The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

ارسال شده از

پسره ?به مادرش? گفت با اين قيافه ترسناكت? چرا اومدی مدرسه؟? مادر ? گفت غذاتو? نبرده بودی نميخواستم گرسنه? بمونی پسر ? گفت ای كاش نمیومدی تا باعث خجالت و شرمندگي من نشی?... همیشه از چهره مادرش با یک چشم خجالت میکشید??... چندسال بعد پسر در 1شهر ديگه دانشگاه ☄✨ قبول شد و همون جا کار پیدا کرد و ازدواج كرد ?و بچه? دار شد خبر به گوش ?? مادر رسيد مادر گفت بیا تا عروس و نوه هامو ببینم?? اما پسر میترسید که زنش و بچش از ديدن پیرزن یه چشم بترسن?... چند سال بعد به پسره خبر دادن مادرت مرده? ... وقتی رسید مادر رو دفن کرده⚰ بودن و فقط 1 يادداشت? از طرف مادرش واسش مونده بود?? : پسره عزيزم ? وقتی 6سالت بود? تو 1تصادف⚡ 1چشمتو ? از دست دادی ? اون موقع من 26سالم بود? و در اوج زیبایی بودم?? و بعنوان 1مادر? نميتونستم ببينم پسرم? 1چشمشو از دست داده? واسه همين 1چشممو به پاره تنم دادم? تا مبادا بعدا با ناراحتی زندگی كنی پسرم ?مواظب چشم مادرت باش??... اشك در چشمهای پسر جمع شد?... ولی چه دیر?... سلامتی تمام مادرا لايك كنيد ? هرکی مادرش رو دوست داره کپی کنه?
نامردی کپی نکنی!!?
⊙مامانم ? بابامو ? صدا زد ? که در شیشه سس رو باز کنه?
پدرم ? بعد از کلی کلنجار نتونست?
منم خیلی راحت درش رو باز کردم و گفتم :اینم کاری داشت؟؟?
پدرم لبخندی زد و گفت☺:
یادته وقتی بچه? بودی من در شیشه? رو شل میکردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه؟?
بدجوری بغض گلمو گرفت..?

سلامتی همه باباها??
................واما ..................

به سلامتی همه مامانایی که هروقت صداشون کنیم
میگن:جانم!
و هروقت صدامون می کنن،میگیم:چیه؟ها...؟

به سلامتی مادرایی که می تونند تا 10 تا فرزندشونا
نگهداری کنند اما 10 فرزند نمی تونند
از یک مادر
نگهداری کنند!

به سلامتی مادرایی که با حوصله راه رفتن رو یاد بچه هاشون دادند ،
ولی تو پیری
بچه هاشون خجالت میکشند
ویلچرشون
رو هل بدند!


به سلامتی مادری که وقتی غذا سرسفره کم میاد اولین کسی که از اون غذا
دوست نداره خودشه!


به سلامتی مادر .
تنها کسی که وقتی شکمشو لگد می زدم
از شدت شوق می خندید!

به سلامتی
مادر که دیوارش
از همه کوتاه تره !!!!! خدایا هر کی این پست رو کپی کرد درد دلش رو رفع کن..
صحبتهای فرزندی در کنار قبر مادرش:

ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺫﯾﺘﺖ ﻧﮑﻨﻢ ❗

ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺴﺨﺮﺕ ﻧﮑﻨﻢ ❗

ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ❗

ﻧﮕﻢ ﺗﻮ ﺍﻓﮑﺎﺭﺕ ﻋﻘﺐ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯿﻪ ❗

ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻣﺖ...❗

ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩ❗

ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺷﺐ ﻫﺎ ﺯﻭﺩ ﺑﯿﺎﻡ ﺧﻮﻧﻪ ... ❗

1399/09/08 19:05

ارسال شده از

ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩ ❗

ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ناراحتت نکنم ❗

دیگه صدامو روت بلند نمیکنم ، ❗

ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﮔﺮﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺩ... ❗


ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯿﺎ ﺑﺎﺷﻪ ❗

ﺗﺎ ﺩﯾﺮ ﻧﺸﺪﻩ ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻮ ﺍﺻﻼﺡ ﮐﻨﯿﻢ

ﻗﺪﺭﺷﻮﻧﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ ❗

تا ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺮﺍﮎ ﺑﺬﺍﺭ

ﺷﺎﯾﺪ ﺧﯿﻠﯿﺎ ﺍﺯ ﮐﺮﺩﺍﺭﺷﻮﻥ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﺑﺸﻦ...


سلامتیه همه مادرای عزیز

که نبودشون اول بدبختی هاست.❗



? اگر مادرت هنوز کنارت است ↩

او را رها مکن ↪

و محبتش را فراموش نکن

وکاری کن که راضی باشد
چون در تمام زندگی فقط یک مادر داری و وقتی میمیرد ،

آنگاه ملائکه میگویند که

فوت شد آن کسی که به سبب دعا های آن به تو رحم میکردیم.❗

↩امکان ندارد بخوانی وبه اشتراک نگذاری...↪
مـــــــــ?ــــــــــ?ـــــــادر

اینو واسه 5تا گروه و20نفربفرس 24ساعت که شد یه شان بزرگ بزرگ بزرگ میاد سراغت

1399/09/08 19:05

یه چالش خفن به دهنم رسیده گلا


اینکه فردا ساعت 09:09دقیقه به اونی ک دوسش دارین بگید دوست دارم یا یه حرف عاشقانه بگید بمونه به یادگار تو این روزو قرن خوب چون قرن دیگه نخواهیم بود قدر داشته هامونو بدونیم شبتون خوش

منتظر اسکرین شات هاتون هستم این تاریخ دیگه برنمیگرده

1399/09/09 00:41

شبتون پراز نگاه خدا

1399/09/09 00:41

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#چالش
#فعالیت_اعضا
#حرف_دلم
لبتون خندون همیشه?

1399/09/09 11:44

#پارت_80_81
بعد اینکه دکتر یه سری توصیه کرد و یه سری قرص برام نوشت مرخصم کرد ، آریا بعد از رسوندن من کلی تاکید هر چیزی نیاز داشتم بهش زنگ بزنم و اگه مشکلی داشتم بهش خبر بدم، نمیدونستم انقدر بچه دوست داره.
داخل اتاق نشسته بودم و داشتم به اتفاقاتی ک تو چند روز اخیر افتاده بود فکر میکردم ک صدای در اتاق بلند شد با صدای گرفته ای گفتم:
_بفرمائید؟!
طولی نکشید ک در اتاق باز شد و قامت آرسین تو در نمایان شد لبخندی زدم و روی تخت نشستم ، اومد کنارم نشست و گفت:
_خوبی
_خوبم
نفس عمیقی کشید و گفت:
_چه حسی داری
لبخندی زدم و گفتم:
_خودمم نمیدونم چه حسی دارم
_طرلان؟!
نگاهم رو به چشمهاش دوختم و گفتم:
_جانم
_تو آریا رو دوست داری؟!
چی باید بهش میگفتم خودم هم نمیدونستم ، تازه این ازدواج یه ازدواج صوری بود از نظر من چرا چون فقط بخاطر بچه بود وگرنه آریا هیچ علاقه ای به من نداشت اون هنوز عاشق آرمیتا بود وقتی اون شب ک مست کرده بود بهم تجاوز کرد من رو جای اون اشتباه گرفته بود چرا باید عاشق من بشه من فقط یه سرگرمی براش بودم برای ارض*ای هوسش.
_پس چیزی ک فکر میکردم درسته تو هیچ حسی بهش نداری پس چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟!
با شنیدن این حرف آرسین هول شدم لبخندی زدم و گفتم:
_ن دوستش دارم.
مشکوک با چشمهای ریز شده بهم خیره شد برای اینکه ذهنش رو منحرف کنم گفتم:
_آرسین امروز این چه سئوال هایی ک میپرسی.
تا خواست چیزی بگه در اتاق بی هوا باز شد و پشت بندش صدای جیغ شهین بلند ‌.‌.‌..

خشک شده بهش خیره شده بودم ، چون یهو در اتاق رو باز کرد وحشت زده شده بودم با صدای بلندی جیغ زد:
_دختره ی هرزه!
با شنیدن این حرف حس کردم برای یه لحظه دنیا جلوی چشمهام سیاهی رفت نکنه فهمیده بود!صدای عصبی آرسین بلند شد:
_مامان.
شهین به سمتش برگشت و گفت:
_این دختره یه….
_چخبره اینجا؟!
با شنیدن صدای پدر بزرگ برای اولین بار انگار دنیا رو بهم دادند با التماس بهش خیره شدم ک دوباره صدای شهین بلند شد:
_آقاجون این دختره هر….
_خفه شو.
با دادی ک آقاجون زد شهین ساکت شد و بهت زده بهش خیره شد ک آقاجون با صدای عصبی گفت:
_دفعه ی آخرت باشه همچین بی احترامی هایی ازت میبینم حالا هم گمشو جلوی چشمهام نباش.
شهین با گریه از اتاق زد بیرون آرسین هم همراهش رفت روی تخت افتادم دستم رو روی قلبم ک داشت تند تند میزد گذاشتم ک صدای پدر بزرگ بلند شد:
_نگران نباش.
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم و گفتم:
_همه چیز رو فهمید؟!
_نه
متعجب گفتم:
_پس چرا…
_چون دختر خواهرش عاشق آریا بود و امروز آریا بهش گفته خیلی وقته با تو داخل رابطه و دوستت داره اینجوری الم شنگه به پا کرده نیازی نیست

1399/09/09 12:09

با هر اتفاقی ک افتاد بترسی تا وقتی من زنده ام هیچکس از این موضوع خبر دار نمیشه.

با رفتن آقاجون از اتاق نفس راحتی کشیدم هر چی بیشتر میگذشت بیشتر رو تصمیم مصمم میشدم ، بهترین تصمیم بود ازدواج با آریا شاید اگه آریا باهام ازدواج نمیکرد و مئسولیت کاری ک کرده بود رو به عهده نمیگرفت زندگیم خیلی سخت میشد.
از سر جام بلند شدم و از اتاقم خارج شدم به سمت پایین حرکت کردم طبق معمول صدای مامان داشت میومد و بابا انگار جز مامان بابا هیچکس تو سالن نبود به سمت پایین ک رفتم سلام بلند بالایی دادم ک با گرمی جوابم رو دادند ، روی مبل تک نفره نشستم روبروی مامان و گفتم:
_مامان بابا یه سئوال دارم؟!
بابا و مامان سئوالی بهم خیره شدند صدای بابا بلند شد:
_چه سئوالی دخترم؟!
_شما میخواید همیشه تو این خونه بمونید؟!
مامان نگاهش رو بابا دوخت صدای محکم و جدی بابا بلند شد:
_نه.
لبخندی از شنیدن این حرفش روی لبهام نشست خوب بهتر بود ک بابا اینا اینجا برای همیشه نمیموندند خیالم راحت شده بود با وجود شهین اصلا زندگی خوبی نخواهند داشت.
_چرا این سئوال رو پرسیدی؟!
با شنیدن این سئوال بابا شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_همینجوری.
تا خواستم حرفی بزنم صدای زنگ موبایلم بلند شد با دیدن اسم آریا با گفتن ببخشیدی بلند شدم و به سمت بیرون از خونه رفتم دکمه ی اتصال رو زدم و گفتم:
_بله؟!
صدای عصبیش بلند شد:
_اون زنیکه اذیتت کرد؟!
متعجب گفتم:
_کی؟!
_شهین
پس فهمیده بود شهین اومده بود داخل اتاقم با صدایی ک سعی میکردم آروم و خونسرد باشه گفتم:
_اذیت کرده باشند میخوای چیکار کنی مثلا؟!
_میکشم کسی رو ک بخواد زنم رو اذیت کنه.
با شنیدن این حرفش طپش قلبم بیشتر شد.

گونه هام گر گرفت حس میکردم قلبم چجوری دیوانه وار داره خودش رو میکوبه صدای خشدارش بلند شد:
_من همیشه هواسم بهت هست خوشگلم مراقب خودتون باش.
و بعد صدای بوق ، لعنتی چرا داشت باهام بازی میکرد نمیدونست قلب من چقدر بی جنبه اس.
_طرلان؟!
با شنیدن صدای بابا از پشت سرم هینی کشیدم و به سمتش برگشتم و گفتم:
_شما اینجا بودید اصلا متوجه نشدم.
_تازه اومدم میخواستم باهات حرف بزنم.
_چیزی شده؟!
_نه فقط میخواستم باهات درمورد ازدواجت با آریا حرف بزنم تو واقعا اون و دوست داری؟!
مکث کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_آره
_باید از همون روز ک تو شرکت مشغول بوسیدن بودید میفهمیدم.
با شنیدن این حرفش داغ شدم ، حس کردم تموم بدنم گر گرفت لعنتی داشتم از خجالت میمردم صدای خنده ی بابا بلند شد ک با حرص گفتم:
_بابا
_اصلا خجالتی بودن بهت نمیاد خرگوش کوچولوی من.
با شنیدن این حرفش لبخندی زدم ک اینبار صدای جدیش بلند

1399/09/09 12:09

شد:
_اگه به هر دلیلی با این ازدواج مخالف بودی من همه جوره پشتتم دخترم کسی تو رو به کاری حق نداره اجبار کنه یادت نره تو هر شرایطی تو یه بابا داری ک همیشه پشتت.
لبخند تلخی زدم بابا فکر میکرد شاید آقاجون مجبورم کرده اما نمیدونست چرا دارم ازدواج میکنم با آریا.

زمان داشت به سرعت سپری میشد بعضی روز ها بخاطر خرید عروسی اصلا شرکت نمیرفتم ، امروز هم آریا قرار بود بیاد دنبالم تا بریم بقیه ی وسایل رو بخریم حالا نمیدونستم چه اصرای بود ک باید با هم بریم امروز واقعا خسته شده بودم از اینکه با اون کوه یخ برم خرید درست عاشق خرید کردن بودم اما نه با اون . سریع آماده شدم و یه آرایش ملایم روی صورتم انجام دادم و به سمت پایین رفتم.
_طرلان؟!
با شنیدن صدای مامان از سالن داد زدم:
_بله مامان.
_شب به آریا هم بگو بیاد شام همه اینجا هستند.
_چشم مامان. 
و به سمت بیرون رفتم در طی طول راه زیر لب داشتم به آریا فحش میدادم و غر میزدم تو این مدت خیلی حرصم داده بود پسره ی روانی معلوم نبود وقتی عقد کردیم و رفتیم تو یه خونه میخواد چه بلاهایی سرم در بیاره تعادل روانی نداشت ک اصلا.
در حیاط رو باز کردم و خارج شدم ماشینش کنار در پارک بود و خودش کنار ماشین ایستاده بود ، تیپ سر تا پا مشکی واقعا جذاب تر از همیشه کرده بودتش یه عینک دودی هم زده بود ک قیافه اش رو بیشتر شبیه خلافکار ها کرده بود لبخندی روی لبم نشست از تشبیه ام ک سریع پسش زدم ، به سمتش رفتم 
_بریم؟!
بدون اینکه جوابم رو بده فقط سرش رو تکون داد انگار لال بود یا چیزیش میشد اگه جواب میداد پسره ی مغرور.با حرص داخل ماشین نشستم و محکم در ماشینش رو بستم ک اصلا به روی مبارکش نیاورد و کفری نشد این رفتارش واقعا گاهی عصبیم میکرد خیلی خونسرد بود خیلی و همین میرفت رو مخم، زیادی فضای ماشین ساکت بود کلافه به سمتش برگشتم و گفتم:
_واجب بود امروز بیایم خرید ، خوب خودت میرفتی میخریدی.
با صدای سرد و خشکی گفت:
_من هم خودم میتونستم بیام وسایلی رو ک باید بخرم منتها مامان اصرار داشت با هم بیایم بخریم.
_حالا مگه این وسایل چی هستند ک خریدش انقدر مهم و حتما باید با هم میومدیم؟!
_وقتی رسیدیم خودت میفهمی.
با حرص نگاهم و ازش گرفتم پسره ی عوضی جز اینکه حرصم رو دربیاره هیچ کاری بلد نبود.
با چشمهای گرد شده به لباس خواب فروشی خیره شده بودم ک آریا دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید داخل چون هنوز تو بهت بودم بدون حرف دنبالش کشیده میشدم ، هیچکس داخل مغازه نبود یه دختره با صورت آرایش کرده و غلیظ ک فروشنده بود اومد و با صدای نازکی گفت:
_سلام بفرمائید؟!
آریا بدون اینکه بهم نگاه بندازه با

1399/09/09 12:09

صدای خشک و بمش گفت:
_چند تا لباس خواب میخوام با طرح های فانتزی و جدید میخوام.
فروشنده نگاهی بهش انداخت لبخند ژکوندی زد و گفت:
_چشم الان.
تازه با رفتن فروشنده به اون سمت رفت ک لباس بیاره به خودم اومدم به سمت آریا برگشتم و گفتم:
_تو داری چیکار میکنی نکنه فکر کردی ازدواج ما واقعی؟!
به سمتم برگشت ابرویی بالا انداخت و گفت:
_داریم ازدواج کنیم تا جایی هم ک میدونم بچه ی من داخل شکمت و تو بعد از عقد همسر قانونی من میشی طبق قانون و دین بعد عقد وظیفه ات تمکین کردن از شوهرت غیر اینه؟!

بهت زده بهش خیره شدم این چی داشت میگفت از شدت حرص و عصبانیت زبونم بند اومده بود ، خم شد روی صورتم و با لحن خماری زمزمه کرد:
_دلم برای با تو بودن تنگ شده عزیزم.
عزیزم رو جوری کشیده گفت ‌ک حس کردم لرزه ای به تنم افتاد چند ثانیه فقط مسخ شده به چشمهاش خیره شده بودم ک صدای فروشنده باعث شد نگاهم رو به سختی از چشمهاش بگیرم.
با دیدن لباس خواب های کوتاه قرمز جیغ فانتزی کم مونده بود از شدت حرص بشینم وسط مغازه جیغ بکشم آخه اینا چی بود داشت میخرید نکنه واقعا میخواد بعد ازدواج من شب ها باهاش باشم اما کور خونده پسره ی هوس باز ، بعد از اینکه کلی جیغ و داد من رو در آورد بلاخره رضایت داد تا بریم با حرص گفتم:
_تموم شد بریم؟!
لبخند موزی زد ک باعث شد چشمهام گرد بشه معلوم نبود باز چی تو فکر مریضش بود مرتیکه ی روانی ک لبخند ژکوند داشت تحویلم میداد‌
_تموم شد بریم.
به سمت ماشین رفتم وقتی داخلش نشستم جوری در رو محکم بستم ک حس کردم در بشکنه اما مهم نبود فقط باید یه جوری حرصم رو خالی میکردم.آریا خیلی خونسرد اومد پشت رل نشست ک با عصبانیت گفتم:
_من و ببر خونه.
_باشه
از این همه خونسردیش حرصم میگرفت البته باید اینجوری خونسرد ریلکس بود من و حرص داده بود کفرم رو در آورده بود دلش خنک شده بود مرتیکه مریض احوال، با شنیدن صدای زنگ موبایلم و دیدن اسم سام ک داشت خودنمایی میکرد لبخند خبیثی روی لبهام نشست الان وقت تلافی بود دکمه ی اتصال رو زدم و گفتم:
_سلام سام خوبی!؟
_سلام طرلان خوبی کجایی؟!
نگاهی به نیم رخ آریا انداختم ک بیتفاوت داشت رانندگی میکرد و اصلا انگار به حرف من توجه نمیکرد.
_مرسی بیرون .
_فردا وقت داری؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_آره چطور 
_میخوام ببینمت.
لبخندی زدم و برای حرص دادن آریا ک عین یخ نشسته بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد صدام رو نازک کردم و با عشوه گفتم:
_باشه عزیزم تو آدر….
هنوز حرفم تموم نشده بود ک گوشی از دستم کشیده شد و از شیشه پرتش کرد بیرون به سمتش برگشتم تا حرف بارش کنم‌ک با دیدن صورتش حرف تو دهنم

1399/09/09 12:09

ماسید.

???

#حرف_دلم

1399/09/09 12:09

ارسال شده از

ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩ ❗

ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ناراحتت نکنم ❗

دیگه صدامو روت بلند نمیکنم ، ❗

ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﮔﺮﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺩ... ❗


ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯿﺎ ﺑﺎﺷﻪ ❗

ﺗﺎ ﺩﯾﺮ ﻧﺸﺪﻩ ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻮ ﺍﺻﻼﺡ ﮐﻨﯿﻢ

ﻗﺪﺭﺷﻮﻧﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ ❗

تا ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺮﺍﮎ ﺑﺬﺍﺭ

ﺷﺎﯾﺪ ﺧﯿﻠﯿﺎ ﺍﺯ ﮐﺮﺩﺍﺭﺷﻮﻥ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﺑﺸﻦ...


سلامتیه همه مادرای عزیز

که نبودشون اول بدبختی هاست.❗



? اگر مادرت هنوز کنارت است ↩

او را رها مکن ↪

و محبتش را فراموش نکن

وکاری کن که راضی باشد
چون در تمام زندگی فقط یک مادر داری و وقتی میمیرد ،

آنگاه ملائکه میگویند که

فوت شد آن کسی که به سبب دعا های آن به تو رحم میکردیم.❗

↩امکان ندارد بخوانی وبه اشتراک نگذاری...↪
مـــــــــ?ــــــــــ?ـــــــادر

اینو واسه 5تا گروه و20نفربفرس 24ساعت که شد یه شان بزرگ بزرگ بزرگ میاد سراغت

1399/09/09 12:32

هیـچ وقـت بـاڪسی طـولانـی قهـرنڪن بـدون تـو زنـدگـی ڪردنـو یـاد میـگیره✔️??

1399/09/09 21:33

nini.plus/pooshak00

1399/09/10 01:10

#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
حمد لازمم دوستان اگه میشه برای من و اونایی ک مثل من هستن حمد بخونید ممنون

1399/09/10 01:42

#پارت_82_83
صورتش از شدت خشم داشت به کبودی میزد رگ گردنش برآمده شده بود ، ماشین ایستاد به سمتم برگشت کامل با چشمهاش ک حالا کاسه ی خون بود زل زد به چشمهام و گفت:
_مگه بهت نگفته بودم حق نداری اسم هیچ مردی رو جلوی من به زبون بیاری؟!
ساکت بهش خیره شده بودم جرئت اینکه حرفی رو بزنم نداشتم وقتی دید ساکتم داد زد:
_باتوام جواب من و بده.
از شنیدن صدای داد بلندش وحشت زده دستم رو روی قلبم گذاشتم عجب غلطی کردم تحریکش کردم یکی نیست بگه تو ک میترسی غلط میکنی از اینکارا بکنی. به خودم جرئت دادم و زل زدم داخل چشمهاش و گفتم:
_ببخشید شما کی باشید؟!
با شنیدن این حرفم پوزخند ترسناکی زد و گفت:
_هنوز هم میخوای بدونی من کی چیکاره اتم با وجود بچه ی داخل شکمت هنوز نفهمیدی.
در مقابل چشمهای بهت زده ام خم شد و لبهاش رو روی لبهام گذاشت با خشونت خاصی شروع کرد به بوسیدن لبهام اولش شکه بهش خیره شده بودم اما بعد چند ثانیه ک گذشت بدنم سست شد و چشهام بسته من هم شروع کردم خیلی ناوارد شروع کردم به بوسیدنش با همراهی کردن من انگار وحشی تر شد ک گازی از لبهام گرفت آخی گفتم ک عمیق بوسه ای روی لبهام زد و ازم جدا شد، داشتم نفس نفس میزدم نمیدونم چم شده بود ک اینجوری کردم انگار هیپنوتیزم شده بودم ، چشمهام رو باز کردم ک نگاهم به چشمهای خمار و قرمز شده اش افتاد با نگاه خاصی بهم خیره شد و گفت:
_هیچوقت با غیرت من بازی نکن خوشگلم باشه؟!
نمیدونم چیشد ک مسخ شده به چشمهاش زل زدم و گفتم:
_باشه.
لبخند جذابی زد و خم شد گونم رو بوسید و شروع کرد به رانندگی کردن دیگه تا رسیدن به خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد عین یه دختر خوب با گونه هایی ک شک نداشتم از خجالت و هیجان قرمز شده بود نشسته بودم، قلبم داشت تند تند خودش رو میکوبید.

همه مشغول خوردن شام بودیم عمه نیلا و همه بودند ک صدای شهین بلند شد:
_آریا ؟!
آریا سرش رو بلند کرد نگاه یخ زده اش رو بهش و با صدای خشک و خشدارش گفت:
_بله؟!
_پس تکلیف مریم چی میشه؟!
آریا ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چرا من باید تکلیف دختر مردم رو مشخص کنم؟!
کنجکاو بهشون خیره شده بودم این مریم دیگه کی بود باز شهین داشت میگفت ، شهین لبخند حرص دراری زد و گفت:
_دختر مردم!مگه قرار نبود باهاش ازدواج کنی مادرت اومد خواستگاری حلقه ی نشون دستش کرده و تو الان میگی دختر مردم؟!
بهت زده بهشون خیره شده بودم رنگ از صورت عمه نیلا پریده بود و این نشون میداد ک حرف های شهین واقعیت دارند.
آریا خونسرد به چهره ی شهین زل زد و با بی تفاوتی گفت:
_من هیچ انگشتری دست هیچ دختری نکردم هیچ قولی به هیچکس ندادم و حتی خبر ندارم پس هیچ ربطی به من

1399/09/10 20:13

نداره.
شهین با خشم بهش خیره شد 
_تو ….
صدای داد پدر بزرگ بلند شد:
_کافیه دیگه نمیخوام هیچ بحثی بشه.
با شنیدن این حرف ها انقدر حالم بد شد ک حالت تهوع بهم دست داد سریع دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به سمت سرویس دویدم داخل ک شدم تا تونستم داشتم عق میزدم صدای نگران بقیه داشت میومد، انقدر عق زدم تا اینکه حس کردم جونی تو تنم نمونده در رو باز کردم ک بقیه رو دیدم.
_طرلان دخترم خوبی؟!
اومدم جواب بابا رو بدم ک چشمهام سیاهی رفت و تاریکی مطلق…

با درد چشمهام رو باز کردم داخل اتاقم بودم داشتم به مخم فشار میاوردم ک در اتاق باز شد و قامت آریا نمایان شد با دیدن چشمهای باز شده ام به سمتم اومد و گفت:
_خوبی؟!
خواستم جوابش رو بدم ک با یاد آوری حرف هایی ک شهین زده بود اخمام تو هم رفت با حسادت بهش خیره شدم و گفتم:
_تو واقعا با اون دختره نامزد کرده بودی؟!
_چی؟!
_نمیخواد خودت رو بزنی اون راه بگو ببینم تو واقعا با اون دختره نامزد بودی آره ؟!
یه جور خاصی بهم خیره شد و گفت:
_من با اون دختره نامزد نکردم هیچوقت حتی تا حالا یکبار هم باهاش هم صحبت نشدم این حرف ها فقط بین مامانم و مامانش رد و بدل شده.
با شنیدن حرف هاش آرامش تو قلبم سرازیر شد لبخند محوی روی لبهام نشست با صدای گرفته ای گفتم:
_جدی میگی؟!
سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و گفت:
_آره
چشمهام برق زد ک صدای خشدارش بلند شد:
_حسودیت شده بود؟!
با شنیدن این حرفش هل شدم به من من کردن افتادم ک وسط حرفم پرید و گفت:
_میدونم حسودیت شد خوشگلم اما نیازی نیست بخاطر این چیزای از پیش پا افتاده خودت رو ناراحت کنی.
حق به جانب بهش خیره شدم و گفتم:
_من اصلا حسودیم نشده بود من ‌….
یه جوری نگاهم کرد ک ساکت شدم و حرفم رو ادامه ندادم کمی خیره خیره به چشمهاش نگاه کرد سرش داشت نزدیک میشد ک در اتاق باز شد و بابا مامان اومدند داخل اتاق آریا بلند شد و خیلی خونسرد ایستاد 
مامان به سمتم اومد و با نگرانی گفت:
_طرلان خوبی؟!
_خوبم مامان 
_چت شد یهو تو.
صدای بابا بلند شد:
_شلوغش نکن خانومم حالش بهتره الان فردا میبرمش دکتر آزمایش بده.
با شنیدن این حرف بابا رنگ از صورتم پرید با التماس به آریا خیره شدم تا از این وضعیت نجاتم بده ک صداش بلند شد:
_آقا سیاوش من قراره فردا طرلان رو ببرم.
بابا با شنیدن این حرف آریا سری به نشونه ی تائید تکون داد و دیگه حرفی زده نشد‌.

داخل شرکت نشسته بودم و داشتم کارهام رو میکردم ک صدای باز شدن یهویی در اتاق اومد جیغی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم با دیدن فاطمه چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_این چه وضعشه نزدیک بود سکته کنم.
لبخندی زد و گفت:
_اینارو بیخیال اگه

1399/09/10 20:13

بدونی چیشده امروز.
کنجکاو بهش خیره شدم و گفتم:
_چیشده؟!
_آرمیتا بود 
با شنیدن اسمش حس بدی بهم دست داد سری تکون دادم و گفتم:
_خوب؟!
_قراره بیاد برای همیشه اینجا کار کنه حتی رئیس بهش یه اتاق هم داده فکر کنم هنوز هم عاشق هم هستند.
لبخند مضحکی زدم و گفتم:
_آهان
از شدت حرص و حسادت خون داشت خونم رو میخورد خیلی عصبی بودم آریا چرا باید آرمیتا رو بیاره داخل شرکت حتی بهش اتاق هم بده لابد هنوز هم بهش حس داره وگرنه چه دلیلی میتونه داشته کفری بلند شدم از سرجام ، ک صدای فاطمه بلند شد؛
_کجا داشتیم حرف میزدیم ک.
لبخندی زدم و گفتم:
_باید برم اتاق رئیس کارم داشت.
_برو پس من هم برم پیش بقیه.
از اتاق خارج شدیم به سمت اتاق آریا رفتم بدون اینکه در بزنم اتاق و باز کردم با دیدن صحنه ی روبروم خشکم زد آریا و آرمیتا در حال بوسیدن هم بودند سوزش اشک رو داخل چشمهام احساس میکردم آریا با دیدن من بشدت آرمیتا رو پس زد نگاهم به لبهاش بود عوضی چجوری تونست.

#حرف_دلم

1399/09/10 20:13

#پارت_84_85
فقط خیره به چشمهام بود خواستم از اتاقش برم بیرون ک صداش بلند شد:
_آرمیتا گمشو بیرون.
آرمیتا با صدای پر از عشوه ای گفت:
_چرا عزیزم من ک ….
آریا عصبی بهش خیره شد و با خشم غرید:
_نمیتونی باز هم به من نزدیک بشی فهمیدی، من تو رو انداختم بیرون از زندگیم دقیقا وقتی ک بهم خیانت کردی ارزشی برام نداری ک خودت رو بهم بچسپونی و فکر نکن من مثل دوست پسرای احمقت هستم ک با یه بوسه خر بشم ، وقتی یه چیزی از چشمم افتاد کلن میفته دیگه برگشتنی نیست حالا هم بیرون.
نگاهم به آرمیتا افتاد ک خشک شده به آریا خیره شده بود انگار توقع شنیدن این حرف هارو نداشت اینبار آریا تقریبا داد کشید:
_بیرون
آرمیتا تکونی خورد به خودش اومد سریع قدم برداشت تا از اتاق بره بیرون آخرین لحظه چشمهای اشکیش رو دیدم وقتی در اتاق بسته شد ، صدای آریا بلند شد:
_میشنوم
سرم رو بلند کردم و سئوالی بهش خیره شدم ک با صدای خشداری گفت:
_دلیل اینکه اینجوری وارد اتاقم شدی بدون اینکه حتی در بزنی رو میشنوم.
با شنیدن این حرف انگار تازه از شک در اومد با عصبانیت بهش خیره شدم و پوزخندی زدم و گفتم:
_شنیدم همسر سابقتون رو آوردید تا اینجا مشغول به کار بشه.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_فقط برای همین اومدی؟!
از این همه بی تفاوتیش حرصم داشت درمیومد یهو از کوره در رفتم به سمتش حمله ور شدم مشت میزدم به سینه اش با عصبانیت داد زدم:
_تو غلط کردی اون دختره ی هرزه رو بوسیدی تو به چه حقی اون رو آوردی شرکت هان.
من رو محکم بغل کرد جوری ک نتونم دیگه بهش مشت بزنم با حرص گفتم:
_ولم کن حسابت رو میرسم فهمیدی؟!
خشدار در گوشم گفت:
_حسودیت شده!؟
با حرص گفتم:
_آره حسودیم شده ک چی !؟ تو پدر بچه ی منی قراره شوهرم بشی کسی حق نداره بهت نگاه کنه کسی حق نداره ببوستت کسی حق نداره حتی بهت نزدیک بشه تو مال منی مال من.
من رو از خودش جدا کرد خیره به چشمهام شد با لحن خاصی گفت:
_میخوای بگی عاشقم شدی؟!

با شنیدن این حرفش خشکم زد لبهام مثل ماهی باز و بسته شد نمیدونستم چی بگم ک یهو در اتاق باز شد و صدای شیطون حسام پیچید:
_اوه اوه انگار بد موقع مزاحم شدم.
سریع از آریا فاصله گرفتم و گفتم:
_ببخشید من برم سر کارم.
و از زیر نگاه سنگین آریا از اتاق رفتم بیرون داخل اتاق ک شدم دستی به گونه هام داغم کشیدم قلبم عجیب داشت تند تند میزد جوری ک انگار میخواست رسوام کنه لعنتی این چه حرف هایی بود ک من زدم رسما داشتم بهش میگفتم دوستت دارم.با شنیدن صدای در اتاق از افکارم خارج شدم
_بفرمائید؟!
در اتاق باز شد و آرمیتا اومد داخل اتاق با دیدنش ابرویی بالا انداختم اون اینجا چیکار داشت اون هم با

1399/09/10 20:15

من.
_پرونده ی قرارداد های جدید شرکت رو برام بیار اتاقم و همین طور یه لیوان قهوه برای من.
با شنیدن این حرف پوزخندی زدم و گفتم:
_اگه نمیدونید بزارید واضح بهتون بگم من منشی آریا هستم و برای بقیه هیچ کاری انجام نمیدم مگر با اجازه ی خود آریا درضمن به آبدارچی بگید براتون قهوه بیاره یا خودتون برید بریزید.
بعد تموم شدن حرف هام خیلی ریلکس ایستادم و بهش خیره شدم میدیدم ک چجوری داشت خودش رو کنترل میکرد
_خانوم کوچولو تا جایی ک یادمه به رئیست نباید بگی آریا درسته؟!
_میدونم ولی به نامزدم میتونم بگم نه؟!
با شنیدن این حرفم خشکش زد بهت زده گفت

#حرف_دلم

1399/09/10 20:15

#پارت_84_85
_چی
پوزخندی به چهره ی متعجبش زدم و گفتم:
_نامزدم.
_داری دروغ میگی
_حالت خوبه چرا باید دروغ بگم؟!
با شنیدن این حرفم انگار نتونست دیگه خودش رو کنترل کنه ک عصبی با صدای بلندی گفت:
_خوب گوش کن دختر جون آریا عاشق منه همیشه اون هیچوقت هیچ حسی نسبت بهت نخواهد داشت زیاد دلت رو خوش نکن به این چیزای هیچ و پوچ.

میدونستم این حرف های فقط برای عصبی کردن منه ولی من ک میدونستم آریا هیچ حسی جز نفرت به زن روبروم نداره پوزخندی زدم و به چشمهای آرایش کرده اش خیره شدم و گفتم:
_حرفات تموم شد، حالا میتونی بری.
از دیدن این همه خونسردی من انگار بیشتر حرصش گرفت ک عصبی غرید:
_به وقتش بد حالت رو میگیرم مطمئن باش
_اوکی حالا میتونی از اتاقم بری بیرون من وقتی برای شنیدن حرف های پوچ و بی اساس تو نداره.
نگاه بدی بهم انداخت و از اتاق رفت بیرون جوری در اتاق رو محکم کوبید ک حس کردم گوشهام کرد شد زنیکه ی مریض معلوم نیست فازش چیه ، خوشحال از اینکه تونسته بودم امروز حالش رو بگیرم روی میز نشستم و پر انرژی شروع کردم.

#نیاز

با شنیدن صدای سیاوش و شهین ک داشت میومد ایستادم در اتاقشون نیمه باز بود کنجکاو بهشون خیره شدم ک صدای پر از ناز و عشوه ی شهین بلند شد:
_عزیزم امشب رو پیش من بیا باشه.
با شنیدن این حرف اشک تو چشمهام جمع شد هر چی نباشه من یه زن بودم و عاشق شوهرم گرچه سیاوش انقدر مغرور بود ک هیچوقت به زبون نمیاورد فقط ثابت میکرد اما هر چقدر هم بهش اعتماد داشته باشم بهش میدونم یه مرد و جلوی این زن شاید نتونست جلوی خودش رو بگیره ، میترسیدم از دستش بدم کسی رو ک عاشقانه دوستش داشتم و پدر بچه هام بود با قرار گرفتن دستی روی شونه ام از افکارم خارج شدم و به عقب برگشتم با دیدن آرسین ک داشت با نگرانی بهم نگاه میکرد لبخندی زدم و گفتم:
_جانم پسرم
_خوبی مامان؟!
خیره به چشمهاش شدم 
_خوبم پسرم
به سمت اتاقم رفتم نمیتونستم بیشتر از این بمونم و بزارم پسرم شاهد خورد شدن من باشه ، حتی نفهمیدم بعدش سیاوش چی به شهین گفت حس حسادت مثل خوره افتاده بود به جونم اما میدونستم شهین هم همسرش اگه باهاش باشه گناهی نکرده اما مگه دل من طاقت میاورد!
داخل اتاق روی تخت نشسته بودم ک صدای باز شدنش اومد نگاهم به سیاوش افتاد ک داخل اتاق اومد اخماش توهم بود و انگار عصبی بود ، وقتی عصبی بود جرئت نمیکردم حرفی بزنم چون خودش قبلا بارها بهم گفته وقتی عصبی هستم اصلا سعی نکن بفهمی چیشده چون بدتر عصبی میشم و اعصابم خراب میشه، نگاهش بهم افتاد پوزخندی زد و گفت:
_میبینی حال و روزمون رو.
با شنیدن این حرفش بغض کردم باز اشک تو چشمهام جمع شد ، خیره به

1399/09/11 12:39

چشمهام شد با دیدن چشمهای اشکیم عصبی تر شد و با خشم غرید:
_یه قطره اشک بریزی کل این خونه رو آتیش میزنم پس سگ نکن منو.
به زور بغضم رو فرو بردم و مظلومانه بهش خیره شدم و سری تکون دادم همیشه وقتی یه حرفی میزد بهش عمل میکرد برای همین زود اشکام رو پس زدم ، به سمتم اومد و با خشونت محکم بغلم کرد جوری ک احساس میکردم هر لحظه ممکن استخونام خورد بشه اما آغوشش انقدر آرامش داشت ک اصلا دردی حس نمیشد لبخند روی لبهام نشست ، صداش کنار گوشم بلند شد:
_هیچوقت حتی نزار اشک به چشمهات بیاد میدونی ک با دیدن چشمهای اشکیت دنیام رو نابود میکنه.
با شنیدن حرف هاش لبخند روی لبهام عمیق تر شد ک من رو از خودش جدا کرد با دیدن لبخند روی لبهام لبخند خسته ای زد و گفت:
_توله رو ببینا.
با شنیدن این حرفش حس کردم گونه هام گر گرفت با خجالت اسمش رو صدا زدم:
_سیاوش
صداش خمار شد:
_جون سیاوش
بهش خیره شدم من برای این مرد زندگیم رو میدادم برای این تن صدای خشدار و خمار برای این چشمهای مشکی و قرمز برای سیاوشی ک هنوز هم با اینکه سن و سالی ازم گذشته بود دوستش داشتم و با شنیدن هر حرفی از جانبش صورتم قرمز میشد و تموم بدنم گر میگرفت این مرد دنیای من بود.
_نیاز 
با شنیدن صداش بهش خیره شدم نیاز تو چشمهاش موج میزد سرش بهم نزدیک شد و لبهاش روی لبهام نشست ناخواسته آه ریزی از میون لبهام خارج شد ک شروع کرد به بوسیدن دستم رو پشت گردنش گذاشتم و شروع کردم به بوسیدنش روی تخت درازم کرد و خیمه زد روم و این بود شروع یه رابطه عاشقانه ک تموم حس های بد و حسادت رو از دلم انداخت بیرون اینکه سیاوش فقط مال منه و من رو دوست داره و بخاطر عشقی ک بهم داره جلوی هیچ زنی خودش رو وا نمیده

با شنیدن صدای در اتاق چشمهام رو باز کردم گیج نگاهی به اطراف انداختم نیمه برهنه داخل بغل سیاوش بودم با یاد آوری اتفاقات لبخندی روی لبهام نشست بدون اینکه سر و صدا کنم تا سیاوش بیدار بشه بلند شدم از روی تخت لباس هام رو ک هر کدوم یه طرف افتاده بودن برداشتم و سر سری پوشیدم یه شال هم انداختم سرم در رو باز کردم با دیدن طرلان لبخندی زدم و گفتم:
_جانم دخترم
با نگرانی نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
_خوبی؟!
متعجب به چشمهاش زل زدم و گفتم:
_من خوبم دخترم چیزی شده؟!
با شنیدن این حرفم به وضوح هل شد و گفت:
_نه مامان چی باید شده باشه، پدر بزرگ گفت برای شام صداتون کنم.
_تو برو ما هم میایم.
_باشه
با رفتن طرلان در اتاق رو بستم ک صدای سیاوش بلند شد:
_طرلان بود؟!
_آره گفت برای شام بیاید ، من برم حموم بعدش بریم
صدای خشدار شده ناشی از خوابش بلند شد:
_وایستا با هم بریم.

#طرلان

وقتی آرسین بهم گفت

1399/09/11 12:39

امروز چیشده هم از بابا عصبی شدم ک به اتاق شهین میره و باعث ناراحتی مامان میشه هم از پدربزرگ ک هنوز این زن رو اینجا نگه داشته بود کسی ک حتی قصد داشت مادرم بکشه. بعد از اینکه رفتم به اتاق مامان خیالم راحت شد از چهره ی مامان شادی پیدا بود و انگار بابا از دلش درآورده بود، با اومدن بابا و مامان همه بلند شدیم سر میز شام رفتیم نشستیم، هنوز چند دقیقه نگذشته بود ک صدای پر از عشوه ی شهین بلند شد:
_سیاوش
از شنیدن لحن پر از عشوه اش عقم گرفت مثلا سن و سالی ازش گذشته بود خجالت نمیکشید اینجوری داشت حرف میزد واقعا مونده بود تو کار این زن ، صدای سرد بابا بلند شد:
_بله
_امشب برنامه داریم یادت ک نرفته میریم خونه ی خودمون.
و چشمکی به بابا زد دهنم باز موند چقدر وقیح و گستاخ هنوز بهت زده بهش خیره شده بودم ک به جای بابا صدای پدر بزرگ بلند شد:
_این حرف ها جاش اینجا نیست.
_وا مگه چی…
صدای محکم بابا بلند شد:
_بسه
شهین پشت چشمی نازک کرد و مشغول خوردن شد دیگه هیچکس هیچ حرفی نزد نگاهم به مامان بود ک حالا بی میل فقط داشت با غذاش بازی میکرد آه مادر بیچاره ی من ک همیشه باید درد بکشی و ناراحت بشی.

_طرلان
با شنیدن صدای پدر بزرگ نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
_بله
_فردا شب خانواده ی عمه ات میان برای حرف زدن و اینکه جشن ازدواج رو کی بگیریم ، فردا شب آماده باش.
سری تکون دادم و باشه ای گفتم چقدر زود همه چیز داشت پیش میرفت ، صدای شهین بلند شد:
_اما آقاجون آریا نامزد ….
حرفش رو قطع کرد:
_این بحث تموم شده اس از نظر من دیگه کشش نده شهین با گفتن این حرف های بی اساس نه طرلان ناراحت میشه نه چیزی به تو میرسه.
شهین با شنیدن این حرف پدر بزرگ از شدت عصبانیت صورتش قرمز شد پدربزرگ خیلی رک جوابش رو داد، صدای آرسین بلند شد:
_مامان نیاز
مامان به سمتش برگشت لبخندی زد و با مهربونی گفت:
_بله پسرم
_فردا بریم خرید ؟!
مامان نگاهی به بابا انداخت و گفت:
_آره
صدای شهین بلند شد:
_پسرم فردا قرار بود با هم بریم جایی یادت رفته؟!
صدای آرسین بلند شد:
_فردا قرار نبود جایی بریم مامان من میخوام با مامان نیاز برم خرید.
دیگه حرفی زده نشد و همه تو سکوت مشغول خوردن شام شدند این وسط فقط شهین داشت از حرص و عصبانیت میترکید.
با شنیدن صدای در اتاق با فکر اینکه مامان با صدای بلندی گفتم:
_بیا تو مامان.
در اتاق باز شد با دیدن آریا متعجب بهش خیره شدم.

یه تای ابروش با دیدن سر و وضعم بالا رفت ک ناخواسته هینی کشیدم و گفتم
_روت و کن اون ور
پوزخندی زد و گفت
_من ک همه جات رو دیدم لزوم نیست روم رو کنم اون ور.
چشمهام رو گرد کردم و با حرص اسمش رو صدا زدم ، ک بدون توجه بهم

1399/09/11 12:39

خیلی خونسرد روی میزی ک داخل اتاقم بود نشست و بهم خیره شد و گفت
_خوب 
سریع ملافه رو برداشتم و دور خودم گرفتم
_بلند شو ببینم منتظر چی نشستی اینجا تو مگه نمیبینی لباسم مناسب نیست؟!
_اتاق زنم اومدم نشستم فکر نکنم مشکلی باشه درضمن من همه جات رو دیدم لازم نیست خودت رو پنهون کنی.
و نگاه هیزی بهم انداخت ک باعث شد چشمهام از خشم برق بزنه 
_کی گفته من زن توام
نگاه خاصی بهم انداخت و گفت
_نیستی !؟
_معلومه ک نیستم حالا هم پاشو برو بیرون من لباس هام رو عوض کنم 
_تو زن منی پس لباس هات رو جلوی من عوض کن وگرنه نمیزارم از اتاقت بری بیرون 
کلافه بهش خیره شدم و با تهدید گفتم
_جیغ میزنم همه بریزن داخل آبروت بره.
خونسرد بهم خیره شد ک کم مونده بود موهام رو بکشم پسره ی عوضی با حرص رو بهش غریدم:
_انقدر بشین همینجا تا علف زیر پاهات سبز بشه
بعدش لباس هام رو برداشتم و داخل سرویس شدم سریع لباس هام رو عوض کردم و خارج شدم لبخندی از سر رضایت روی لبهام نشسته بود نزاشته بودم اون به خواسته اش برسه. 
هنوز روی میز نشسته بود روبروش دست به سینه ایستادم و گفتم
_چی میخوای اومدی ؟!
بلند شد نگاهی از سرتام انداخت و گفت
_اومدم زنم رو ببینم
با حرص گفتم
_صد بار گفتم من زن تو نیستم
خیره به چشمهام شمرده شمرده گفت
_تو زن منی و هیچ واقعیتی نمیتونه این رو عوض کنه پس سعی نکن انکارش کنی اگه بخاطر اینکه اسمت تو شناسنامم نیست داری میگی زنم نیستی باید بهت بگم به زودی اسمت میره داخل شناسنامم پس خیالت راحت باشه.
دستش رو روی شکمم گذاشت ک نفسم برای لحظه ای بند اومد این اولین بار بود ک داشت دستش رو روی شکمم میذاشت و وجود بچه رد بهم یادآوری میکرد بعد از چند ثانیه ای ک گذشت ادامه داد:
_اون بچه هم ثابت میکنه ک تو زن منی فهمیدی؟!
قبل از اینکه جوابی بهش بدم صدای تلفنم بلند شد سریع ازش فاصله گرفتم و تلفن رو برداشتم با دیدن اسم سام ک داشت خودنمایی میکرد سریع دکمه ی اتصال رو زدم و گفتم
_سلام بله 
_سلام طرلان خوبی چیشد قرار بود یه شب بریم شام بیرون اما تو اصلا از اون موقع خبری ازت نشده نگرانت شدم.
نگاهی به آریا ک داشت با اخمای توهم رفته بهم نگاه میکرد انداختم و با شرمندگی گفتم
_ببخشید سام من انقدر مشغول بودم ک یادم رفت بهت بگم درگیرم و نمیتونم بیام من ….
هنوز حرفم تموم نشده بود ک گوشی از دستم کشیده شد.
بهت زده به آریا خیره شده بودم ک گوشی رو ازم گرفته بود و با لحن بدی داشت با سام حرف میزد
_تو به چه حقی راه به راه به زن من زنگ میزنی هان ؟!
نمیدونم سام چی بهش گفت ک صورتش کبود شد و داد زد:
_ببند دهنت و مرتیکه ی بیناموس ، خانواده ات رو به عذات

1399/09/11 12:39

میشونم مرتیکه ی عوضی.
بعدش با عصبانیت گوشی رو پرت کرد ک خورد به دیوار تیکه تیکه شد جرئت حرف زدن نداشتم آریا خیلی عصبی بود و این از حرکاتش معلوم بود یعنی چی بهش گفته بود ک تا این حد عصبی شده بود
یهو به سمتم هجوم آورد و محکم به دیوار پشت سرم برخورد کردم آخ ریزی گفتم ک بدون توجه بهم با خشم غرید
_دفعه آخرت باشه با این مرتیکه بیناموس حرف میزنی فهمیدی تو زن منی مال منی خوش ندارم زن با هر مردی هم صحبت بشه فهمیدی.
از شنیدن حرف هاش حرصم گرفت خودخواه زورگو همش سعی میکرد با داد و بیداد حرف هاش رو به آدم بفهمونه 
_فهمیدی؟!
با شنیدن صدای عصبیش سرم رو بلند کردم و به چشمهاش زل زدم به خودم جرئت دادم و پرسیدم
_چی بهت گفت مگه سام انقدر عصبی شدی
با شنیدن این حرفم خم شد روی صورتم و با لحن ترسناکی گفت:
_دفعه ی آخرت باشه اسمش رو به زبون میاری فهمیدی؟!
وقتی دید جواب نمیدم با صدای بلندتری داد زد:
_فهمیدی؟!
ترسیده از صدای دادش گفتم
_فهمیدم

???

#حرف_دلم

1399/09/11 12:39

#پارت_86
زیر لب داشت انگار با خودش حرف میزد
_پسره ی عوضی به من میگه عاشقشه تو غلط کردی عاشق زن من شدی خودم میکشمت کثافط تا به ناموس من چشم نداشته باشی.
چشمهام گرد شد یعنی سام بهش گفته عاشق منه ک تا این حد عصبی شده اما غیرممکن بود سام عاشق من باشه، با شنیدن صدای در اتاق ازم فاصله گرفت ک نفس عمیقی کشیدم و با صدایی ک سعی میکردم آروم باشه گفتم:
_بفرمائید
در اتاق باز شد و خواهرم ساناز اومد داخل اتاق با خجالت رو به آریا گفت:
_سلام
آریا با مهربونی ک داشت متعجبم میکرد بهش خیره شد و گفت:
_سلام خانوم کوچولو
ساناز لبخند ملیحی زد و به سمتم برگشت و گفت:
_آبجی مامان گفت بیاید همه منتظر شمت هستند.
_باشه عزیزم الان میایم
وقتی ساناز رفت نگاهی به خودم داخل آینه انداختم همه چیز کامل بود یه رژ فقط لازم بود برداشتم ک صدای آریا بلند شد:
_لازم نکرده اون رو بزنی.
کلن حضورش رو فراموش کرده بود ، با شنیدن این حرفش با غیض به سمتش برگشتم و گفتم:
_نکنه باید برای همه کار هام از تو اجازه بگیرم؟
_دقیقا عزیزم
با حرص نفسم رو بیرون دادم و رژ رو محکم کوبیدم روی میز و بدون توجه بهش از اتاق خارج شدم به اندازه کافی حرصم داده بود نمیخواستم باز هم باهاش جر و بحث کنم به وقتش بد حالش رو میگرفتم پسره ی زورگو.

همه نشسته بودند و داشتند درمورد تاریخ ازدواج ما دوتا حرف میزدند طولی نکشید ک صدای پدر بزرگ بلند شد:
_دو هفته ی دیگه چطوره؟!
صدای عمه نیلا بلند شد:
_خیلی عالیه آقاجون
همه موافقت خودشون رو اعلام کردند ، نگاهم به آریا افتاد ک داشت خیره خیره نگاهم میکرد انگار واقعا قرار بود دو هفته دیگه همسر رسمی این آقا بشم با حرص به چشمهاش خیره شده بودم قرار بود من با این زورگو زندگی کنم اما چجوری تحمل میکردم
_غرق نشی!
با شنیدن صدای آرسین نگاهم و از آریا گرفتم ، بهش چشم غره ای رفتم ک صدای شهین مثل همیشه ک میخواست اعصاب آدم رو خراب کنه بلند شد
_پس ازدواج شد دو هفته دیگه چه خوب مگه نه آقاجون ازدواج من و سیاوش هم همینجوری زود پیش رفت اما خیلی زود هم نابود شد‌.
بعدش با پوزخند نگاهی به مادرم انداخت ک نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم:
_وقتی عشق نباشه و اجبار درکار باشه اون ازدواج زیاد دووم نمیاره چون عشقی نیست ، اما اگه عشق بین دو نفر باشه اون ازدواج تا آخر عمرشون پایدار.
شهین با نفرت زل زد به چشمهام و گفت
_اگه یه نفر بین اون دوتا عاشق خیلی زود میتونه رابطه رو بهم بزنه
_اگه واقعا عاشق باشند هیچکس نمیتونه بینشون رو بهم بزنه.
تا شهین خواست حرفی بزنه صدای پدر بزرگ بلند شد:
_ما امشب برای ازدواج آریا و طرلان جمع شدیم نه اینکه بحث های

1399/09/12 09:59