه و رضا رو فرستاده باشه واسه دردسر درست کردن.
تموم مدت فکرم مشغول رضا بود و میخواستم زودتر بفهمم چیکارم داره که دنبالم میگرده و میخواد منو ببینه!
عصر شد و مرواریدو سپرم به داداشاش و خودمم راه افتادم سمت خونهی معصومه.
پالتوی کوتاهمو پوشیدم و بوت ، یکمم آرایش کردم و موهامو مرتب از زیر شال یکم معلوم بود.
رفتم دم خونه معصومه و زنگو
زدم که صدای رضا رو شنیدم که صدام زد....
:
#قسمت_111
برگشتم دیدم رضا با یه کت و شلوار خیلی کهنه و صورت خیلی لاغر که دیگه علناً مشخص بود اعتـ...ـیاد داره، یه دسته گلم توی دستش بود.
اومد جلو و سلام و احوالپرسی کرد و گفت:از دور داشتم میدیدم اومدنتو ولی شک داشتم آخه خیلی عوض شدی و قشنگتر شدی.
با طعنه گفتم:آره توام خیلی عوض شدی ، و اشاره کردم به لباساش.
رضایی که همیشه شیک میپوشید و بهترین جنسارو میخرید و به خودش میرسید، حالا مثه کارتن خوابا داشتن لباس میپوشید.
اومد سمت و گل رو گرفت سمتم و گفت:مال توعه.
نگاه تأسف بازی بهش انداختم و گفتم:نرگس پولاتو بالا کشیده و بیرونت کرده یا باز نقشه کشیدی واسه خر کردن من؟
گفت:هیچکدوم اومدم آشتی،ببخشید من عاشق شده بودم،کور و کر بودم.
پوزخند زدم بهش و گفتم:اتفاقا منم عاشق شدم پ مثه تو کور و کر شدم،
بدون اینکه دسته گلشو بگیرم ادامه دادم:بیا بالا یه چایی بخور و برو جایی که بودی.
رفتیم بالا و رضا همش داشت تقلا میکرد واسهی آشتی ولی من نمیخواستم آشتی کنم.
میگفت: من اشتباه کردم ، دیگه قدر تورو میدونم قدر بچههامو میدونم، منو ببخش طاهره.
ولی من بعد از اونهمه بلایی که سرم آورده بود حتی یک لحظهام نمیتونستم ببخشمش ولی چون هنوز مغازهها به اسمش بود و نمیخواستم حق بچههای منو نرگس از چنگش در بیاره گفتم:باشه ولی یه شرط داره.
گفت:چه شرطی؟
گفتم:دو تا مغازههای توی بازارو به اسمم کن و دوباره برگرد خونه پیش بچههامون.
یکم فکر کرد و گفت:نه، نمیتونم.
گفتم:پس تورو به خیر و منو به سلامت.
پا شدم از جام و بازم داشت به خواهش و تمنا میوفتاد که دیگه محلش نذاشتم و به معصومه گفتم:دیگه واسه اینکارا زنگ نزن و منو نکشون اینجا.
اومدم بیرون و مراقب بودم کسی دنبالم نباشه که خونمو پیدا کنه.
رفتم خونه و به این فکر میکردم که واقعا چیشده که رضا اومده آشتی؟ چه جوری فکر کرده که من میبخشمش و دوباره باهاش زندگی میکنم.
خودم و بچههام بعد از چند سال تازه داشتیم روی آرامش میدیدیم.
دوباره بهم خبر رسید که نرگس خونهشو عوض کرده و رفته جای دیگه.
گشتم بازم پیدا کردم آدرسشو و بازم میخواستم برم سروقتش.
هدفم این بود که هر جا رفت برم سراغش و آبرو نزارم واسه تو در و همسایه و نزارم راحت زندگی کنه و حق بچههای منو بگیره و راست راست بچرخه واسه خودش.
ایندفه با هر سه تا بچههام رفتم دم خونهش...
#قسمت_112
میدون فاطمی خونه گرفته بود، رفتم در خونهش و شروع کردم به هوار کشیدن و داد میزدم و میگفتم: آی مردم به دادم برسید،بچههای من چند ساله
پدرشونو ندیدن این زن اومده افتاده وسط زندگی من، زندگیمو از هم پاشونده،بچههای من باباشونو میخوان،یکی به دادم برسه.
همسایهها داشتن کم کم جمع میشدن و دلم داشت خنک میشد که سومین محلی که نرگس عوض کرده هم دارن در موردش میفهمن و نمیتونه بازم بدون پچ پچ زندگی کنه.
صدای داد و فریاد اومد از خونهی نرگس و معلوم بود نرگس و رضا دعواشون شده با هم.
صداشونو که شنیدم رفتم با لگد میکوبیدم محکم به در و امیرحسینم اومد با لگد میکوبید به در.
در دیگه داشت از جاش کنده میشد که نرگس درو باز کرد و وقتی دید همسایهها جمع شدن، شروع کرد به زدن خودش.
میکوبید توی سر و صورتش و جیغ میزد رضا اینجا نیست ولم کن.
گفتم:خفه شو الان داشت صداتون میومد،فکر کردی ولت میکنم حق بچههای منو بخورین و یه آبم روش؟
یه لحظه دیدم بهادر بدو بدو اومد و یه پیچ گوشتی توی دستش و پرت کرد طرف نرگس.
بهادرو کشیدم کنار و اومدم از پلهها برم پایین که نرگس گوشهی مانتومو گرفت و کشید ، به زور خودمو نگهداشتم وگرنه با مخ میومدم پایین.
مثکه از قبل به صد و ده زنگ زده بودن که اومد و آژیر کشید.
نرگس تا ماشین پلیسو دید جیغ و داد کرد و هی من و امیرحسین و بهادر رو نشون میداد و میگفت:اینا اومدن آبروی منو ببرن.
یه جوری از بالا به پایین نگاه میکردم بهش که میدونستم به خاطر اونجوری نگاه کردنم داره دق میخوره.
خلاصه من و بچهها رو سوار ماشین پلیس کردن و بردن کلانتری.
مرواریدو دادم بغل بهادر که دورتر نگهدارش که سر و صدا نترسونتش.
با امیرحسین رفتیم توی اتاق سرهنگ که نرگسم رسید و شروع کرد فحشهای رکیک به من داد و وسط حرفاشم چون میدونست اصلیت پدر من لُر هستش همش به لُرها فحش میداد.
من جوابشو نمیدادم و به سرهنگ گفتم:این خانوم داره توهین میکنه،من با این یه جا واینمیستم.
از اتاق اومدم بیرون که یکی دیگه از افسرا به من گفت:خانوم شما معلومه خانوم درست و حسابی هستی،با اینجور آدما سرشاخ نشو،اینا معلوم نیس چیهن و کیهن که این ریخت و قیافهشونه و طرز لباس پوشیدنشون اینجوریه.
منو بردن توی یه اتاق دیگه و برامون آب اوردن، دختر نرگسم اومد با یه آرایش افتضاح که مالیده بود و تیپ خیلی زننده.
ما رو بردن توی یه اتاق و باز نرگس همش فحش میداد،پسرشم اومد و تا منو دید خواست حمله کنه که منو بزنه مأمورا گرفتنش و تا میخورد زدنش و بیرونش کردن...
#قسمت_113
نرگسم اشک تمساح میریخت و میگفت:سهیل تو چرا اومدی آخه مادر؟
بعد رو به من میگفت:اگه بلایی سر سهیل بیاد من میدونم و تو.
هی میخواست حمله کنه و هی داد و بیداد میکرد، بهش نگاه میکردم میموندم ازینهمه پر
رویی.
هر کی نمیدونست فکر میکرد من افتادم وسط زندگی اون.
انقد داد و فریاد کرد که کم کم داشتم حالم بد میشد.
قرصامم همراهم نبود و شانس آوردم داداشم منصور رسید.
چشمام تار میدید و سرم درد خیلی بدی داشت،از سردرد شدید نمیتونیتم چشمامو باز کنم و یکم نور که به چشمام میخورد انگار مغزم درد میگرفت.
داداشم آدرس خونهمو داد اونجا و از سرهنگ اجازه گرفت که منو ببره و منصور کارت شناسایی خودشو گرو گذاشت و منو میخواست ببره بیمارستان که نرفتم و گفتم فقط منو برسون خونه قرصامو بخورم.
منو بچهها رو رسوند خونه و تونستم قرصامو بخورم و دیگهام نرفتم کلانتری.
یه مدت بود که دیگه کلاً فال و این چیزا رو کنار گذاشته بودم، چون دیگه برگشتن رضا برام مهم نبود و نمیخواستم برگرده.
خودم مونده بودم من چقدر رضا رو دوست داشتم که اونهمه عذابو تحمل کردم و اونهمه براش جنگیدم،چقدر رضا کور بود که ندید و من و بچههاشو از خودش روند و از زیر بار مسئولیت ما شونه خالی کرد.
سر سال خونهم شده بود و گشته بودم یه خونه دیگه نزدیک همون خونهم پیدا کردم و تابستون سال هشتاد و چهار بود که داشتم اسبابکشی میکردم و جلوی در پیش کامیون بودم که دیدم یه مأمور اومد و یه نامه آورد برای من و گفت:اگه طرف بیست و چهار ساعت نیاین کلانتری حکم جلبتونو میگیرن.
یک ماهی میشد که از قضیهی کلانتری رفتنمون با نرگس میگذشت و اصلا برام مهم نبود، نامه رو از مأمور گرفتم و پاره کردم جلوی چشمش و گفتم:زنیکه اومده زندگی منو خراب کرده بچههامو بی پدر کرده حالا پاشم بیام بهش جوابم پس بدم؟ بگو هر غلطی که دلش میخواد بکنه.
دیگه از خونه جا به جا شدم و با کمک بچهها خونهی جدیدمونو چیدیم و من کلاً هر روزم شده بود دادگاه و کلانتری و مسجد و بازار.
رضا که کلاً دیگه مغازه نمیرفت و شریکش میچرخوند مغازه رو، کل بازارم فهمیده بودن رضا چیکار کرده و توی چه منجلابی گیر افتاده و هر سری که میرفتم بازار و میومدم یه خبر جدید از رضا بهم میداد رفیقاش.
سری آخری هم که رفتم بازار خبر جدیدشون این بود که رضا دختر نرگسو کلاس بازیگری ثبت نام کرده و چهارتومن اونموقع پول داده که دختر نرگس بره سر کلاسای امین تارخ که بازیگر بشه..
[
#قسمت_114
کلاً دیگه قید رضا رو زده بودم و حتی اگه میمُردم به اون زندگی نمیخواستم برگردم.
با چندین ماه دوندگی و هزار جور دردسر بالاخره تونستم مغازه رضا و توقیف کنم و رفتم بازار ولی بازم طبق معمول رضا نبود و منم شریکشو بیرون کردم و در مغازه رو قفل زدم و گفتم:مغازه رو توقیف کردم و یکیتون جرأت
داره این قفلو باز کنه یا بشکونه تا شکایت کنم ازتون.
مغازه رو از طریق دادگاه گذاشته بودم مزایده و رضا اصلا خبر نداشت چون نه دادگاه میومد نه هیچوقت نامههای دادگاه و احضاریهای که براش میفرستادن رو تحویل میگرفتن، من برای کارای دادگاه و آدرس رضا، آدرس مغازهشو داده بودم ولی رضا اصلاً براش مهم نبود.
انقد رفته بودم دادگاه که دیگه همه کارمندا منو میشناختن، یه روز که برای تایید و امضا گرفتن رفته بودم،یه کوشه وایساده بودم تا نوبتم بشه و یه مأموری اومد نزدیکم و گفت:خانوم کارتون چیه ایندفه؟
نامه رو نشونش دادم و گفتم:امضا باید بزنن.
گفت:من دیدم چقدر اومدی و رفتی و شرایطتتو میدونم،این شماره منه هر کاری داشتی زنگ بزن تا درستش کنم برات.
ولی بهش زنگ نزدم و چند روز رفتم دادگاه و اومدم فقط واسه اون امضا ولی کارم درست نمیشد و آخرسر مجبور شدم و زنگ زدم بهش.اسمش آقای رستمی بود.
گفت:بیا کلانتری.
رفتم اونجا، همون لحظه جواب واسه نامه نوشت و امضا زد و گفت برو پیش فلانی کارت حل میشه.
دیگه ازونموقع با سرهنگ رستمی آشنا شدم و خیلی آقای خوبی بود و خیلی کارمو زود راه مینداخت .
هر جا که لنگ میموندم و گیر میکردم یا کارموعقب مینداختن بهش زنگ میزدم و زود یه نامه مینوشت و کارم حل میشد.
رضا دادگاه نمیومد همچنان و مغازه هم مزایده بود و دیگه نامه دادن که احضاریه برای رضا توی روزنامه چاپ بشه(قانون این بود وقتی کسی کلاً نمیرفت دادگاه)
سه بار به دفعات مختلف توی روزنامه چاپ شد ولی بازم رضا دادگاه نیومد.
این دادگاه نیومدنای رضا هم به نفعم بود هم کلی زحمت و اذیت برام داشت، خیلی خیلی اذیت میشدم ولی انقد از رضا متنفر شده بودم که میخواستم با طلاقم از رضا انتخاب بگیرم.
همش به احظهی شیرین طلاق فکر میکردم و این برام انگیزه میشد برای اینکه تا ته راهو برم.
اطرافیانم میدیدن که چقدر جدی دنبال کارامم و میگفتن:طاهره کفش آهنی پوشیده...
دفه بعدی که رفتم دادگاه متوجه شدمکه رضا نمیدونمچه جوری یه نامهی بلند بالا اماده کرده و گذاشته توی پرونده که زن من خونه روترککرده وبچههامو نمیزاره ببینم و تموم وسایل خونه رو در نبود من از خونهم دزدیده وبرده....
#قسمت_115
توی اون کاغذ نوشته بود: زنم از خونه گذاشته رفته و تموم اشیاء گرون قیمتو از خونه برده و مدرسهی بچهها رو بدون اطلاع من عوض کرده، لطفا مهریه رو اقساطی کنید.
مخم داشت سوت میکشید، چون رضا اصلاً سراغ بچهها نگرفته بود و حتی موقع اسباب کشی هم اونجا بود و دیدم من دارم وسایلارو جمع میکنم ، ولی اینهمه تهمت زده بود به من.
خدا شاهده که
من هیچوقت جلوی دیدن رضا و بچهها رو نگرفته بودم و اتفاقا دلم میخواست رضا احساس مسئولیت میکرد و سراغ بچههاشو میگرفت و بچههامم لاقل اینجوری فصه نمیخوردن.
رضا میدونست که من اکثر مواقع با مروارید میرفتم دادگاه و میومد و چقد من این بچه رو چون پیش کسی نمیموند کشیدم اینور و اونور با خودم، ولی دریغ ازینکه یه حالی بپرسه یا اصلاً ناراحت شه بگه با بچه نرو دادگاه.
از حرصم نمیدونستم چیکار کنم، چشمم افتاد به آبدارچی اونجا که یه آقای لاغر بود که مشخص بود اعتیاد داره.
رفتم دم آبدارخونه و منتظرش شدم که بیاد.
وقتی اومد رفت توی آبدار خونه، پشت سرش رفتم و درو نیمه بسته کردم، گفت:خانوم چیکار میکنی؟
گفتم:هییییسسسس باهات کار دارم.
میخواست داد بزنه،گفت:بیا برو واسه من شر درست نکن.
گفتم:پول میخوای یا نه؟
اسم پول که به گوشش رسید ساکت شد و گفتم:یه کاری واسه من انجام بده بهت سه تومن پول میدم.
گفت:کارت چی هست؟
اسم اتاق و شماره پرونده و اسم خودمو بهش دادم و گفتم: سه تا کاغذ توی اون پوشه هست که از طرف رضا... هستش،میخوام اونارو برداری و بیاری واسه من.
گفت:این خرجش بیشتره.
گفتم:باشه چهار تومن میدم.
یکم فکر کرد و یه دستی به موهاش کشید و گفت:باشه یکم صبر کن ببینم چیکار میتونم بکنم!
دو تومن بهش دادم و گفتم:بقیهشم وقتی کاغذا رو آوردی میدم بهت.
رفتم بیرون از آبدارخونه و نشستم روی یکی از صندلیای سالن و منتظرش موندم.
خیلی شلوغ بود و خیلی استرس داشتم ، کاش فقط کارشو درست انجام میداد که توی دردسر نمیوفتادم...
#قسمت_116
ده دقیقه به ربع طول کشید که آقاهه از جلو پام رد شد و با نگاهش اشاره کرد برم دنبالش.
آروم پا شدم و رفتم دنبالش.
پلهها رو رفت بالا و رسید طبقه دوم، منم با مروارید که بغلم بود خیلی سختم بود اونهمه پله رو برم بالا ولی رفتم.
وقتی رسیدم نفسم بالا نمیومد.
رفت ته سالن که خلوت بود و انگار اتاقاش خالی بود و دراشون بسته.
از توی یغهش کاغذارو دراورد و داد بهم و گفت:فقط زود باش.
مذواریدو گذاشتم زمین که خودش وایسته و کاغذا روگرفتم و تند تند چک کردم، خودشون بودن،وای انقد خوشحال بود انگار دنیا رو دادن بهم.
دو تومنه دیگه رو از کیفم دراوردم و دادم بهش گفتم:دستت درد نکنه واقعا کمک بزرگی کردی بهم،هزار تومن دیگهام گذاشتم روی پول و گفتم:اینم شیرینیت.
خوشحال شد و گفت:بازم اگه کاری داشتی بیا سراغ خودم.
تشکر کردم و زود رفت.
همونجا کاغذارو پاره کردم و خوردِ خورد کردم و ریختم توی سطل آشغال و با خیال راحت رفتم پایین.
رفتم پیش مدیر شعبه و گفتم:کی نوبت من میشه خیلی وقته معطلم؟
یه نگاه بهم کرد و
گفت:شما هنوز کارات تموم نشده؟چند ساله داری میری و میای!
گفتم:نه شوهرم نمیاد دادگاه الانم سر مهریه اذیت میکنه.
توی اون دادگاه انقد رفته بودم و اومده بودم همه جریان پرونده منو میدونستن و مدیر شعبه اسنش آقای امینی بود که بعداً فوت شد،گفت:مهریهت چقدره؟
گفتم:نهصد هزار تومن.
پرسید:چه سالی ازدواج کردی؟
گفتم:سال شصت و هفت.
گفت:مهریه به روز حساب میشه و با تورم بالاتر میره، تو اگه میخوای مهریهتو خوب بگیری و قسط بندی نشه مثلا بگو صد تومنشو میبخشم و بقیهشو میخوام،اینجوری جلوتر میوفتی.
ازش تشکر کردم که راه حل به این خوبی داده بهم و صدام زدن و رفتم توی اتاق قاضی.
رضا بازم نیومده بود،قاضی پرسید:چقدر از مهریهتو میبخشی؟
گفتم:صد تومن میبخشم و بقیه رو میخوام.
قاضی هم چون دیگه رضا نبود یه چیزایی نوشت و مهر و امضا زد و گفت:برو
#قسمت_117
جایی که جدید خونه گرفته بودم آتی ساز بود و خیلی دوسش داشتم،خیلی برام آرامش داشت و دوس داشتم همیشه همونجا زندگی کنم.
ولی این رفت و آمد زیاد به دادگاه و اونهمه دوندگی با بچهی کوچیک و اون شلوغیا نمیذاشت آرامشم طولانی مدت باشه و زهرمارم میشد.
فقط خدا خدا میکردم که زودتر از شر دادگاه و این پرونده خلاص بشم و اونوقت دیگه اگه کلاهمم سمت ونک میوفتاد نمیرفتم بردارم.
توی این موقعیتم امیر حسین پاشو تو یه کفش کرده بود و میگفت میخوام برم هند بقبهی درسمو اونجا بخونم.
هرچی باهاش حرف زدم فایده نداشت و دوست داشت بره و اینجا نباشه.
دیگه کلا دنبال کارای رفتن امیرحسین بودم و تونستیم با یه آقایی آشنا بشیم به نام آقای طلایی، که کارای اعزام دانشجو به هند انجام میداد و قرار بود کارای مدرسهی امیرحسینم انجام بده که بتونه بره.
ولی مشکلی که وجود داشت این بود که مدت پاسپورت من تموم شده بود و این یعنی نه من و نه بچهها نمیتونستیم از کشور خارج بشیم و نیاز به اجازهی رضا بود.
نمیتونستم برم به رضا بگم که بیا رضایت بده این بچه پاسپورت بگیره چون مطمعن بودم که نمیذاشت بره و امیرحسینم دوس نداشت که به رضا بگم.
رفتم دنبال چند نفر که بتونن جعل کنن ولی نتونستم کسی رو پیدا کنم .
همینطوری لنگ در هوا بودیم و امیرحسینم خیلی مصمم بود که بره و هر روز بیشتر برنامه میریخت و خیلی جدی دنبال کارای تطبیق نمره درس و مدرسهش بود.
یه فکری به سرم زده بود که بتونم پاسپورت قانونی بگیرم برای امیرحسین ولی نمیدونستم فکرم عملی میشه یا نه!
به آقای طلایی نگفته بودم که دارم طلاق میگیرم و به امیرحسینم سپرده بودم که یه موقع از دهنش
نپره.
رفتم سراغ آقای طلایی و بهش گفتم:آقای طلایی توروخدا کار این بچه رو جور کن،بابای اینا یا صبح علیالطلوع میره سر کار و شب موقع خواب میاد یا کلا ایران نیست، اگه بخوام به امید اون باشم مارای این بچه میمونه کلاً،نمیشه شما یه کمکی کنی که حل بشه بدون حضور باباش؟
آقای طلایی اول یکم مخالفت کرد ولی یکم بیشتر که باهاش حرف زدم رفت توی فکر و گفت:شناسنامه باباشو فردا بیار ببینم چیکار میتونم بکنم...
#قسمت_118
فرداش شناسنامهی رضا که هنوز پیش من بود رو برداشتم و با امیرحسین رفتیم دفتر آقای طلایی.
آقای طلایی پرسید:اگه باباش رضایت نداشته باشه چی؟
گفتم:اگه رضایت نداشت که اصلا ما پاسپورت نداشتیم الان،فقط چون الان پونزده سالش شده و انقضای پاسپورت منم رسیده میخوایم براش پاسپورت جدید بگیریم وگرنه اگه مسئله دیگهای بود خب باباش ما رو ممنوعخروج میکرد.
آقای طلایی یکم فکر کرد و به نظر میومد که قانع شده با حرفام و گفت:الان شناسنامه همسرتون پیشتونه؟
گفتم:بله.
گفت:امیرحسین با من بیاد بریم محضر.
شناسنامه رضا رو دادم به امیرحسین که با آقای طلایی بره و بهش گفتم:حواستو جمع کن.
خوشحال بودم که بدون اینکه رضا بفهمه دارم موفق میشم که پاسپورت امیرحسینو بگیریم.
آقای طلایی به من اشاره کرد که خودمم برم.
رفتیم محضر و من و آقای طلایی امضا کردیم و تعهد دادیم که بابای امیرحسین رضایت داره.
خیلی سریع داشت کارا انجام میشد و پیش میرفت.
پاسپورت بچهم حدود دو هفته طول کشید تا بیاد و خیلی عصبی بودم.
هم چون شاید یه مدت طولانی نمیتونستم ببینمش هم اینمه رضا نیست که با هم بچمونو بدرقه کنیم.
من دیگه دوس نداشتم بچهها با رضا برخوردی داشته باشن ولی یه روز که امیرحسین رفته بود دفتر هواپیمایی که بلیط بگیره دخترعمهی رضا رو دیده بود که اونجا کار میکنه و بلیطو اون صادر کرده بود براش.
امیرحسین اومد خونه و دیدم ناراحته پرسیدم چیشده؟ گفت:فلانی رو دیدم و جزیان اینه و میترسم بره به بابا بگه و بیاد دردسر درست کنه و نزاره من برم.
خودمم میترسیدم چون رضا اگه میفهمید که بدون رضایت اون پاسپورت گرفتیم به احتمال زیاد دعوای بدی درست میشد.
یه آقایی بود به اسم آقا بوستان منش که از دوستای رضا بود و خیلی از شبا با خانومش میومد خونهی ما و تلاششون این بود که من و رضا رو آشتی بدن.
اونشب بازم اومده بودن و بهش گفتم که امیرحسین داره میره و رضا خبر نداره.
بوستان منش خیلی خواهش کرد که برارم امیرحسین قبل از رفتم حتماً باباشو ببینه و باباشم امیرحسینو ببینه، میگفت:رضا خیلی خیلی بدبخت شده و امید زیادی بهش نیست،
با
امیرحسین حرف زدم و قرار شد بره با باباش خداحافظی کنه...
#قسمت_119
امیرحسین با آقای بوستان منش رفت که باباشو ببینه ، یه دو ساعتی طول کشید تا امیر بیاد و وقتی اومد خیلی دمغ و گرفته بود.
گفتم:چیشده ؟ نرگس بهت حرفی زده؟ اذیتت کردن؟
گفت:نه چیزی نشده.
گفتم:پس چرا ناراحتی؟
همونطور که رو مبل نشسته بود و سرشو انداخته بود پایین و با نوک انگشتای پاش با گلای فرش ور میرفت گفت:مامان نمیدونی نرگس خونه زندگیش چه جوری بود، همه وسیلههاش نو بودن و بهترین مارک، آجیل و میوه درجه یک روی میزش بود، خونهش خیلی بزرگ بود.
حرفی نداشتم بزنم، از درون میسوختم ولی نمیتونستم به زبون بیارم.
ساکت بودم که امیر ادامه داد:ولی بابا حتی از من نپرسید با کدوم پول داری میری؟ نپرسید چه جوری دارم میرم! فقط گفت: برو درس بخون دکتر بشو بیا پای بابا رو خوب کن.
پرسیدم:مگه پاش چشه؟
گفت:مثکه چندوقته پاش شکسته ولی خوب نمیشه!
یکم بینمون سکوت برقرار بود و هرکدوم توی فکر بودیم که گفتم:مادر تو غصهی این چیزا رو نخور، من خودم هستم و کمکت میکنم، تو فقط قول بده که حواست به حرفای من باشه و بری اونجا فقط درس بخونی، خودم همه خرج و مخرجتو میرسونم.
امیرحسین انگار تازه بغضش شکسته بود و اومد بغلم کرد و گفت:مامان من میفهمم که چقدر داری سختی میکشی و مواظب مایی،بهت قول میدم.
منم بغلش کردم، چقدر دلم یه آغوش مردونه میخواست و کی مطمعن تر از پسرم؟
خودم خیلی وقت بود از هیچکس و هیچ چیز مطمعن نبودم، آدمی که خیانت میبینه دیگه حتی به چشمای خودشم شک داره و این طاقت فرساترین زجر زندگیه!
دوشب بعدش بوستان منش بازم اومد خونمون و بعد از کلی مِن مِن کردن گفت:رضا خیلی خودشو بدخت کرده!
گفتم:اینو که خیلی وقته میدونم.
گفت:نه از یه چیزایی خبر نداری شما!
گفتم:از چی مثلاً؟؟
گفت:رضا مغازهای که تو کوچه تیکه دولت بود فروخته صد و چهل میلیون و وقتی من فهمیدم قسمم میداد که به شما نگم .
پرسیدم:چرا؟
گفت: رضا گفت به طاهره نگو چون اگه بفهمه پول دارم دست از سرم بر نمیداره و میاد پول میخواد.
گفتم:رضا حتی با خوذش فکر نمیکنه من خرج بچهها رو از کجا میارم،اجاره خونه رو چه جوری میدم!چه جوری دارم زندگیو سر میکنم.
بوستان منش مکث کرد و گفت:رضا همه پولاشو داده شمش خریده و هفتهای یدونه میاره میفروشه و میخورن به اون زنه و بچههاش.
با تعجب گفتم:هفتهای یدونه شمش؟ مگه چقد خرج دارن اینا؟؟؟
:
#قسمت_120
گفتم:هفتهای یدونه شمش؟مگه چقدر خرج دارن اینا؟
بوستان منش گفت:منم همینو بهش گفتم ولی رضا تو کَتِش نمیره که اون زن
دویست و چهل تومن تا سر ماه میرسوندیم.
رابطمون با آقا رستمی خانوادگی شده بود و خانوم خیلی خوبی داشت و با هم حسابی رفیق شده بودیم، آقای رستمی تمام نامههای دادگاه منو که آماده میکرد از همونجا با پیک میفرستاد دادگاه که لاقل من با مروارید کمتر برم توی اون محیط.
هنوزم فریده از رضا که خبری میشد زنگ میزد به من و خبرشو میداد، به روز زنگ زد و گفت: طاهره اوضاع رضا و نرگس اصلاً خوب نیست.
گفتم:چطور؟
گفت: هر روز دعواشونه و نرگس چند بار رضا رو از خونه بیرون کرده و رضا باز برگشته پیشش، روز خوش ندارن.
توی دلم گفتم:هنوز کمشونه،
ولی به فریده بروز ندادم و گفتم:به درک،هر دوتاشون برن گم شن.
فریده گفت:یعنی اگه رضا و نرگس جدا بشن رضا رو قبول نمیکنی دیگه؟
گفتم: فریده خودتو بزار جای من، تو باشی شوهرتو بعد از اونهمه بلا و درسر باز قبول میکنی؟ رضا اصن براش مهم نیست پسر بزرگش الان کجاست و چیکار میکنه یا اصلا فکر اینو نمیکنه که من اینهمه مدتو از کجا تأمین کردم خونه و بچههامو، چرا باید ببخشمش؟ مکه احمقم؟!
فریده گفت:حق داری،چی بگم والا! رضا خودشو بدبخت کرد.
حرفام با فریده تموم شد و قطع کردم گوشیو، بهادر مدرسه بود و مروارید پای تلویزیون.
رفتم توی آشپزخونه و مسغول درست کردن غذا شدم، عمیقاً رفته بودم توی فکر و با خدا حرف میزدم: خدایا خودت میدونی چی به سر من و بچههام اومده،خودت تقاص منو از نرگس و رضا بگیر، خودت میدونی من همیشه سرم به زندگیم بوده پامو کج نذاشتم، الانم بهم قدرت بده بچههامو درست سر و سامون بدم ، بچههام همه چیز منن!
به خودم اومدم دیدم دارم گریه میکنم، اشکامو پاک کردم ، باید خیلی قویتر میشدم و با سختیای زندگیم میجنگیدم.
اونشب بازم آقای بوستانمنش و خانومش اومدن خونمون و بوستانمنش گفت: طاهره خانوم وضعیت رضا خیلی خراب شده،اعتیادش خیلی شدیده،بیا نجاتش بده!
گفتم:به من ربطی نداره من دارم طلاق میگیرم و چیزی نمونده به تهش.
بوستانمنش خیلی متعجب گفت:طاهره خانوم توروخدا رحم کن واقعا میخوای جدا بشی؟ رضا بدبخت تر میشه اینجوری؟
با لحن خیلی آروم و راحت گفتم: مگه رضا توی زندگی با من معتاد شد؟ مگه من رضا رو بدبخت کردم؟ این راهیه که رضا خودش انتخاب کرد و با کَلّه رفت سمتش، منم فرشتهی نجات نیستم، مگه رضا به من و بچههام رحم کرد که من الان دلم براش بسوزه؟!
#قسمت_122
بوستانمنش دیگه حرفی نداشت واسه زدن و بعد از سکوت نسبتاً طولانی پاشدم برم چایی بریزم که گفت:نرگس خیلی علنی داره پولای رضا رو بالا میکشه،رضا آورد باقی شمشا رو گذاشت پیش من که براش نگهدارم ولی دو روز بعدش
نرگس اومد شمشا رو ازم گرفت و شمرد که کم نشده باشه و رفت.
رضا رو داداشای نرگس که همشون مو..اد فروشن معتاد کردن و دارن هر چی داره و نداره میگیرن ازش وگرنه مگه چقدر خرجشونه که هفتهای یدونه شمش بفروشن و گاهی هفتهای دو تا.
گفتم:آقای بوستانمنش رضا چوب کارای خودشو داره میخوره،چوب هوای نفسشو. وگرنه من که همیشه گوش به فرمان رضا بودم و رضا تا میتونست منو محدود میکرد و نزدیک بود که منو توی خونهام قایم کنه،با هزار بدبختی قطع قرصای اعصابم مجبورم کرد مرواریدو نگهدارم و گفت میترسه از سقط بچه ولی حالا کو؟ اصلا نمیدونه دخترش چند سالشه! نمیدونه مدرسهی بچههاش کجاست! دختر من حتی بوی پدرشو نشناخت چه برسه به خودش! رضا کمترین چیزی که از دست داد پولاش و مال و اموالش بود،شاید بتونه بازم پاک بشه و پولدار، ولی دیگه هیچوقت نمیتونه روی آرامشو ببینه چون دیگه من بهش برنمیگردم و نمیزارم بچههاشم ببینه، خیانت برکتو از زندگی میبره.
بوستان منش دیگه چیزی نگفت و بعد از خوردن چاییشون رفتن.
دیگه حتی امکان نداشت یک لحظه هم با رضا زندگی کنم، با مردی که چشم روی همه چی بست و پشت پا زد به همه چی!
تموم بازاریا در مورد رضا فهمیده بودن و قد ارزن آبرو واسه رضا نمونده بود،جالب اینجا بود که وقتی میرفتم که به در مغازه قفل شده سر بزنم ببینم بازش کردن یا نه دوستاش با من حرف میزدن و رضا رو لعنت میکردن و چند تاشونم ازم خواستگاری کردن.
امیرحسین توی هند جاگیر شده بود و مدرسهشو میرفت و دیگه ازش شماره داشتم و کارت تماس خارج از کشور میگرفتم و باهاش حرف میزدم.
من چون میدونستم رضا مهریه و نفقه نمیخواد بده به من و با زندان انداختنش کارای خودم بیشتر عقب میوفته و کاری از پیش نمیره، دادخواست دادم که با توقیف اموال مهریه و نفقه و تمام حق و حقوقمو از اون مغازه بهم بده دادگاه.
ولی روند خیلی طولانی داشت و من بازم هر روز دادگاه بودم و دنبال امضا و نامه بازی.
یه روز خواهرم باهام تماس گرفت و گفت:هادی(خواهرزاده رضا) اومده اینجا میگه میخواد با تو حرف بزنه،میای؟
گفتم:آره تا یه ساعت دیگه میام.
پاشدم با مروارید رفتم اونجا، یه عروسک بزرگ و خیلی قشنگ برای مروارید خریده بود ولی مروارید حتی نگاه به عروسکم نکرد..
:
#قسمت_123
هادی شروع کرد صحبت کردن که مثلا بتونه من و رضا رو آشتی بده،گفت:داییم میخواد برگرده فقط اجازه شما رو میخواد،ببخشش زندایی،داییم بدبخت شده.
بدون توجه به حرفش گفتم:آقا هادی بزرگتر از تو نبود پا بشه بیاد اینجا؟
معلوم بود هم خجالت کشید از حرفم هم بهش برخورده بود، گفت:زندایی بقیه خجالت کشیدن بیان!
گفتم:چطور وقتی که مامانت طرف داداشو میگرفت و خواهرت سنگ داییشو به سینه میزد و میگفت:داییم،زن گرفته که گرفته اذیتش نکن، اونموقع خجالت نمیکشیدن الان خجالت کشیدن؟ شماها هموتون میدونستین رضا شلوارش دو تا شده چون فریده به همتون میرسوند گرارش زندگی منو،ولی یه کدومتون قدم از قدم برنداشتین و نه من براتون مهم بودم نه بچههام، البته الانم من و بچههام مهم نیستیم و تا دیدن رضا داره کفگیرش ته دیگ میخوره و معتاد و بدبخت شده و نرگس داره بیرونش میکنه به تکاپو افتادین.
هادی سرش پایین بود و گوش میداد و حرفی نمیزد، کلی دیگه حرف بارش کردم ولی لام تا کام چیزی نگفت و حرفای من که تموم شد سرشو آورد بالا و گفت:زندایی من چند ماهه متوجه شدم و خبر نداشتم از هیچی،الان که شما داری میگی میفهمم مامانم و بقیه چه کارایی کردن و خیلی وقت بوده میدونستن، شما حق داری نبخشی، برای اینم که منو حلال کنی کمکت میکنم .
هادی گفت:نرگس کلی سرویس جواهر از رضا برداشته و رضا خبر نداره،چون اینن جواهراتم تکه و توی بازار میدونن که جنس مال داییمه کسی ازش نخریده،آورده پیش منه سرویسا که بفروشمشون واسش، منم میفروشم ولی پولشو میدم به تو.
گفتم:من پول دزدی نمیخوام،من اگه میخواستم مثه نرگس زندگی کنم تا الان بار و بندیلمو بسته بودم،خودتم هر کاری که میخوای بکن با جواهرا و نرگس.
اونشب هادی رفت و من ازش خواستم اگه میخواد کمکم کنه آدرس رضا رو برام پیدا کنه چون بازم خونهشونو عوض کرده بودن.
چند شب بعد هادی باهام تماس گرفت و گفت:پیدا کردم خونهشونو .
اومد دنبالم و رفتیم خیابون سهروردی و یه خونهی خیلی شیک نشونم داد و گفت:چند روز پیش داییمو آوردم رسوندم اینجا .
پوزخند زدم و گفتم:نرگس حق داره رَم کنه، تا حالا همچین لقمهی چرب و چیلی گیرش نیومده بود،نرگس تو خوابشم نمیدید بتونه یکی مثه رضا رو با اونهمه مال و اموال انقدر تیغ بزنه.
آدرس خونه رو میخواستم برای دادگاه که کارای آخر طلاقو انجام بدم و هادی برام یادداشت کرد و داد دستم کاغذو، گفت:رندایی بازم اگه کمک خواستی بگو به من.
ازش تشکر کردم و منو رسوند خونه و رفت.
مغازه هنوز توی مزایده بود از طرف دادگاه و اونجا باید فروش
میرفت تا من سهم خودم و بچههامو ازونجا بردارم...
#قسمت_124
دادگاه همش میخواست بفرسته برای مصالحه و مشاوره ولی خب هرچقدر واسه رصا احضاریه میفرستادن که بیاد اصلاً نبود و نمیومد برای هیچکدوم از جلسات دادگاه.
سال هشتاد و پنج شده بود و من و مروارید و بهادر تنها بودیم برای عید سال نو.
امیرحسین نتونسته بود بیاد ایران و منم برای اینکه بچههام اذیت نشن خونهی کسی نرفتیم و سال تحویل خودمون سه تا بودیم.
از قبل براشون لباس نو خریده بودم و سفره هفت سین چیده بودم و سعی میکردم فضای خونه رو شاد نگهدارم که بچهها خوشحال باشن.
مروارید دیگه شش سالش بود و خیلی بچهی خوب و آرومی بود، بهادر پونزده ساله بود و داشت کم کم ریش و سیبیلاش در میومد و گوش به حرف من بود .
عید اون سال از خدا خواستم یه کاری کنه زودتر کارای دادگاه تموم بشه و راحت شم،خسته شده بودم ازینهمه رفت و آمپ به اونجا و اینهمه دردسر.
هنوز نرگس گاهی زنگ میزد و چند تا چرت و پرت میگفت و تازگیا یاد گرفته بودم وسط حرفاش گوشیو قطع میکردم و میدونستم این حرصشو در میاره.
مامانم و بابام خیلی اصرارمکردن که طلاق نگیرم و همینطور جدا رندگی کنم ولی من قبول نمیکردم .
البته اونام حق داشتن چون سنشون زیاد بود و قدیمی فکر میکرد و توی اون سالها هم طلاق رو خیلی بد میدونستن.
من مصمم و جدی دنبال کارام بودم و آقای رستمیام سه سوته نامههای دادگاهو اوکی میکرد و بالاخره بعد از دوندگی زیاد و نبود رضا و چند بار تجدید نظر بیستم خرداد سال هشتاد و پنج رأی صادر شد و فقط مونده بود که یه زود دیگه برم برای جاری شدن طلاق.
شبی که قرار بود فرداش برم دادگاه برای طلاق باید عقدنامه رو واسه فردا با خودم میبردم ولی عقدنامه پیش داداشم مسعود بود، بهادرو خواستم بفرستم بیاره ولی ترسیدم گمش کنه خودمم پاشدم باهاش رفتم که هانیه وقتی منو دید گفت:طاهره چقدر خوشحالی،میخوای طلاق بگیری شوهر کنی؟
گفتم:من اگه میخواستم شوهر کنم پاسپز رضا نمیشدم چند سال،عقدنامه رو گرفتم و اومدم.
شبش خوابم نمیبرد، هم خوشحال بودم هم دلهره داشتم.
فقط از خدا میخواستم بهم آرامش بده.
فرداش مامان و بابام و کسی از فامیلام قبول نکردن بیان شاهد عقد بشن و به آقای رستمی گفتم ،قبول کرد و اومد دادگاه و بالاخره طلاقمو ثبت کردم و دیگه رسماً من و رضا زن و شوهر نبودیم و البته رضا روحشم هنوز خبر نداشت ازین موضوع.
از دادگاه که اومدم یه راست رفت خونه و ایندفه من زنگ زدم به نرگس ...
#قسمت_125
ایندفه من زنگ زدم به نرگس و گفتم:من طلاقمو گرفتم،حالا برو زن عقدی رضا شو،شاید اسم صیغهای بودن از روت
برداشته بشه بدبخت.
معلوم بود که حسابی حرص میخوره و گفت:تو بیخود کردی طلاق گرفتی؟برای چی طلاق گرفتی؟اون پدر سه تا بچههاته!
گفتم:فضولیش به تو نیومده که رضا پدر بچههای منه، تو رضا رو نمیخوای پولشو میخوای،چون انقد بدبختی و عزت نفس و آبرو نداری که همینجوری زندگی کردن لایقته،یه روز تو بغل رضا فردا که پول رضا تموم شد توی بغل یه نفر دیگه.
گفت:طاهره حد خودتو بدون؟
گفتم:ندونم چی میشه؟شوهرمو از راه به در میکنی؟خب کردی دیگه! بزرگترین هنر تو همینه، اینجوری زندگی کردن و آویزون بودن توی شخصیت پایینته!
خواست فحش بده که گفتم:برو به رضا خبر بده و خوش باشین با هم، من رضا روبالا آوردم و دوباره نمیخورمش ولی تو نوش جونت باشه مردی رو که ستون یه خونه بود و پدر سه تا بچه رو بدبخت و معتادش کردی.
و گوشی رو قطع کردم.
اصلاً حس بدی نداشتم از طلاقم و بیشتر حس میکردم قدرت پیدا کردم و از بلاتکلیفی درومدم.
دیگه میدونستم که هیچوقت منتظر رضا نیستم و هیچ ادعایی دیگه نمیتونه نسبت به زندگی با من داشته باشه.
مامان و بابام خیلی ناراحت بودم از طلاق من و فکر میکردن چون من طلاق گرفتم آبروشون رفته با یکی از خالههام که خیلی دوسش داشتم رفتم پیششون و توضیح دادم شرایطمو و ازشون خواستم که ناراحت نباشن و کنارم باشن تا منم بتونم زندگی خوبی برای خودم و بچههام درست کنم.
دادگاه طلاق خودم تموم شده بود ولی هنوز باید میوفتادم دنبال حضانت بچهها .
امیرحسین پونزده سالش تموم شده بود و نیازی به حضانت نبود ولی امیربهادر هنوز پونزده سالش تموم نشده بود و مرواریدم هنوز نه سالش تموم نشده بود که بتونه خودش انتخاب کنه.
بازم احضاریه و نامه بود که برای رضا میرفت و بازم دادگاه نمیومد یا نامهها دستش نمیرسید.
در این بین هم موعد قرارداد خونهی من تموم شده بود و باید بلند میشدم،که مامانم گفت بیا واحد بالایی من خالیه بیا پیش خودم که کرایه هم ندی.
قبول کردم و این شد که من رفتم آپارتمان مامانم که طبقه دوم مامانم بود طبقه سوم من طبقه چهارم خواهرم.
ولی خونه یکم کار داشت و من دو ماه باید پیش مامانم میموندم تا نقاشی خونه و کار سرامیکای کف تموم بشن..
🥀:
#قسمت_126
این مدتی که قبلاً گفتم، دو ماه طول کشید و من این دوماه با بچهها خونهی مامانم بودم و وسیلههام همه پخش و پلا و توی پارکینگ بودن.
اوضاع رو هم که چه عزض کنم! فشار عصبی بالایی رو تحمل میکردم و هر وقت میخواستن از خونه پامو بزارم بیرون باید به صد نفر جواب پس میدادم و اختیار خودم و بچههامو نداشتم.
خونه آماده شد و من و
بهادر و مروارید رفتیم توی خونه نشستیم.
شدیداً پیگیر کارای حضانت بچهها بودم و ازنور هم دادگاه مغازه رضا رو گذاشته بود مزایده که مهریه منو بدن.
آیت میگفت:بچهها رو بده باباشون ببرتشون برای خودت دردسر درست نکن.
ولی من حتی سر سوزن نه به این موضوع فکر میکردم نه میذاشتم کسی حتی دیگه به خودش جرأت بده بچههامو ازم جدا کنه.
به آیت میگفتم: تو میدونی من پنج شش ساله چه جوری بچههامو بزرگ کردم؟ حتی اگه بمیرمم نمیزارم بچههام برن پیش اون بابای بی عرضشون و اون زنیکهی عقدهای آشغال.ببرن بچههای منم معتاد و موادفـ!!!رو!!!ش کنن؟!
اونا هیچکدوم نمیدوستن و نمیتونستن بفهمن من چه جوری بچههامو به چنگ و دندون گرفتم که اذیت نشن و بتونم حداقل مادر خوبی براشون باشم.
بعد از کلی رفت و آمد به دادگاه و کلی روزنامه کردن اسم و احضاریهی رضا توی روزنامه و نامه فرستادن براش، رضا بازم دادگاه نیومد و البته حتی اگر هم میومد بازم حضانت بچهها بهش نمیرسید چون هم اعتیاد داشت هم بیکار بود هم زن دوم داشت.
دادگاه حضانت بچهها رو به من داد و از هر کدومشونم محض احتیاط سوال کردن: پیش مامانتون دوس دارین بمونین یا باباتون؟ که هر دوشون گفتن: مامانمون.
رضا اجازه داشت پنجشنبه جمعهها برای دیدن بچهها بیاد ولی نمیومد و کلاً انگار از اول نرگس و بچههاش خونوادهش بودن!!!
دادگاه رأی نفقه صادر کرده بود برای بچهها: امیرحسین نود هزار تومن، بهادر هشتاد تومن، مروارید شصت تومن، که رضا بازم هیچکدوم ازینا رو نمیداد و من خودم خرجی خودم و بچهها رو تامین میکردم.
در ابن بین من ماشین رضا که یه مزدای مشکی بود رو برداشته بودم و رضا اصلا نمیدونست کجاست ماشین! منم گذاشته بودم توی پارکینگ پسرخالهم مهران ...
#قسمت_127
اون ماشین مزدا رو فروختم به پسرخالهام مهران دو میلیون، البته بدون سند چون ماشین به نام رضا بود و پسرخالمم با آگاهی ازین موضوع ماشینو برداشت.
با گرفتن حضانت بچهها که دادگاه به من داده بود،میخواستم پاسپورتمونو تمدید کنم و برم هند پیش امیرحسین به چند روز که ببینمش.
یه روز خونه مامانم بودم و از در واحد که اومدم بیرون برم بالا خونهی خودم دیدم که یکی داره از پلهها آروم آروم میره بالا و گریه میکنه.
پشتش به من بود و منو نمیدید،یکم که دقت کردم دیدم رضاست.
آروم و بیصدا پشت سرش میرفتم که منو نبینه،فکر کردم داره قایمکی میره خونهی من، ولی از در واحد من رد شد و رفت بالا.
فهمیدم که میره خونهی خواهرم.
توی پیچ پلهها که رفت بالا من در واحد خودمو باز کردم و رفتم تو.
به دقیقه نکشید که خواهرم
تماس گرفت و گفت:رضا اومده اینجا،پاشو بیا.
گفتم:من کاری با اون ندارم نمیام.
گفت:بیا ببین چی میگه،شاید کار مهمی داره!
مجبوری رفتم بالا ولی از در خونه تو نرفتم و همون دم در وایسادم و گفتم:بگو کارتو!
رضا پیرتر و داغونتر شده بود و دیگه هیچ خبری ازون رضای با ابهت نبود که من ازش میترسیدم،گریه میکرد و میگفت:اون نرگس نامرد تازه دیروز به من گفته تو طلاق گرفتی، طاهره توروخدا برگرد،من اشتباه کردم،من کور و کر بودم، تو و بچهها رو ندیدم،بیا منو ببخش.
معصومهام پا به پای رضا گریه میکرد و بیشتر لج منو درمیاورد و میگفت:طاهره رضا خیلی پشیمونه بیا ببخشش.
گفتم:رضا پاشو برو خونهت، تو دیگه با آدمای این خونه فامیل نیستی و به منم نامحرمی، هر چی بود تموم شد، تو اگه راست میگی و اگه خیلی به فکر بچههات هستی بیار نفقهشونو بده و بزار نفس بکشن،دیگهام اینجا نیا، من دیگه نمیخوام ببینمت.
اینو گفتم و از پلهها اومدم پایین و دیگه گوش ندادم چی دارن میگن.
رفتم توی خونهم و رضا هر چی در زد درو باز نکردم ولی از پشت در بهش گفتم: روزایی رو یادت بنداز که میومدم پشت در خونههایی که واسه نرگس گرفته بودی و میومدم دنبال تو و دنبال زندگیم ولی تو اونجا بودی و به روت نمیاوردی چقدر توهین میکردن به من و چقدر منو کتک میزدن، تو لیاقتت همون نرگس بی همه چیزه ، برو پیش اون که خیلی به هم میاید.
بغضم شکسته بود و دستم جلوی دهنم بود که صدای گریهم بیرون نره.
بهادر مدرسه بود و مروازید پایین پیش مامان و بابام بود،خدا رو شکر میکردم که حداقل الان کنارم نیستن که دوباره این حرفارو بشنون و این صحنهها رو ببینن و استرس بگیرن...
#قسمت_128
دنبال کارای پاسپورت بودم برای خودم و بچهها و ازونور هم دادگاه همش طول میداد دادن مهریه و نفقهی منو، چون من سهم خودم و بچهها رو از پول فروش مغازه میخواستم و خودم نمیتونیتم بفروشمش چون توسط دولت توقیف کرده بودم و باید دادگاه مرایدهش تموم میشد و میفروخت تا سهم منو میدادن و هنوز خبری نبود.
دو سه ماهی گذشته بود که به روز آقای رستمی تماس گرفت و گفت:یه نامه داری رضا ازت شکایت کرده؟
گفتم:چه شکایتی؟
گفت:پاشو بیا اینجا.
زود حاضر شدم و رفتم کلانتری پیش آقای رستمی و نامه شکایتو که دیدم دود از سرم بلند شد.
رضا از من شکایت کرده بود که ماشینشو دزدیدم و فروختم و از زبون بهادر هر چی که بود رو نوشته بود و امضای بهادرم پای نامه ی شکایت بود.
وای داشتم سکته میکردم از حرص، اصلا نمیدونستم بهادر اینکارو کرده یا نه؟ اگه آره برای چی؟ چه موقع که من خبر نداشتم؟!
رفتم خونه به بهادر
گفتم:بهادر این نامه چیه؟ این چه کاریه کردی؟ چه جوری کِی به بابات گفتی من ماشینو فروختم و توضیح دادی بهش؟
بهادر بدجور ترسیده بود و به وصوح لکنت گرفته بود و صورتش مثه گچ شده بود،گفت:بـ بـ بخدا مامان مَـ مَـ مَـن نمیخواستم بگم! بابا او اومده بود جلو مدرسه و جلو را راهمو گرفت و ازم در مورد ما ماشین پرسید،گفت میخوام با با مامانت آشتی کنم بگو ماشین چیشده؟ منم بهش گـ گـفتم و امضا کردم.
با شنیدن این حرفا انقدر حرصم گرفته بود و انقدر شاکی بودم از رضا که همون احظه دلم میخواست سرمو بکوبم توی دیوار تا دیگه راحت بشم از شرّش ، پس کی قرار بود راحت بشم از رضا و دردسراش؟ طلاقم گرفتم بازم ولم نمیکنه!
چند روز بعد نوبت دادگاهم بود،ایندفه رضا جلوتر از من اونجا بود، وقتی دیدمش انقدر بهش فحش دادم و داد زدم که گلوم خشک شده بود و صدام گرفته بود، کل آدمای اونجا منو نگاه میکردن و سر تاسف برای رضا تکون میدادن.
منو به جرم سرقت و فروش غیرقانونی اموال سرقت رفته و برهم زدن نظم دادگاه با دستبند بازداشت کردن و اونروزم پنج شنبه بود و اگه وثیقه برام سریع نمیذاشتن میفرستادنم اوین...
🥀:
#قسمت_129
من توی بازداشتگاه بودم و هیچ خبری از بیرون نداشتم،قرار بود آقا رستمی به خونوادم خبر بده که منو بازداشت کردن.
توی بازداشتگاه فقط گریه میکردم و از حرص ناخونامو کف دستم فشار میدادم و جای ناخونام میسوخت ولی اصلا حرص دلم خالی نمیشد.
همش رضا رو نفرین میکردم و بدترینا رو برای نرگس از خدا میخواستم، یعنی میشد تقاص ظلمها و ناحقیایی که در مورد من کردنو پس بدن؟؟
نمیدونم چند ساعت گذشته بود که اون تو بودم ولی یه سربازی اومد صدام زد و درو باز کرد و گفت:بیا،آزادی!
بدو بدو رفتم بیرون و هنوز صورتم خیس بود از اشک.
داداشم منصور اومده بود و با آقا رستمی تند تند کارای اداریمو انجام داده بودن و وثیقه برام گذاشته بودن تا وقتی که ماشینو به رضا برگردونم.
اومدم بیرون از فشار عصبی زیاد خودمو انداختم کف خیابون و انقدر زدم توی سر و کلهی خودم و انقدر جیغ زدم و گریه کردم که خدا میدونه!
داد میزدم و میگفتم:ولم کنین بزارین بلند گریه کنم تا خدا صدامو بشنوه، مگه من چه گناهی کردم که انقدر بدبختی باید بکشم؟!
رفتیم از پسرخالم مهران ماشینو گرفتیم و بردن و دادن به رضا و قرار شد من پول مهرانو پس بدم!
انقدر اوضاع سختی داشتم که فکر میکردم خوابم و دارم کابوس میبینم، همش منتظر بودم بیدار بشم و راحت شم ازین کابوس ناتموم!
از اوضاع امیرحسین خبر داشتم و باهاش حرف میزدم، اما در مورد هیچکدوم از
اتفاقات چیزی بهش نمیگفتم که اعصابش خورد نشه، به بهادر و مرواریدم میسپردم که چیزی بهش نگن و اگه پرسید که بگن اوضاع خوبه.
سال هشتاد و شش بود و مروارید کلاس اول ابتدایی بود، خیلی ذوق داشتم براش و توی لباسای مدرسه خیلی قشنگ و با نمک بود، مدرسهپی غیردولتی ثبت نامش کرده بودم و یک کوچه بالاتر از خونمون بود، اونموقع نهصد تومن هزینه مدرسشو میدادم.
متوجه شده بودم که معلمش اذیتش میکنه و میدونه من جدا شدم و بدش میاد از مروارید.
یه روز رفتم مدرسه و رفتم به مدیرش همه چی رو گفتم و گفتم من اینهمه هزینه کردم که دخترم جای خوب درس بخونه و مطمعن باشم ازش و راحت باشه! اونوقت شما همچین رفتاری با بچهی من انجام میدین؟ سریع معلم رو توبیخ کرده بودن که دیگه تکرار نشه!
من هنوز دنبال کارای پاسپورت بودم برای مروارید ولی گفتن:حضانت مهم نیست و پدرش باید بیاد اجازه بده برای خروجش از کشور!
من مادرش بودم،زاییده بودمش،اونهمه زحمتشو کشیدم و بدون پدر و دست خالی بزرگش کردم،حالا از پدرش اجازه میخواستن؟ چه قانون مزخرفی! حالا که جاهای مهم بود مادر آدم حساب نمیشد مثل هر جایی که بری برای معرفی فقط اسم پدر رو میخوان..
#قسمت_130
بالاجبار با رضا تماس گرفتم و گفتم:رضا بیا رضایت بده میخوام برم هند امیرحسینو ببینم و بهش سر بزنم نگرانشم.
گفت:باشه میام.
یکی از دفترخونههای سعادت آباد قرار گذاشتیم و اومد، خواستم برم بالا که گفت: کجا؟
گفتم:بریم رضایت بدی دیگه؟
گفت:همینجوری مفت مفت ؟
اخمام رفت تو هم گفتم:منظورت چیه؟
گفت: دو میلیون بهم بده تا بیام رضایت بدم.
گوشام داغ کرده بود. کفتم:تو خجالت نمیکشی؟
به تو میگن پدر؟ اصلا فهمیدی بچههات چه جوری بزرگ شدن؟ چقدر بی غیرت شدی که داری اینکارارو میکنی؟! نرگس چه بلایی سرت آورده که اینجوری پست فطرت شدی؟ خاک بر سر گدات کنن؟ کو اون رضایی که خودشو میتکوند اُوِر ازش پول میریخت؟؟
رضا ریلکس سیگارشو کشید و بعد از تموم شدن حرفام گذاشت رفت.
منم گذاشتم رفتم خونه و بازم خوردن قرصای اعصابم شروع شده بود.
لرزش دستامو نمیتونستم کنترل کنم و خیلی به خودم فشار میاوردم که سر بچهها خالی نکنم.
من اونهمه خواستگار داشتم ویکیش خود رضا که منّتمو کشیدن و اومدن تا جواب مثبت دادم بهش.
بین اونهمه آدم چرا قسم زندگی من رضا شد؟
چرا این بلاها باید سر من میومد؟
دیگه داشتم کم میاوردم، سایهی نحس رضا روی زندگیم کِی قرار بود پاک بشه؟
چند روز بعد رضا خودش زنگ زد بهم و گفت:من نباید اونجوری میگفتم بهت بیا بریم رضایت بدم .
واقعا فکر کردم سرش به سنگ خورده و میخواد جبران کنه!
پا شدم رفتم همون
دفترخونه و دیدم رضا رودتر از من وایساده دم در اونجا و داره سیگار میکشه.
رسیدم بهش و با اخم بهش سلام دادم و گفت:تو برو بالا سیگارم تموم شه بیام منم.
رفتم بالا و به رییس دفترخونه توضیح دادم شرایطو و منتظر رضا بودیم که بیاد.
یه ربع نشستم خبری ازش نشد، نیم ساعت نشستم خبری نشد.
آخر سر پا شدم رفتم پایین دیدم نیست.
یه آقایی اونجا دربون بود ازش پرسیدم شما دیدی یه اقایی اینجا بود سیگار میکشید من باهاش حرف زدم.
گفت:آره میدونم کدومو میگی!
گفتم:کجاست؟ دیدیش شما؟
گفت:خانوم همون موقع که شما رفتی بالا اونم تاکسی گرفت رفت.
نشستم همونجا رو پله، نمیدونستم گریه کنم یا عصبی باشم؟!
نمیفهمیدم چرا داره اینکارارو میکنه؟
واقعا هر مردی که زن دوم بگیره اینجوری میشه؟
واقعا هر مردی که اعتیاد پیدا کنه اینجوری رفتار میکنه؟
دیگه حتی بچهی خودشم براش مهم نیست؟
دیگه انسانیت و مروّت نداره؟؟
#قسمت_131
از طرق دادگاه میخواستم اقدام کنم برای رضایت خروج از کشور بچهها ولی پروسهی خیلی طولانی داشت و من دیگه واقعا خسته شده بودم از رفتن به دادگاه و مصیبتاش.
آقا رستمی و خانش رفته بودن مشهد و موقعی که برگشتن تماس گرفتن که میخوان بیان خونهی من.
خونهم همیشه تمیز و مرتب بود، چایی درست کردم و میوه آماده کردم.
لباس قشنگ تن مروارید کردم و به بهادر گفتم لباساشو عوض کرد،خودمم لباسامو عوض کردم.
آقای رستمی و خانومش اومدن خونمون و برای من و بچهها از مشهد کادو خریده بودن.
خیلی ممنونشون بودم.
موقعی که داشتن میرفتن متوجه شدم که شوهر خواهرم توی راه پلهها خودشو قایم کرده و داره خونهی منو میپاد.
خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم و رفتم توی خونه.
این کار چند باری تکرار شد و من میخواستم به مادرم بگم ولی هر بار میگفتم بیخیال و نمیگفتم.
یه شب پرستار بچهی خواهرم تماس گرفت با من و گفت:طاهره خانوم به آقایی پایین ساختمون وایساده و همش پسرتون بهادر رو صدا میزنه.
رفتم از بالکن نگاه انداختم و دیدم رضا اومده دم در خونه، شب بود و تاریک ، با صدای آروم گفتم:چیه؟ چیکار داری با بهادر؟
اومد توی روشنایی و دیدم داره گریه میکنه و صورتش زخمیه، گفت:طاهره پول میخوام،توروخدا اگه پول داری یکم بده به من، چک دارم ولی هنوز مونده تا موعدش، تو به من پول نقد بده من این چکو بدم به تو.
انقد بدجور داشت گریه میکرد و با التماس حرف زد که بهادر گفت:مامان توروخدا بهش پول بده.
نمیخواستم بچههام منو بد بدونن و سوء برداشت کنن ازین قضیه، رفتم پایین و گفتم:چکتو بده ببینم.
دیدم واقعا چک داره و گرفتمش و گفتم:همینجا وایسا تا پول
بیارم برات.
با همون چشمای اشکی و خون خشک شده روی صورتش خوشحال شد و گفت:باشه همینجا وایمیستم.
رفتم یکم پول نقد برداشتم از خونه و بردم دادم بهش و رفت.
ولی مطمعن بودم که چک یه ایرادی داره وگرنه رضا این چکو به من نمیداد.
فرداش رفتم پیش آقای رستمی و قضیه رو بعش گفتم و چکو نشونش دادم و با هم رفتیم بانک و چکو استعلام کردبم و مشخص شد چک دزدیه.
تماس گرفتن با صاحب چک و اومد اونجا و معلوم شد صاحب چک، دوس پسرِ دختر نرگسه...
:
#قسمت_132
دقیقا دو روز بعد بود که باز نرگس شماره منو پیدا کرده بود و زنگ زد بهم و با جیغ و داد به من میگفت:تو با دوس پسر دختر من دوستی! باهاش ریختی رو هم، تو خـ...ـرابی، و هرچی که لایق خودش بود بار من کرد.
من حرف نمیزدم ، فکر کرد گوشی قطع شده وسط حرفش گفت: الو هستی؟
گفتم:کافر همه را به کیش خود پندارد . هر چی که لایق خودته بار من نکن.
و قطع کردم.
دلم میخواست یه مدت اصلاً به هیچی فکر نکنم و یکم آروم باشم ولی نمیشد.
شوهر خواهرم همچنان کشیک خونهی منو میداد و فکر میکرد من خرم و نمیفهمم.
منم چیزی به روم نمیاوردم و با خودم میگفتم:من که چیزی واسه قایم کردن ندارم و کار خلافی انجام نمیدم،بزار تا هروقت که دلش میخواد منو بپاد.
یه روز رضا زنگ زد به خونه و بهادر گوشی رو برداشته بودم و به بهادر گفته بود:به مامانت بگو پاسپورت و شناسنامه منو بیاره بده بهم.
گفتم:بهش بگو هر وقت رضایت شما رو داد اونموقع منم پاسپورت و شناسنامه شو میدم بهش.
بازم دفترخونه قرار گذاشتیم ولی ایندفه تا بالا نیومد و امضا نکرد چیزی بهش ندادم.
وقتی فهمیدم همه کارا تموم شده و دیگه نیازی به رضا نیست پاسپورت و شناسنامهشو دادم بهش و رفت.
ولی خیلی دمغ بود ازینکه بالاخره تونستم ازش امضا و رضایتو بگیرم.
موقع رفتن گفت:شماره ملی منو بگو بهم و گفتم باشه یادداشت کن، و یه شماره الکی گفتم و اونم خیلی جدی یادداشت میکرد.
بالای ابروش بازم زخم بود و با پوزخند گفتم:عشقت کتکت زده؟
چیزی نگفت و مدارکشو چک میکرد، دوباره گفتم:مثکه هوای عاشقی از سرت پریده و فهمیدی گیر چه عجوزهای افتادی، ولی عب نداره، نوش جونت،هرچقدر بدبختتر ببینمت بیشتر دلم خنک میشه.
مامان و بابام قرار بود یه آخر هفته برم اصفهان و بیان ، بهادرم دلش میخواست باهاشون بره و اجازه دادم که ببرنش.
همون شب من مهمون دعوت کرده بودم و یکی از دوستای قدیمیم قرار بود با شوهرش بیان برای شام.
همه چی رو آماده کرده بودم و زنگ خونه رو زدن فهمیدم مهمونام رسیدن.
درو باز کردم و با مروارید رفتم دم واحد استقبالشون.
اومدن و چاق
سلامتی کردیم و رفتن داخل و من درو بستم.
گفتیم و خندیدیم و نزدیکای شام بود که من بلند شدم میزو آماده کنم که دوستم چند دقیقه رفت سرویس بهداشتی و شوهرش پای تلویزیون بود.
زنگ واحدو زدن و رفتم درو باز کنم و تا دستگیره رو پایین کشیدم یهو یکی در خونه رو محکم هول داد که من به پشت خوردم زمین و دیدم یه آقایی هجوم برد سمت شوهر دوستم و شروع کرد به کتک زدنش....
#قسمت_133
از زمین سعی کردم پا بشم و دقت که کردم دیدم جعفر شوهرخواهرمه.
رفتم جداشون کنم که منو باز هول داد و اومد موهامو گرفت و با سر کوبوند توی صورتم.
منو کشوند برد توی آشپزخونه چاقو برداشت که بزنه توی شکمم، یک لحظه بلند شدم و جیغ زدم و کمک خواستم ولی هیچکس نبود، صدای گریهی مروارید هنوزم توی گوشمه، از دستش فرار کردم و رفتم با مشت زدم شیشه گازو شکوندم دستم بریده بود و خیلی میسوخت.
خون قطره قطره میریخت روی زمین و یه تیکه بزرگ از شیشه شکسته رو برداشتم و گرفتم سمتش و گفتم جرأت داری بیا جلو بیشرف.
دوستم از دستشویی اومده بود بیرون و هاج و واج نگاه میکرد و جعفر یه لحظه برگشت دید دوستمو گفت:این کیه؟
گفتم: زن اون آقاست بیشرف، فک کردی من مثه خونوادهای که توش بزرگ شدی بدکارهام؟
یالا گمشو برو بیرون.
دوستم رفت پیش شوهرش که کنار لبش پاره شده بود و دماغش پر از خون بود و بلندش کرد و فحش میداد و رفت.
جعفرو از خونه بیرون کردم و درو قفل کردم.
مروارید از ترس داشت پس میوفتاد بچم.
نشسته بودم روی زمین و از توی شیشهی دستم چشمم افتاد به خودم.
پای چشمم شدیدا ورم کرده بود و کبود شده بود،دستم برشش عمیق بود ، به گریه افتادم و رفتم به خونخی آیت زنگ زدم ، اشرف گوشی رو برداشت و با گریهی شدید گفتم:توروخدا فقط بیاید اینجا،جعفر میخواست منو بکشه!
یه ربع بعد در خونه رو زدن،از ترس از جا پریدم.
دور دستم دستمال پیچیده بودم ولی خونریزیم بند نمیومد، مروارید آروم شده بود و توی بغلم بود.
زنگو که زدن از جام بلند شدم و مرواریدو یه دستی نشوندم روی مبل و بلند پرسیدم کیه؟
صدای اشرف و آیتو شنیدم ، درو باز کردم و اشرف داشت پس میوفتاد.
آیت پرسید کار کیه؟ گفتم جعفر.
شدیدا عصبانی شده بود و میخواست پلهها رو بره بالا که اشرف گوشه کتشو گرفت و کشید و گفت:بیا اول طاهره رو ببریم بیمارستان،بعدا به حساب جعفر میرسیم.
منو بردن بیمارستان و اونشب پشت ساعد دستم 12 تا بخیه خورد.
صورتم ورم کرده بود و خیلی درد داشتم و اصلا حالم خوب نبود.
تا برسیم خونه ساعت شده بود دو نصف شب.
صبح تلفن خونه زنگ خورد و جواب دادم، ناصر بود از انگلیس زنگ زده بود، تا صداشو شنیدم بغضم ترکید و
واقعیت های زندگی
13 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد