روزی که بعد چند ماه زحمت خودم.برای پدرت آزمایش نوشتند و جواب را روی میز دکتر گذاشتم همان لحظه که گفت خانوم شوهرتونو صدا کنین بیاد تو نمیشه تنها به خودتون گفت.اری همان لحظه پاهایم لرزید آن کاغذ کذایی خبرهای بدی با خودش داشت هر کلمه ایی از دهان دکتر میامد بدنم سست تر دیگر نای ایستادن را نداشتم .پدرت دستانم را گرف میدانست حال خوشی ندارم هر دو در سکوت سنگینی به سمت ماشین میرفتیم اشکهایم جاری شد عابران و فکرهایشان برایم بی معنی بودنند پدرت دستم را فشرد و گف درست میشه از لرزش صدایش فهمیدم حال او بهتر از من نیست سوار ماشین شدیم گفت بریم از آزمایشگاه بپرسم شاید اشتباه شده گریه های من شدت گرف حرف نمیزدم نه گلایه نه ناله ای فقط اشک های داغ دیگر پدرت همدوامنیاورد اشکهایش جاری شد باورم نمیشد او خنده روترین ادمی بود که من تا به عمرم دیده بودم با حالتی عاجزانه میگفت به خدا درس میشه ما هم خدایی داریم ولی از غوغایی که در دلش بود نمیتوانست در صدایش پنهان کند رسیدیم به ازمایشگاه دیگر تاب راه رفتن نداشتم توی ماشین نشستم ومنتظر که شاید اشتباه شده باشه هنوزم تک تک کلمات که دکتر گفته بود تو ذهنم بود مشکل شوهرتون خیلی حاده من کاری از دستمنمیاد باید هر چه سریع تر اقدامکنین وگرنه ...حتی به یاد اوردن بقیه جملاتش عذاب اور بود اخرین حرفی که گف شما جونین میتونین تا چند سال تلاش کنین فرصت دارین همین اخرین جمله اش معلوم میکرد که چه روزهای تلخی در انتظارمان هس خودمم کاملا برایم واضح نبود فقط میدانستم فعلا باید روی ارزو هایم خط قرمزی بکشم .پدرت امد با حالی بدتر از پیش گفت :اشتباه نشده .به سمت خانه رفتیم یادمهس انروز انقدر شوکه بودیم هیچکدام غذایی نخوردیم بدون حرف هر کدام غرق افکار خود شدیم
1397/04/13 08:45