The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

میخوام سلطان دلجویی رو بهتون معرفی کنم !
اونجا که سعدی میگه:

اى سرو خوش‌بالاى من، اى دلبر رعناى من
لعل لبت حلواى من، از من چرا رنجیده‌اى؟

#حرف_دلم

1399/10/12 19:36

‌‌
من وضعم از این بهتر شه کسیو زخمی نمیکنم
زخم خیلیا رو پانسمان میکنم ...
ذات خوب ، پشتش خداست !!

#حرف_دلم

1399/10/12 19:38

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/10/13 15:31

#پارت_134



امروز به اصرار زیاد فاطمه قرار شد برم دیدنش شرکت مامان اومد خونه پیش بچه ها بمونه بعد از اینکه حسابی به سر و وضع خودم رسیدم یه تاکسی گرفتم تا من و به شرکت ببره.
بعد از حدود یکساعت رسیدم پیاده شدم و به سمت شرکت رفتم داخل شرکت شدم با دیدن منشی جدید که یه دختر ریزه میزه چادری بود ابرویی بالا انداختم انگار منشی هم عوض شده بود
_سلام
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و خیلی مودبانه جوابم رو داد
_سلام بفرمائید با کی کار داشتید!؟
_با فاطمه صدر!
_الان بهش خبر میدم
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_ممنون 
خواستم برم بشینم که صدای باز شدن یهویی در اتاق آریا اومد و یه دختر با گریه از اتاقش خارج شد با چشمهای ریز شده بهش خیره شدم اصلا این دختر رو نمیشناختم چخبر شده بود اینجا!

پشت بندش آریا از اتاق اومد بیرون با غیض به منشی خیره شد و گفت:
_هیچکس رو بدون اجازه داخل اتاق نفرست فهمیدی مخصوصا این خانومی که الان اومد
منشی بیچاره با ترس به آریا خیره شد و گفت:
_ببخشید رئیس ایشون خودشون بی هوا در اتاق رو باز کردند و داخل شدند من …
_بهونه نمیخوام دفعه بعدی اخراجی 
خواست بچرخه بره داخل اتاق که نگاهش به من افتاد اولش متعجب شد اما زود جاش رو به عصبانیت داد و با خشم غرید:
_تو اینجا چه غلطی میکنی!؟
با شنیدن این حرفش اخمام تو هم رفت با غیض بهش خیره شدم و گفتم:
_فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه
با شنیدن این حرف من عصبی به سمتم اومد بازوم رو گرفت و گفت:
_من و سگ نکن طرلان با توام اینجا چیکار میکنی 
_دستم و ول کن دردم گرفت
_طرلان جواب بده تا همینجا ابروریزی راه ننداختم
_اومدم دیدن فاطمه حالا میشه دستت رو برداری
مشکوک داشت بهم نگاه میکرد که صدای شاد و شنگول فاطمه اومد
_کو طرلان!؟
آریا کنار رفت که فاطمه به سمتم اومد جیغی از شدت هیجان کشید و گفت:
_خیلی دلم برات تنگ شده بود جیگر
به سمتم اومد محکم بغلم کرد که صدام در اومد
_لهم کردی دیوونه برو کنار
بلاخره بعد از ابراز دلتنگی ازم جدا شد پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ایش لیاقت نداری تو حیف این همه احساس که من خرج تو کردم
خواستم بهش چیزی بگم که نگاهم به آریا افتاد داشت با اخم های تو هم بهم نگاه میکرد
تک سرفه ای کردم که صداش بلند شد
_کارت تموم شد بیا اتاقم با هم میریم خونه
سرم رو تکون دادم آریا به سمت اتاقش رفت ، که صدای فاطمه بلند شد
_بیا بریم کلی باهات حرف دارم
سری تکون دادم و همراهش به سمت اتاقی که گفت رفتم همین که نشستیم صدای فاطمه بلند شد
_خوب چخبر چیکارا میکردی 
_خبرا پیش تو!
متعجب بهم خیره شد که گفتم:
_چند دقیقه پیش یه دختر با گریه از اتاق آریا خارج شد تو

1399/10/13 17:59

نمیشناسیش!؟

_کدوم دختره!؟
_یه دختره چشم و ابرو مشکی با صورت پر از آرایش
فاطمه کمی به مخش آورد یهو سرش رو بالا آورد و گفت:
_شناختمش!
منتظر بهش خیره شدم و گفتم:
_خوب کیه چرا با گریه از اتاق آریا داشت میرفت بیرون!؟
_اون دختر یه مدت به جای تو داخل شرکت مشغول به کار شد!
مکث کرد نگاهش و به صورتم دوخت و ادامه داد:
_آریا بهش توجه خاصی نشون میداد
با شنیدن این حرف حس کردم نفسم برای لحظه ای قطع شد فاطمه انگار فهمید که هول شد و گفت:
_ببین طرلان نمیدونم چیشد اما بعد یه مدت آریا اون رو از شرکت اخراج کرد برای همیشه و حالا بعد گذشت چند ماه دوباره پیداش شده.
با صدایی که انگار از ته حلقم بیرون میومد گفتم:
_فاطمه!
سرش رو بلند کرد بهم خیره شد و گفت:
_جانم
_میخوام برام آمار اون دختره رو دربیاری!
_اما طرلان …
_فاطمه لطفا!
فاطمه ناچار سرش رو تکون داد که لبخندی بهش زدم و گفتم:
_ممنونم
با شنیدن صدای زنگ موبایلم نگاهی به تلفن انداختم با دیدن شماره آریا بلند شدم که صدای فاطمه بلند شد
_کجا طرلان 
اشاره ی به تلفن کردم و گفتم:
_آریاست!
فاطمه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_عین خروس بی محل 
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_بازم بهت سر میزنم تو هم بیا خونه امون 
_حتما میام!
بعد از خداحافظی با فاطمه به سمت اتاق آریا رفتم بدون در زدن در اتاقش رو باز کردم و داخل شدم که صدای داداش بلند شد
_چرا بدون در زدن وارد ….
سرش رو بلند کرد که با دیدن من اخماش رو تو هم کشید ابرویی بالا انداختم رفتم روی مبل نشستم و بهش خیره شدم 
_دیگه حق نداری بدون اجازه ی من پات رو داخل شرکت بزاری طرلان فهمیدی!؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_چرا نباید بیام شرکت نکنه مشکلی هست من ازش بیخبرم!

_دوست ندارم دیگه پات رو بزاری اینجا و هوایی بشی فقط همین!
پوزخندی بهش زدم و گفتم
_مطمئنی فقط همینه!؟
چشمهاش رو ریز کرد و با صدای خش داری گفت:
_منظورت از کنایه زدن چیه رک و راست حرفت و بزن حوصله ی شنیدن کنایه ندارم
_اون دختره کی بود که با گریه از اتاقت رفت بیرون
_یکی از کارمند های سابق شرکت
_همونی که به جای من آورده بودی تو اتاق من و برات خیلی خاص بوده!؟
_این دری وریا چیه داری میگی ،کی زر زده این اراجیف رو هان!؟
_چیه چرا عصبی شدی حقیقت تلخه نه!؟
آریا عصبی بلند شد به سمتم اومد و گفت:
_زود باش پاشو!
خیلی خونسرد از سر جام بلند شدم و بهش خیره شدم که صداش بلند شد
_وقتی اون دختره ی بی مغز رو اخراج کردم میفهمه چجوری کسشعر تلاوت کنه!
تا خواست بره دستش رو محکم گرفتم و گفتم:
_فاطمه تقصیری نداره تو حق نداری اخراجش کنی!
به سمتم برگشت به چشمهام خیره شد و گفت:
_تو به من اعتماد داری!
ساکت شدم بهش

1399/10/13 17:59

اعتماد داشتم هنوزم بعد از شنیدن اون حرف ها بهش اعتماد داشتم
_دارم
_پس اینو مطمئن باش اون دختر اصلا برای من خاص نیست و هیچ رابطه ای که نگران کننده باشه بین ما نیست میفهمی چی دارم میگم!؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_آره

?????


#حرف _دلم

1399/10/13 17:59

دلم میخواد بیوفتم تو یه رابطه ای که هر وقت کسی ازم پرسید : چطوری؟
بگم :
او در بَر و ایام به کام است❤️

#حرف_دلم

1399/10/13 19:46

فکر میکنم یکی از بهترین حسای دنیا اینه که یه نفر خیلی واضح بهت نشون بده که چقدر براش مهمی!:)

#حرف_دلم

1399/10/13 19:57

دوست داشتنت
رودخانه ایست
که دریاهارابزرگ میکند
اقیانوس هارا بزرگتر
میترسم
جهان را آب بردارد
#بفرستین_واسه_عشقتون?
#حرف_دلم

1399/10/13 20:04

در سال 1809، بتینا برای گوته نوشت:
«تمایل شدیدی دارم که شما را برای همیشه دوست داشته باشم.»
این جمله‌ی به ظاهر پیش پا افتاده را به دقت بخوانید.
از کلمه‌ی عشق مهم‌تر، کلمه‌های «همیشه» و «تمایل» است. آنچه بین آن دو جریان داشت، عشق نبود، جاودانگی بود..

#حرف_دلم

1399/10/13 20:09

هر *** که مرا
از تو جدا دید چنین گفت
بیچاره مریضی که پرستار ندارد ...

#حرف_دلم

1399/10/13 20:10

خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی
هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست

#حرف_دلم

1399/10/13 20:10

چندان هم دور نیستی ؛ فقط به اندازه ی یک نمیدانم از من فاصله گرفته ای !
آری ، “نمیدانم” کجایی ؟

#حرف_دلم
#دلتنگی

1399/10/13 23:53

کاش میدانستم
چه کسی این سرنوشت را برایم بافت…
آنوقت به او میگفتم…
یقه را آنقدر تنگ بافته ای…
که بغض هایم را نمی توانم فرو دهم…!!!



#حرف_دلم

1399/10/13 23:54


معنی "با تو بودن" برای
من "به سلطنت رسیدن" است.
چه قدر در کنار تو مغرورم !

#برای_همسرم
#حرف_دلم

1399/10/14 11:41

،
متاهلی اونجاش که صبح پا میشی
می بینی یکیو داری که دلیل زندگیت شده ....

صبح بخیر دلبرم

#حرف_دلم

1399/10/15 08:00

گذشته و آینده سارقان زمان هستند !
انسان باید گذشته را گرامی بدارد، اما اگر این گذشته او را در اسارت نگاه می‌دارد، آن را به فراموشی بسپارد ...
بازیافتن جوانی گمشده‌ات محال است. اگر به عقب بازگردی امروزت را نیز از دست می‌دهی ! یادت باشد انسان باید "رها در لحظه" زندگی کند .


? فلورانس اسکاول شین
#حرف_دلم

1399/10/15 08:02

شاید بر اساس قیافه
بشه انتخاب کرد،
ولی بر اساس قیافه
نمیشه ادامه داد..

#حرف_دلم

1399/10/15 08:03

اگر اونقدر شجاع بودی که شروع کردی، و اونقدر قوی هستی که داری ادامه میدی
پس حتما اونقدر لیاقت داری که به خواسته‌ت یا حتی به بهتر از اون برسی

#حرف_دلم

1399/10/15 08:06

مگه ما چي ميخواستيم اَ اين دنيا ...؟
يه عشقِ ساده كه بفهمه مارو ، بلد باشه ،
كه بمونه ...
چيزه زياديه ...؟؟
يعني اينقدر سخته كه لا به لا اين همه آدم يكي پيدا نميشه وصله تنمون باشه ، حالمون باش خوب باشه ؟ يكي كه موندنو بلد باشه ، يكي كه بفهمه معنيه عشقو ...
يكي كه دوسِت دارم گفتنش واقعي باشه ...
اينا چيزه زياديه ...؟!
بابا اين همه عاشق دست تو دست هم تو اين شهر دارن ميرن و ميان ، چي ميشه ما هم يكيش باشيم ؟
نه واقعا ميخوام ببينم مگه چيزه زياديه كه سهم ما نميشه ؟
يعني يكي نيست تو اين دنيا پيدا شه حال مارو خوب كنه ، بمونه پاي همه ي خوبيا و بديامون ؟
فقط يه نفر ! يه نفر نباس ميونه اين همه آدم سهم ما باشه ؟

#حرف_دلم

1399/10/15 08:12

از قولِ مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی خواندم که می‌گفتند: با آدم‌ها مهربان باش، آدم‌ها چاره ندارند.
#حرف_دلم

1399/10/15 08:13

⏰ قرارِ عاشقی :

اَللهُم‌صلِّ‌علی‌محَمَّدوَآلِ‌مُحمّدوَ‌عجِّل‌فَرَجَهم
#حرف_دلم

1399/10/15 08:15

#پارت_135


_اون دختره ی *** هم حسابش رو میرسم تا دفعه بعدی یاد بگیره اراجیف بهم نبافه
_آریا لطفا با فاطمه کاری نداشته باش اون قصدی نداشت
به چشمهام خیره شد و گفت:
_لعنتی ، اینبار رو ازش بخاطر تو میگذرم اما دفعه ی بعدی وجود نداره
لبخند شیطونی روی لبهام نشست به سمتش رفتم و دو طرف یقه اش رو گرفتم که ابرویی بالا انداخت چشمهام رو خمار کردم و با ناز گفتم
_دلم برا روزایی که تو شرکت رئیس مغرورم خفتم میکرد تنگ شده 
با صدای بم و خش دار گفت:
_نظرت چیه تجدید خاطره کنیم
با خنده بهش خیره شدم 
_یعنی میخوای همینجا ترتیبم رو بدی
_وقتی انقدر ناز شدی داری برای رئیست عشوه میای چرا که نه 
پشت بند حرفش لبهاش رو روی لبهام گذاشت و شروع کرد به بوسیدن دستم رو پشت گردنش گذاشتم و همراهیش کردم که خشن تر شد لبهاش رو سر داد روی گردنم بوسه ای زد که نفسم رفت آهی کشیدم که پرتم کرد روی مبل داخل اتاق به سمت در رفت و قفلش کرد در حالی که لباسش رو درمیاورد گفت:
_الان بهت نشون میدم عواقب عشوه اومدن برای من چیه
به سمتم اومد خیمه زد روم و شروع کرد به باز کردن دکمه های مانتوم ، مانتوم رو از تنم در آورد و پرتش کرد با کمکش تاپم رو بیرون آوردم حالا فقط با لباس زیر لخت و پاتیل زیرش بودم با لذت نگاهی به تنم انداخت و با چشمهای خمار شده اش بهم خیره شد و گفت:
_خیلی وقت بود رابطه ای داخل شرکت نداشتیم کارمند کوچولو
_خیلی دلم برات تنگ شده بود رئیس مغرور!
بوسه ی روی قفسه ی سینم زد و خش دار لب زد:
_همیشه خواستنی و س*ک*سی هستی
_همیشه دوست داشتنی هستی رئیس
بوسه هاش شدت یافت گرم و داغ دستش به سمت شلوارم رفت که خودم رو بهش سپردم تا حالا اینقدر از یه رابطه لذت نبرده بودم!
* * * * *
با نفس نفس کنارم افتاد و بدن لخت من رو به خودش چسپوند صدای گرمش و دلنشینش کنار گوشم بلند شد
_درد داری طرلان!؟
_فقط یکم
دستش رو زیر دلم گذاشت و شروع کرد به ماساژ دادن چشمهام داشت گرم میشد که در گوشم پچ زد:
_هنوزم درد داری!؟
با صدای گرفته ای گفتم
_نه خوب شد

_من هنوز مزه ات زیر دندونمه کارمند کوچولو باز هم میخوام 
چشمهام گرد شد و با عجز نالیدم
_آریا 
من رو جابجا کرد و خودش دوباره خیمه زد روی صورتم و با چشمهای خمارش بهم خیره شد و گفت:
_جووون
_بسه لطفا من دیگه نمیتونم طاقت بیارم
_هیش فقط یدور دیگه 
با قرار گرفتن لبهاش جای هیچ اعتراضی نداشت و اینبار با شدت شروع کرد به بوسیدن لبهام.

داشتم داخل خونه واسه خودم میرقصیدم و قر میدادم که صدای آریا از پشت سرم اومد
_چشم من رو دیدی شروع کردی برای خودت دلبری کردن!
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم و با ناز بهش خیره شدم و

1399/10/15 16:41

گفتم:
_دیگه وقتی تو تنها میری شرکت منو نمیبری منم باید یه جوری خودم رو مشغول کنم
_توله سگ بیا اینجا ببینم
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
_نمیام
_نمیای!؟
_نه
خودش به سمتم اومد روبروم ایستاد کمرم رو چنگ زد و من رو به سمت خودش کشید و گفت:
_نگفته بودی انقدر دلبری بلدی 
_بلاخره باید برای شوهرم دلبری کنم تا سمت بقیه زن ها نره
_شوهرت جز همسر خوشگل و زیبای خودش سمت هیچکس دیگه ای نمیره
لبخندی بهش زدم و خواستم حرفی بزنم که صدای زنگ تلفنش بلند شد همونطور که من رو به خودش چسپونده بود تلفنش رو جواب داد:
_بله
نمیدونم اون طرف پشت خط کی بود و چی به آریا گفت که صورت آریا قرمز شد و یهو داد زد:
_نمیخوام اون حرومزاده زنده بمونه بکشش!
با شنیدن این حرفش رنگ از صورتم پرید با ترس و وحشت به آریا خیره شدم یعنی کی رو میگفت بکش! وقتی آریا تلفن رو قطع کرد زیر لب لعنتی گفت تازه نگاهش به من افتاد با دیدن صورت ترسون من ازم جدا شد کلافه چنگی داخل موهاش زد داشت نفس عمیق میکشید انگار سعی داشت خودش رو کنترل کنه.

_تو میخوای رو بکشی!؟
با شنیدن این حرفم تیز به سمتم برگشت چنان نگاهی بهم انداخت که ساکت شدم ، به سمتم اومد با صدای گرفته ای گفت:
_از من نترس!
با چونه ی لرزون شده بهش خیره شدم
_یه قطره از اشکت بریزه پایین من میدونم و تو
با صدای لرزون شده ای گفتم:
_تو یه قاتلی!
آریا عصبی پوزخندی زد و گفت:
_نه من قاتل نیستم
با شنیدن این حرفش اشکام روی صورتم جاری شدند
_اما خودم شنیدم گفتی بکشیش!
اومد به سمتم دو طرف صورتم رو داخل دستش گرفت و گفت:
_نه من قاتلم نه قراره اتفاق بدی بیفته پس بیخودی اشک نریز فهمیدی!؟
_آریا دارم ازت میترسم هر روز داری یه چیز جدید یه اتفاق جدید من تحملش رو ندارم
_چرا داری بزرگش میکنی طرلان مگه اتفاقی الان افتاده!؟ نه پس درست فکر کن درست تصمیم بگیر نمیخوام باهات دعوا کنم
_آریا
_جان دلم
_تو رو خدا کاری نکن که بعدا پشیمون بشی تو …
وسط حرفم پرید و جدی گفت:
_مطمئن باش اصلا اتفاق خاصی نیست که من مراقب باشم یا بعدا پشیمون بشم تو هم نمیخواد به این چیزا فکر کنی فهمیدی!؟
سرم رو تکون دادم که آریا محکم بغلم کرد سرش رو میون موهام برد نفس عمیقی کشید و گفت:
_خیلی دوستت دارم خانومم
با شنیدن این حرفش تموم اتفاق های چند لحظه پیش رو از یاد بردم و یه حس خیلی خوب تو قلبم جاری شد لبخندی روی لبهام نشست
* * * * *

#حرف_دلم

1399/10/15 16:41

#پارت_136_137


_شوهرت خیلی آدم لاشیه!
با شنیدن این حرف عصبی داد زدم
_تو کدوم خری هستی نشستی پشت گوشی درمورد شوهر من نظر میدی
صدای قهقه ی زشتش بلند شد
_شوهرت همخواب دخترای خوشگل و لوند میشه و وقتی ازشون سیر شد پرتشون میکنه بیرون تو نمیدون ….
وسط حرفش پریدم و حرصی گفتم:
_دیگه داری گوه اضافه میخوری مرتیکه لجن برو بدرک 
و گوشی رو قطع کردم عجب مردم مریضی پیدا میشند داشتم زیر لب به جد و آبادش فحش میدادم

_چیشده داری زیر لب فحش میدی!؟
با شنیدن صدای آریا به سمتش برگشتم و گفتم:
_انگار باید تلفن خونه رو عوض کنیم
با شنیدن این حرف من ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چرا !؟
_چون مزاحم داریم هر روز یکیشون زنگ میزنه یه روز زن یه روز مرد ، امروز یه مرد زنگ زده بود میگفت شوهرت لاشیه با دخترای خوشگل میخوابه و بعد که ازشون سیر شد پرتشون میکنه بیرون ، میدونم همه ی اینا زیر سر اون آرمیتای کثافط اگه ببینمش با دستای خودم خفش میکنم و …
سرم رو بلند کردم با دیدن صورت آریا حرفم نصفه موند صورتش قرمز شده بود و رگ گردنش برآمده با شک بهش خیره شدم
_آریا حالت خوبه!؟
با شنیدن این حرف من سرش رو بلند کرد بهم خیره شد و گفت:
_من خوبم
_پس چرا این شکلی شدی آریا
به چشمهام خیره شد و گفت:
_اگه دیگه شماره ناشناس زنگ زد اصلا جواب نمیدی فهمیدی!؟
_آره ولی ‌….
حرفم رو قطع کرد و پر از تحکم گفت:
_من میرم شب میام میسپارم فردا بیان شماره رو عوض میکنیم.
هاج و واج به رفتن آریا خیره شده بودم دیگه داشتم بهش شک میکردم این روزا یه چیزایی ازش میدیدم و میشنیدم که واقعا شک برانگیز بود مخصوصا با کار هایی که انجام میداد
با شنیدن صدای گریه ی بچه ها سریع به سمت طبقه بالا رفتم آرتین و سوگند جفتشون از شدت گریه صورتشون قرمز شده بود
عادتی که دوقلو ها داشتند دنبال هم بیدار میشدند دنبال هم گریه میکردند و دنبال هم خرابکاری میکردند جفتشون رو بیرون آوردم و روی تخت گذاشتم با دیدن من جفتشون ساکت شدند بزرگ شده بودند حالا و بیشتر چیز ها رو میفهمیدند و حس میکردند لبخندی زدم و اول سوگند رو بغل کردم بهش شیر دادم
* * * *
#آریا

عصبی داشت به سمت شرکت میروند اگه طرلان چیزی میفهمید همه ی نقشه هاشون بهم میخورد نمیتونست جون طرلان و بچه هاش رو به خطر بندازه و وارد این بازی کثیف کنه مشتش رو محکم روی فرمون کوبید و فریاد زد:
_لعنت بهت آرمیتا لعنت به همتون که زندگیم و خراب کردید تک تکتون تاوان پس میدید تاوان کاری که با خواهرم کردید تاوان کاری که با طرلان بیگناه من کردید!

شماره ی آرسین رو گرفت طولی نکشید که صداش داخل گوشی پیچید:
_جونم داداش
با صدای گرفته ای

1399/10/15 16:42