The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان زن ارباب

109 عضو

بلاگ ساخته شد

هلو گایز?
خوش اومدین?✌️?
میخوام پارت های رمان زن ارباب رو بزارم?

1398/05/07 18:37

?????
????
???
??
?


#پارت_1
#زن_ارباب


_چند سالته؟!

با ترس و گریه لب زدم:
_چهاده.
نگاه هیزی بهم انداخت و رو کرد به سمت مامان بابا که ایستاده بودن و خوشحال به ما نگاه می‌کردند گفت:
_باکره اس ؟!

_بله آقا!
_عادت ماهیانه شده؟!

_بله.
با شنیدن حرفاشون از خجالت سرم و پایین انداخته بودم که مرد با صدای بلندی گفت:
_دخترت رو میخرم ازت اما به شرطی که هیچوقت دیگه دنبالش نیای فهمیدی ؟!اون همسر ارباب میشه و برای همیشه از این روستا میبریمشون به عمارت داخل شهر ارباب.

_چشم آقا.

با گریه به سمت بابا و مامان برگشتم و داد زدم:
_تو رو خدا نزارید من و ببرند! من و نفروشید من نمیخوام زن ارباب بشم اون یه هوسباز بابا تو رو خدا کار میکنم نزار من و ببرند!


?
??
???
???? @roman_jalb
?????
کپی ممنوع

1398/05/07 18:37

?????
????
???
??
?


#پارت_2
#زن_ارباب


بابا و مامان بیخیال فقط پول هایی رو که گرفته بودند رو داشتند میشموردند و جیغ و داد من هیچ اهمیتی براشون نداشت دلم میخواست فقط یجا بشینم و گریه کنم.


چرا بابام انقدر بی غیرت بود که بخاطر پول داشت من و میفروخت به ارباب هوسباز که شهرتش شهره ی عام و خاص بود.


چرا داشتند من رو بدبخت می‌کردند دلم میخواست تنها یه جا باشم و تا میتونم اشک بریزم و گریه کنم ولی نمیشد!


مرد به سمتم اومد و بازوم و داخل دستهاش گرفت با گریه داد زدم:
_مامان بابا تو رو خدا کمکم کنید..


بابا با عصبانیت داد زد:
_خفه شو دختره ی سلیطه.ببریدش.


با بغض فقط به بابا خیره شده بودم که داشت اینجوری حرف میزد چرا نمیخواست بفهمه من دخترشم چرا! چرا اصلا من و فروخت چرا خواهرم رو فرستاد شهر درس بخونه در عوضش من رو فروخت چرا !



?
??
???
????
????@roman_jalb

1398/05/07 18:37

?????
????
???
??
?


#پارت_3
#زن_ارباب


با ترس به عمارت روبروم نگاه میکردم که صدای عصبی مرد بلند شد:
_گمشو حرکت کن تا ندادم سگا تیکه پارت کنند!

با ترس دنبال مرد حرکت میکردم داخل خونه که رسیدیم صدای زن مسن اومد:
_پرویز آوردیش؟!


_بله خانوم بزرگ!
_بیارش اینجا ببینم.


دنبال مردی که حالا فهمیده بودم پرویز داخل اتاق شدم نگاهم و به اتاق بزرگ دوختم با دهن باز به اتاق خیره شده بودم که صدای خانوم بزرگ باعث شد


خجالت بکشم از ندید بازی که در آوردم سرم و پایین انداختم و به زمین خیره شدم که صدای خانوم بزرگ اومد:
_چند سالته دختر جون ؟!

با صدای آرومی لب زدم:
_چهارده.

نگاهی به پرویز انداخت وبدون خجالت پرسید:
_عادت ماهیانه شده ؟!


_بله خانوم!

_برای امشب آماده اش کنید!امشب شب عاقد میاد و اون و به عقد سالار در میاریم امشب باید پارچه خونی رو جلوی همه تحویل بده.


پرویز نگاهی بهم انداخت و رو کرد به خانوم بزرگ و گفت:
_طاقت نمیاره.

خانوم بزرگ پوزخندی زد و گفت:
_میاره.
با شنیدن حرفاشون احساس ترس کردم مگه ارباب سالار چه مشکلی داشت من تا حالا ارباب رو‌ ندیده بودم اما شنیده بودم خیلی خشن و هوسباز هیچکدوم از همسراش رو دوست نداره ولی نشنیده بودم اینا از چی داشتن صحبت می‌کردند.



?
??
???@roman_jalb
????
?????

⛔️کپی ممنوع⛔️

1398/05/07 18:38

?????
????
???
??
?


#پارت_4
#زن_ارباب


#از_زبان_سالار


نگاهی به دختر بچه ی چهارده ساله روبروم دوختم که با چشمهای درشت مظلوم پر از ترسش بهم خیره شده بود.


من چجوری میتونستم شبم رو با این دختر همخواب بشم و ب*ک*ا*رت*ش رو ازش بگیرم نگاهی به جسه ی ریزش انداختم اون نمیتونست طاقت بیاره مخصوصا با بیماری که من داشتم.


با عصبانیت به سمت اتاق خانوم بزرگ حرکت کردم در اتاق و باز کردم و باعصبانیت داد زدم:
_چرا این دختر بچه رو به عقد من در آوردید هان؟!شما که میدونید من بیماری ج*ن*س*ی دارم اون دختر نمیتونه طاقت بیاره ز*ی*ر*م.


خونسرد بهم خیره شد و گفت:
_طبق رسم و رسومات امشب باید پارچه ی خونی رو تحویل بدی اگه پارچه خونی رو تحویل ندی زنت زیر خواب نگهبان ها میشه و بعدش سنگسار میدونی قانون رو درسته؟!


از عصبانیت دستام مشت شد
حتی تصور اینکه یکی به اون دختر بچه ی مظلوم دست بزنه حتی کسی بجز من بهش خیره بشه عصبیم میکرد چه برسه به اینکه.


_خوب؟!

با عصبانیت غریدم:
_اون زن منه ناموس منه پارچه ی خونی رو تحویل میدم امشب!


?
??
???
????@roman_jalb
?????


⛔️کپی ممنوع

1398/05/07 18:38

?????
????
???
??
?


#پارت_5
#زن_ارباب


داخل اتاق شدم و در اتاق رو قفل کردم که صدای خانوم بزرگ از پشت در اتاق اومد:
_پارچه خونی یادت نره همه منتظریم!


لعنتی زیر لب گفتم و به داختر بچه روبروم خیره شدم که مظلومانه ایستاده بود با اون جثه ی ریزش چجوری میخواست با من دووم بیاره چجوری میتونستم بهش دست بزنم!

به سمتش حرکت کردم با ترس بهم خیره شد و گفت؛
_آقا تو رو خدا بزارید من برم من میترسم.


_هیش امشب باید پارچه ی خونی رو تحویل بدم وگرنه طبق رسم و رسومات باید تو زیرخواب نگهبانا بشی و بعدش سنگسار خودت رسم رو میدونی دیگه.


با چشمهای پر از اشکش بهم خیره شد و گفت:
_اما من میترسم.

_هیش همراهی کن نمیزارم درد بکشی مواظبتم.


لباسش رو از تنش بیرون آوردم که با خجالت دستهاش رو جلوش گرفت مجبورش کردم روی تخت دراز بکشه به سمتش رفتم و روش خیمه زدم شروع کردم به بوسیدن گردنش که آهی کشید.


با شنیدن صداش تموم حس های مردونه ام فعال شد میدونستم چشمهام الان قرمز شده نگاهم و به سمت قفسه ی سینه اش که سفید و هوس انگیز بود دوختم


کنترلم رو از دست دادم.....



?
??
???
????@roman_jalb
?????


اصکی ممنوع

1398/05/07 18:38

?????
????
???
??
?


#پارت_6
#زن_ارباب


#از_زبان_نازگل


با حس درد زیر دلم جیغ بلندی کشیدم که صدای کل زن ها از پشت در اتاق بلند شد بلاخره زن شده بودم به دست ارباب هوسباز

از روم کنار رفت با گریه به ملافه خونی خیره شده بدنم ارباب بعد از چند دقیقه بلند شد به


سمت شلوارش رفت ‌و پوشید دستمال سفید رنگی رو به بین پاهام کشید و رفت بیرون که دوباره صدای کل زن ها بلند شد


از درد داشتم به خودم میپیچیدم و اشک میریختم که در اتاق باز شد و ارباب دوباره اومد داخل نگاهی بهم انداخت و با صدای سرد و خشداری گفت:
_درد داری؟!


با گریه و خجالت لب زدم:
_بله ارباب.


به سمتم اومد روی تخت کنارم دراز کشید و مشغول ماساژ زیر شکمم شد با حس نوازش هاش دردم کمتر شد چشمهام تازه گرم شده بود که با حس


دست ارباب بین پایین تنم چشمهام باز شد نگاهم و به ارباب دوختم با دیدن چشمهای خ*م*ا*ر* شده اش با درد نالیدم:
_ارباب تو رو خدا.


با صدای خمار شده ای گفت:
_هیش کاریت ندارم بخواب.


?
??
???
????@roman_jalb
?????

اصکی نرو ?

1398/05/07 18:39

?????
????
???
??
?


#پارت_7
#زن_ارباب


صبح با شنیدن صدایی کنار گوشم چشمهام و باز کردم خمار به کسی که بیدارم کرده بود خیره شده بودم با صدای گرفته ای لب زدم:
_چیشده؟!

دختر جوونی که فکر کنم یکی از خدمه های خانوم بزرگ‌ بود با صدای آرومی گفت:
_خانوم بزرگ گفتن بیام کمک کنم بعد ش آماده‌تون کنم برای صبحانه برید سر میز امروز خانوم های آقا سالار هم رسیدن همه میخوان ببینن شما رو باید آماده بشید.


با شنیدن حرفاش تازه به خودم اومدم روی تخت نیم خیز شد که زیر شکمم درد گرفت اخم هام درهم رفت از شدت درد


_خانوم خوبید ؟!

با شنیدن حرفش حس کردم از خجالت لپ هام گل انداخت با خجالت بهش خیره شدم و لب زدم:
_آره ممنون.


به سختی بلند شدم و به سمت حموم رفتم بعد از اینکه حموم کردم لباس هایی رو که خدمتکار بهم داده بود رو پوشیدم.


به سمت پایین حرکت کردیم استرس داشتم از شدت استرس ناخونم رو تو کف دستم فرو بردم میدونستم همسر های ارباب سالار از قشر مرفه هستند و حتما از دیدن من و روستایی و فقیر که همسر


عقدی شوهرشون شده بودم عصبانی میشن.


?
??
???
????@roman_jalb
?????
کپی ممنوع

1398/05/07 18:39

?????
????
???
??
?


#پارت_8
#زن_ارباب


سر میز نشسته بودیم همه داشتند با قاشق غذا میخوردند اما من بلد نبودم حالا باید چیکار میکردم همینجوریش هم همسر های ارباب با تحقیر بهم خیره شده بودند حالا با دیدن این کارم!


صدای خانوم بزرگ اومد:
_نازگل شروع کن!

نگاهم و به خانوم بزرگ دوختم و لبخندی زدم و گفتم:
_چشم خانوم بزرگ.

برنج با قرمه برای خودم کشیدم و با گفتن بسم الله شروع کردم به غذا خوردن بدون توجه به بقیه با دست مشغول غذا خوردن شدم انقدر گرسنه بودم که یادم


رفت الان کنار ارباب و خانواده اش هستم با شنیدن صدای همسر اول ارباب ساناز دست از غذا خوردن کشیدم که صدای تحقیر آمیزش بلند شد:
_حالمون رو بهم زد دختره ی دهاتی با این وضع غذا خوردنش.


با شنیدن حرفش بغض کردم صدای شکسته شدن قلبم رو حس کردم که صدای همسر دوم ارباب اومد:
_این دختره ی دهاتی قراره برای شما وارث بدنیا بیاره؟!


_خفه شید!


?
??
???
????@roman_jalb
?????

1398/05/07 18:39

?????
????
???
??
?


#پارت_9
#زن_ارباب


در اتاق و باز کردم روی تخت نشسته بود و مظلومانه مشغول گریه کردن بود از دادی که سرش زده بودم پشیمون بودم حالا باید چجوری از دلش درمیاوردم به سمت تخت حرکت کردم با صدای گرفته ای لب زدم:
_نازگل؟!

به سمتم برگشت و با ترس بهم خیره شد میدونستم چرا انقدر از من ترسیده که البته حق هم داشت نباید سرش داد میزدم اونم بخاطر چیز به اون کوچیکی ولی عصبی شده بودم اونم فقط بخاطر حرف های نازی صدای معصومش بلند شد:
_ارباب ؟!

با شنیدن صداش بی اختیار با عشق لب زدم:
_جونم؟!

با دیدن چشمهای خمارم و صدای خشدار شده ام چشمهاش گرد شد و در جا صورتش عین لبو قرمز شد لبش و گاز گرفت که نگاهم به سمت لب های قرمز شده کوچیک برجسته اش کشیده میشه دلم میخواد بازم طعم این لب های دوست داشتنی ‌شیرین رو بچشم میدونستم چشمهام الان خمار شده

_معذرت میخوام ارباب!

با صدای خمار شده ای لب میزنم:
_باید تنبیه بشی!
باترس لب زد؛
_تنبیه؟!



?
??
???
????@roman_jalb
????

1398/05/07 18:39

?????
????
???
??
?


#پارت_10
#زن_ارباب


_آره تنبیه.
_چه تنبیهی ارباب ببخشید غلط کردم من..
بی طاقت لبام و روی لباش گذاشتم و شروع کردم به بوسیدن این دختر داشت من و دیووونه میکرد مگه میشد ازش گذشت از این بدن ظریف و دوست داشتنی که با رابطه باهاش به اوج میرسیدم از سینه های گرد و کوچیکش که دلم میخواست شب تا صبح بخورم و میک بزنم با یاد آوری بدنش و حس اینکه الان بدن ظریفش زیرم باشه و برام آه و ناله کنه داغ کردم با چشمهای خمار شده ام


بهش خیره شدم از دیدن نگاهم انگار فهمید بهش نیاز دارم چشمهاش گرد شد و نگاهش و به بین پام دوخت با دیدن بین پام که برجسته شده بود هستی کشید و دستش و روی لبش گذاشت


گونه هاش از خجالت گل انداخته بود و خوردنی تر شده بود دلم میخواست داخل بغلم بگیرمش و ببوسمش و‌کل بدنش رو کبود کنم بهش نزدیک شدم روی تخت خوابوندمش و شروع کردم به بوسیدن که صداش بلند شد و....


آهی کشیدم و‌ازش جدا شدم نگاهم و به صورتش دوختم که از درد جمع شده بود انگار زیاده روی کرده بودم اما نمیتونستم خودم و کنترل کنم این دختر خودش من و تحریک میکرد با مظلومیتش و معصومیتی که داشت


با صدای خشداری لب زدم:
_خوبی؟!درد داری؟!

با چشمهای درشت مظلومش زل زد داخل چشمهام و گفت:
_خوبم ارباب درد ندارم.


?
??
???
????@roman_jalb
?????

1398/05/07 18:39

?????
????
???
??
?


#پارت_11
#زن_ارباب


با صدای شیطونی لب زدم:
_مطمئنی؟!
با دیدن چشمهام که دوباره خمار شده بود و صدای شیطونم چشمهاش گرد شد و با صدای شیرینی گفت:
_ارباب بخدا دوباره دردم میاد من نمیتونم.

با شنیدن حرفش قهقه ی بلندی زدم عجیب این دختر بچه شیرین و دلبر بود با شنیدن صداش و حرف هاش داشت من و به جنون میرسوند فکرش و نمیکردم یه دختر بچه من و این شکلی کنه محکم بغلش کردم و روی موهاش بوسه زدم و با صدای گرفته ای لب زدم:
_بخواب.

#از_زبان_نازگل

با حس خفگی که بهم دست داد آروم چشمهام و باز کردم با دیدن دستهای ارباب که سفت دورم حلقه شده بود و لخت داخل بغلش خوابیده بودم حس کردم گونه هام گل انداخت

سعی کردم دست های ارباب رو پس بزنم و بلند بشم ولی نشد بعد از کلی تقلا کردن دوباره داخل بغلش دراز کشیدم که صدای بم و مردونه اش کنار گوشم بلند شد:
_تا من نخوام نمیتونی جایی بری کوچولو.

با شنیدن صداش هینی کشیدم و بهش خیره شدم یعنی تمام این مدت بیدار بود



?
??
???
???@roman_jalb
?????

1398/05/07 18:40

?????
????
???
??
?


#پارت_13
#زن_ارباب


امروز برعکس بقیه روز ها از توجه ارباب به خودم خوشحال بودم حسادت همسر های ارباب رو میدیدم اما بی توجه بودم داشتم برای خودم داخل باغ عمارت قدم میزدم که صدای خدمه اومد:
_خانوم خانوم؟!

به سمتش برگشتم و متعجب لب زدم:
_بله؟!
_ارباب داخل سالن هستن گفتن شما رو هم خبر کنم مثل اینکه کار مهمی دارند.

باشه ای گفتم و همراه خدمه به سمت عمارت رفتیم داخل سالن که شدیم با صدای آرومی لب زدم:
_سلام.

همسر اول ارباب پوزخندی زد و گفت:
_این دختره ی رعیت اینجا چیکار داره؟!

_من بهش گفتم بیاد مشکلی داره ناز آفرین؟!

با شنیدن صدای ارباب خوشحال بهش خیره شدم که همسر ارباب با تنفر نگاهی بهم انداخت و گفت:
_نه ارباب مشکلی ندارم.


_بشینید کار مهمی دارم.
همگی نشسته بودند نگاهی به مبل ها انداختم همه جا پر بود فقط کنار خانوم بزرگ خالی میدونستم خوشش نمیاد کسی کنارش بشینه هنوز سر پا ایستاده بودم که صدای ارباب بلند شد:
_نازگل؟!


_بله ارباب؟!

_چرا نمیشینی؟!


?
??
???
@roman_jalb????
?????
اصکی ممنوع

1398/05/07 18:40

?????
????
???
??
?


#پارت_14
#زن_ارباب


با شنیدن صدای ارباب هول شدم و با صدای لرزونی گفتم:
_الان میشینم.
و روی زمین نشستم که صدای پوزخند همسرای ارباب بلند شد متعجب بهشون خیره شده بودم که چرا داشتند با پوزخند و تحقیر بهم نگاه می‌کردند که صدای عصبی ارباب بلند شد:
_چرا اونجا نشستی؟!

با شنیدن صدای عصبی ارباب ترسیدم و با ترس لب زدم:
_ارباب من..
حرفم و قطع کرد و گفت؛
_بلند شو بیا اینجا بشین.

با شنیدن این حرف ارباب از روی زمین بلند شدم و به سمتش رفتم و کنارش روی مبل نشستم سنگینی نگاه پر از نفرت همسرای ارباب رو حس میکردم اما سعی کردم سرم و بلند نکنم و به انگشت‌هام خیره شدم که ارباب تک سرفه ای کرد و با صدای پر جذبه اش گفت:
_قراره داداش و همسرش و پسر و دخترش برای مدتی بیان عمارت و با ما زندگی کنند!


مکثی کرد و بعد از تک سرفه ای ادامه داد:
_تو این مدت نمیخوام هیچ بی احترامی صورت بگیره فهمیدید؟!


صدای پر از طعنه و کنایه ی همسر دوم ارباب اومد؛
_بهتره به همسر رعیتتون بگید اینارو چون ما اینارو خوب میدونیم‌و دور از تربیت خانوادگی‌مون که بی احترامی کنیم!


?
??
???
????@roman_jalb
?????نویسنده :یلدا
*اصکی ممنوع?

1398/05/07 19:58

?????
????
???
??
?


#پارت_15
#زن_ارباب


با شنیدن حرف همسر ارباب بغض کردم چرا سعی داشتن من و تحقیر کنن من که کاری باهاشون نداشتم من که به خواست خودم با ارباب ازدواج نکرده بودم همش اجبار بود پس چرا انقدر از من متنفر بودند و همیشه سعی داشتند من و تحقیر کنند با بغض به زمین خیره شدم که صدای عصبی ارباب بلند شد:
_حس نمیکنی زبونت زیادی بزرگ شده؟!

صدای خونسرد همسر دوم ارباب بلند شد:
_نه.

ارباب با عصبانیت خواست چیزی بگه که صدای خانوم بزرگ مانع از حرف زدنش شد.

_آفرین؟!
_بله خانوم بزرگ ؟
_یا همین الان از ارباب و نازگل معذرت خواهی میکنی و میری کفش ارباب و نازگل و میبوسی یا میفرستمت همون جایی که بودی فهمیدی؟!

_خانوم بزرگ من...
_کاری که گفتم رو بکن زود.

باشنیدن صدای ایستادنش سرم و بلند کردم و بهش خیره شدم نگاهش و بهم دوخت با دیدن نگاهش ترسیدم نگاهش پر از تنفر بود با صدایی که داشت میلرزید لب زد:
_معذرت میخوام!

طبق حرف خانوم بزرگ به سمت من و ارباب اومد روی زمین نشست خم شد اول کفش ارباب بوسید بعد من بعدش از روی زمین بلند شد و ایستاد خانوم بزرگ با صدای سرد و محکمی لب زد:
_هر کی به نازگل توهین کنه سزای کارش همینه.



?
??
???
????@roman_shakh
?????نویسنده :یلدا
اصکی ممنوع

1398/05/07 19:59

?????
????
???
??
?


#پارت_16
#زن_ارباب


چند روز گذشته بود طبق حرف ارباب امروز قرار بود داداش ارباب و همسر و بچه هاش بیان عمارت برعکس من که بیتفاوت بودم بقیه خیلی عصبی بودند از اومدن داداش ارباب مثل اینکه همیشه با اومدن داداش ارباب و بچه هاش خانوم بزرگ توجه خاصی به عروس و بچه هاش میکنه و این توجه باعث حسودی همسر های ارباب میشه چون خودشون نمیتونند حامله بشن.

_خانوم کوچیک ؟!

با شنیدن صدای خدمتکار به سمتش برگشتم و با صدای آرومی لب زدم:
_جانم؟!

لبخندی زد و گفت:
_ارباب گفتن شما رو به اتاقشون ببرم.

با شنیدن اسم ارباب از هیجان و خجالت لپ هام داغ شد و گل انداخت نمیدونستم چرا از ارباب بشدت خجالت میکشیدم با صدای آرومی لب زدم:
باشه.


همراه خدمتکار به سمت اتاقی که گفته بود حرکت کردیم تقه ای به در اتاق زدم که صدای ارباب بلند شد:
_بیا تو.

دستی به صورتم که از خجالت داغ و قرمز شده بود کشیدم و در اتاق و باز کردم و داخل شدم ارباب مثل همیشه پشت میز کارش نشسته بود با صدای آرومی لب زدم:
_ارباب با من کاری داشتید ؟!



?
??
???
???@roman_jalb
?????نویسنده :یلدا

1398/05/08 07:52

?????
????
???
??
?


#پارت_17
#زن_ارباب


با شنیدن صدام سرش و بلند کرد و بهم خیره شد با صدای خشداری لب زد:
_بیا اینجا ببینم.
با شنیدن صداش به سمتش حرکت کردم و تو چند قدیمیش ایستادم که دستاش و باز کرد و بهم اشاره کرد که برم داخل بغلش با دیدن دست های باز شده اش حس کردم گونه هام رنگ گرفت با خجالت لبم و گاز گرفتم و به سمتش رفتم و داخل بغلش نشستم من و روی پاهاش نشوند و با صدای خماری در گوشم زمزمه کرد:
_دلبر کوچولوی من!

با شنیدن صدای خمارش با صدایی که از خجالت میلرزید لب زدم:
_ارباب.

با صدای بم شده اش لب زد:
_جونم خانوم کوچولوی خجالتی من الان از شوهرت خجالت کشیدی؟!

_یکی میاد داخل اتاق زشته.

_هیش تا من نخوام هیچکس داخل اتاق نمیاد بدون اجازه درضمن من شوهرتم پس مشکلی نیست از من هم خجالت نکش دلبر جذاب من.


لبهای گرمش که روی گردنم نشست حس کردم تموم بدنم داغ شد بوسه ی کوتاهی روی گردنم زد که ناخواسته چشمهام خمار شد و آه ریزی کشیدم.


?
??
???
????@roman_jalb
?????نویسنده :یلدا

1398/05/08 07:53

?????
????
???
??
?


#پارت_18
#زن_ارباب


بعد از یک رابطه طولانی پر از استرس داخل اتاق کار ارباب داشتم لباسام رو مرتب میکردم و ارباب شلوارش رو داشت میپوشید که در اتاق بی هوا باز شد و صدای همسر اول داخل پیچید:
_ارباب من...

که با دیدن من و ارباب با وضعیت ناجوری که داشتیم حرفش تو دهنش ماسید و با چشمهای گرد شده به جفتمون خیره شده بود حس کردم گونه هام از خجالت گر گرفت سرم و پایین انداختم که صدای داد ارباب بلند شد:
_کی گفت بدون اجازه داخل اتاق بیای؟!


همسر ارباب با شنیدن صدای عصبی ارباب تازه به خودش اومده بود که با صدای گرفته ای لب زد:
_من خوب من..


_تو چی هان؟!

_خانوم بزرگ گفتن بهتون اطلاع بدم ارباب کوچیک و خانواده اش رسیدن شما رو خبر کنم.


_باشه میتونی بری.
نگاه پر از نفرتی بهم انداخت و از اتاق رفت بیرون با دیدن نگاهش لرز کردم ارباب نگاهی بهم انداخت و با دیدن صورت رنگ پریده و پر از ترسم ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ترسیدی؟!




?
??
???
????@roman_jalb
?????

اصکی نرو

1398/05/08 07:53

?????
????
???
??
?


#پارت_19
#زن_ارباب


صادقانه لب زدم:
_خانوم از من متنفرن.
نگاهش و به چشمام دوخت و گفت:
_غلط کرده کی میتونه از دلبر خوشگلی مثل تو متنفر باشه آخه!.

با مظلومیت بهش خیره شده بودم که با صدای بمی گفت:
_پدر سگ اونجوری بهم نگاه نکن دیوونه میشم.

با شنیدن حرفش از خجالت تمام صورتم گر گرفت که صدای خشدار و خمار شده اس بلند شد:
_داری دیوونم میکنی با این کارات.


با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم و لب زدم:
_من که کاری نکردم.


به سمتم اومد ‌و لباش و روی لبهام گذاشت و محکم بوسید با صدای خمار شده و لرزونی زمزمه کرد:
_بریم پایین تا دوباره کار دستت ندادم.


همراه ارباب از اتاق خارج شدیم و به سمت پایین حرکت کردیم ارباب کوچیک و خانواده اش اومده بودند ارباب به سمت برادرش رفت و مشغول صحبت کردن و خوش آمد گویی شد.


?
??
???
????@roman_jalb
?????

1398/05/08 07:53

?????
????
???
??
?


#پارت_20
#زن_ارباب


_سلام خوش اومدید ارباب کوچیک!
با شنیدن صدام همه ساکت شدند سنگینی نگاه همه رو حس میکردم به زمین خیره شده بودم که صدای بم ارباب کوچیک بلند شد:
_این خانوم کوچولو کیه داداش؟

صدای ارباب بلند شد:
_زن منه!
_چی این که بچه اس.

صدای خانوم بزرگ مانع از حرف زدن بیشتر ارباب کوچیک شد:
_پسرم فکر کنم خیلی خسته باشید بهتره فعلا برید استراحت کنید راه طولانی رو در پیش داشتید.

_ممنون خانوم بزرگ.

بعد از رفتن خانواده ارباب به سمت اتاق بالا ارباب هم به سمت بیرون رفت که صدای همسر اول ارباب بلند شد:
_هی تو دختره ی رعیت.

با تعجب لب زدم:
_با منید خانوم؟!


پوزخندی زد و گفت:
_مگه جز تو رعیت دیگه ای هم داخل سالن هست.

و بعدش با بقیه ی همسر های ارباب شروع کردند به خندیدن با شنیدن حرفش و خندیدنشون بغض کردم چرا داشتند من و تحقیر می‌کردند مگه من خواسته بودم رعیت بشم!




?
??
???
????@roman_jalb
?????
اصکی نبینم?

1398/05/08 07:54

?????
????
???
??
?


#پارت_21
#زن_ارباب


_ناز آفرین؟!
با شنیدن صدای خانوم بزرگ سرم و بلند کردم و با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم که رو به همسر های ارباب داد زد
_یکبار دیگه فقط یکبار دیگه ببینم به نازگل بی احترامی کردید میفرستمتون همون خراب شده ای که بودید فهمیدید؟!

_بله خانوم بزرگ.
_برید به اتاق هاتون نازگل تو هم با من بیا.
با صدای گرفته لب زدم
_چشم


با رفتن همسر های ارباب همراه خانوم بزرگ به سمت اتاقش حرکت کردم داخع اتاق که شدم صدای خانوم بزرگ بلند شد
_در اتاق و ببند

_چشم
در اتاق و بستم و به سمت خانون بزرگ رفتم و تو چند قدمیش ایستادم که با صدای جدی خانوم بزرگ بلند شد
_نازگل از امروز تا موقعی که ارباب کوچیک و خانواده اش اینجا هستند حق هیچ گونه بی احترامی به کسی رو نداری هر چی همسر های ارباب گفتند گوش میدی فهمیدی؟!

سر به زیر لب زدم:
_چشم خانوم بزرگ.


?
??
???
????@roman_jalb
نویسنده:یلدا ????

1398/05/08 07:54

?????
????
???
??
?


#پارت_22
#زن_ارباب


داخل اتاق نشسته بودم که صدای در اتاق اومد متعجب لب زدم:
_بله بفرمائید؟!
در اتاق باز شدن با دیدن همسر ارباب کوچیک سریع از روی تخت بلند شدم و ایستادم و با صدای آرومی لب زدم:
_سلام خانوم!

بدون اینکه جواب سلامم رو بده نگاهش و بهم دوخت از دیدن نگاهش حس خوبی نداشتم پوزخندی زد و با تحقیر گفت:
_پس تو همسر جدید اربابی!

_بله خانوم.
_زیاد دلت و خوش نکن.

متعجب لب زدم:
_چی؟!
_ارباب تو رو دوست نداره اون عاشق همسر اولش چون همسر اولش نتونست براش فرزند بدنیا بیاره و تمکین کنه خانوم بزرگ تو رو از خانوادت خرید تا زیرخواب ارباب بشی و براش فرزند بدنیا بیاری.

با شنیدن حرف هاش بغض کردم اما سعی کردم قورتش بدم با صدای گرفته ای لب زدم،:
_چرا دارید این حرف ها رو به من میزنید؟!

_چون باید حدت رو بفهمی فهمیدی؟!،

با بغض لب زدم:
_اما من کاری نکردم!


?
??
???
????@roman_jalb
?????

1398/05/08 16:06

?????
????
???
??
?


#پارت_23
#زن_ارباب


_همسر اول ارباب خواهر منه!
با شنیدن این حرف چشمهام گرد شد بهت زده بهش خیره شدم یعنی چی همسر اول ارباب خواهر همسر ارباب کوچیک بود پس چرا من نمیدونستم و اینکه چرا داشت این حرف ها رو به من میزد با صدای گرفته ی لب زدم:
_چرا دارید این حرف ها رو به من میزنید مگه من چیکار کردم؟!

_تو داری با مظلوم نمایی کردنات خودت و به ارباب نزدیک میکنی میخوای جای خواهر من و بگیری داری خواهرم و اذیت میکنی اما کور خوندی حالا که من اومدم نمیزارم به نقشه ات برسی فهمیدی؟!

با بغض لب زدم:
_اما خانوم من کاری نکردم!
پوزخندی زد و گفت:
_من عین بقیه گول تو یه الف بچه رو نمیخورم پس هواست به کار هات باشه وگرنه زندگیت و جهنم میکنم.

با رفتنش اشکام روی صورتم جاری شدند چرا داشت این شکلی حرف میزد مگه من چیکار کرده بودم که داشت به این شکل بد باهام حرف میزد

با باز شدن ناگهانی در اتاق چشمهای اشکیم به ارباب افتاد سریع اشکام و پاک کردم که صدای ارباب بلند شد:
_چرا داشتی گریه میکردی؟!
با صدای گرفته ای لب زدم:
_دلم برای خانوادم تنگ شده بود!


?
??
???
????@roman_jalb
?????

1398/05/08 16:07

?????
????
???
??
?
نویسنده:یلدا

#پارت_24
#زن_ارباب


ارباب نگاه مشکوکی بهم انداخت انگار باور نکرده بود برای این گریه کرده باشم زیرکانه نگاهی بهم انداخت و با صدای خشداری لب زد:
_نیلوفر اینجا چیکار میکرد؟!

متعجب لب زدم:
_نیلوفر کیه؟!
_همسر داداشم.

هول شدم دستپاچه لب زدم:
_هیچی اومده بود اومده بود...
_نازگل؟!
با شنیدن صدای عصبی ارباب ساکت شدم و بهش خیره شدم و گفتم:
_بله ارباب؟!
_راستش و بگو نیلوفر اینجا چیکار داشت؟!

با یاد آوری حرف های نیلوفر خانوم بازم بغض کردم و چونم لرزید با مظلومیت لب زدم:
_تو رو خدا بهش چیزی نگید من میترسم.
_چیزی بهش نمیگم پس بهتره حرف بزنی تا نرفتم از خودش بپرسم.

با صدای گرفته ای لب زدم:
_گفت میخوای زندگی ارباب خراب کنی اما من نمیزارم به خواستت برسی میخوای اون و از همسرش دور کنی.

با دیدن صورت عصبانی ارباب حرف داخل دهنم ماسید با صدای ترسونی لب زدم:
_ارباب من...
_خفه شو!




?
??
???
????@roman_jalb
?????

1398/05/08 16:07