#پارت_134
امروز به اصرار زیاد فاطمه قرار شد برم دیدنش شرکت مامان اومد خونه پیش بچه ها بمونه بعد از اینکه حسابی به سر و وضع خودم رسیدم یه تاکسی گرفتم تا من و به شرکت ببره.
بعد از حدود یکساعت رسیدم پیاده شدم و به سمت شرکت رفتم داخل شرکت شدم با دیدن منشی جدید که یه دختر ریزه میزه چادری بود ابرویی بالا انداختم انگار منشی هم عوض شده بود
_سلام
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و خیلی مودبانه جوابم رو داد
_سلام بفرمائید با کی کار داشتید!؟
_با فاطمه صدر!
_الان بهش خبر میدم
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_ممنون
خواستم برم بشینم که صدای باز شدن یهویی در اتاق آریا اومد و یه دختر با گریه از اتاقش خارج شد با چشمهای ریز شده بهش خیره شدم اصلا این دختر رو نمیشناختم چخبر شده بود اینجا!
پشت بندش آریا از اتاق اومد بیرون با غیض به منشی خیره شد و گفت:
_هیچکس رو بدون اجازه داخل اتاق نفرست فهمیدی مخصوصا این خانومی که الان اومد
منشی بیچاره با ترس به آریا خیره شد و گفت:
_ببخشید رئیس ایشون خودشون بی هوا در اتاق رو باز کردند و داخل شدند من …
_بهونه نمیخوام دفعه بعدی اخراجی
خواست بچرخه بره داخل اتاق که نگاهش به من افتاد اولش متعجب شد اما زود جاش رو به عصبانیت داد و با خشم غرید:
_تو اینجا چه غلطی میکنی!؟
با شنیدن این حرفش اخمام تو هم رفت با غیض بهش خیره شدم و گفتم:
_فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه
با شنیدن این حرف من عصبی به سمتم اومد بازوم رو گرفت و گفت:
_من و سگ نکن طرلان با توام اینجا چیکار میکنی
_دستم و ول کن دردم گرفت
_طرلان جواب بده تا همینجا ابروریزی راه ننداختم
_اومدم دیدن فاطمه حالا میشه دستت رو برداری
مشکوک داشت بهم نگاه میکرد که صدای شاد و شنگول فاطمه اومد
_کو طرلان!؟
آریا کنار رفت که فاطمه به سمتم اومد جیغی از شدت هیجان کشید و گفت:
_خیلی دلم برات تنگ شده بود جیگر
به سمتم اومد محکم بغلم کرد که صدام در اومد
_لهم کردی دیوونه برو کنار
بلاخره بعد از ابراز دلتنگی ازم جدا شد پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ایش لیاقت نداری تو حیف این همه احساس که من خرج تو کردم
خواستم بهش چیزی بگم که نگاهم به آریا افتاد داشت با اخم های تو هم بهم نگاه میکرد
تک سرفه ای کردم که صداش بلند شد
_کارت تموم شد بیا اتاقم با هم میریم خونه
سرم رو تکون دادم آریا به سمت اتاقش رفت ، که صدای فاطمه بلند شد
_بیا بریم کلی باهات حرف دارم
سری تکون دادم و همراهش به سمت اتاقی که گفت رفتم همین که نشستیم صدای فاطمه بلند شد
_خوب چخبر چیکارا میکردی
_خبرا پیش تو!
متعجب بهم خیره شد که گفتم:
_چند دقیقه پیش یه دختر با گریه از اتاق آریا خارج شد تو
1399/10/13 17:59