#پارت_74
به خونه ی عمه اینا رسیدیم یه خونه ی ویلایی بود ک از دور نماش خیلی شیک و قشنگ بود، شهین رفت زنگ رو زد طولی نکشید ک باز شد ، از شهین خنده ام گرفته بود واقعا فکر میکردم نمیاد اما اون انقدر پرو بود ک سوار شد و اومد.
کنار در ورودی عمه کنار مرد خوشتیپی ک فکر کنم همسرش بود ایستاده بود وقتی رسیدیم شروع کردند به احوالپرسی و با تعارف هایی ک شد داخل خونه شدیم با دیدن خونه اشون فکم افتاد پایین عجب جایی بود اینجا حتی از خونه ی پدر بزرگ هم خوشگلتر بود دختر و پسر هایی ک مشغول رقص بودند و بزرگتر ها ک نشسته بودند یه گوشه صدای آهنگ هم تا ته زیاد.
_طرلان؟!
با شنیدن صدای آرسین به سمتش برگشتم و گفتم:
_ها
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_ها چیه بگو جانم.
_خوب حالا حرفت و بزن.
_میگم آقاجون امروز عجیب بود اون شکلی جواب مامان شهین رو داد.
پوزخندی زدم و گفتم:
_چیشد بهتون برخورد به مامانت یه چیز گفت؟!
با شنیدن این حرفم با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت:
_طرلان!
_اصلا تو چرا هنوز به اون زن میگی مامان؟!
تا خواست جوابم رو بده صدای آشنای آریا بلند شد:
_سلام
سرم رو بلند کردم تا جوابش رو بدم ک با دیدنش کنار یه دختر خوشگل و لوند ماتم برد بهت زده داشتم بهشون نگاه میکردم ک صدای آرسین بلند شد:
_خواهرم طرلان ، طرلان ایشون هم نفس خواهر آریا.
با شنیدن این حرف آرسین انگار به خودم اومدم لبخند دندون نمایی زدم و در حالی ک دستم رو به سمتش میگرفتم گفتم:
_سلام خوشبختم از آشناییتون.
با صدای ملوس و شیرینی گفت:
_سلام همچنین.
رفتیم یه جا نشستیم آریا و آرسین هم مشغول حرف زدن شدند من و نفس ک صدای آشنایی بلند شد:
_سلام!
با شنیدن صداش سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم اون اینجا چیکار میکرد کی دعوتش کرده بود اصلا.
آرمیتا بود ک داشت مغرورانه بهمون نگاه میکرد با دیدنش حس بدی بهم دست داد یعنی آریا دعوتش کرده بود! صدای سرد آریا باعث شد دست از افکارم بردارم و بهش خیره بشم.
_کی دعوتت کرده؟!
با شنیدن این حرف آریا ابروهام پرید بالا اگه آریا دعوتش نکرده بود پس چرا اومده بود آخه ، صدای پر از ناز آرمیتا بلند شد:
_عزیزم من و آقاجون دعوت کرد.
با شنیدن این حرف آرمیتا دستام از شدت عصبانیت مشت شد اون مرد به اصطلاح پدر بزرگ کی میخواست دست از کار هاش برداره ، اصلا من چرا عصبی شدم بدرک ک اومده.
صدای سرد آریا بلند شد:
_زیاد دور بر من نباش.
_نشد ک عشقم امشب تولدت مگه میشه من کنارت نباشم.
به وضوح دیدم ک دستای آریا از شدت خشم مشت شد دو قدم رفت جلو حالا روبروی آرمیتا ایستاده بود با صدای خشن و ترسناکی گفت:
_کافیه ببینم بهم نزدیک شدی اون وقت ک زندگیت رو جهنم
1399/09/06 20:03