واقعیت های زندگی امروز

13 عضو

همه چی رو با گریه براش تعریف کردم.
مامانم اینا خبرو از اشرف شنیده بودن و سریع برگشته بودن تهران...

#قسمت_134

مامانم اینا اومدن و بهادر وقتی جریانو فهمید رفت در خونه خواهرم و به جعفر گفته بود:چرا مامانمو زدی؟چیکارش داری؟
جعفرم یه چک خوابونده بود توی گوشش و کلی حرف زشت بهش زده بود.
از غصه داشتم میمردم، ازونشب من رفتم خونه آیت، هر چقدر خواستم برم شکایت کنم از جعفر ولی بقیه متقاعدم کردن که گذشت کنم چون اگه شکایت میکردم زندگی خواهرم به هم میریخت و اونا نمیتونستن دو تا دختر طلاق گرفته رو توی خونه تخمل کنن.
چند روز بعدش با همون دست زخمی و بخیه دارم رفتم دادگاه و پیش رییس دادگاه رفتم و پیش مدیر و قاضی و همه‌ و گریه میکردم و میگفتم: جون به لبم کردین،چند ساله دارم میرم و میام،شوهر نامردم راحت داره زندگیشو میکنه، من موندم و سه تا بچه بدون هیج پشتوانه‌ای،هر کی میره میاد یه تیپا به خودم و بچه‌هام میزنه، مزایدتونو تموم کنین و سهم منو بدین یه خاکی تو سرم کنم.
همون روز تونستم نامه‌ی مزایده رو بگیرم.
نامه رو بردم پیش آقای رستمی و گفتم : از دادگاه گفتن باید اعلامیه‌ی مزایده بزنم خودم تا فروش بره.
آقای رستمی گفت:نمیخواد آگهی بزنی،معطل میکنیم یک هفته تا بتونیم خودمون بفروشیم مغازه رو تا مفت و مجانی فروش نره و سهم کمی بهت نرسه.
همینکارم کردیم و خودمون مغازه رو فروختیم و سه دونگ از مغازه به من رسید و پنجاه میلیون فروختمش.
دنبال خونه‌ی جدید بودم و به هیچ عنوان نمیخواستم برگردم به اون آپارتمان.
تونستم یه خونه دوباره توی آتی ساز پیدا کنم و قولنامه‌ش کردم.
پولایی که دست جعفر داشتم رو تمام و کمال پس گرفتم و دادمشون به آقای رستمی که اون بهم سود بده، نصف بیشتر پنجاه میلیونم دادم باز روی همون پول به آقای رستمی که سود بیشتری بهم بده.
ازون خونه همه وسایلمو جمع کردم و مامانم اینا خیلی ناراحت بودن از رفتنم، ولی خواهرم حتی به روشم نیاورد که شوهرش رو من دست بلند کرده اونم سر هیچ و پوچ.
خیلی حرف پشت سرم بود و برام حرف درست میکردن ولی من گوش نمیدادم و ازون خونه اساس کشی کردم و با بچه‌هام رفتم.
بلیط گرفتم برای رفتن به هند ولی نمیتونستم بهادر رو ببرم و اخرم دام راضی نشد برم و کنسل کردم.
به امیرحسین گفتم که اون بیاد یه چند وقت پیشمون که ببینیمش.
اواسط سال هشتاد و هفت بود که امیرحسین اومد ایران که ما حال روحیمون بهتر بود.
تا اینکه من متوجه شدم زیر شکمم درد میکنه و رفتم دکتر و مشخص شد بیماری زنان دارم و باید سریع عمل میشدم.
برای پس فرداش وقت عمل داشتم بیمارستان بستری شدم و مامانم رفته

1403/10/02 20:25

بود خونه‌ی من که پیش مروارید باشه...
:
#قسمت_135

امیرحسین پیش من بود، عمل شدم و چند روز بیمارستان بودم و بعد مرخص شدم و دکتر گفت باید ماموگرافی بشی.
میترسیدم و دکتر اینو خیلی مشکوک گفته بود.
چند روز توی رختخواب بودم تا بتونم سر پا بشم، وقتی تونستم سر پا بشم رفتم ماموگرافی و تشخصی توده توی سینه‌هام دادن و باید اقدام میکردم برای مداوا.
حال روحی خیلی خرابی داشتم و انقدر حالم بد بود که میخواستم توی همون نقطه زندگیم تموم شه، ولی مجبور بودم به ادامه‌ی زندگی بخاطر بچه‌هام.
یکی از دوستام که سرطان سینه داشت دکتر خودشو بهم معرفی کرد و رفتم پیشش، معاینه‌م کرد و جواب ماموگرافی رو هم دید و گفت:باید توی سینه‌هات تزریق انجام بدیم.
آمپولا رو خریدم و آوردم و تزریق کرد توی سینه‌هام،زیادی نداشت.
تا یک هفته اوضاع خوب بود ولی بعد از یک هفته یکی از سینه‌هام شدیدا ورم کرد و قرمز شده بود،خیلی میترسیدم.
با هزار بدبختی تونستم یه وقت فوری از دکتر علی‌اکبری که متخصص سرطان بود بگیرم و رفتم پیشش، سینه‌هام عفونت کرده بودن و باید عفونتشون تخلیه میشد.
هر جلسه با سرنگ عفونت میکشید بیرون از سینه‌هام و دردناک ترین لحظه‌های عمرم بود،وقتی از اتاق دکتر بیرون میومدم تقریبا از درد بیهوش میشدم و باید چند ساعت میگذشت که حالم سر جاش میومد.
عفونت اصلا تموم نمیشد و من کلافه بودم ازینهمه درد و سختی.
دکتر فروهش رو پیدا کردم بهم گفت:بیا بیمارستان لاله باید نمونه برداری کنم از سینه‌هات که ببینم اوضاع وخیمه یا نه؟!
بازم بستری شدم ولی ایندفه امیرحسینو نمیذاشتن پیشم بمونه و امیرحسین زنگ زد به دختر برادرم «لیدا» اومد پیشم موند.
رفتم اتاق عمل و نمونه برداری با بیهوشی انجام شد و نمونه رو فرستاده بودن آزمایشگاه منتظر بودیم تا جواب بیاد.
دکتر گفته بود اگه جواب آزمایش بد باشه باید سینه‌هاتو تخلیه کنیم...

#قسمت_136

امیرحسین رفته بود جوابو بگیره و وقتی اومد دیدم هم میخنده هم داره گریه میکنه.
با استرس گفتم چیشده؟ چرا انقد طول کشید؟
گفت:مامان انقد استرس داشتم و میترسیدم از جواب که وقتی جوابو گرفتم و گفتن بدهیم نیست انقدر خوشحال شدم که رفتم یه جعبه شیرینی گرفتم دادم به آزمایشگاه.
از بیمارستان مرخص شدم و با قرص و دارو سینهوی راستم داشت بهتر میشد و تحت نظر پزشک بودم.
حدوداً سه هفته بعد همون بلا سر سینه‌ی چپم اومد و درد غیرقابل تحملی داشت و از درد زیاد نمیتونستم نفس بکشم.
دوباره رفتم پیش دکتر و معرفی کرد طبقه پایین مطبش به یه دکتر دیگه.
رفتم پیش اپن دکتر

1403/10/02 20:26

و تا جواب آزمایشامو دید خیلی بی ملاحظه و سنگ‌دلانه گفت:خانوم توده‌ها بدخیمه توی سینه‌ت.
فشارم یهو افتاد و حالم خیلی بد شد.
چند دقیقه طول کشسد تا با کمک منشیش و امیرحسین بتونم بشینم سر جام.
بدون حرف بلند شدم و با بدبختی خودمو رسوندم طبقه‌ی بالا پیش دکتر اصلیم و بدون نوبت رفتم داخل و جریانو گفتم بهش.
دکترم خیلی عصبی شد و گفت:من به دکترا گفتم که به مریضای من اینجوری نگن و باهاشون اینجوری حرف نزنن.
بازم نوشت برای ماموگرافی و رفتم انجام دادم.
دکتر ماموگرافی خیلی خمب بود و همش سعی میکرد دلداریم بده و بهم قوت قلب بده که بازم مبارزه کنم.
ولی دروغ چرا؟ دیگه دلشتم خسته میشدم.
داشت بیست سال میشد که من کلاً توی مبارزه بودم، بعضمی موقع‌ها فکر میکردم خدا هم منو از یاد برده و تنهای تنها ولم کرده.
چند روز بعدش روز عاشورا بود و خیلی دل شکسته بودم، مامانم اومده بود پیشم و خیلی ناراحت بود و گریه میکرد.
خودم خیلی دلم میسوخت برای بچه‌هام مخصوصاً مروارید، بچه‌م نه پدر بالا سرش بود و اگه بلایی سر من میومد اونوقت تکلیفش چی میشد؟!
جیگرم میسوخت ازینکه منم نباشم و‌ بچه‌م بیوفته زیر دست و پای این و اون.
کم کم بهشون داشتم یاد میدادم که بدون من چطور زندگی کنن و اگه من نبودم چه جوری مراقب همدیگه باشن.
به پسرا خرید کردن یاد میدادم و بهشون میگفتن چطور از خواهرشون مراقبت کنن.
جای پولامو بهشون گفته بودم و به آقای رستمی سپرده بودم اگه من نبودم سود پولامو بین بچه‌ها تقسیم کنه.
برای روز عاشورا نذر کردم و پول دادم به امیرحسین که بره پنج کیلو شیریتی بخره و ببره هیئت داداشم آیت پخش کنه .
دو سه روز بعد نوبت دکتر داشتم جواب ماموگرافی رو گرفتم و بردم واسه دکترم و مشخص شد توده‌ها به غدد لنفاوی آسیب زدن و سینه‌م باید تخلیه بشه....

#قسمت_137


دکتر گفت: باید هر چه سریعتر عمل بشی تا بقیه اندامهات آسیب نبینه.
برای چند روز بعد آماده‌ی عمل شدم‌ و خدا میدونه با چه حالی داستم اماده میشدم که برم بیمارستان.
دل سیر بچه‌هامو بغل کردم و با بغضی که سعی در کنترلش داشتم زانو زدم جلوی پاشون و باهاشون حرف زدم،گفتم:مراقب همدیگه باشید،شما بچه‌های خیلی قوی هستین،من مادرتونم،هیچوقت یادتون نره چقدر سختی گذروندیم تا بتونیم آرامش داشته باشیم،اگه من دیگه نبودم هیچوقت سراغ پدرتون نرید،انقدری براتون کنار گذاشتم که بتونید درس بخونید و زندگی کنید،اگه کاری داشتین به زندایی اشرف بگید و بدونید من همیشه کنارتونم.
بچه‌ها با گریه به حرفام گوش میدادن و امیرحسین یهو با صدای بلند شروع به گریه کرد و خودشو انداخت

1403/10/02 20:26

توی بغلم و پشتبندش امیربهادرم بغلم کرد و مروارید زیاد متوجه حرفام نبود به خاطر کوچیکیش ولی اونم پرید بغلم.
حسابی بغلشون کردم و دیگه نتونستم جلوی گریه‌مو بگیرم .
بلند که شدم دیدم مامانم و بقیه‌ام چشماشون خیس و اشکیه.
راهی بیمارستان شدم و. فتم اتاق عمل.
ساعت ده بود که بیهوشم کردن و وقتی به هوش اومدم ساعت چهار بعد از ظهر بود .
درد خیلی شدیدی داشتم و احساس میکردم هفت هشتا چاقو همرمان توی سینه‌م هستش و شدیدا میسوخت و درد وحشتناکی داشت.
پرستارا اومدن بالای سرم و بهم مسکن تزریق کردن و بردنم بخش.
با چشمای نیمه باز در اثر داروی بیهوشی و ناله از درد سعی داشتم بفهمم در و برم چه خبره،انگار نزدیک بهش شده بودیم که صدای مامانمو شنیدم که اومده بود کنار تخت در حال حرکتم و همش خدا رو شکر میکرد و گریه میکرد.
بعداً مادرم بهم گفت:وقتی دکتر داشته میومده اتاق عمل گفته بود اوضاعش وخیمه و اول به خدا توکل کنید و دوم دعا کنید من بتونم سربلند باشم پیشتون....
🥀:
#قسمت_138

چند روز بعد از بیمارستان مرخص شدم و بنا بر صحبتی که با دکترم داشتم قرار شد چند روز بعد جواب آزمایش توده‌ای که از توی سینه‌م دراورده بودن رو از بیمارستان بگیرم و ببرم مطبش.
خیلی درد داشتم و با هزار جور آمپول و قرص فقط میخواستم یه ذره دردم کم بشه.
با هر سختی که بود اون چند روزم گذشت و دردام خیلی کمتر شده بود و رفتم جواب ازمایشمو از بیمارستان گرفتم و بردم پیش دکترم.
دکتر جواب آزمایشمو نگاه انداخت و با صبر و حوصله‌ی همیشگیش برام توضیح داد که: وقتی عمل سینه‌ت رو شروع کردین اوضاعت اصلا خوب نبود و من نصف بیشتر سینه‌تو تخلیه کردم چون سرطان اکثر قسمتها رو درگیر کرده بود و جواب این آزمایشم با حدسم درست بود و غده‌ت بدخیم بوده و خیلی خوب شد که زود تخلیه کردیم سینه‌ت رو.
الانم باید یه آزمایش دیگه بدی که ببینیم بازم توی بدنت چیزی مونده یا نه!
یکم دیگه با آقای دکتر صحبت کردم و از مطب زدم بیرون.
انقدر ازین اوضاع خسته بودم که احساس میکردم یه وزنه‌ی هزار کیلویی گذاشتن روی کمرم و میگن حملش کن، ولی من داشتم لِه میشدم زیر این بار.
خلاصه آزمایش دادم و چندین روز بعد جواب اونم گرفتم و بردم دادم دکتر و خوشبختانه دیگه توی بدنم اثری از غده بدخیم با سرطان نبود و حالم خوب بود.
ولی خب هر شش ماه یکبار باید چک میشدم.
حالم که خوب ِ خوب شد بازم افتادم دنبال کارای مغازه.
نصف مغازه به اسم من بود و مصفش به اسم شریک رضا ولی شریکش هیچ پولی به من نمیداد در حالی که ازون مغازه استفاده میکرد و درامد خیلی زیادی

1403/10/02 20:26

هم ازش داشت.
قبلا خیلی بهش گفته بودم که حق منو بده و من گاهی توی دخل و خرجم کم میارم و ماه به ماه به من نصف کرایه مغازه بده، ولی هیچوقت دلش برام نسوخت و خیلی پر رو کار خودشو میکرد.
با بهادر راه افتادم و ظرفای ظهر بود که رفتم مغازه و چون دوربین داشت اصلا در رو روی من باز نمیکرد و تا یه مشتری خوتست بره داخل منم خودمو انداختم توی مغازه و بهادر رو گذاشتم اونجا بشینه و بهش سپردم از جاش تکون نخوره تا من برگردم.
برگشتم خونه و مرواریدو که تنها گذاشته بودمش توی خونه رو رفتم برداشتمش و برگشتم مغازه پیش بهادر....

#قسمت_139

شاگردش هر چی میگفت شما امروز برو فردا بیا گوش نمیدادم و منتظر خود آقا محمد بودم.
بازار کم کم داشت تعطیل میشد و من همچنان اونجا بودم با دو تا بچه و نه میداشتم مغازه رو تعطیل کنه نه پا میشدم برم.
موندن من اونجا تا ساعت سه صبح طول کشید و موقع رفتن به شاگردش گفتم:من دارم میرم ولی صبح زود حتما با مامور میام، نمیزارم حق بچه‌هامو بخورین.
تا رسیدم خونه، با اینکه میدونیتم دیروقته ولی با وکیلم تماس گرفتم و از خواب بیدارش کردم و جریانو گفتم بهش و قرار شد فردا صبح با حکم جلبی که از آقا محمد داشتیم مامور بگیریم از کلانتری و بریم سراغشون.
صبح زود پاشدم و با اینکه از قبل کمک خواسته بودم از برادرام ولی کسی حاضر به کمکم نشد و باورشون این بود که من نمیتونم کاری کنم و دارم خودمو خیته میکنم ولی با اینحال من مصمم بودم برای گرفتن حق خودم و بچه‌هام.
به هر حال مرواریدو به بهادر سپردم و با وکیل رفتیم یه مامور گرفتیم از کلانتری و باز رفتیم بازار دم مغازه آقا محمد ایندفه خودش توی مغازه بود.
مامور عقبتر وایساده بود و فکر میکرد من تنها با وکیلم رفتم و همچنان در مغازه رو روی من باز نمیکرد، نمیگفتم مامور آوردم که یه موقع فرار نکنه.
تا به مشتری خواست بره توی مغازه پامو گذاشتم لای در و نذاشتم درو ببنده و خودمو انداختم توی مغازه‌ش و وکیلمم اشاره کرد به مامور و سریع اونام اومدن توی مغازه و جالب اینجا بود که خود آقا محمد داشت میگفت:محمد اینجا نیست عصر میاد.
رو به وکیل و مامور گفتم:داره دروغ میگه محمد خودشه، همینو دستگیر کنید.
مامور رفت جلو که دستبند بزنه بهش، بهو به التماس افتاد که : توروخدا منو بی آبرو نکن،منو زندان نکن،بهت میدم نصف مغازه. و ، هر چی اجاره ندادم میدم ازین به بعد، ولی قبول نکردم حرفاشو و گفتم توبه گرگ مرگه.
مامور کرکره مغازه رو پایین داد و یه قفل کوچیک زد به در مغازه و گفت تا قبل از ساعت یک طهر برو یه قفل بزرگ بخر و بزن روی در و بیا کلانتری.
آقا محمدو بردنش کلانتری

1403/10/02 20:27

و من رفتم دنبال قفل.
فکر میکردن تا اون ساعت قفل پیدا نمیکنم ولی پیدا کردم و جلو چشم همه بازاریا قفلو زدم به در مغازه و کلیدشو گذاشتم توی کیفم و رفتم کلانتری....

#قسمت_140

خودمو رسوندم کلانتری و پرسیدن که میخوای بازداشت یشه یا رضایت میدی؟
گفتم:نه تا اون مغازه نصف نشه رضایت نمیدم.
سرهنگ سربازو صدا زد و گفت:این آقا بازداشته ببریدش بازداشتگاه.
پسر خواهرشم اومده بود و هر دوتا افتادن به دست و پام که رضایت بدم و نزارم ببرنش بازدلشت ولی من دیگه اصلا قصد کوتاه اومدن نداشتم.
هیچکس به من رحم نکرده بود و دلش به حال من و بچه‌هام نسوخته بود و حالا من نمیتونستم چشممو روی اونهمه درد و غصه‌هایی که کشیده بودم ببندم و دلرحم باشم و دیگه حقمو میخواستم.
آقا محمدو بردن بازداشتگاه، پسر خواهرش همچنان داشت التماس میکرد و میگفت:طاهره خانوم توروخدا شما رضایت بده داییم زندان نره من خودم مغازه رو نصف میکنم.
با پوزخند تلخی گفتم: خودت دیدی چند بار اومدم دم مغازه و داییت حتی درو روی من باز نمیکرد،چقد اومدم گفتم لاقل نصف اجاره بده به من،من راضی نیستم و پولی که میبری سر سفر‌ه‌ت حرومه، ولی برای داییت مهم نبوذ، من سه تا بچه بدون پدر و دارمد ثابتی دارم بزرگ میکنم،خودتون میدونین رضا چه بلاهایی سرم آورد ولی بازم حاضر نبودین با من کنار بیاین،حالا از من انتظار بخشش نداشته باش.
سرهنگ با یه نگاه تاسف آوری به خواهر‌زاده‌ی آقا محمد نگاه کرد و گفت:مگه شما آدم نیستین؟واقعا چه جوری زندگی میکنید شماها؟اگه این خانومم رضایت بده من اجازه نمیدم داییتو ببری،حالام برید تا موقع دادگاهتون.
خوشحال و پیروزمندانه از کلانتری اومدم بیرون و قرار شد وکیل واسه فردا که دادگاه بود بهم زنگ بزنه و ساعتو بگه.
خیلی خوشحال بودم و حس وصف نشدنی داشتم،من برای رندگیم و برای بچه‌هام میجنگیدم و وقتی نتیجه خوبی میداد و تلاشام به ثمر مینشست انگیزه‌م هزار برابر میشد.
شبش وکیل باهام تماس گرفت و فردا ساعت ده صبح موقع دادگاهمون بود.
صبح خیلی با حوصله بیدار شدم و صبونه برای بچه‌ها آماده کردم و خودمم چند تا لقمه خوردم و راه افتادم سمت دادگاه.
توی دادسرا وکیلمو پیدا کردم و رفتیم سمت اتاقی که صدامون کردن و آقا محمدم با دستبند آوردنش.
قاضی از آقا محمد پرسید:چرا حق این زنو نمیدادی؟چرا درو روش باز نمیکردی؟چرا اجاره نمیدادی؟
ولی آقامحمد جواب نمیداد و چرت میزد.
اصلا انگار تو باغ نبود، قاضی داد زد:چی مصرف میکنی که توی یه شب بازداشت اینجوری خماری؟
بازم آقامحمد ساکت بود و سر پا چرت میزد و سرش انقد پایین افتاده بود و چونه‌ش

1403/10/02 20:27

چسبیده بود به سینه‌ش.
قاضی یه پوزخند زد و یه نگاه به پرنده‌ انداخت و یه چیزی نوشت و مهر زد و داد دست وکیلم و گفت:برید قانونی دیوار بکشید وسط مغازه تا آدم شه..:
#قسمت_141

قاضی که حکمو داد همراه با وکیل و یه سرباز که آقا محمد خمار رو که به دستاش دستبند زده بود رو میاورد رفتیم بازار.
تموم بازاریا صدقه سر رضا منو میشناختن،انقدر که برای کارای دادگاه رفته بودم و اومده بودم که دونه دونه‌شون هم جریان زندگیمو میدونستن هم میشناختن منو.
وقتی وارد بازار شدیم و من و وکیلمو دیدن و مخصوصا که آقامحمد دستبند به دست همراه سرباز رو دیدن یکی یکی از مغازه‌هاشون بیرون میومدن که بفهمن چه خبره.
یه آهنگر آوردم و قفل مغازه رو باز کردم و آهنگر اومد مغازه رو نصف کرد و تماس گرفت و چند تا کارگر هم اومدن و شروع کردن به دیوار کشیدن وسط مغازه.
بازاریا غلغله کرده بودن و یکصدا برام دست و سوت میزدن و به من میگفتن:شیر زن!
میگفتن: ما اصلا فکرشو نمیکردیم بتونی حقتو بگیری و سهم مغازتو از چنگ اینا در بیاری.
احساس غرور میکردم و به این حس خیلی نیاز داشتم تا بفهمم زحمتام هدر نرفته و راهی که اومدم درست بوده.
کم کم داشت کارا تموم میشد که دیدم یه صدای آشنا از پشت سرم میاد.
برگشتم دیدم رضا با یه تیپ داغون و موهای درهم اومده و خیلی هم خوشحاله.
یکی از بازاریا بهش خبر داده بوده صد در صد.
با اخم گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟
با همون قیافه‌ای که از خوشحالی داشت میترکید گفت: اومدم با هم حقتو بگیریم.
خندم گرفت و گفتم:تو اومدی چیکار کنی؟ حقی که از من و بچه‌هام خوردی رو اومدی بگیری؟ برو بزار باد بیاد بابا.
دوستش اومد و گفت:بیاین مغازه من بشینین .
با وکیلم رفتیم مغازه دوست رضا و رضا سریع رفت بیرون و برگشت، وقتی اومد دیدم کباب خریده آورده.
توی دلم گفتم:تو همونی هستی که ما رو توی خونه گشنه ولمون میکردی و مجبور بودیم نون خالی بخوریم،حالا بازم طمع و بی پولیتت کشوندتت اینجا.
بدون حرف کبابمو تا ته خوردم و پا شدم تشکر کردم و رفتم.
با تعجب نگام میکرد و هیچی نتونست بگه.
فکر میکرد من بازم خر میشم و میتونه ازم استفاده کنه...

#قسمت_142

ساعت نزدیک دوازده شب بود که تموم کارای مغازه تموم شد و همون قفل بزرگ رو زدم به در مغازه و رفتم خونه.
دیگه ازون شب باز زنگای رضا شروع شد و من که جوابشو نمیدادم ولی به بهادر تند تند زنگ میزد که: من جای خواب ندارم،به مامانت بگو‌ کلید مغازه رو بده من برم بخوابم اونجا.
جواب منم این بود که: بهش بگو بره همون جایی بخوابه که بوده.
قبلا خیلی دلم برای رضا میسوخت

1403/10/02 20:27

ولی از وقتی اونهمه بدبختی بخاطر بی‌لیاقتی و خیانت و خودخواهیش کشیدم و تک و تنها بچه‌ها رو به دوش کشیدم دیگه نمیذاشتم دلم براش بسوزه.
رضا دست برنمیداشت و من با خودم فکر میکردم: رضا چه رویی داره، پنج سال طول کشید تا من بتونم اون مغازه رو بگیرم و بدون هیچ پشتوانه‌ای با دختر کوچیکم که بغلش میگرفتم و ازین دادگاه به اون دادگاه و ازین کلانتری به اون کلانتری میرفتم ، هیچکسم نبود که حمایتم کنه و دستمو بگیره،حالا بیام دو دستی مغازه رو تقدیم رضا کنم؟ کور خونده.
تصمیم گرفتم به نرگس زنگ بزنم و بگم بیاد شوهرشو جمع کنه که دور و بر من پیداش نشه.
گوشی رو برداشتم و شماره‌شو گرفتم
یه بوق ...
دو بوق...
سه بوق...
بوق چهارم جواب داد و صدای کثیفش پیجید توی گوشی.
بدون سلام و احوالپرسی و با لحن آروم که انگار برام هیچ اهمیتی نداره گفتم:من طلاق گرفتم که از شر تو و شوهرت راحت بشم، الانم سریع شوهرتو جمع کن تا دوباره کارتونو به شکایت و دادگاه نکشوندم.
با صدای جیغ جیغش و داد گفت:وا چرا چیشده حالا؟
گفتم:همه آتیشا از گور تو بلند میشه، طوری رفتار نکن که انگار از چیزی خبر نداری، من به شوهر تو مغازه بده نیستم.
باز جیغ زد و گفت:چه رویی داری تو،مغازه خودشه کلیدشو بده بهش، مال رضا رو بالا میکشی زبونتم درازه.
خندم گرفت و با همون صدای خنده پر از خنده گفتم: اونی که مال و اموال رضا رو کشید بالا و رضا رو بدبخت کرد و بازم چشمش سیرمونی نداره تویی نه من، دیگه حرف مفت نزن که حوصله‌تو ندارم، به شوهرتم بگو سراغ من و بچه‌هام نیاد...

#قسمت_143

تلفنو قطع کردم و رفتم دنبال کارام ، ولی همش فکرم مشغول بود و لجم درومده بود.
چند روز بعد بازم سر و کله‌ی رضا پیدا شد و زنگ میزد به من و بهادر .
من که جوابشو نمیدادم و از طریق دوستش سعی میکرد حرفاشو به من برسونه.
دوستش به من زنگ میزد و میگفت:رضا گفته من بیکارم مغازه رو بده کار کنم .
عجب رویی داشت ، من طلاق گرفته بودم و دیگه رسما هیچ صنمی با رضا نداشتم ولی با اینحال بازم دست از سر من برنمیداشت.
به گوشم رسیده بود که نرگس فهمیده من نفقه‌ی خودم و بچه‌هامو گرفتم از رضا و حالا رضا کلا آس و پاس‌ه ، شبونه خونه‌شو عوض کرده بود و رضا دیگه رسما خونه‌ای نداشت که توش بمونه و نرگس ولش کرده بود.
رضا هر روز خونه‌ی یکی از خواهراش بود و فریده خبرا رو بهم میداد و میدونستم که خواهراشم عاصی شدن از دستش و راضی نیستن که رضا با اون حال معتادش هر روز خونشون باشه و وبال گردنشون.
انگار بالاخره رضا رو برده بودن دکتر و ازونجا فرستاده بودنش کمپ واسه ترک اعتیاد.
ولی دکتر گفته بود خیلی بلاها سرش

1403/10/02 20:28

اومده و من هر چی از فریده پرسیدم چه جور بلایی؟ هیچی نگفت و فقط گفت: دکتر گفته نرگس خیلی بلاها سرش آورده که اعتیاد فقط یکیشه.
من اصلا دیگه برام مهم نبود، انگار حسم در مورد رضا مرده بود، فقط چون پدر بچه‌هام بود نمیتونستم کامل از زندگیم خطش بزنم چون نمیخواستم بچه‌هام که بزرگتر شدن فکر کنن من خواستم که ارتباطشونو قطع کنم....
:
#قسمت_144

امیرحسین کم کم درسش داشت تموم میشد و از هند برگشت اومد،
حال ما خیلی داشت خوب میشد ولی هر چی از رضا به گوشم میرسوندن برعکس ما بود و اون روز به روز داشت بدتر میشد.
اینکه خواهراش فرستاده بودنش ترک کنه هم تا یه مدت کوتاهی بود و رضا بازم برگشته بود به مصرف مواد.
هر چند روز یکبار با بهادر تماس میگرفت و درخواست پول میکرد یا مغازه رو میخواست.
منم مغازه رو اجاره داده بودم و محال بود که بخوام حتی یک سانتی متر از مغازه رو بدم به رضا.
نرگس طوری خودشو گم و گور کرده بود و رضا رو چاپیده بود و رفته بود که همه انگشت به دهن مونده بودن.
مروارید کم کم داشت بزرگ میشد و امیربهادرم دانشگاه میرفت و مثل داداشش پسر خیلی عاقلی بود و من واقعا آدم خوش شانسی بودم که بچه‌های آرومی داشتم و با اینکه پدر بالا سرشون نبود ولی هیچ دردسری برای من درست نمیکردن .
یه روز تلفن خونه‌م زنگ خورد و جواب دادم خر چی الو الو گفتم جوابی نیومد، خواستم قطع کنم که صدای گریون رضا رو شنیدم....

#قسمت_145

صدای گریون رضا رو شنیدمو گفتم: رضا تویی؟
با یکمی مکث گفت:آره طاهره.
گفتم:باز واسه چی زنگ زدی؟
با همون صدای گریونش گفت:طاهره جا ندارم بخوابم،کسی رام نمیده خونه‌ش،کسی بهم کار نمیده،چندوقته دارم توی خیابون میخوابم.
دلم براش خیلی میسوخت ولی اون لیاقت دلسوزی منو نداشت،هنوز یادم بود که خیلی بلاها سرم آورده و منو با سه تا بچه ول کرد و رفت دنبال عشق و حالش.
گفتم:چرا به من زنگ زدی؟
گفت:به خاطر بچه‌هامون کمکم کن.
گفتم:چه کمکی رضا؟ چه‌جور روت میشه هنوز از من کمک بخوای؟
مگه تو نبودی که منو با سه تا بچه ول کردی؟تو چرا اونموقع به خاطر بچه‌هامون نگذشتی از هوست؟ اصلا فهمیدی بچه‌هات کی بزرگ شدن؟چه جوری بزرگ شدن؟ میدونی چقدر سختی به من و بچه‌ها تحمیل کردی فقط به خاطر یه زن خیابونی؟
گریه‌ی رضا شدت گرفته بود که گفت:آره میدونم.
گفتم:حالا کجاست عشقت؟ کجا رفتن نرگس و دختر و پسر و هفت جد و آبادش و چاپیدنت و دوشیدنت و بدبختت کردن؟ هیچکدوم نیستن رضا! من زنت بودم سه تا بچه‌داشتیم ببین چیکار کردی که حتی یاد بچه‌ها نمیوفتی! من نمیتونم کمکت کنم.
یهو انگار که

1403/10/02 20:28

رنگ عوض کنه عصبی گفت:اون مغازه رو بده من هم کار کنم توش هم اونجا بخوابم!
با یه پوزخند گفتم:خب از اول بگو واسه چی زنگ زدی! دیگه چرا ننه من غریبم بازی در میاری؟ برو اون پولایی که دادی به خورد نرگس ازش بگیر و باهاش کاسبی راه بنداز، دیگه‌ام به من زنگ نزن.
و‌گوشی رو قطع‌ کردم.
چقدر پر رو بود،حالم دیگه ازش به هم میخورد،با چه وقاحتی هنوز چشم دوخته به اون مغازه و میخواد که اونم از چنگم در بیاره.....

#قسمت_146

چند سال از طلاق من و رضا گذشته بود و دانشگاه بهادرم تموم شده بود و میگفت:میخوام از ایران برم ، و کم کم افتاد دنبال کارای ویزا و مهاجرت که بره آلمان .
وقتی بهادر انقدر جدی افتاده بود دنبال کارای رفتنش و مرواریدم که حالا دوازده سیزده سالش شده بود میگفت:مامان منم بفرست با بهادر برم.
اول اصلا جدی نگرفتمش و فکر کردم چون داداششو دوس داره میخواد پیشش باشه ولی کم کم که دیدم چقدر مصممه برای رفتن و خارج از ایران زندگی کردن سعی کردم همراهش باشم.
افتادم دنبال کارای ویزا برای آلمان که بتونیم بریم و تقاضای پناهندگی کنیم.
کارای بهادر زودتر از ما درست شد و اون رفت.
امیرحسین قصد رفتن از ایران رو نداشت و دلش نمیخواست جایی بره.
منم که به هوای مروارید دنبال کارای رفتن بودم،
حدود دو سال طول کشید که نوبت مصاحبه‌ی من و مروارید برسه و بالاخره بعد از دو سال و نیم بدو بدو، ویزا دادن.
روزی که بلیط داشتیم و قرار بود بریم خیلی گریه میکردم و مامانم بدتر از من گریه میکرد.
دروغ چرا؟! من دلم نمیخواست برم ولی از یه طرف رضا ول کن نبود و خیلی عاصیم کرده بود، بچه‌ها هم اذیت میشدن و از طرف دیگه دلم نمیخواست مروارید که کم سن بود رو تک و تنها بفرستمش بره .
بالاخره رفتیم آلمان و ویزای دو ماهه داشتیم و میخواستم صبر کنم وقت ویزا تموم شه تا تقاضای پناهندگی بدم، همین اتفاق هم افتاد و درخواست دادیم ولی جَو آلمان و رفتار آدماشون و آب و هواش خیلی حال منو بد میکرد و اصلا دوست نداشتم بمونم....
:
#قسمت_147

یادم رفت بگم که چند سال قبل از اینکه فکر مهاجرت داشته باشم یه روز خونه‌ی مامانم بودم و بدجور داشتم گریه میکردم از اذیتایی که رضا میکرد و مروارید که اونموقع کوچیکتر بود رفته بود با دختر مستاجر مامانم بازی کنه که تلفن خونه مامانم زنگ خورد و من رفتم جواب دادم و دیدم یه خانومه که پرسید: شما مادر مروارید هستی؟
گفتم:بله چطور؟
گفت: مروارید و دختر من با هم بازی میکنن، خونه‌ام کسی نیست خواستم بگم اگه خونه مادرتون هستین بیاین با هم آشنا بشیم.
قبول کردم و همونطور که گریه

1403/10/02 20:28

میکردم رفتم بالا .
رسیدم اونجا بازم نتونستم جلوی گریه‌هامو بگیرم و اشکام سرازیر شد که پرسید: چیشده چرا گریه میکنی؟
منم شروع کردم درد و دل و چند ساعتی اونجا بودیم و بعد با مروارید برگشتم خونه مامانم.
چند روز بعد اون خانومه که شماره خودمو گرفته بود بهم زنگ زد و گفت: یه آقایی هست از آشناها اسمش داوود‌ه و یازده سال پیش از زنش جدا شده و یه پسر داره فقط و دنبال یه خانوم خوب میگرده و منم میخوام شما رو با هم آشنا کنم، گفتم نه من اصلا حوصله این کارا و این چیزا رو ندارم ولی خیلی اصرار کرد و گفت:فردا شب شام بیا خونه‌ی ما اونم صدا میزنم بیاد که آشنا بشین...

#قسمت_148

گفتم نه من حوصله ندارم.
گفت:بهت میگم بیا.
دیگه قبول کردم و رفتم، اونموقع من حدود 37-38 ساله بودم و داوود چند سال از من بزرگتر بود.
اونشب رفتم دیدمش ولی خوشم نیومد ازش زیاد ولی اون انگار خوشش اومده بود چون خیلی پیگیر شد ولی بهش گفتم که من نمیتونم وارد رابطه بشم و خوشم نمیاد.
اونم قبول کرد ولی شماره‌شو بهم داد و گفت:من تو کار ساخت و ساز ساختمونم و اگه فکر کردی که توی این زمینه میتونم کمکت کنم بهم بگو حتما.
چندوقتی گذشت و کلا یادم رفته بود این موضوع تا اینکه بازم دیدم شوهر معصومه(خواهرم) اذیتم میکنه و سعی میکنه بپای من باشه و منو زیر نظر گرفته.
خیلی اعصابم خورد بود و به مامانم گفتم موضوعو ولی اصلا جدی نگرفتن و جلوش واینستادن.
و یه روززکه متوجه شدم بازم دنبالمه باهاش دعوام شد و منو بدجور کتک زد.
صورتم خونی بود و لباسم توی تنم پاره شده بود و زانوی شلوارم در اور کشیده شدن روی زمین پاره شده بود و زانومم زخم و خونی بود.
مردم جدامون کرده بودن و با بدبختی و گریه‌ی زیاد خودمو رسوندم خونه و خدا رو شکر بچه‌ها خونه نبودن که منو توی اون وضع ببینن.
رفتم خودمو انداختم توی حموم و دوش رو همونطوری باز کردم و آب که میریخت روی صورتم و تنم زخمام میسوخت ولی قلبم بیشتر میسوخت ، زیر دوش بلند بلند گریه میکردم و خدا رو صدا میزدم و کف حموم خون و آب قاطی شده بود و راه گرفته بود سمت چاه..

#قسمت_149


انقدری توی حموم موندم و گریه کردم که با صدای زنگ در به خودم اومدم ولی نمیتونستم برم از حموم بیرون.
احتمال میدادم بچه‌ها باشن.
حدسم درست بود صدای بهادر رو شنیدم که در حموم رو میزد و میگفت:مامان تو حمومی؟
با صدای گرفته گفتم:آره .
با نگرانی گفت: قطره‌ی خون روی زمینه، چی شده؟
گفتم:چیزی نیست تو خیابون با یکی دعوام شده.
گفت:نرگس اومده دوباره سراغت؟
گفتم:نه غریبه بود.
گفت:سر چی دعواتون شد؟؟
کلافه گفتم: اَه بهادر، چقد سوال میپرسی،ولم کن دیگه میام

1403/10/02 20:29

الان بیرون.
بهادر دیگه چیزی نگفت و آروم آروم سعی کردم از رو زمین پا بشم.
بدنم خیلی درد میکرد و حدس میزدم صورتمم وضعش خوب نباشه.
توی آینه یه نگاه به خودم انداختم، چونه‌م یکم ورم داشت و پایین چشمم سمت بینیمم داشت کبود میشد.
آب همه‌ی خونارو شسته بود از صورتم و زانوهام و خونشون بند اومده بود.
وضع زانوهام خوب نبود اصلا.
از حموم اومدم بیرون و اصلا قصد نداشتم به بچه‌ها بگم که شوهر معصومه منو زده.
بهادر منو دید و عصبی گفت:مامان کی این بلا رو سرت آورده؟ داری دروغ میگی که با غریبه دعوات شده.
با اخم نگاش کردم و گفتم:بسه دیگه نوبت توعه منو سین جیم کنی؟
همه بچه‌هام ازم حساب میبردن و بخاطر همین بهادر دیگه چیزی نگفت.
یکی دو روز گذشت و میخواستم ازون خونه برم چون نزدیک خونه کتک خورده بودم و چند تایی از همسایه‌ها دیده بودن و اوضاع خوبی نبود.
یه شماره تماس از داوود داشتم و چون تو کار ساخت و ساز بود ازش خواستم برام یه خونه پیدا کنه اگه سراغ داره.
قبول کرد و ازونموقع تقریبا سعی میکرد به من نزدیک شه، کم کم مامانم اینا هم شناختنش و از داوود خوششون اومده بود...
[:
#قسمت_150


رفت و آمدای داوود شروع شده بود به خونه‌ی ما و کمکم کرد خونه‌مو عوض کردم و جا به جا شدم.
کم کم با مادرم اینا آشنا شد و مامانم و داداشام میگفتن همین خوبه و باهاش ازدواج کن.
خودمم بدم نمیومد که با کسی که دوستم داره ازدواج کنم، انقدر حرف پشت سرم بود و اذیتم میکردن و حرف بارم میکردن که خسته شده بودم و دلم میخواست واقعا یکی باشه که بهش تکیه کنم و دیگه کسی نتونه بهم حرفی بزنه و منم بتونم راحت زندگی کنم.
و حتی این بهتر بود برام که داوود مشکلی با بچه‌هام نداشت و قبولشون کرده بود، ولی مروارید از داوود خوشش نمیومد و روی خوش بهش نشون نمیداد.
داوود به قول خودش قرار بود با مادرش ایناو صحبت کنه که بیان برای خواستگاری و ما ازدواج کنیم ولی همش امروز و فردا میکرد.
کم کم دیدم شماره‌های زیادی به گوشی داوود زنگ میزنن و اکثراً هم خانوم هستن.
وقتی ازش میپرسیدم اینا کی‌ان که بهت زنگ میزنن؟
میگفت: اینا میخوام خودشونو آویزون من کنن ولی من خوشم نمیاد، تو اهمیت نده.
منم قانع میشدم.
چون داوود درسته که سن و سالش زیاد جوون نبود ولی خوشتیپ و خوش قیافه بود.
چند ماهی از رابطه‌ی من و داوود گذشته بود که من مغازه رو فروختم و میخواستم پولشو سرمایه کنم که داوود پیشنهاد داد پولمو که پنجاه میلیون بود و اونموقع تقریبا پول زیادی بود رو بدم بهش تا باهاش کار کنه و بهم سودشو بده، منم قبول کردم و پولو دادم

1403/10/02 20:29

بهش.
با این حساب پولو دادم بهش چون قرار بود ازدواج کنیم و منم بهش اعتماد کردم...

#قسمت_151

با این حساب پولو دادم بهش چون قرار بود ازدواج کنیم و منم بهش اعتماد کردم.
داوود خیلی رفتارش با من خوب بود و حس خوبی بهم میداد.
با اینکه حدود 38 ساله بودم ولی با رفتاری که داوود با من داشت احساس میکردم یه دختر خیلی جوونم که نه ازدواج کردم و نه بچه دارم.
دلم میخواست بره به گوش رضا برسه که همچین کسی توی زندگی من هستش و دوسم داره.
دلم میخوایت انقدر خوشبخت بشم که همه ببینن و بدونن ، انقد همه بدبختیامو دیده بودن و رفتار زشت رضا رو، دلم میخواست حالا داوود رو ببینن .
روزا میگذشت و هنوزم وقتایی که داوود پیش من بود یا وقتایی که بیرون میرفتیم میدیدم که چقدر زنا بهش زنگ میزنن.
به داوود که میگفتم، هر سری یه جوری میپیچوند.
خودمم میدونستم که کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌س ولی دلم نمیخواست باور کنم، دلم میخواست اینطور فکر کنم که بالاخره یکی منو دوست داره و فقط با منه و من براش کافی هستم.
دلم نمیخواست قبول کنم که زندگیم با رضا داره دوباره تکرار میشه.
از وقتی با داوود توی رابطه بودم شدیداً استرس داشتم و این استرسا و نگرانیا آخر کار دستم داد و بعد از درد وحشتناکی که توی شکمم داشتم رفتم دکتر و بعد از ویزیت و سونوگرافی مشخص شد یه توده‌ی بزرگ توی شکمم دارم به وزن سه کیلوگرم.
انگار که باردار باشم و عملی که قرار بود روی شکمم انجام بشه بدتر از سزارین بود....

#قسمت_152


وقت عمل گرفتم و عمل شدم و یه توده‌ی بزرگتر از یه نوزاد از شکمم خارج کرده بودن.
یه مدت طول کشید تا بتونم سر پا بشم ولی هنوز سر پا نشده متوجه شدم بازم توی سینه‌هام و توی پام غده هست و دکترم تشخیص داد که بدنم غده ساز شده و همه‌ی اینا منشأ عصبی داره و به خاطر استرس شدید بدنم داره واکنش نشون میده.
همه‌ی استرسام به خاطر وجود داوود بود و خودم .
میدونستم چقدر زندگیمو به هم ریخته ولی دو دل بودم در موردش.
میترسیدم باهاش بهم بزنم و اون آدم خوبی باشه و از دستش بدم، و بازم میترسیدم باهاش بمونم و بعد بفهمم آدم بدی بوده و بازم توی دردسر بیوفتم.
خیلی سردرگم بودم و نمیتونستم چیکار کنم.
تا اینکه یه روز گوشیم زنگ خورد و یه خانومی گفت: من زن داوودم ، داوود به همه‌ی زنا دروغ میگه که زن نداره و عیاشه.
انگار یه آب داغ ریختن روی سرم و تموم بدنم بی حس شده بود.
گفتم: از کجا معلوم راست میگی؟
گفت: اگه باور نداری آدرس خونمونو میدم بهت، بیا شهر ری عکس عروسیمونو بهتو نشون میدم و بچه‌هامم هستن.
پا شدم رفتم شهر ری ولی هر چی به زنه زنگ زدم جواب نداد که نداد.
ولی اصلا

1403/10/02 20:29

به زنه شک نکردم و فهمیدم که نباید بیشتر ازین بزارم داوود بمونه توی زندگیم.
ولی از به طرفم پولم دستش بود باید اول سعی میکردم پولو ازش بگیرم بعد باهاش به هم بزنم....
:
#قسمت_153


دو سه روز بعد وقتی داوودو دیدم جریان خانومه رو بهش گفتم و خواستم واکنششو ببینم که خیلی ریلکس گفت: طاهره چرا پا شدی رفتی شهر ری؟
اگه یکی بلایی سرت میاورد چی؟ مگه من نگفتم دشمن زیاد دارم و همه میخوان زیر آب منو بزنن؟
حرف کسی رو گوش نده من زن ندارم و اگه داشتم الان با تو نبودم.
یه جوری رفتار کردم که فکر کنه حرفاشو باور کردم تا بتونم کم کم پولمو ازش بخوام.
بحث‌ رفتن بهادر( که چند قسمت قبل براتون تعریف کردم) که پیش اومد بهونه کردم و گفتم خیلی به پول نیاز دارم و اون پولی که بهت دادمو بده که باهاش بهادر رو بفرستم بره.
اول یکم من من کرد و بعد الکی بهش گفتم من یه جا دیگه‌ام مغازه دارم میدم اونو برام بفروشیش پولش چندین برابر این میشه ولی میترسم دیر فروش بره و الان این پولو سریع نیاز دارم که باهاش بهادر رو بفرستم بره.
انکار که طمع کنه قبول کرد و تا چند روز بعد سی میلیون بهم برگردوند و گفت بیست میلیون دیگه‌ام تا چند روز بعدش میدم بهت.
بدجور کلید کرده بود که بیا بریم مغازه‌تو نشونم بده تا بزارمش واسه فروش و منم هر سری دست به سرش میکردم.
بالاخره بهادر رو که فرستادم رفت و مرواریدم که خواست ما هم بریم گفتم مرواریدم دارم میفرستم بره که دوتایی راحت باشیم و بقیه پولم بده.
حدود پونزده میلیون دیگه پس داد و بعدش دیگه غیب شد و ما رفتیم آلمان و پنج میلیونمو خورد.
ولی بازم خدا رو شکر کردم که تونستم چهل و پنج تومن ازش پس بگیرم....

#قسمت_154


با مروارید که رفتیم آلمان و من نتونستم بمونم و علاوه بر اصرارم به مروارید برای برگشتن به ایران مروارید نمیخواست برگرده ولی منم نمیتونستم بمونم، قرار شد مروارید بره خونه‌ی عموش که آلمان بودن و یکی از آشناهامون که فرانسه بودن مرواریدو ببرن پیش خودشون و من هر چندوقت یکبار برم سر بزنم بهش.
من برگشتم اومدم ایران و کارای بهادرم توی آلمان حل شده بود ولی میحواسن بره انگلیس و نمیخواست آلمان بمونه.
مرواریدم رفت فرانسه و من و امیرحسین تهران بودیم.
مروارید هر روز تماس میگرفت و گریه میکرد میگفت: اگه نیای اینجا زندگی نکنی با من خودمو میکشم!!!
و من بازم مجبور شدم برم سفارت فرانسه و درخواست ویزا بدم که بتونم برم پیش مروارید.
بدنم هنوز غده ساز بود و مجبور بودم قرص و داروی زیادی مصرف کنم برای کنترلش.
هر روز هزار جا میدوییدم که کارامو رو به راه

1403/10/02 20:30

کنم ولی انگار جونی توی بدنم نمونده بود.
یه غده‌ی دیگه توی سینه‌م رشد کرده بود گه مجبور شدم بازم برم عمل و من تا امروز 26 تا عمل روی بدنم انجام شده برای غده‌ها.
حال روحی و جسمی خوبی نداشتم و رابطه‌ی خوبی هم با برادرا و خواهرم نداشتم و تنها کسایی رو که داشتم امیرحسین و مامانم بودن.
ولی بازم حالم خوب نمیشد و حالا درد گریه‌های مرواریدم بهم اضافه شده بود و هر روز تماس میگرفت و میخواست زودتر کارامو درست کنم و برم پیشش ولی هنوز نوبت مصاحبه‌م نرسیده بود....

#قسمت_155
#قسمت_آخر

هنوز نوبت مصاحبه‌م نرسیده بود و بازم سر و کله‌ی داوود پیدا شد و بقیه پولمو میخواست بده و ولی بازم میخواست رابطمون ادامه داشته باشه و خیلی رفت و اومد و بدو بدو کرد و فامیلاشو فرستاد خونمون و شناسنامه و همه چی اورد که ثابت کنه زن نداره و بالاخره قبولش کردم و عقد کردیم.
تا چند ماه همه چی خوب بود و طوری با من رفتار میکرد و هوامو داشت و پشتم بود که واقعا انگار جون دوباره گرفته بودم، خیلی خوشبخت بودم اون چند ماه، واقعا واسه اولین بار حس میکردم یه نفر پشتمه و دوسم داره و نمیزاره کسی آسیبی بهم برسونه.
ولی اینا فقط چند ماه دووم داشت و بعد داوود بازم یه روز بود و یه هفته نبود و چون بعد از عقد با هم مسافرت ترکیه رفته بودیم من اجازه خروج از کشور داشتم و بعد از ده ماه نوبت مصاحبه من رسید و زودم ویزامو دادم و بدون اینکه به داوود خبر بدم از ایران رفتم و رفتم فرانسه پیش مروارید.
داوود که فهمیده بود من از ایران رفتم بازم انقدر پیغام پسغام داد و زنگ زد که بعد از چندماه اونم اومد فرانسه و چهار سال اینجا پیشم بود و یه فروشگاه مواد غذایی باز کرده بود ولی رابطمون خوب نبود با هم و اون بالاخره برگشت ایران و من موندم همینجا که پیش مروارید باشم، با اینکه اصلا اینجارو دوس ندارم و احساس غربت میکنم ولی دوس دارم مروارید خوشحال و آینده دار باشه.

الانم درگیر کارای طلاق غیابیم از داوود هستم هنوز.
در حال حاضر امیرحسین تهرانه و ماه قبل با دختری که دوستش داشت ازدواج کرد
و من با اینکه خیلی آرزو داشتم برای عقدش ولی نتونستم خودمو برسونم

در عوض براش پول فرستادم که فکر نکنه حالا که باباش کلا نیست مادر هم نداره، و همه تلاشمو میکنم واسه عروسیش برسونم خودمو حتما.

امیربهادر هم انگلیسه و الان حدود چهار ساله که ندیدمش ولی میدونم که حالش خوبه و کار خوب و خونه و ماشین داره.
مرواریدم دانشجو هستش و منم اینجا شاغلم.
از آخرین خبری که از رضا دارم اینه که کارتن خواب شده و بچه‌ها دوس ندارن ببیننش و رضا انقد بدبخت شده که فقط منتظر

1403/10/02 20:30

مرگشه.
از نرگس خبر زیادی ندارم ولی میدونم که رضا آخرین طعمه‌ش نبود...
.
امیدوارم که تونسته باشم با گفتن داستان زندگیم تجربه‌هامو چه خوب ، چه بد در اختیارتون گذاشته باشم که شما اشتباهات منو تکرار نکنین❤️
سلامت و پاینده باشین.
طاهره.

1403/10/02 20:31

🌹🌹🌹🌹🌹سلام،امیدوارم که خوشتون اومده باشه

1403/10/02 20:31

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

1403/10/02 20:32