♥️?♥️?
?♥️?
♥️?
?
#پارت_40
#رئیس_جذاب_من
با گلو درد شدیدی ک داشتم و احساس خفگی ک بهم دست داد چشمهام رو باز کردم و به سرفه کردن افتادم نگاهم به اتاق ناآشنایی افتاد ک داخلش بودم داشتم به این فکر میکردم اینجا کجاست و من چرا اینجام ک در اتاق باز شد و بابام و آریا اومدند داخل اتاق روی تخت نیم خیز شدم ک نگاهشون بهم افتاد بابا با نگرانی به سمتم اومد و گفت
_طرلان خوبی دخترم؟!
بدون اینکه جوابش رو بدم نگاهم رو به آریا دوختم و سرد گفتم
_اینجا کجاست من چرا اینجام؟!
_اینجا ویلای منه چون داشتی تو دریا غرق میشدی پسر زن دایی نجاتت داد!
تازه یاد غرق شدنم تو دریا افتادم وقتی ک میخواستم خودکشی کنم اما آخرین لحظه پشیمون شدم و میخواستم خودم رو نجات بدم اما نمیشد درست لحظه ای ک ناامید شده بودم یکی من و نجات داده بود!
نگاهم رو از آریا گرفتم و از روی تخت بلند شدم و گفتم
_من میخوام برم
صدای عصبی بابا اومد
_تا وقتی حالت خوب نشده اجازه نداری جایی بری!
با خشم به سمتش برگشتم و مثل خودش عصبی گفتم
_من میرم میخوام ببینم کی میخواد جلوی من رو بگیره!
تا خواست حرفی بزنه صدای خشدار و خشک آریا بلند شد
_ تو منشی منی و تو این سفر کاری هر جایی ک من باشم باید باشی تا موقعی ک من بخوام تو این خونه میمونی دیگه هم نمیخوام حرفی بشنوم!
وا رفته بهش خیره شده بودم چند بار دهنم رو باز و بسته کردم تا حرفی بزنم اما چیزی به ذهنم نمیومد در نتیجه ساکت شدم و با حرص بهش خیره شدم ک بدون توجه بهم بابا رو مخاطب قرار داد و گفت
_دایی بریم؟!
_بریم
نگاهم لحظه ی آخر به بابا افتاد ک لبخندی گوشه ی لبش نشسته بود حتما داشت به هوش و ذکاوت پسر خواهرش لبخند میزد پسره ی عوضی همیشه برام دردسر درست میکرد با حرص پام رو روی زمین کوبیدم و زیر لب غر زدم
_حساب همتون رو میرسم!
♥️
?♥️
#حرف_دلم
1399/09/02 14:37