The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت_68
لباس هام رو عوض کردم و به سمت اتاق مامان رفتم باید ببینم چیکارم داشت ک بهم گفت وقتی برگشتم خونه برم پیشش، مخصوصا حرف های بابا ک داشت با مامان میزد چند دقیقه پیش ذهنم رو مشغول کرده بود و تا نمیفهمیدم ک قضیه از چی قراره نمیتونستم آروم بگیرم این حس کنجکاوی داشت من رو دیوونه میکرد.
تقه ای زدم ک بعد از چند ثانیه صدای گرفته ی مامان بلند شد:
_بفرمائید
در اتاق و باز کردم تاریک تاریک بود متعجب لامپ اتاق رو روشن کردم مامان روی تخت به حالت جنین وار دراز کشیده بود نگران به سمتش رفتم و گفتم
_مامان خوبی؟!
با دیدنم روی تخت نشست چشمهاش رو ک از شدت اشک قرمز شده بود و ورم کرده بود رو بهم دوخت و گفت
_خوبم
_مامان چشمهات چرا قرمزه گریه کردی؟!
با شنیدن این حرفم چونه اش لرزید و اشک هاش روی صورتش جاری شدند ترسیده گفتم
_مامان چت شده چرا این شکلی شدی کسی اذیتت کرده اینجا چیشده آخه قربونت برم.
انگار اصلا صدام رو نمیشنید ک محکم بغلم کرد و با حالتی جنون وار در گوشم میگفت
_نمیزارم تو رو هم مثل داداشت ازم بگیرن نمیزارم اذیتت کنن نمیزارم من تو رو از دست نمیدم نمیزارم باهات بازی کنن.
نمیدونستم منظورش از حرف هایی ک میزنه چیه و نمیتونستم هم سئوالی ازش بپرسم مخصوصا با این حالی ک داره سعی کردم آرومش کنم با صدایی ک سعی میکردم آروم باشه گفتم
_مامان هیچکس نمیتونه من و از شما جدا کنه چرا میترسی فدات شم.
ازم جدا شد مثل یه بچه مظلوم شده بود با معصومیتی ک تو چشمهاش بود بهم خیره شد و گفت
_من و ببخش دخترم من…
با باز شدن ناگهانی در اتاق مامان ساکت شد و نتونست حرفش رو بزنه بابا با نگرانی نگاهش رو بین من و مامان چرخوند و روی مامان ثابت موند به سمت مامان اومد ک بلند شدم و اجازه دادم کنار مامان جای من بشینه
دوتا دستش رو روی صورت مامان گذاشت و گفت
_چته خانومم مگه به من اعتماد نداری؟!
با صدای لرزونی گفت
_دارم
_پس چرا داری بیقراری میکنی؟!
_میترسم
_از چی؟!
_از اینکه دخترم رو مثل پسرم از دست بدم این خانواده خیلی بی رحمن.

با شنیدن این حرف مامان خشکم زد ، بهت زده داشتم بهشون نگاه میکردم یعنی چی ک پسرش رو این خانواده ازش گرفتن چرا همه چیز گنگ و مبهم بود باید بهم توضیح میدادن و همه چیز رو میگفتند این حق منه ک بدونم.
_طرلان ما رو تنها بزار.
با شنیدن صدای بابا به خودم اومدم گیج سرم رو تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون بی اختیار به سمت اتاق بابا بزرگ حرکت کردم اون باید بهم جواب پس میداد اون مسبب این حال روز ما بود مخصوصا حال مامانم باید بهم میگفت 
بدون اینکه در اتاقش رو بزنم باز کردم و داخل شدم روی صندلی نشسته بود و

1399/09/05 22:24

داشت کتاب میخوند با دیدنم سرش رو بلند کرد چشمهاش سرد بود درست مثل یخ 
با صدای سرد و خشکی گفت
_بهت در زدن یاد ندادن دختر جون.
بدون توجه بهش با صدای گرفته ای گفتم
_باید بهم جواب پس بدی
ابرویی بالا انداخت و سئوالی بهم خیره شد ک گفتم
_تو با مامان چیکار کردی؟!
پوزخندی زد و گفت
_من با مامانت چیکار میتونم کرده باشم؟!
_راستش رو بگو وگرنه خودم میفهمم اون وقته ک زندگی شما و تموم اعضای این خونه رو خراب کنم با مامان من چیکار کردی ک حال روزش اون شده چیکارش کردی تو اصلا بگو ببینم تو پسر مامانم رو ازش گرفتی کدوم پسر مامانم از چی داشت حرف میزد؟!
با خونسردی ک کفرم رو درمیاورد به چشمهام خیره شد و گفت
_جواب سئوال هات پیش مادرت نه من.
با چشمهایی ک حالا شک نداشتم از خشم و حرص قرمز شده بود بهش زل زدم و با صدایی ک به وضوح داشت از خشم میلرزید گفتم:
_اگه حتی یه ذره تو اذیت کردن مامان من نقشی داشتی زندگی خودت و شهین جونت رو جهنم میکنم تو یه آدم خودخواه هستی ک بخاطر خواسته های خودت بچه هات رو فدا میکنی.
_هیچوقت قضاوت نکن دخترجون شاید چیزایی هست ک تو نمیدونی و من میدونم شاید اتفاق هایی افتاده ک حق با منه نه تو شاید شهین بی گناه باشه و مادر تو گناه کار!
با عصبانیت فریاد زدم
_مادر من گناهکار نیست، گناهکار تویی.
_چخبره ؟!
با شنیدن صدای آریا بدون اینکه به سمتش برگردم رو به بابا بزرگ گفتم
_به زودی همه چیز و میفهمم!مقصر هر چیزی ک تو این خونه هست و حال مادرم رو تا این حد خراب کرده شک ندارم شمایید.

راهم رو کج کردم ک از اتاق برم بیرون آریا رو دیدم ک ایستاده بود و داشت به ما نگاه میکرد حتی ذره ای تعجب یا بهت داخل چشمهاش نبود این بشر چقدر ریلکس بود ، نگاهم رو ازش گرفتم و از اتاق رفتم بیرون در رو محکم بهم کوبیدم ، کنار در اتاق مامان ایستادم تا بابا بیاد بیرون باید بهم جواب میداد مامان تو وضعیتی نبود ک ازش چیزی بپرسم ، یکساعت ک گذاشت در اتاق مامان باز شد و بابا با چهره ی گرفته اومد بیرون سرش رو بلند کرد نگاهش ک بهم افتاد گفت
_برو بخواب مامانت خوابید تا صبح حالش بهتر میشه.
با صدای محکمی گفتم
_باید حرف بزنیم بابا
_الا نه طرلان!
_اما ….
حرفم رو قطع کرد و گفت
_طرلان الان نه.
انقدر محکم و جدی گفت ک دیگه نتونستم روی حرفش حرف بزنم بابا راهش رو به سمت اتاق آقاجون کج کرد منم با عصبانیت به سمت اتاقم رفتم ، روی تخت خوابیدم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی کمی استراحت کنم فردا همه چیز حل میشد.
* * * * *
روبروی بابا و مامان نشسته بودم منتظر و سئوالی بهشون نگاه میکردم ک بابا تک سرفه ای کرد و گفت:
_خوب چی میخواستی بپرسی؟!
نگاهم

1399/09/05 22:24

رو به چشمهاش دوختم و گفتم:
_چرا دیشب حال مامان تا اون حد خراب شده بود چرا مامان میگفت این خانواده پسرش رو ازش گرفتن!؟ شما قبلا با شهین ازدواج کردین این وسط ربطش به مادر من چیه همه چیز رو میخوام بدونم.
بابا نفس عمیقی کشید و گفت:
_من قبل ازدواج با مادر با شهین ازدواج کرده بودم اونم یه ازدواج فامیلی به اجبار پدرم تا اینکه چندسال از ازدواجمون گذشت و شهین حامله نشد، پدرم از ما وارث میخواد برای نسل بعد خودش اما شهین اصلا توانایی باردار شدن رو نداشت.
مکثی کرد و به مامان خیره شد ک به وضوح دست هاش داشت میلرزید دستش رو روی دستش گذاشت و محکم فشار داد چشم هاش رو به معنی آروم باش روی هم قرار داد.
بعد از چند دقیقه ای ک گذشت ادامه داد:
_هر کاری کردیم هر دکتری رفتیم نتیجه نداشت تا یه مدت ک گذشت بابام دست یه دختر رو گرفت آورد خونه گفت باید صیغه اش کنی این دختر رو تا برامون یه بچه بدنیا بیاره
چشمهام گرد شد چی داشتم میشنیدم!

_اون دختری ک آقاجون آورده بود کسی نبود جز عشق سابق من ک یه دختر پرورشگاهی بود کسی ک من میخواستم باهاش ازدواج کنم اما نشد آقاجون نذاشت و مجبورم کرد با شهین ازدواج کنم چرا دروغ بگم با دیدن نیاز ک میخواست برام بچه بدنیا بیاره خیلی خوشحال شدم هم اینکه میتونستم یه مدت کنار عشقم سر کنم.شهین اصلا مخالفتی نکرد حتی عصبی هم نشد انگار اصلا از قبل خبر داشت نیاز شد صیغه ی من تا حامله بشه آزار و اذیت های شهین و پدرم هم شروع شد این من رو کلافه میکرد با حامله شدن نیاز عشقم بهش چند برابر شده بود یه روز بردمش محضر عقدش کردم، وقتی برگشتیم من رفتم اتاق آقاجون تا بهش بگم با نیاز عقد کردم و طلاقش نمیدم حتی بعد بدنیا اومدن بچه ها اما وقتی من داشتم به آقاجون میگفتم این موضوع رو شهین شنیده بود، رفته بود سراغ زن حامله ام و کتکش میزد ، با دیدن اون صحنه انقدر عصبی شده بودم ک دست نیاز رو گرفتم و بردمش آقاجون هر کاری کرد نتونست من و برگردونه خونه درنتیجه من شهین رو طلاقش دادم آقاجون هم از ارث محرومم کرد تا الان.
شکه به بابا خیره شده بودم هجم حرف هایی ک شنیده بودم برام سخت بود رسما یه تراژدی یا رمان شده بود اخه مگه میشه، 
_طرلان دخترم خوبی؟!
با شنیدن صدای مامان سرم رو بلند کردم و به چشمهای اشکیش خیره شدم چقدر سختی کشیده بود تمام این سال ها ، به سمت بابا برگشتم و سئوالی ک داشت مخم رو عین خوره میخورو پرسیدم
_پسر مامان رو کی ازش گرفته کدوم پسر؟!
_این سئوال بمونه برای بعدا طرلان الان اصلا نمیتونم راجبش حرف بزنم
_اما من حقمه جوابش رو بدونم.
به چشمهام خیره شد و گفت
_میفهمی به زودی دخترم فقط

1399/09/05 22:24

صبر کن باشه.
ناخوداگاه زمزمه کردم
_باشه
_پس بلاخره همه چیز رو بهش گفتی!
با شنیدن صدای بابابزرگ با عصبانیت از جام بلند شدم و بهش خیره شدم تمام این اتفاقات ک زندگی بابام مامانم و حتی شهین رو زیر و رو کرده بود تقصیر خود این مرد ظالم بود.

#حرف_دلم

1399/09/05 22:24

#پارت_69
با خشم بهش خیره شده بودم ، ک پوزخندی زد و گفت:
_پس بلاخره فهمیدی ک شهین مقصر نیست!
پوزخند عصبی زدم و گفتم
_اتفاقا چرا خود شهین هم کم مقصر نیست ولی مقصر اصلی شما هستید ک رفتید عشق سابق پدرم رو آوردید تا صیغه اش بشه و براش بچه بدنیا بیاره شما مقصر بودید شهین هم میتونست قبول نکنه و برای زندگیش عشقش میجنگید اما نه این کار ها رو نکرد پس در نتیجه مامان بی گناه ترین فرد تو این جریانات وقتی به حرف های پدرم فکر میکنم فقط یه چیز میاد تو ذهنم اونم اینه ک شما چقدر منفور هستید.
نگاهم و به صورتش دوختم تا اثر حرف هام رو چهره اش ببینم اما انگار هیچ اثری نداشت ک با چشمهای سرد و بی روحش داشت بهم نگاه میکرد این مرد انگار هیچ احساسی تو وجودش نبود با عصبانیت اومدم از کنارش رد بشم ک صدای سردش بلند شد:
_از داداشت چیزی بهت گفتن!
با شنیدن این حرف خشکم زد بهت زده ایستادم به سمتش برگشتم و با شک گفتم
_داداشم؟!
_ آره داداشت.
حس کردم قلبم داره از جاش کنده میشه خدایا چه خبره امروز من توانایی هضم این همه اتفاقات رو ندارم.صدای عصبی بابا بلند شد
_طرلان از چیزی خبر نداره بابا تمومش کن!
به سمتش برگشتم و گفتم
_بابا تو رو خدا بگو و تمومش کن.
صدای بابا بزرگ بلند شد:
_تو یه داداش داری ک وقتی مادرت اون رو بدنیا آورد از مادرت و پدرت گرفتیم و شهین بزرگش کرد چون اون بچه حق شهین بود.
_چی!
اومدم لب باز کنم حرفی بزنم ک سرم تیری کشید آخی از درد گفتم ک صدای نگران بابا بلند شد
_دخترم
_شما….
نتونستم حرفم رو ادامه بدم سرم گیج رفت و آخرین لحظه تو آغوش گرمی فرو رفتم و سیاهی مطلق.

با درد چشمهام رو باز کردم چند بار پلک زدم تا دیدم واضح شد دستم رو روی سرم گذاشتم عجیب داشت درد میکرد ، متعجب نگاهی به تخت انداختم من کی اومده بودم اینجا داشتم به مخم فشار میاوردم ک در اتاق مامان باز شد و بابا اومد داخل با دیدن چشمهای بازم به سمتم اومد و با نگرانی گفت:
_خوبی دخترم؟!
با دیدن بابا تموم اتفاق هایی ک افتاده بود مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد شد اخمام تو هم رفت باز هم حس پوچی بهم دست داد تموم این مدت بابا و مامان ازم مخفی کرده بودند هیچی درموردش بهم نگفته بودند و این داشت بیشتر حالم رو خراب میکرد.با صدای خشداری گفتم
_داداشم کیه؟!
بابا با صدای گرفته ای گفت
_دخترم من …
حرفش رو قطع کردم و محکم گفتم:
_داداش من کیه؟!
نگاه عجیبی به چشمهام انداخت و بعد از مکثی ک جون من رو به لبم رسوند گفت:
_آرسین!
خشکم زد یعنی آرسین داداش من بود و من تمام این مدت فکر میکردم پسر شهین ک ازش متنفر میشدم گاهی هم بهش نزدیک میشدم و با حرف هاش آروم میشدم اشک

1399/09/05 22:25

داخل چشمهام جمع شد من تحملش رو نداشتم.
_دخترم خوبی؟!
این حرفش تلنگری شد تا اشکام روی صورتم جاری بشند من تو هر شرایطی سعی میکردم قوی باشم حتی وقتی بهم تجاوز شد وانمود میکردم قوی هستم سعی و تلاشم رو میکردم اما الان چی بازم میتونستم قوی باشم!؟ اونم با فهمیدن این همه جریان داداش داشتم من یه داداش ک قبلا از مادرم گرفته شده و دادنش به شهین خدایا من باید چیکار کنم.
با سیلی محکمی ک بابا بهم زد به خودم اومدم نگاهم رو به چشمهای قرمز شده اش دوختم و با هق هق نالیدم:
_بابا
محکم بغلم کرد و گفت
_جون بابا
_من تحملش رو ندارم
موهام رو نوازش کرد و با صدای پر از آرامشی در گوشم زمزمه کرد:
_درست میشه بلاخره همه چیز
سرم رو از توی سینه اش بلند کردم و گفتم
_آرسین میدونه؟!
بابا با درد چشمهاش رو به معنی تائید باز و بسته کرد

حس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه تحمل این همه اتفاق هایی ک افتاده بود رو نداشتم یکم زیاد بود برام قطره اشکی روی گونم افتاد ک صدای بابا بلند شد:
_گریه نکن دختر قشنگم.
_بابا 
_جون بابا؟!
_میخوام آرسین رو ببینم.
نگاهی به چشمهام انداخت و گفت:
_باشه الان بهش میگم بیاد داخل اتاقت.
بلند شد و رفت بیرون تموم مدت چشمم رو به در اتاق دوخته بودم منتظر بودم آرسین بیاد چجوری تونستن از من پنهون کنند ، من یه داداش داشتم یه داداش ک از خودم بزرگتر بود کسی ک میتونست من رو حمایت کنه کسی ک وقتی بهم تجاوز شد میتونستم سرم رو شونه اش بزارم و گریه کنم اما بخاطر اون مرد ک اسم پدر بزرگ رو یدک میکشید از داشتن داداشم هم محروم بودم. با باز شدن در اتاق از افکارم خارج شدم آرسین با صورت کبود شده اش ک شک نداشتم از عصبانیت و چشمهایی ک قرمز بود به سمتم اومد روی تخت نشست کنارم به چشمهاش خیره شدم دلم میخواست فقط نگاهش کنم اونقدر ک سیر بشم از دیدنش یعنی آرسین واقعا داداش من بود!
با صدای خشداری گفت
_خوبی؟!
با صدایی ک از شدت گریه داشت میلرزید گفتم:
_تو چی فکر میکنی؟!
_معذرت میخوام
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_چرا ؟!
_اینکه نتونستم واقعیت ها رو بهت بگم.
_تو ک تقصیری نداری مقصر همه ی اینا اون مرد ک با خودخواهی هاش زندگی همرو خراب کرده.
با صدایی ک داشت میلرزید گفت:
_هنوزم از من متنفری؟!
با چشمهاش خیره شدم و گفتم:
_من هیچوقت ازت متنفر نبودم.
اشک داخل چشمهاش داشت برق میزد ، دستش رو گرفتم و محکم فشار دادم ک خم شد و محکم بغلم کرد هر دوتامون داشتیم گریه میکردیم با صدای بلند بدون هیچ خجالتی ، چه حس عجیبی بود اینکه بفهمی یه داداش داری یه داداشی ک به ناحق ازت جدا شده تمام این سال ها و حالا ک بدستش آورده بودم داشتم گریه میکردم از

1399/09/05 22:25

خوشحالی درد نمیدونم اما فقط این رو میدونستم ک حس سبک شدن دارم.

چند روز گذشته بود خودم رو داخل اتاق حبس کرده بودم و اصلا از اتاق بیرون نمیرفتم ، حالم اصلا خوب نبود سخت بود فهمیدن واقعیت ها برام شب تا صبح جدیدا کابوس میدیدم حس ترس عجیبی داشتم ک مثل خوره افتاده بود تو جونم.
صدای در اتاق اومد ک با صدای گرفته ای گفتم:
_بفرمائید؟!
در اتاق باز شد و قامت آریا نمایان شد اون اینجا چیکار میکرد به سختی روی تخت نشستم نگاهش رو بهم دوخت و به سمتم اومد گوشه ای از تخت نشست و با صدای بمی گفت:
_چرا خودت و داخل اتاق زندونی کردی؟!
_به تو ربطی نداره.
پوزخندی زد و گفت:
_زبون درازت ک هنوز سر جاشه.
حوصله ی کل کل کردن باهاش رو نداشتم باز هم اومده بود من رو عصبی کنه نیش بزنه این مرد هم یکی بود عین بابا بزرگ ، اون زندگی مامانم رو نابود کرد و این زندگی من و اما به یه شکل دیگه چشم هام از خشم درخشید
با صدایی ک حالا به وضوح داشت میلرزید گفتم:
_ازت متنفرم!
چشمکی بهم زد و گفت
_اینم یه نوع حس عزیزم.
عزیزم آخرش رو یه جوری کشیده گفت ک بدنم مور مور شد انگار حالم رو فهمید ک خودش رو بهم نزدیک تر کرد سرش رو کنار گوشم آورد و گفت:
_زودتر خوب شو خانوم کوچولو شرکت بدون هیچ هیجانی نداره برام.
بعد از گفتن این حرفش سرش رو عقب کشید چشمهام از شنیدن حرفش گرد شده بود ، با صدای جدی گفت:

#حرف_دلم

1399/09/05 22:25

#پارت_دلم
_فردا میبینمت.
و بعد از گفتن این حرفش بلند شد و از اتاق رفت بیرون حتی منتظر نموند ک من حرفی بزنم عوضی زورگو انگار فقط اومده بود حال من و خراب کنه ک موفق هم شده بود آخه آدم چقدر زورگو میتونه باشه حتی ازم نظر نخواست فقط گفت فردا آماده باشی.

از جام بلند شدم رفتم سمت حموم بعد از اینکه دوش گرفتم لباس هام رو پوشیدم یه آرایش ملایم کردم تا رنگ پریده گی صورتم معلوم نباشه ، نمیخواستم ضعیف باشم و نشون بدم ک با کوچکترین خبری ک میشه از پا میفتم نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم در اتاق رو باز کردم و خارج شدم. به سمت پایین رفتم صدا های بقیه داشت میومد پام رو ک روی آخرین پله گذاشتم صدای عمه نیلا بلند شد:
_طرلان دخترم خوبی؟!
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم ک چند قدم دور تر از من ایستاده بود ، در حالی ک به سمتش میرفتم لبخندی زدم ک مصنوعی بودنش مشخص بود.
_سلام عمه ممنون شما خوبید!؟
نگاهش و به صورتم دوخت و گفت:
_خوبم دخترم اومدم بهت سر بزنم فهمیدم ک بلاخره همه چیز رو بهت گفتن نگرانت شدم.
با شنیدن حرف هاش ک بوی صداقت میداد و مهربونی ذاتیش لبخندی روی لبهام نشست شاید تنها زن خوبی ک تو این خانواده بود عمه نیلا بود.
_طرلان؟!
با شنیدن صدای مامان به سمتش برگشتم ازش دلخور بودم چرا تمام مدت هیچ چیزی به من نگفت اما نمیتونستم به روی خودم بیارم مامان بیشتر از همه ضربه خورده بود، رنگ صورتش بشدت پریده بود و انگار تو این چند روز لاغر تر شده بود به سمتش رفتم و اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_چرا رنگت پریده مامان مریض شدی؟!
با شنیدن این حرفم چونش لرزید با بغض بهم نگاه کرد ک دلم زیر و رو شد محکم بغلش کردم ک شروع کرد به گریه کردن اشک ک داشت میومد رو به سختی پس زدم و با صدایی ک سعی میکردم نلرزه گفتم:
_مامان گریه نکن.
_من و ببخش دخترم.
از خودم جداش کردم به چشمهای اشکیش خیره شدم و گفتم:
_چرا باید تو رو ببخشم مگه کاری کردی؟!
_بخاطر اینکه….
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_هیش!
ساکت شد فقط با چشمهای قرمز شده بهم خیره شد ک ادامه دادم:
_کاری نکردی ک بابتش معذرت خواهی کنی مامان اونی ک مقصره یکی دیگه اس انشاالله هم تقاص کار هاش رو پس میده.
مامان لبخند تلخی میون گریه زد ، خواستم بحث رو عوض کنم برای همین دوباره اخم کردم و گفتم:
_چیکار کردی با خودت مامان؟!
صدای آرسین از پشت سرم اومد:
_چند روزه اصلا غذا نخورده‌
چشمهام گرد شد و گفتم:
_مامان راست میگه؟!
_میل نداشتم
_یعنی چی میل نداشتم حال و روزت و ببین چقدر رنگ پریده شدی مگه دکتر نگفت باید تغذیه ات سالم باشه.
صدای عمه نیلا اومد:
_مامانت و ببر تو سالن من هم میرم میگم یه چیزی بیارن با

1399/09/05 22:27

مامانت بخورین دوتاتون هیچی نخوردین.
و بعد از گفتن این حرفش به سمت آشپزخونه رفت ، صدای آرسین بلند شد:
_منم بیام؟!
با دیدن قیافه اش ک خودش رو مظلوم کرده بود لبخندی زدم و گفتم:
_بیا.

بلاخره بعد از چند روز داشتم میرفتم شرکت نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم دلم برای شرکت تنگ شده بود حتی برای پر حرفی های فاطمه چشم غره هایی ک مریم بهش میرفت. داخل شرکت ک شدم با صدای بلندی گفتم:
_سلام.
منشی ک اسمش شیدا بود با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و برام پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_سلام
امروز خیلی سر حال بودم و هیچ چیز نمیتونست حال خوبم رو خراب کنه ، داشتم به سمت اتاقم میرفتم ک صدای جیغ فاطمه از پشت سرم اومد در حالی ک دستم رو روی قلبم میذاشتم به عقب برگشتم و با حرص گفتم:
_چخبرته چرا جیغ میزنی؟!
به سمتم اومد و بدون توجه به حرفم محکم بغلم کرد و گفت:
_وای طرلان کجا بودی خیلی دلم برات تنگ شده بود.
لبخند محوی زدم و گفتم:
_حالم خوب نبود زیاد نتونستم بیام.
ازم جدا شد و در حالی ک به چشمهام نگاه میکرد گفت:
_الان حالت خوبه؟!
سری به نشونه ی تائید تکون دادم و گفتم:
_آره حالم خوبه
تا خواست چیزی بگه صدای باز شدن در اتاق آریا اومد نگاهم به سمتش برگشت حسام و آریا اومدند بیرون حسام با دیدنم لبخند گرمی زد و گفت:
_سلام طرلان خانوم حالتون خوبه؟!
لبخندی زدم بهش و گفتم:
_سلام ممنونم آقا حسام.
تا خواست چیزی بگه صدای سرد و خشک آریا بلند شد:
_حسام زود باش دیرمون شده‌.
_خوب حالا.
به سمتمون برگشت و گفت:
_فعلا خانوما.
و حرکت کرد ، آریا هم بدون اینکه حتی نگاهی بهم بندازه یا چیزی بگه رفت دلم از این کارش گرفت حداقل میتونست حالم رو بپرسه اما از اون کوه یخ چه انتظاری میرفت اون حتی زورش میومد جواب سلام بقیه رو بده مرتیکه ی خودخواه زشت!
_طرلان؟!
با شنیدن صدای فاطمه از افکارم خارج شدم ، نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
_ها
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_ها چیه، هواست کجاست مثلا دارم با تو حرف میزنم.

????

#حرف_دلم

1399/09/05 22:27

یادت ؛
هر صبح،
پیش از من
راه افتاده است
در جاده یِ نمناکِ پاییز... ??
#صبحتون_بخیر
#حرف_دلم

1399/09/06 07:19

ارسال شده از

?استخدام #مترجم #متصدی اموزش انلاین #تایپیست#مديرفروش #ادمين شبكه?

?#استخدام نیرو با شرایط ذیل:
1-ویزیتور
2-تایپیست
3-متصدی اموزشی
4-ادمین شبکه های اجتماعی

✅ دارای روابط عمومی متوسط
✅ توانایی کار گروهی
✅مدرک تحصیلی سیکل یا پایان نهم
✅حداق15و حداکثر55سال سن

رزومه کاری خود را به اینSanay9869@ در تلگرام ارسال کنید.


حقوق طبق قانون تعیین شده ماهیانه
1/5-2میلیون تومان
ساعت کار اختیاری
فقط 30 نفر مونده تا کادرمون تکمیل بشه

1399/09/06 13:18

ارسال شده از

دخترای گلم ???? خیلی قشنگه

مخصوصا دخترااااااااااا

لطفا بخووووووووونید




داداشم منو دید تو
خیابون.. با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام..
خیلی ترسیده بودم.. الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه..

نزدیک غروب رسید.. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند
بعد از نماز گفت بیا اینجا
خیلی ترسیده بودم

گفت آبجی بشین

نشستم
بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت
بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند
از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه
آخه غیرت الله

میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!

میدونی چرا امام حسن زود پیر شد
بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه

آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی
تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش
یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون
من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم
?
سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن..
اومد سرم رو بوسید و گفت آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باشی

از برخوردش خیلی تعجب کردم.. احساس شرم میکردم
گفتم داداش ایشاالله سایه ات همیشه بالا سرمه.. پیشونیشو بوسیدم...

سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده

بعدا" لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش...
سربند یا فاطمه الزهرا.س..
??

حالا هر وقت تو خیابون یه زن بی چادر رو میبینم... اشکم جاری میشه..
پیش خودم میگم حتما" اینا داداش ندارن که....

?..یا زهرا.س?
مطمئناً شيطون نميذاره اين پستو کپي کني.
امروز می خواهیم تاآخرشب حداقل2میلیون نفر به امام حسين(ع) سلام بفرستند.
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ








کپی کردنش عشق میخاد? ⚘ ? اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. ? میدونی اگه کپی کنین چند هزار تا صلوات فرستاد میشه؟

1399/09/06 13:57

#پارت_70
_خوب.
حرصی نگاهم کرد و گفت:
_برو گمشو اصلا.
و با حرص به سمت اتاقش حرکت کرد ، با دیدن حرکتش خنده ام گرفت داخل اتاقم شدم و رفتم پشت میز نشستم تا کارهام رو ک عقب افتاده بود انجام بدم، اما تموم مدت فکرم مشغول بود کلافه دست از کار کشیدن کشیدم من چرا همش دارم به اون مغرور خودخواه فکر میکنم ، از سر جام بلند شدم تا برم سمت آشپزخونه ی شرکت و برای خودم چایی بریزم، همین ک پام رو از اتاقم بیرون گذاشتم ک آرمیتا رو مقابل میز منشی دیدم ، متعجب بهش خیره شدم اون اینجا چیکار میکرد! سرش رو بلند کرد ک با دیدن من پوزخندی زد ، کلن این دختر هم مریض بود حوصله ی بحث کردن باهاش رو نداشتم پس بدون اینکه توجهی بهش بکنم به سمت آشپزخونه شرکت رفتم و مشغول چایی ریختن برای خودم شدم روی صندلی نشستم و داشتم چایی رو مینوشیدم ک صدای آرمیتا اومد:
_پس تو دختر سیاوش خان هستی!
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم ، یه تای ابروم رو بالا فرستادم و گفتم:
_خوب؟!
_بهتره دور بر آریا زیاد نپلکی دختر جون.
با شنیدن این حرفش لبخند حرص دراری بهش زدم و گفتم:
_چرا اون وقت؟!
_چون آریا جز من به هیچکس دیگه ای حتی نمیتونه نگاه کنه چر بسه به اینکه بخواد تو قلبش راه بده ، اون هنوزم عاشق منه.
نه بابا دیگه چی!شیطونه میگفت هر میتونم بارش کنم آخه آریا مگه مغز خر خورده بعد اون همه کاری ک تو باهاش کردی عاشقت بمونه این دختره چقدر *** بود لابد فکر میکرد منم مثل خودش احمقم بزار حالش رو بگیرم.
لبخندی زدم و با خونسردی گفتم:
_هر کسی تو یه دوران از زندگیش یه اشتباه داشته اسم اون اشتباه رو نمیشه گذاشت عشق ، آریا هم حسی ک تو گذشته بهت داشته با خیانتی ک بهش کردی از بین رفته و به تنفر تبدیل شده اونم از تو و جنس زن چون فکر میکنه هر لحظه ممکن بهش خیانت بشه! اما به همین زودیا اون حس تنفر هم از بین میره و هیچ حسی نمیمونه چون یکی دیگه قلبش رو گرم میکنه.
بعد تموم شدن حرف هام دقیق به آرمیتا خیره شدم تا عکس العملش رو ببینم، صورتش از شدت عصبانیت کبود شده بود دستش رو به نشونه ی تهدید جلوم تکون داد و با صدایی ک نفرت توش بیداد میکرد گفت:
_تو هیچوقت نمیتونی آریا رو بدست بیاری هیچوقت. من نمیزارم مطمئن باش اون مال منه.
بعد از گفتن این حرفش با عصبانیت رفت حتی منتظر نموند جوابش رو بدم این چقدر خودخواه و پرو بود ، رفته خیانت کرده حالا اومده میگه مال منه مال منه!

دیگه چایی کوفتم شده بود نمیتونستم بخورمش ک ، بیخیال چایی خوردن شدم از آشپزخونه خارج شدم ک صدای منشی بلند شد:
_طرلان؟!
با شنیدن صداش ایستادم نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
_بله؟!
_اون خانوم ک اسمش آرمیتا

1399/09/06 16:34

بود!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_خوب؟!
_میشناسیش؟!
_آره انگار قبلا اینجا کار کرده و حالا هم شریک چطور؟!
صداش رو پایین آورد و گفت:
_بین خودمون بمونه باشه؟!
کنجکاو بهش خیره شدم و سری به نشونه ی تائید تکون دادم ک گفت:
_یه سری مدارک رو دیدم از آقای رستمی گرفت‌.
آقای رستمی مدیر پخش مالی شرکت بود یعنی چه مدارکی ازش گرفته بود باید سر درمیاوردم ، بهش خیره شدم و گفتم:
_این موضوع بین خودمون بمونه صدف من سر درمیارم چخبره. 
_باشه.
به سمت اتاق خودم رفتم حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش بوده لابد خبر داشته ک امروز آریا نیست اومده یه غلطی بکنه و آقای رستمی ک بهش مدارک داده باید بفهمم چه مدارکی حتما راهرو دوربین داشت باید چک میکردم جفتشون رو ، با فکری ک به سرم زد از روی میز بلند شدم و از اتاق خارج شدم
_صدف؟!
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و گفت:
_جانم؟!
_اینجا دوربین مدار بسته داره ک تو اتاق ها باشه؟!
_آره.
_خوب کجا میتونم چکش کنم‌.
_هیچکس نمیتونه چک کنه جز بخش نگهبانی ک چهل و هشت ساعت تحت کنترل و هیچکس نمیتونه بره تو اتاقش‌‌.
ناامید گفتم:
_پس چجوری بفهمم اونا بهم چی گفتند.
صدف متفکر بهم خیره شد و یهو گفت:
_آهان فهمیدم.
_چیشد؟!
_تو اتاق رئیس با لپ تاپش وصل میشه چک کرد.
_مطمئنی؟!
_آره.
_پس من میرم چک کنم تو هم ببین اگه کسی اومد سرش رو گم کن و یه ندا بده باشه؟!
با ترس گفت:
_خطرناک.
_نه بهم اعتماد کن باشه؟!
_باشه.

داخل اتاق شدم ، به سمت لپ تاپ روی میز رفتم روشنش کردم خداروشکر رمز نداشت این سریع رفتم تو قسمت های دوربین مدار بسته اش ک نصب بود وصل شدم به اتاق ته راهرو صدا هاشون داشت واضح میومد.
_پول من چی میشه؟!
صدای آرمیتا اومد
_وقتی کارت رو کامل کردی پولت رو میریزم به حسابت الان هم مدارکی ک خواستم رو آوردی؟!
_آره
آرمیتا لبخندی زد و گفت:
_آفرین به تو.
متفکر بهشون خیره شدم بعد گرفتن مدارک آرمیتا رفت و حرف دیگه ای بینشون رد و بدل نشد ، اما اون مدارک چی بود!باید یه کاری میکردم این دختره داشت یه غلطی میکرد ، تا خواستم لپ تاپ رو خاموش کنم در اتاق باز شد وحشت زده سرم رو بلند کردم ک با دیدن آریا حس کردم روح از تنم خارج شد، اخماش رو تو هم کشید با دیدنم و مشکوک بهم نگاه کرد و گفت:
_اینجا چیکار میکنی؟!
به پته تته افتادم
_خوب من من….
_خوب؟!
الان من ک هیچی بفکرم نمیرسید اون رو بپیچونم بهتر بود راستش رو بگم پس ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_داشتم دوربین های مدار بسته رو از اتاقت چک میکردم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چرا؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_بیا خودت نگاه کن.
به سمتم اومد ک کنار رفتم ، رفت پشت میز لپ تاپ رو فیلمی

1399/09/06 16:34

بود ک من داشتم نگاه میکردم زد با دیدن آرمیتا و اون مرد ک داشت بهش مدارک میداد صورتش لحظه به لحظه داشت کبود تر میشد

یهو مشتش رو محکم کوبید روی میز ک با وحشت دستم رو روی قلبم گذاشتم با صدای خشن و عصبی گفت:
_کثافط باید میفهمیدم ، اومدی یه گوهی بخوری باز اینجا.
منظور آریا از این حرف چی بود.یهو به سمتم برگشت نگاه ترسناکی بهم انداخت و گفت:
_این موضوع اصلا از این اتاق بیرون نمیره فهمیدی؟!
با ترس سری به نشونه ی تائید تکون دادم و گفتم:
_باشه.
_برو بیرون.
بدون اینکه چیزی بگم از اتاق اومدم بیرون ، صدف با دیدنم از جاش بلند شد و با نگرانی به سمتم اومد و گفت:
_خوبی؟!
_آره
_ببخشید نتونستم بهت اشاره بدم چون انقدر عصبی بود ک وقتی با عجله اومد سمت اتاقش انقدر هول شدم ک نتونستم بهت خبر بدم. 
لبخندی زدم و گفتم:
_اشکال نداره حالا چیزی نشد ، فقط صدف؟!
_جانم؟!
_این قضیه ی آرمیتا و اون مرده جایی نگو آریا به من هم گفت نباید چیزی بگم.
_نه خیالت راحت نمیگم.
_بریم سر کار تا اون غول نیومده.
متعجب گفت:
_غول.
لبخند شیطونی زدم و گفتم:
_رئیس و میگم دیگه.
تک خنده ای کرد و گفت:
_از دست تو.
به سمت اتاقم رفتم روی میز نشستم ومشغول برسی برگه هایی ک آریا داده بود شدم ، تا فکرم جایی نره نمیخواستم باز به آرمیتا فکر کنم و عصبی بشم حتما آریا خودش یه نقشه ای داشت ک سکوت کرد و از من خواست جایی نگم وگرنه دلیل دیگه ای ک نداشت.
سری تکون دادم و افکار آزار دهنده رو پس زدم ک صدای زن تلفن بلند شد برداشتم ک صدای خشدار آریا بلند شد:
_برگه هایی ک بهت داده بودم رو بیار اتاقم همین الان.
و بدون اینکه منتظر جواب من باشه قطع کرد، پسره ی عوضی اصلا شعور نداشت ک مثل آدم حرف بزنه.
با حرص برگه هایی ک بهم داده بود رو مرتب کردم و به سمت اتاقش رفتم تقه ای زدم و داخل شدم ، چون اون حتی شعور نداشت ک صدایی از خودش دربیاره و بگه بفرمائید داخل اتاق، رفتار هاش واقعا کفر آدم رو درمیاورد.
نگاهم به بابا افتاد ک همراه پدر بزرگ روی مبل نشسته بودند ، بدون اینکه نگاهی به پدر بزرگ بندازم به سمت بابام برگشتم و گفتم:
_سلام بابا!
لبخند مهربونی زد و گفت:
_سلام دخترم.
_علیک سلام!
این صدای پدر بزرگ بود اما اصلا دلم نمیخواست جوابش رو بدم اون در حق مادرم بد کرده بود هر وقت میدیدمش صداش رو میشنیدم حالم بد میشد.
بدون اینکه توجهی بهش بکنم به سمت آریا رفتم و برگه ها رو بهش دادم و گفتم:
_کار دیگه ای ندارید؟!
با صدای سردی گفت:
_نه.
#حرف_دلم

1399/09/06 16:34

ارسال شده از

?✨?✨?✨?✨?✨?

#چالش #شب_جمعه

این متن رو براے حضرت یار بفرستین و از پاسخش اسڪرین بگیرید برامون?

به همسرتون پیام بدید


پادشاه قبلم?

مخالف نیا چی میشه؟؟?
جواب میدن??
-بیا

عشق زندگی من کیه؟؟?
جواب ??
-من

مخالف نکن چی میشه؟؟☺️
جواب??
-بکن

شب منتظرم عشق من???
➖➖➖➖➖?➖➖➖➖➖
#حرف_دلم

1399/09/06 16:35

#پارت_71
اولین قدم رو برداشتم تا از اتاق برم بیرون ک صدای شخص پدر بزرگ بلند شد:
_من و مقصر میدونی؟!
با شنیدم این حرفش ایستادم پوزخندی روی لبهام نشست ، به سمتش برگشتم و بهش خیره شدم اون هم داشت به من نگاه میکرد.
_مقصر نیستید؟!
با خونسردی گفت:
_نه.
لبخند عصبی زدم و گفتم:
_شما یه آدم خودخوا….
_طرلان!
با شنیدن صدای محکم بابام ساکت شدم ، و حرفم رو ادامه ندادم ولی چشمهام پر از تنفر و عصبانیت بود ، بدنم داشت از خشم میلرزید این مرد انقدر پرو و خودخواه بود ک میگفت من مقصر نیستم. حتی بعد اون همه بلایی ک تو گذشته سر مامان و بابام آورده بود براش کافی نبود ک بعدش بابام رو ک از شدت عجز و ناتوانی بهش پناه برد تا پول عمل مادرم رو بده مجبور کرده بود تا با شهین ازدواج کنه همسر سابقش ، هدفش از تمام اینکارا چی بود چرا حتی برای یه لحظه به حال پسرش و نوه هاش فکر نکرد. بدون اینکه دیگه حتی کلمه ای حرف بزنم از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاق خودم رفتم همیشه حرف زدن با این آدم ها فقط حالم رو خراب میکرد. با شنیدن صدای زنگ موبایلم از تو کیفم آوردم بیرون اسم سام افتاده بود ، اصلا حوصله اش رو نداشتم رو ک جوابش بدم اما نمیدونم چیشد دکمه ی اتصال رو زدم.
_سلام طرلان خوبی؟!
با صدای گرفته ای گفتم:
_سلام ممنون تو خوبی.
_طرلان صدات چرا گرفته است چیزی شده؟!
لبخند خسته ای زدم و گفتم:
_نه چیزی نشده سر کارم از اونه خسته شدم یکم.
مکثی کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
_امشب میای بعد تموم شدن کارت بریم بیرون؟!
_نه نمیشه سام من ….
وسط حرفم پرید و گفت:
_اما و اگر نیار دیگه طرلان بعد تموم شدن ساعت کاریت میام دنبالت.
ناچار باشه ای گفتم ک خداحافظی کرد . حالا شب باید با سام میرفتم بیرون شاید یکم حال و هوام عوض میشد خیلی وقت بود جز شرکت و خونه جایی نرفته بودم ، شماره ی مامان رو گرفتم تا بهش خبر بدم ک بعد از خوردن چند تا بوق صدای پر از آرامشش تو گوشی پیچید:
_سلام جانم دخترم؟!
لبخندی از شنیدن صداش روی لبهام نشست.
_مامان من امشب با دوستم قراره شام بریم بیرون و یکم پیاده روی کنیم شاید دیر بیام خونه نگران نشید باشه.
_باشه دخترم اما با کدوم دوستت ؟!
_سام رو میشناسی مامان همون پسر نرجس خانوم بود.
_باشه دخترم شناختم مواظب خودت باش بهت خوش بگذره فقط سعی کن زیاد دیر نیای باشه؟!
_چشم مامان جون قربونت کاری نداری من برم سر کارم.
_نه دخترم خسته نباشی برو خداحافظ.

نگاهی به ساعت انداختم ساعت کاریم تموم شده بود ، همه ی کار ها رو انجام داده بودم کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم ک همزمان با من در اتاق آریا باز شد و

1399/09/06 16:37

بابا اینا اومدن بیرون انگار امروز کار مهمی داشتند ک تا حالا مونده بودند. اومدم برم ک صدای بابا بلند شد:
_طرلان!؟
به سمتش برگشتم و گفتم:
_جانم بابا؟!
_کارت ک تموم شده بیا بریم با هم خونه.
لبخندی زدم و گفتم:
_بابا من به مامان خبر دادم امروز قراره با دوستم شام بریم بیرون بعدش هم یکم بگردیم شاید یکم دیر بیام.
بابا لبخندی زد و گفت:
_باشه دخترم فقط دیر نیای.
_چشم.
تا خواستم حرکت کنم صدای پدر بزرگ بلند شد:
_دوستت دختره یا پسر؟!
لبخند حرصی زدم و گفتم:
_پسر.
با صدای سرد و خشکی گفت:
_خوبیت نداره دختر شب با پسر بره بیرون زود باش سوار ماشین شو بریم خونه‌.
خواستم یه جواب دندون شکن بهش بدم با این طرز تفکر عهده بوقش ک صدای بابا بلند شد:
_من به دخترم اعتماد دارم و مشکلی با این قضیه ندارم.
_پسره رو میشناسی اصلا؟!
شاکی بهش خیره شدم یکی نیست بگه به تو چه اصلا ک پسره آشناست یا نه.
_طرلان؟!
_سام پسر نرجس خانوم ، بابا.
_میتونی بری دخترم.
لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم:
_باشه بابا خداحافظ.
بعد از خداحافظی با بابا سریع از شرکت خارج شدم تا باز سر و کله ی آریا پیدا نشده بود وگرنه غیر ممکن بود بتونم برم مخصوصا اون ک با تهدید هاش آدم رو میترسوند اما من ک اصلا ازش نمیترسیدم، البته چرا فقط گاهی میترسیدم اون هم وقتی زیاد عصبی میشد و نمیشد پیش بینی کرد چه شکلی میشه‌.
_طرلان؟!
با شنیدن صدای سام به سمتش برگشتم انگار خیلی وقت بود ک اومده و منتظر من مونده بود. لبخندی زدم و به سمتش رفتم و گفتم:
_سلام خیلی وقته اومدی ببخشید.
_سلام . نه تازه اومدم سوار شو بریم.
خواستم سوار ماشیشن بشم ک نگاهم به آریا افتاد اون هم نگاهش به من افتاد حس کردم رنگ از صورتم پرید‌

نفهمیدم چجوری سوار شدم و سام حرکت کرد ، تموم مدت صورت عصبی آریا جلوی چشمهام بود میدونستم ک حسابم رو میرسه ، آخه یکی نیست بهش بگه به تو چه ک من کجا با کی میرم.
_طرلان؟!
با شنیدن صدای سام به سمتش برگشتم و گفتم:
_جانم.
_مطمئنی حالت خوبه هر چی صدات زدم هواست نبود انگار گیجی!
لبخندی زدم و گفتم؛
_خوبم بخاطر خستگیه.
_مطمئنی ؟!
_آره.
سری به نشونه ی باشه تکون داد و دوباره به رانندگیش ادامه داد. با ایستادن ماشین پیاده شد اومد در سمت من رو باز کرد پیاده شدم نگاهم به رستوران شیکی افتاد ک نماش از بیرون خیلی زیبا بود لبخند مردونه ای زد و گفت:
_بفرمائید بانو.
همراهش به سمت رستوران رفتیم داخلش هم از بیرون قشنگتر بود ، یه گوشه نشستیم بعد سفارش داد غذا مشغول حرف زدن شدیم.
_شما کجا زندگی میکنید طرلان؟!
_تو خونه ی پدر بزرگم.
چشمهاش گرد شد متعجب گفت:
_مگه اون پدر و مادرت رو طرد نکرده

1399/09/06 16:37

بود؟!
_آره
_پس…
_دوباره بابام رو بخشیده ، قضیه اش طولانیه سر یه فرصت بهت میگم.
_باشه ، راستی طرلان من ….
با اومدن گارسون حرفش نصفه نیمه موند ، وقتی غذامون رو خوردیم سام رفت حساب کرد و همراهش سوار ماشین شدیم به اصرار خودم دیگه جایی نرفتیم سام من رو رسوند و خودش رفت . اصلا شب خوبی نبود و زیاد بهم خوش نگذشت شاید بخاطر این بود ک تموم مدت نگاه عصبی آریا از جلوی چشمهام نمیرفت کنار.

داخل خونه شدم ، لامپ ها خاموش بود انگار همه خوابیده بودند ولی چقدر زود تازه ساعت یازده شده بود ، به سمت اتاقم رفتم لامپ رو روشن کردم و مشغول عوض کردن لباس هام شدم. سرم رو روی بالش گذاشتم و طولی نکشید ک خوابم برد.
داخل اتاق کارم‌ نشسته بودم و اصلا حتی برای خوردن نهار هم بیرون نرفتم نمیخواستم امروز با آریا روبرو بشم واقعیتش بخاطر دیشب میترسیدم یه جورایی میدونستم هیچ غلطی نمیتونه بکنه اما یه حس ترسی داشتم ک اصلا دست خودم نبود ، کلافه سری تکون دادم تا به این افکار آزار دهنده خاتمه بدم. دوباره مشغول شدم ک صدای در اتاق اومد ، با صدای تقریبا بلندی گفتم:
_بفرمائید!؟
در اتاق باز شد و فاطمه اومد داخل لبخند دندون نمایی زد و گفت:
_سلام جیگر.
حرصی بهش خیره شدم میدونست از این کلمه بشدت متنفرم اما برای اینکه حرص من رو دربیاره هی تکرار میکرد. 
_مگه بهت نگفتم این کلمه رو تکرار نکن؟!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_خوشم میاد.
_خوشت میاد یا میخوای من و حرص بدی؟!
_گزینه ی دوم.
دندون قروچه ای کردم و با حرص اسمش رو صدا زدم:
_فاطمه.
_جوون.
هووفی کشیدم این دختر اصلا آدم بشو نبود.
_کارت رو بگو؟!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_فردا شب تولد رئیس!
چشمهام رو تو حدقه چرخوندم و متفکر بهش خیره شدم ک ادامه داد:
_تو هم میای؟!
سری به نشونه ی منفی تکون دادم دادم و گفتم؛
_نه
_چرا مثلا؟!
_دلم نمیخواد.
چشم غره ای رفت و گفت:
_همه دعوت شدیم مادرش زنگ زد تو هم دعوتی درضمن نمیام و حوصله ندارم و دلم نمیخواد هم نداریم باید بیای.
_فاطمه.
بدون توجه به حرفم از اتاق رفت بیرون آخه این دختر چقدر آدم رو حرص میداد من دلم نمیخواست برم تولد اون خودخواه زورگو حتما از اول تا آخر مهمونی میخواست به من گیر بده و زهره مارم کنه پس چرا باید برم بزار همون آرمیتا جونش بره.لبخند حرصی زدم و پام رو محکم روی زمین کوبیدم.

دوباره در اتاق باز شد با فکر اینکه فاطمه اس در حالی ک داشتم سرم رو بلند میکردم حرصی گفتم:
_من به جشن تولد اون خودخواه مغرور و ….
با دیدن آریا حرف تو دهنم ماسید ...
#حرف_دلم

1399/09/06 16:37

#پارت_72
دست به سینه داشت به حرف هام گوش میداد آه لعنتی سوتی دادم خدا نگم چیکارت کنه فاطمه. صدای خشک و خشدار آریا بلند شد:
_خوب داشتی میگفتی!
به پته تته افتادم
_اوم چیزه من داشتم …داشتم…
وسط حرفم پرید:
_داشتی به من میگفتی خودخواه مغرور خوب دیگه چی؟!
لعنتی شنیده بود نمیتونستم پیچونمش ک پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_کاری داشتید؟!
به سمتم اومد ک به عقب رفتم پوزخندی زد و گفت:
_میبینم تا من و میبینی موش میشی ، پس زبون درازت کو!
خواستم جوابش رو بدم ک منصرف شدم فعلا اگه جوابش رو میدادم باز میخواست یه بلایی سرم بیاره تعادل نداشت ک این بشر. وقتی دید جوابش رو نمیدم دوباره به چشمهام خیره شد و گفت:
_با دوست پسرت خوش گذشت بهت؟!
متعجب گفتم:
_دوست پسرم؟!
لبخند حرصی زد و گفت:
_دوست پسرت همون ک دیشب باهاش رفتی رستوران!
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد با بهت گفتم:
_تو ما رو تعقیب کردی؟!
_نمیشه اسمش رو گذاشت تعقیب خوشگلم بهتره بگیم تصادف.
حس میکردم از سرم داره دود میزنه بیرون پسره ی عوضی برداشته من و تعقیب کرده ک چی الان ک حالش و گرفتم میفهمه. با سرکشی زل زدم بهش و گفتم:
_گیریم ک با دوست پسرم بیرون بوده باشم به تو چه؟!
با خشم زل زد به چشمهام و گفت:
_خیلی جسارت پیدا کردی دختر جون، یادت ک نرفته تو نمیتونی با هیچکس باشی ؟!
_چرا نمیتونم باشم، کی میتونه جلوی من و بگیره هان؟!
خم شد روی میز و گفت:
_یادت نرفته ک تو به دست من زن شدی؟!
با شنیدن این حرفش حس کردم دستم لرزید ، با بهت بهش خیره شدم ک پوزخندی زد و ادامه داد:
_میخوای دوباره بهت یاد آوری کنم!

با شنیدن این حرفش حس کردم تموم بدنم لرزید یاد شبی افتادم ک چجوری با بیرحمی دخترانگیم رو گرفت تموم بدنم از شدت خشم داشت میلرزید سرم رو بلند کردم و با تنفر زل زدم به چشمهاش و گفتم:
_ازت متنفرم! تو یه آشغال….
نذاشت حرفم رو کامل کنم لبهاش رو روی لبهام گذاشت ک حرف تو دهنم ماسید خشن شروع کرد به بوسیدن لبهام جوری گاز میگرفت و میبوسید لبهام رو ک انگار میخواست عصبانیتش رو سر لبهام خالی کنه ، نمیدونم چرا وقتی لبهاش روی لبهام قرار گرفت نتونستم خودم رو کنترل کنم و بدنم سست شد انگار فهمید ک دستش رو دور کمرم حلقه کرد ، ازم جدا شد مردمک چشمهاش داشت میلرزید و قرمز شده بود با صدای خشداری گفت:
_دیگه هیچوقت اون کلمه رو به زبون نیار.
مست طعم لبهاش شده بودم و اصلا درکی از حرف هاش نداشتم هنوز مسخ شده داشم بهش نگاه میکردم ک لبخند محوی روی لبهاش نشست و گفت:
_دلبر منی!
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد منظورش از این حرف چی بود یعنی داشت بهم ابراز علاقه میکرد قلبم از شنیدن این حرفش

1399/09/06 16:38

داشت خودش رو تند تند میکوبید به در و دیوار جوری ک حس میکردم هر آن ممکنه از سینه ام بیاد بیرون. دستش رو روی گونه ام گذاشت و در حالی ک نوازش وار روی صورتم میکشید با صدای بمی گفت:
_حق نداری جز من به هیچ مردی این شکلی نگاه کنی فهمیدی!؟
انقدر مسخ چشمهاش صورتش شده بودم ک بی اختیار باشه ای گفتم با شنیدن این حرفم چشمهاش برق خاصی زد و لبخند جذابی روی لبهاش نشست ک ماتم برد چقدر قشنگ میخندید!هیچوقت تا حالا این شکلی لبخندش رو ندیده بودم چون آریا اصلا هیچوقت نمیخندید ، کاش همیشه بخنده با فکر کردن به اینکه پیش بقیه هم این شکلی خندیده باشه و همه محوش شده باشن حسادت تموم وجودم رو پر کرد اخمام رو تو هم کشیدم ک صداش بلند شد:
_چرا اخم کردی بانو!
با صدای حرصی گفتم:
_تو به چه حقی من رو بوسیدی؟!
خونسرد بهم خیره شد و گفت:
_مال منی دوست دارم ببوسمت مشکلی داری؟!
با این ته قلبم حس خاصی از این حرفش جاری شده بود ذوق زده شده بودم اما اصلا به روی خودم نیاوردم و حق به جانب گفتم:
_کی گفته من مال تو هستم هان؟!
یه جوری نگاهم کرد و با لحن خاصی گفت:
_یعنی نیستی خوشگلم.

????

#حرف_دلم

1399/09/06 16:38

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#چالش_شب_جمعه
#فعالیت_اعضا
زندگیتون پراز شادی

1399/09/06 17:11

#پارت_73
با شنیدن این حرفش قلبم لرزید ، آریا داشت با من چیکار میکرد با شنیدن صدای در اتاق آریا از من فاصله گرفت و با صدای سردی گفت:
_بفرمائید؟!
در اتاق باز شد و صدف اومد داخل اتاق نگاهی به من انداخت سپس به طرف آریا برگشت و گفت:
_آرمیتا خانوم و نامزدشون اومدند.
صدای سرد و بم آریا بلند شد:
_کجا هستند؟!
_بیرون منتظر شما!
آریا سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون صدف هم پشت سرش رفت ، نفسم رو پر سر و صدا دادم بیرون آریا داشت با من چیکار میکرد ، چرا اون شکللی باهام حرف میزد قلبم با شنیدن حرف هایی ک آریا زد هنوز هم داشت خودش رو تند و محکم میکوبید ، با یاد آوری حرف هاش لبخند محوی روی لبهام نشست چه حس خوبی بود ک بهم دست داد.
_گمشو بیرون!
با شنیدن صدای داد آریا ک داشت میومد از افکارم دست برداشتم و با عجله از اتاق اومدم بیرون ، آرمیتا و سعید روبروی آریا ایستاده بودند و آریا داشت با خشم بهشون نگاه میکرد.
_ما میریم اما بازم برمیگردیم!
آرمیتا بعد گفتن این حرفش رو کرد سمت سعید و گفت:
_بریم عزیزم.
_بریم عشقم.
بعد رفتن ، نگاهم به صورت آریا افتاد ک از شدت خشم و عصبانیت کبود شده بود مگه چی گفتن بهش ک تا این حد عصبی شده بود.

بعد از رفتن آرمیتا و سعید آریا هم به سمت اتاقش رفت و در رو محکم بست ک دستم رو روی قلبم گذاشتم و دیوانه ای نثارش کردم ، به سمت صدف رفتم و گفتم:
_صدف؟!
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد و گفت:
_بله؟!
_چیشده بود چرا رئیس عصبی شد؟!
چشمهاش رو باز و بسته کرد و حرصی گفت:
_باز این دختره داشت رئیس رو تهدید میکرد و یه سری حرف ها میزد ک رئیس کنترلش رو از دست داد و بهشون گفت گمشن برن.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_بنظرت این دختره از رئیس چی میخواد؟!
صداش رو پایین آورد و گفت:
_غلط نکنم میخواد یه کاری بکنه مخصوصا ک اون روز ملاقات مشکوکش برگه هایی ک گرفت و حرف امروزش ک رسما داشت رئیس و تهدید میکرد.
چشمهام رو ریز کردم و گفتم:
_تهدید؟!
_آره تهدید داشت یه چیزایی میگفت زیاد سر درنیاوردم اما معلومه ک با اون مدارکی ک بهش دادن یچیزی دستگیرش شده و میخواد یه کاری بکنه حالا چیکار کنه رد خدا میدونه. 
با شنیدن زنگ تلفن صدف جواب داد من هم به سمت اتاقم حرکت کردم ک صدای صدف بلند شد از پشت سرم
_طرلان؟!
به عقب برگشتم و گفتم:
_جان
_رئیس کارت داره برو اتاقش.
سری تکون دادم و به سمت اتاق رفتم تقه ای زدم و طبق عادت همیشگیم بدون اینکه منتظر بمونم داخل شدم و در رو پشت سرم بستم ، آریا روی میز نشسته بود و داشت شقیقه اش رو فشار میداد ، با صدای صاف و محکمی گفتم:
_با من کاری داشتید؟!
با صدای گرفته ای گفت:
_بیا بشین یه چند

1399/09/06 20:00

تا سئوال ازت دارم!
متعجب از شنیدن صدای داغون و گرفته اش به سمت مبل رفتم و روش نشستم منتظر و سئوالی بهش خیره شدم ک بعد از چند دقیقه صداش بلند شد:
_اون روز خودت آرمیتا و رستمی رو دیدی ک داشت بهش مدارک میداد؟!
صادقانه جواب دادم:
_نه.
_پس کی دید؟!
_صدف دید به من گفت من هم برای اینکه سر دربیارم اومدم اتاق شما تا مطمئن بشم ، ولی انگار آرمیتا از آقای رستمی یه مدارکی گرفته برای اینکه اطلاعات شرکت رو به خطر بندازه.
چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
_تو اینارو از کجا فهمیدی اون وقت؟!
با خونسردی بهش زل زدم و گفتم:
_واضح بود همه چیز وگرنه لزومی نداشت مخفیانه اون مدارک بگیره و به آقای رستمی بابتش پول بده.
سری تکون داد و گفت:
_جز تو و صدف کسی هم میدونه.
_نه
_پس جفتتون مراقب باشید این حرف اصلا از دهنتون بیرون نره فهمیدی؟!
_آره ، فقط …
_فقط چی؟!
_یه چیزی این وسط خیلی مشکوک.
_چی؟!
_اینکه چرا آرمیتا باید حماقت کنه وسط شرکت به آقای رستمی بگه بهش مدارک بده و بشینن درمورد پول و اینا حرف بزنن یه جای کار میلنگه معلومه یه هدفی دارند از این کارشون.

_خودم دلیل کارهاش رو فهمیدم به وقتش بهش نشون میدم بازی کردن با من چه عواقبی داره فقط شما دوتا تو این کار دیگه دخالتی نمیکنید و حرفی از دهنتون خارج نمیشه فهمیدی؟!
سری به نشونه ی تائید تکون دادم و گفتم:
_چشم رئیس.
تا خواست چیزی بگه صدای باز شدن در اتاق اومد و پشت بندش حسام اومد داخل اتاق آریا عصبی رو بهش گفت:
_نمیتونی در بزنی؟!
صدای عصبی حسام بلند شد:
_خبرای خیلی بدی دارم آریا.
_چیشده؟!
_اطلاعات مالی شرکت اینکه چقدر بودجه داریم چقدر سود کردیم تموم چیزایی ک مربوط به بخش مالی شرکت افتاده دست رقیبمون.
چشمهام از شنیدن این حرف حسام گرد شد به سمت آریا برگشتم ک خیلی خونسرد رو کرد سمت حسام و گفت:
_منتظر این حرکت بودم. 
حسام بهت زده گفت:
_یعنی چی آریا میفهمی من چی دارم میگم‌.
_آره
_پس این حرفت یعنی چی تو از همه ی اینا خبر داشتی؟!
_اینا نقشه های آرمیتاست اما متاسفانه همه یه جایی یه سوتی میدن ک میشه ازش استفاده کرد نترس درستش میکنم.
با صدای گرفته ای گفت:
_چجوری درستش میکنی؟!
_به وقتش میفهمی حالا هم زیاد نگران نباش.
_طرلان؟!
به سمت آریا برگشتم و گفتم؛
_بله؟!
_تو میتونی بری فقط حرف هایی ک بهت زدم یادت نره.
باشه ای گفتم و از اتاق خارج شدم اما هنوز هم تو شک بودم آرمیتا اطلاعات رو داده بود به شرکتی ک رقیب کاریه ولی چرا آخه اون ک خودش هم سهم داشت تو این شرکت یعنی صرفا فقط برای انتقام اینکارا رو کرده بود!

بلاخره شب تولد آریا از راه رسید ، دلم نمیخواست اصلا برم اما خوب عمه خیلی اصرار

1399/09/06 20:00

کرده بود ک برم و کارت دعوت رو هم فرستاده بود همه داشتند میرفتند پس بهونه ای نبود ک بیارم منم مجبور بودم برم دست از افکارم برداشتم نگاهی به آینه انداختم به اجبار مامان آرایش ملایمی کرده بودم و لباس مجلسی پوشیده ای تنم بود ک خیلی شیک و قشنگ بود یه شال حریر هم برداشتم تا تو مهمونی سرم کنم اصلا خوشم نمیومد لباس لختی بپوشم و بدون شال باشم مادرم من رو جوری بار آورده بود ک برای خودم ارزش قائل باشم و جوری ک در شان یه خانوم رفتار و عمل کنم‌.
_طرلان؟!
با شنیدن صدای مامان سریع مانتوم رو پوشیدم و کیفم برداشتم از اتاق خارج شدم مامان داشت از اتاقش میومد بیرون به سمتم برگشت نگاهی بهم انداخت و گفت:
_چه خوشگل شدی.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_شما خوشگلتر شدی بانو.
خنده ای کرد ک دلم براش ضعف رفت به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم ک بهم تشر زد:
_لهم کردی دختر.
_مادر خودمه دوست دارم!
_دختره ی پرو رو ببینا.
قهقه ای زدم و ازش جدا شدم و گفتم:
_بریم مامان؟!
_آره بابات پایین منتظره.
به سمت پایین همراه مامان رفتیم بابا پدر بزرگ و شهین آرسین هم نشسته بودند وقتی ما رفتیم پایین همه متوجهمون شدند صدای پر از حسادت شهین بلند شد ک رو به مامان گفت:
_تو چرا میای نکنه میخوای سوژه بشیم.
حس کردم با شنیدن این حرف مامانم دستش ک تو دستم بود لرزید دستش رو محکم فشار دادم و خونسرد رو به شهین گفتم:
_تو اگه خیلی دلت میخواد میتونی نیای به این مهمونی تا سوژه نشی اما مادر من رو عمه ام و خود آریا دعوت کردند به کسی هم مربوط نیست.
صدای گرفته ی مامان بلند شد:
_طرلان؟!
به سمتش برگشتم و گفتم:
_جانم.
_ادامه نده لطفا.
ناچار باشه ای گفتم ک صدای پدر بزرگ بلند شد:
_بحث کافیه بریم.
شهین با اعتراض گفت:
_اما آقاجون…
پدر بزرگ حرفش رو قطع کرد و با جدیت گفت:
_اگه اذیت میشی بمون نمیخواد بیای‌.
چشمهای شهین از شنیدن این حرف آقاجون گرد شد توقع نداشت آقاجون این جوری باهاش برخورد کنه لبخندی از سر ذوق روی لبهام نشست ک از چشم‌تیز بین آرسین دور نموند با دیدن چشمهام ک داشت برق میزد لبخندی زد و شیطونی زیر لب حواله ام کرد ک لبخندم عمیق تر شد شهین با دیدن لبخند روی لبهام رو کرد سمت پدر بزرگ و گفت:
_دستت درد نکنه آقاجون دشمن شاد میکنی. 
با شنیدن این حرفش اصلا عصبی نشدم چون پدر بزرگ برای اولین بار خوب حالش رو گرفته بود، صدای بابا بلند شد:
_دیر شد بریم ، شهین تو هم کشش نده میخوای بیا نمیخوای هم نیا.
بعدش رو کرد سمت ما و گفت:
_بریم.

#حرف_دلم

1399/09/06 20:00