The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان پرستار شیطنت هایم😍♥

43 عضو

بلاگ ساخته شد.

?✨?✨?✨?✨?


#پارت1
#پرستار_شیطنت_هایم


_سلام خسته نباشید، بابت آگهیتون زنگ زدم، هنوزم منشی میخواید؟

صدای مردونه ای پیچید تو گوشی:

_بله شما فردا تو ساعات اداری تشریف بیارید با مدارکتون و البته اگه سابقه کار دارید

_بله دارم

_پس منتظرتون هستیم

بعدم تقی گوشی رو قط کرد، نگاهی به گوشی انداختم...از فاز خانوم بودن در اومدم و جیغ زدم:

_منتظر ننت باش بی تربیت

داشتم به روح امواتش صلوات میفرستادم که گوشیم دوباره زنگ خورد، نوشین بود
جواب دادم:

_بنال حمال

با حرص گفت:

_عاشغال یه بار نشد من بهت زنگ بزنم عین آدم جوابمو بدی

بعد با حالت گریه ادامه داد:

_ماهرو با جسی اومدیم پارک، یه مرده اومده میگه اینجا سگ گردانی ممنوعه میخوان پرتمون کنن بیرون

پوکر فیس و بدون فکر گفتم:

_خب بهش بگو سگه داره تورو میگردونه دیگه کاری از دستشون برنمیاد ولتون میکنن

_اه برو بابا توام

بعدم قط کرد، جدیدا چرا همه گوشی رو رو من قط میکنن؟ چرا اینکارارو با روحیه لطیف من میکنن!؟

اصلا اعصاب و حوصله اینو نداشتم که بهش زنگ بزنم و از دلش در بیارم، پس در نتیجه پامو انداختم رو پامو اومدم شماره بعدی رو که یادداشت کرده بودم و گرفتم

1401/07/06 15:03

?✨?✨?✨?✨?


#پارت2
#پرستار_شیطنت_هایم

وسط صحبتم صدای بلند کوبیده شدن در باعث شد با حرص قط کنم
تابلو بود کی پشت دره

دمپاییای پاره نارنجی رنگو پوشیدم و در حالی که شال و روی سرم مینداختم داد زدم:

_چه خبرته؟ اومدم

تا در و باز کردم هلش داد و وارد شد، بی اختیار داد زدم:

_گوسفندم میاد تو یالله میکنه

دماغشو بالا کشید و عین خودم صداشو انداخت تو سرش:

_سه ماهه کرایه خونت عقب افتاده طلب کارم هستی؟ گوسفندم شدیم؟

خودمو جمع و جور کردم، خاک بر سرت ماهی، همیشه خودت بدتر تر زدی به وضعیتت... مرده شور اون 250 گرم تو دهنتو ببره

در حالی که فکر میکردم 250 گرم یه جای دیگه بود بی حواس و دست پاچه گفتم:

_نه بابا اختیار دارید یاسر خان، حیف گوسفند

چشمم که به رگ بالا زده گردنش افتاد در دم خفه شدم و نیشمو عین اسب باز کردم، چشماشو توی کاسه چرخوند و لا الله اله اللهی گفت، من همچنان نیشمو براش باز کرده بودم

یه دفعه داد زد:
_ تا عصر خونه رو خالی میکنی وگرنه جلو پلاستو میریزم تو کوچه

چشمامو از دادش بستم و قدمی به عقب برداشتم، اگه الان دو سالِ پیش بود، قطعا یکی از همین دمپاییای پاره نارنجیمو تو دهنش فرو میکردم که دیگه دیگه سرِ من داد نزنه

از بین دندونای کلید شدم گفتم:

_حالا شما همین یه هفته رو به من فرصت بده، یا کرایتو میدم یا از اینجا میرم... بابا تو داری وضعیت منو میبینی...

میون حرفم پرید و با همون تن صدای قبلیش گفت:

_من اصلا نمیخوام حتی یه ساعت دیگه تورو توی این خونه ببینم

1401/07/06 15:04

?✨?✨?✨?✨?


#پارت3
#پرستار_شیطنت_هایم

_خب آخه...

دوباره میون حرفم داد زد:

_همین که گفتم، تا بعد از ظهر میری گم میشی هر قبرستونی غیر از خونه من

خب... مثکه دیگه فایده نداره زبون به دندون گرفتن، اگه میخواد پرتم کنه بیرون بذار لاقل حقشو بکنم تو دهنش

اخمامو کشیدم تو همو قدمی به سمتش برداشتم....

***

با نگاهی نادم و پشیمون به وسایلا و لباسام که وسط کوچه بود نگاه کردم

_هعععی ماهرو، هعععی مرده شور ببردت که هر چی میکشی از مغز ناقصه واموندت میکشی

تکیمو به دیوار دادم و سُر خوردم، مهدی که بالا سرم وایستاده بود با اخم به وسایلا نگاه میکرد:

_آبجی حالا لازم بود حتما دمپاییتو بکنی تو چشمش؟ بخدا با حرف راحت تر میشد این مسئله رو حل کرد.. اگه طرف بره شکایت کنه چی؟

با جدیت گفتم:

_بعله، لازم بود

بعد تو همون حالت قیافمو شبیه خر شرک کردم و گفتم:

_میشه بری سمسار بیاری اینارو جمع کنن ببرن؟

با تعجب گفت:

_پس بدون اینا میخوای چجوری زندگی کنی؟

_حالا یه فکری برا اون موقع میکنم، نمیشه اینا همینجوری وسط کوچه باشه که
با ناراحتی سرشو تکون داد، یکم این پا اون پا کرد و بعد با خجالت گفت:

_اوم، آبجی اگه میخوای بیا تا وقتی یه جایی رو پیدا کنی تو خونه ما بمون... ننم گفت ینی

لبخندی به مهربونیش زدم:

_نمیخوام مزاحم شما بشم، میرم پیش دوستم، حالا اگه لطف کنی بری یه نفر و بیاری اینارو ازینجا جمع کنه ممنونت میشم

سرشو تکون داد و با گفتن چشمی رفت، چقدر این پسر 17 ساله مرد تر از خیلی از نر هایی بود که ادعای مردی میکردن.
با دیدن دو نفر که وایستاده بودن بالا سر کمد لباسمو بهش دست میکشیدن سریع از جام پا شدم و جیغ زدم:

_دس نزن بیتربیت، مگه ماله باباته دسمالیش میکنی؟

1401/07/06 15:04

?✨?✨?✨?✨?


#پارت4
#پرستار_شیطنت_هایم!!!

نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداختن و رفتن، امروز یه طور خاصی وحشی شده بودم

لباسامو که هنوز تو کمد بود و ریختم تو ساک و کلا هر چیزی که لازم داشتم و از بین وسایلا برداشتم، موقعیت عجیبی بود

البته انقدر توی این دو سال تو موقعیتای عجیبی که فکرشم نمیکردم بودم که دیگه بابت این تعجب نکنم

شماره نوشین و گرفتم، سریع جواب داد:

_میدونم زنگ زدی منتمو بکشی عشقم، اگه قول بدی دیگه تکرار نشه میبخشمت

_نوشین میتونی بیای دنبالم؟

یکم مکث کرد، انگار داشت لحنمو تحلیل میکرد
با ترس گفت:

_چی شده ماهی؟ کجایی مگه؟

پوکر گفتم:

_هیچی بابا یاسر و زدم اونم همه چیمو ریخت وسط خیابون

جیغ زد:

_چییییی؟ زدیش؟ چجورییی؟

با یاد اوری اون لحظه که داشت میرفت تو خونه و از پشت پریدم رو کلش و با دمپایی چن بار زدم تو سر و صورتش نیشم باز شد و گفتم:

_با دمپایی

شروع کرد فش دادن، با بی حوصلگی گفتم:

_چقد وِر وِر میکنی، بگو میای یا نه؟

ایشی کرد و با گفتن الان میام قط کرد.

*****

به مقدار پول ناچیزی که از فروش وسایل در پیت خونه دستمو گرفته بود نگاه کردم

بعد به جسی که سرشو از بین دو تا صندلی اورده بود جلو و با زبون بیرون افتاده زل زده بود بهم نگاه کردم و با افسوس آه کشیدم:

_هعععی، تو الان وضعیتت از من بهتره، قدر زندگیتو بدون

عین چسخلا نگام میکرد و زبونشو تکون میداد، با صدای نوشین به سمتش برگشتم، در حالی که از توی آینه عقب و نگاه میکرد گفت:

_صد دفعه بهت گفتم بیا پیش خودم، بابای من انقدر برام پول میفرسته که اصلا نیازی به کار کردن نداریم، چرا قبول نمیکنی؟

صاف نشستم و پشت چشمی نازک کردم، محکم و شعار مانند گفتم:

_ماهی میمیرد، ذلت نمیپذیرد

1401/07/06 15:04

?✨?✨?✨?✨?


#پارت5
#پرستار_شیطنت_هایم

خندش گرفت اما با حرص یدونه زد پس کلم، با خودم فکر کردم حالا باید چه غلطی بکنم؟ کجا برم؟؟

نوشین_ چرا این همه مدت بهم نگفته بودی بیکار شدی؟ اون شرکتی که توش کار میکردی چی شد؟

_ با رئیس شرکتش دعوام شد، تا یه دختر تنها و بی پول میبینن فک میکنن سولاخه، یول مَمدا

پوکر فیس نگام کرد، حق به جانب گفتم:

_چیه؟ دروغ میگم مگه؟ طرف نشسته میگه تو این یه سال زیر نظر گرفتمت انگار خیلی تنهایی، اگه باهام راه بیای میتونم از همه لحاظ ساپورتت کنم!

پوفی کشید:

_تو چی گفتی؟

_گفتم بیا بلند ترین انگشتمو ساپورت کن

پقی زد زیر خنده:

_دهنت سرویس، هیچکس از نیشِ زبون تو در امان نیست

ولی منِ خاک بر سر خندم نمیگرفت، من فقط برای بقیه خنده دار بودم، برای خودم فقط فکر و خیال دادن طلبای بابام بود و خوردن یه لقمه نون

نوشینم انگار فهمید حال و روز خوشی ندارم که دیگه تا آخر مسیری که منتهی میشد به خونه خودش هیچ حرفی نزد

تا رسیدیم سرمو عین بز انداختم پایین و بدون اینکه منتظر تارفش باشم رفتم داخل و ساکمو پرت کردم کنار در، اومد داخل و یه راست رفت تو آشپز خونه:

_چایی میخوری یا قهوه؟

_یه لیوان آب

اوکی ای گفت، روی مبل نشستم و بدون در آوردن شال و مانتوم فکر کردم اگر فردا زد و این یارو قبول کرد برم پیشش کار کنم، بعد کجا زندگی کنم؟
حتی دیگه تو همون محله خرابم جایی به من نمیدادن، ینی وسعم نمیرسید و اگرم میرسید کی راضی میشد به یه دختر تنهای مجرد جا بده!!

نوشین با سینی اومد و کنارم نشست، سینی رو روی عسلی مقابلمون گذاشت، عجیب بود که سکوت کرده بود، همیشه انقد ور ور میکرد که همه ی فکر و خیالام یادم میرفت
قیافش شبیه سکته ایا شده بود، معلوم بود داره کلنجار میره با خودش

1401/07/06 15:04

?✨?✨?✨?✨?


#پارت6
#پرستار_شیطنت_هایم

انقدر تو فکر بود که کرم درونم و به وول وول بندازه
تو یه حرکت انتحاری یدونه کوبوندم پس کلش که با جیغ و ترس چنان از جاش پرید که محکم خورد به میز جلومون و اونم چپه کرد

حالا داشتم با نیش باز به شاهکارم نگا میکردم، کل فرش و به گند کشیده بودم

نوشین با قیافه سکته زده ای در حالی که چشاش لوچ شده بود نگاهش بین آبی که چپه شده بود رو فرش و میز افتاده، و منی که تو اون لحظه دقیقا عین خر شرک نگاش میکردم در گردش بود

کاملا غیر منتطره جیغ زد:

_خب مگه مرض داری سلیطه؟

از جیغش تو جام سیخ شدم و ناخداگاه منم جیغ زدم:

_صداتو برا من بلند نکن که منم برات بلند میکنم

چند ثانیه به هم زل زدیم و بعد پقی زدیم زیر خنده، جسی تمام مدت یه طوری نگامون میکرد انگار داشت میگفت این دو تا چسخلا کین من بینشون افتادم!!

بعد از جمع کردن گندی که من زده بودم دوباره نشستیم

قیافه نوشین دوباره جمع شده بود، با چشمای ریز شده نگاش کردم:

_چی میخوای بگی که اینجوری خفه خون گرفتی یه ساعته؟

با ترس نگام کرد:

_هیچی بخدا

وقتی دید هنوز دارم با چشمای ریز و استایل آماده به حمله نگاش میکنم آب دهنشو قورت داد و گفت:

_خب راستش، چند روز پیش یکی از دوستام باهام صحبت میکرد، راجب برادرش...

مکث کرد و با ناراحتی نگاهش و چرخوند گفت:

_دلم نمیخواد ناراحت بشی
ینی واقعا هنوز نفهمیده بود من انقدر آبدیده شدم که به همین راحتیا ناراحت نمیشم؟

1401/07/06 15:04

?✨?✨?✨?✨?


#پارت7
#پرستار_شیطنت_هایم

سرمو چپ و راست کردم، سرشو پایین انداخت و ادامه داد:

_دوستم میگفت برادرش برای دو تا بچه هاش دنبال پرستار میگرده، اما هر *** که میاد به یه هفته نکشیده جل و پلاسشو جمع میکنه و میره...

بابت همین قضیه کلی پول و مزایا میده به هر *** که بتونه بیاد با این بچه ها سر کنه، اوم.. میخواد که پرستار تمام وقت باشه

_چقدر؟

با تعجب نگام کرد، ولی من جدی زل زده بودم بهش:

_ فکر میکنم 7 میلیون در ماه

هیچی نگفتم... 7 میلیون اونقدری بود که هم بتونم خورده طلبایی که از بابا مونده بود و صاف کنم و هم یه چیزی تهش بمونه که بتونم باهاش یه جایی برای خودم دست و پا کنم
با یه حساب دو دو تا چارتایی، میشد گفت اگر یک سال براش کار میکردم و هر سختی ای رو تحمل میکردم بعد میتونستم بارمو ببندم

_میتونی شمارشو از دوستت بگیری؟

با چشمای گرد شده نگام کرد:

_واقعا میخوای بری؟

_تو فکر بهتری داری؟

_اما پدرت در میاد ماهی، تو تا حالا کل ارتباطت با بچه ها در حد دو تا ماچ بوده، چطور میخوای از یه بچه 5 ساله و یه 8 ساله مراقبت کنی؟

_باید بتونم، و در ضمن به اینم فکر کن که من توی این دو سه سال کارایی کردم که قبلا حتی فکرشم نمیکردم بتونم انجامشون بدم، مثل تنها زندگی کردن اونم تو پایین ترین نقطه شهر

با ناراحتی گفت:

_هنوزم میگم مجبور نیسی کار کنی، بیا با هم زندگی کنیم

_منم هنوز میگم که هیچوقت این کارو نمیکنم نوشین

1401/07/06 15:04

?✨?✨?✨?✨?


#پارت8
#پرستار_شیطنت_هایم

جیغ زد:

_از اولم لجبازِ *** بودی

شونه ای بالا انداختم:

_ تو سرت تو خودت باشه.

با حرص گفت:

_تو بری اونجا اون بچه هارو بدتر هار میکنی تا آدم

نیشمو باز کردم، من یه خلِه غمگینم

***

نوشین_ بیا ماهی، گرفتم شمارشو

از توی اتاق بیرون اومدم و به نوشین که پای تلفن نشسته بود نگاه کردم ورقه تو دستشو توی هوا تکون داد و گفت:

_ایناش، میخوای الان زنگ بزنی؟؟

سرمو تکون دادم و کنارش نشستم:

_البته نمی‌دونم چی بگم، اگه سابقه کاری بخواد چی؟

_نمیدونم، میخوای بگی نداری؟

_خب مگه دارم؟

شونه ای بالا انداخت، شماره رو گرفتم... بعد از سه تا بوق صدای مردونه ی جدی ای پیچید داخل گوشم:

_بفرمایید

هول شدم و با دستپاچگی گفتم:

_سلام من ماهیم
نوشین یکی زد تو پیشونیش و با حرص نگام کرد، سریع ادامه دادم:

_من ماهرو بخشی هستم، بابت آگهیتون تماس گرفتم.. هنوزم پرستار برای بچه هاتون میخواید؟

مکثی کرد و گفت:

_بله حتما، چند سالتونه؟

_23

بازم مکث کرد..:

_سابقه کاری دارید؟

بیا، شانس همین سگ از من بیشتره.. به نوشین اشاره کردم که چه پخی بخورم؟ اونم لب چید که ینی نمیدونم

1401/07/06 15:05

?✨?✨?✨?✨?


#پارت9
#پرستار_شیطنت_هایم

_نه متاسفانه.. سابقه ای ندارم، ولی حس میکنم از پسش بر بیام

چند ثانیه ای سکوت کرد، ای بابا جونمو به لبم رسوندی بزغاله، بنال دیگه

بلاخره گفت:

_فردا ساعت 3 به آدرسی که براتون میفرستم تشریف بیارید حضوری صحبت کنیم، مدارک فراموشتون نشه
گواهی نامه دارید؟

_بله

_اوکی، منتظرتون هستم

_ببخشید، اسمتون؟

_جاوید هستم
....

تا قط کردم بلند شدم شروع کردم قر دادن ، نوشین با خنده نگام میکرد

با ذوق پاشد و گفت:

_خب حالا بریم برات چند دست لباس بخریم

وایستادم:

_لباسِ چی؟ کشکِ چی؟ خودم لباس دارم

چپ چپ نگام کرد:

_اره همون مانتو های س. تا پا مشکی قهوه ای خاکستریتو میگی؟ باید حداقل چن تا مانتو درست حسابی داشته باشی

_متاسفانه از دو سال پیش فقط مشکی خاکستریای عنم برام مونده، مانتو خوشگلام خراب شده

با ناراحتی نگام کرد، من پوکر فیس نگاش میکردم:

_ببخشید

دستمو گرفتم جلوی لبش:

_ببوسش تا ببخشم
هولم داد:
_گمشو ببینم، برو حاضر شو بریم
**

به دو تا مانتوی سبز و قرمزی که گرفته بودم نگاه کردم:

_رنگ قحط بود اخه سبز چمنی؟ الان میرم اونجا میگن طرف خودشو با درخت پیوند زده

1401/07/06 15:05

?✨?✨?✨?✨?


#پارت10
#پرستار_شیطنت_هایم

یکی زد تو پیشونیش و جیغ زد:

_خدایا منو گاو کن از دست این

چپ چپ نگاش کردم،.حق به جانب گفت:

_چیه؟

_لاقل یه چیزی بخواه که نباشی

نیشگونی از رون پام گرفت که جیغم هوا رفت:

_کاریت نمیشه کرد دیگه، از اولم مبتلا به سندروم مغز خیارکی بودی

با دقت داشت برام خط چشم میکشید، پوفی کشیدم و به ساعت نگا کردم:

_بابا دیرم شد بذار برم

_خفه شو، دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدنه اینو همیشه یادت باشه

_هیچی نخوردن بهتر از گ... خوردنه، اینم تو یادت باشه

در یک حرکت انتحاری خط چشم و کرد تو چشمم که جیغم به هوا رفت:

_عقده ایه بدبخت، اگه کور بشم کی میخواد جواب جسی رو بده ها؟

با حرص دستاشو به کمرش زد :

_جسی سگه منه، به توچه

دستمال مرطوب و کشیدم به کل صورتم و بعد لبخند پر عشوه ای زدم، با عشق به جسی که داشت دمشو برام تکون میداد نگاه کردم:

_همه چی از یه لیس شروع شد

زد تو سرم:

_خاک تو سر حیوون بازت کنن، به سگ من کاری نداشته باش

بعد در حالی که سوییچشو از رو اپن چنگ میزد رو به جسی بوسی فرستاد:

_مواظب باش تا برگردم مامانی
بعد رو به من گفت:

_پایین منتظرتم زود بیا
اوکیی گفتم و بعد از اینکه همه آرایش صورتمو پاک کردم یه برق لب کمرنگ زدم و بعد از چک کردن مدارکم و مطمعن شدن ازین که کامله رفتم پایین، داخل ماشین نوشین نگاه تحسین بر انگیزی به سر تا پام انداخت و گفت:

_با اینکه عین ادم واینستادی آرایشت کنم، ولی محشر شدی، میترسم طرف عاشقت بشه

1401/07/06 15:05

?✨?✨?✨?✨?


#پارت11
#پرستار_شیطنت_هایم


چپ چپ نگاش کردم:

_شبیه فضای سبز میدون آزادی درستم کردی بعد از کارت تعریفم میکنی

عین خودم نگام کرد و راه افتاد:

_خاک تو سر بی لیاقتت، خب اون مانتو قرمزه رو میپوشیدی

_دیگه نخواستم دلتو بشکونم، به نظرت طرف قبول میکنه؟ من خیلی استرس دارم

دستشو گذاشت روی دست سردم که روی پام بود:

_ نمیتونم بهت اطمینان صد در صد بدم ولی امیدوارم که قبول کنه عزیزم

تا اونجا نصیحتم کرد که اون یارو یاسر نیست و اگر حرفی زد کفشمو تو چشمش نکنم منم سرمو به تایید حرفش عین بز تکون میدادم

جلوی خونه باغ بزرگی نگر داشت:

_فک کنم همینجاست، ببین درسته

آدرسو از توی گوشیم نگاه کردم و سر تکون دادم:

_آره درسته
پیاده شدم، سعی کردم خانوم باشم:
_واقعا مرسی نوشین بابت همه چیز، امیدوارم یه روز بتونم این خوبیاتو جبران کنم
با تعجب زل زد بهم:

_ینی باور کنم الان عین آدم داری ازم تشکر میکنی؟ وای باورم نمیشهههه

_خُبه خُبه، دور برندار برا من

خندید و بوسی برام فرستاد:

_هر چی شد بهم زنگ بزن

اوکی گفتم و ازش خدافظی کردم، آیفون خونه رو که زدم، چند ثانیه گذشت تا صدای پیری جواب داد:

_کیه؟

_بخشی هستم، قرار بود بیام...

_بعله بعله، بفرما تو دخترم
در و زد و وارد شدم، باد سردی میومد و من با اینکه بیش از حد گرمایی بودم الان احساس سرما میکردم، البته استرس داشتنم هم مزید بر علت بود

1401/07/07 08:28

?✨?✨?✨?✨?


#پارت12
#پرستار_شیطنت_هایم


به باغبونی که داشت برگای خشک روی زمین و جمع میکرد سلام کردم، با مهربونی جوابمو داد...رو به روم یه راه سنگ فرش بود که به خونه ی نمای سنگی و کلاسیکی میرسید..دور تا دور خونه و باغ پر از درختای بود که برگاشون کمابیش ریخته بودن
این خونه حتما تو شب خیلی برگ ریزونو ترسناک میشه
توجهمو بیشتر از همه تاب بزرگ خانوادگی ای که نزدیک خونه بود جلب کرد و نیشم باز شد، آخ اگه بشه بیام تاب بازی کنم

به خونه که رسیدم در باز شد و پیرزن با نمک تپلی بیرون اومد، نیشمو براش باز کردم و سلام کردم، لبخند زد که لپای تپلش زد بیرون:

_بفرما تو دختر جان

وارد شدم:

_خوش اومدی، بفرما بشین آقا هنوز نیومدن یه چند دقیقه دیگه میرسن

سرمو تکون دادم، خونه دوبلکس و خیلی بزرگی بود
همه وسایلش ترکیب شیری و قهوه ای و آبی بود

انقدر خوشگل و با سلیقه چیده شده بود که محو دکورش شده بودم از کنار میز غذا خوری بزرگی که رو به روی پله ها بود رد شدم و روی مبل سه نفره شیری رنگ نشستم، چند ثانیه گذشت تا با یه فنجون قهوه و شکر برگشت و جلوم گذاشت

_تا اینو بخوری آقا هم نیان
بی تربیت، شاید من قهوه دوست نداشته باشم خب...

با من من پرسیدم:

_اوممم ببخشید بچه ها کجان؟

_طبقه بالا تو اتاقشونن معمولا فقط وقت غذا میان پایین و برای دیدن تی وی

آهانی گفتم، همون موقع در باز شد و نگاه هر دومون برگشت سمت در

نگام از کفشای ورنی مارکش بالا اومد روی شلوار جذب پارچه ای پاش، هر چی نگاهمو بالا تر میاوردم به بالا تنش نمیرسید، واه واه، چه لنگای درازی داره

یه پولیور لجنی رنگ تنش بود که قسمت بازوهاش حسابی کش اومده بود

ته ریش روشنش صورتشو حسابی مردونه کرده بود و چشماش میشی رنگ بود، صورت استخونی و لبای مردونه

1401/07/07 08:28

?✨?✨?✨?✨?


#پارت13
#پرستار_شیطنت_هایم


آخرین باری که یه مرد و اینطوری دیده زده بودم دانشگاه میرفتم، دقیقا دو سال پیش

اصولا از مردای بور خوشم نمیومد ولی این واقعا خوب بود...
تمام این دید زدنا بیشتر از 5 ثانیه طول نکشید و سریع از جام پا شدم و سلام کردم

سرشو تکون داد و در حالی که کیفشو میداد دست خدمتکار جوابمو داد

صداش حتی از پشت تلفنم جذاب تر بود، خاک تو سر هیزت ماهی، بذار درتو، اشاره ای به مبل زد:

_بفرمایید
رو به روم نشست

سعی کردم نیشمو تا حدی که ضایع نباشه باز کنم و لبخند خانومانه ای بزنم، البته اینکه چقدر توش موفق بودم و خدا میدونه.. لنگای درازشو روی هم انداخت و با اخم گفت:

_خب، گفتید سابقه کار ندارید؟

سرمو مظلومانه بالا انداختم:

_نوچ.. ینی نه

خانوم پیره دوباره برگشت و یه فنجونم جلوی جاوید گذاشت:
جاوید_ ممنون الهه، بچه ها ناهارشونو خوردن؟

عه اسمش الهس پس، الهه خانوم سرشو با ناراحتی تکون داد:

_نه والا پسرم هر چی صداشون زدم نیومدن پایین، منم که میدونی با این کمر درد و پا درد نمیتونم هی از این پله ها بالا و پایین برم

انقدر از این بچه های یوپسی که غذا نمیخورن بدم میاد، بچه باید منم بخوره
سرشو تکون داد و الهه خانوم رفت

_مدارکتون

حواس پرت شدمو جمعش کردم، مدارکمو روی میز هول دادم سمتش، در کمال بی فرهنگی!
مدارکمو از روز میز برداشت و با دقت و اخم زل زد بهشون:

_پدر و مادرتون مشکلی با تمام وقت بودن این کار ندار..

وسط حرفش پریدم:

_پدر و مادرم در قید حیات نیستن

نگاه جدیشو از روی برگه ها بالا آورد . نگاهشو به چشمام دوخت:

_متاسفم

سرمو تکون دادم
_باشه

اِنا، باز تر زدم، بنده خدا اومد که چشماش درشت بشه اما خودشو نگه داشت، گلوشو صاف کرد و گفت:

_ بسیار خب، از کی میتونید شروع به کار کنید؟

چشمام زد بیرون! جان؟ ینی بدون هیچی قبول کرد، با تعجبی که تو صدام مشهود بود گفتم:

_همین؟ ینی هیچ شرایط خاصی نداره؟ حتی مهم نیست که سابقه کاری ندارم؟

1401/07/07 08:29

?✨?✨?✨?✨?


#پارت14
#پرستار_شیطنت_هایم


_شرایط و وظایفت رو الهه بهت میگه

مرتیکه چه زودم خودمونی میشه، جم کن خودتو بابا.. انگار از دماغ فیل افتاده:

_من از همین الان حتی میتونم شروع کنم

از جاش بلند شد، الله اکبر به این شکوه:

_پس بفرمایید اتاقتونو نشونتون بدم

واو، اتاقم؟ ینی منم اتاق دارم!!! نه پس چس مغز، میخواستن بذارن تو پذیرایی رو کاناپه بخوابی، پشت پله هام لباس عوض کنی

به تخریب گره درونم اخمی کردم و دنبالش از پله ها بالا رفتم، بین راه به نوشین خبر دادم که جور شد و وسایلمو برام بفرسته.
طبقه بالا یه فضای کوچیک مثل کتاب خونه داشت با یه دست مبل راحتی و یه راه رو که توش چند تا در بود

در اولین اتاق و باز کرد و بهم اشاره کرد وارد بشم، یه اتاق 18 متری شیک و تر تمیز
چیزی که بیشتر از همه به وجدم آوردو باعث شد عین ندیده ها زل بزنم بهش رنگ نارنجی وسایل بود

سعی کردم قیافمو که شبیه خری بود که تیتاپ بهش داده بودن و جمع کنم و خانوم باشم، هر چند مطمعنن تا الان طرف فهمیده با آدم سالمی طرف نیست با اون همه سوتی ای که پایین پیشش دادم :

_این اتاق از این به بعد ماله شماست، و یه ماشین که در اختیارتون هست هم برای بردن بچه ها به مدرسه و مهد و هم در صورت لزوم استفاده خودتون

اوه یس، تو باسنم عروسی بود، هر چند که نمیدونستم چه بدبختیایی در انتظارمه.

_میخواید با بچه ها آشناتون کنم؟

سرمو تند تند تکون دادم:

_بعله حتما

پشت سرش از اتاق بیرون رفتم:

_خیلی به هم وابستن، به همین خاطر هنوز نتونستم اتاقشونو از هم جدا کنم

در آخرین اتاق راهرو رو زد و بعد اینکه صدای ظریف دختر بچه ای اومد در و باز کرد و به من اشاره کرد که داخل برم

1401/07/07 08:29

?✨?✨?✨?✨?


#پارت15
#پرستار_شیطنت_هایم


اولین چیزی که به چشم میومد رنگ زرد و بنفش وسایل اتاق بود، تخت دو طبقه و میز تحریری که پشتش یه دختر مو طلایی نشسته بود

دختره بی حس زل زده بود بهم، منم عین بز زل زدم بهش تا بلاخره از رو بره

جاوید که دید ما عین دشمنای خونی دارین به هم نگاه میکنیم اِهِمی کرد و با اخم گفت:

_بهت گفته بودم وقتی یه آدم جدید میبینی باید چی بگی؟

از جاش بلند شد و با پشت چشمی که نازک کرد اومد طرفم، به زور دستشو به سمتم دراز کرد:

_سارا هستم، از آشناییتون خوشوقتم

ابروهام بالا پرید، چه لفظ قلمم حرف میزنه جزغِله
دست کوچولوشو توی دستم گرفتم، قدش به زور تا کمرم میرسید:

_منم همینطور... عزیزم

اه اه، من تو عمرم ته ته قربون صدقم تخم جن و *** بوده، چجوری با اینا عین آدم رفتار کنم، عین سلیطه ها دستشو از دستم کشید بیرون و مالید به شلوارش، بی تربیت

_برادرت کجاست؟

با انگشت اشاره به طبقه بالای تخت اشاره کرد، جاوید با اخم و جدی صدا زد:

_صدرا

و من تنها چیزی که دیدم یه کُپه موی فر فری بود که با کنار رفتن پتو دست و پا در آورد و از تخت پایین اومد

اولین چیزی که با دیدنش به ذهنت میرسید قارچ بود، با چشمای خواب آلود اما شرورش بهم نگاه میکرد، این یکی دیگه یکم بالا تر از زانوم بود، چقدر ریزن اینا در برابر بابای هرکولشون
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

_سلام من صدرام، چشمات شبیه چشمای وزغه

چشمام زد بیرون، اوا، با من بود؟ چشمای ننت شبیه وزغه... سارا عین بز زد زیر خنده و جاوید با صدایی که معلوم بود داره خندشو نگه میداره گفت:

_این چه طرز حرف زدنه، عذر خواهی کن

پوکر فیس نگاش کرد و گفت:

_پدر، من هیچوقت بابت نظرات شخصیم از کسی عذر خواهی نمیکنم

1401/07/07 08:29

?✨?✨?✨?✨?


#پارت16
#پرستار_شیطنت_هایم


فکم چسبید به فرش باب اسفنجی کف اتاق، جاوید بنده خدام بهتر از من نبود

من هم سن اینا بودم نمیدونستم تو مستراح کدوم وری بشینم و اونوقت این بچه تو سن 4 سالگی از نظرات شخصیش دفاع میکنه

لبخند زوری ای زدم و گفتم:

_خیلی خوبه که از این سن انقدر اعتماد به نفس داری

لبخندی بهم زد:

_اوهوم، تا چشم بعضیا در بیاد

استغفرالله استغفرالله، بزغاله رو نگا کنا شیطونه میگه بگیرم از موهاش اویزونش کنم

دستشو فشار ریزی دادم و گفتم:

_منم ماهرو هستم، امیدوارم با هم بهمون خوش بگذره

سارا پوزخندی زد:

_حتما خوش میگذره

پشمام از لحنش ریخت، تخم جنا رو نگا کنا... معلوم نیست چه برنامه ای برام دارن
آب دهنمو قورت دادم و به جاوید که با اخم بهشون زل زده بود نگاه کردم

از اتاق که بیرون اومدیم جاویو به اتاق رو به روی اتاقم اشاره کرد و گفت:

_اینجا اتاق کارمه، کاری داشتی معمولا اینجام

و با یه عصر بخیر بهم رفت داخل و در و بست، خب!! حالا چه غلطی کنم؟

نگاهی به در و دیوار انداختم و بعد از مطمعن شدن از اینکه دوربین مخفی نداره شروع کردم قر دادن دور خودم

داشتم شِیک میکردم که یهو در اتاق جاوید باز شد و با یه فنجون اومد بیرون ، با دیدن من پشماش فر خورد . همون جلوی در وایستاد

چند ثانیه تو چشمای هم زل زدیم

یهو به خودم اومدم و کمرم گرفتم و تو همون حالت خم شده رو زانو هام خرچنگ وار رفتم سمت در اتاقم:

_آخ چقدر کمرم درد میکنه، اصن یه وضعیه


(پ.ن: شِیک یه نوع رقص باسنه?? اگه ندیدید سرچ کنید تو نت میتونید حالتشو قشنگ تصور کنید

1401/07/07 08:29

?✨?✨?✨?✨?


#پارت17
#پرستار_شیطنت_هایم


در و به تندی باز کردم و در مقابل نگاه متعجبش خودمو پرت کردم داخل اتاق، هوفی کشیدم:

_الهی که دَرِت بذارن که انقدر بی آبرویی، حالا اگه عین خر ذوق نکنی نمیشه؟ میمیری؟

نگاهم که به اتاق افتاد آبرو ریزیمو فراموش کردم و دوییدم سمت تخت و مانتو شالمو هم زمان درآوردم، پرت کردم رو زمینو پریدم روی تخت

_آخیششش

...

یه نیم ساعتی بود با لنگای باز لش کرده بودم روی تخت.. کم کم داشت چشمام گرم میشد که دو تا تقه به در خورد

ای بر پدر برهم زننده آرامشم لعنت، به زور خودمو جمع کردم و رفتم در و باز کردم... ولی کسی پشت در نبود

پوکر فیس اینور اونور راهرو رو نگاه کردم ولی چیزی ندیدم
اومدم در و ببندم که شلوارم کشیده شد:

_من اینجام

عه کله فرفریه که، سعی کردم لبخندم عین خاله مهربونا باشه:

_عه ندیدمت عزیزم، کاری داشتی؟

قیافشو شبیه گربه شرک کرد و گفت:

_خانوم معلمم گفته کتاب داستان بخونم و فردا توی کلاس تعریفش کنم، میشه برام بخونیش؟

سرمو تکون دادم:

_اره حتما، برو الام میام بخونم برات

رفت، منم بعد از پوشیدن دوباره مانتو و شالم رفتم اتاقش، سارا نبود خودشم خیلی مرتب و مودب نشسته بود روی تخت

لبخندی بهش زدم و کنارش نشستم، کتاب و به سمتم گرفت و یه صفحشو نشونم داد:

_اون پرستار قبلیه تا اینجا تونست بخونه

با شَک بهش نگاه کردم، ینه چی؟
البته که به قیافه مظلومش نمیومد بخواد کاری کنه، شروع کردم شمرده شمرده براش خوندن... یاد یاد وقتایی افتادم که برای بابا شاهنامه میخوندم و مسخره بازی درمیاوردم و اون میخندید

1401/07/07 08:29

?✨?✨?✨?✨?


#پارت18
#پرستار_شیطنت_هایم


به خودم که اومدم چشمام پر شده بود و خل و فیشم راه افتاده بود، صدرا با تعجب نگام میکرد:

_اِهِم، عجب داستان غم انگیزیه، اشکمو درآورد

پشت بند جملم دماغمو چنان بالا کشیدم که صداش کل فضای اتاق و پر کرد..قیافه بچه جمع شد و با چندش نگام کرد، تو نگاهش یه (خاک تو سر پلشتِ نجست کنن) خاصی بود

اومدن ادامه شو بخونم که یهو از جاش پرید و گفت:

_من میرم جیش کنم

داشت از در میرفت بیرون، به در کوچیکی که کنار تختشون بود اشاره کردم:

_احتمالا این سرویستون نیست؟

دستپاچه نگاهی بهم انداخت و گفت:

_هست ولی اون خرابه

یه تای ابرومو بالا انداختم، منتظر عکس العمل من نموند و خودشو پرت کرد از اتاق بیرون... منم بچگیام تا قشنگ نمیشاشیدم به خودم دسشویی رفتن و عقب مینداختم

داشتم به جوراب پارم که انگشت کوچیکم از کنارش زده بود نگاه میکردم و فک میکردم ینی جاویدم اینو دیده؟ که یهو در باز شد و کله صدرا اومد داخل:

_سارا تو دردسر افتاده ماهرو، بدو بیا

و بعد دویید رفت.. با ترس از جام بلند شدم و دنبالش دوییدم، تا در و باز کردم و پامو بیرون گذاشتم با مُخ اومدم رو زمین و استخونام خورد شد، یه لحظه از دردی که تو بدنم پیچید چشمام سیاهی رفت

زیر دستم سُر و لزج بود
به چندش به سرامیکای روغنی نگاه کردم

صدای خنده اون دو تا شیطان رجیمم از بالا سرم میومد
به زور سعی کردم از جام بلند بشم

سارا با همون خنده گفت:
_بذار ما کمکت کنیم ماهرو جون

هنوز توی شوک بودم که اومدن و زیر بغلامو گرفتن، اما تا به خودم بیام عین پِهِن پرتم کردن وسط روغنا..

این دفعه با چونه اومدم رو زمین و زبونم موند لای دندونام، قیافم از درد جمع شد و ناله ای کردم، بی توجه به من عین بز شروع کردن خندیدن

1401/07/07 08:30

?✨?✨?✨?✨?


#پارت19
#پرستار_شیطنت_هایم


انقدر دردم گرفته بود که نای بلند شدنو شورتشو رو سرشون کشیدن نداشتم

انگار صدای خنده هاشونو پخش زمین شدن من اونقدری بلند بود که توجه جاوید و جلب کرد و بلافاصله در اتاق کارش باز شد و با عجله بیرون اومو

با دیدن من که قیافم شبیه ننه مرده های بیچاره شده بود و بچه ها تو اون وضعیت داد زد:

_اینجا چه خبره؟

بچه ها در دم خفه شدن، اومد سمتم و زیر بازومو گرفت، با عصبانیت گفت:

_این چه وضعیه؟
انقدر لحنش تند بود که هول شدم
با همون زبون لای دندون رفته سعی کردم توضیح بدم:

_دَبه اَبه دَ، دَب دَبه اَ

و هم زمان به زمین و بچه ها اشاره کردم... یه طور گنگی زل زده بود بهم، تو چشماش یه "چی میگی تو زبون بسته!!!" ی خاصی بود

ترجیج دادم خفه بشم تا بیشتر از این خودمو ضایع نکردم، بچه ها با پوزخند نگام میکردن و من همونجا با خودم عهد بستم حق این دو تا وروجک و بذارم کف دستشون...

همه سر و صورت و لباسام پر از روغن شده بود و دلم میخواد همشو لول کنم بکنم تو دهن این دو تا بچه

هنوز تقریبا پخش زمین بودم که دست جاوید به سمتم دراز شد، پوکر فیس نگاهی به خودشو دستش انداختم.. بگیرم؟ نگیرم؟
گرفتم
با یه زور کوچیک بلندم کرد و با عصبانیت گفت:

_ینی چی این کارا؟

فکر کردم با منه اما نگاهش سمت بچه ها بود، سارا حق به جانب گفت:

_بابا چند دفعه باید بگیم پرستار نمیخوایم، ما خودمون مامان داریم، اگه تو بذاری اون برمیگرده پیشمون ولی تو نمیذاری

یک آن رگ گردن جاوید زد بیرون و سرخ شد، کبود شد، آبی شد
منم تمام مدت عین سکته ایا زل زده بودم بهش، یه دفعه چنان نعره زد که دو قد پریدم هوا:

_دفعه آخری باشه که این حرفو میشنوم، شماها مادری ندارید.. مادر شما 4 سال پیش مُرد، رفت... تموم شد

1401/07/07 08:30

?✨?✨?✨?✨?


#پارت20
#پرستار_شیطنت_هایم

تموم شده آخرشو چنان داد زد که منم جوگیر شدم و جیغ زدم:

_راس میگه دیگه

هر سه نفر برگشتن با غضب نگام کردن، قشنگ با نگاهشون داشتن میگفتن وسط حرف ما زر نزن :|

سرمو انداختم پایین، صدای گریه ریز صدرا میومد و خودشو چسبونده بود به سارا

اومدن برن تو اتاق که دوباره داد زد:

_کجاااا؟

ای بابا، بذار برن تو اتاقشون دیگه مرتیکه موجی... :

_ از امشب اتاقاتون جدا میشه تا بفهمید نمیشه هر موقع و هر جا هر طور دلتون خواست رفتار کنید و هیچکس بهتون کاری نداشته باشه

دیگه دو تاشون داشتن گریه میکردن، دلم براشون سوخت، با من من گفتم:

_اشکالی نداره، بلاخره بچن ازین شیطونیا...
چنان نگام کرد که سرمو کردم تو یقم، بی تربیت به بابات اونطوری نگا کن

نگاهشو از من گرفت و رو به اون دو تا گفت:

_ امشبم پیش هم نمیخوابید، خانوم بخشی لطفا وسایل سارارو ببرید داخل یکی از اتاقای مهمان تا فردا حل کنم این قضیه رو

حالا نگا دراز بی قواره رو، به من چیکار داری .. من یه گوشه وایستادم دارم دوغمو میخورم
برای جلو گیری از داد زدنش خودمو سریع جلو کشیدم و وارد اتاقشون شدم

خبببب حالا چی جمع کنم؟ من نمیدونم چی جمع کنم که!!

کلمو از لای در بردم بیرون، دستاشو داخل جیباش کرده بود و در حالی که عصبی پاشو تکون میداد با اخم اونور و نگا میکرد

تیپش برخلاف صبح که کت و شلوار رسمی داشت راحتی و تو خونگی بود، قبل از اینکه دوباره هیز بازیامو شروع کنم گفتم:

_ببخشید، منظورتون از وسایل دقیقا چیاس؟
با حرص نگام کرد، فک کنم داشت با خودش میگفت این چرا انقدر جلبک مغزه!!
پوفی کشید و رو به سارا گفت:

_برو کمک کن به خانوم بخشی هر چی لازم داری برای امشبت بردار، فردا میگم اتاقتو درست کنن

1401/07/07 08:30

?✨?✨?✨?✨?


#پارت21
#پرستار_شیطنت_هایم

چند تا دفتر کتاب برداشت و جامدادی، محتاطانه گفتم:

_میخوای کمکت کنم؟

با حرص نگام کرد:

_ازت متنفرم، تو واقعا بدجنسی که باعث شدی مارو از هم جدا کنن

بعد بدون اهمیت دادن به من از اتاق خارج شد، اِنا بیا... زبون من از وسط تا خورده ، لباسام دیگه قابل پوشیدن نیست اونوقت بدجنسم خودمم... آش نخورده دهن جر خورده!

منم پشت سرش رفتم بیرون، بدون اهمیت دادن به ما گونه صدرارو که دیگه گریش بند اومده بود و بوسید و با گفتن اینکه زود برمیگردم پیشت رفت، واقعا این بچه 7 سالش بود؟!!!

من تو 7 سالگی دامن عروسکامو میدادم بالا نگا میکردم ببینم زیرش چی داره!!

الله و اکبر به این همه تغییر!!!!

جاوید رو به من گفت:

_شماهم برید دوش بگیرید، میگم الهه براتون لباس بیاره

منتظر بودم تو بگی وگرنه عمرا دوش نمیگرفتم:

_نه لازم نیست الاناست که دوستم لباسامو بیاره

_ممکنه الانا نرسه و دلم نمیخواد کل خونه رو روغنی کنید

با یک جمله با سرامیکای روغنی کف راهرو یکیم کرد، عاشغال خوبه بچه های خودت اینطوری تر زدن به هیکل من ها، اومدم جواب دندون شکنی بهش بدم اما زبونم گاز گرفتم تا دوباره سرمو به باد نده

تا دم راه پله رفت و بلند الهه رو صدا زد... تعجبم از این بود که چرا با این همه داد و بیداد الهه خانوم بالا نیومد ببینه چه خبره؟

به الهه سپرد پلشت کاریای روی زمین و جمع کنه، بعدم گفت میخواد استراحت کنه و رفت پایین، احتمالا اتاق خوابش پایین بود

بهش کمک کردم که اونجارو تمیز کنه، خاک بر سر بیشعور نمیگه پیرزن بیچاره پیره گناه داره.. وقتی کارمون تموم شد با نیش باز به راهرو که برق افتاده بود نگاه کردم.. الهه رو بهم گفت:

_دستت درد نکنه مادر، حالا برو یه دوش بگیر بوی روغن نباتی میدی

نیشم جمع شد و پوکر فیس نگاش کردم

1401/07/07 09:07

?✨?✨?✨?✨?


#پارت22
#پرستار_شیطنت_هایم


_ولی آخه لباس ندارم

لبخند گشادی زد:

_اشکالی نداره من بهت لباس میدم

به قد 155 و بدن تپلش نگاه کردم، دستپاچه نیشمو تا بناگوش باز کردم و سرمو خاروندم:

_نه بابا، الان دوستم لباسمو میاره لازم نیست

اخم کرد:

_خب بهش زنگ بزن ببین کجاست، نمیشه همینطوری بشینی که

پوف حالا اینم گیر کنش اتصالی کرده، با حرص باشه ای گفتم و گوشیمو از جیب شلوارم در آوردم و شماره نوشین و گرفتم

مثل همیشه زود جواب داد:

_جانم ماهی؟

_سلام نوشین جان، عزیزم لباسامو فرستادی؟

_اوهوک، چه مهربون، نه نفرستادم براچی

با تعجب جیغ زدم:

_چی؟ نفرستادی؟

با ترس گفت:

_نه نفرستادم چی شده مگه؟
_الان بفرست

_نمیتونم تا یکی دو ساعت دیگه برم خونه ماهرو، یه کاری برام پیش اومده

وقتی خدا داشت شانس و تقسیم میکرد من قطعا داشتم اجابت مزاج میکردم، پوفی کشیدم و لبخند بزرگی که رو لبای الهه خانوم نقش بسته بود و نادیده گرفتم:

_باشه پس، هر موقع تونستی بفرست

و قط کردم،. همچنان با همون لبخند منحوسش نگام میکرد، دماغمو بالا کشیدم و کشاله رونمو خاروندم:

_ام، میشه بهم لباس بدید؟؟

***
به شلوار گل گلی که کمرشو با سنجاق محکم کرده بودم و تیشرت صورتی بزرررگی که تو تنم زار میزد داخل آینه نگاه کردم، قد شلوار تا یک وجب بالا تر از قوزک پام بود که با اون میزان گشادی و طرحای روش دقیقا شبیه اسکولا شده بودم

به روسری سبزی که برام اورده بود نگاه کردم، اگه میمردمم اینو نمیپوشیدم...

ساعت 9 بود و وقت شام... منم انقدر گشنم بود که اصلا به سر و وضعم اهمیت ندم، دو ساعتی که نوشین میگفت گذشته بود اما هنوز خبری از لباسای خودم نبود... بعدا باید ته توی این قضیه رو در میاوردم و میفهمیدم اون پتیاره خانوم کجا رفته که نیست

نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم

1401/07/07 09:07

?✨?✨?✨?✨?✨?


#پارت23
#پرستار_شیطنت_هایم


در اتاق سارارو که کنار در اتاق خودم بود و زدم، چند ثانیه صبر کردم ولی جوابی نیومد.. دوباره در زدم ولی بازم جوابی نیومد

در و اروم باز کردم، تو اتاقش نبود... حدس اینکه رفته بود پیش صدرا سخت نبود
به سمت اتاق ته راهرو حرکت کردم، در زدم... با کمی مکث صدای صدرا اومد:

_بیاید پایین شام

جیغ زد:

_نمیخورم

در و باز کردم و سرمو از لاش بردم داخل.. سارا خودشو زیر پتو مخفی کرد و صدرا خودشو جلو کشید، با لبخند پیروز مندانه ای گفتم:

_اگه میخواین لوتون ندم که پیش هم بودین همین الان میاین پایین برای شام

صدرا جیغ زد:

_از ما کاج گیری نکن

جان؟!!! پوکر فیس گفتم:

_باج

عین خودم جواب داد:

_باج چیه

سارا سرشو از زیر پتو آورد بیرون و با قیافه متاسفی گفت:

_اونی که گفتی باج گیریه، چرا وقتی بلد نیستی ازش استفاده میکنی؟

صدرا دماغشو چینی انداخت:

_دوست داشتم

سارا اومد چیزی بگه که گفتم:

_بعدا میتونی معلم بازی در بیاری آبجی بزرگه، فعلا بیاید پایین شامتونو بخورید

و بدون اینکه منتظر بمونم چیزی بگن رفتم پایین، چیزی رو سرم ننداخته بودم، مهمم نبود برام و از قرار معلوم برای این اینام مهم نبود

و از همه مهم تر انقدر الان تیپم مضحک بود که کسی به موهام نگاه نمیکرد

همونطورم شد، الهه خانوم نبود و خودش تنها پشت میز داشت غذاشو میخورد بلند گفتم:

_اِهِممم

سرشو آورد بالا و با دیدن من چشماش گشاد شد

1401/07/07 09:07

?✨?✨?✨?✨?✨?


#پارت24
#پرستار_شیطنت_هایم


یه نگاه از سر تا پام انداخت، ولی برخلاف انتظارم که فک میکردم پقی بزنه زیر خنده فقط خودشو جمع و جور کرد و به صندلی کنارش اشاره کرد:

_بفرما بشین

چقدر یُبسی تو مرد، یه لبخند بزنی بد نیست، همون موقع بچه ها از پله ها اومدن پایین

به ما که رسیدن سلام زیر لبی کردن و وقتی نگاهشون به من افتاد چند ثانیه تو چشمای هم نگاه کردیم و بعد پقی زدن زیر خنده

هر هر هر، صدرا با انگشت بهم اشاره و کرد و در حالی که پخش زمین میشد گفت:

_شبیه دلقکایی

سارا اشک چشمشو گرفت و گفت:

_اره اره، دقیقا شبیه پنی وایزه

چند ثانیه پوکر فیس بهشون نگاه کردم اما همچنان عین بز میخندیدن، من ماهرو نیستم شما دو تا رو ننشونم سرجاتون

لبخندی زدم . بعد دهنمو عین اسب آبی باز کردم و چنان زدم زیر خنده که تکون ریز جاوید و حس کردم، چنان شیهه میکشیدم که خودم پشمام ریخته بود

بچه ها بعد از چند ثانیه کم کم ساکت شدن و بعد مبهوت به من زل زدن

ولی من همچنان میخندیدم، زیر بار فشاری که داشت بهم میومد گلاب به روتون داشتم شلوارمو قهوه ای میکردم

ولی چاره ای نبود، من باید روی اینارو کم میکردم

همچنان میخندیدم که صدرا جلو اومد و لبه تیشرتمو کشید:

_هی، بس کن

سارا مبهوت گفت:

_ به چی میخندی اینجوری؟

خندمو کاملا یهویی جمع کردم و بی حس زل زدم بهش:

_حرفت واقعا خنده دار بود

با حرص گفت:

_اصلنم انقدر خنده نداشت

ابروهامو بالا انداختم و لبخند ریزی زدم:

_از تیپه من که خنده دار تر بود قطعا

بعدم بی تعارف صندلی رو بیرون کشیدم و نشستم، اون دو تام بعد از اینکه یکم زل زل نگام کردن اومدن و کنار پدرشون اونطرف میز نشستن

از گوشه چشم به جاوید نگاه کردم، لبخند ریزی گوشه لبش بود... خیلی کم، در حدی که مقداری گوشه چشماش و جمع کنه فقط... ولی رضایت بخش بود.

1401/07/07 09:07