The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

گفت:
_بیا شرکت باید ببینمت
صدای متعجب آرسین بلند شد
_چیزی شده چرا صدات گرفته است نکنه اتفاق بدی افتاده!؟
_آرسین هنوز اتفاقی نیفتاده اما ممکنه بیفته هر چه زودتر بیا شرکت من الان تو راهم نیم ساعت دیگه میرسم
_باشه منم نزدیکم الان میام
گوشی رو قطع کرد کلافه چنگی داخل موهاش زد خیلی گیج و خسته بود نمیدونست باید چیکار کنه ، اما اینو خوب میدونست که طرلان به هیچ عنوان نباید چیزی از ماجرا بفهمه حتی اگه فکر کنه آریا داره بهش خیانت میکنه اون نباید وارد این بازی کثیف میشد طرلان و بچه هاش باید دور از این بازی میموند تا روزی که همه چیز تموم بشه!
وقتی به شرکت رسید به منشی سپرد جز آرسین هیچکس حق ورود نداره ، کنار پنجره ایستاده بود و پشت سر هم داشت سیگار میکشید سیگار کشیدنش هم از موقعی زیاد شد که فکر میکرد طرلان بهش خیانت کرده اما هیچ خیانتی در کار نبود اینم یه بازی بود از طرف آرمیتا سعید و سام که از دستش به اونا برسه زنده اشون نمیزاره
با شنیدن صدای در اتاق با صدای خشک و خش داری گفت:
_بیا داخل 
در اتاق باز شد و آرسین اومد داخل ، آرسین نگاهی به صورت داغون و چشمهای قرمز شده ی آریا انداخت و با نگرانی به سمتش رفت و گفت:
_چیشده آریا چرا انقدر داغونی چیشده!؟
آریا با چشمهای قرمز شده اش بهش خیره شد و گفت:
_دارند بازی رو شروع میکنند
آرسین بهش خیره شد و گفت:
_مگه همینو نمیخواستی!؟
آریا عصبی فریاد زد
_نه نمیخواستم با طرلان بازی شروع بشه
آرسین بهت زده گفت:
_چی!؟
آریا کلافه بهش خیره شد و عصبی گفت:
_به طرلان زنگ زدند داشتند بهش میگفتند شوهرت لاشیه 
تموم حرف هایی که طرلان بهش گفته بود رو مو به مو گفت
_حالا میخوای چیکار کنی!؟
_یه نقشه ای براش میکشم اما نمیزارم طرلان وارد این بازی کثیف بشه

#طرلان

با دیدن آقاجون تموم وجودم شد پر از عصبانیت من نمیتونستم مرد روبروم رو ببخشم به هیچ عنوان هیچوقت یادم نمیره چیکار کرد اون
آرمیتا رو آورد خونه اش ازش حمایت کرد تو دورانی که باید به من اعتماد میکرد و از من حمایت میکرد دست آرمیتا رو گرفت اورد خونه اش تا به من زخم زبون بزنه
_سلام دخترم خوبی!؟
با شنیدن این حرفش عصبی شدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم:
_به من نگو دخترم ، من دختر تو نیستم فهمیدی!؟
صدای بابا بلند شد
_طرلان
به سمت بابا برگشتم و گفتم:
_من دوست ندارم حتی با این مرد همکلام بشم بهش بگید از اینجا بره 
صداش بلند شد
_ازت میخوام بهم یه فرصت بدی من رو ببخشی من اشتباه کردم قبول دارم اما ….
تیز به سمتش برگشتم و وسط حرفش پریدم:
_اما تو بدترین کار ممکن رو باهام کردی تو آرمیتا رو آوردی تا من رو زجر بدی!
ساکت فقط

1399/10/15 16:42

بهم خیره شده بود
_طرلان
_لطفا از اینجا برید نمیخوام دیگه هیچ حرفی بشنوم
صدای بابا بلند شد
_به حرف هاش گوش بده طرلان
_نمیخوام چیزی بشنوم لطفا!

با رفتنشون اجازه دادم اشکام بریزند ، واقعا بخشیدن آقاجون از همشون سخت تر بود اون بود که آرمیتا رو آورد اگه آرمیتا رو نمیاورد شاید هیچکدوم از این اتفاق ها نمیفتاد و من این همه مدت کنار با هم بودن آریا رو از دست نمیدادم!
با شنیدن صدای گوشیم از افکارم خارج شدم و به سمت گوشیم که روی میز نشیمن بود رفتم با دیدن شماره ی ناشناس متعجب شدم این گوشی و خط رو آریا تازه برام خریده بود و هیچکس شماره ام رو نداشت پس کی میتونست باشه دکمه ی اتصال رو زدم که صدای همون زن غریبه که اون روز زنگ زده بود بلند شد:
_سلام خوشگله
با شنیدن این حرفش اخمام بشدت تو هم رفت
_چی میخوای تو هر روز زنگ میزنی هان از طرف کی زنگ میزنی اراجیف بهم ببافی فکر کردی حرفت و باور میکنم!؟
_برام مهم نیست حرفم رو باور میکنی یا نه اما امشب شوهرت خونه نمیاد یه ادرس بهت میدم برو ببین شوهرت کجاست و چیکاره است تا حالا چند تا از دخترای مردم رو بی آبرو کرده
_داری دروغ میگی!
_یه آدرس برات اس ام اس میکنم خودت برو ببین دروغ میگم یا نه.
بعد تموم شدن حرفش قطع کرد با بهت به گوشی خیره شده بودم که گوشی داخل دستم لرزید
آدرس یه خونه تو ولنجک بود خدایا داشتم گیج میشدم چخبر بود شاید اینم یه تله بود درست مثل دفعه قبل! اصلا از کجا معلوم امشب آریا خونه نمیومد شماره ی اریا رو گرفتم بعد از خوردن چند تا بوق صداش تو گوشی پیچید:
_جانم
_میخواستم ببینم امشب ساعت چند میای خونه!؟
_طرلان امشب یه کار مهم دارم باید حلش کنم ممکن دیر وقت بیام
_باشه خداحافظ
دیگه مطمئن شدم یه خبرایی هست بدون لحظه ای تردید شماره آرسین رو گرفتم که صداش داخل گوشی پیچید
_جانم
_مامان رو بردار بیاید پیش من باشه!؟
صداش نگران شد 
_چیزی شده طرلان تو خوبی بچه ها چی!؟
_همه خوبیم نگران نباش

مامان رو پیش بچه ها گذاشتیم آدرس رو به آرسین دادم و گفتم:
_برو اینجا داداش
متعجب بهم خیره شد و گفت:
_اینجا کجاست طرلان میشه بگی چخبره!؟
_داداش لطفا برو به این آدرس بعدش بهت میگم الان واقعا نمیتونم هیچ حرفی بزنم
آرسین سرش رو تکون داد دیگه هیچ حرفی بین من و آرسین رد و بدل نشد تموم مدت از شدت استرس داشتم خفه میشدم فقط دعا میکردم اون چیزی که اون دختره گفته بود واقعیت نداشته باشه به آریا اعتماد داشتم اما رفتار اخیرش باعث شده بود بهش شک کنم مخصوصا که امشب اون دختره بهم اون حرف هارو زد
_طرلان 
با شنیدن صدای آرسین از افکارم خارج شدم به سمتش برگشتم و

1399/10/15 16:42

گفتم:
_هان
_هواست کجاست میگم رسیدیم
_ببخشید
نگاهی به ویلای روبروم انداختم نگاهی به آدرس انداختم همینجا بود پیاده شدم به سمت آرسین برگشتم و گفتم:
_اگه تا ده دقیقه دیگه نیومدم زنگ بزن پلیس باشه!؟
چشمهاش گرد شد بهت زده گفت:
_چی داری میگی اینجا کجاست 
_آرسین لطفا!
بعد تموم شدن حرفم از ماشین پیاده شدم آرسین هم پیاده شد که کلافه بهش خیره شدم اخماش رو تو هم فرو برد و گفت:
_منم باهات میام
_آرسین ببین ….
وسط حرفم پرید:
_یا من میام یا حق نداری پات و بزاری اونجا!
ناچار گفتم:
_باشه بریم 
همراه آرسین به سمت ویلا رفتیم زنگ رو زدم که بعد از گذشت چند دقیقه صدای پر از نفس دختری بلند شد
_بله بفرمائید
اب دهنم رو قورت دادم و به سختی گفتم:
_آریا اینجاست!؟
صدای متعجب دختره بلند شد
_بله شما!؟
_یکی از دوستاش میشه بیام داخل باهاشون کار دارم
_بفرمائید داخل 
و صدای باز شدن در خونه اومد ، صدای آرسین از پشت سرم بلند شد
_اینجا چخبره طرلان!؟
با درد بهش خیره شدم و نالیدم:
_نمیدونم
به سختی قدم برمیداشتم با هر قدمی که به خونه نزدیکتر میشدم احساس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه دعا دعا میکردم آریا نباشه کاش اشتباه باشه و همه اینا یه دروغ باشه از سمت آرمیتا!
در سالن باز بود داخل خونه شدیم که یه دختره با لباس خواب نازک و حریر رنگی که تنش بود به سمتمون اومد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
_سلام من نامزد آریا هستم چه کاری باهاشون دارید 
به سختی لب باز کردم:
_میشه به خودش بگید بیاد من ….
لبخند دلربایی زد و تا خواست چیزی بگه صدای آشنایی اومد
_نیلو کجایی!؟
نگاهم بهش افتاد خودش بود با لبهایی که روش اثری از رژ بود و دکمه های پیراهنش که باز بود و سینه اش رو به نمایش گذاشته بود اشک داخل چشمهام جمع شد

?????

#حرف_دلم

1399/10/15 16:43

‏تو زبان کُردی به پرنده‌ ای که آشیانه ‌شو گم کرده باشه میگن "لانه ‌ویز"،
چون اون پرنده خیلی آواره و بی نام و نشونه،
و حس و حال غریبی داره!
تمام مدتى که از تو دور بودم،
"لانه ‌ویز" ترین بودم!
#حرف_دلم

1399/10/15 18:44

یه سنگ انداختم تو دریا،
جالب بود دریا اصلا به روی خودش نیاورد که سنگی به سمتش پرتاب شده.
یاد خودم افتادم که چه زود با یه حرف یا رفتار کوچیک ناراحت میشم.
از اون روز یادم موند که آدم وقتی بزرگ بشه و عمیق، بزرگترین مشکلات رو هم در خودش غرق میکنه، نه اینکه خودش غرق مشكلات بشه. ?? خدایا دل های ما را دریایی کن...
#صبحتون_بخیرقشنگا?

1399/10/16 09:56

‏ولی بهترين قسمتش همون زمانيه كه هنوز حستونو به هم نگفتين و خيلی نامحسوس به هم توجه ميكنين.
#حرف‌_دلم

1399/10/16 09:58

‏اونجای زندگی‌ام که
:
«احتیاج دارم به یه خوشحالیِ از تهِ دل...»
#حرف_دلم

1399/10/16 19:48


می‌گفت برام حرف بزن، صدات قشنگه
خنده‌ام می‌گرفت و می‌گفتم کجاش قشنگه آخه!
می‌گفت تو نمی‌فهمی، یه فرکانسی داره که هرکسی نمی‌شنوه...
می‌گفتم مثلن چه فرکانسی
سرشو میزاشت رو شونه‌هام می‌گفت حرف بزن، صدات پر از فرکانس آرامشِ...
تو بودی عاشقش نمی‌شدی...

#حرف_دلم

1399/10/16 20:04

‏اگر کسیو دارید که دوستتون داره، به هیچ چیز دیگه‌ای فکر نکنید، دنیا چیزی زیبا‌‌ تر از این نداره که براتون ارائه کنه.

#حرف_دلم

1399/10/16 21:55

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

وقتی ک دوستمون از کم گذاری پارت گلایه داره?❤

1399/10/16 21:59

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

من دیگ نمیدونم چی بگم?????

1399/10/16 22:00

زمانی موفق خواهی شد که شوقت به موفقیت، بیشتر از تَرست از شکست باشد.

#ارسالی_از_اعضا
#حرف_دلم

1399/10/17 01:17

#ایده_متن ?

همسرم هیچ وقت فراموش نکن که: لبخند من به تو یعنی «عاشقانه دوستت می‌دارم». آغوش من همیشه برای تو باز است. همیشه برای گوش دادن به حرف‌هایت آمادگی دارم. همیشه پشتیبانت هستم. می‌خواهم اوقاتم را در کنار تو باشم. من کاملا به تو اطمینان دارم و تو امین من هستی. در دنیا تو از هرکسی برایم مهم‌تر هستی. همیشه دوستت دارم چه به زبان بیاورم چه نیاورم. همین الان در فکر تو هستم. تو همیشه برای من شادی می‌آوری، بخصوص وقتی که لبخند بر لب داری. من همیشه برای تو اینجا هستم و دلم برای تو تنگ است. هر وقت که احتیاج به درد دل داشتی روی من حساب کن. من هنوز در چشمانت گم شده هستم. تو در تمام ضربان‌های قلبم حضور داری.

➖➖➖➖➖?➖➖➖➖➖
?#ایده
#دلبرانه
#همسرانه
#حرف_دلم

1399/10/17 02:03

#متن_عذرخواهی
#درخواستی



گر تو را از ابلهی کردم رها ، برمن ببخش/بر سر پیمان نه بر مهر و وفا ، بر من ببخش
راه ورسم عاشقی را نا بلد چون کودکان/اشتباه و ناروا کردم خطا ، بر من ببخش
#ایده_متن
#حرف_دلم

1399/10/17 02:06

#چالش
#ایده_دلبری

به آقاتون بگید:

- سرم درد میکنه??
+براے چي?
- براے دوست داشتن تو?♥️

#چالش
#ایده
#دلبرانه
#حرف_دلم

1399/10/17 02:06

منتظر اسکریناتون هستم ?☝

1399/10/17 02:09

شبتون پراز نگاه خدا ??

1399/10/17 02:12

من خودم به همه میگم
"غصه نخور دیوونه، کی دیده شب بمونه!"
ولی خودم یه بار دیدم‌ شب موند
هنوزم شبه
همیشه شبه...!
#حرف_دلم?

1399/10/17 13:56

#پارت_138


_این خانوم و آقا باهات انگار دارند عزیزم
آریا به سمتمون برگشت با دیدن من برای یه لحظه جا خورد اما زود خودش رو جمع و جور کرد و اخماش رو تو هم کشید نگاهش و به آرسین دوخت که قبل از من صدای آرسین بلند شد:
_ببخشید آقا آریا پرونده هایی که خواسته بودید رو آوردیم گفتید خیلی مهم هستند داخل ماشین 
آریا سرش رو تکون داد و گفت:
_فردا بیارید شرکت الان میتونید برید
با شنیدن حرف های جفتشون بهت زده بودم هنوز تو شک بودم و قادر به زدن هیچ حرفی نبودم
آرسین دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
_بریم طرلان
سرم رو بلند کردم که با چشم و ابرو بهم اشاره کرد همراهش برم بی اختیار باهاش همراه شدم وقتی از خونه خارج شدیم صدای آروم آرسین کنار گوشم بلند شد:
_حالت خوبه!؟
با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم
_آریا
آرسین نگاهی به دور اطراف انداخت و گفت:
_اینجا جاش نیست طرلان زود باش سوار شو!
و من رو به سمت ماشین هدایت کرد ، تموم مدت فقط ساکت نشسته بودم با ایستادن ماشین آرسین پیاده شد در کنار ماشین رو باز کرد و کمک کرد من پیاده بشم
اصلا نمیدونستم من رو کجا آورده تموم فکر و ذهنم پیش آریا بود اون صحنه اصلا از جلوی چشمهام کنار نمیرفت آریا اون دختره رو بوسیده بود آریا باهاش رابطه داشته!
با یاد آوری اون حرف هایی که اون مرد و زن غریبه بهم گفته بودند داشتم دیوونه میشدم آرسین در خونه ای رو باز کرد و گفت:
_برو داخل 
بدون حرف داخل خونه شدم آرسین به سمتم اومد و گفت:
_به من نگاه کن طرلان!

سرم رو بلند کردم با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم که کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت:
_ببین اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نیست طرلان!
میون گریه پوزخندی زدم و گفتم:
_اون داشت بهم خیانت میکرد ، با چشمهای خودم دیدم من ….
دیگه نتونستم ادامه بدم خیلی سخت بود برام دیدن اون لحظه من تازه داشتم از زندگیم لذت میبردم من تازه داشتم طعم دوست داشته شدن رو میچشیدم چرا همه چیز به یکباره خراب شد آخه خدایا انصاف تو شکر!
_میخوام از آریا طلاق بگیرم
صدای داد آرسین بلند شد:
_چی!؟
اشکام رو پاک کردم و بهش خیره شدم
_اون بهم خیانت کرد تو هم شاهد بودی میخوام ازش طلاق بگیرم
_چی داری میگی طرلان مگه زندگیت مسخره بازیه!؟ نمیخوای آریا برات توضیح بده!؟
_آره زندگی من همش مسخره بازی بود همیشه یه مشکلی پیش اومد ، توضیح بده! چی رو میخواد توضیح بده خیانتش رو !؟
_طرلان داری زود قضاوت میکنی تو ….
وسط حرفش پریدم:
_آرسین چیزایی رو که باید دیدم چه قضاوتی !؟ رنگ رژ رو روی لبش ندیدی دختره داشت عشقم عزیزم میکرد ندیدی پیراهن آریا دکمه هاش باز بود ندیدی وقتی ما رو دید جوری

1399/10/17 14:01

وانمود کرد انگار اصلا نمیشناسه ما رو کور بودی!؟
آرسین به سمتم اومد دو تا دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت به چشمهام خیره شد و با صدای گرفته ای گفت:
_ببین طرلان من نمیخوام از آریا دفاع کنم اما برای اینکارش یه دلیلی داره وایستا خودش بیاد برات توضیح بده
عصبی لبخندی زدم و گفتم:
_باشه باشه صبر میکنم خودش بیاد!
نگاهی به دور برم انداختم و گفتم
_اینجا کجاست!؟
آرسین به صورتم خیره شده بود
_خونه ی آریاست ، صبر کن میاد همینجا
_حتی خونه ای داره که من به عمرم ندیدم خنده دار نیست واقعا!؟
_طرلان دیگه داری بزرگش میکنی تو الان عصبی هستی بهتره یکم آروم بشی بعدا حرف بزنی 
به سمت مبل رفتم و با حرص روش نشستم هر موقع یاد چند ساعت پیش میفتادم تموم وجودم پر از خشم و نفرت میشد چ دلیلی برای خیانتش میتونست وجود داشته باشه خیلی عوضی بود چجوری تونست با من با بچه هامون اینکارو بکنه من یعنی این همه عشق و علاقه من براش بی ارزش بود
عصبی داخل خونه قدم میزدم و منتظر اومدن آریا بودم میخواستم ببینم چه توضیحی داره برای خیانتش میخواست چی بهم بگه حتی با وجود چیز هایی که دیده بودم
طولی نکشید که صدای باز شدن در خونه اومد از حرکت ایستادم و به عقب برگشتم با دیدن آریا عصبی بهش خیره شدم که خیلی خونسرد داشت به سمتم میومد وقتی بهم رسید برعکس تصورم اون با خشم بهم خیره شد و داد زد:
_کی بهت اجازه داد نصف شب پاشی بیای اونجا هان اومده بودی چه غلطی بکنی مثلا مچ من و بگیری آره!؟
با شنیدن صدای فریادش از بهت خارج شدم و عصبی مثل خودش داد زدم:
_تو حق نداری سر من داد بزنی مخصوصا با خیانت امشبت میفهمی!؟
آریا با خشم زل زد تو چشم هام
_این چرندیات چیه بلغور میکنی چ خیانتی!؟
پوزخند عصبی زدم 
_مثل اینکه یادت رفت چند ساعت پیش تو چ حالی و با چ دختری دیدمت اونم تو خونه توضیحی داری برای اینکارت ، میخوای بگی هیچ خیانتی در کار نبوده و من توهم زدم!
_من بهت خیانت کردم
_مثل سگ داری دروغ میگی خودم دیدم با چشمهای خودم دیدم!

_ اونجوری که تو فکر میکنی نیست طرلان 
_پس چجوریه چیزی که با چشمهای خودم دیدم رو داری میگی دروغ اگه دروغ پس واقعیت چیه هان بهم بگو!؟
صدای آرسین اومد
_آریا راستش رو بهش بگو این انقدر دعوا نداره که جفتتون بخاطرش اعصابتون رو خورد کنید
سئوالی و منتظر به آریا خیره شدم که محکم چشمهاش رو روی هم فشار داد و گفت:
_بشین تا برات تعریف کنم
رفتم روی مبل دو نفره نشستم آریا هم اومد روبروم نشست نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف کردن:
_موقعی که مست بودم برات نصفه و نیمه یه چیزایی رو تعریف کرده بودم من جز آریانا و رها یه خواهر دیگه هم داشتم

1399/10/17 14:01

به اسم نازنین ، نازنین اون موقع هفده سالش بود سنی نداشت زود گول اون کثافط لاشخور رو خورد بعد از اون ماجرای خودکشی و غیب شدنش سال هاست که دنبالش بودم اما هیچ رد نشونی پیدا نکردم تا الان!
متعجب بهش خیره شدم
_یعنی چی آریا!؟
_خواهرم رو به شیخ های عرب فروختند 
نگاهم به چشمهای قرمز شده اش افتاد معلوم بود خیلی داره عذاب میکشه 
_ اون دختر و دخترایی که باهاشون وارد رابطه شدم فقط بخاطر رسیدن به یه سر و نخ هستم که به خواهرم وصل بشه
_منظورت از رابطه چیه!؟
به چشمهام خیره شد و محکم گفت:
_فقط رابطه عاشقانه باهاشون برقرار میکنم با هیچکدومشون رابطه نداشتم موقعی هم که میخوان باهام رابطه داشته باشند تا خر خره مستشون میکنم بعدش فقط لباسشون رو درمیارم تا فکر کنند من باهاشون خوابیدم
چشمهام پر از اشک شد
_آریا چجوری میتونی همچین کاری بکنی تو اون دختره رو بوسیدی!؟
_من مجبورم طرلان 
پوزخندی روی لبهام نشست
_اصلا هم مجبور نیستی برای رسیدن به خواهرت وارد این کثافط کاری ها بشی میتونستی یکی رو استخدام کنی یا هزار تا کار دیگه اما تو ترجیح دادی بدون توجه به من وارد این بازی کثیف بشی!
بعد تموم شدن حرف هام بلند شدم که آریا مچ دستم رو گرفت و گفت:
_کجا!؟
_دارم میرم پیش بچه هام نمیخوام پیش ادم کثافطی مثل تو باشم تو یه هرزه ای آریا که بخاطر انتقام حاضر شدی دست به اون دختر های ….
با خوردن سیلی محکمی ساکت شدم بهت زده به آریا خیره شدم
دستم رو روی دهنم گذاشتم و به آریا خیره شدم عصبی بهم خیره شده بود 
_تو حق نداشتی اینجوری من رو قضاوت کنی من هیچوقت بخاطر هوس خودم با هیچکس هیچ رابطه ای برقرار نکردم تو این رو خیلی خوب میدونی ، اگه با اون دخترا بودم فقط بخاطر رسیدن به خواهرم بود میفهمی!؟
با شنیدن صدای عربده اش بی اختیار اشکام جاری شدند و مثل خودش داد زدم:
_نه نمیفهمم چون من نفهمم چون نمیخوام بفهمم تو هر دلیلی میخوای بیار هر چی دوست داری بگو اما من قلبم داره آتیش میگیره میفهمی!؟
محکم به سینه اش زدم و گفتم؛
_تو اصلا قلب داری که بفهمی هان ! دوست داری من بخاطر انتقام برم همخواب پسرا بشم یا باهاشون عشق بازی کنم تو ….
با قرار گرفتن لبهاش روی لبهام ساکت شدم و با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم ….

وقتی لبهاش رو از روی لبهام برداشت با صدای خش دار و گرفته ای گفت:
_هیچوقت سعی نکن با غیرت من بازی کنی طرلان حتی به زبونش هم نیار!
پوزخندی بهش زدم و با صدای گرفته ای مثل خودش جوابش رو دادم:
_از من توقع داری جلوت از مرد غریبه هیچ حرفی نزنم اما خودت نشستی جلوی من بهم میگی بخاطر انتقام با دخترا وارد رابطه میشی آره!؟
_طرلان چرا

1399/10/17 14:01

نمیفهمی من ….
وسط حرفش پریدم:
_از امروز من هیچ کاری بهت ندارم آریا تو قلب من رو شکستی کاری باهام کردی بدتر از اون رابطه ها و شکنجه ها تو بهم خیانت کردی روح من رو زخمی کردی اینبار به خواسته ی خودت!
آریا سکوت کرده بود چون هیچ حرفی برای دفاع از خودش نداشت که بهم بزنه با تاسف سری براش تکون دادم و رو به آرسین که یه گوشه ایستاده بود کردم و گفتم:
_آرسین لطفا من رو برسون خونه
آرسین به تکون دادن سرش اکتفا کرد من هم همراهش از خونه خارج شدم ، آریا باید تصمیم میگرفت اگه واقعا من رو دوست داشت دست از انتقام گرفتن و اینجور چیزا برمیداشت و یکی رو اجیر میکرد تا خواهرش رو پیدا کنه
نه اینکه خودش بره هر غلطی دلش خواست انجام بده هنوز هم عصبی بودم و تموم وجودم پر از خشم بود کی میتونست تحمل کنه شوهرش عشقش با چند زن همخواب باشه! حالا هر چند بدون هیچ احساسی باشه اما باز هم تحملش سخت بود
آریا هیچوقت نمیتونست من رو درک کنه خیلی سنگدل بود چجوری تونست با من اینکارو بکنه تازه زندگیمون داشت خوب پیش میرفت سرم رو به پشتی تکیه دادم و چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم که صدای آرسین بلند شد:
_طرلان 
با چشم بسته جوابش رو دادم:
_بله
_حالت بهتره!؟
_آره خیلی زیاد!
_میدونم از دست آریا دلخوری اما بهش حق بده
با شنیدن این حرفش عصبی چشمهام رو باز کردم بهش خیره شدم و گفتم:
_چه حقی بهش بدم اینکه خیلی راحت با هر دختری که خواست همخواب بشه آره!؟

_من همچین چیزی نگفتم طرلان
عصبی پوزخندی زدم و گفتم:
_اما منظورت همین بود ، بهش حق بدم آره فقط من باید به بقیه حق بدم خودم هیچ حقی ندارم اینکه بهم انگ هرزه بودن زدن طردم کردند و بعد از شنیدن واقعیت باید اونارو میبخشیدم چرا چون باید بهشون حق میدادم هر کسی جای اونا بود باور میکرد ، الان هم باید به شوهرم حق بدم که با بقیه دخترا بخاطر انتقام میلاسه چرا چون میخواد خواهرش رو پیدا کنه آره حق داره هر کاری خواست انجام بده اصلا طرلان کیه که برای کسی مهم باشه!
_طرلان من منظورم این نبود چرا داری بزرگش میکنی!؟
_دقیقا منظورت رو خیلی واضح گفتی داداش الان هم هیچ چیزی نمیخوام بشنوم!
_طرلان من ….
_لطفا هیچی نگو!
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و ساکت شد ، به بیرون خیره شدم به سختی جلوی ریزش اشکام رو گرفته بودم چرا هیچکس من رو درک نمیکرد چرا همیشه من باید بقیه رو درک میکردم من باید میبخشیدم!
با ایستادن ماشین بدون هیچ حرفی پیاده شدم و به سمت خونه رفتم ، صدای گریه ی بچه ها داشت میومد به سمت اتاقشون رفتم که صدای مامان بلند شد:
_طرلان دخترم اومدی!؟
با شنیدن این حرفش بهش خیره شدم و گفتم:
_آره مامان 
به

1399/10/17 14:01

سمت بچه ها رفتم که روی تخت بودند جفتشون با دیدن من دست از گریه برداشتند و شروع کردند به دست و پا زدن بچه هام داشتند بزرگ میشدند 
لبخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم:
_چقدر زود داره میگذره
_طرلان دخترم حالت خوبه!؟
با شنیدن صدای مامان سرم رو بلند کردم لبخند ساختگی زدم و گفتم:
_خوبم مامان نگران من نباش،برید استراحت کنید
مامان با اینکه حرفم رو باور نکرده بود فقط لبخند غمگینی زد و از اتاق خارج شد

?????


#حرف_دلم

1399/10/17 14:01

آدما از داشتن کسایی که یه روز
آرزوشون بود باهم باشنم،خسته میشن...
یعنی میخوام بگم؛
«زیاد واسه نداشته‌هاتون،غصه نخورین..»?
#حرف_دلم

1399/10/17 15:56

حمد لازمم?

1399/10/17 18:12