بیخود رو باز کنیم.
اون شب دیگه جز حرف های ازدواج هیچ حرف دیگه ای زده نشد.
* * * * *
_میکشمش این دختره رو.
با شنیدن صدای بابا ک داشت از بیرون میومد چشمهام گرد شد یعنی چیشده بود سریع از اتاق خارج شدم و به سمت پایین رفتم با دیدن بابا ک صورتش از عصبانیت قرمز شده بود و مامان داشت ازش میپرسید چیشده چشمهام گرد شد چیشده بود باز.
_چیشده؟!
با شنیدن صدام بابا تیز به سمتم برگشت با خشم بهم خیره شد ، قبل از اینکه بفهمم به سمتم حمله ور شد بازوم رو محکم تو دستاش گرفت وفشار داد ک از درد چشمهام رو محکم باز و بسته کردم، عصبی به چشمهاش خیره شد و با لحن بدی پرسید:
_اون حروم.زاده یی ک داخل شکمت توله ی کیه هان؟!
با شنیدن این حرف شکه بهش خیره شدم ک صدای ناباور مامان بلند شد:
_چی
بابام فهمیده بود و این اوج فاجعه بود تموم بدنم به لرزه افتاد لبهام چند بار تکون خورد تا حرفی بزنم اما دریغ از یه کلمه ک بیاد بیرون ، با سیلی محکمی ک خوردم چون ناگهانی بود تعادلم رو از دست دادم و پرت شدم روی زمین ، دستم رو گوشه ی پاره شده لبم ک داشت خون میومد گذاشتم سرم رو بلند کردم و با چشمهای اشکی بهش زل زدم ک اینبار عربده زد
_باتوام اون حرومی داخل شکمت مال کیه هان با کدوم تخم سگی خوابیدی حرف بزن تا زنده زنده چالت نکردم حرف بزن.
ساکت فقط اشک میریختم قادر به زدن هیچ حرفی نشده بودم بابا فهمیده بود بدبخت شده بودم اون هیچوقت من رو نمیبخشید اون من و طرد میکرد
_پس نمیخوای حرف بزنی آره الان کاری میکنم ک هم از شر حروم زاده ات خلاص بشیم هم خودت به حرف بیای.
کمربندش رو بیرون آورد ک چشمهام پر از وحشت شد با ترس سرم رو تکون دادم ک بابا با چشمهای قرمز شده اش بهم زل زد و گفت:
_انقدر میزنمت خون بالابیاری دختری مثل تو رو نمیخوام دختری مثل ک مایه ننگ خانواده اش بشه رو نمیخوام خودم میکشمت هم تو رو هم اون بچه ی نجست رو.
کمربندش ک بالا رفت دستام رو حائل شکمم کرد اولین ضربه اش ک روی دستام نشست آخی از درد گفتم و اشکام با شدت روی صورتم جاری شدند
_میکشمت فهمیدی دختره ی بی آبرو
کمربندش ک بالا رفت چشمهام رو بستم ک صدای داد آریا اومد
_اون بچه ی منه!
#حرف_دلم
1399/09/12 09:59