مادرانه های پنهانی

47 عضو

بلاگ ساخته شد

روزی که بعد چند ماه زحمت خودم.برای پدرت آزمایش نوشتند و جواب را روی میز دکتر گذاشتم همان لحظه که گفت خانوم شوهرتونو صدا کنین بیاد تو نمیشه تنها به خودتون گفت.اری همان لحظه پاهایم لرزید آن کاغذ کذایی خبرهای بدی با خودش داشت هر کلمه ایی از دهان دکتر میامد بدنم سست تر دیگر نای ایستادن را نداشتم .پدرت دستانم را گرف میدانست حال خوشی ندارم هر دو در سکوت سنگینی به سمت ماشین میرفتیم اشکهایم جاری شد عابران و فکرهایشان برایم بی معنی بودنند پدرت دستم را فشرد و گف درست میشه از لرزش صدایش فهمیدم حال او بهتر از من نیست سوار ماشین شدیم گفت بریم از آزمایشگاه بپرسم شاید اشتباه شده گریه های من شدت گرف حرف نمیزدم نه گلایه نه ناله ای فقط اشک های داغ دیگر پدرت هم‌دوام‌نیاورد اشکهایش جاری شد باورم نمیشد او خنده روترین ادمی بود که من تا به عمرم دیده بودم با حالتی عاجزانه میگفت به خدا درس میشه ما هم خدایی داریم ولی از غوغایی که در دلش بود نمیتوانست در صدایش پنهان کند رسیدیم به ازمایشگاه دیگر تاب راه رفتن نداشتم توی ماشین نشستم ومنتظر که شاید اشتباه شده باشه هنوزم تک تک کلمات که دکتر گفته بود تو ذهنم بود مشکل شوهرتون خیلی حاده من کاری از دستم‌نمیاد باید هر چه سریع تر اقدام‌کنین وگرنه ...حتی به یاد اوردن بقیه جملاتش عذاب اور بود اخرین حرفی که گف شما جونین میتونین تا چند سال تلاش کنین فرصت دارین همین اخرین جمله اش معلوم میکرد که چه روزهای تلخی در انتظارمان هس خودمم کاملا برایم واضح نبود فقط میدانستم فعلا باید روی ارزو هایم خط قرمزی بکشم .پدرت امد با حالی بدتر از پیش گفت :اشتباه نشده .به سمت خانه رفتیم یادم‌هس انروز انقدر شوکه بودیم هیچکدام غذایی نخوردیم بدون حرف هر کدام غرق افکار خود شدیم

1397/04/13 08:45

حدودا یه هفته بعد به دکتر بعدی مراجعه کردیم اوهم برگه را دید سری تکان داد نمیدانم چه بود که هر کسی میدید بعدش ناراحت میشد .امپول و قرص هایی نوشت برای سه ماه دقیقا تا چند روز بعد تعطیلات عید کل ایام عید فکر ذکرمان شده بود همه داروها سر موقع مصرف کند .تا همین حالا هم از وخامت اوضاع هیچکدام اطلاعی نداشتیم و میگفتیم چیزی نیس .بالاخره سه ماه تمام شد و برای ویزیت بعدی نوبت و ازمایش پیش دکتر رفتیم دوباره برای دوماه سه ماه دیگه دارو چقد عذاب اور بود این زمان هم طی شد از قیافه ای دکتر معلوم بود که هیچ یک اثر بخش نبوده دیگه خسته شدیم تصمیم گرفتیم به سراغ دکتر دیگری برویم به خاطر هشداری که بهمون داده بودن هر چه زودتر یه پزشک دیگه پیدا کردیم مثل همیشه ویزیت برگه ها و این بار گف من دارو میدم ولی با توجه به اینکه قبلا داروها اثر نکرده هیچ قولی نمیدم که جواب بده امتحانش با خود شماست و ما از همه جا مانده قبول کردیم مثل قبل دوره ایی سه ماهه تعیین کرد در تمام این مدت حس میکردم دیگر باید یه اتفاق تازه ایی بیفتد دیگر زمانش رسیده خودم را امیدوارتر میکردم سه ماه هم گذشت پله های مطب را استرس خاصی طی میکردیم‌ در زدیم و وارد شدیم دکتر نگاهی به برگه ها انداخت :بد نیست ولی باید بیشتر از اینا بود ولی بازم امیدوار کننده هس برق شوق از چشمان هر دومان میچکید کوچه ها با چنان شوقی رد میکردیم حس میکردم روزی زمین نیستم ان روز جشنی توی خانمان بود برای ادامه سه ماه دیگر هم قبول کردیم

1397/04/14 09:50

زندگیم سخت بود اشکام ریخت با دستاش اشکامو پاک کرد ببخش دیگه گریه نمیکنم تو هم گریه نکن اون شب با صورتی خیس بغل هم خوابیدیم

1397/04/15 10:29

همه چیو بگه بدتر کنه وای...پدرت در زد و وارد شد برگه ها رو گذاشت جلوش منم از استرس در و دیوار و نگا میکردم دکتر جوری برگه ها رو نگا میکرد انگار واقعا اولین باره نه ادم بود حرف حالیش بود .اسم پدرت رو از رو برگه ها خوند و گف:علی اقا من حرفم رو رک میزنم شما با این وضعیت نمیتونین بچه دار شین حتی ای وی اف هم براتون کار ساز نیست باید حداقل یه مدت دارو بخورین تا تحرکتون حداقل پنج درصد بره بالا بعد برین تو سیکل ای وی اف .پدرت داشت عرقشو پاک میکرد با غم بزرگی گف:بله میفهمم.دکتر گفت:اما یه راهه دیگه ام‌هس ما متعجبانه گفتیم چی گفت :اهدا اسپرم شما از یه فرد دیگه اسپرم دریافت میکنین و با تخمک خانومتون جنین تشکیل میدن یعنی 50 درصد بچه مال شماست این خیلی بهتر از بچه هایی که از بهزیستی میارن نمیخوام ناراحتتون کنم ولی در کل اینا راه هایی هستن دارین حالا تصمیم با خانمتونه بخواد بمونه یا جداشه چون اون باید همه ی اینا رو تحمل کنه .پدرت نگاهی به من کرد دکتر داروها رو نوشت اینبار امپول هم‌داشت و داروها قوی تر بودن .تو راه برگشت خونه از حال دل پدرت خبر داشتم دستشو گرفتم و گفتم :علی گفت:جانم.:ببین هر دکتر هر چی میخواد بگه من تو رو میخوام حتی بدون بچه اگه تو نخوای هیچکدوم از اون راه رو نمیریم.تو مهم تر از همه ی اونایی .لبخندش حاکی از آرامش و شرم بود گفت:ببخش زهرا دستشو فشردم‌نذاشتم ادامه بده .حالا باید واسه سه ماهه دیگه دارو مصرف میکرد

1397/04/16 09:20

داروهای سه ماه تموم شد درحالیکه در تمام این مدت روی ابر ها بودیم و هر روز منتظر اتفاق جدید .در طول این مدت من و پدرت به حجامت رفتیم تا پاکسازی هم انجام داده باشیم .گاهی پهلو های پدرت درد میگرف میگفتم بریم دکتر ولی اینقد رفته بودیم دلزده شده بود اهمیت نمیداد .روز ازمایش رسید طبق معمول ازمایش داد و بردیم مطب فهمیدم چه اتفاقی افتاده ولی صدامو درنیاوردم .برگه رو به دکتر دادیم با برگه ماه پیش نگاهی کرد و گفت:نباید اینطوری میشد ..داروها داره معکوس جواب میده عقب گرد میکنه میخواین یه دوره دیگه هم دارو بدم یا برین نمونه برداری؟؟پدرت با شنیدن حرفها بهم ریخت دیگر حوصله ی هیچ حرفی را نداشت با تشکری بیرون اومد و منم دنبالش با سر سنگینی راه میرفت به خونه رسیدیم تمام برگه های این مدت رو آورد ریخت جلوش اشاره کرد به خودش گفت:شدم مثل یه غده یه سرطان که نه میمیره نه خوب میشه فقط موندم برای عذاب تو .آنقدر دلم آشوب داشت که دیگه طاقت حرفای پدرت را نداشتم .ادامه داد:زهرا بعضی وقتا میخوام بذارم برم یه روز همه چیو ول کنم برم پیدام نکنی بری دنبال زندگیت .اینو که گفت چشام پرشد از اشک ،داغی اشکا صورتمو سوزوند لرزیدم بدنم داشت میلرزید پدرت متوجه حالم شد برام آب اورد بغلم کرد :زهرا گریه نکن به خدا خسته شدم من میخواستم تکیه گاهت باشم نه اینه دق برات خدا چرا اینطوری کردی .لب باز کردم :کجا میخوای بری ؟دوریش برایم قابل تصور نبود
تو چشمام نگاه و اشکام با دستش پاک کرد و گفت:کجا برم دیونه مگه میشه از تو دل کند برم خودم میمیرم محکم منو بغل کرد و گفت تو همه ی زندگی منی.از اون به بعد پدرت تصمیم گرفت نره دکتر یه مدت میگف میخواد ذهنش به آرامش برسه بهش حق میدادم .من مشغول تدریس بودم حدود یه ماه گذشت من هر ماه عفونت میگرفتم دیگه امونمو بریده بود هر ماه قرص میخوردم برطرف میشد ولی ماه بعد روز از نو .بعضی وقتا طوری میشد موقع تدریس نمیتونستم سرپا بایستم کلاسو به زور جمع میکردم و به پدرت زنگ میزدم بیاد دنبالم از یه طرف هم درد پهلو های پدرت شدت گرفته بود هر روز یا من یا پدرت دکتر بودیم بالاخره خوب شدم و معلوم شد دردهای پدرت از سنگی بوده که تو کلیه اش داشته .دکتر پنج روز وقت داد برای رفع سنگ ها اگه نشد بره واسه عمل سنگ شکن .قبل از رفتن به کلاسام و بعدش میومدم با پدرت میرفتیم پیاده روی جونی هم برام نمی موند بعدش ولی نمیخواستم تنها بره باید پیشش میبودم وقتا یی که طناب میزد بهش میخندیدم خودشم خنده ی تلخی میزد تو این مدت اینقدر آب خورده داشت منفجر میشد قطره سنگ شکن هم مصرف کرد .رفت سونو گرافی بعد پنج

1397/04/17 18:53

روز نه انگار این سنگ تکونی هم نخورده بود چه برسه به دفع اندازه اش بزرگ بود .هزینه عمل تو شهر خودمون بالا میزد تصمیم گرفتیم راهی تبریز شیم معرفی نامه گرفتیم وصبح فرداش همراه پدر ،پدرت راهی شدیم چون بعد عمل نمیتونست رانندگی کنه باید یکی میروند ماشین رو .رسیدیم و با هزار التماس پدرت رو بستری کردن رفت لباس پوشید و اومد رو تخت قرار شد فردا صبح عمل کنن تصمیم گرفتم پیش پدرت بمونم رفتم مریض های هم اتاقی پدرت رو دیدم همشون پیرمرد بودن یکی دم مرگ مردنش آبرومندانه تر بود.کنار تخت یه صندلی تخت شو داشت تصمیم گرفتم همون جا بخوابم پدرش هم تو ماشین خوابید .تو کل بیمارستان یه لباس ابی نبود لباس صورتی داده بودن بهش هی شوخی میکردم میخندوندمش این تنها چیز خنده دار بود تا صبح دستشو گرفتم میگفتم نگران نباش چیزی نیس.میگف :والا من واسه خودم نمیترسم تو اینقد استری داری یه چیزیت میشه.موقع خاموشی پرستار اومد منو دید گف شما نمیتونی اینجا بمونی بخش مردانه بهش گفتم:ما از یه شهر دیگه اومدیم نمیتونم تنها تو ماشین بخوابم اینجا بی صدا یه طرف می مونم تا صبح شه.گفت :باشه ولی سرتو پتو بکش تا پرستارا دیگه که میان بالا سر شوهرت تا صبح امپول میزنن نبیننت .باشه ایی گفتم دویدم تو اتاق همین کافی بود بودن کنار پدرت تا صبح تو یه گوشه مچاله شدم موندم .صبح رفتم پدرش رو صدا کنم که بره نون بگیره واسه صبحونه و فلاکس رو پرکنه .وقتی برگشتم دیدم سر جاش نیس دویدیم پیش پدر علی همیشه بهش اقاجون میگفتم .گفتم آقاجون علی سرجاش نیس گف حتما بردنش اتاق عمل من پرسیده بودم .تابلو ورودی های اتاق عمل رو نگا کردم اسمش رو زده بودن بیمارستان بزرگ بود چهار طبقه و هم کف با پله با آسانسور زیر و رو کردم‌تا پیداش کنم دقیقا جایی دیدم که با لباس اتاق عمل خوابوندش رو تخت با آسانسور بردنش واسه عمل نذاشتن من برم باهاش گفتن خودت تنهایی بیا جلو در .همین که در آسانسور بسته شد تمام بغضام ترکید اونجا همه غریبه بودن فرقی نداشت برام اشکام پاک کردم با پله ها دویدم سمت اتاق عمل حدود یه ساعت موند آقاجون رف صبحانه خورد ولی من حال خودمم نداشتم چه برسه ....قدم رو میرفتم ‌جلو در بین همه ی اونا من جوون ترین فردی بودم که منتظر بود و تنها حتی کسی پیشم نبود رفتم طبقه بالا تا از تابلو ببینم تو چه وضعیتی هس اسمش رو تو در حال خروج های اتاق عمل زدن دویدم پایین یکم گذشت آوردنش معصوم تر از همیشه رنگش پریده بود دستاشو بسته بودن به تخت زهرا کی فکر میکردی تو این صحنه ها ببینی و دوام بیاری.دستم گذاشتم روپیشونیش :علی علی جان چشاتو وا کن .کم کم باز کرد

1397/04/17 18:53

دو ماهی بود که قید دکتر زده بودیم با پدرت قرار گذاشتیم شهریور ماه بریم تهران واسه ای وی اف .منم نهایت تلاشمو میکردم تا اون موقع کلاسمو تموم کنم .هر روز با امید رفتن به تهران سر میشد .بالاخره سر اومد وقتی راه افتادیم به کسی نگفتیم تا نگران مسیر نشن قرار شد بریم خونه ی عمه من تنها کسی بود که میتونستم بریم پیشش ولی قرار نبود به اونا هم چیزی بگم .رسیدیم از صبح هفت رفتیم دنبال بیمارستان یه روز طول کشید تا معرفی نامه رو بگیریم بعد مراجعه کردیم به بخش ای وی اف گفتن :حدود هفت میلیون میشه و تا دوماه آینده وقت میدن شانسمون هم کم بود.واقعا همچین پولی تو دستمون نبود و از یه طرف دیگه کم بودن شانس دلسردمون کرد نوبت رو گرفتیم تا ببینیم تا دوماه اینده چی پیش میاد .راه برگشت رو پیش گرفتیم قبل اومدن رفتیم شاه عبد العظیم بعد اون قم توی حرم اونقد اشک ریختم که چشام باد کرده بود ما از همه چی بریده بودیم تمام درا بسته بود فقط خدا میتونست کمکمون کنه .حتی چشامای قرمز دوتامون تو عکس های یادگاریمون موند که گرفته بودیم.

1397/04/18 00:35

هوای این جاده روح آدمو صیقل میداد از راه شمال برمیگشتیم خونه .تنها خوبی این مسافرت همین جاده و دیدن سرسبزی بود .هر دومون تو سکوت خاصی محو تماشا بودیم انگشتان قفل شده دوتامون به هم بزرگترین و مهم ترین دارایی ما از دنیا بود .دیگه شب شده بود .یه لحظه پدرت با تامل گفت :زهرا یه چیزی بپرسم قول بده راستشو بگی.من هیچ وقت دورغ گوی خوبی نبودم حداقل برای پدرت هیچ چیزی رو نمیتونستم مخفی کنم باشه گفتم.گفت:تا حالا پدر و مادرت خواستن از من جدا شی ؟!.گفتم:اره .غم به چهره اش نشست.ادامه دادم:ولی من هر بار جلوشون وایستادم حتی تو روی پدرم وایستادم علی فکر نکن خانواده من ازت بدشون میاد نه اونا پدر و مادر من هستن نمیخوان من ناراحتی بکشم اونا بچه خودشونو درک میکنن حتی اگر من تو این وضع بودم مادر تو هم همون حرفا رو به تو میزد ولی اونا نمیدونن چه عشقی بین من و تو هست خبر ندارن این زندگی بدون بچه هم ادامه داره .حرفام از ته دل بود پدرت گفت :میدونی چرا خانواده من باهات لج هستن چون هرگز فکر نمیکردن من اینقد تو رو دوست داشته باشم و به حرف هیچ *** گوش ندم .حس غروری کردم .سرمو گذاشتم رو شونه اش این یعنی تکیه گاه .درسته اونشب بدون هیچ نتیجه ایی به خونه رسیدیم ولی حرفاهامون اراده مونو واسه جنگیدن بیشتر کرد

1397/04/18 09:40

بعداز برگشت از تهران حدود یه هفته بعد به دکتر رفتیم .از اونجایی که گفته بودن شانس کمه باید هر کاری میکردیم تا شانسمون بالا بره .از دکتر خواستیم برای تحرک دارو بنویسه اونم 48 تا سینال اف دوتا دوتا نوشت روزهای زوج .گفت :بهتره خودت یادبگیری امپول و بزنی وگرنه خرج اضافی میشه .آمپولا گرون بودن .دوبار جلوی پرستار نگا کردم بقیه اش یاد گرفتم .دیگه کارمون این شده بود هر جایی بودیم روز های زوج میومدیم خونه من دو تا امپول زیر ناف به پدرت تزریق میکردم .بیچاره سوراخ سوراخ شد .تمام اون آمپولا نگه داشته بودم تا وقتی به دنیا بیای نشونت بدم چیا کشیدیم واسه اومدنت .دوماه اینطوری طی شد بعد تموم شدن آمپولا پدرت رفت آزمایش داد حتی نیم درصد هم تغییر نکرده بود باور کردنی نبود اون همه امپول هیچی.یادمه وقتی برگشتیم خونه طبقه ی پایین که مادر پدرت اینا بودن مهمونی داشتن پدرت رفت سر کار منم مثل مرده ها افتادم یه گوشه .وقتی چشامو باز کردم خونه کاملا تاریک در زده شد اومدن گفتن بیا پایین الان مهمونا میان به خاطر کمک نکردنم بهشون با یه حرصی گفت رفت میخواستن فقط ما رو جلو جمع نشون بدن .خواستم بلند شم نتونستم بدنم بی حس شده بود نمیتونستم خودمو تکون بدم به گریه افتادم گوشی کنارم بود رو تخت به زور شماره پدرت رو گرفتم گفتم بیا حالم بده حتی انگشامم بی حس شده بود .یه ربع کشید اومد لباسامو پوشوند جوری که اونا نبینن منو برد تو ماشین رفتیم دکتر .وقتی معاینه ام کرد گفت:تو چقد فشار میکشی اینا همش فشار عصبی هس اگه همین طور بری یه طرفت ناقص میشه.موضوع رو از پدرت پرسید و ناراحت شد دلداری داد و امدیم خونه تا بیایم آمپولا اثر کرده بود و حالم بهتر شد رفتیم پایین میدونستن حالم بد شده ولی یه بارم نپرسیدن منم به خاطر اینکه به خاطر شام سر کوفت نزنن ظرفاروشستم . اون روز نه نگاه و رفتار های اونا نه درد بدن خودم .در تمام این مدت نداشتن تو بزرگترین غمی بود که کمر منوخم میکرد

1397/04/18 10:04

این روزها گویا تمامی نداشت هر کاری میکردیم تا وضعیت پدرت بهتره شه بی نتیجه می ماند .باید اول شانسمون رو برای ای وی اف بالا میبردیم‌بعد وگرنه علاوه بر هزینه غصه های بیشتری نصیبمون میشد .اونطور که گفته بودن برای همه 50 تا 40 درصد بود نتیجه دادن ای وی اف ولی برای ما 5 تا 10 درصد .بعد از گذشت دوماه دکتری در رشت پیدا کردیم خیلی تعریفشو میکردن .تو برایمان شده بودی سراب هر کجا نشانه ایی برای به دست آوردنت میدیدم میدویم ولی همین که میرسیدیم محو میشد.بعد از سه بار رفتن و اومدن بالاخره تونستیم‌نوبت بگیریم صبح ساعت 5 راه افتادیم .قرآن رو تو کیفم گذاشتم وسایل صبحونه رو برداشتم تا تو راه بخوریم .همیشه پدرت وقتی استارت رو میزد میگفت خدایا توکل به تو .در تمام مسیر قرآن به دستم بود چله یکی از سوره ها رو برداشته بودم دقیقا همون روز تموم میشد .حواسم به پدرت هم بود حوصله اش سر نره .رسیدیم فهمیدن از شهر دیگه ایی اومدیم اجازه دادن زودتر بریم .این مسن ترین دکتری بود که تا حالا دیده بودم شروع کرد به نگاه کردن برگه ها بعد پرسید چه داروهایی مصرف کردین .تک تک اسماشون رو گفتم دقیق دکتر دهنش باز موند اشاره کرد به من و گفت:تو که خودت دکتری دیگه چرا اومدی اینجا شما همه داروها رو مصرف کردین یعنی دیگه دارو جواب نمیده .بعد از معاینه گفت :واریکوسل خفیفی داری واسه هفته بعد وقت بگیر عمل کنم .تو راه بازگشت عجیب خوشحال بودیم .مردم از پیدا شدن مشکل تو بدنشون ناراحت میشدن ما خوشحال چون حداقل میدونستیم مشکل چیه و کجاست وباید به درمان چی بریم .اما از عمل هم میترسیدیم وضعیت پدرت به اندازه ی کافی خراب بود اگه بدتر میشد چی .برای اطمینان تو شهر خودمون رفتیم یه دکتر دیگه خواستیم اونم معاینه کنه و سونو گرافی بنویسه تا کاملا مطمن بشیم .جواب سونو منفی بود هیچ واریکوسلی نداشت دکتر هم معاینه کرد و گفت نیس و گفت :حتی واریکوسل هم نمیتونه تا این حد حرکت رو از بین ببره که کاملا صفر باشه.دوباره تمام درها بسته شد .این دویدن ها ی بی ثمر جونی برامون نذاشته بود همه ی حرفای دکترا تو سرم بود :از شوهرت میخوای جدا شو .اگه پول ندارین چرا میخواین بچه دارشین .از بهزیستی بیارین ........
دیگه گذاشتم کنار در تمام این مدت روز به روز خمیده تر میشدم این دردها برایم زیادی بودن شب ها با فریاد از خواب میپریدم و گریه میکردم کابوس های شبانه ازم جدا نمیشد دیگه پدرت هم نمیدونست چیکار کنه.حدود یه ماهی بود حتی پایین هم نمیرفتم به هر دلیلی گریه میکردم و بدنم میلرزید. بچه ی خواهر پدرت ،هر روز جلوی چشمان قد میکشید و من هنوز در حسرت

1397/04/19 10:56

به آغوش کشیدن تو بودم گاهی وقتا پدرت برای دلگرمی من میاورد طبقه بالا کمی بغلش میکردم ولی گریه میکرد و میبردن پیش مادرش انگار هیچ بچه ایی حاضر نیست به این خونه و آغوش من بیاد .کابوس ها از شبام به روزهام اومد تو خونه تنهایی نمیتونستم بمونم به شدت میترسیدم .تصمیم گرفتم برم پیش روانشناس دور از چشم پدرت همراه برادرم هفته ایی دوبار میرفتم نمیخواستم بدونه تو چه وضعیتی هستم اگه میدونست حال اونم بدتر میشد .قرص های آرام بخش و خواب آور تنهایی چیزهایی بودن شبا منو راحت میکردن داروهامو برادرم برام تهیه میکرد ازش خواستم به مادرم هم چیزی نگه .هیچوقت نمیخواستم غصه ی سر دل *** دیگه ایی باشم .گاهی تو خواب بچه ایی رو میدیدم که مال ماست اون روز تمام کلا حالم خوب بود .میبینی عزیزم من با دیدن خواب های تو زندگی میکردم تو چطور میتوانستی با این همه فاصله از ما زندگی کنی گاهی لباس هایت را از کمد در میاوردم نگاه میکردم و نگران این میشدم نکند برایت بزرگ و کوچک شود .

1397/04/19 10:56

دوماهی طول کشید تا به حالت عادی برسم کاملا افسرده شده بودم.مادرم که از وضع من خبر نداشت هر روز میگفت پس دکتر چی شد چرا نمیرین؟.دیگه داروهایی شیمیایی جواب نمیداد .طب سنتی پیدا کردیم که داروهاش کلا گیاهی بود پدرت هر جور بود راضی کردم که داروهاشو بخوره .سخت تر از دارو خوردن پدرت رژیم غذایی بود که داده بود .تقریبا از همه چیز منع بودیم حتی روغن شکلات برنج هر چیزی که در طول روز میخوریم .فقط چیزای انگشت شماری بودن که میتونستیم بخوریم .با چه وضعی غذا میخوردیم بماند .یکی از داروهای پدرت به حدی بد بو و بد مزه بود بینی شو میگرف میخورد .در این بین پدرت دیگر همان آدم سابق نبود .من در نا کجا آباد به دنبال تو میگشتم .به تازگی دوست فامیلی پدرت از شهر دیگری آمده بود و مدام زنگ میزد و پدرت هم میرفت .و من در تنهایی خود بیشتر غرق میشدم آنقدر تنها می ماندم که هوا تاریک میشد اما هیچ میلی به روشن کردن چراغ نداشتم .قلبم و خانه هر دو به یک رنگ بودنند در تاریکی محض .گاه خودم را سرزنش میکردم که من بچه میخوام چیکار کنم خودم هنوز جوونم هنوز یکسال از دانشگاهم مونده هنوز....ولی انگار این حس مادرانه لعنتی دست بردار نبود همین که بچه ایی رو میدیدم دلم برایش پر میکشید گاهی وقتا برای آرام کردن خودم بچه ها رو میاوردم خونمون باهاشون بازی میکردم .ولی این کار حالمو بدتر میکرد همین که میرفتن .خونه سوت و کور میشد .دیگه از اون به بعد تصمیم گرفتم با هیچ بچه ایی انس نگیرم .باور میکنی آنقدر برای به دنیا آمدنت نقشه ها میکشیدم تا رنگ بادکنک هارو برای تولدت انتخاب میکردم هر روز با تصور این صحنه که من و پدرت و تو لباس های هم رنگ پوشیدیم و وارد جشن تولدت میشویم‌ سر به بالش میگذاشتم

1397/04/20 09:12

روزها سپری میشد به پایان دوره ها چیزی نمانده بود دو هفته آخر افتاد به ایام عید .من دیگه از پس پدرت بر نمیومد هر چی میخواست میخورد .تمام شد داروها پدرت رفت آزمایش شد .خواندن جواب آزمایش باعث میشد بدنم‌سست تر شود .دوباره تمام‌زحمت هایمان بر باد رفته بود .چقدر تو اون مدت زجر کشیدیم .لعنتی درست نمیشد .حدود یه هفته ایی میشد که بدنم مشکوک میزد .پریود نشده بودم .جرائت نداشتم به پدرت چیزی بگم .بالاخره با هزار ترس و لرز گفتم .مجبور کرد برم آزمایش بارداری بدم.حدود سه چهار روز طول میکشید تا جوابو بدن.در تمام اون مدت پدرت یه ادم دیگه شده بود شاد .از همیشه بیشتر حواسش بهم بود زندگیمون داشت یه رنگ دیگه میگرف.روز جواب آزمایش رسید با دلهره فراوان رفتیم گرفتیم .خوندم:منفی بود .نمیدونستم اون همه امیدی که پدرت داشت رو چیکار کنم .بهش گفتم‌.یه آهی کشید و گفت:الکی خودمو امید وار کردم .من درست بشو نیستم که اگه بودم‌ از اولش خدا بهم این درد رو نمیداد.سخت بودن شکستن‌یه مرد جلوی چشمات .چند ماهی گذشت تصمیم گرفتیم دیگه با شانس ضعیف هم بریم ای وی اف هر چه بادا باد .

1397/04/21 09:09

با آرزوی اینکه به تو برسیم همه چیز رو اماده کردیم برای رفتن‌ فکر هزینه ها رو هم کرده بودیم .تو برامون شده بودی یه معما که به سادگی نمیشد حل کرد لحظه هایی که پدرت بچه ی دیگری بغل میکرد نگاش میکردم چقدر پدر بودن بهش میومد هرگز یادم نمیره روزهای که با جواب ازمایش های تغییر نکرده برمیگشتیم خونه چقدر غم تو چهره اش می نشست گاهی وقتا گریه اش رو دیده بودم تو نیامده همان بچه ی ناخلفی بودی که اشک پدر و مادرت را دراورده بودی .قبل از رفتن به ای وی اف تصمیم گرفتیم هر دو یه چکاب کامل بشیم دکترا برای هر دومون دارو دادنو گفتن تا دوماه اینارو مصرف کنین تا وقتی که اونجا هم میرین با داروهای اونا هم بیشتر تقویت شین .شروع کردیم به مصرف داروها .قراره شهریور ماه بریم ای وی اف .ما در کل این چهار سال فقط چهار ماه زندگی بی غمی داشتیم اونم روزهایی بودن که از مشکلمون خبر نداشتیم عزیزم گرفتن دستانت آرزویمان شده

1397/04/23 11:09

ممنون از همگی که همراهیم کردین و دلنوشته اهامو خوندین .از همگی التماس دعای خیر دارم .اگه دوست داشتین بمونین تا ادامه رو با بخش ای وی اف دنبال کنید

1397/04/25 08:53

مرداد ماه بود دیگه تدریسم هم شروع شده بود .ولی هنوز از اون دکتر خبری نبود هی امروز فردا میکردن برای اومدنش بالاخر اومد و سر ویزیت شدنش هم چه غوغایی بود .روز دوم به زحمت خودمو تو لیست جا دادم تا آزمایش های پدرت رو بتونم بهش نشون بدم.چند ساعتی نشستم تا نوبتم برسه بعد گفتن برو داخل .نمیخواستم منو ویزیت کنه فقط آزمایش های پدرت رو آورده بودم چون خودش نرسیده بود من اومدم تنهایی.همین که روی صندلی نشستم توی چشام خیره شد کمی نگاه کرد .بعد گفت :شبا تو خواب میترسی به شدت استرس داری .برای اولین بار یه نفر حالمو فهمیده بود بدون اینکه چیزی بگم با سر حرفشو تایید کردم ازم پرسید بچه داری گفتم نه .ادامه داد واسه همینه از تنهایی میترسی .میدانی عزیزم اینجا در قلب مادرت همه چیز به تو ختم میشد .خواست دارو بنویسه گفتم نه من برای مشکل همسرم اومدم ازمایشا رو از کیف دراوردم گذاشتم جلوش .گفتم خودش نتونست بیاد عکس پدرت رو ازم خواست نگا کرد و در مورد اونم چیزایی گفت درست میگف .آزمایشا رو نگا کرد و گف درس میشه .من دوباره پرسیدم آقای دکتر یعنی درس میشه واقعا با این داروهایی که میدین با قاطعیت گف :تا 45 روز خوب میشه .عزیزم شنیده ایی معجزه چیه حرفاهایش برایم معجزه بود .نسخه رو گرفتم و رفتم سمت خونه .منتظر پدرت شدم تا شب بیاد.راستش هزینه داروها زیاد میشد یه مقدار وقرار بود برامون پست بشه .جریان رو با پدرت در میون گذاشتم سر ناسازگاری زد گفت :من این همه دکتر رفتم هیچی نشد ولشون کن بریم ای وی اف با عجز گفتم :علی فکرشو بکن اگه با اینا درست شی دیگه همه چی تمومه نه تهران رفتنی هس نه اون همه درد نه اون همه هزینه همش تمومه یه لحظه فکر کن درسته هزینه اینا زیاده ولی در مقابل اونا پوچه.طول کشید تا پدرت رو راضی کنم ولی بالاخره راضی شد آخرشم‌گفت:فقط برای این قبول میکنم که امیدت رو از بین نبرم.برام کافی بود .میبینی برای داشتنت غرور که چه خودم داشتم از بین میرفتم تو چه هستی که این چنین نیامده دلبسته ات شدم بعضی اوقات که به بازار میرفتم تنهایی پشت ویترین لباس بچگانه خیره میشدم تو رو تو اون لباس ها میدیدم ولی همین که یادم میفتاد ندارمت .خودم را با قدم های سنگینی از انجا دور میکردم

1397/05/14 11:18

شب که میشد با پدرت سر به بالش میگذاشتیم و جای خالیت را حس میکردیم بینمان.گاهی از آرزوهایمان برای تو به همدیگر میگفتیم ومیخندیدم پدرت توی فکر میرفت ازش میپرسیدم چیزی شده میگفت :زهرا اگه الان بود دوسال و نیمه بود .یک آن تمام باورهایم فرو میریخت و میفهمیدم پشت این چهره ای خندان چه درد های بزرگی پنهان است .چند باری ازش پرسیدم تو کدوم و دوست داری میگفت فرقی نمیکنه هر کدومش نعمت خدا هستن ولی این اواخر که پرسیدم گفت میخوام دو قلو باشن یکی دختر یکی پسر .منم گفتم :سخته ها باید نگه اشون داری من نمیتونم .چشمی گفت و لبخند زد .گفتم چه پدر با مسولیتی .وقتی کلمه ی پدر از دهانم پرید چشمانش برقی گرفتن .عزیز مادر تو که میدانی ما چقدر مشتاق تواییم یک روزی حصار این فاصله اها رو خواهیم شکست و تو در آغوشمان ارام خواهی گرفت آن روز آن لحظه بهترین روز عمرمان خواهی بود

1397/05/17 08:52

(من این بازی رو نمیبازم )این تنها جمله ایی بود که همیشه برای خودم تکرار میکردم .با وجود تمام مشکلات چه خانوادگی چه مالی .تصمیم گرفته بودم جلوی همه اینها بایستم به خانواده شوهرم نشان خواهم داد که تمام قلب این مرد برای من هست .تا الان هم واقعا پدرت همیشه پشتم بود .ولی تازگیا شنیده بودم زیر گوشش چیزایی میگن .ولی اونا نمیدونستن اینجا یه زن هست که خانومانه زندگی خواهد کرد .وبرای به دست اوردن آرزوهایش خواهد جنگید .روابطمون این اخیر سرد شده بود با پدرت حوصله ی حرف زدن هم نداشتم .ولی در این بین دیدم خانواده پدرت دارن پدرت رو ازم دور میکنم.نه من اجازه رو نمیدادم پدرت تنها کسی بود که من بهش تکیه کرده بودم نمیذاشتم اونو ازم بگیرن .با دیدن این اوضاع به خودم اومدم .یاد شیطونی های افتادم که اویل زندگی داشتیم چقدر خنده .عزیزکم از زمانی که فهمیده بودیم که به این سادگی تو را نخواهیم داشت همه ی آنها تمام شده بود زنده مانی بود نه زندگی.ولی نباید میگذاشتم این زندگی روز به روز پژمرده تر بشه.کلاسم که تموم شد رفتم یه سری به مادرم زدم این روزها اونو هم با خودم زمین زده بودم همش نگرانم بود .کمی پیشش موندم ودر اخر با لبخندی ازش خدافظی کردم اصرار زیاد کرد بمونم ولی گفتم کار دارم .اره کار داشتم واون هم جنگ بود چه جنگی.به خونه رسیدم زود لباسامو عوض کردمو به سراغ اشپزخونه رفتم تصمیم داشتم یه شام حسابی درس کنم.خیلی وقت بود اینجوری آشپزی نکرده بودم .رفتم حموم دوش گرفتم .موقع سشوار کشیدن موهای سفیدم رو میدیدم با اینکه هی رنگ میکردم ولی بازم خودنمایی میکردن .میز شامو چیدم پدرت از سر کار اومد همیشه وقتی میومد حتی اگه من اخمو ناراحتی هم بودم بوسه ایی میکرد و دستاشو میشست .با دیدن خونه و میز من گفت:انگاری امروز عصبی شدی با لبخند گفت و چشمکی زد .چایی براش ریختم باید این پدرت رو سر پا نگه میداشتم.رفتم‌نماز خوندم و بعد صداش کردم بیاد شام بخوریم .بشقابمو گرفت و برام غذا کشید .خدای من این مرد چقدر مهربان بوده تو این مدت با تمام بد خلقی های من ساخته بود.بعد شام گفت :زهراجان.گفتم :بله.گفت:خیلی وقت بود همچین غذایی نخورده بودم دستت درد نکنه.من‌به چه قیمتی این خوش ها رو ازش گرفته بودم‌.موقع خواب دستی تو موهام‌کشید و گفت :خدا روشکر یه هم چین خانومی دارم خدا لطف کنه یه نی نی بده

1397/05/24 09:43

خوشبختیمون کامله .پدرت راست میگف این زندگی فقط تورا کم داشت

1397/05/24 09:43

داروها ی پدرت با هزار انتظار رسید .دستور های پیچیده ایی داشتن .وخیلی بد بو.چاره ایی نبود این آخرین امید ما قبل از رفتن به ای وی اف بود.دستور هارو نوشتم به در یخچال زدم واقعا یکمی سخت بود .اما هر چی ام باشه منو و پدرت تحمل میکنیم .با امیدی تازه و محکم تر مصرف داروها رو شروع کرد .یعنی واقعا این روزا قراره تموم شه واقعا من تو رو بغل میکنم یعنی ما سه نفره میشیم .حتی فکر کردنش هم عالیه .فرشته ی ما که دور شدی از ما بیا عزیز دل که دلمان برای آمدنت پر میزند مادرت منتظر شنیدن تپش های قلب توست و پدرت منتظر پدری کردن برای تو .

1397/05/29 11:07

توی ایستگاه اتوبوس وایستاده بودم کتاب قصه های بچه ها رو گرفته بودم میدونستم خوشحال میشن .کم کم ساعت کلاسام شده بود ولی هنوز از اتوبوس خبری نبود .به عابرین نگاه میکردم واقعا دنیای عجیبی هس هر انسانی که از جلوی من رد میشد دنیای از غم شادی رو با خودش حمل میکرد.کنار ایستگاه یه سنگگ پزی بود هر از گاهی میومدن و میرفتن یک آن چشمم افتاد به ماشینی که توش دو تا بچه ی دوقلو بودن کنار سنگگ پزی وایستاد پدرشون از ماشین پیاده شد و رفت نون بخره یکی از بچه ها پیاده شد به دنبال اون اون یکی هم خودشو به پدرش رسوند چقدر شیرین بودن مثل جوجه ها که به دنبال مادرشون میدون پدرش که نونو گرفت بچه ها هر کدوم یه تکه اش رو برمیداشتن مادرشونم میخندید و میگفت بیان سوار شین چه زندگی شیرینی داشتن تا امروز هیچ *** اینگونه به دنبالم ندویده .هیچ *** ما رو مامان و بابا صدا نکرده بود .یک ان به خودم اومدم صورتم خیس بود اشک هایم هیچ کجا امان نمیدهند .خیلی وقت است منتظر توایم عزیزم چرا این فاصله ها پر نمیشود .اشک هایم را پاک کردم و سوار اتوبوس شدم .بچه های من همان شاگرد های کلاسم بودن هر بار که اون هارو میدیم انگار که شارژ میشدم لبخند میزدم .در این بین حال مادرم اصلا خوب نبود هر روز بهش سر میزدم چون خواهر بزرگتر ی نداشتم میرفتم و کارای خونه رو میکردم و میومدم از نگاه های مادرم میفهمیدم من هم درد ی شدم بر روی غصه هایش.شب میومدم خونه و کارای خودمو میکردم پدرت رفت بیرون مشغول کارای خودم شدم کم کم احساس خفگی کردم حس کردم نمیتونم به خوبی نفس بکشم .دیدن مادرم با اون حال اصلا برام قابل تحمل نبود .پدرت و اومد شام خوردیم ورفتیم بخوابیم هر چقدر پدرت خواست با شوخی کمی حالمو خوب کنه نشد کم کم احساس خفگی بیشتر و بیشتر شد از سر جام بلند شدم نمیتونستم نفس بکشم قلبم به شدت به تپش افتاده بود ساعت دو شب بود کمی راه رفتم ولی نه ول نمیکرد پدرت اماده شد رفتیم دکتر .خفگی باعث میشد سرگیجه هم بگیرم پدرت دستمو گرفته بود تلو تلو خوران به سمت مطب رفتم معاینه که کرد گفت و نوار قلب بده .آرامبخش تزریق کردن.دکتر گفت :حمله های عصبی هس تو جوونی از حالا نذار قلبت مشکل دار بشه.ولی او که نمیدانست پشت این چهره ی جوان چه دل پژمرده ایی هست.غم تو مرا از پا انداخته بود دیگر نمیدانم واقعا میتوانم آن روز را

1397/06/04 11:52

ببینم که تو را در آغوش گرفته ام .تو آن آرزوی شدی که در دور دست هاست

1397/06/04 11:52

حرف های بقیه بیشتر اذیتم میکردن وقتی که تو مجلسی مینشستم .مادرت رو یه گوشه گیر میاوردن و میگفتن پس چرا یه بچه نمیاری جلوشو نگیر بعد ها برات درد سر میشه .نداشتنت را به رخم میکشیدن.من میگفتم اویل نمیخواستم ولی حالا میخواییم .اونا هم میگفتن اره دیگه بذار یکی بیاد از بقیه عقب موندی ها .نمیدونستن با این حرفاشون چه غوغایی توی دل مادرت به راه مینداختن.بدترین لحظه زمانی بود که فهمیدم پسر عموی پدرت اسم بچه اشو گذاشته مهدیار.عزیزم این اسم تو بود با هزار آرزو برایت انتخاب کرده بودم.یا اون بچه نباید اسمش مهدیار باشه یا خودش مال ما باشه.چرا هم اسم هم بچه ایی که منو و پدرت سالهاست برای داشتنش عذاب کشیدیم توی بغل یکی دیگه باشه.وقتی دیدمش میخواستم از بغل مادرش بگیرم و بگم این بچه ی ماست .ولی نبود .مثل کودکی شدم که عروسک اش را گم کرده و فکر میکنه بقیه عروسک اش رو برداشتن.نمیدانم تو را چگونه صدا بزنم عروسکم پسرم دخترم جان دل .چرا نمیشود ما تو را داشته باشیم .مثل همه ی زن و مرد ها در کنار فرشته مان زندگی کنیم.

1397/06/08 09:40

پدرت حدودا دو هفته ایی میشد داروها رو مصرف میکرد کمی سخت بود ولی به هر حال میگذراندیم.یک شب که میخواستیم بخوابیم پدرت گفت زهرا حس میکنم پشتم درد میکنه یه دستی بکش ببین چیزی هست.پیراهنش را زدم بالا وای خدای من شانه هایش پر از جوش و قرمزی شده بود .فرداش با دکتر تماس گرفتیم گفت داره اثر میکنه و اینقدر گرمای بدنش رفته بالا اینطوری شده .هر روز هم بیشتر میشد رفته رفته بازوهاشم قرمز میشد .دستورات غذایی داد تا اونا رو رعایت کنه تا بهتر شه.شب که میشد زود خوابش میبرد و من داروها درست میکردم و میذاشتم رو بدنش .باورم نمیشود من یک دختر بودم زمانی با تمام لوس بازی هایش .حالا آنقدر مقاوم شده ام که میتوانم بغض هایم را قورت بدهم حتی خودمم باورم نمیشد اینقدر تحمل داشته باشم .پدرت که میخوابید بعد از داروها کنارش دراز میکشیدم با نور کمی که در اتاق خواب بود به صورتش خیره میشدم.درسته گاهی با هم جر و بحث داشتیم ولی همیشه او کوتاه میامد.واقعا مرد خوبی بود ماه های اول زندگی خیلی اذیتش میکردم او هم دم نمیزد .وقتی میخوابد چقدر معصوم تر از همیشه میشود .با دستم صورتشو نوازش میکنم .سرم رو روی شانه هایش میگذارم و از خدا میخواهم هیچگاه این مرد در مقابلم شکسته نشود او تکیه گاه من هست .و پدر تو

1397/06/14 10:04