The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت_74
به خونه ی عمه اینا رسیدیم یه خونه ی ویلایی بود ک از دور نماش خیلی شیک و قشنگ بود، شهین رفت زنگ رو زد طولی نکشید ک باز شد ، از شهین خنده ام گرفته بود واقعا فکر میکردم نمیاد اما اون انقدر پرو بود ک سوار شد و اومد.
کنار در ورودی عمه کنار مرد خوشتیپی ک فکر کنم همسرش بود ایستاده بود وقتی رسیدیم شروع کردند به احوالپرسی و با تعارف هایی ک شد داخل خونه شدیم با دیدن خونه اشون فکم افتاد پایین عجب جایی بود اینجا حتی از خونه ی پدر بزرگ هم خوشگلتر بود دختر و پسر هایی ک مشغول رقص بودند و بزرگتر ها ک نشسته بودند یه گوشه صدای آهنگ هم تا ته زیاد.
_طرلان؟!
با شنیدن صدای آرسین به سمتش برگشتم و گفتم:
_ها
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_ها چیه بگو جانم.
_خوب حالا حرفت و بزن.
_میگم آقاجون امروز عجیب بود اون شکلی جواب مامان شهین رو داد.
پوزخندی زدم و گفتم:
_چیشد بهتون برخورد به مامانت یه چیز گفت؟!
با شنیدن این حرفم با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت:
_طرلان!
_اصلا تو چرا هنوز به اون زن میگی مامان؟!
تا خواست جوابم رو بده صدای آشنای آریا بلند شد:
_سلام
سرم رو بلند کردم تا جوابش رو بدم ک با دیدنش کنار یه دختر خوشگل و لوند ماتم برد بهت زده داشتم بهشون نگاه میکردم ک صدای آرسین بلند شد:
_خواهرم طرلان ، طرلان ایشون هم نفس خواهر آریا.
با شنیدن این حرف آرسین انگار به خودم اومدم لبخند دندون نمایی زدم و در حالی ک دستم رو به سمتش میگرفتم گفتم:
_سلام خوشبختم از آشناییتون.
با صدای ملوس و شیرینی گفت:
_سلام همچنین‌.
رفتیم یه جا نشستیم آریا و آرسین هم مشغول حرف زدن شدند من و نفس ک صدای آشنایی بلند شد:
_سلام!
با شنیدن صداش سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم اون اینجا چیکار میکرد کی دعوتش کرده بود اصلا.

آرمیتا بود ک داشت مغرورانه بهمون نگاه میکرد با دیدنش حس بدی بهم دست داد یعنی آریا دعوتش کرده بود! صدای سرد آریا باعث شد دست از افکارم بردارم و بهش خیره بشم.
_کی دعوتت کرده؟!
با شنیدن این حرف آریا ابروهام پرید بالا اگه آریا دعوتش نکرده بود پس چرا اومده بود آخه ، صدای پر از ناز آرمیتا بلند شد:
_عزیزم من و آقاجون دعوت کرد.
با شنیدن این حرف آرمیتا دستام از شدت عصبانیت مشت شد اون مرد به اصطلاح پدر بزرگ کی میخواست دست از کار هاش برداره ، اصلا من چرا عصبی شدم بدرک ک اومده.
صدای سرد آریا بلند شد:
_زیاد دور بر من نباش.
_نشد ک عشقم امشب تولدت مگه میشه من کنارت نباشم.
به وضوح دیدم ک دستای آریا از شدت خشم مشت شد دو قدم رفت جلو حالا روبروی آرمیتا ایستاده بود با صدای خشن و ترسناکی گفت:
_کافیه ببینم بهم نزدیک شدی اون وقت ک زندگیت رو جهنم

1399/09/06 20:03

کنم ، فکر نکن چون آقاجون دعوتت کرده من هم میزارم بهم نزدیک بشی اینبار کافیه فقط از دو قدمی من رد بشی تا آتیشت بزنم.
آرمیتا بهت زده بهش خیره شده بود انگار حتی توان حرف زدن هم نداشت آریا بد باهاش صحبت کرده بود و جوابش رو داده بود شاید فکر نمیکرد آریا باهاش اینجوری حرف بزنه. من ک از شدت خوشحالی تو دلم عروسی بود خوب حالش رو گرفت.
صدای آرسین بلند شد:
_طرلان؟!
به سمتش برگشتم ک گفت:
_بریم پیش بقیه!
نگاهی به آریا و آرمیتا انداختم و بی میل سری تکون دادم و بلند شدم ک نفس هم بلند شد و گفت:
_منم میام.
همراهشون به سمت یه میز رفتیم ک چند تا جوون بودند از بینشون فقط سوگل و سوگند رو میشناختم ک جفتشون با نگاه بدی بهم خیره بودند. وقتی کنارشون ایستادیم آرسین دستش رو دورم حلقه کرد ک صدای یکی از پسرا بلند شد:
_آرسین معرفی نمیکنی؟!
آرسین لبخندی زد و گفت:
_خواهرم طرلان.
صدای هو کشیدن بقیه بلند شد یکی از پسرا ک بنظر میرسید شیطون گفت:
_بابات عجب ناقلایی بوده آرسین چند تا چند تا زن گرفته.
آرسین بیشعوری حواله اش کرد ک صدای سوگند بلند شد:
_این دختره خواهر آرسین نیست ک دختر هووی مامانش. دختر کسی ک باعث شد….
صدای عصبی آرسین بلند شد:
_ببند دهنت و.
بهت زده فقط به سوگند خیره شده بودم دوست داشتم جواب دندون شکنی بهش بدم ک صدای نفس بلند شد:
_بریم بسه باهاش دهن به دهن نزارید.

دست آرسین رو محکم فشار دادم ک نگاهش رو بهم دوخت با صدای گرفته ای گفتم:
_بسه باهاش کلکل نکن به وقتش حسابش رو میرسم امشب جشن تولد آریاست پس بیخیالش.
آرسین با صدایی ک سعی میکردم ولومش پایین باشه گفت:
_حسابت رو میرسم به وقتش فکر نکن این حرفت بی جواب میمونه.
دست من رو گرفت و همراهش رفتیم جای قبلیمون نشستیم نفس هم همراهمون اومد ، به سمت آرسین برگشتم و گفتم:
_خوبی؟!
با صدای خشدار و گرفته ای گفت:
_خوبم.
لبخندی رو بهش زدم و گفتم:
_به حرف اینا اصلا توجه نکن من اگه میخواستم میتونستم یه جواب دندون شکن بهش بدم اما چون دیدم این دختره ارزش نداره باهاش دهن به دهن نشدم.
آرسین لبخند تلخی زد و گفت:
_از آقاجون دلخورم!
_چرا؟!
_چون من رو از محبت پدر و مادرم محروم گذاشت حتی خواهر و برادرم هیچوقت نمیتونم ببخشمش.
با شنیدن این حرف آرسین کنجکاو بهش خیره شدم و گفتم:
_شهین رفتارش باهات چجوری بود؟!
_مثل یه مادر واقعی نبود.
_یعنی چی؟!
تا خواست چیزی بگه صدای مادرم اومد:
_پسرم خوبی؟!
سرم رو بلند و به چهره نگرانش خیره شدم ک داشت به آرسین نگاه میکرد ، صدای گرفته ی آرسین بلند شد:
_خوبم ممنون.
_اما …
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_مامان؟!
نگاهش رو بهم دوخت ک ادامه دادم:
_چیشده یهو

1399/09/06 20:03

؟!
_من دیدم آرسین ناراحته نگران شدم.
لبخندی به دلواپسیش زدم‌ ک آرسین از سر جاش بلند شد به سمت مامان رفت دستش رو دور شونه اش حلقه کرد و گفت:
_من خوبم مامان نگران نباش.
اشک تو چشمهای مامانم حلقه زد این اولین باری بود ک آرسین داشت بهش میگفت مامان!

از دیدن صحنه ی روبروم اشک تو چشمهام جمع شد مادرم با نگاه دلتنگ و پر از محبتش به آرسین خیره شده بود و آرسین هم نگاهی مثل مامان لبخند تلخی روی لبهام نشست چقدر بد بود ک این همه سال از هم دور بودند و آرسین طعم داشتن یه مادر خوب رو نچشیده بود اون هم فقط بخاطر خودخواهی کسی ک اسم پدر بزرگ رو فقط به یدک میکشید کسی ک حتی برای پسر خودش هم پدری نکرده بود ، یعنی پول انقدر ارزش داشت ک زندگی پسرش رو خراب کرد!
_تنها تنها!
با شنیدن صدای عمه نیلا به سمتش برگشتم ک با لبخند داشت به آرسین و مامان نگاه میکرد ، مامان سرش رو بلند کرد و گفت:
_پسرم مال خودمه!
یه جوری مظلومانه این حرف رو زد ک آرسین محکمتر بغلش کرد و بوسه ای روی گونه اش کاشت ک صدای عمه باز بلند شد:
_خوب حالا بسه دیگه پاشید بیاید وقت کیک بریدن.
با شنیدن این حرف عمه نیلا پقی زدم زیر خنده ک مامان چشم غره ای بهم رفت اما اصلا نمیتونستم جلوی خودم رو نگه دارم تصور اینکه آریا با اون هیکلش کنار کیک وایسته شمع فوت کنه کیک ببره برام خیلی خنده دار بود.
_چرا میخندی طرلان؟!
با شنیدن صدای عمه نگاهم رو به صورت مهربونش دوختم و با خنده بریده بریده گفتم؛
_آخه تصور رئیس شرکت با اون همه غرورش موقع فوت کردن شمع و کیک بریدن خنده داره.
عمه هم من مثل من خندید ک مامان بهم تشر زد:
_طرلان!
سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم ک عمه نیلا با خنده گفت:
_اشکال نداره نیاز بزار دخترم راحت باشه.
با شنیدن صدای افتادن و جیغی همه به عقب برگشتیم با دیدن صحنه ی روبروم دهنم باز مونده بود نفس افتاده بود روی کیک و وسط زمین پخش شده بود همه ی سر و صورتش هم پر از کیک شده بود نفس با دیدن نگاه های بقیه لبخند دندون نمایی زد و گفت:
_ببخشید کیک خورد بهم!
با شنیدن این حرفش همه از خنده منفجر شدند چقدر این دختر خنگ و بامزه بود

_عمه؟!
عمه نیلا به سمتم برگشت و گفت:
_جانم؟!
_سرویس بهداشتی کجاست؟!
_تو طبقه بالا سمت چپ یه راهرو هست اونجا.
_ممنون.
بلند شدم و به سمت جایی ک عمه گفته بود حرکت کردم ، داشتم از کنار اتاقی رد میشدم ک صدای آرمیتا باعث شد وایستم
_تو هنوز عاشق منی!
به عقب برگشتم در اتاق نیمه باز بود آریا روبروش ایستاده بود با شنیدن این حرف آرمیتا قهقه ای زد و گفت:
_اون وقت چجوری به این نتیجه رسیدی ک من عاشقت هستم؟!
آرمیتا با صدای پر از ناز و عشوه ای

1399/09/06 20:03

گفت:
_چون بعد از من با هیچ دختری نبود، چون هنوزم فکر و ذکرت منم هنوزم دوستم داری انکار نکن آریا.
دستش رو روی یقه ی باز شده اش گذاشت ، دستم از شدت عصبانیت مشت شد نمیدونم چرا یه حس بدی بهم دست داد آریا چرا چیزی نمیگفت چرا سکوت کرده بود جوابش رو بده بهش عاشقش نیستی لعنتی، با قرار گرفتن لبهای آرمیتا روی لبهای آریا ماتم برد، آریا هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد قطره اشکی بی اختیار روی گونه ام جاری شد ، با شنیدن صدای پایی سریع راهم رو به سمت سرویس بهداشتی کج کردم و داخل شدم از آینه نگاهی به چشمهای قرمز شده ام انداختم آریا خودخواه عوضی هنوز هم فراموشش نکردی هنوزم عاشقشی لعنتی اگه دوستش داری چرا با من داری بازی میکنی چرا یه جوری رفتار میکنی حس کنم بهم یه حسی داری و وابسته ات بشم مغرور هوس باز. وقتی خودم رو جمع و جور کردم از سرویس زدم بیرون و به سمت پایین حرکت کردم حالا آریا کنار مامانش ایستاده بود پیش مادرم و بقیه ی اعضای خانواده اصلا دیگه نمیخواستم حتی به صورتش نگاه کنم همش لحظه ی بوسیدنشون میومد جلوی چشمم ، یه گوشه کنار آرسین ایستادم ک صدای شهین بلند شد:
_خیلی مهمونی عالی بود عزیزم.
عمه نیلا با مهربونی ذاتی ک داشت گفت:
_ممنون‌
صدای آرم آرسین کنار گوشم بلند شد:
_خوبی طرلان؟!
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
_خوبم

_اما…
وسط حرفش پریدم و محکم گفتم:
_خوبم آرسین.
انگار آرسین فهمید ک دیگه نمیخوام کشش بده ساکت شد و حرفی نزد اما نگاه نگرانش رو روی خودم حس میکردم،دوساعت با سختی گذشت سعی میکردم اصلا نگاهم به آریا نیفته چون هر وقت بهش خیره میشدم یاد چند ساعت پیش وقتی تو اتاق داشتند همدیگر رو میبوسیدند میفتادم و اعصابم خراب میشد از این حسی ک داشتم اصلا سر درنمیاوردم چرا داشتم حسادت میکردم آخه مگه من از آریا متنفر نبودم پس این حس لعنتی چی بود!
_طرلان؟!
با شنیدن صدای مامان گیج سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم و گفتم:
_جانم؟!
_هواست کجاست خوبی؟!
_خوبم
_پاشو باید بریم.
سری تکون دادم و بلند شدم اصلا هیچی از مهمونی نفهمیده بودم رسما زهرمارم شده بود موقع خداحافظی با آریا سرد برخورد کردم ک چشمهاش متعجب شد توقع این رفتار سرد رو ازم نداشت اما برام‌مهم نبود. داخل ماشین آرسین ک نشستیم تمام مدت بدون حرف زدن به بیرون خیره شده بودم و هیچ حرفی نمیزدم.
با ایستادن ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم در سالن رو باز کردم ک صدای عصبی شهین داشت میومد:
_من خسته شدم آقاجون اینارو چرا آوردی اینجا زن رسما پسرم رو داره ازم میدزده‌.
پوزخندی به حال و روزش زدم باید هم میترسید حالا ک همه چیز مشخص شده بود

1399/09/06 20:03

و مادر من ک بی شک برای پسرش مادری میکرد آرسین وابسته اش میشد و اون رو رها میکرد.
صدای متعجب مادرم از پشت سرم بلند شد:
_چیشده؟!
با شنیدن صدای مادرم به سمتمون برگشت و عصبی داد زد:
_از زندگیمون گمشو میفهمی از وقتی ک وارد زندگیم شدی همه چیزم رو گرفتی ازم اول شوهرم حالا هم میخوای پسرم رو بگیری.
صدای بهت زده ی مامان بلند شد:
_چی داری میگی!؟
شهین پوزخند عصبی زد و گفت:
_نمیفهمی چی دارم میگم یعنی اوکی پس بزار واضح ترش کنم تو یه زن فاحشه ای ک اول با همین مظلوم نماییت شوهرم رو تور زدی و حالا….
_خفه شو!
با شنیدن صدای داد بابا شهین ن تنها ساکت شد بلکه بلند تر از قبل فریاد زد:
_من چرا باید ساکت بشم هان این زن زندگی من رو خراب کرد حالا میخواد پسرم رو ازم بگیره تا کی من باید فقط سکوت کنم!

??

#حرف_دلم

1399/09/06 20:03

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/09/06 23:35

شبتون و دلتون آروم
#شب_بخیر

1399/09/07 01:15

#پارت_75
نمیخواستم تو بحثشون مداخله کنم این مشکل رو امشب باید بابام حل میکرد نه اینکه من چیزی بگم و هیزم بریزم رو آتیش، صدای خونسرد بابا بلند شد:
_یعنی میخوای همه چیز رو بندازی گردن نیاز ؟!
شهین گستاخانه زل زد به بابا و با خشم گفت:
_همه چیز تقصیر این زن و تو هم خوب اینارو میدونی!
بابا پوزخندی زد و گفت:
_چرا وقتی حامله نمیشدی من بهت میگفتم یه بچه از پرورشگاه بیاریم بزرگش کنیم قبول نمیکردی؟!چرا وقتی بابام دست یه دختر پرورشگاهی ک عشق سابق من بود رو گرفت آورد تو این خونه تا صیغه ی من بشه و برات یه بچه بدنیا بیاره چیزی نگفتی؟! چرا سکوت کردی مقصر همه چیز فقط ما سه نفریم نه نیاز!
شهین بهت زده گفت:
_همه ی این حرف ها رو زدی تا بگی اون زن مقصر نیست؟!
_غیر از اینه؟!
_آره چون اون زن مقصره اون تو رو از من گرفت با هرزه بازیاش اون بخاطر کاری ک داشت میکرد پول گرفته بود.
_درسته نیاز بخاطر پول مجبور شد صیغه ی من بشه، اما چرا باید عشق سابق من بیاد تو اون خونه و صیغه ی من بشه یعنی همه ی اینا اتفاقی بود؟!
شهین با بهت گفت:
_منظورت چیه؟!
بابا پوزخندی زد و گفت:
_جوری وانمود نکن ک انگار نمیفهمی!
صدای پدر بزرگ بلند شد:
_سیاوش بسه!
صدای محکم بابا بلند شد:
_اتفاقا اصلا بس نیست امشب همه چیز باید معلوم بشه همه باید بفهمن از گذشته ، چرا باید نیاز بخاطر کار ها و نقشه های کثیف شما حرف بارش بشه هان؟!
_سیاوش!
_چیه آقاجون حرفام درد داشت؟!
وقتی آقاجون ساکت شد و حرفی نزد بابام به سمت شهین برگشت و گفت:
_تو با آقاجون دست به یکی کردین من و از عشقم جدا کردین و من مجبور شدم باهات ازدواج کنم بعد ک ناقص بودی نمیتونستی حامله بشی و از همون اول این رو میدونستی ، اینجا آقاجون ازت رو دست خورد چون نمیدونست نازا هستی.
بابا ساکت شد و نگاه عمیقی به چشمهای شهین انداخت ، انگار قرار بود امشب خیلی از واقعیت ها رو بشه از چشمهای گرد شده و بهت زده ی شهین معلوم بود ک اون هم شکه شده و گویا توقع این حرف ها رو از بابام نداشت.
بابا بعد از مکثی دوباره ادامه داد:
_و تو هم ک از بابام زرنگ تر اومدی یه نقشه ی بهتر بازی کنی و از این ک نازا هستی یه پل بسازی برای رسیدن به خواسته ات با یه تیر دو تا نشون میزدی هم صاحب بچه میشدی هم عشق سابق شوهرت رو زجر میدادی و چی بهتر از این درسته؟!
صدای عصبی پدر بزرگ بلند شد:
_تو چی داری میگی سیاوش؟!
_واقعیت ها رو.
صدای لرزون شهین بلند شد:
_من …
پدر بزرگ عصبی حرفش رو قطع کرد:
_این حرفا واقعیت دارند شهین؟!
شهین با چشمهای اشکی بهش خیره شد و گفت:
_آقاجون من فقط‌….
حرفش رو قطع کرد و گفت:
_تو چجوری تونستی ….
نتونست حرفش رو

1399/09/07 09:35

ادامه بده دستش رو روی قلبش گذاشت صورتش داشت کبود میشد صدای نگران بابا بلند شد:
_بابا چیشدی بابا!!!
همه داخل بیمارستان بودیم چند ساعت گذشته بود آقاجون داخل اتاق عمل بود و همه بیرون اتاق عمل منتظر بودیم بابا کلافه و ناراحت بود بخاطر حرف هایی ک زده بود چون پدرش طاقت شنیدن اون همه واقعیت رو یکجا نداشت برای همین قلبش ایستاد، انگار هیچکس از اون واقعیت ها و دروغ ها خبر نداشت حتی مامان من ک با وجود اون همه ظلمی ک بهش شده بود الان مظلومانه کنار اتاق عمل ایستاده بود و داشت اشک میریخت و دعا میکرد برای مردی ک زندگیش رو تباه بود کرد و اما شهین ک یه گوشه نشسته بود و فقط با چشمهای بی روحش به اتاق عمل خیره شده بود انگار بیشتر از همه اون وحشت وجودش رو پر کرده بود چون آقاجون حامیش بود تنها کسی ک بی قید و شرط دوستش داشت و براش همه کاری کرد. عجب زندگی داشتند.
_بابام بابام کجاست!
با شنیدن صدای عمه نیلا به عقب برگشتم ک همراه آریا داشتند میومدند عمه داشت گریه میکرد فقط و اسم پدرش رو صدا میزد بابام به سمتش رفت و گفت:
_آروم باش نیلا.
عمه نیلا با گریه گفت:
_داداش بابا چش شده اون ک حالش خوب بود.
بابا کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت:
_خوب میشه نترس سالم میاد بیرون.
عمه نیلا یه گوشه نشست آریا هم رفت کنار آرسین و مشغول حرف زدن شدند خیلی شب بدی شده بود.
چند ساعت با سختی گذشت تا در اتاق عمل باز شد همگی به سمت دکتر هجوم بردیم ، صدای بابام بلند شد:
_آقای دکتر حال پدرم چطوره؟!
دکتر لبخند خسته ای زد و گفت:
_عمل با موفقیت انجام شد یه سکته ی خفیف بود ک به خیر گذشت، اما امشب تو بخش مراقبت های ویژه میمونه و فردا به بخش انتقال میشه و میتونید ببینیدش.

با اصرار بابام همه به سمت خونه رفتیم شهین رو ک بیشتر شبیه مرده ی متحرک شده بود هم همراه خودمون بردیم بابام گفت نمیاد تو بیمارستان میمونه ، واقعا شب خسته کننده و درازی شده بود برامون به خونه ک رسیدیم همه انقدر بیحال و خسته بودند ک بدون حرف هر کسی به سمت اتاق خودش رفت عمه نیلا هم قرار شد با آریا امشب اینجا بمونند و استراحت کنند تا صبح همه با هم بریم بیمارستان‌.
داخل اتاق ک شدم طولی نکشید چشمهام بسته شدو خوابم برد. با شنیدن صدای داد و بیداد ک داشت میومد گیج چشمهام رو باز کردم ک صدای آشنایی به گوشم خورد:
_ولم کن داری چیکار میکنی!
با شنیدن صدای مادرم کامل هوشیار شدم چند بار پلک زدم تا دیدم واضح شد از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم ، صدا از اتاق مامانم اومد ک درش هم بسته بود سریع خواستم در رو باز کنم ک نشد جیغ بلندی کشیدم و داد زدم:
_مامان مامان!
با شنیدن صدای

1399/09/07 09:35

دادم در اتاق های مهمان و آرسین باز شد 
صدای نگران آرسین بلند شد ک هنوز خوابالود بود:
_چیشده طرلان؟!
با گریه گفتم:
_تو رو خدا در رو باز کنید صدای مامان اومد یکی داخل تو رو خدا.
صدای آریا بلند شد:
_برو کنار در رو بشکونیم.
از در کنار رفتم آریا و آرسین در اتاق رو شکستن با دیدن صحنه ی روبروم حس کردم چشمهام سیاهی رفت و تاریکی مطلق آخرین لحظه فقط صدای جیغ عمه بود ک شنیده شد.
با حس نور شدیدی ک به چشمهام خورد محکم پلک زدم و چشمهام رو باز کردم ک نگاهم به مردی خورد ک با روپوش سفید همراه پرستار ک دختر جوونی بود کنارم ایستاده بودند گیج گفتم؛
_من چرا اینجام؟!
صدای مرد ک دکتر بود بلند شد:
_بهت شک وارد شده انگار شب پر از استرسی رو گذروندی خانوم کوچولو اما بهت بگم این همه هیجان برای کوچولوت خوب نیست باید بیشتر مراقب خودت باشی.
بهت زده بهش خیره شدم و شکه گفتم:
_کوچولو!؟
لبخندی زد و گفت:
_آره نزدیک یکماه و دو هفته است ک حامله ای.
با شنیدن این حرف خشکم زد چی داشت میگفت این غیر ممکن بود من حامله، با باز شدن در اتاق و اومدن آریا داخل اتاق ….

دکتر با گفتن مراقب خودت باش اتاق رو ترک کرد اما من هنوز تو شک بودم من حامله بودم! منی ک ازدواج نکرده بود سوزش اشک رو داخل چشمهام احساس کردم اگه بابام میفهمید طردم میکرد اون همیشه میگفت حاضره هر خطایی ک از من میبینه رو ببخشه اما این نه میدونستم ازم متنفر میشن خدت لعنتت کنه آریا بخاطر هوس بازیات آینده و زندگی من هم تباه شد باید با این بچه چیکار میکردم من.
_طرلان؟!
با شنیدن صداش از افکارم خارج شدم با صدای سردی گفتم:
_بله 
_حالت خوبه
پوزخندی زدم و کلامم تلخ شد:

#حرف_دلم

1399/09/07 09:36

#پارت_76
_به تو ربطی نداره‌.
کلافه دستی داخل موهاش کشید میتونستم حالت های عصبیش ک سعی میکرد خودش رو کنترل کنه خوب ببینم. توقع رفتار تند من رو نداشت اما من به زور خودم رو کنترل کرده بودم ک بهش حمله ور نشم ک داد نزنم این شک خیلی بزرگی بود ک بهم وارد شده بود.
آریا خواست حرفی بزنه ک در اتاق باز شد و بابا اومد داخل اتاق با دیدنش رنگ از صورتم پرید حس مجرم هایی رو داشتم ک هنگام جرم گیر افتادن.
_دخترم خوبی؟!
_خوبم
_خداروشکر
یهو اتفاقات دیشب مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد شد وقتی خواب بودم صدای جیغ مامان رو شنیدم از اتاق اومدم بیرون وقتی آرسین و آریا در اتاق مامان رو شکستن مامان بی روح روی تخت افتاده بود و شهین با اون لبخندش روش نشسته بود و داشت گلوش رو فشار میداد چونم لرزید با صدای لرزونی گفتم:
_مامانم!؟
صدای بابا بلند شد:
_آروم باش چیزی نیست مادرت هم حالش خوبه.
روی تخت نیم خیز شدم و سرم رو از دستم کشیدم ک خون ازش زد بیرون ، صدای نگران بابا بلند شد:
_داری چیکار میکنی طرلان؟
نگاهم رو به چشمهاش دوختم و گفتم:
_میخوام مامانم رو ببینم.
صدای خشدار و نگران آریا بلند شد:
_دستت داره خون میاد.
عصبی با گریه داد زدم:
_میخوام مامانم رو ببینم.

با چشمهای اشکی به مامانم خیره شدم ک روی تخت آروم خوابیده بود و سرم بهش وصل بود صورت سفیدش رنگ پریده شده بود و گردنش کبود شده بود همش تقصیر اون شهین بود ک مامانم به این حال و روز افتاده بود.
صدای ناراحت و گرفته ی بابا بلند شد:
_کافیه دیگه طرلان دستت داره خون میاد بریم پانسمانش کنند بعد دوباره میای پیش مامانت.
به سمتش برگشتم و به چشمهای قرمز شده اش زل زدم و با صدای لرزونی گفتم:
_اون زن داشت مامانم رو میکشت.
با شنیدن این حرفم محکم بغلم کرد و گفت:
_هیش آروم باش دختر قشنگم نمیزاریم مامانت چیزیش بشه.
انقدر تو بغل بابا گریه کردم ک حس کردم سرم داره گیج میره ازش جدا شدم ک با دیدن صورتم با صدای نگرانی گفت:
_خوبی چت شد؟!
با صدای آرومی گفتم:
_خوبم بابا.
بازوم رو گرفت و درحالی ک کمکم میکرد حرکت کنم گفت:
_بیا داره ازت خون میره باید دستت رو پانسمان کنند.
همراهش داخل اتاقی شدیم بابام رفت بیرون تا اینکه بعد از چند دقیقه همراه پرستاری اومدند داخل اتاق ، پرستار دستم رو پانسمان کرد کارش ک تموم شد از اتاق رفت بیرون ک صدای بابا بلند شد:
_برو خونه استراحت کن.
_من پیش مادرم میمونم.
با شنیدن این حرفم اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_همراه آریا و آرسین میری خونه خواهر و برادرت هم اونجا تنهان مطمئنن ترسیدند پس برو خونه هم استراحت کن هم مراقب خواهر و برادرت باش باشه؟!
ناچار گفتم:
_باشه ،

1399/09/07 09:37

اما اگه خبری شد من و هم خبر کنید.
_باشه دخترم.
سوار ماشین آریا شده بودیم ، من عقب نشسته بود و آرسین جلو تموم مدت فکرم درگیر بود به یکباره کلی بدبختی رو سرم آوار شده بود از طرفی حال بد مامانم و از طرفی این بچه ک اصلا نمیدونستم باهاش چیکار کنم هر لحظه ممکن بود یکی بفهمه باید یه فکری میکردم.

#حرف_دلم

1399/09/07 09:37

#پارت_76_77
یکهفته گذشته بود از اتفاق هایی ک اون شب افتاده بود ، مامانم و پدر بزرگ مرخص شدند ، شهین همچنان داخل همین خونه میموند گرچه من همون روز ک آریا و آرسین من رو آوردند خونه یه دعوای بزرگ با شهین انداختم و بهش حمله ور شدم ک آریا و آرسین جدام کردند. رفتار آقاجون با شهین خیلی سرد شده بود و اصلا بهش محل نمیداد همین هم دلم رو خنک میکرد ، البته رفتارش با مادر من هم درست مثل گذشته بود و هیچ فرقی نکرده بود.
امروز مثل همیشه اومده بودم شرکت و داشتم کار هام رو میکردم سعی میکردم تا میتونم از آریا دوری کنم چون رفتارش بعضی موقع ها روی مخم بود و حالا ک این بچه تو وجودم بود بدتر ازش دوری میکردم نمیدونستم با این بچه ای ک داخل شکمم هست چیکار باید بکنم.
با باز شدن بی هوای در اتاق دستم رو روی قلبم گذاشتم و به کسی ک این شکلی اومده بود داخل اتاق خیره شدم و گفتم:
_چخبره این شکلی در اتاق رو باز میکنید؟!
صدای سرد آریا بلند شد:
_اون پسره خواستگارته آره پس برای همین باهاش لاس میزدی آره؟!
با شنیدن حرف هاش ک هیچ ازشون سر درنمیاوردم گفتم؛
_چی داری میگی؟!
دستاش رو روی میز گذاشت و خم شد روی صورتم و گفت:
_من نمیزارم تو با اون پسره ازدواج کنی این آرزو رو با خودت به گور میبری.
عصبی از حرف های بی سر و تهش بلند شدم و گفتم:
_تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی فهمیدی من با هر کی بخوام ازدواج میکنم تو هیچ کاره منی ک بخوای برام تصمیم بگیری.
عصبی غرید:
_من و سگ نکن نزار اون روم بالا بیاد.
_بزار بالا بیاد ببینم میخوای چه غلطی بکنی!؟
با شنیدن این حرفم نمیدونم چیشد ک به جای اینکه عصبانی بشه پوزخندی روی لبهاش نشست و با لحن بدی رو بهم گفت:
_تو و اون خواستگارت رو با هم جر میدم ، تو مال منی هیچکس جز من حق نداره حتی بهت نگاه کنه الانم بتمرگ کارت رو انجام بده شب ک رفتی به زن دایی میگه به خواستگارت بگه نیاد وگرنه کاری میکنم ک مرغای آسمون به حالت گریه کنن.

مگه قرار بود خواستگار بیاد ک این انقدر قاطی کرده پس چرا اصلا من خبر نداشتم ، از این همه زورگوییش حرصم گرفته بود سرم رو بلند کردم تا یه چند تا درشت بارش کنم ک احساس کردم سرم گیج رفت دستم رو به میز گرفتم ک صدای نگران آریا بلند شد:
_چیشده.
اصلا قادر نبودم جوابش رو بدم احساس سرگیجه شدیدی بهم دست داده بود داشت سرم سنگین میشد ک احساس کردم تو آغوش گرمی فرو رفتم و سیاهی مطلق …
با شنیدن صدا هایی کنار گوشم چشمهام رو باز کردم ، گیج نگاهی به اطراف انداختم داخل اتاق آریا بودم و روی مبل من رو خوابونده بود ، بابا آریا آرسین هم ایستاده بودند و داشتند حرف میزدند،نیم خز شدم و نشستم ک نگاه

1399/09/07 09:39

آرسین بهم افتاد با صدای نگرانی گفت:
_طرلان خوبی؟!
با صدای گرفته ای گفتم:
_خوبم.
با شنیدن این حرفش بابا و آریا هم به سمتم برگشتند ، بابا اومد کنارم نشست و گفت:
_دخترم خوبی میخوای بریم دکتر؟!
با شنیدن اسم دکتر هول شدم با استرس گفتم:
_نه بابا دکتر چرا من حالم خوبه فقط یکم سرم گیج رفت همین.
سرم رو بلند کردم ک نگاهم به آریا افتاد ، مشکوک با چشمهای ریز شده اش داشت بهم نگاه میکرد سریع سرم رو دزدیدم ، حس میکردم رنگ از صورتم پریده.
_مطمئنی حالت خوبه دخترم؟!
با شنیدن این حرف بابا نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_آره بابا نگران نباش من حالم خوبه.
صدای آرسین بلند شد:
_بزار کمکت کنم پس بریم خونه.
_اما من هنوز کارم تموم نشده.
صدای خشک و خشدار آریا بلند شد:
_امروز مرخصی میتونی بری یه آدم مریض نمیتونه درست سر کارش بمونه.
با شنیدن این حرفش حس کردم دود از سرم بلند شد پسره ی عوضی رو ببین تو هر شرایطی دست از این غرور کاذبش برنمیداشت و میخواست حال من رو بگیره، نگاهم به آرسین افتاد ک سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیر ، زورم به آریا نمیرسید جلوی بابا بهش چیزی بگم به تو ک میرسه گودزیلا با صدای عصبی گفتم:
_چته؟!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_هیچی.
به سمت بابام برگشتم و گفتم:
_بابا بریم.
_باشه دخترم.
به کمک بابا بلند شدم و از شرکت خارج شدیم تموم طول راه آرسین داشت مسخره بازی درمیاورد و من رو حرص میداد بابا هم بیخیال داشت بهش میخندید.

روی تخت خوابیده بودم ، دستم روی شکمم گذاشتم این بچه هنوز هیچ حسی نسبت بهش نداشتم درک نمیکردم یعنی الان داشتم مادر میشدم! اما نمیتونستم این بچه رو نگه دارم این بچه یه چیز ناخواسته بود اگه به دنیاش میاوردم فقط اسم حرومزاده روش میذاشتن چیزی جز بدبختی نصیبش نمیشد من هم از خانواده ام طرد میشدم این بچه باید از بین میرفت.قطره اشکی روی گونم چکید آروم زمزمه کردم:
_من و ببخش اما مجبورم تو رو از بین ببرم.
زنگ زدم به منشی و برای خودم مرخصی گفتم امروز رو به هیچکس از اعضای خانواده ام نگفتم ک امروز سر کار نمیرم ، برای سقط بچه وقت گرفته بودم به آدرسی ک یکی از دوستام بهم داده بود و برام وقت گرفته بود رفتم یه خونه ویلایی بزرگ بود اول حس ترس بهم دست داد خواستم برگردم اما با فکر کردن به اینکه اگه خانواده ام بفهمن من رو زنده نمیزارند زنگ خونه رو زدم ک صدایی بلند شد:
_بفرمائید؟!
_طرلان هستم زنگ زدم وقت گرفتم ازتون.
_بیا تو!
و صدای باز شدن در اومد ، داخل خونه شدم یه خونه ی قدیمی بود ک حتی از بیرون هم نماش میشد فهمید حیاطش بزرگ بود جوری ک به آدم حس گم شدن دست میداد.
داخل خونه شدم اون خانوم ک منشی بود

1399/09/07 09:39

بهم گفت برم داخل اتاق لباس هایی ک روی تخت هست رو بپوشم تا خانوم دکتر بیاد داخل اتاق شدم حس حالت تهوع دلشوره لحظه به لحظه بیشتر میشد نگاهم به لباس ها افتاد من چجوری میتونستم انقدر بی رحم باشم ک بخوام جون بگیرم پشیمون شدم نمیخواستم جون بچه ام رو بگیرم بزار هر چی میخواد بشه بزار همه طردم کنند اشکام بی وقفه روی صورتم جاری بودند کیفم رو چنگ زدم و شروع کردم به دویدن به صدا زدن های اسمم توسط منشی هیچ توجهی نکردم در حیاط رو باز کردم ک با دیدن شخص پدر بزرگ و آریا هوش از سرم پرید اینا اینجا چیکار میکردند! با حرفی ک پدر بزرگ زد حس کردم سرم سوت کشید.

_نوه ام چطوره!؟
حس کردم دنیا دور سرم چرخید نه نه این واقعیت نداشت اونا از کجا فهمیدند ک من حامله ام خدایا بهم بگو این یه کابوس، آریا به سمتم حمله ور شد وحشیانه با خشونت خاصی بازو هام رو گرفت و محکم تکونم داد و گفت:
_بگو بچم رو نکشتی بگو د حرف بزن لامصب.
هر چی آریا حرف میزد انگار اصلا تو این دنیا نبودم چون حرف هاش رو نمیشنیدم چی میگفت اصلا انقدر گیج و منگ بودم و از اومدن یهویی آریا و پدر بزرگ شکه شده بودم ک اصلا قادر به حرف زدن نبودم ، آریا محکم تکونم میداد و ازم میخواست حرف بزنم اما من سرم داشت سیاهی میرفت آخرین لحظه فقط صدای دادش ک اسمم رو صدا زد شنیدم و تاریکی مطلق.
با شنیدن صدا هایی کنار گوشم چشمهام رو باز کردم چند بار پلک زدم تا دیدم واضح شد نگاهم رو داخل اتاق نا آشنایی ک داخلش بودم چرخوندم انگار تو بیمارستان بودم اما چرا!کمی ک به مخم فشار آوردم تموم اتفاقات رو به یاد آوردم من پدر بزرگ آریا سقط، خواستم روی تخت نیم خیز بشم ک صدای پرستار خانومی ک داخل اتاق بود بلند شد:
_دارید چیکار میکنید شما هنوز خوب نشدید باید استراحت کنید.
اومدم حرفی بزنم ک صدای سرد و بم آریا بلند شد:
_بخواب بلند نشو!
با شنیدن این حرفش حس کردم بدنم سست شد لعنتی چرا فراموش کرده بودم اون از همه چیز خبر داشت حالا چی میشد چی به سر من میومد حتی پدربزرگ هم خبر داشت اون از من متنفر بود حتما به مادر و پدرم گفته اونا هم از متنفر شدند طردم میکنند فکر میکنند فاحشه ام ، سوزش اشک رو داخل چشمهام احساس کردم بدنم داشت میلرزید.
صدای خانوم پرستار بلند شد:
_خوبی چرا داری میلرزی جاییت درد میکنه.
نمیتونستم جوابش رو بدم اصلا ، صدای عصبی آریا بلند شد:
_گمشو دکتر خبر کن نمیبینی حالش رو.
صدای عصبی پرستار بلند شد:
_درست حرف ‌…
آریا با داد حرفش رو قطع کرد:
_اگه همسرم چیزیش بشه این بیمارستان رو روی سرتون خراب میکنم.
وقتی پرستار رفت آریا اومد کنارم ایستادم سرم رو به سمتش چرخوندم با

1399/09/07 09:39

مظلومیتی ک دل خودم هم برای خودم میسوخت بهش خیره شدم و گفتم:
_مامان و بابا فهمیدن!؟
_نه
با درد نالیدم:
_بهشون نمیگی مگه نه؟!
_فعلا استراحت کن حالت خوب نیست.
با گریه گفتم:
_تو رو خدا بهشون چیزی نگو.

_الان موقع حرف زدن نیست خوب استراحت کن نمیخوام برای بچه ام اتفاقی بیفته خوب شدی حرف میزنیم.
باشه ای بهش گفتم و چشمهام رو بستم حالا کمی بهتر شده بودم پس خانواده ام نمیدونستند یعنی جز آریا و پدربزرگ هیچکس نمیدونست ، اصلا آریا از کجا فهمیده بود حالا قرار بود چی بشه انقدر به این چیزا فکر کردم تا چشمهام گرم شد و خوابم برد.
آریا و پدر بزرگ روبروم نشسته بودند ، آریا به سختی داشت عصبانیتش رو کنترل میکرد تا به سمتم حمله ور نشه بلاخره بعد از سکوت طولانی ک بینمون برقرار بود ، صدای پدر بزرگ ک من رو مخاطب قرار داده بود بلند شد:
_چند وقته با آریا رابطه داری؟!
در روز های عادی بهش میگفتم به تو چه اما الان مجبور بودم جوابش رو بدم ، با صدای آرومی گفتم:
_یه شب ک از مهمونی برمیگشتم تو خیابون منتظر ماشین بودم ، اون هم چون مست بود من رو به زور سوار ماشینش کرد و بهم تجاوز کرد.
سرم رو بلند کردم و به چشمهاش خیره شدم حتی ذره ای تعجب نکرده بود این یعنی اینکه از همه چیز خبر داشت پس چرا داشت از من سئوال میپرسید ، سئوالم رو به زبون آوردم
_وقتی از همه چیز خبر دارید چرا میپرسید؟!
_چون میخوام از زبون تو هم بشنوم.
کلافه بهش خیره شدم از اولین روز تا الان براش تعریف کردم متفکر بهم خیره شده بود وقتی حرفام تموم شد گفت:
_چرا وقتی رفتی بچه ات رو سقط کنی بعدش پشیمون شدی؟!
با صدای گرفته ای گفتم:
_نتونستم بچه ام رو بکشم دلم نیومد اون هنوز جون داشت.
_حالا میخوای با این بچه چیکار کنی؟!
با شنیدن این سئوالش چونم از بغض لرزید خودمم به اینجاش فکر نکرده بودم.
_نمیدونم.
_یه پیشنهاد برات دارم مجبوری ک قبول کنی.
به چشمهاش خیره شدم و گفتم:
_چه پیشنهادی؟!
به حرفی ک زد حس کردم مخم سوت کشید.

_با آریا ازدواج میکنی.
چشمام از شدت بهت گشاد شده بود حس کردم اشتباه شنیدم اما نه واقعا داشت حرف میزد ، این چی داشت میگفت من با آریا ازدواج کنم! با صدایی ک بشدت داشت میلرزید گفتم:
_تو چی داری میگی؟!
_باید با آریا ازدواج کنی.
از روی مبل بلند شدم و گفتم:
_واقعا شوخی مسخره بود.
خواستم اولین قدم رو بردارم ک صدای خونسرد آقاجون بلند شد:
_من باهات شوخی ندارم دخترجون تو باید با آریا ازدواج کنی.
با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم:
_تو دیوونه شدی ، نکنه فکر کردی فیلم یا رمان ک من با کسی مثل این پسره ی مغرور خودخواه متجاوز ازدواج کنم هان.
پدر بزرگ بلند شد روبروم

1399/09/07 09:39

ایستاد و گفت:
_درست گفتی نه رمان ن فیلم ولی یه واقعیت تو این دوره زمونه به دختری ک بدون داشتن اسم شوهری داخل شناسنامه اش بچه دار شده باشه انگ هرزه بودن میزنند به بچه اش انگ حرومی بودن میزنند، چشم هر *** و ناکسی بهش از هیچ چشمی در امان نیست زن های متاهل به چشم یه زالو بهش نگاه میکنند ک هر لحظه ممکن زندگیشون رو خراب کنه ، و خانواده ات ک با این بی آبرویی چطوری میخواند زندگی کنند یه عمر با حرف مردم چجوری میخواند سر کنند.
با شنیدن حرف هاش ک کم از واقعیت نداشت اشک تو چشمهام جمع شد ، با بغض گفتم:
_اما آریا بهم تجاوز کرد من هرزه نیستم.
_آریا بهت تجاوز کرد؟!
سری به نشونه ی تائید تکون دادم ک با لحن کوبنده ای گفت:
_چرا به خانواده ات نگفتی؟!
_چون خانواده تو اوضاع مناسبی نبودند چون ترسیده بودم نمیدونستم دارم چیکار میکنم بچگی کردم.
_اینا دلیل قانع کننده ای نیست برای حرفت، خوب قضیه ی تجاوز رو نگفتی چرا برای بار دوم و سوم بهش اجازه دادی.
_اما دفعه دوم من مجبور شدم بخاطر پول عمل مادرم.
_راهی جز تن فروشی به ذهنت نرسید؟!
_نه.
_اصلا حرفات با منطق من جور درنمیاد و مطمئنم پدر و مادرت بشنون کمرشون خورد میشه شاید طردت کنند شاید هم نه اما هیچوقت باهات مثل سابق برخورد نمی کنند ، ببین دختر جون با ازدواج با آریا هم مسئولیت کاری ک کرده رو میپذیره و جبران میکنه هم بچه ات با پدرش و مادرش بزرگ میشه انگ حرومی بهش نمیچسپه زندگیش خراب نمیشه یه عمر با بدبختی بزرگ نمیشه سرکوفت تو نمیتونی تنهایی اون بچه رو بدنیا بیاری و بزرگش کنی خوب فکر کن به همه چیز ببین حرفام درسته یا نه نمیخوام الان جواب بدی هر موقع فکرات رو کردی اون موقع بهم جواب بده باشه؟!
با صدایی ک از ته گلوم بیرون میومد گفتم:
_باشه‌.
هنوز هم گیج و منگ بودم حرف هاش واقعیت بود واقعیتی ک میدونستم درسته اما نمیخواستم باور کنم داشتم خودم رو به نفهمی میزدم من تنهایی نمیتونستم اون بچه رو بزرگ کنم و به دنیاش بیارم اون بچه پدر میخواست یه عمر نمیتونستم بدون پدر بزرگش کنم تا سرکوفت بشنوه بدتر از همه خودم یه هرزه شناخته بشم.

??

#حرف_دلم

1399/09/07 09:39

سلاااام ..صبح ادینه تون بخیر خانوما??دیشب خوش گذش؟؟؟؟

1399/09/07 10:51

دوست داشتن هاى اولِ صبح
آنجا كه هنوز
درگيرِ روزمرگى نشده‌اى...!
آنجا كه چشم باز‌ میكنى
و هواىِ يار در سر مي‌پيچد!
عجيب می چسبد
فكرش را بكن...
‌باران هم ببارد...!
#حرف_دلم

1399/09/07 11:37

♥️
وقتی از بودنت و بودنم صحبت میکنم
دارم به دوست داشتنی فکر میکنم که تهش میشه
دو تا عصا و دو تا عینک کنارِ تخت خواب ،
میشه یه آلبوم پر از عکس های جورواجور
میشه دو تا فنجون چای روزای جمعه روی تختِ گوشه ی ایوون
و
میشه ...
بمون ، وقتی میگم بودنت مُهمه
یعنی مُهمه
یعنی انقدر مُهمه
که اگه نباشی
روز باشه شب میشه برامون
خوب باشه بد میشه هوامون
خنده باشه غصه میشه دلامون .
بودنت انقدر مُهمه که
اگه روز باشه و تو بگی شبِ ،
شب میشه برامون?
#حرف_دلم

1399/09/07 12:03

nini.plus/pooshak00

1399/09/08 00:58

#پارت_78_79
چند روز بود ک اصلا از اتاق بیرون نرفته بودم و خودم رو حبس کرده بودم ، حتی شرکت هم نرفته بودم تموم فکرم درگیر بود ک باید چیکار کنم حس ترسی ک همراهم بود نمیذاشت آروم باشم فکر میکردم هر لحظه ممکن بابا و مامان بفهمن اون موقع چه عکس العملی انجام میدادند ، به حرف های پدر بزرگ ک فکر میکردم میدیدم حرفاش همه از روی منطق، با شنیدن صدای در اتاق دست از افکارم برداشتم با صدای گرفته ای گفتم:
_بفرمائید داخل!
طولی نکشید ک در اتاق باز شد و مامان اومد داخل اتاق روی تخت نیم خیز شدم و نشستم ک اومد کنارم نشست و گفت؛
_خوبی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_خوبم مامان
نگران به چشمهام خیره شد و گفت:
_اما رنگ به صورتت نمونده چند روزه هم اصلا از اتاقت بیرون نمیای سر کار هم نرفتی چیزی شده میخوای با من حرف بزن آروم بشی.
چجوری باید باهات حرف میزدم اصلا روش رو داشتم بهت بگم مامان دخترت شوهر نداره ازدواج نکرده اما حامله است.
_نه مامان خوبم.
میدونستم باور نکرده برای همین بحث رو عوض کردم
_مامان چیکارم داشتید؟!
با شنیدن این حرفم لبخندی روی لبهاش نقش بست و گفت:
_عمه ات زنگ زد امشب قراره بیان.
متعجب گفتم:
_خوب اینکه چیزی نیست همیشه میان مامان.
_امشب خواستگاری تو میان.
با شنیدن این حرف چشمهام گرد شد، اون خودخواه مغرور باز هم سر خود تصمیم گرفته تو این موقعیت هم دست از زورگویی هاش برنمیداره مثلا باید منتظر تصمیم من میموند اما سر خود عمل کرد مثل همیشه کاری ک دلش میخواسته رو انجام داده.

امشب مراسم خواستگاری بود ، آرایش ملایمی به اصرار مامان کرده بودم و لباس مناسبی پوشیده بودم یه گوشه نشسته بودم همه مشغول حرف زدن بودند خواهر و برادر آریا هم اومده بودند تازه امشب فهمیده بودم آریا یه داداش و دوتا خواهر داره گویا تازه از مسافرت اومدند ، خواهر آریا ک اسمش آریانا بود مثل آریا سرد و مغرور بود اما برادرش برعکس این دوتا خونگرم و مهربون بود رفتارش شبیه عمه بود ، شوهر عمه هم مرد مهربون خوبی بود پس نتیجه میگرفتیم آریا و خواهرش به آقاجون رفته بودند ، صدای آقاجون باعث شد از افکارم خارج بشم و نگاهم رو بهش بدوزم
_خوب آریا و طرلان برید بالا حرف هاتون رو بزنید.
گیج به مادرم خیره شدم ک اشاره کرد بلند بشم و همراه آریا برم بلند شدم ک آریا هم همزمان با من بلند شد به سمت طبقه بالا داخل اتاقم رفتم اون هم دنبالم اومد داخل اتاق ک شدیم در رو بست ، واقعیتش از حرف زدن باهاش میترسیدم از اون روز ک پدر بزرگ اون حرف هارو بهم زد دیگه هیچ برخوردی با هم نداشتیم برای همین تا حالا هیچ عکس العملی ازش ندیده بودم، سرم رو بلند کردم و بهش

1399/09/08 16:47

خیره شدم اون هم داشت خیره خیره بی پروا نگاهم میکرد با دیدن نگاه سردش طاقت نیاوردم و با صدایی ک سعی میکردم همراه آرامش باشه گفتم:
_حرفی نداریم پس بهتره بریم بیرون.
صدای خشک و خشدارش بلند شد:
_چرا بهم نگفتی حامله ای؟!
با شنیدن این حرفش حس کردم طپش قلبم رفت بالا اولین بار بود ک داشت ازم سئوال میپرسید نمیدونستم چرا انقدر جلوی این بشر کم میارم ، با صدایی ک به زور شنیده میشد گفتم:
_لزومی نداشت بفهمی.
با شنیدن این حرفم انگار عصبی شد پوزخندی زد و گفت:
_لزومی ندیدی تو فکر کردی کی هستی ک میتونی این موضوع رو از من پنهون کنی هان؟!
با صدایی ک سعی میکردم بالا نره گفتم:
_حق نداری با من اینجوری حرف بزنی فهمیدی؟!
با خشم به سمتم اومد ک به عقب رفتم چون کنار تخت بودم پام گیر کرد کناره د افتادم رو تخت جیغ خفیفی کشیدم ک آریا روی تخت خم شد روی صورتم و با خشم غرید:
_من هر جوری دلم بخواد باهات حرف میزنم فهمیدی تو هم هیج غلطی نمیتونی بکنی‌.
از دیدن چشمهای قرمز شده اش لحن صداش ک عصبی بود ترسیده بودم اما سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم تا نفهمه ک ترسیدم ، با صدایی ک سعی میکردم هیچ لرزشی نداشته باشه گفتم:
_برو کنار.

بدون توجه به حرفم با صدای عصبی کنار گوشم غرید:
_خوب گوش کن ببین چی میگم چون یه حرف رو چند بار تکرار نمیکنم اون بچه ای ک داخل شکمت بچه ی منه نمیخوام هیچ آسیبی بهش برسه الان هم همراه من از اتاقت بیرون میای و جز جواب مثبت هیچ حرفی ازت نمیخوام بشنوم.
با شنیدن حرف هاش چشمهام گرد شد 
_تو نمیتونی من رو به هیچ کاری وادار کنی.
پوزخندی زد و گفت:
_میخوای امتحان کن ببین چیکار میتونم بکنم 
از دیدن این همه زورگویی و حرف های خودخواهانه اش حرصم گرفته بود با حرص گفتم:
_من نمیخوام باهات ازدواج کنم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_فکر کردی دست خودته؟!
_پس دست کیه تو ؟!
خم شد کنار گوشم زمزمه وار گفت:
_تو ک دوست نداری خانواده ات بفهمن حامله ای اون وقت به زور سر سفره ی عقد بشینی اونم با بی آبرویی.
با شنیدن این حرف چونم از شدت بغض لرزید سنگدل بی رحم 
_داری تهدیدم میکنی؟!
سرش رو بلند کرد و به چشمهام ک از شدت اشک داشت برق میزد خیره شد اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_حق نداری گریه کنی‌ فهمیدی.
_خیلی کثافطی.
نگاهش سر خورد روی لبهام با لحن خاصی گفت:
_از اول هم بهت گفته بودم تو مال منی.
و بعدش خم شد لبهاش رو روی لبهام گذاشت و خشن شروع کرد به بوسیدن لبهام با خشونت خاصی داشت من رو میبوسید انقدر بوسید و گارز گرفت تا اینکه نفس کم آورد و ازم جدا شد هیچ حسی نسبت به بوسه اش نداشتم اون یه سواستفاده گر عوضی بود ، بلاخره سنگینیش از روم

1399/09/08 16:47

برداشته شد ک بلند شدم اشکام روی صورتم جاری شدند لعنت بهش همیشه اذیتم میکرد.
صداش بلند شد:
_بریم
اشکام رو پاک کردم و همراهش حرکت کردم وقتی به پایین رسیدیم صدای عمه بلند شد:
_خوب چیشد شیرینی بخوریم!؟
قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم صدای آریا بلند شد:
_آره مامان.
صدای کل عمه بلند شد همه دست زدند برامون پشت بندش عمه بلند شد و شیرینی رو چرخوند هنوز انگار به خودم نیومده بودم یعنی من الان واقعا میخواستم با آریا ازدواج کنم این خواسته ی من بود!بی اختیار دستم روی شکمم رفت مجبور بودم بخاطر بچه ای ک داخل شکمم بود بخاطر حفظ آبروم.

همه ی قول و قرار هاشون گذاشته شد قرار شد فردا بریم آزمایش خون بعدش هم عقد کنیم خیلی زود هم مراسم عروسی برگذار میشد چون وضع مالیشون خوب بود هیچ مشکلی نداشتند و همه چیز خیلی زود حل میشد.
* * * *
_طرلان بیدار شو.
با شنیدن صدای مامان چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم و گفتم:
_مامان خوابم میاد بزار بخوابم 
با حرص گفت:
_بیدار شو الان آریا میاد باید برید آزمایش اون وقت تو راحت گرفتی خوابیدی زود باش پاشو.
زیر لب شروع کردم به غرغر کردن آخه مادر من کله صبح من رو بیدار کردی کجا برم تازه دلت خوشه تو هم آزمایش خون پوزخندی روی لبهام نشست مادر بیچاره ی من خبر نداشت ک دخترش حامله اس خیلی وقته ک خیلی چیزا رو رد کرده. 
بعد اینکه آماده شدم صدای زنگ خونه بلند شد با گفتن خداحافظ از خونه زدم بیرون آریا اومده بود سوار ماشینش شدم تموم طول راه ساکت داشت رانندگی میکرد تا موقع رسیدن هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.وقتی ماشین ایستاد پیاده شدیم و داخل رفتیم کمی منتظر موندیم و بعدش رفتیم خون دادیم و آزمایش های لازم رو بعد تموم شدن کار ها از آزمایشگاه خارج شدیم همین ک پام رو بیرون گذاشتم حس کردم سرم داره گیج میره دستم رو روی سرم گذاشتم به بازوی آریا چنگ انداختم ک به سمتم برگشت با دیدن صورتم نمیدونم چی دید ک نگران گفت:
_خوبی؟!
با صدایی ک به زور از ته حلقم درمیومد گفتم:
_سرم داره گیج میره.
دستش رو انداخت زیرپاهام و بلندم کرد من رو به سمت ماشین برد انقدر بیحیال بودم ک اصلا نای اعتراض کردن هم نداشتم داخل ماشین همین ک سرم رو تیکه دادم چشمهام سیاهی رفت و دیگه هیچ.
چشمهام رو باز کردم یکی کنارم نشسته بود با صدای گرفته ای گفتم:
_آب
سرش رو بلند کرد آریا بود با چشمهای قرمز شده اش بهم خیره شد و گفت:
_آب میخوای؟!
_آره.
بلند شد رفت برام یه لیوان آب اورد و کمکم کرد بخورم ، صداش بلند شد:
_خوبی؟!
با صدای گرفته ای گفتم:
_خوبم فقط بدنم یخورده بی حال.
_باید بیشتر مراقب خورد و خوراکت باشی بدنت ضعیف

1399/09/08 16:47

شده.
#حرف_دلم

1399/09/08 16:47