The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مادرانه های پنهانی

48 عضو

بلاگ ساخته شد

روزی که بعد چند ماه زحمت خودم.برای پدرت آزمایش نوشتند و جواب را روی میز دکتر گذاشتم همان لحظه که گفت خانوم شوهرتونو صدا کنین بیاد تو نمیشه تنها به خودتون گفت.اری همان لحظه پاهایم لرزید آن کاغذ کذایی خبرهای بدی با خودش داشت هر کلمه ایی از دهان دکتر میامد بدنم سست تر دیگر نای ایستادن را نداشتم .پدرت دستانم را گرف میدانست حال خوشی ندارم هر دو در سکوت سنگینی به سمت ماشین میرفتیم اشکهایم جاری شد عابران و فکرهایشان برایم بی معنی بودنند پدرت دستم را فشرد و گف درست میشه از لرزش صدایش فهمیدم حال او بهتر از من نیست سوار ماشین شدیم گفت بریم از آزمایشگاه بپرسم شاید اشتباه شده گریه های من شدت گرف حرف نمیزدم نه گلایه نه ناله ای فقط اشک های داغ دیگر پدرت هم‌دوام‌نیاورد اشکهایش جاری شد باورم نمیشد او خنده روترین ادمی بود که من تا به عمرم دیده بودم با حالتی عاجزانه میگفت به خدا درس میشه ما هم خدایی داریم ولی از غوغایی که در دلش بود نمیتوانست در صدایش پنهان کند رسیدیم به ازمایشگاه دیگر تاب راه رفتن نداشتم توی ماشین نشستم ومنتظر که شاید اشتباه شده باشه هنوزم تک تک کلمات که دکتر گفته بود تو ذهنم بود مشکل شوهرتون خیلی حاده من کاری از دستم‌نمیاد باید هر چه سریع تر اقدام‌کنین وگرنه ...حتی به یاد اوردن بقیه جملاتش عذاب اور بود اخرین حرفی که گف شما جونین میتونین تا چند سال تلاش کنین فرصت دارین همین اخرین جمله اش معلوم میکرد که چه روزهای تلخی در انتظارمان هس خودمم کاملا برایم واضح نبود فقط میدانستم فعلا باید روی ارزو هایم خط قرمزی بکشم .پدرت امد با حالی بدتر از پیش گفت :اشتباه نشده .به سمت خانه رفتیم یادم‌هس انروز انقدر شوکه بودیم هیچکدام غذایی نخوردیم بدون حرف هر کدام غرق افکار خود شدیم

1397/04/13 08:45

حدودا یه هفته بعد به دکتر بعدی مراجعه کردیم اوهم برگه را دید سری تکان داد نمیدانم چه بود که هر کسی میدید بعدش ناراحت میشد .امپول و قرص هایی نوشت برای سه ماه دقیقا تا چند روز بعد تعطیلات عید کل ایام عید فکر ذکرمان شده بود همه داروها سر موقع مصرف کند .تا همین حالا هم از وخامت اوضاع هیچکدام اطلاعی نداشتیم و میگفتیم چیزی نیس .بالاخره سه ماه تمام شد و برای ویزیت بعدی نوبت و ازمایش پیش دکتر رفتیم دوباره برای دوماه سه ماه دیگه دارو چقد عذاب اور بود این زمان هم طی شد از قیافه ای دکتر معلوم بود که هیچ یک اثر بخش نبوده دیگه خسته شدیم تصمیم گرفتیم به سراغ دکتر دیگری برویم به خاطر هشداری که بهمون داده بودن هر چه زودتر یه پزشک دیگه پیدا کردیم مثل همیشه ویزیت برگه ها و این بار گف من دارو میدم ولی با توجه به اینکه قبلا داروها اثر نکرده هیچ قولی نمیدم که جواب بده امتحانش با خود شماست و ما از همه جا مانده قبول کردیم مثل قبل دوره ایی سه ماهه تعیین کرد در تمام این مدت حس میکردم دیگر باید یه اتفاق تازه ایی بیفتد دیگر زمانش رسیده خودم را امیدوارتر میکردم سه ماه هم گذشت پله های مطب را استرس خاصی طی میکردیم‌ در زدیم و وارد شدیم دکتر نگاهی به برگه ها انداخت :بد نیست ولی باید بیشتر از اینا بود ولی بازم امیدوار کننده هس برق شوق از چشمان هر دومان میچکید کوچه ها با چنان شوقی رد میکردیم حس میکردم روزی زمین نیستم ان روز جشنی توی خانمان بود برای ادامه سه ماه دیگر هم قبول کردیم

1397/04/14 09:50

با هزار رویا پردازی روزها سپری شد تا تمام شود اخم های دکتر گره خورد گف پس چرا اینطوری شد .نگران شدیم پرسیدم چی شده گف ببینین شوهرتون به داروها اول خوب ج داد اما همین اما کافی بود دلم بریزد اما الان معکوس شده داره بدنشون عقب گرد میکنه وای خدای من چطور ممکنه گفتم دکتر دقیقا مشکل چیه من نمیفهمم.با کمی تامل گف :برای بارداری تعداد اسپرم باید بیست یا بالاتر باشه و حداقل حرکتی هم باشه متاسفانه شوهر شما در طول چند مدت درمان تعداد به زحمت سه میلیون رسوندیم ولی حرکت کاملا صفر حدود نود و نه درصد مرده به حساب میاد با این وضع احتمال حاملگی طبیعی شما صفره مگر معجزه باشه .تک تک کلمات مانند چکش میخوردن توی سرم ادامه داد :البته روشهای مختلفی برای این وضعیت ها هس مثل ای وی اف البته این وضعیت شما برای ای وی اف هم مناسب نیس احتمال بارداریتون کمه .دیگه نمیتونستم به ادامه حرفاش گوش بدم که پر بود از دلداری های الکی .پله های مطب رو تلو تلو خوران پایین میومدم پاهام دیگه کاملا سست شده بودن به زور حرکت میکردن پدرت دنبالم‌اومد :زهرا حالت خوبه میخوای یکم بشینی. نه میخواستم برم دور شم از این فضای سنگین میدونستم حالش بده سکوت کرده بودم ولی قطره های اشکم بی اختیار سرازیر شدن دستمو گرف به سمت ماشین برد سوارشدیم ولی حرکت نمیکرد تو صورتش نگاه نمیکردم بهم گف:متاسفم .اگه میدونستم چنین وضعیتی دارم هیچوقت ازدواج نمیکردم ولی حالا که دارمت نمیتونم از دستت بدم همین جمله اش کافی بود مغزم متلاشی شه دستم گذاشتم روی دهنش نمیخواستم ادامه بده میدونستم وضع چقد خرابه گفتم:بسه نگو فکر کردی چی من چیم من هرگز تو رو با چیزی نمیخوام عوض کنم اگه من همین مشکل رو داشتم تو باید منو طلاق میدادی حرفام ابی بود روی اتش دل پدرت ارامش بهش برگشت ازم مطمعن شد چشماش غوغایی بود به خونه رسیدیم اینقدر درگیر افکارم بودم نفهمیدم کی شب شد رفتم تو تخت خواب تا این روز نحس به پایان برسه پدرت چند دقیقه ایی بود رفته بود دست و صورتشو بشوره بیاد طول کشید صداش کردم علی بیا چراغ رو هم بزن جواب نشنیدم رفتم جلو دستشویی به در زدم نمیایی با صدایی گرفته ایی گف برو میام درو با تقه باز کردم داشت به صورتش اب میپاشید دستشو گذاشت رو در گف گفت: برو میام. سرشو با دستم بلند کردم چشماش قرمز بود خدای من گریه کرده بود دستشو گرفتم بردمش اتاق خواب گفتم :مگه من بهت نگفتم ازت ناراحت نیستم. گف: من نمیتونم خودمو ببخشم من بدبختت کردم آرزوهاتو به باد دادم چه اشکی میریخت بغلش کردم دیگه نتونستم جلوی خودمو نگه دارم دیدن اشکای بهترین کس

1397/04/15 10:47

زندگیم سخت بود اشکام ریخت با دستاش اشکامو پاک کرد ببخش دیگه گریه نمیکنم تو هم گریه نکن اون شب با صورتی خیس بغل هم خوابیدیم

1397/04/15 10:29

عریزکم هنوزم که هنوزه وقتی به اون شب فکر میکنم‌‌ استخوانم‌درد میگیره گاه حس میکنم این تو بودی که نمیخواستی بیای پیشمون تو بودی که مادرت رو اذیت کردی .
یه دوره دیگه هم داروهای همون دکتر رو مصرف کرد ولی بدتر و بدتر شد دیگه نرفتیم پیش اون و باز به دنبال یه دکتر جدید برای خوب شدن پدرت و به دست اوردن تو گشتیم .با اینکه توی هیچ کدوم از اون لحظات پیشمون نبودی ولی حس میکنم میفهمیدی پدرت و من چه عذابی میکشیدیم ما برای به دست آوردن تو میجنگیدیم

1397/04/15 11:49

بالاخره بعد از پرس جو های فراوان از آشنا و دوست دکتر دیگه ایی رو پیدا کردیم این دکتر روزهای پنجشنبه رایگان ویزیت میکرد واسه همین منم روز پنجشنبه رفتم تا ببینم نظر اولیه اش چیه راستش دیگه کلافه شده بودیم از خرج کردن و نتیجه نگرفتن . اون روز پدرت کار داشت گف این بار و خودت برو بدرد خورد دفعه ی بعد با هم بریم. منم با مادرم رفتم مطب خیلی شلوغ بود از جاهای پر جمعیت متنفرم بالاخره نوبت رسید و رفتیم تو مادرم با اصرار اومد داخل مطب تو این مدت نمیدونست دخترش چه غم بزرگی رو شونه هاشه نمیخواستمم بفهمه .زود با دکتر سلام احوال پرسی کرد کل آمار رو تا جایی که میدونست به دکتر داد و برگه ها رو از کیفم کشید گذاشت جلوی دکتر گف:ببین دکتر این برگه های داماد منه مدتی هس میرن دکتر ولی خبری نیس (فکر میکرد ما کوتاهی میکنیم)راستشو بگین اینا تو چه وضعیتین ؟
دکتر شروع کرد به برنداز کردن برگه ها گف:مادر من نمیدونم اینا چی بهتون گفتن ولی این داماد به سادگی نمیتونه شما رو نوه داره کنه وشایدم‌کلا نتونه اگر راهی هم باشه باید خیلی تلاش کنن.مامانم کپ کرد هزار جور سوال پرسید ولی همه ی جواب به اینجا میرسید که فعلا راهی نیست بعد رو کرد به من‌و گف:دخترم شما قبل ازدواج با این اقا ازمایش دادین گفتم بله گف :نه یه ازمایش دیگه برای سالم‌بودن و باروری هس میدن ببینن این خانم یا آقا میتونه بچه بیاره یا نه ؟؟بهم‌برخورد انگار ما دستگاه جوجه کشی هستیم .گفتم نه .گف:پس نمیدونستی چه بلایی داری سر خودت میاری بهتر بود اول اونو میدادین بعد تصمیم‌به ازدواج میگرفتین !!!دیگه برام قابل تحمل نبود از مطب زدم‌بیرون بیشعور چی فکر کرده بود من گرمای دستای پدرت رو با کل دنیا عوض نمیکردم معنای حرفش خیلی سنگین بود برام دیگه نمیخواستم پیش اون دکتر برم اون به باورهام توهین کرده بود .دوروز گذشت از دست نصیحت های مادرم کلافه شدم ازبس که گفته فلان فامیل رفته خوب شده ...دیگه مجبور شدم برم باز همون جا. برای نوبت گرفتن پدرت گف بیام با هم بریم گفتم نه .تنها رفتم از منشی خواستم دو دقیقه دکتر رو ببینم رفتم داخل شناخت منو بعد سلام بی رمقی که دادم گفتم :فکر کنم خاطرتون باشه چند روز پیش اومدم یه حرفایی رو بهم گفتین شوهرم بعد از ظهر میاد خودش رو ویزیت کنین خواهشا جلوی اون نگین چه حرفایی گفتین و اصلا اون قضیه رو مطرح نکنین .فهمید و گف :باشه اشکالی نداره انگار که اولین باره شما رو میبینم برگشتم خونه تا بعد از ظهر که با پدرت بریم دکتر .دوتامونم بی صبرانه منتظر بودیم تا نوبتمون برسه بریم تو ولی من از استرس میمردم نکنه دکتر

1397/04/16 09:24

همه چیو بگه بدتر کنه وای...پدرت در زد و وارد شد برگه ها رو گذاشت جلوش منم از استرس در و دیوار و نگا میکردم دکتر جوری برگه ها رو نگا میکرد انگار واقعا اولین باره نه ادم بود حرف حالیش بود .اسم پدرت رو از رو برگه ها خوند و گف:علی اقا من حرفم رو رک میزنم شما با این وضعیت نمیتونین بچه دار شین حتی ای وی اف هم براتون کار ساز نیست باید حداقل یه مدت دارو بخورین تا تحرکتون حداقل پنج درصد بره بالا بعد برین تو سیکل ای وی اف .پدرت داشت عرقشو پاک میکرد با غم بزرگی گف:بله میفهمم.دکتر گفت:اما یه راهه دیگه ام‌هس ما متعجبانه گفتیم چی گفت :اهدا اسپرم شما از یه فرد دیگه اسپرم دریافت میکنین و با تخمک خانومتون جنین تشکیل میدن یعنی 50 درصد بچه مال شماست این خیلی بهتر از بچه هایی که از بهزیستی میارن نمیخوام ناراحتتون کنم ولی در کل اینا راه هایی هستن دارین حالا تصمیم با خانمتونه بخواد بمونه یا جداشه چون اون باید همه ی اینا رو تحمل کنه .پدرت نگاهی به من کرد دکتر داروها رو نوشت اینبار امپول هم‌داشت و داروها قوی تر بودن .تو راه برگشت خونه از حال دل پدرت خبر داشتم دستشو گرفتم و گفتم :علی گفت:جانم.:ببین هر دکتر هر چی میخواد بگه من تو رو میخوام حتی بدون بچه اگه تو نخوای هیچکدوم از اون راه رو نمیریم.تو مهم تر از همه ی اونایی .لبخندش حاکی از آرامش و شرم بود گفت:ببخش زهرا دستشو فشردم‌نذاشتم ادامه بده .حالا باید واسه سه ماهه دیگه دارو مصرف میکرد

1397/04/16 09:20

ماه رمضون بود روز ها تو مسجد بودم‌ تا دو ساعت مونده به اذان .موندن تو خونه سخت بود برام تنهایی از در یوار میریخت .شروع داروها از اول تابستون شد همزمان با شروع تدریس من تصمیم گرفتم برای خلاصی از این تنهایی زبان درس بدم دانشگاهمم فعلا سه ماه تعطیل بود زمان خوبی هم بود خودمو برای معلمی آماده کنم .عزیزم زمان هایی که برای بچه های 6 سال درس میدادم بهترین ساعت های روزم بودن هر بار تو چشماشون نگاه میکردم ارزو میکردم یکیشون مال من بود کاش تو هم کنارم بودی .پدرت هر روز آمپول ها و قرص ها رو مصرف میکرد هر چه قدر هم خسته برمیگشت سر وقت میخورد .تموم شدن دارو ها با سالگرد ازدواجمون یکی میشد دوساله میشد این زندگی پر از فراز و نشیب .شب قبل از مراجعه به دکتر جشن دو نفره ایی گرفتیم‌به هم دیگه نامه نوشتیم حتی تو نامه هم پدرت گفته بود امیدوارم تا سال بعد سه نفر بشیم اون شب با صورت خندان و دل پر آشوب برای فردا خوابیدیم

1397/04/16 10:37

بعداز گذشت سه ماه به مطب رفتیم بی قراری های قبل از شنیدن حرفای دکتر باهامون بود قیافه ی نه چندان خوشحال پدرت نشون میداد که زیاد امیدوار نیس .بالاخره داخل اتاق دکتر شدیم دیگه خودمون بلد شده بودیم قبل از هر بار مراجعه بعد داروها سه روز بدون نزدیکی وبعد ازمایش میداد و میاوردیم .برگه جدید رو جلوی دکتر گذاشتیم داشت با آزمایش های قبل مقایسه میکرد :خوبه تعداد شده 7 میلیون ولی هنوزم تحرک کافی نیس اگه همین طوری پیش بره میتونین تا شش ماه بعد ای وی اف کنین یا اصلا خودتون بچه دارشین.شنیدن همین کلمات باعث میشد قلبم به شدت به تپش بیفته .از مطب که خارج شدیم پدرت گف:دیدی زهرا همه چی درست میشه .خوشحال بودم ولی خوشحالی پدرت بالاتر از اون بود دوست نداشتم پیشم شرمنده باشه.داروهای سه ماه بعد شروع شد .تا اون موقع اصلا از ای وی اف هیچ اطلاعی نداشتم ولی روزگار چنان تا کرد با خبر شم .خودم زبان بلد بودم دیگه سعی کردم برگه آزمایش هارو خودم بخونم .هر روز تو اینترنت درباره ای وی اف میخوندم چه جوریه کجاست و هر بار سختی هاش برام روشن تر میشد واقعا راه سختی بود ولی هنوز هم به حرف دکتر اعتماد میکردم امیدوار بودم خودمون مثل همه بچه دارشیم .سه ماه گذشت صبح پدرت رفت ازمایشگاه ظهر برگه رو گرف دیگه میتونستم بخونم ولی برای اطمینان بردم پیش دکتر پدرت نتونست بیاد تنها رفتم داخل مطب .دکتر برگه رو دید با خوشحالی فراوان گف :عالیه خیلی خوب داره پیشرفت میکنه به 14 میلیون رسیده بود فقط کافیه یکم تحرک داشته باشه انشالله دفعه ی بعد بهتر میشه.تو مسیر بازگشت فورا به پدرت زنگ زدم :علی خبر خوش دکتر گف خیلی خوب پیشرفت کرده .حتی خوشحالیش را از پشت تلفن حس میکردم.بعد از اون مادرم زنگ زد :چی شد ؟؟.همیشه از گفتن جواب در میرفتم ولی این بار همه چیز را گفتم خداروشکر میکرد خیلی سختی کشیده بود برام حتی این دکتر روهم مادرم پیدا کرده بود.بعد از تمام شدن تماس ها سرم رو به شیشه ی اتوبوس تکیه دادم چشامو بستم این کابوس دوساله نیمه داشت تمو م میشد نفس های عمیقی کشیدم اونقدر تو این مدت سختی کشیده بودم که غم به رگها و خونم رسیده بود .داشتم با تمام اون لحظات نحس خداحافظی میکردم توی اتوبوس هر بچه ایی رو میدیدم با خودم میگفتم به زودی منم یکی از شما رو به دست میارم دستاشو لمس میکنم واون میشه دنیای من و علی.

1397/04/17 08:17

توی دوره ی مصرف داروها بود .خواهرشوهرم دیگه وقته زایمانش بود .صبح بود داشتیم صبحونه میخوردم خواهر مجرد پدرت اومد بالا گف زایمان کرده میخواست بفهمیم و بریم عیادت.نمیدونستم میتونم دوام بیارم یا نه هنوزم اون توهین هاش یادم نرفته بود در طول یک سال و نیم که دکتر میرفتیم به هیشکی نمیگفتم مشکل چیه به مادرمم میگفتم خودم یکم مسائل جزیی دارم .دیگه خواهرا و مادر پدرت هر روز چپ‌و راست میگفتن پس بچه کو هر قصه و اتفاقی رو وصل میکردن به بچه نداشتن ما . دیگه بریدم یه روز مادر پدرت رو دعوت کردم اومد قضیه رو بهش گفتم که علی داره دارو مصرف میکنه اینو به کسی نمیگیم تا کسی هم ناراحت نشه نگران نباشین زود خوب میشه فقط دعای خیرتون پشتش باشه.با شنیدن حرفام کاملا کپ کرد اخرش قسمش دادم حتی به خواهرش هم چیزی نگین باشه ایی گفت و گیج از خونه رفت .چند روز گذشت خیالم راحت شد به کسی چیزی نگفته ترحم نمیخواستم هر روز برامون یه میوه ایی غذایی میاورد مادرش از گفتن حرف پشیمون بودم ولی حس میکردم حالا حداقل مادرش یکم هوامونو داره نمیذاره کسی زیاد پشتمون حرف بزنه .یه روز پدرت از سرکار اومد خونه گفت:زهرا امروز خواهرم منو صدا کرد خونشون گف مادر زهرا اومده به ما گفته من این داماد رو نمیخوام یه مریض رو دست دخترم گذاشتین !!.غیر ممکن بود خانواده ام اینقد به پدرت احترام میذاشتن کمتر از علی آقا نمیگفتن .ادامه داد:اینقد سین جینم کرد منم گفتم مشکل از منه میریم دکتر زهرا میدونم مادرت نمیگه ولی ..ممکنه بگه؟؟؟.بغضم ترکید زندگی که با چنگ و دندون نگه اش داشتم و رو داشتن خراب میکردن به هیچ *** اجازه ی بی احترامی به پدرت رو نداده بودم شماره مامانم رو گرفتم همه چیو گفتم قسمش دادم به مادربزرگم .اونم گریه کنان گفت زهرا به جان مادرم نگفتم. تلفن رو قطع کردم هنوز هم گریه هایی که اونشب کردم رو یادم نمیره من تاب این توهین به مادرم رو نداشتم .مغزم داشت متلاشی میشد صبح رفتم پیش مادر پدرت گفتم چرا خواهرش همچین حرفی زده ؟با خیالی گفت :حرفی که زده من خودم بهش گفتم ماجرا رو .از خونه زدم بیرون اونا ...اونا میخواستن ببین من راست گفتم یا دروغ واسه همین پدرت رو یواشکی از من صدا کرده بودن و با بهونه کردن مادر من ازش حرف کشیده بودن هی دل ساده من ........هنوزم به یاد اوردنش درد اوره حالا چطور میتونستم برم عیادت همچین ادمی .میدونستم پدرت هم میخواست بره عیادت و تبریک خواهرش به خاطر من چیزی نمیگفت شب شد همه صبح رفته بودن حتی یه صدا هم نکردن البته خودشونم انتظار نداشتن من برم .رفتم اتاق قران برداشتم خوندم همیشه سوره ی الرحمن رو

1397/04/17 08:20

دوست داشتم ارامش میداد بهم شروع کردم به خوندن توی دلم از خدا صبر میخواستم تمام اتفاقات رو مرور کردم قران رو چسبوندم به صورتم هق هق گریه کردم خدا بهم صبر بده تا بتونم. اینقد زار زدم تا دیگه اشکی برام نمونه .پدرت برگشت خونه میدونستم تو دلش چی هست بهش گفتم :آماده شو بریم خونه خواهرت چشم انتظارته برادر بزرگترشی ازت انتظار داره .تعجب کرد گفتم زود باش بریم دیر میشه میخوابن .صورتمو بوسید و اماده شدیم .دم در خونشون اینقد تو استرس بودم .شیرینی بردم گذاشتم تو آشپزخونه گفتم کاری داری انجام بدم .خواهرش گفت نه.یه فرشته گوشه پذیرایی بود خدای من دستاش انگشتمو گرف ول نمیکرد حسرتی که تو چشامون بود پنهان کردنی نبود چقد منتظر اومدن تویم عزیزم من همه ی این غم ها رو به جون خریدم تا فقط بتونم کنار تو پدرت با هم زندگی کنیم

1397/04/17 08:13

داروهای سه ماه تموم شد درحالیکه در تمام این مدت روی ابر ها بودیم و هر روز منتظر اتفاق جدید .در طول این مدت من و پدرت به حجامت رفتیم تا پاکسازی هم انجام داده باشیم .گاهی پهلو های پدرت درد میگرف میگفتم بریم دکتر ولی اینقد رفته بودیم دلزده شده بود اهمیت نمیداد .روز ازمایش رسید طبق معمول ازمایش داد و بردیم مطب فهمیدم چه اتفاقی افتاده ولی صدامو درنیاوردم .برگه رو به دکتر دادیم با برگه ماه پیش نگاهی کرد و گفت:نباید اینطوری میشد ..داروها داره معکوس جواب میده عقب گرد میکنه میخواین یه دوره دیگه هم دارو بدم یا برین نمونه برداری؟؟پدرت با شنیدن حرفها بهم ریخت دیگر حوصله ی هیچ حرفی را نداشت با تشکری بیرون اومد و منم دنبالش با سر سنگینی راه میرفت به خونه رسیدیم تمام برگه های این مدت رو آورد ریخت جلوش اشاره کرد به خودش گفت:شدم مثل یه غده یه سرطان که نه میمیره نه خوب میشه فقط موندم برای عذاب تو .آنقدر دلم آشوب داشت که دیگه طاقت حرفای پدرت را نداشتم .ادامه داد:زهرا بعضی وقتا میخوام بذارم برم یه روز همه چیو ول کنم برم پیدام نکنی بری دنبال زندگیت .اینو که گفت چشام پرشد از اشک ،داغی اشکا صورتمو سوزوند لرزیدم بدنم داشت میلرزید پدرت متوجه حالم شد برام آب اورد بغلم کرد :زهرا گریه نکن به خدا خسته شدم من میخواستم تکیه گاهت باشم نه اینه دق برات خدا چرا اینطوری کردی .لب باز کردم :کجا میخوای بری ؟دوریش برایم قابل تصور نبود
تو چشمام نگاه و اشکام با دستش پاک کرد و گفت:کجا برم دیونه مگه میشه از تو دل کند برم خودم میمیرم محکم منو بغل کرد و گفت تو همه ی زندگی منی.از اون به بعد پدرت تصمیم گرفت نره دکتر یه مدت میگف میخواد ذهنش به آرامش برسه بهش حق میدادم .من مشغول تدریس بودم حدود یه ماه گذشت من هر ماه عفونت میگرفتم دیگه امونمو بریده بود هر ماه قرص میخوردم برطرف میشد ولی ماه بعد روز از نو .بعضی وقتا طوری میشد موقع تدریس نمیتونستم سرپا بایستم کلاسو به زور جمع میکردم و به پدرت زنگ میزدم بیاد دنبالم از یه طرف هم درد پهلو های پدرت شدت گرفته بود هر روز یا من یا پدرت دکتر بودیم بالاخره خوب شدم و معلوم شد دردهای پدرت از سنگی بوده که تو کلیه اش داشته .دکتر پنج روز وقت داد برای رفع سنگ ها اگه نشد بره واسه عمل سنگ شکن .قبل از رفتن به کلاسام و بعدش میومدم با پدرت میرفتیم پیاده روی جونی هم برام نمی موند بعدش ولی نمیخواستم تنها بره باید پیشش میبودم وقتا یی که طناب میزد بهش میخندیدم خودشم خنده ی تلخی میزد تو این مدت اینقدر آب خورده داشت منفجر میشد قطره سنگ شکن هم مصرف کرد .رفت سونو گرافی بعد پنج

1397/04/17 18:53

روز نه انگار این سنگ تکونی هم نخورده بود چه برسه به دفع اندازه اش بزرگ بود .هزینه عمل تو شهر خودمون بالا میزد تصمیم گرفتیم راهی تبریز شیم معرفی نامه گرفتیم وصبح فرداش همراه پدر ،پدرت راهی شدیم چون بعد عمل نمیتونست رانندگی کنه باید یکی میروند ماشین رو .رسیدیم و با هزار التماس پدرت رو بستری کردن رفت لباس پوشید و اومد رو تخت قرار شد فردا صبح عمل کنن تصمیم گرفتم پیش پدرت بمونم رفتم مریض های هم اتاقی پدرت رو دیدم همشون پیرمرد بودن یکی دم مرگ مردنش آبرومندانه تر بود.کنار تخت یه صندلی تخت شو داشت تصمیم گرفتم همون جا بخوابم پدرش هم تو ماشین خوابید .تو کل بیمارستان یه لباس ابی نبود لباس صورتی داده بودن بهش هی شوخی میکردم میخندوندمش این تنها چیز خنده دار بود تا صبح دستشو گرفتم میگفتم نگران نباش چیزی نیس.میگف :والا من واسه خودم نمیترسم تو اینقد استری داری یه چیزیت میشه.موقع خاموشی پرستار اومد منو دید گف شما نمیتونی اینجا بمونی بخش مردانه بهش گفتم:ما از یه شهر دیگه اومدیم نمیتونم تنها تو ماشین بخوابم اینجا بی صدا یه طرف می مونم تا صبح شه.گفت :باشه ولی سرتو پتو بکش تا پرستارا دیگه که میان بالا سر شوهرت تا صبح امپول میزنن نبیننت .باشه ایی گفتم دویدم تو اتاق همین کافی بود بودن کنار پدرت تا صبح تو یه گوشه مچاله شدم موندم .صبح رفتم پدرش رو صدا کنم که بره نون بگیره واسه صبحونه و فلاکس رو پرکنه .وقتی برگشتم دیدم سر جاش نیس دویدیم پیش پدر علی همیشه بهش اقاجون میگفتم .گفتم آقاجون علی سرجاش نیس گف حتما بردنش اتاق عمل من پرسیده بودم .تابلو ورودی های اتاق عمل رو نگا کردم اسمش رو زده بودن بیمارستان بزرگ بود چهار طبقه و هم کف با پله با آسانسور زیر و رو کردم‌تا پیداش کنم دقیقا جایی دیدم که با لباس اتاق عمل خوابوندش رو تخت با آسانسور بردنش واسه عمل نذاشتن من برم باهاش گفتن خودت تنهایی بیا جلو در .همین که در آسانسور بسته شد تمام بغضام ترکید اونجا همه غریبه بودن فرقی نداشت برام اشکام پاک کردم با پله ها دویدم سمت اتاق عمل حدود یه ساعت موند آقاجون رف صبحانه خورد ولی من حال خودمم نداشتم چه برسه ....قدم رو میرفتم ‌جلو در بین همه ی اونا من جوون ترین فردی بودم که منتظر بود و تنها حتی کسی پیشم نبود رفتم طبقه بالا تا از تابلو ببینم تو چه وضعیتی هس اسمش رو تو در حال خروج های اتاق عمل زدن دویدم پایین یکم گذشت آوردنش معصوم تر از همیشه رنگش پریده بود دستاشو بسته بودن به تخت زهرا کی فکر میکردی تو این صحنه ها ببینی و دوام بیاری.دستم گذاشتم روپیشونیش :علی علی جان چشاتو وا کن .کم کم باز کرد

1397/04/17 18:53

خنده ایی کردم و گفتم: هنوز منو یادته یا میخوای فرار کنی از دستم. گیج نگام کرد نمیشناخت منو اثر داروهای بیهوشی نرفته بود.بردنش بخش گفتن‌میتونه مرخص شه .دیگه کاملا بهوش اومد هی حالت تهوع داشت میدوید سمت دستشویی چند باری بالا آورد و با خراب شدن حال اون من بدتر میشدم .یه سر پرستار اومد گف:آقا هی خودتو لوس نکن دختر مردم رو کشتی برگشت.هر دو خندیدیم رو به من کردگفت:نترس چیزی نیس عادیه بعد عمل بهتره بالا بیاره اثر داروها کامل از بین میره .خیالم راحت شد حالا خودم میزدمش میگفتم بالا بیار .دیگه خیالمون راحت شده بود که سنگ دفع شده نگو اینا رو خرد کردن هنوز تو بدنش و با ادرار قراره دفع شه .مصیبت اصلی از این جا به بعد بود .کارهای مرخصی رو کردیم سوار ماشین شدیم راهی شهر خودمون .

1397/04/17 18:53

توی راه بودیم اولش همه چی خوب بود که نیم ساعت بعد دردهای پدرت شروع شد نتونست جلو بشینه گفتم بیاد عقب سرش رو گذاشت روی پاهام دور از چشم اقاجون موهاشو نوازش میکردم حالش رفته رفته بدتر شد داروهایی رو هم که داده بودن همش رو بالا میاورد .ظهر بود به پدرش گفت :برین یه جایی غذا بخورین بیاین کارت بانکش رو داد گفت برو .با آقا جون همراه شدم سمت غذاخوری تا آماده شدن غذا چشمم به ماشین بود .غذا رو که آوردن نتونستم بخورم گفتم:آقاجون من برم پیش علی حالش یهو بد میشه .گفت باشه .غذامو تو یک بار ریختم با خودم بردم تا دوتایی بخوریم .در ماشین باز کردم داشت ناله میکرد منو دید فهمید طاقت نیاوردم اخم کرد و گف چرا اومدی اونجا راحت غذاتو میخوردی دیگه .من زهر میخوردم بهتر از اون بود .توی راه چند بار نگه داشتیم ولی بدتر و بدتر شد بالاخره به شهر سراب رسیدیم بردمش درمانگاه با هزار خواهش عذر خواهی از بقیه وارد مطب شدیم دکتر امپول و سرم نوشت .امپولا رو زد ولی واسه تموم شدن سرم وقت نداشتیم باید زود راه میافتادیم تا به شب نمیخوردیم .توی مسیر با دستم سرم و بالا نگه داشتم تا خونش برنگرده .بعد اونا حالش بهتر شد .رسیدیم خونه و اون غذا رو رفتم گرم کردم اوردم دوتایی خوردیم اونشب اونقدر خسته بودیم فورا خوابمون برد

1397/04/18 00:20

دو ماهی بود که قید دکتر زده بودیم با پدرت قرار گذاشتیم شهریور ماه بریم تهران واسه ای وی اف .منم نهایت تلاشمو میکردم تا اون موقع کلاسمو تموم کنم .هر روز با امید رفتن به تهران سر میشد .بالاخره سر اومد وقتی راه افتادیم به کسی نگفتیم تا نگران مسیر نشن قرار شد بریم خونه ی عمه من تنها کسی بود که میتونستم بریم پیشش ولی قرار نبود به اونا هم چیزی بگم .رسیدیم از صبح هفت رفتیم دنبال بیمارستان یه روز طول کشید تا معرفی نامه رو بگیریم بعد مراجعه کردیم به بخش ای وی اف گفتن :حدود هفت میلیون میشه و تا دوماه آینده وقت میدن شانسمون هم کم بود.واقعا همچین پولی تو دستمون نبود و از یه طرف دیگه کم بودن شانس دلسردمون کرد نوبت رو گرفتیم تا ببینیم تا دوماه اینده چی پیش میاد .راه برگشت رو پیش گرفتیم قبل اومدن رفتیم شاه عبد العظیم بعد اون قم توی حرم اونقد اشک ریختم که چشام باد کرده بود ما از همه چی بریده بودیم تمام درا بسته بود فقط خدا میتونست کمکمون کنه .حتی چشامای قرمز دوتامون تو عکس های یادگاریمون موند که گرفته بودیم.

1397/04/18 00:35

هوای این جاده روح آدمو صیقل میداد از راه شمال برمیگشتیم خونه .تنها خوبی این مسافرت همین جاده و دیدن سرسبزی بود .هر دومون تو سکوت خاصی محو تماشا بودیم انگشتان قفل شده دوتامون به هم بزرگترین و مهم ترین دارایی ما از دنیا بود .دیگه شب شده بود .یه لحظه پدرت با تامل گفت :زهرا یه چیزی بپرسم قول بده راستشو بگی.من هیچ وقت دورغ گوی خوبی نبودم حداقل برای پدرت هیچ چیزی رو نمیتونستم مخفی کنم باشه گفتم.گفت:تا حالا پدر و مادرت خواستن از من جدا شی ؟!.گفتم:اره .غم به چهره اش نشست.ادامه دادم:ولی من هر بار جلوشون وایستادم حتی تو روی پدرم وایستادم علی فکر نکن خانواده من ازت بدشون میاد نه اونا پدر و مادر من هستن نمیخوان من ناراحتی بکشم اونا بچه خودشونو درک میکنن حتی اگر من تو این وضع بودم مادر تو هم همون حرفا رو به تو میزد ولی اونا نمیدونن چه عشقی بین من و تو هست خبر ندارن این زندگی بدون بچه هم ادامه داره .حرفام از ته دل بود پدرت گفت :میدونی چرا خانواده من باهات لج هستن چون هرگز فکر نمیکردن من اینقد تو رو دوست داشته باشم و به حرف هیچ *** گوش ندم .حس غروری کردم .سرمو گذاشتم رو شونه اش این یعنی تکیه گاه .درسته اونشب بدون هیچ نتیجه ایی به خونه رسیدیم ولی حرفاهامون اراده مونو واسه جنگیدن بیشتر کرد

1397/04/18 09:40

بعداز برگشت از تهران حدود یه هفته بعد به دکتر رفتیم .از اونجایی که گفته بودن شانس کمه باید هر کاری میکردیم تا شانسمون بالا بره .از دکتر خواستیم برای تحرک دارو بنویسه اونم 48 تا سینال اف دوتا دوتا نوشت روزهای زوج .گفت :بهتره خودت یادبگیری امپول و بزنی وگرنه خرج اضافی میشه .آمپولا گرون بودن .دوبار جلوی پرستار نگا کردم بقیه اش یاد گرفتم .دیگه کارمون این شده بود هر جایی بودیم روز های زوج میومدیم خونه من دو تا امپول زیر ناف به پدرت تزریق میکردم .بیچاره سوراخ سوراخ شد .تمام اون آمپولا نگه داشته بودم تا وقتی به دنیا بیای نشونت بدم چیا کشیدیم واسه اومدنت .دوماه اینطوری طی شد بعد تموم شدن آمپولا پدرت رفت آزمایش داد حتی نیم درصد هم تغییر نکرده بود باور کردنی نبود اون همه امپول هیچی.یادمه وقتی برگشتیم خونه طبقه ی پایین که مادر پدرت اینا بودن مهمونی داشتن پدرت رفت سر کار منم مثل مرده ها افتادم یه گوشه .وقتی چشامو باز کردم خونه کاملا تاریک در زده شد اومدن گفتن بیا پایین الان مهمونا میان به خاطر کمک نکردنم بهشون با یه حرصی گفت رفت میخواستن فقط ما رو جلو جمع نشون بدن .خواستم بلند شم نتونستم بدنم بی حس شده بود نمیتونستم خودمو تکون بدم به گریه افتادم گوشی کنارم بود رو تخت به زور شماره پدرت رو گرفتم گفتم بیا حالم بده حتی انگشامم بی حس شده بود .یه ربع کشید اومد لباسامو پوشوند جوری که اونا نبینن منو برد تو ماشین رفتیم دکتر .وقتی معاینه ام کرد گفت:تو چقد فشار میکشی اینا همش فشار عصبی هس اگه همین طور بری یه طرفت ناقص میشه.موضوع رو از پدرت پرسید و ناراحت شد دلداری داد و امدیم خونه تا بیایم آمپولا اثر کرده بود و حالم بهتر شد رفتیم پایین میدونستن حالم بد شده ولی یه بارم نپرسیدن منم به خاطر اینکه به خاطر شام سر کوفت نزنن ظرفاروشستم . اون روز نه نگاه و رفتار های اونا نه درد بدن خودم .در تمام این مدت نداشتن تو بزرگترین غمی بود که کمر منوخم میکرد

1397/04/18 10:04

این روزها گویا تمامی نداشت هر کاری میکردیم تا وضعیت پدرت بهتره شه بی نتیجه می ماند .باید اول شانسمون رو برای ای وی اف بالا میبردیم‌بعد وگرنه علاوه بر هزینه غصه های بیشتری نصیبمون میشد .اونطور که گفته بودن برای همه 50 تا 40 درصد بود نتیجه دادن ای وی اف ولی برای ما 5 تا 10 درصد .بعد از گذشت دوماه دکتری در رشت پیدا کردیم خیلی تعریفشو میکردن .تو برایمان شده بودی سراب هر کجا نشانه ایی برای به دست آوردنت میدیدم میدویم ولی همین که میرسیدیم محو میشد.بعد از سه بار رفتن و اومدن بالاخره تونستیم‌نوبت بگیریم صبح ساعت 5 راه افتادیم .قرآن رو تو کیفم گذاشتم وسایل صبحونه رو برداشتم تا تو راه بخوریم .همیشه پدرت وقتی استارت رو میزد میگفت خدایا توکل به تو .در تمام مسیر قرآن به دستم بود چله یکی از سوره ها رو برداشته بودم دقیقا همون روز تموم میشد .حواسم به پدرت هم بود حوصله اش سر نره .رسیدیم فهمیدن از شهر دیگه ایی اومدیم اجازه دادن زودتر بریم .این مسن ترین دکتری بود که تا حالا دیده بودم شروع کرد به نگاه کردن برگه ها بعد پرسید چه داروهایی مصرف کردین .تک تک اسماشون رو گفتم دقیق دکتر دهنش باز موند اشاره کرد به من و گفت:تو که خودت دکتری دیگه چرا اومدی اینجا شما همه داروها رو مصرف کردین یعنی دیگه دارو جواب نمیده .بعد از معاینه گفت :واریکوسل خفیفی داری واسه هفته بعد وقت بگیر عمل کنم .تو راه بازگشت عجیب خوشحال بودیم .مردم از پیدا شدن مشکل تو بدنشون ناراحت میشدن ما خوشحال چون حداقل میدونستیم مشکل چیه و کجاست وباید به درمان چی بریم .اما از عمل هم میترسیدیم وضعیت پدرت به اندازه ی کافی خراب بود اگه بدتر میشد چی .برای اطمینان تو شهر خودمون رفتیم یه دکتر دیگه خواستیم اونم معاینه کنه و سونو گرافی بنویسه تا کاملا مطمن بشیم .جواب سونو منفی بود هیچ واریکوسلی نداشت دکتر هم معاینه کرد و گفت نیس و گفت :حتی واریکوسل هم نمیتونه تا این حد حرکت رو از بین ببره که کاملا صفر باشه.دوباره تمام درها بسته شد .این دویدن ها ی بی ثمر جونی برامون نذاشته بود همه ی حرفای دکترا تو سرم بود :از شوهرت میخوای جدا شو .اگه پول ندارین چرا میخواین بچه دارشین .از بهزیستی بیارین ........
دیگه گذاشتم کنار در تمام این مدت روز به روز خمیده تر میشدم این دردها برایم زیادی بودن شب ها با فریاد از خواب میپریدم و گریه میکردم کابوس های شبانه ازم جدا نمیشد دیگه پدرت هم نمیدونست چیکار کنه.حدود یه ماهی بود حتی پایین هم نمیرفتم به هر دلیلی گریه میکردم و بدنم میلرزید. بچه ی خواهر پدرت ،هر روز جلوی چشمان قد میکشید و من هنوز در حسرت

1397/04/19 10:56

به آغوش کشیدن تو بودم گاهی وقتا پدرت برای دلگرمی من میاورد طبقه بالا کمی بغلش میکردم ولی گریه میکرد و میبردن پیش مادرش انگار هیچ بچه ایی حاضر نیست به این خونه و آغوش من بیاد .کابوس ها از شبام به روزهام اومد تو خونه تنهایی نمیتونستم بمونم به شدت میترسیدم .تصمیم گرفتم برم پیش روانشناس دور از چشم پدرت همراه برادرم هفته ایی دوبار میرفتم نمیخواستم بدونه تو چه وضعیتی هستم اگه میدونست حال اونم بدتر میشد .قرص های آرام بخش و خواب آور تنهایی چیزهایی بودن شبا منو راحت میکردن داروهامو برادرم برام تهیه میکرد ازش خواستم به مادرم هم چیزی نگه .هیچوقت نمیخواستم غصه ی سر دل *** دیگه ایی باشم .گاهی تو خواب بچه ایی رو میدیدم که مال ماست اون روز تمام کلا حالم خوب بود .میبینی عزیزم من با دیدن خواب های تو زندگی میکردم تو چطور میتوانستی با این همه فاصله از ما زندگی کنی گاهی لباس هایت را از کمد در میاوردم نگاه میکردم و نگران این میشدم نکند برایت بزرگ و کوچک شود .

1397/04/19 10:56

دوماهی طول کشید تا به حالت عادی برسم کاملا افسرده شده بودم.مادرم که از وضع من خبر نداشت هر روز میگفت پس دکتر چی شد چرا نمیرین؟.دیگه داروهایی شیمیایی جواب نمیداد .طب سنتی پیدا کردیم که داروهاش کلا گیاهی بود پدرت هر جور بود راضی کردم که داروهاشو بخوره .سخت تر از دارو خوردن پدرت رژیم غذایی بود که داده بود .تقریبا از همه چیز منع بودیم حتی روغن شکلات برنج هر چیزی که در طول روز میخوریم .فقط چیزای انگشت شماری بودن که میتونستیم بخوریم .با چه وضعی غذا میخوردیم بماند .یکی از داروهای پدرت به حدی بد بو و بد مزه بود بینی شو میگرف میخورد .در این بین پدرت دیگر همان آدم سابق نبود .من در نا کجا آباد به دنبال تو میگشتم .به تازگی دوست فامیلی پدرت از شهر دیگری آمده بود و مدام زنگ میزد و پدرت هم میرفت .و من در تنهایی خود بیشتر غرق میشدم آنقدر تنها می ماندم که هوا تاریک میشد اما هیچ میلی به روشن کردن چراغ نداشتم .قلبم و خانه هر دو به یک رنگ بودنند در تاریکی محض .گاه خودم را سرزنش میکردم که من بچه میخوام چیکار کنم خودم هنوز جوونم هنوز یکسال از دانشگاهم مونده هنوز....ولی انگار این حس مادرانه لعنتی دست بردار نبود همین که بچه ایی رو میدیدم دلم برایش پر میکشید گاهی وقتا برای آرام کردن خودم بچه ها رو میاوردم خونمون باهاشون بازی میکردم .ولی این کار حالمو بدتر میکرد همین که میرفتن .خونه سوت و کور میشد .دیگه از اون به بعد تصمیم گرفتم با هیچ بچه ایی انس نگیرم .باور میکنی آنقدر برای به دنیا آمدنت نقشه ها میکشیدم تا رنگ بادکنک هارو برای تولدت انتخاب میکردم هر روز با تصور این صحنه که من و پدرت و تو لباس های هم رنگ پوشیدیم و وارد جشن تولدت میشویم‌ سر به بالش میگذاشتم

1397/04/20 09:12

روزها سپری میشد به پایان دوره ها چیزی نمانده بود دو هفته آخر افتاد به ایام عید .من دیگه از پس پدرت بر نمیومد هر چی میخواست میخورد .تمام شد داروها پدرت رفت آزمایش شد .خواندن جواب آزمایش باعث میشد بدنم‌سست تر شود .دوباره تمام‌زحمت هایمان بر باد رفته بود .چقدر تو اون مدت زجر کشیدیم .لعنتی درست نمیشد .حدود یه هفته ایی میشد که بدنم مشکوک میزد .پریود نشده بودم .جرائت نداشتم به پدرت چیزی بگم .بالاخره با هزار ترس و لرز گفتم .مجبور کرد برم آزمایش بارداری بدم.حدود سه چهار روز طول میکشید تا جوابو بدن.در تمام اون مدت پدرت یه ادم دیگه شده بود شاد .از همیشه بیشتر حواسش بهم بود زندگیمون داشت یه رنگ دیگه میگرف.روز جواب آزمایش رسید با دلهره فراوان رفتیم گرفتیم .خوندم:منفی بود .نمیدونستم اون همه امیدی که پدرت داشت رو چیکار کنم .بهش گفتم‌.یه آهی کشید و گفت:الکی خودمو امید وار کردم .من درست بشو نیستم که اگه بودم‌ از اولش خدا بهم این درد رو نمیداد.سخت بودن شکستن‌یه مرد جلوی چشمات .چند ماهی گذشت تصمیم گرفتیم دیگه با شانس ضعیف هم بریم ای وی اف هر چه بادا باد .

1397/04/21 09:09

با آرزوی اینکه به تو برسیم همه چیز رو اماده کردیم برای رفتن‌ فکر هزینه ها رو هم کرده بودیم .تو برامون شده بودی یه معما که به سادگی نمیشد حل کرد لحظه هایی که پدرت بچه ی دیگری بغل میکرد نگاش میکردم چقدر پدر بودن بهش میومد هرگز یادم نمیره روزهای که با جواب ازمایش های تغییر نکرده برمیگشتیم خونه چقدر غم تو چهره اش می نشست گاهی وقتا گریه اش رو دیده بودم تو نیامده همان بچه ی ناخلفی بودی که اشک پدر و مادرت را دراورده بودی .قبل از رفتن به ای وی اف تصمیم گرفتیم هر دو یه چکاب کامل بشیم دکترا برای هر دومون دارو دادنو گفتن تا دوماه اینارو مصرف کنین تا وقتی که اونجا هم میرین با داروهای اونا هم بیشتر تقویت شین .شروع کردیم به مصرف داروها .قراره شهریور ماه بریم ای وی اف .ما در کل این چهار سال فقط چهار ماه زندگی بی غمی داشتیم اونم روزهایی بودن که از مشکلمون خبر نداشتیم عزیزم گرفتن دستانت آرزویمان شده

1397/04/23 11:09

ممنون از همگی که همراهیم کردین و دلنوشته اهامو خوندین .از همگی التماس دعای خیر دارم .اگه دوست داشتین بمونین تا ادامه رو با بخش ای وی اف دنبال کنید

1397/04/25 08:53