The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های واقعی از زندگی نی نی پلاسی ها

878 عضو

بلاگ ساخته شد.

nini.plus/romana

1400/06/22 17:21

کرده بود
لباس حنامو یه رنگ گلبهی کمرنگ برداشته بودم خیلی شیک بود پیرهن مسعودهم همون رنگ بود
موهامو رنگ عروسکی کرده بودم
چون سنم کم بود واقعا شبیه باربی شده بودم
آماده شدم گفت باید ازت عکس بگیرم اولین عروس کوچولو منی
وبدون اجازه مسعود‌گذاشتم ازم عکس بگیره
من ساعت 4 آماده بودم ولی هنوز مسعود نیومده بود دنبالم
زنگ زدم بهش گفت توراهم
ماشینش خراب شده بود و ساعت 8 که‌تاریک بود اومد دنبالم و رفتیم خونه
من خیلی خیلی رقصیدم
بدترین سکانس عروسی اون‌وقتی از خونه‌پدرداری میری
داشتم میرفتم ....خیلی دلم‌آشوب شد گریه میکردم ..

1400/08/04 12:13

اومدیم‌رسیدیم
اول رفتیم خونه پدرمسعود و اونجا مهموناشون گفتن شبو بمونیم اینجا ولی اصلا دوست نداشتم به مسعودگفتم بریم خونمون رفتم و ساعت 3شب بود تا بخوابیم شد 4 خوابیدیم و صبح ساعت 6 وقت ارایشگاهم بود جفتمون گوشی هامون خاموش بود
ارایشگر زنگ زده بود به سارا اونم اومد دم درمون گفت پاشید برید
ساعت 8 بود رفتم ارایشگاه و خیلی بی خواب بودم کمی خوراکی خوردم و خوابیدم بیدارشدم دیدم ارایشم تکمیله و ساعت 10ونیم
نیم ساعته موهامو درست کرد چون شب قبل باز بود امشب مدل بسته درست کرد و ساعت 11 مسعود اومد دنبالم رفتیم باغ
من توخانواده ای تقریبا مذهبی بدنیا اومدم و...
رفتیم باغ دیدم همه عروسا بدون شنل و خلاصه سینه و دست و گردن و همه چی بیرون بود به شوهرم گفتم اوووو اینارو
رفتیم داخل یه فیلم‌بردارزن داستیم یه مرد که هردوتاشون به ما دست میزدن من بدم میومد
گفتن شنلتو دربیار مخم سوت کشید کم کم 100تا عروس دوماد بود تو باغ
دراوردم اولش معذب بودم که تو‌جمع که مرد هست اینطور برم و برقصمو و مسعودو بوس کنم
من کفشام پاسنه بلند بود وخیلی سخت بود برام گفتم به مسعود دربیار کفشامو و بدون کفش میرفتم تو باغ از ساعت 11 فیلم و‌عکس برداری شروع شد‌و‌خیلی خوش گذشت و خیلی خندیدیم ....راه‌باغ دور بود‌زنگ‌زدیم داداش مسعود(میثم که مجرده)برامون ناهار اورد و ادامه فیلم‌برداری؛
ساعت 9 شب تموم شد و‌رفتیم به سمت تالار
همه جمع بودن و‌ارکست‌اومده بود و رفتیم رقصدیم یهو‌دقت کردم چرا عمه و زن عمو‌و‌مامانبزرگم نیستن(من خیلی بهشون وابسته بودم چون اکثرا خونه مامانبزرگم بودم‌عمه م که باهام فاصله سنیش کم خیلی راحت بودم باهاشون
ولی نیومده بودن)
خیلی ناراحت شدم ....
اون شب و‌خیلی خیلی زیاد رقصیدم
آذری
رقص دونفره
فارسی
هالای
___
اومدیم دم‌در مادرمسعود و قربونی سر بریدن و ارکست کلی خوند تا ساعت 2شب
رفتیم خونمون (فکرشم نمیکردم بعد این چقدر درد سرپیش روئه)
صبح شد و پایتختی بود همه‌فامیلام بودن به عمم گفتم چرا دیشب نیومدین گفت بخاطر داداشم که دعوتشون نکرده بودین


برمیگردیم به چندسال پیش(عموم‌نامزد کرده .زنش خوب نبوده و‌با پسرا میگشته بابام و عمو کوچیکم میگه طلاقش بده و‌زن عموم با جادو و دعا کاری میکنه عموم نتونه طلاقش بده بعد اون‌کینه بابام و عمومو به دل میگیره و من نامزد‌کردنی به دخترعموم میگفته من نمیزارم نفس زندگی کنه
.....ما نامزد که بودیم رفته بودیم برای خرید زنگ‌زده بود خونه مادرشوهرم گفته بود اون دختری که گرفتین خرابه با هزارنفر بوده و خیلی چیزای دیگه و‌بعد اون بابام

1400/08/04 12:34

دعوتشون نکرد برای عروسیمون گفت اون داره دشمنی میکنه)
فردای فردای پایتختی شوهرم گفت پاشو بریم خونه مادرم گفتم نه بمونیم خونمون بحثمون شد گفت ازین به بعد باید بمونی خونه مامانم و منم میگفتم نه دوست ندارم و کلی گریه کردم گفت دوتا راه داری یا بمونی خونه مادرم و سرکنی یا میتونی طلاقتو بگیری
خیلی دلم شکست و زنگ زدم به باابام گفتم بیت منو ببر من نمیمونم اینجا و‌بابامم باهام صحبت کرد حرف هاش به نظرمنطقی میومد و قبول کردم و.....

1400/08/04 12:34

خونه‌مادرشوهر موندنا شروع شد
شروع بدبختی ها

من چون 14 سالم بود هیچ کاری بلدنبودم حتی چای ریختن درست و حسابی و اونجا چون بلدم نبودم و انجام نمیدادم مادرشوهرتیکه مینداخت و شدیدا برام قیافه میگیرفت و رونمیداد بهم و دلم میشکست
روزهای بود از درد اینکه قیافه میگیره روم نمیشد سرسفره بشینم و تاشب همونطور میموندم
روزها میگذشتن ولی به سختی
حق اعتراضم نداشتم
فقط حق گریه داشتم
روزای خوش داشتم(اما خیلی کم)
کم کم مادرشوهر کارهارو یادداد بهم و همه کارهاشو من انجام میدادم و اکثرا خونشون 15 نفرحتما هست و هیچکس کمک دستم نبود روزهایی بود صبح تاشب سرما بودم و از اونوقت به بعد زانو درد هام شروع شد و هی بدتر و بدترشد
روزا از برا بدبختیام گریه میکردم شبا برای درد زانوم.....
9 ماه از ازدواجم گذشت !و من از خونه مادرشوهرموندن و دخالتا و تیکه ها خیلی خسته شدم و تازه 15 ساله شده بودم که اقدام به بارداری کردم هرچندشوهرم راضی نبود
اقدام کردم بلکه بعد بچه مجبور نباشم صبح ساعت 5 همسرم سرکاررفتنی بلند نشم بیام خونه مادرش

مادرش از یه طرف خواهرشم از یه طرف من انقدر غصه و حرص میخوردم انقدر ناراحت بودم (من همیشه خیلی ناراحت بشم و عصبی چاقترمیشم نه لاغر)من چاق و چاقتر شدم نامزدکردنی 60 کیلوبودم ولی بعد10 ماه شدم 78 کیلو و خیلی ناراحت این موضوع بودم
اقدام به بارداری کردم ولی پیگیر نبودم.....

1400/08/04 12:53

خردادماه 98 بود که خونه تکونی داشتن مادرشوهرینا و منم هیچ چی بلدنبودم به هرچی دست میزدم میشکوندم و ولی بچه خواهرشوهر و جاریم و نگه میداشتم و غذا درست میکردم و چیزی لازم داشتنی میاوردم براشون
اینا بمن خیلی قیافه میگرفتن و حرف های رکیک میزدن
میگفتن مگه چلاقی
بلدنیستی دست نزن
دست هم‌نمیزدم قیافه میگرفتن برام....
فرداش خالشون اومد
و به مادرشوهرم میگفت شما فکرمیکنین این بچست این مرموزه عوضی اینطوری میکنه کارنکنه
بهم میگفت مثل گربه کثیف هیچی بلدنیسی
بهم میگفت خونه مامانت هیچی ندیدی که یاد بگیری
میگفت من جای مادرشوهرت بودم امونتومیبردیم
اون روز فقط گریه کردم
الان دارم به خریت خودم میخندم چرا جوابشو ندادم اصلا چرا به مسعود نگفتم

یروزی که خواهرشوهرکوچیکم به مادرش میگفت عیب نداره بچست شما باهاش مدارا کنین
برگشت گفت اگه بچه بود بابای پدرسگش شوهرش نمیداد به من چه!
من این حرف هارو به دوش میکشیدم و جیکم‌درنمی اومد
.......
فقط این وسط تنها کساییکه خوب بودن باهام‌برادرشوهرم میثم بود که مثل داداشم خیلی دوستش داشتم و پدرشوهرم که خیلی خوب بود باهام
یروزی خواهرشوهرم برگشت به من گفت طوری تو و میثم باهم صحبت میکنین انگاری زن و شوهرین
من خیلی ناراحت شدم من توشهرغریب فقط میثم بود که خوب بود باهام
به میثم گفتم دیگه بامن حرف نزن مثل اینکه حق حرف زدن با تورو هم ندارم
گیرداد که چی شده گفتم داداش (خواهرت این حرفو شد)
اونم گفت‌خواهرم غلط کردو رفت باهاشون‌دعوا کرد و اینا 6 ماه فقط دعوا بود
یروزی مادرشوهرم گفت اونیکه خبرچینی میکنه الاهی برادرش بمیره
من‌انقدر گریه کردم
من فوضول نبودم من فقط به داداش‌گفتم دیگه باهام صحبت نکن که اینطور نگن......

1400/08/04 13:17

روزهای من همینقدر سخت گذشت
1سال بود ازدواج کرده بودیم
ولی کم کم جرئت پیدا کردم و کسی اهانتی کردنی جوابشو دادم
دیگه کمتر شده بود زخم زبون ها
مسعودم اکثرا هوادارمن بود و میگفت نباید اذیت کنین ولی همچنان اجبار بود برام خونه مادرش موندن
22 شهریور بود
مسعودشبکار بود صبح رفتیم خونمون ومن اصلا حوصله نداشتم صبحونه نخوردم و اومدم بخوابم ،خوابیدم؛توخواب دیدم که مسعود با یه خانومی به نام طیبی چت کرده و من خوندم و دعوا افتاد و من رفتم خونه پدرم
از خواب که بیدارشدم حس بدی داشتم
ساعت 11 بود
من رمز گوشی مسعودو نمیدونستم
همون رمزی که توخواب زدم رو تو واقعیت که زدم گوشی باز شد لرزیدم
رفتم واتساپ همونطور که تو خواب دیده بودم یه خانومی بود بنام طیبی و عکس پروفالش همونی بود که تو خواب دیده بودم
رفتم چت‌هارو که خوندم دنیا روی سرم آوار شد ولی از روی چت ها با گوشی خودم عکس گرفتم و طاقت نیاوردم آخه حالم خیلی بدبود و رفتم یه لگدزدم به مسعود گفتم پاشو ببینم چه؛ ...خوردی گفت چیشده
خیلی تعجب کرده بود میگفت اخه چرا اینطوری میکنی
گفتم پاشو ببینم این کیه توچرا باهاش چت کردی پاشو منو ببرخونه بابام تولیاقت نداری
این خواست از خودش طرفداری کنه بهش سیلی زدم گفتم فقط خفه شو لاشی........

1400/08/04 16:23

باورم نمیشد اینهمه عاشقش بودم ولی اون با *** دیگه ای خوش بود برام خیلی زور که با همه سازهاش برقصم و آخرشم ازش خیانت ببینم گریه میکرد و داد میزدم فقط ساعت 12 ظهرشده بود بزور یکم اروم شدم و توضیح داد انقدر عصابم داغون بود که از توضیحش چیزی نشنیدم اماده شدم گفتم فقط منو ببرنبینمت چون داری حالمو به هم میزنی

گفتش شماره اون زنه رو پاک کن
گفتم شماره برنداشتم ولی چت ها هست میریم پیش بزرگترهات ببینیم میخوای چی بگی
گفت ابرو ریزی نکن گوش کن حرفمو
برداشت از گوشیم پاک کرد چت هارو
ولی من گوشیشو ندادم
داد میزد ابرومو نبر تو گوش کن
گوشیو میخواست و نمیدادم
گوشیو که ازم گرفت محکم کوبید دیوار هم پریز برق شکست هم گوشی پودر شد صحفه ش
بعدش گفت بیا خیالت راحت شه

گفتم خیال من با اینجور چیزا راحت نمیشه باید همه بفهمن توچقدر لاشی و عوضی......

1400/08/04 16:29

ساعت نزدیکای 4 بود
که بازهم داشت توضیح میدادو گوش نمیکردم
گفتم ببین من این چیزا حالیم نمیشه پاشو منوببر
گفتش پاشو
میریم
ولی اینو بدون دیگه هیچوقت راه برگشتی برات وجود نداره
هیچوقتم حلالت نمیکنم چون من مقصر نیستم
رفتش بیرون
داشتم لباس هامو باگریه جمع میکردم
پیرهن مسعودم برداشتم روزایی که دلتنگش شدم بو کنم و یادش بیوفتم
تو‌اتاق بودم بغض داشت خفه م میکرد
اول به تخت که نگاه کردم خاطره هامون که یادم اومد خم شدم تخت و بوسیدم○بعدش که به همه طرف نگاه کردم ....واقعا دل کندن از خونه و شوهرم خیلی سخت بود برام
میخواستم که برم بیرون
تو سالن
بازهم خم شدم زمین و بوسیدم
رفتیم
20 دقیقه از راه طی شده بود بدون هیچ حرفی
داشتم توذهنم مرور میکردم حرفاشو
مسعود دعواکردنی بهم میگفت(اون پی اما برای من نیست برای پسرداییمه اون گفت شارژر بده دارم مخ یکیو میزنم و گوشیم داره خاموش میشه گفتم ندارم وپیله کرد گوشیتو بده و دادم و برد چت کرد منم صبح نگاه نکردم که پاک کرده یا ن
میگفت اگه چت ها برای خودم بود کدوم خری چت هارو نگه می داره )همش جون مادرشو پدرشو قسم میخوردش؛

تو فکربودم که یدفه باصدای بلند گفت،شناسنامه تو برداشتی
گفتم نه
بابام فردا میاد دنبالش
گفتش خفه شو برمیگردیم که شناسمه رو برداری و از زندگیم گم شی چون دوست ندارم حتی 1 دقیقه دیگه اسمت تو شناسنامم باشه
منم گفتم من از خدامه چون حالم ازت به هم میخوره‌....
برگشتیم که شناسنامه رو برداریم
رفت داخل خونه؛من برداشتم گفتم پاشو بریم
دیدم اصلا حالش خوب نیست
داشت کاملا گیج میزد
حالش خیلی بدبود
گفتم پاشو پاشو فیلم بازی نکن منو ببر خونمون کثافط.......
دیدم حالش انقدر بده که نمیتونه جواب بده
نفسش بالانمیومد و خودش میلرزید خیلی ترسیدم____

1400/08/04 16:44

نشدم؛خیلی خوشحال بودم دیوانه وار..به مسعودکه پیام میدادم بابایی صداش میزدم و‌خودم خیلی مراعات میکردم و مواظب بودم ....
هرشب با کوچولو توی شکمم حرف میزدم و دردودل میکردم ک‌ براش لالایی میزاشتم
18 روز بود پریود نشده بودم
رفتم دکتر گفت بی بی چک بزنم برات گفتم اره زد و منفی بود به من خیلی شک وارد شد گفت برو آزمایش خون ؛رفتم ساعت 11 شب قرار بود جوابش بیاد نزاشتم مسعود بخوابه و رفتیم گرفتیم اونم گفت منفی ،نمیدونم اصلا چطوری از بیمارستان اومدم بیرون انقدر داغون شده بودم دستمو گذاشته‌بودم‌روشکمم میگفتم توعشق مامانی تو هستی اینا دارن دروغ میگن___


فردا رفتیم دکتر و امپول‌پروژسترون‌زد برام و‌من بعد 1 ساعت پریود شدم دنیا روسرم اوار شد شب و‌تاصبح نوشتم و گریه کردم
صبح که بیدارشدیم مسعود قرار نبود بره سرکار
ساعت‌9 صبح بود
گوشیم زنگ خورد شماره مامانم بود اما عمم بود که باهام صحبت کرد_
برمیگردیم به دوران نامزدی

(عموم 31 ساله بود یه خانوم خیلی قشنگ داشت که همه خانواده دوستش داشتن اینا یه پسرداشتن به نام حسام و4 ساله بود.. عمو من از 7 ماهگی حسام متاسفانه معتاد شد و ولی خانومش هیچوقت تنهاش نزاشت وهمیشه باهاش مدارا میکرد 2 ماه مونده بود به عروسیم که عموم رفت...رفت و‌ناپدید شد خیلی خیلی‌گشتن دنبالش....آگاهی-بیمارستان-کمپ-سردخونه و......


ولی نبود که نبود نه شناسنامه برده بود نه کارت ملی هیچی نبرده بودش!
همه خانواده ناراحت بودن برای خانومش و پسرش اون روزا انقدر سخت میگذشت

عمومو بعد 2سالونیم عمو کوچیکم رفته بوده کارواش طرف میگه شاگردمو صداکن بیاد بشوره ماشینو صدا میکنه وقتی میاد میبینه عمو حسینمه و خیلی تعجب میکنه عموم حسینم خیلی گریه میکنه میگه من فکرمیکردم شما منو فراموش کردین و‌دوست ندارین چون معتادم برگردم
عمو ابوالفضلم میبره خونشون
میبره حموم - ارایشگاه -براش لباس میخره

فردا میارع عمومو خونه مادربزرگم
همه گریه میکردن برای اومدن عموم
داداشم میره پیش زن عموم با ذوق میگه حسام؛ حسام بابات اومده
میگه: امیدرضا دروغ نگو باباعه من دیگه نمیاد چون منو دوست نداره اگه هم بیاد میادخونمون نه خونه عزیزجون.......)

عمم گفت نفس مشتولوق بده◇
گفتم شایدبارداره میخواد اونو بگه گفتم اول خبرتو بگو ....
گفت؛ عمو برگشته
انگاری دنیارو داده بودن بهم خیلی خیلی خیلی زیاد خوشحال بودم♡



(بابابزرگ بابام یه دعانویس خیلی بزرگ و البته سیده خیلی خوبیه )
آقا سید به دخترش▪ که میشه مادربزرگم میگفته؛ برای پسرت دعاکردن که رفته اگه توازم تقاضا کنی که دعا بنویسم سر40 روز برمیگرده

1400/08/04 23:51

?قسمت چهارم?





بعدازپریود شدنم دکترم گفت 14 سیکلت برو سونو بده
چون اکثرا خونه مادرشوهرم متاسفانه همیشه هرجا بریم میفهمن ولی اصلا دوست نداشتم درمورد اینا بدونن واقعا عذاب اور بود اینجور موضوعات

مهمون داشتن ما یطوری پیچوندیم مسعود خودشو زد به بیحالی به بهونه اون‌رفتیم سونو دادم یه فولیکول 15 داشتم یه فولیکول 11 برای روز 14 سیکلم اصلا خوب نبود و یعنی تنبلی تخمدان داشتم __
رفتم دکترم گفت تنبلی دارم برام ویتامین E-زینک و مدروکسی پروژسترون و کلومیفن داد برای سری بعد که پریود شدم مصرف کنم
همچنان اقدام بودیم!
داروهارو مصرف کردم رفتم سونو بازهم دوتا فولیکول 11 داشتم داروهااصلا تاثیرنذاشته بود برام ......
دکترم گفت برای همسرت آزمایش اسپرم مینویسم
آزمایش اسپرم باید مرد خود‌ارضایی کنه وببره
با *** یا ژل‌یا رابطه اورال هیچ جوره نمیشه -کاملا باید خشک باشه......
مسعود با هزار دردسرآزمایش و داد و جوابش اومد

(تعداد نرمال 20 ملیون /برای مسعود همون 20 ملیون بود)
(تحرک نرمال 50 بود/برای مسعود 25بود)
مورفولوژی نرمال 20 /برای مسعود 15 بود)
دکتر آزمایشو که دید گفت خوب نیست تحرکش ؛ولی ما جدی نگرفتیم چون اصلا از اینجور چیزا سردرنمی اوردیم
دکترم گفت برید اولوروژی،
رفتیم برای دکتر اولوروژی و سونو بیضه نوشت برای همسرم
خوب بود،واریکوسل نداشت....
داروداد گفت برو 6 ماه بعد بیا و آزمایش بده ...اومدیم داروهاشو که(ال کارنیتین -ویتامین E)بود و خورد
من همچنان با سونو و تنبلی تخمدان درگیر بودم .....

1400/08/05 15:36

استرس باشم
خونه مادرشوهرموندن واقعا استرس آوربود●
ازین این طرفم که اقدام داشتیم و .....
استرسم برای صورتمم بدترشد
کم کم تپش قلب میگرفتم هرروز
عصبی شدنی قلبم خیلی درد میگرفت
زانوهام دردش خیلی بیشتر شده بود......

رفتم پیش دکترم
گفت آزمایش بده دادم
اوردم
گفت اینطور که معلومه سیستم ایمنی بدنیت خیلی خیلی اومده پایین
باید به خودت رسیدگی کنی
کلی هم‌ دارو داد......

1400/08/06 16:42

چندروز بعد سالگرد ازدواجمون مامانم اومد کمک کردو خونه تکونی کردیم

پنجشنبه بود مسعودرفت پیش دکتر
گفتع بودطرف چپ واریکوسل گرید 3 داری بهتره زودتراقدام‌کنی به عمل......
مسعود اومد خونه خیلی خیلی ناراحت بود
شنبه رفتیم بیمارستان
کارهای بستری انجام دادیم
روزیکه قرار شد بریم عمل به هیچکس نگفتیم
چون اصلا دوست نداشتم کسی بدونه که ما بچه دانمیشیم
اگع میدونستن خانواده مسعود ،که پسرشون داره میره عمل حتما حتما باهاش میومدن

روز پنجشنبه ساعت 5 ونیم صبح بیدارشدیم مسعود کسل بود
میگفت اگه ازعمل درنیومدم منو ببخش....
منم باحرفاش عصبی میشدم
راه افتادیم رفتیم
ساعت 6ونیم بود مادرمسعود زنگ‌زد گفت کجایین
مسعود گفت داریم میریم دکتر‌.گعته آپاندیس دارم
شاید هفته بعدعمل کنم
دارم میرم ازمایش های اولیه شو بدم

رسیدیم به بیمارستان مهرگان،
قراربود ساعت 7ونیم عمل شه
ولی خیلی خیلی شلوغ بود.....
ساعت و 9 بالاخره نوبتمون رسید.....
یه اقااومد و برد لباسای مسعودو بپوشونه
گفتم نه خودم میرم
رفتم با کلی شوخی وخنده لباساشو‌پوشوندم و ازش عکس گرفتم
لباسای بیرونی شو‌گذاشتم تو ساکش
یه پرستار اومد گفت بریم سمت اتاق عمل
طبقه دوم بود....
به من‌گفت پشت اتاق عمل منتظربمون
من‌خیلی استرس داشتم
زنگ زدم با مامانم صحبت کنم
داداشم جواب داد خونه مامانبزرگم‌بود
بعد با مادربزرگم صحبت کردم گفتش کجایی گفتم مسعود اومده اپاندیسشو عمل کنن ،منم استرس دارم
گفت انشالله خوب میشه
بعدش خداحافظی کردیم
بعد 20 دقیقه رفتم پرسیدم
گفتن اره از اتاق عمل دراومده
برو طبقه چهارم میبرنش بخش مردان......
رفتم بخش مردان
نگهبانش یه‌اقا‌تقریبا 35 ساله بود
گفتم‌اینجاست گفتش نه نیاوردن
تموم تخت و اتاقا پر‌بود
گفتن برو طبقه سوم
رفتم اونجام نبود
رفتم طبقه دوم گفتم اونجا نیست
دیدم مسعود اونجاست روی تخت
بهش میگن حرف بزن نمیزنه
میگن به هوش اومده ولی نه حرف میزد نه‌تکون میخورد خیلی ترسیدم
چیزیش میشد من‌میمیردم.....
جواب خانوادشو چی میدادم .......
خوشبختانه حال مسعود بهتر شد
اوردنش طبقه چهارم بخش مردارفتم پیشش حالش زیاد خوب نبود
رفتم‌ زنگ زدم به مادرش
احوال پرسی کردم ،گفتم مامان حال مسعود خوب بود گفتن عمل کنن و کردن
گفت چرا پس به ما نگفتین گفتم مسعود‌گفت نگم
مادرش گفت؛مسعود گوه زیادی خورده مگه خود سره که هرکاری دلش میخواد میکنه ....خیلی دلم شکست(من سنم کم بود سختم بود تنهایی تو شهرغریب بودن خودمم دوست داشتم حداعقل یکی میومد ،ولی خوب مشکلمون چیزی بود دوست نداشتیم کسی بفهمه... بعد قطع کردن تلفن خیلی گریه کردم

1400/08/13 13:38

..پسرش هنو روتخت بیمارستان بود ومادرش اینطوری صحبت میکرد ...


رفتم براش کمپوت و‌ابمیوه گرفتم‌ اومدم پرستارش گفت تا 1 ظهر چیزی نخوره
1 شد اول کمپوت‌دادم گفتم حال تهوع داری یا نه.گفت نه ندارم‌غذامو بده خیلی ضعف کردم ،غذاشو دادم خورد خودمم خوردم
قرار بود غروب ساعت 6 مرخص شه
میثم ساعت 3 اومده بود بیمارستان دنبالمون
نزاشتم برای کارهای ترخیصم بره
خودم همه چی انجام دادم
رو تابلو نوشته بود واریکوسل هم پاک کردم .....
همه چی به خیر گذشت و‌هیچکس نفهمید که مشکل واریکوسل مسعوده .......

اومدیم خونه مادرش شب و موندم شب هرچندساعت بیدارمیشدم تا حالشو دریابم ...
صبح رفتیم خونمون ...ناگفته‌نماند که مادروخواهرش نمیزاشتن میگفتن اونجا دلش میگیره ،مسعود گفت نه من خونه خودم‌راحتم
3 روز بود عمل کرده بود
هنوز 7 روز هم مرخصی داشت
گفت نفس بریم خونه خواهرم(خواهرش زنجان زندگی میکرد تویه روستا خیلی خیلی باصفا)
منم گفتم بریم
خود مسعود رانندگی کرد،رفتیم خیلی خوش گذشت ...





ما هنوز هم اقدام به بارداری هستیم و موفق نشدیم❤امیدوارم همه چشم‌انتظارارو خدا دامنشونو سبز کنه?


منو میثم(برادرشوهرم)دیگه میونمون خوب نیست یعنی الان ها تواین شهرغریب هیچ دوست صمیمی ندارم


با مسعود هم خوبیم خداروشکرانه

هنوزم خونه پدرشیم......


به امیدروزهای خوش❤

دوستون دارم ....
مرسی که رمانمو دنبال کردین?

1400/08/13 13:38

nini.plus/romana

1400/08/13 13:43

پاسخ به

nini.plus/romana

هر نظر و پیشنهادی هم درباره داستانامون دارین تو این گروه در خدمت هستیم

?

1400/08/13 13:44

ارسال شده از

nini.plus/romanzendegi

1400/08/15 15:46

پاسخ به

nini.plus/romanzendegi

سلام‌ بچه ها

اینم‌‌یه بلاگ رمان دوستان درست کردن

میتونین برین بخونین و لذت ببرین?

1400/08/15 15:47

??????


?# قسمت دوم ?



روند مدرسه رو میگذروندم هنوزم نتونسته بودم دوستی داشته باشم خودمم ازین وضعیت متنفر بودم _ همیشه خدایی تنها بودم میز آخر ردیف انتخاب میکردم تو تنهایی خودم به آیندم فک میکردم _ دوران راهنماییم به بدترین صورت گذشت چون خواهرمم ازدواج کرد رف زنجان ، من موندم و برادر کوچیکم _ از تنهایی متنفر بودم تا اینکه رفتم دبیرستان. با ورود به دبیرستان زندگیم تغییر کرد _ یه جورایی ورق زندگیم برگشت ، شاید بگم بهترین ، بدترین روازامو تو این دوران تحربه کردم.
اول مهر بود ، وارد مدرسه جدید شده بودم ، حس عجیبی داشتم ، مدرسه پر جمعیتی بود ، لیست کلاس ها رو خوندم افتاده بودم تو یه کلاس 40 نفری . زنگ خورد وارد کلاس شدیم _ همه خیلی زود صندلی های ردیف جلو رو پر کردن منم مث همیشه میز آخر اتخاب کردم ، به دور ورم نگاه کردم _ دختری دیدم ک مث من تنها اون ردیف نشسته _ ناراحتم به نظر می رسید ، از فکرم ردش کردم معلم اومد ، بعد معرفی خودش ، شروع کرد به توضیح درس ، اشاره به دختری کرد ک اون ردیف نشسته بود ، گف بیاد پیش من بشینه هواسش بهش باش ، اونم اومد دقیقا پیشم نشست.
دختر شر شوری به نظر میومد ‌، معلومه از همکلاسیاش دور افتاده.
معلم بعد تموم کردن درسش چهل دقیقه وقت اضافه آورد ،به دانش آموزا گف ک راحت باشن بتونن حرف بزنن _ همه دو به دو شروع کردن حرف زدن _ تنها دونفری ک ساکت بود منو اون دختر بود ک بغلم نشسته بود ، همین طور زول زده بودیم ب میز ک یهو سر صحبت رو باز کرد
گفت اسمت چیه ، اسممو گفتم ،اونم خودشو معرفی کرد حالا فهمیده بودم اسمش هستی بود ، دختری کوتاه قد با چشمای بادومی سبز رنگ ،پوستی سفید و موهایی کاملا فر داشت. خیلی جذاب بود.
از ته دل آرزو کردم ک بشه صمیمی ترین رفیقم ،تا به آرزو بچگیم برسم .
بعد معرفی خودمون سرشو انداخت پایین ناراحت ب میز نگاه میکرد ، احساس کردم از چیزی ناراحته ، گفتم چیزی هست ک ناراحتت کرده ، با حالتی گرفته ازم پرسید تا حالا دوس پسر داشتی ،از سوالش پوز خندی ب لبم اومد ، تو دلم گفتم دوس پسر؟! هه من تو داشتن دوس دخترشم مونده بودم چ برسه پسر...
سرمو بردم بالا گفتم ن دوس پسری نداشتم ، با ناراحتی گفت من یه نفرو دوس داشتم ، ک کل دنیام بود هم محلیمونه ، یک ساله همو دوس داریم ، از قضا پسر شر و شیطونیه ، هر هفته تو محل دعوا میکنه ، به خاطر همین کل دخترا محل میشناسنش . تو دلم بهش خندیدم مگ میشه دختری عاشق یه آدم خلافکار باش ک انقده بهمش بریزه _ گفتم خب چ اتفاقی افتاده ک الان ناراحتی ک دیدم چشاش پر شد گف تازگیا از دوستام شنیدم ک محمد عاشق دختری ب اسم مهرنوش

1400/08/17 20:50

شده در ب در دنبال شمارشه نمیدونم این موضوع واقعیت داره یه ن _ یهو جرقه ای اومد تو ذهنم گفتم مشکلی نداره ک برو خط جدید بخر بهش اس بده بگو ک مهرنوشم. گفت نمیتونم چون بابام اجازه بیرون رفتن نمیده ، اگرم پیام‌بدم انقد زرنگه بعد چن تا پیام دادن میفهمه منم نا امید از حرفی ک زدم ب رو بروم خیره شدم ک صدای زنگ اومد بچه ها ریختن بیرون تنها کسایی ک تو کلاس بودن من و هستی بودیم همین طور تو سکوت نشسته بودیم فکر میکردیم ک یهو یکی از دوستای هستی ک تو یه کلاس دیگه افتاده بود پرید تو کلاس رو به رو هستی گفت غمتو رفیق چی شدی _ هستی گف هیچی ب محمد فکر میکنم تموم جریان رو ب بغل دستیم گفتم میگ خط جدید بخر بهش اس بده _ منم نمیتونم _ رفیقش ک اسمش ارزو بود گفت خب حالا ک شما دو تا دفیق شدید باید برا هم رفاقت کنید _ رو کرد سمت من گفت حاضری برا رفیق جدیدت کاری کنی. آب دهنمو قورت دادم گفتم چی گفت مطمئنا دختر ب سن تو گوشی وخط داره لطف کن خودتو جا مهرنوش جا بزن ب محمد اس بده _ از حرفش یکه خوردم چشام گرد شد هستی تا قیافمو دید گفت ن ن فاطمه تا بحال دوس پسر نداشته با پسری حرف نزده دوس ندارم گرفتار این چیزا بشه بی خیال _ حرفش بهم بر خورد با اطمینان گفتم من اینکارو برات انجام میدم از حرف من جفتشون لبخند زدن _ هستی اومد طرفم صورتمو بوسید گفت از الان عاشقت شدم دیوونه چ برسه ب آخر سال مطمئنا دیوونت میشم _ با این حس عالی داشتم احساس میکردم ب آرزوم رسیدم ی رفیق خوشگل خوشتیپ امرورزی پیدا کرده بودم ک میگفت عاشقتم خدایا ازین بهتر نمیشد...

1400/08/17 20:50

?# قسمت سوم?


زنگ خورد بچه ها وارد کلاس شدن منتظر معلم بودیم هستی کاغذی رو آورد شماره محمد برام نوشت از خصوصیات محمد و مهرنوش هم برام توضیح داد ک سوتی ندم قرار بود ساعت نه شب بهش اس بدم هستی شماره خودشم بهم داد ک در تماس باشیم ‌ بالاخره بعد پنج ساعت کلاس زنگ آخر ب صدا در اومد همه روانه خونه هاشون شدن منم با خوشحالی رفتم خونه
مامانم مث همیشه دراز کش تلویزیون میدید تا دید من اومدم گازو روشن کرد ناهارمو کشید تا بخورم منم قاشق قاشق غذا رو تو دهنم میزاشتم وسط غذا لبخندایی به لبم میومد مامانم مشکوک نگام میکرد گفت به میبینم مدرسه جدید بهت ساخته مث همیشه عنق نیومدی خونه _ پوزخندی تحویلش دادم گفتم کجاشو دیدی مامان خانم قراره ازین به بعد منو همیشه خوشحال ببینی _ با گفتن حرفم مث فشنگ از جام بلند شدم و رفتم اتاق ، دنج ترین جای اتاق ک صندلی کامپیوترم بود انتخاب کردم لم دادم روش ب ساعت نه شب فک میکردم حرفایی ک قرار بود بزنم مرور میکردم تا بحال هیچ پیامی به پسری نداده بودم این موضوع یکی از هیجان های زندگیم بود ک میخاستم تجربه کنم
گوشیمو برداشتم به هستی پیام دادم خوشحال بودم ک دوستی مث هستی پیدا کرده بودم ب دو دقیقه نکشید جوابمو داد
گفت سلام عزیزم خوبی اگ بدونی چقد برا ساعت 9 استرس دارم قربونت برم ب نحو احسن کاری و سپردم بهت انجام بده یه عمر قدر دانتم منم جوابشو دادم گفتم چشم حتما رفیق مهربونم
همین طور ب هم پی ام میدادیم ک ساعت 9 شد بهم گفت فاطی پیامی ک بهت گفتمو بهش اس بده
با استرس دستا یخ زده براش نوشتم
سلام محمد خوبی
پنج دقیقه بعد پیامی اومد نوشته بود
شما
منم نوشتم مهرنوشم
جواب داد مهرنوش واقعا خودتی؟ فکر نمیکردم خودت بهم پی ام بدی
نوشتم دیدم دنبال منی گفتم ببینم چیکارم داری
گفت اره دنبالتم چون دوست دارم
با خوندن پیام دوست دارم دلم هوری ریخت...دلم میخاست جا مهرنوش ک نمیشناختم باشم تا شاید پسری بهم ابراز علاقه کنه چ حس خوبی ک کسی بهت بگ دوست دارم از پیامش خوشم اومد ولی از ته دل برا هستی ناراحت شدم ک اینطور شد حرفایی ک شنیده بود درست از آب در اومده فکر هستی از ذهنم انداختم بیرون ب محمد پی ام دادم گفتم با من چیکار داری
گفت میخام رلم بشی عشقم بشی _ منم همه پیام هاشو ب هستی میدادم هستی حالش بدتر میشد بسه فاطمه دیگه پیام نده _ بگو اشتباهی شده بگو دیگه نمیخای رل بزنی باهاش
از حرفش ناراحت شدم برعکس میلم حرفایی ک هستی گفته بود ب محمد گفتم
گفت ن دیگه خودت اومدی الان میگی اشتباه شده _ مگ ولت میکنم از حرفش ترسیدم گفتم آقا اشتباه گرفتید من مهسام دوست مهرنوش مزاحم نشو

1400/08/17 20:57

?# قسمت چهارم?



ترسیده بودم از حرفش سریع گوشیو خاموش کردم نمیدونستم باید چیکار کنم
خودمو تو چ باتلافی انداخته بودم منه ساده ک دست راست و چپمو بلد نبودم ب بزرگترین خلافکار محل اس داده بودم حالا هم میخاست آبرومو ببره شده بودم آش نخورده و دهن سوخته _ با هزار تا فکر و خیال شب رو صبح کردم ک فقط برم ب هستی بگم ک بخاطرش تو چ بد مخمصه ای افتاده بودم
هستی گفته بود ک بچه ها محلشون اگ ی کاری بگن حتما انجام میدن منم از همین میترسیدم _ صبح شده بود سریع حاضر شدم و رفتم مدرسه
هستی دیدم ی جا نشسته ناراحت رفتم پیشش، سلام علیک ،گفتم جریان بهش برگشت گفت کاری ک خودت شروع کردی فقط مواظب خودت باش _ از حرفش یکه خوردم ناراحت بودم
کل کلاسا جفتمون تو فکر بودیم من رفتم خونه بدون اینکه لباسامو تعویض کنم رفتم سراغ گوشی وقتی روشنش کردم چشام از تعجب گرد شد 20 تا میسکال از شماره هایی ک نمیشناختم بود _ 20 تا میسکال برا منی ک در روز هیچ احدی نمیزنگید جا تعجب داشت اونجا فهمیدم محمد شمارم پخش کرده _ جریان به هستی گفتم گفت ب هیچ کدوم از شماره ها جواب نده خودشون خسته میشن منم ب حرفش گوش میکردم _ هر روز ده بیستا میس کال از شماره ها مختلف داشتم ک هیچ کدوم قدیمی نبود از تعجب چشام چار تا میشد _ مگ ی پسر چند تا رفیق داره یا رفیقاش چند تا خط دارن ک انقد بهم زنگیدن _ حدود ی هفته این شکل گذشت همین طور زنگ ها ادامه داشت
ساعت 10:10 شب یه پیامی ب گوشیم اومد ک
سلام خوبی من اسمم علی اصغره نوزده سالمه _ عضو چهارم خانوادم _ خانوده ای ک منو دوس ندارن منم رفتم سراغ رفیق ناباب ک خلافکارم کردن تو این وضع با دختری آشنا شدم به اسم زینب ک برا هم میمردیم روز شبمون با هم بود عاشق هم بودیم تا اینکه بعد یک سال خبر عقدشو شنیدم امروز عقدشه _ نمیدونم چرا این حرفا رو به تویی ک نمیشناسمت میزنم شمارت گرفته بودم ک مزاحمت شم ولی بی اختیار پی ام دادم از سر تنهایی ببخش مزاحمت شدن خدا حافظ
از پیامش خندم گرفته بود چقدر *** ساده بود ک این پیاما مسخره رو ب من داده بود ..ولی سادگیش ته دلمو قلقلک داد
بدون اینکه جوابشو بدم بی اعتنا گوشی خاموش کردم _ فرداش پیام ب هستی گفتم جفتمون میخندیدیم میگفت این دیگه چ اسگولیه ک بهت پی ام داده _ بهش توجه نکن فلان _ اونروز تموم شد رفتم خونه شب شده بود گوشیم رو میز بود از زنگ زدن ها کم شده بود منم درسامو مینوشتم ک دقیقا ساعت 10:10 پیام اومد برام سریع بازش کردم همون پسر بود نوشته بود سلام یه شب از عقد عشقم گذشت الان تنهاترین تنهای عالم شدم میدونی چقد بده یکی رو عاشق کنی بزاری بری من عاشقش بودم الان رفته

1400/08/17 21:00

در حالیکه نمیدونه شکستن دل تاوان داره
میدونم ک داری ب حرفا مسخره من میخندی ولی نمیدونم چرا حس میکنم تو هم مث من تنهایی احساس میکنم ب همدرد خودم پی ام میدم ولی بدون تنهایی تا آخر عمرت باهاته همه رفتنین هیچکس نمی مونه خوش باش خدافظ
با این پیامش دیگ واقعا هنگ بودم از کجا میدونست منم تنهام اصلا چرا ب من میگفت خیلی این پسر برام عجیب میومد
اون شب کلا بهش فکر میکردم

1400/08/17 21:00

پسری بودم ن علاقه ای ب جنس مخالف داشتم تو اولین پسری ک داری بهم ابراز علاقه میکنی ی سری ممنوع هایی دارم چون هنوز یه برادر مجرد دارم و خونه س هواسش بهم هست گفت انقد عاشقتم ک هر چی بگی هر چی بخای انجام میدم قبول میکنم تو فقط قبول کن ک مال من شی تک پرم میشی قول میدم برات آقایی کنم _ منم گفتم باش قبول خوشحالم ک ازین ب بعد قراره عشقت باشم _ در آخر 93/8/5 اولین دوستی من با پسری ک عاشقش بودم آغاز شد

1400/08/22 12:47