The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های واقعی از زندگی نی نی پلاسی ها

878 عضو

بلاگ ساخته شد.

nini.plus/romana

1400/06/22 17:21

?داستان اول?

??????
? نبض احساس من ?
??????






?قسمت اول?










سلام
اول یه بیوگرافی از خودم بگم براتون....
نفس هستم
متولد83
یه داداش کوچیک دارم
بچه بزرگ خانواده
یه بابای تقریبا بد خلق
ویه مامان خیلی‌مهربون
ازشهرگیلان?

همه‌چی از 12 سالگی شروع شد!
یروزی که با دختر عموم(3سال ازم بزرگتره)صحبت میکردیم گفت ما یک گروهی داریم بیا ببرمت اونجا
منم تلگرام نصب کردم و از خدا خواسته رفتم‌تو گروهشون 11 نفر بودن .مختلط بود
خیلی باهم صمیمی بودن .اونجا یه پسره بود‌به نام رضا .خیلی خوشم میومد ازش ولی اون 27 سالش بود،روز ها روز ها باهم چت کردیم بیشتر از 4 ماه ،یروز تو تلگرام رفتم تو یه گروه خواستم رضا رو اذیت کنم .یه پسره بود بنام میلاد....گفتم میخوام رضارو اذیت کنم بیا وانمود کن رلمی همین کارو چندروزی انجام دادیم و من عاشق میلاد شدم خیلییییی عاشقانه میپرستیدمش ولی مشگل اصلی این بود که اون کرمانشاه بود و من گیلان یعنی کلی فاصله داشتیم
میلاد 22 ساله بود؛دانشجو حسابداری بود.و دوستاش بهم گفتن که تو شهرشون دوست دختر داره
من رفتم درسه به دوستم تعریف کردم و گریه کردم انقدر‌که داشتم از سردرد بی هوش میشدم...باخودم تصمیم گرفتم‌کات کنم خودمو‌عذاب ندم.ولی ای دل غافل°من عاشق شده بودم منه 12 ساله
بازم رفتم زنگ زدم بهش با صداش آروم شدم
یه شبی که زمستون بود داشتم با میلاد چت میکردم یک هو مامانم اومد و دید سیم کارت و گوشی شکوند و من‌موندم و دنیای تاریکم اون شب و خیلی گریه کردم همش خواب میلادو میدیدم
رفتم مدرسه از دوستام گوشی جور کردم و‌زنگ زدم به میلاد گفتم یا زنگ بزن با مامانم صحبت کن یا نمیزاره
گفتش باشه
روزها منتظربودم میلاد زنگ بزنه با مامان من صحبت کنه
ای دل غافل ....اون بدون من خوش بود
*ولی من خیلی خود زنی میکردم تیغ بود و دستای من

1400/08/17 20:35

?قسمت دوم?










فردا صبح زود بیدارشدیم‌رفتیم به سمت مرکز بهداشت و گفتیم جواب‌آزمایشو میخوایم که ازدواج کنیم
گفتن خطرناکه مسعود گفت میدونیم‌ولی خودمون میخوایم.....ازمون امضاء گرفتن و بهمون گفتند‌هرچی‌بشه به پای خودتونه ماهم شادوشنگول‌دراومدیم بیرون
ای دل‌غافل ...خبرنداشتیم‌آینده چه نقشه ای برامون داره
تو‌دوره نامزدی و‌عشق و عاشقی‌ هیچوقت کمبود بجه حس نشد (اصلامهم نبودبرامون)قرارشد25 شهریور عروسی بگیریم
2هفته مونده بود به عروسی که من خونه مسعودینا بودم اومده بودم‌بریم‌برای خرید عروسی من با ساراخواهرمسعود‌بحثم شد و‌زنگ زدم به مسعود که سرکار بود گفتم بیامنو ببر خونمون اومد و خیلی خیلی عصبی بود راهی‌که 1 ساعت بودو توی نیم ساعت طی کرد منو‌گذاشت دم‌درمون و رفت
من بعدش خیلی زنگ زدم‌بهش
هرسری گفت خاموشه ....
دیگه داشتم از نگرانی میمردم و‌خیلی کلافه بودم
شب ساعت 12 بود که توتلگرام چرخ‌میزدم یکهو پی امی‌از طرف مسعود‌اومد
نوشته بود(نفس من‌دیگه نمیتونم‌باهات تا کنم نمیدونم این کارات یعنی چی دیگه تحمل ندارم باید تموم کنیم)
من خیلی شُک به هم وارد شد شب که خونه مامانبزرگم بودم طبق معمول به عموم گفتم منو ببر خونمون
رفتم خونمون بدون هیچ حرفی رفتم‌اتاق و‌فقط گریه کردم بابام خونه بود نخواستم متوجه شه فقط به صورت خفه گریه میکردم
که یکهوحالم بدشد رنگ پوستم به سیاهی میزد مامانو بابام هرکاری کردن نفسم درنمی اومد
خیلی سریع بردنم بیمارستان.......
توبیمارستان بودم
حالم که بهترشد دیدم مامانم‌زنگ زده به مسعود میگه چیشده اونم میگه نمیدونم خبرندارم!مسعودکه فهمیدحالم‌بدشده میخواست بیاد پیشم و مامانم کلی قسمش دادشب خطرناکه راه نیوفت ......
فرداش زنگ زد باهم صحبت کردیم وحالم خوب شده بود
خونه اجاره کرده بود و ماهم‌جهازو‌تکمیل گرفته بودیم و‌اینکه من عاشق رنگ‌صورتی بودم فرش و‌مبل و تختم صورتی کمرنگ بود
سرویس پلاستیک یکم پررنگتر
پرده ها شیری رنگ
خونمون کوچیک بود( 95 متر)ولی من عاشق‌همون کلبه عاشقیمون بودم
انقدر که تواین خونه آرامش داشتم هیچ جا نداشتم
روز عروسیمون فرا رسید
شب قبلش خیلی‌ذوق داشتم خوابیدم‌و صبح که بیدارشدم‌دیدم قرار بود 11 آرایشگاه باشم
دیدم بعلههه هیچکس نیست که مامانمو کمک کنه نشستم کمکش کردم برای ناهار گذاشتن و بسته بندی میوه ها وتزعین خونه.....
ساعت 12 رفتم آرایشگاه گفتم عاطی فقط خوب درستم کن گفت حتما،
اون روز عاطفه 5 تا عروس داشت ولی درحین ناباوری هرکدوم سردوساعت آماده بودن و کارش عالیییی بود هرکدومو یه جور خاص درست

1400/08/04 23:55

کرده بود
لباس حنامو یه رنگ گلبهی کمرنگ برداشته بودم خیلی شیک بود پیرهن مسعودهم همون رنگ بود
موهامو رنگ عروسکی کرده بودم
چون سنم کم بود واقعا شبیه باربی شده بودم
آماده شدم گفت باید ازت عکس بگیرم اولین عروس کوچولو منی
وبدون اجازه مسعود‌گذاشتم ازم عکس بگیره
من ساعت 4 آماده بودم ولی هنوز مسعود نیومده بود دنبالم
زنگ زدم بهش گفت توراهم
ماشینش خراب شده بود و ساعت 8 که‌تاریک بود اومد دنبالم و رفتیم خونه
من خیلی خیلی رقصیدم
بدترین سکانس عروسی اون‌وقتی از خونه‌پدرداری میری
داشتم میرفتم ....خیلی دلم‌آشوب شد گریه میکردم ..

1400/08/04 12:13

اومدیم‌رسیدیم
اول رفتیم خونه پدرمسعود و اونجا مهموناشون گفتن شبو بمونیم اینجا ولی اصلا دوست نداشتم به مسعودگفتم بریم خونمون رفتم و ساعت 3شب بود تا بخوابیم شد 4 خوابیدیم و صبح ساعت 6 وقت ارایشگاهم بود جفتمون گوشی هامون خاموش بود
ارایشگر زنگ زده بود به سارا اونم اومد دم درمون گفت پاشید برید
ساعت 8 بود رفتم ارایشگاه و خیلی بی خواب بودم کمی خوراکی خوردم و خوابیدم بیدارشدم دیدم ارایشم تکمیله و ساعت 10ونیم
نیم ساعته موهامو درست کرد چون شب قبل باز بود امشب مدل بسته درست کرد و ساعت 11 مسعود اومد دنبالم رفتیم باغ
من توخانواده ای تقریبا مذهبی بدنیا اومدم و...
رفتیم باغ دیدم همه عروسا بدون شنل و خلاصه سینه و دست و گردن و همه چی بیرون بود به شوهرم گفتم اوووو اینارو
رفتیم داخل یه فیلم‌بردارزن داستیم یه مرد که هردوتاشون به ما دست میزدن من بدم میومد
گفتن شنلتو دربیار مخم سوت کشید کم کم 100تا عروس دوماد بود تو باغ
دراوردم اولش معذب بودم که تو‌جمع که مرد هست اینطور برم و برقصمو و مسعودو بوس کنم
من کفشام پاسنه بلند بود وخیلی سخت بود برام گفتم به مسعود دربیار کفشامو و بدون کفش میرفتم تو باغ از ساعت 11 فیلم و‌عکس برداری شروع شد‌و‌خیلی خوش گذشت و خیلی خندیدیم ....راه‌باغ دور بود‌زنگ‌زدیم داداش مسعود(میثم که مجرده)برامون ناهار اورد و ادامه فیلم‌برداری؛
ساعت 9 شب تموم شد و‌رفتیم به سمت تالار
همه جمع بودن و‌ارکست‌اومده بود و رفتیم رقصدیم یهو‌دقت کردم چرا عمه و زن عمو‌و‌مامانبزرگم نیستن(من خیلی بهشون وابسته بودم چون اکثرا خونه مامانبزرگم بودم‌عمه م که باهام فاصله سنیش کم خیلی راحت بودم باهاشون
ولی نیومده بودن)
خیلی ناراحت شدم ....
اون شب و‌خیلی خیلی زیاد رقصیدم
آذری
رقص دونفره
فارسی
هالای
___
اومدیم دم‌در مادرمسعود و قربونی سر بریدن و ارکست کلی خوند تا ساعت 2شب
رفتیم خونمون (فکرشم نمیکردم بعد این چقدر درد سرپیش روئه)
صبح شد و پایتختی بود همه‌فامیلام بودن به عمم گفتم چرا دیشب نیومدین گفت بخاطر داداشم که دعوتشون نکرده بودین


برمیگردیم به چندسال پیش(عموم‌نامزد کرده .زنش خوب نبوده و‌با پسرا میگشته بابام و عمو کوچیکم میگه طلاقش بده و‌زن عموم با جادو و دعا کاری میکنه عموم نتونه طلاقش بده بعد اون‌کینه بابام و عمومو به دل میگیره و من نامزد‌کردنی به دخترعموم میگفته من نمیزارم نفس زندگی کنه
.....ما نامزد که بودیم رفته بودیم برای خرید زنگ‌زده بود خونه مادرشوهرم گفته بود اون دختری که گرفتین خرابه با هزارنفر بوده و خیلی چیزای دیگه و‌بعد اون بابام

1400/08/04 12:34

دعوتشون نکرد برای عروسیمون گفت اون داره دشمنی میکنه)
فردای فردای پایتختی شوهرم گفت پاشو بریم خونه مادرم گفتم نه بمونیم خونمون بحثمون شد گفت ازین به بعد باید بمونی خونه مامانم و منم میگفتم نه دوست ندارم و کلی گریه کردم گفت دوتا راه داری یا بمونی خونه مادرم و سرکنی یا میتونی طلاقتو بگیری
خیلی دلم شکست و زنگ زدم به باابام گفتم بیت منو ببر من نمیمونم اینجا و‌بابامم باهام صحبت کرد حرف هاش به نظرمنطقی میومد و قبول کردم و.....

1400/08/04 12:34

خونه‌مادرشوهر موندنا شروع شد
شروع بدبختی ها

من چون 14 سالم بود هیچ کاری بلدنبودم حتی چای ریختن درست و حسابی و اونجا چون بلدم نبودم و انجام نمیدادم مادرشوهرتیکه مینداخت و شدیدا برام قیافه میگیرفت و رونمیداد بهم و دلم میشکست
روزهای بود از درد اینکه قیافه میگیره روم نمیشد سرسفره بشینم و تاشب همونطور میموندم
روزها میگذشتن ولی به سختی
حق اعتراضم نداشتم
فقط حق گریه داشتم
روزای خوش داشتم(اما خیلی کم)
کم کم مادرشوهر کارهارو یادداد بهم و همه کارهاشو من انجام میدادم و اکثرا خونشون 15 نفرحتما هست و هیچکس کمک دستم نبود روزهایی بود صبح تاشب سرما بودم و از اونوقت به بعد زانو درد هام شروع شد و هی بدتر و بدترشد
روزا از برا بدبختیام گریه میکردم شبا برای درد زانوم.....
9 ماه از ازدواجم گذشت !و من از خونه مادرشوهرموندن و دخالتا و تیکه ها خیلی خسته شدم و تازه 15 ساله شده بودم که اقدام به بارداری کردم هرچندشوهرم راضی نبود
اقدام کردم بلکه بعد بچه مجبور نباشم صبح ساعت 5 همسرم سرکاررفتنی بلند نشم بیام خونه مادرش

مادرش از یه طرف خواهرشم از یه طرف من انقدر غصه و حرص میخوردم انقدر ناراحت بودم (من همیشه خیلی ناراحت بشم و عصبی چاقترمیشم نه لاغر)من چاق و چاقتر شدم نامزدکردنی 60 کیلوبودم ولی بعد10 ماه شدم 78 کیلو و خیلی ناراحت این موضوع بودم
اقدام به بارداری کردم ولی پیگیر نبودم.....

1400/08/04 12:53

خردادماه 98 بود که خونه تکونی داشتن مادرشوهرینا و منم هیچ چی بلدنبودم به هرچی دست میزدم میشکوندم و ولی بچه خواهرشوهر و جاریم و نگه میداشتم و غذا درست میکردم و چیزی لازم داشتنی میاوردم براشون
اینا بمن خیلی قیافه میگرفتن و حرف های رکیک میزدن
میگفتن مگه چلاقی
بلدنیستی دست نزن
دست هم‌نمیزدم قیافه میگرفتن برام....
فرداش خالشون اومد
و به مادرشوهرم میگفت شما فکرمیکنین این بچست این مرموزه عوضی اینطوری میکنه کارنکنه
بهم میگفت مثل گربه کثیف هیچی بلدنیسی
بهم میگفت خونه مامانت هیچی ندیدی که یاد بگیری
میگفت من جای مادرشوهرت بودم امونتومیبردیم
اون روز فقط گریه کردم
الان دارم به خریت خودم میخندم چرا جوابشو ندادم اصلا چرا به مسعود نگفتم

یروزی که خواهرشوهرکوچیکم به مادرش میگفت عیب نداره بچست شما باهاش مدارا کنین
برگشت گفت اگه بچه بود بابای پدرسگش شوهرش نمیداد به من چه!
من این حرف هارو به دوش میکشیدم و جیکم‌درنمی اومد
.......
فقط این وسط تنها کساییکه خوب بودن باهام‌برادرشوهرم میثم بود که مثل داداشم خیلی دوستش داشتم و پدرشوهرم که خیلی خوب بود باهام
یروزی خواهرشوهرم برگشت به من گفت طوری تو و میثم باهم صحبت میکنین انگاری زن و شوهرین
من خیلی ناراحت شدم من توشهرغریب فقط میثم بود که خوب بود باهام
به میثم گفتم دیگه بامن حرف نزن مثل اینکه حق حرف زدن با تورو هم ندارم
گیرداد که چی شده گفتم داداش (خواهرت این حرفو شد)
اونم گفت‌خواهرم غلط کردو رفت باهاشون‌دعوا کرد و اینا 6 ماه فقط دعوا بود
یروزی مادرشوهرم گفت اونیکه خبرچینی میکنه الاهی برادرش بمیره
من‌انقدر گریه کردم
من فوضول نبودم من فقط به داداش‌گفتم دیگه باهام صحبت نکن که اینطور نگن......

1400/08/04 13:17

روزهای من همینقدر سخت گذشت
1سال بود ازدواج کرده بودیم
ولی کم کم جرئت پیدا کردم و کسی اهانتی کردنی جوابشو دادم
دیگه کمتر شده بود زخم زبون ها
مسعودم اکثرا هوادارمن بود و میگفت نباید اذیت کنین ولی همچنان اجبار بود برام خونه مادرش موندن
22 شهریور بود
مسعودشبکار بود صبح رفتیم خونمون ومن اصلا حوصله نداشتم صبحونه نخوردم و اومدم بخوابم ،خوابیدم؛توخواب دیدم که مسعود با یه خانومی به نام طیبی چت کرده و من خوندم و دعوا افتاد و من رفتم خونه پدرم
از خواب که بیدارشدم حس بدی داشتم
ساعت 11 بود
من رمز گوشی مسعودو نمیدونستم
همون رمزی که توخواب زدم رو تو واقعیت که زدم گوشی باز شد لرزیدم
رفتم واتساپ همونطور که تو خواب دیده بودم یه خانومی بود بنام طیبی و عکس پروفالش همونی بود که تو خواب دیده بودم
رفتم چت‌هارو که خوندم دنیا روی سرم آوار شد ولی از روی چت ها با گوشی خودم عکس گرفتم و طاقت نیاوردم آخه حالم خیلی بدبود و رفتم یه لگدزدم به مسعود گفتم پاشو ببینم چه؛ ...خوردی گفت چیشده
خیلی تعجب کرده بود میگفت اخه چرا اینطوری میکنی
گفتم پاشو ببینم این کیه توچرا باهاش چت کردی پاشو منو ببرخونه بابام تولیاقت نداری
این خواست از خودش طرفداری کنه بهش سیلی زدم گفتم فقط خفه شو لاشی........

1400/08/04 16:23

باورم نمیشد اینهمه عاشقش بودم ولی اون با *** دیگه ای خوش بود برام خیلی زور که با همه سازهاش برقصم و آخرشم ازش خیانت ببینم گریه میکرد و داد میزدم فقط ساعت 12 ظهرشده بود بزور یکم اروم شدم و توضیح داد انقدر عصابم داغون بود که از توضیحش چیزی نشنیدم اماده شدم گفتم فقط منو ببرنبینمت چون داری حالمو به هم میزنی

گفتش شماره اون زنه رو پاک کن
گفتم شماره برنداشتم ولی چت ها هست میریم پیش بزرگترهات ببینیم میخوای چی بگی
گفت ابرو ریزی نکن گوش کن حرفمو
برداشت از گوشیم پاک کرد چت هارو
ولی من گوشیشو ندادم
داد میزد ابرومو نبر تو گوش کن
گوشیو میخواست و نمیدادم
گوشیو که ازم گرفت محکم کوبید دیوار هم پریز برق شکست هم گوشی پودر شد صحفه ش
بعدش گفت بیا خیالت راحت شه

گفتم خیال من با اینجور چیزا راحت نمیشه باید همه بفهمن توچقدر لاشی و عوضی......

1400/08/04 16:29

ساعت نزدیکای 4 بود
که بازهم داشت توضیح میدادو گوش نمیکردم
گفتم ببین من این چیزا حالیم نمیشه پاشو منوببر
گفتش پاشو
میریم
ولی اینو بدون دیگه هیچوقت راه برگشتی برات وجود نداره
هیچوقتم حلالت نمیکنم چون من مقصر نیستم
رفتش بیرون
داشتم لباس هامو باگریه جمع میکردم
پیرهن مسعودم برداشتم روزایی که دلتنگش شدم بو کنم و یادش بیوفتم
تو‌اتاق بودم بغض داشت خفه م میکرد
اول به تخت که نگاه کردم خاطره هامون که یادم اومد خم شدم تخت و بوسیدم○بعدش که به همه طرف نگاه کردم ....واقعا دل کندن از خونه و شوهرم خیلی سخت بود برام
میخواستم که برم بیرون
تو سالن
بازهم خم شدم زمین و بوسیدم
رفتیم
20 دقیقه از راه طی شده بود بدون هیچ حرفی
داشتم توذهنم مرور میکردم حرفاشو
مسعود دعواکردنی بهم میگفت(اون پی اما برای من نیست برای پسرداییمه اون گفت شارژر بده دارم مخ یکیو میزنم و گوشیم داره خاموش میشه گفتم ندارم وپیله کرد گوشیتو بده و دادم و برد چت کرد منم صبح نگاه نکردم که پاک کرده یا ن
میگفت اگه چت ها برای خودم بود کدوم خری چت هارو نگه می داره )همش جون مادرشو پدرشو قسم میخوردش؛

تو فکربودم که یدفه باصدای بلند گفت،شناسنامه تو برداشتی
گفتم نه
بابام فردا میاد دنبالش
گفتش خفه شو برمیگردیم که شناسمه رو برداری و از زندگیم گم شی چون دوست ندارم حتی 1 دقیقه دیگه اسمت تو شناسنامم باشه
منم گفتم من از خدامه چون حالم ازت به هم میخوره‌....
برگشتیم که شناسنامه رو برداریم
رفت داخل خونه؛من برداشتم گفتم پاشو بریم
دیدم اصلا حالش خوب نیست
داشت کاملا گیج میزد
حالش خیلی بدبود
گفتم پاشو پاشو فیلم بازی نکن منو ببر خونمون کثافط.......
دیدم حالش انقدر بده که نمیتونه جواب بده
نفسش بالانمیومد و خودش میلرزید خیلی ترسیدم____

1400/08/04 16:44

?قسمت سوم?








منم خیلی هُل کرده بودم و‌بیخیال لجبازی شدم
چون اصلا دوست نداشتم حالشو بد ببینم‌
رفتم قرص اوردم و آب
هرکاری کردم نخورد نه آب نه قرص
نشستم بالاسرش گریه میکردم میگفتم توروخدا خوب شو
ولی اون فقط میلرزید ومحکم مشتاشو‌میزد توسرش
من کم کم داشتم وحشت میکردم ازین کاراش
بزور بهش آب و دادم وخورد
بعد5دقیقه ای که یکم بهتر شد
پاشد چشاش رگه های خونی بود
نگام میکرد مات مات میگفت ازمن حالت به هم میخوره اره؟
اره؟
داد میزد بقیه شو
منم جوابی نمیدادم
رفتم بغلش کردم و یجوری ارومش کردم
رفتم مامانم دیشب برامون غذا اورده بود و داغ کردم و مسعود‌عاشق ته چین های مامانم بود
چایی دم کردم غذارو بردم پیشش
فقط چندقاشق خورد
ولی خودم خیلی خوردم
ساعت 5 غروب شد رفت سرکار منم که طبق معمول خونه مادرش
من اون شب و‌هرکاری کردم نتونستم باخودم کنار بیام
فردا هم همونطور
ولی دوست داشتم چندروزی مسعودو نبینم.خونمون نمیرفتم اونم میومد خونه مادرش میرفتم اتاق و‌نمی اومدم بیرون
بعد6 روز درگیری فکری تصمیم گرفتم برم پیش مشاور
2جلسه رفتم وبه این نتیجه رسیدم تا بامسعود صحبت نکنم هیچ چیزی حب نمیشه
دل و‌زدم به دریا و پیام دادمو‌گفتم
هموناییکه گفته بودو باز گفت
ته دلم قبول نمیکرد .....
ولی به این فکرکردم مسعود هیچوقت بدون من حتی تا پمپ بنزینم نرفته چه برسه به گردش و تنهایی عشق و‌حال
دیدم همه وقت مسعود بامنه
اون حتی توی 2 سال با دوستاش خیلی کم پیش میومد بره بیرون
مسعود‌هیچوقت مشکوک نمیزد
بعدش به این نتیجه رسیدم درست میگه........



رسیدیم به عمق فاجعه
*ما 3ماه باهم مثل هم خونه‌بودیم مثل قبل بغل هم نمیخوابیدیم و مثل قبل رابطه جنسی نداشتیم و باهم صمیمی نبودیم‌.....و من شدیدا به این روال عادت کرده بودم و راحت بودم و همچنین اون!
3ماه که تموم شد یه شب که خواهرومادرش باهام بحث کردن و اومدم خونه گریه کردم و‌خودزنی کردم گریه کردم و تیغ هارو زدم .....
نزدیکای صبح بود ساعت 4 بیدارشد مسعود گفت چرا بازندگیمون اینطور کردی
بنظرت یکباردیگه میشه مثل قبلمون زندگی کنیم (نه نمیشد*
گفتش ستون زندگی فقط زن خونست نه مرد
وکلی نصیحتم کرد و سردرد شدید داشت
ساعت 6 صبح بود رفتم بغلش گفتم ازین به بعد نمیخوام باهم قهر باشیم
نمیخوام باهم فقط همخونه باشیم
بازم میخوام مثل قبل همسریم باشی
اولاش هیچی نگفت و بعدش خیلی ذوق کردو تاساعت 8 فیلم دیدیم و باهم صحبت میکردیم وبعد از 3 ماه اونوقت رابطه جنسی داشتیم؛
بازهم اقدام به بارداری مونو شروع کردیم و 2ماه بعدش :روز موعودم بود ولی نشدم ،یک هفته گذشت ولی نشدم،دوهفته گذشت ولی

1400/08/04 23:53

نشدم؛خیلی خوشحال بودم دیوانه وار..به مسعودکه پیام میدادم بابایی صداش میزدم و‌خودم خیلی مراعات میکردم و مواظب بودم ....
هرشب با کوچولو توی شکمم حرف میزدم و دردودل میکردم ک‌ براش لالایی میزاشتم
18 روز بود پریود نشده بودم
رفتم دکتر گفت بی بی چک بزنم برات گفتم اره زد و منفی بود به من خیلی شک وارد شد گفت برو آزمایش خون ؛رفتم ساعت 11 شب قرار بود جوابش بیاد نزاشتم مسعود بخوابه و رفتیم گرفتیم اونم گفت منفی ،نمیدونم اصلا چطوری از بیمارستان اومدم بیرون انقدر داغون شده بودم دستمو گذاشته‌بودم‌روشکمم میگفتم توعشق مامانی تو هستی اینا دارن دروغ میگن___


فردا رفتیم دکتر و امپول‌پروژسترون‌زد برام و‌من بعد 1 ساعت پریود شدم دنیا روسرم اوار شد شب و‌تاصبح نوشتم و گریه کردم
صبح که بیدارشدیم مسعود قرار نبود بره سرکار
ساعت‌9 صبح بود
گوشیم زنگ خورد شماره مامانم بود اما عمم بود که باهام صحبت کرد_
برمیگردیم به دوران نامزدی

(عموم 31 ساله بود یه خانوم خیلی قشنگ داشت که همه خانواده دوستش داشتن اینا یه پسرداشتن به نام حسام و4 ساله بود.. عمو من از 7 ماهگی حسام متاسفانه معتاد شد و ولی خانومش هیچوقت تنهاش نزاشت وهمیشه باهاش مدارا میکرد 2 ماه مونده بود به عروسیم که عموم رفت...رفت و‌ناپدید شد خیلی خیلی‌گشتن دنبالش....آگاهی-بیمارستان-کمپ-سردخونه و......


ولی نبود که نبود نه شناسنامه برده بود نه کارت ملی هیچی نبرده بودش!
همه خانواده ناراحت بودن برای خانومش و پسرش اون روزا انقدر سخت میگذشت

عمومو بعد 2سالونیم عمو کوچیکم رفته بوده کارواش طرف میگه شاگردمو صداکن بیاد بشوره ماشینو صدا میکنه وقتی میاد میبینه عمو حسینمه و خیلی تعجب میکنه عموم حسینم خیلی گریه میکنه میگه من فکرمیکردم شما منو فراموش کردین و‌دوست ندارین چون معتادم برگردم
عمو ابوالفضلم میبره خونشون
میبره حموم - ارایشگاه -براش لباس میخره

فردا میارع عمومو خونه مادربزرگم
همه گریه میکردن برای اومدن عموم
داداشم میره پیش زن عموم با ذوق میگه حسام؛ حسام بابات اومده
میگه: امیدرضا دروغ نگو باباعه من دیگه نمیاد چون منو دوست نداره اگه هم بیاد میادخونمون نه خونه عزیزجون.......)

عمم گفت نفس مشتولوق بده◇
گفتم شایدبارداره میخواد اونو بگه گفتم اول خبرتو بگو ....
گفت؛ عمو برگشته
انگاری دنیارو داده بودن بهم خیلی خیلی خیلی زیاد خوشحال بودم♡



(بابابزرگ بابام یه دعانویس خیلی بزرگ و البته سیده خیلی خوبیه )
آقا سید به دخترش▪ که میشه مادربزرگم میگفته؛ برای پسرت دعاکردن که رفته اگه توازم تقاضا کنی که دعا بنویسم سر40 روز برمیگرده

1400/08/04 23:51

__

ولی مامانبزرگم میگفته نه دادا اون معتاده و دست خودش نیست که برگرده...
انقدرآقا سید میگه که یروزی مادربزرگم میگه دعابنویس ضرر که نمیکنه
دعا مینویسه و روز 34 عموم برمیگرد)

1400/08/04 23:52

?قسمت چهارم?





بعدازپریود شدنم دکترم گفت 14 سیکلت برو سونو بده
چون اکثرا خونه مادرشوهرم متاسفانه همیشه هرجا بریم میفهمن ولی اصلا دوست نداشتم درمورد اینا بدونن واقعا عذاب اور بود اینجور موضوعات

مهمون داشتن ما یطوری پیچوندیم مسعود خودشو زد به بیحالی به بهونه اون‌رفتیم سونو دادم یه فولیکول 15 داشتم یه فولیکول 11 برای روز 14 سیکلم اصلا خوب نبود و یعنی تنبلی تخمدان داشتم __
رفتم دکترم گفت تنبلی دارم برام ویتامین E-زینک و مدروکسی پروژسترون و کلومیفن داد برای سری بعد که پریود شدم مصرف کنم
همچنان اقدام بودیم!
داروهارو مصرف کردم رفتم سونو بازهم دوتا فولیکول 11 داشتم داروهااصلا تاثیرنذاشته بود برام ......
دکترم گفت برای همسرت آزمایش اسپرم مینویسم
آزمایش اسپرم باید مرد خود‌ارضایی کنه وببره
با *** یا ژل‌یا رابطه اورال هیچ جوره نمیشه -کاملا باید خشک باشه......
مسعود با هزار دردسرآزمایش و داد و جوابش اومد

(تعداد نرمال 20 ملیون /برای مسعود همون 20 ملیون بود)
(تحرک نرمال 50 بود/برای مسعود 25بود)
مورفولوژی نرمال 20 /برای مسعود 15 بود)
دکتر آزمایشو که دید گفت خوب نیست تحرکش ؛ولی ما جدی نگرفتیم چون اصلا از اینجور چیزا سردرنمی اوردیم
دکترم گفت برید اولوروژی،
رفتیم برای دکتر اولوروژی و سونو بیضه نوشت برای همسرم
خوب بود،واریکوسل نداشت....
داروداد گفت برو 6 ماه بعد بیا و آزمایش بده ...اومدیم داروهاشو که(ال کارنیتین -ویتامین E)بود و خورد
من همچنان با سونو و تنبلی تخمدان درگیر بودم .....

1400/08/05 15:36

?قسمت پنجم?











درگیر واریکوسل و‌تنبلی بودیم که من یه روز یادم‌افتاد ما جفتمون مینور‌بودیم
شب بود
ساعت 12
پیام دادم‌به مسعود
گفتم ما ازدواج‌کردنی گفتن که مینوریم
وقتی تحقیق کردم ازنت و نی نی پلاس و....
فهمیدم ممکنه اگه حتی بچه داربشیم ماژور میشه و خیلی ناراحت بودم
میزدم‌عکس های ماژور هارو‌نگاه میکردم گریه میکردم
میگفتم خدایا بچه که نمیدی دوساله
حالا که کم مونده خوب بشیم
این قضیه پیش اومد.....
ما طی 1 سالی که میرفتیم دکتر؛هیچوقت یادمون نیوفتاد که ما مینوریم......
یک روز رفتیم دکتر
گفتم که ما مینوریم
برای جفتمون آزمایش الکتروفیوز نوشت
انجام دادیم

یه روز که میخواستیم جوابشو ببریم
سرراهمون امام زاده بود
تولد امام رضا هم‌بود اون روز!


رفتیم امام زاده
خیلی گریه کردم
گفتم امام رضا ناامیدم نکن
دردم و هزار تا نکن
من سنم کمه
طاقت اینا خیلی سخته برام ......


بعد نیم ساعت راه افتادیم سمت دکتر
داشتم میرفتم داخل
میلرزیدم
میگفتم تو دلم آشوب بود .....
بالاخره بعد 1 ساعت نوبت من شد
رفتم داخل؛آزمایشاتو نگاه کرد گفت جفتتون سالمین کی‌گفته‌مینورین
من‌ اونوقت معنی معجزه رو فهمیدم♡
از طالاسمی خیالم راحت شده بود
خیلی خوشحال بودم

یه روزی توروبیکا چرخ میزدم
یه کانال پیداکردم
با 20 کاعضو
کانال رژیم و لاغری بود

رفتم‌پی ویشون وگفتم میخوام لاغرکنم
هزینه رو‌که‌گفت شاخ دراوردم
واقعا مفت بود


(گفت هردوره یک ماهه 80 هزار)

هزینه رو‌واریز کردیم
برنامه مو‌فردا داد
خیلی سخت بود اولاش

از گرسنگی عصبی میشدم

ولی بعد یک هفته کاملا عادت کردم
ورزش میکردم هرروز 45 دقیقه
قبل ورزش 1 لیوان قهوه تلخ میخوردم(چون چربی سوزی دوبرابر میکنه)
هرروز 2 لیوان چای سبز ‌میخوردم
از رژیمم خیلی راضی بودم
3هفته از رژیمم گذشت طاقت نیاوردم رفتم وزن کردم
از 78 کیلو
شده بودم 70 کیلو
داشتم از خوشحالی غشش میکردم




ماه بعدهم ازشون برنامه رژیم گرفتم
و شدم 65 کیلو


یه روز که رفتم‌ارایشگاه برای اصلاح ،سمیراجون گفت نفس صورتت سفیدی زده نمیدونم از چی
حتما برو دکتر تا بدتر نشه
اومدیم خونه(من هرجا برم باید با مادرشوهرم‌برم چون اجازه تنها جایی رفتن و ندارم)
به مادرشوهرم گفتم بریم دکتر
رفتیم چندجا
دکتر خوب نبود
دکترخوب هم‌که بود‌نوبت نمیداد


این سفیدی بیشتر و‌بیشتر شد
روچشمم افتاد
بیشتر شد
3جا رفتم دکتر فوق تخصص
خوب نشدم¤خیلی ناراحت بودم
داشتم افسرده میشدم.......
خواهرشوهرم گفت اینجا یه دکتر خوب هست
رفتم پیشش
برام‌ کلی دارو‌داد
ولی اصلا خوب نمیشدم
میگفت تا استرستو‌کنار نزاری خوب نمیشه
منم نمیتونستم بدون

1400/08/06 16:44

استرس باشم
خونه مادرشوهرموندن واقعا استرس آوربود●
ازین این طرفم که اقدام داشتیم و .....
استرسم برای صورتمم بدترشد
کم کم تپش قلب میگرفتم هرروز
عصبی شدنی قلبم خیلی درد میگرفت
زانوهام دردش خیلی بیشتر شده بود......

رفتم پیش دکترم
گفت آزمایش بده دادم
اوردم
گفت اینطور که معلومه سیستم ایمنی بدنیت خیلی خیلی اومده پایین
باید به خودت رسیدگی کنی
کلی هم‌ دارو داد......

1400/08/06 16:42

??????



سلام سلااااام??


بالاخره حال روحی نویسنده گل داستان دوست داشتنی و پر طرفدار



?نبض احساس من?


خوب شد و ادامه داستان رو نوشت?... به اتفاق هم میخونیم

امیدوارم از همراهی با شادی ها و غم های زندگی این دوست گلمون لذت برده باشین


این شما


و این هم‌قسمت پایانی داستان قشنگمون


???

1400/08/13 15:19

?قسمت پایانی?










سالگرد ازدواجمون نزدیک بود

میدونستم مسعود حتما برام کادو میگیره چون همیشه سوپرازم میکرد
روز سالگرد ازدواجمون خونه مادرش بودیم
من 6 تا‌النگو‌داشتم 5 تا تقریبا پهن یکیش یکم کوچیک تر بود که‌کادو داداشش تو عروسیمون بودش

(مسعود گفت نفس بریم النگوتو با اینا ست کنیم
داشتم اماده میشدم مادرش سر رسید
برگشت به من گفت:مگه خونه بابات هیچ‌النگو‌دیدی که الان داری برای این ناز میکنی ،لازم نکرده عوض کنی ....
من فقط مات نگاهش میکردم و همینطوری اشکام میومد
مسعود داد زد سرش گفت به چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن
بمن گفت برو‌اون‌اتاق
اومدم بیرون با مادرش خیلی بحث کرد
اومد بهم گفت پاشو بریم
منم که اماده بودم‌رفتیم النگو عوض کردم و رفتیم کافه یه کیک گرفت و منم براش یه جعبه سوپرایز گرفته بدوم
با تیشرت ست مشکی برای جفتمون
منم کادومو دادم بهش
خیلی ناراحت بود میگفت نمیدونم چرا مادرم یهو همچین کاری میکنه که من سرش داد بزنم و رومون تو‌رو‌هم باز بشه.........

1400/08/13 13:37

چندروز بعد سالگرد ازدواجمون مامانم اومد کمک کردو خونه تکونی کردیم

پنجشنبه بود مسعودرفت پیش دکتر
گفتع بودطرف چپ واریکوسل گرید 3 داری بهتره زودتراقدام‌کنی به عمل......
مسعود اومد خونه خیلی خیلی ناراحت بود
شنبه رفتیم بیمارستان
کارهای بستری انجام دادیم
روزیکه قرار شد بریم عمل به هیچکس نگفتیم
چون اصلا دوست نداشتم کسی بدونه که ما بچه دانمیشیم
اگع میدونستن خانواده مسعود ،که پسرشون داره میره عمل حتما حتما باهاش میومدن

روز پنجشنبه ساعت 5 ونیم صبح بیدارشدیم مسعود کسل بود
میگفت اگه ازعمل درنیومدم منو ببخش....
منم باحرفاش عصبی میشدم
راه افتادیم رفتیم
ساعت 6ونیم بود مادرمسعود زنگ‌زد گفت کجایین
مسعود گفت داریم میریم دکتر‌.گعته آپاندیس دارم
شاید هفته بعدعمل کنم
دارم میرم ازمایش های اولیه شو بدم

رسیدیم به بیمارستان مهرگان،
قراربود ساعت 7ونیم عمل شه
ولی خیلی خیلی شلوغ بود.....
ساعت و 9 بالاخره نوبتمون رسید.....
یه اقااومد و برد لباسای مسعودو بپوشونه
گفتم نه خودم میرم
رفتم با کلی شوخی وخنده لباساشو‌پوشوندم و ازش عکس گرفتم
لباسای بیرونی شو‌گذاشتم تو ساکش
یه پرستار اومد گفت بریم سمت اتاق عمل
طبقه دوم بود....
به من‌گفت پشت اتاق عمل منتظربمون
من‌خیلی استرس داشتم
زنگ زدم با مامانم صحبت کنم
داداشم جواب داد خونه مامانبزرگم‌بود
بعد با مادربزرگم صحبت کردم گفتش کجایی گفتم مسعود اومده اپاندیسشو عمل کنن ،منم استرس دارم
گفت انشالله خوب میشه
بعدش خداحافظی کردیم
بعد 20 دقیقه رفتم پرسیدم
گفتن اره از اتاق عمل دراومده
برو طبقه چهارم میبرنش بخش مردان......
رفتم بخش مردان
نگهبانش یه‌اقا‌تقریبا 35 ساله بود
گفتم‌اینجاست گفتش نه نیاوردن
تموم تخت و اتاقا پر‌بود
گفتن برو طبقه سوم
رفتم اونجام نبود
رفتم طبقه دوم گفتم اونجا نیست
دیدم مسعود اونجاست روی تخت
بهش میگن حرف بزن نمیزنه
میگن به هوش اومده ولی نه حرف میزد نه‌تکون میخورد خیلی ترسیدم
چیزیش میشد من‌میمیردم.....
جواب خانوادشو چی میدادم .......
خوشبختانه حال مسعود بهتر شد
اوردنش طبقه چهارم بخش مردارفتم پیشش حالش زیاد خوب نبود
رفتم‌ زنگ زدم به مادرش
احوال پرسی کردم ،گفتم مامان حال مسعود خوب بود گفتن عمل کنن و کردن
گفت چرا پس به ما نگفتین گفتم مسعود‌گفت نگم
مادرش گفت؛مسعود گوه زیادی خورده مگه خود سره که هرکاری دلش میخواد میکنه ....خیلی دلم شکست(من سنم کم بود سختم بود تنهایی تو شهرغریب بودن خودمم دوست داشتم حداعقل یکی میومد ،ولی خوب مشکلمون چیزی بود دوست نداشتیم کسی بفهمه... بعد قطع کردن تلفن خیلی گریه کردم

1400/08/13 13:38

..پسرش هنو روتخت بیمارستان بود ومادرش اینطوری صحبت میکرد ...


رفتم براش کمپوت و‌ابمیوه گرفتم‌ اومدم پرستارش گفت تا 1 ظهر چیزی نخوره
1 شد اول کمپوت‌دادم گفتم حال تهوع داری یا نه.گفت نه ندارم‌غذامو بده خیلی ضعف کردم ،غذاشو دادم خورد خودمم خوردم
قرار بود غروب ساعت 6 مرخص شه
میثم ساعت 3 اومده بود بیمارستان دنبالمون
نزاشتم برای کارهای ترخیصم بره
خودم همه چی انجام دادم
رو تابلو نوشته بود واریکوسل هم پاک کردم .....
همه چی به خیر گذشت و‌هیچکس نفهمید که مشکل واریکوسل مسعوده .......

اومدیم خونه مادرش شب و موندم شب هرچندساعت بیدارمیشدم تا حالشو دریابم ...
صبح رفتیم خونمون ...ناگفته‌نماند که مادروخواهرش نمیزاشتن میگفتن اونجا دلش میگیره ،مسعود گفت نه من خونه خودم‌راحتم
3 روز بود عمل کرده بود
هنوز 7 روز هم مرخصی داشت
گفت نفس بریم خونه خواهرم(خواهرش زنجان زندگی میکرد تویه روستا خیلی خیلی باصفا)
منم گفتم بریم
خود مسعود رانندگی کرد،رفتیم خیلی خوش گذشت ...





ما هنوز هم اقدام به بارداری هستیم و موفق نشدیم❤امیدوارم همه چشم‌انتظارارو خدا دامنشونو سبز کنه?


منو میثم(برادرشوهرم)دیگه میونمون خوب نیست یعنی الان ها تواین شهرغریب هیچ دوست صمیمی ندارم


با مسعود هم خوبیم خداروشکرانه

هنوزم خونه پدرشیم......


به امیدروزهای خوش❤

دوستون دارم ....
مرسی که رمانمو دنبال کردین?

1400/08/13 13:38

?
از فردا براتون ادامه داستان مدلینگ رو میزاریم

شما دوستای گلمون هم میتونین بیاین پی وی من و ما رو با غم ها و شادی های زندگیتون شریک کنین داستان زندگیتون رو بزارین تا دوستاتون از خوندنش لذت ببرن..چون هر قصه ای یه شیرینی ...

روزتون خوش

?????

1400/08/13 13:50

nini.plus/romana

1400/08/13 13:43

پاسخ به

nini.plus/romana

هر نظر و پیشنهادی هم درباره داستانامون دارین تو این گروه در خدمت هستیم

?

1400/08/13 13:44