#پارت_68
لباس هام رو عوض کردم و به سمت اتاق مامان رفتم باید ببینم چیکارم داشت ک بهم گفت وقتی برگشتم خونه برم پیشش، مخصوصا حرف های بابا ک داشت با مامان میزد چند دقیقه پیش ذهنم رو مشغول کرده بود و تا نمیفهمیدم ک قضیه از چی قراره نمیتونستم آروم بگیرم این حس کنجکاوی داشت من رو دیوونه میکرد.
تقه ای زدم ک بعد از چند ثانیه صدای گرفته ی مامان بلند شد:
_بفرمائید
در اتاق و باز کردم تاریک تاریک بود متعجب لامپ اتاق رو روشن کردم مامان روی تخت به حالت جنین وار دراز کشیده بود نگران به سمتش رفتم و گفتم
_مامان خوبی؟!
با دیدنم روی تخت نشست چشمهاش رو ک از شدت اشک قرمز شده بود و ورم کرده بود رو بهم دوخت و گفت
_خوبم
_مامان چشمهات چرا قرمزه گریه کردی؟!
با شنیدن این حرفم چونه اش لرزید و اشک هاش روی صورتش جاری شدند ترسیده گفتم
_مامان چت شده چرا این شکلی شدی کسی اذیتت کرده اینجا چیشده آخه قربونت برم.
انگار اصلا صدام رو نمیشنید ک محکم بغلم کرد و با حالتی جنون وار در گوشم میگفت
_نمیزارم تو رو هم مثل داداشت ازم بگیرن نمیزارم اذیتت کنن نمیزارم من تو رو از دست نمیدم نمیزارم باهات بازی کنن.
نمیدونستم منظورش از حرف هایی ک میزنه چیه و نمیتونستم هم سئوالی ازش بپرسم مخصوصا با این حالی ک داره سعی کردم آرومش کنم با صدایی ک سعی میکردم آروم باشه گفتم
_مامان هیچکس نمیتونه من و از شما جدا کنه چرا میترسی فدات شم.
ازم جدا شد مثل یه بچه مظلوم شده بود با معصومیتی ک تو چشمهاش بود بهم خیره شد و گفت
_من و ببخش دخترم من…
با باز شدن ناگهانی در اتاق مامان ساکت شد و نتونست حرفش رو بزنه بابا با نگرانی نگاهش رو بین من و مامان چرخوند و روی مامان ثابت موند به سمت مامان اومد ک بلند شدم و اجازه دادم کنار مامان جای من بشینه
دوتا دستش رو روی صورت مامان گذاشت و گفت
_چته خانومم مگه به من اعتماد نداری؟!
با صدای لرزونی گفت
_دارم
_پس چرا داری بیقراری میکنی؟!
_میترسم
_از چی؟!
_از اینکه دخترم رو مثل پسرم از دست بدم این خانواده خیلی بی رحمن.
با شنیدن این حرف مامان خشکم زد ، بهت زده داشتم بهشون نگاه میکردم یعنی چی ک پسرش رو این خانواده ازش گرفتن چرا همه چیز گنگ و مبهم بود باید بهم توضیح میدادن و همه چیز رو میگفتند این حق منه ک بدونم.
_طرلان ما رو تنها بزار.
با شنیدن صدای بابا به خودم اومدم گیج سرم رو تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون بی اختیار به سمت اتاق بابا بزرگ حرکت کردم اون باید بهم جواب پس میداد اون مسبب این حال روز ما بود مخصوصا حال مامانم باید بهم میگفت
بدون اینکه در اتاقش رو بزنم باز کردم و داخل شدم روی صندلی نشسته بود و
1399/09/05 22:24