The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

پلیس بیاد جمعتون کنه!
معین نگاه پر از تنفری حواله آریا کرد و جفتشون از اتاق خارج شدند

?????


#حرف_دلم

1399/10/20 15:00

#پارت_142

_منظورت چی بود از زدن اون حرف ها!؟
به سمتم برگشت در حالی که خیره به چشمهام بود گفت:
_اون دختره از من حامله نبوده و نیست ، من هیچوقت باهاش همخواب نشده بودم اینا یه سری نقشه ی پیش پا افتاده ی معین بود که به هدفش نرسید.
با چشمهای ریز شده بهش خیره شدم
_پس بقیه دخترایی که بخاطر انتقام باهاشون بودی چی با اونا هم نخوابیدی!؟
آریا به سمتم اومد ابرویی بالا انداخت و گفت:
_من هیچوقت همخواب هیچ دختری نمیشم اینو مطمئن باش!
_پس اون دخترا ….
حرفم رو قطع کرد
_همون شب به این نقشه خاتمه دادم! راه دیگه ای هم هست برای پیدا کردن خواهرم
با شنیدن این حرفش نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم که صدای موزی آریا بلند شد:
_چیه خوشت اومد!
سریع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
_چرا باید خوشم بیاد من هنوز تو رو نبخشیدم 
و اومدم برم که بازوم رو گرفت و من رو به سمت خودش کشید نگاهش بین چشمها و لبهام در گردش بود با صدای خمار شده ای گفت:
_خیلی وقته یادت رفته نسبت به شوهرت وظایفی داری خانوم کوچولو.
با شنیدن این حرفش دهن باز کردم چیزی بگم که با قرار گرفتن لبهاش خفه خون گرفتم خیلی نرم شروع کرد به بوسیدن لبهام انقدر حرفه ای داشت من رو میبوسید که کنترلم رو از دست دادم و باهاش همراهی کردم
داشت دکمه مانتوم رو باز میکرد که بی هوا در اتاق باز شد جیغ خفیفی کشیدم و تو بغل آریا پنهون شدم که صدای داد آریا بلند شد:
_این چه وضع در اتاق باز کردن!
صدای هول زده عسل اومد:
_ببخشید من من ….
_بیرون
انقدر عصبی این حرف و زد که من جای عسل ترسیده بودم وقتی صدای بسته شدن در اتاق اومد از بغل آریا بیرون اومدم نفسم رو آسوده بیرون دادم ، که صدای آریا بلند شد:
_خوب کجا بودیم!؟
با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم
_داری چیکار میکنی زشته!
آریا با نگاه خاصی بهم خیره شد
_شب جبران میکنی 
با شنیدن این حرفش حس کردم صورتم تا بناگوش قرمز شد درست بود اولین بارم نبود و اون شوهرم بود اما باز هم ازش خجالت میکشیدم.
* * * *
به صورت قرمز شده آریا خیره شدم
_چیشده آریا چرا به این وضع افتادی!؟
سرش رو بلند کرد و با چشمهای عصبیش بهم خیره شد و غرید:
_خواهرم رو پیدا کردم!
بهت زده بهش خیره شدم
_چی!؟

_خواهرم رو پیدا کردم
با شنیدن این حرفش از بهت خارج شدم به سمتش رفتم لبخندی زدم و گفتم:
_این که خیلی خوبه چرا به این حال و روز افتادی!؟
چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد و گفت:
_خواهرم ازدواج کرده
یه شک دیگه بهم وارد شد چجوری ازدواج کرده بود بدون خانواده اش! سئوالم رو به زبون آوردم که آریا با خشم فریاد کشید:
_مامانم میدونسته خواهرم کجاست تموم این مدت خواهرم رو از من قایم کردند خواهرم

1399/10/20 15:02

رو به عقد اون بهادر کثافط در آوردن!
_چی داری میگی آریا!؟
_دارم روانی میشم طرلان ذهنم نمیتونه همه ی این اتفاقات رو هضم کنه میفهمی!؟
کنارش نشستم دستم رو روی دستش گذاشتم و اسمش رو صدا زدم:
_آریا!
به سمتم برگشت با چشمهای قرمز شده اش بهم خیره شد و خش دار گفت:
_خیلی سخته بفهمه همه ی این مدت تو یه دروغ بزرگ دست و پا زدی!
_مگه نمیخواستی خواهرت رو پیدا کنی حالا پیداش کردی پس چرا انقدر داغونی.
_چون خواهر من وقتی خودکشی کرد فقط هجده سالش بود و الان یه دختر بیست و دوساله اس که با یه مرتیکه مریض ازدواج کرده خانواده ی من هم با دونستن تمام اینا تموم مدت اون رو از من قایم کردند و مجبورش کردند همسر اون کثافط بشه!
_بهادر کیه چرا انقدر با تنفر داری ازش صحبت میکنی آخه
بهم خیره شد و گفت:
_یکی از فامیل های دور که لاشیه! بهادر کارش مثل منه اما اخلاقش سگ اون یه بیمار روانی به همه شک داره تا حالا دو بار ازدواج کرده به اجبار خانواده اش که هر دو بار زن هاش رو طلاق داده اون هم بخاطر مریضیش چون فکر میکنه همه دارند بهش خیانت میکنند!
_خدای من باورم نمیشه پس چرا خانواده ات ….
وسط حرفم پرید:
_منم همین رو نمیفهمم و دارم دیوونه میشم چرا خواهر مظلوم من باید همسر اون روانی بشه باید بهم توضیح بدند باید یه دلیلی داشته باشند وگرنه اون مرتیکه ی کثافط و زنده نمیزارم.
آریا انقدر وحشتناک شده بود که اصلا جرئت نداشتم دیگه حتی کلمه ای باهاش حرف بزنم ، مثل انبار باروت شده بود که منتظر یه جرقه بود تا منفجر بشه!

صدای داد و بیداد آریا تموم خونه رو برداشته بود هیچکس جرئت نداشت بهش نزدیک بشه با ترس به خواهرش رها خیره شده بودم که صدای نگرانش بلند شد:
_طرلان آریا چرا انقدر عصبی!؟
بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم:
_فعلا از من هیچی نپرس رها!
_اما …..
_باید حقیقت رو بهم بگید میفهمید!؟
با شنیدن صدای فریاد آریا ساکت شد و وحشت زده به آریا خیره شده بودیم خیلی وحشتناک شده بود هیچوقت تا حالا اینجوری ندیده بودمش
صدای لرزون مادرش بلند شد:
_پسرم داری اشتباه میکنی من از خواهرت رویا خبر …..
_بسه دروغ!
مادرش ساکت شد و با ترس بهش خیره شد مردمک چشمهاش داشت میلرزید آریا عصبی پوزخندی زد و گفت:
_تا کی قصد دارید دروغ بگید هان تا کی میخواین پنهان کنید من خواهرم رو دیدم اون همسر بهادر
عمه تو سکوت فقط داشت اشک میریخت انگار جوابی نداشت به آریا بگه آریا عصبی چنگی تو موهاش زد و گفت:
_لعنتی لعنتی!
_پسرم آروم باش 
آریا نگاه خشمگین و عصبیش رو حواله ی مادرش کرد و گفت:
_آروم باشم آره با شنیدن دروغ هایی که تا حالا بهم گفتید باوجود فهمیدن حقیقت تموم این

1399/10/20 15:02

مدت میدونستید خواهر من همسر اون بهادر عوضیه
_درمورد شوهر خواهرت درست صحبت کن!
با شنیدن صدای باباش به عقب برگشت با دیدن لبخندی زد و گفت:
_چه عجب نخواستید قایم کنید!
_دلیلی وجود نداره برای پنهان کردن این قضیه.
_چطور تا الان قایم کردید من و بازی دادید این همه مدت دنبال ردی از خواهرم بودم اما شما با سنگدلی باهام بازی کردید
_به صلاح هیچکس نبود بفهمید پس زیاد این بحث رو کش نده و تمومش کن
آریا عصبی قهقه ای زد وقتی قهقه اش تموم شد ساکت شد به پدرش خیره شد و گفت:
_بد بازی رو باهام کردید پشیمون میشید!
به سمتم اومد دستم رو گرفت و گفت:
_بریم
همراهش حرکت کردم که صدای ناله وار عمه بلند شد:
_پسرم
آریا بدون ذره ای مکث من رو همراه خودش کشید و از خونه خارج شدیم

به صورت گرفته آریا خیره شدم
_حالا میخوای چیکار کنی!؟
صدای خش دار و گرفته اش بلند شد:
_نمیزارم خواهرم اسیر دست اون روانی باشه
_میخوای طلاق خواهرت رو ازش بگیری!؟
_آره
_آریا خانواده ات نمیزارن همچین اتفاقی بیفته خودت هم خوب این رو میدونی دلیل این همه اصرار تو رو نمیفهمم برای جدایی خواهرت شاید خواهرت با اون مرد به اصطلاح مریض خوشحاله!
_نیست!
با شنیدن صدای فریادش ساکت شدم وحشت زده به صورت قرمز و عصبیش خیره شدم 
_خواهر من با اون مرتیکه روانی خوشحال نیست 
ترسیده از حالت جنون وارش بهش خیره شدم و گفتم:
_باشه باشه آروم باش!
آریا عصبی بهم نگاهی انداخت و گذاشت رفت.
نمیتونستم آریا رو درک کنم چرا انقدر عصبی شده بود هیچ دلیلی برای عصبانیت وجود نداشت خواهرش ازدواج کرده بود حق داشت ناراحت بشه! اما اینکه میخواست طلاق خواهرش رو بگیره واقعا روی مخ بود اون این حق رو نداشت شاید خواهرش عاشق اون مرد بود و باهاش خوشبخت بود
دلیل این همه تنفر آریا واقعا برام غیر قابل باور بود سرم رو تکون دادم شاید من جای آریا بودم هم همین واکنش رو نشون میدم پس نباید قضاوتش میکردم
نفسم رو بیصدا بیرون دادم نیمه شب شده بود و هیچ خبری از آریا وجود نداشت بچه ها رو که از سر شب بدقلقلی میکردند به زحمت خوابشون کرده بودم

#حرف_دلم

1399/10/20 15:02

#پارت_اخر
#رئیس_جذاب_من



_طرلان
با شنیدن صدای آریا چشمهام رو باز کردم که صدای گرفته اش بلند شد:
_چرا اینجا خوابیدی!؟
گیج به اطراف خیره شدم دیشب که منتظر آریا مونده بودم همینجا خوابم برده بود به صورت آریا خیره شدم و بدون توجه به سئوالی که پرسیده بود گفتم:
_دیشب کجا بودی!؟
به چشمهام خیره شد و آروم گفت:
_خیابون
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_تو حق نداری وقتی ناراحتی بری تو خیابون من همسرتم آریا برای این موقع ها باید کنارت باشم نه اینکه یا بری تو مشروب خودت رو خفه کنی آروم بشی یا تو خیابونا خودت رو با قدم زدن آروم کنی.

به چشمهام خیره شد و گفت
_خسته شدم
_از چی خسته شدی!؟
_از این همه دروغ نمیتونم باور کنم این همه مدت پدر و مادر خودم من رو بازی دادند من برای انتقام خیلی کارا کردم دل تو رو شکوندم اما نگو خانواده ام تموم مدت میدونستند خواهرم زنده اس و این موضوع رو از من قایم کرده بودند.
_میدونی که خواهرت تو بد اوضاعی بود و مطمئنن پدر و مادرت دلیلی داشتند برای اینکار!
به چشمهام خیره شد و گفت
_دلیلش رو پیدا میکنم و طلاق خواهرم رو از اون مرتیکه میگیرم
_اگه خواهرت عاشقش باشه چی !؟
_اون هیچوقت نمیتونه عاشق اون مرد بشه!
_چرا نمیتونه بشه مگه عشق دلیل و منطق داره!؟
_اون مرد یه مریض روانی به همه شک داره فوبیای خیانت داره یه لاشی به تمام معناس من بهادر رو میشناسم اون اصلا عشق حالیش نیست اون یه آدم ‌….
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_مگه من عاشق متجاوزگرم نشدم!
با شنیدن این حرفم ساکت شد با چشمهای قرمز شده اش بهم خیره شد که ادامه دادم:
_اگه خواهرت عاشق اون مرد باشه تو هیچ کاری نمیتونی انجام بدی!
_اگه خواهرم عاشقش شده باشه باهاش خوشبخت باشه هر کاری لازم باشه برای خوشبختیش انجام میدم.
با لبخند به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم و زمزمه کردم:
_عاشقتم رئیس مغرور من!
من رو از خودش جدا کرد بهم خیره شد و با لحن خاصی خش دار گفت:
_عاشقتم کارمند کوچولو
لبخندی روی لبهام نشست حالا همه چیز حل شده بود هیچ مشکلی وجود نداشت من عاشق متجاوزگرم شده بودم ازش صاحبت دوتا بچه ی شیرین زبون بودم ساتین و سوگند!

* * * *

_امروز قراره برم دیدن خواهرم
دستم رو روی دستش گذاشتم و با لبخند بهش خیره شدم
_با هم میریم منم همراهت میام
لبخندی زد و با چشمهای خمار شده اش بهم خیره شد و خش دار پچ زد
_خیلی وقته از شوهرت تمکین نکردی خانوم کوچولو 
تا خواست بیاد سمتم صدای گریه ی بچه ها بلند شد که آریا با ناله بهم خیره شد صدای خنده ام تو خونه پیچید
#حرف_دلم

1399/10/20 15:04

جایی خوندم نوشته بود
ترجیح میدهم به ذوق خویش دیوانه باشم
تا به میل دیگران عاقل
زندگی یعنی همین!

#حرف_دلم

1399/10/21 17:33

خلاصه رمان : قصه از اونجایی شروع میشه که آیلین 21 ساله به تازگی بیوه شده، ولی بعد یه مدت متوجه میشه زندگی مشترکش با راستین اون رویای شیرینی که فکر میکرده نبوده....

1399/10/21 22:14

#پارت1
امروز دقیقا 56 روز از وقتی که رفتی و تنهام گذاشتی میگذره. من سر مزاری نشستم که میگن تو درونش خاک شدی ولی هنوزم نمیتونم باور کنم. هراتفاقی ممکنه برات افتاده باشه جز این!

سوز سرمای قبرستون مغز استخونم رو میسوزونه ولی اهمیتی نداره چون اینجا تنها جاییه که آروم و قرار دارم. همه دور و بریام با ترحم و دلسوزی نگاهم میکنن و میگن راستین حیف بود! جوون مرگ شد، خدا بیامرزتش! صدا پچ پچ کردناشون رو میشنوم که میگن آیلین بیچاره زود بیوه شد ولی چند وقت دیگه یادش میره و دوباره شوهر میکنه، یه دختر 21 ساله مگه میتونه تا آخر عمر عزادار بمونه؟ هه! 56 روزه که مدام دارم این حرفارو میشنوم راستین. راستین، راستین، راستین! قرارمون این نبود!

صدای بابامو از پشت سرم شنیدم: اینجاست، گفتم که رفته سر خاک. آیلین؟ بابا ما چند ساعته داریم دنبالت میگردیم، چرا بیخبر از خونه گذاشتی رفتی؟

تظاهر! تظاهر به دلسوزی! متنفرم ازش. تا اونجایی که یادم میاد بابام هیچوقت از راستین خوشش نمیومد. سفت و سخت با ازدواجمون مخالفت کرد ولی وقتی هم که مجبور شد قبول کنه بازم ته دلش راضی نبود.

بابا زیر بغلم رو گرفت و از سر مزار راستین بلندم کرد. مثل یه مرده متحرک خیره به نقطه نامعلومی دنبالشون راه افتادم و سوار ماشینم کردن. سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و دوباره چهره راستین اومد جلو چشمم. فقط هم صورت خندونش تو ذهنم تداعی میشد، لبخندهایی که عاشقشون بودم.

چشم بستم و اشک ریختم. صدای شوکا، نامادریمو شنیدم: منوچهر این دخترو نباید یه لحظه به حال خودش ول کرد، نمیبینی تا یه لحظه تنها میشه بلند میشه میاد قبرستون؟

چی میگن اینا؟ تنها جایی که میتونستم کمی آروم باشم همونجاس. کاش یه لحظه ولم میکردن به حال خودم تا یکم تو خاطراتی که با راستین داشتم سیر کنم. یکسال و 4 ماهی که بهترین روزای زندگیم کنار راستین بود ولی چه زود و راحت از چنگم بیرون کشیده شد.

رسیدیم خونه و بابا منو تا تخت خوابم همراهی کرد. منو رو تخت خوابوند و دست رو صورتم کشید: آیلین، دخترم، بابا یه کلمه حرف بزن، الان نزدیک به 2 ماهه که همینطور خیره موندی، نه حرف میزنی نه حتی...

شوکا صداش کرد: منوچهر! بیا بیرون بذار تنها باشه.

بابا کمی نگاهم کرد و از اتاق رفت بیرون. من خیره به سقف به خاطراتم با راستین فکر میکردم. اولین باری که دیدمش...

* فلش بک _ 2 سال پیش*

با چکامه، صمیمی ترین دوستم، داشتیم میرفتیم پیش دوست پسرش که تو یه استدیوی ضبط موسیقی کار میکرد. من تا حالا استدیوی ضبط ندیده بودم برا همین هیجان داشتم که زودتر برسیم. جلو یه ساختمون پیاده شدیم و رفتیم

1399/10/21 22:15

داخل.

مهرداد، دوست پسر چکامه درو باز کرد و باهامون خوش و بش کرد. همونطور که میرفتیم گفت: بچه ها فقط سروصدا نکنید چون الان داریم کار میکنیم.

من رو به مهرداد گفتم: میشه بریم ببینیم؟

باشه ای گفت و رفتیم سمت آکوستیک باکس، از پشت شیشه یه پسری رو دیدم که پشت پیانو نشسته بود و می‌نواخت. من عاشق پیانو بودم، ناخودآگاه محو پیانو زدنش شدم که خیلی ماهرانه میزد. انگشتاشو طوری رو پیانو تکون میداد که انگار شوپن یا بتهوون بود.

1399/10/21 22:15

#پارت2

رو به چکامه با صدای آروم گفتم: چقدر قشنگ و حرفه‌ای پیانو میزنه.

چکامه هم آروم تو گوشم گفت: صداشو بشنوی چی میگی؟ آیلین یه صدایی داره نگم برات، من موندم این چرا تا الان معروف نشده.

با دقت بیشتری نگاهش کردم، از صورتش فقط نیم رخش دیده میشد ولی بازم معلوم بود که خوش قیافس، کنجکاو شده بودم بیشتر ببینم چه شکلیه. رو به چکامه گفتم: کی میاد بیرون؟

چکامه شیطون نگاهم کرد: چیشد؟ هنوز هیچی نشده گلوت گیر کرد؟

چپ چپ نگاهش کردم: برو گمشو، فقط کنجکاو شدم.

زیر لب با نیشخند گفت: آره جون خودت!

پشت چشمی نازک کردم و رو برگردوندم. پسری که پیانو میزد انقدر غرق نواختن بود که هیچ توجهی به اطرافش نداشت، همین تو نظرم جذابتر‌ش میکرد.

بعد از چند دقیقه تایم استراحت دادن، پسره از پشت پیانو بلند شد و به طرف در خروجی باکس راه افتاد، تازه فهمیدم چه قد بلند و خوش هیکله ولی توجهم بیشتر رو صورتش بود. همون لحظه بیرون اومد و من و چکامه همزمان بهش سلام کردیم. با لبخند و روی خوش جوابمون رو داد. نمیدونم از اینکه پیانو میزد انقدر تو نظرم خوش قیافه جلوه کرد یا واقعا خوش قیافه بود. موهاش خرمایی تیره بود و رو به بالا حالت داده بود. چشمای قهوه ای رنگش حالت قشنگ و مهربونی داشت، نگاهش حس خیلی خوبی به آدم میداد.

مهرداد جلو اومد و کنارش وایساد: داداش دمت گرم عالی بود.

بعد به من اشاره کرد: معرفی میکنم، آیلین دوست چکامه، آیلین خانوم ایشونم آقا راستین، یکی از بهترین نوازنده هایی که تا حالا دیدم.

راستین با سر تعظیم کوتاهی کرد: خیلی خوشوقتم.

با لبخند گفتم: منم همینطور.

چه پسر آقا و با شخصیتی بود! مهرداد نگاهی به من و چکامه کرد و گفت: خب بیاین بشینیم و یه استراحتی بکنیم، یه نسکافه ای بخوریم، یه گپی بزنیم.

دور یه میز کوچیک نشستیم، ساکت به هم نگاه میکردیم که چکامه رو به راستین گفت: دوستم آیلین عاشق پیانو زدنت شده.

نامحسوس چشم درشت کردم و با پا کوبیدم به پاش، چکامه هم غربتی بازی دراورد و گفت: آی پام! چرا میزنی؟

آب شدم از خجالت! سرمو انداختم پایین. مهرداد با خنده گفت: اذیتش نکن چکامه.

صدای راستین رو شنیدم: شما به پیانو علاقه داری؟

نگاهش کردم، از نگاه خیرش به خودم معذب شدم و جهت نگاهمو عوض کردم: بله، من خیلی پیانو دوست دارم.

+ قطعه خاصی هم مد نظرت هست که خیلی بهش علاقه داشته باشی؟

_ بله، قطعه مریج دی آمور از ریچارد کلایدرمن.

بلند شد و گفت: دنبالم بیا.

بهت زده به چکامه و مهرداد نگاه کردم که با نیش باز بهم زل زده بودن. همون موقع چکامه با انگشت به پهلوم سیخونک زد: پاشو دیگه.

بلند شدم و دنبال راستین راه

1399/10/21 22:20

افتادم. رفتیم داخل آکوستیک باکس، راستین نشست پشت پیانو، من همچنان جلو در باکس وایساده بودم. شروع کرد به نواختن قطعه مورد علاقه من.

میخواستم غش کنم، داشت با نواختنش روح و روانم رو تسخیر میکرد. بی اختیار جلو رفتم و کنارش وایسادم. انگشتای بلندش رو خیلی حرفه ای رو پیانو تکون میداد. سرشو بالا اورد و با لبخند نگاهم کرد، منم که خیلی هیجان زده شده بودم نیشم باز شد. انقدر ذوق زده شده بودم که میخواستم بپرم و بغلش کنم!

تموم که شد با لبخند بهم خیره موند، بی اختیار عین خل و چل ها براش دست زدم و گفتم: وای عالی بود! شما خیلی خوب پیانو میزنی.

+ شما هم خیلی خوب آدمو تشویق میکنی.

از نگاه خیره و لبخند معنی دارش میشد فهمید از اون پسرای پرروئه. نیشم آروم جمع شد و دنبال یه بهونه بودم از باکس بزنم بیرون که گفت: دلت میخواد توئم این قطعه رو بزنی؟

به معنی آره سرتکون دادم، رو صندلی مخصوص پیانو کمی جابه‌جا شد و گفت: بیا بشین.

اوهو چه سریع هم خودمونی شد! نگفتم خیلی پرروئه. وقتی دید همینطور وایسادم و عکس العملی نشون نمیدم با خنده گفت: من باید کنارت باشم و راهنماییت کنم.

1399/10/21 22:20

#پارت3

یه جورایی انگار خودمم کرمم فعال شده بود چون ازش خوشم اومده بود ولی نباید خیلی بهش رو میدادم چون معلوم بود به شدت پررو تشریف داره!

با فاصله کنارش نشستم و گفتم: من اولین باره که پشت پیانو میشینیم چجوری میخوای این قطعه رو یادم بدی؟

با لبخند و نگاه خیره گفت: تو کاریت نباشه من یادت میدم.

با کلی بدبختی و خنگ بازی بلاخره تونستم 2 ثانیه اول قطعه رو بزنم! صدای خنده هام به خاطر خنگ بازی خودم کل باکس رو پر کرده بود. راستین با خنده گفت: نه میشه یه پیانیست ازت ساخت.

_ من که پیانو رو خیلی دوست دارم ولی بابام زیاد خوشش نمیاد.

+ چرا؟

_ کلا از موزیک زیاد خوشش نمیاد دیگه.

مکثی کرد و گفت: یه چیزی میخوام بهت بگم. من... خیلی وقته ازت خوشم میاد. قرار امروز هم من گذاشتم، از چکامه خواستم منو با تو آشنا کنه.

با تعجب نگاهش کردم: خیلی وقته؟ مگه منو چندبار دیدی؟

+ یه روز که مهرداد جلو دانشگاه اومده بود دنبال چکامه. اون روز با ماشین من اومده بود و من تورو با چکامه دیدم و خیلی ازت خوشم اومد.

چکامه موذی! اما از صراحت و رک گویی راستین جا خوردم، آخه یه پسر با اون همه جذابیت انقدر راحت حرف دلشو به یه دختر میزنه؟ نگاهمو ازش گرفتم و به پیانو زل زدم. آروم لب باز کرد: میتونم شمارتو داشته باشم؟

وای چه زود! من منی کردم و شمارمو بهش دادم، زد تو گوشیش و یه میس کال برام انداخت و گفت: اینم شماره منه. در ضمن 29 سالمه و تو کار موسیقیم.

_ منم 19 سالمه دانشجوی رشته هنرم.

+ جدا؟ تو چه شاخه ای؟

_ نقاشی.

با خنده گفت: پس واجب شد ازت بخوام یه پرتره ازم بکشی!

چه ساده و راحت باهم دوست شدیم! چه ساده و راحت تر راستین رو از دست دادم. از بیرون صدای زنگ آیفون رو شنیدم و چند دقیقه بعد صدای کاوه رو. از اونم بدم میومد، اون بیشتر از هرکس از راستین بدش میومد. صدا حرف زدنشو با شوکا و بابا میشنیدم، میدونستم الان سر و کله ش تو اتاقم پیدا میشه. به پهلو چرخیدم و پشت به در خوابیدم. حالا واسه من دلسوز و نگران شده! یادش رفته چجوری با راستین کتک کاری کرد، یادش رفته چقدر پشت سرش بد گفت و بابامو پر کرد که نذاره با راستین ازدواج کنم.

کاوه برادر ناتنیم بود، یعنی کاملا ناتنی. مامان و بابای من به مدت 10 سال بچه دار نمیشدن، مشکل هم از مامانم بود برا همین تصمیم می‌گیرن یه بچه از پرورشگاه رو به فرزند خوندگی قبول کنن، اون بچه کاوه بود. اون زمان 7 سالش بود. 2سال بعد مامانم منو حامله میشه، ولی این بارداری میشه بلای جونش! یا باید منو سقط میکرد و خودش زنده میموند یا اینکه به خاطر من از جون خودش میگذشت. مامانم راه دوم رو انتخاب کرد و منو برای

1399/10/22 17:18

همیشه تو حسرت خودش گذاشت.

با اینکه من و کاوه ناتنی بودیم ولی خیلی بیشتر از خواهر و برادر خونی همو دوست داشتیم، مخصوصا کاوه. اون همیشه و همه جا هوای منو داشت، خیلی مواظبم بود و نمیذاشت کسی بهم بگه بالای چشمت ابرو! ولی از وقتی که با راستین دوست شدم کلا رابطمون شکراب شد. بعد اینکه بابام به ازدواج من و راستین رضایت داد خونه رو ترک کرد و رفت واسه خودش مجردی زندگی کرد. نزدیک به 2 سال کلا نبود، حالا که راستین مُرده برگشته!

چند ضربه به در اتاقم زده شد و چند ثانیه بعد یکی اومد داخل، از بوی عطرش فهمیدم کاوه س. نشست رو تخت و دستی به موهام کشید: آیلین میدونم بیداری پاشو عزیزم.

1399/10/22 17:18

#پارت4

جوابشو ندادم که بره، صورتشو نزدیک صورتم کرد و گفت: پاشو قربونت برم، آیلین؟

لباشو چسبوند به صورتم و لب زد: میدونی چقدر تو این چند ساعت که نبودی نگرانت شدم؟

صورتمو تکون دادم و با بغض گفتم: فقط میخوام ولم کنید به حال خودم، هیچ کدومتون از مرگ راستین ناراحت نیستین، فقط تظاهر به ناراحتی میکنین.

نفس عمیقی کشید: برا چی باید تظاهر کنیم؟ مرگ هر آدمی ناراحت کنندس، چه ازش خوشت بیاد چه بدت بیاد.

بعد مکث کوتاهی کنارم دراز کشید و بغلم کرد، تعجب کردم از این کارش ولی انقد حالم داغون بود که اهمیتی ندادم. تو گوشم گفت: تو هرچی که میخوای بگو، جیغ بزن، فحش بده، گریه و شیون کن ولی عزیزم یه جا باید این عزاداری تموم شه. حداقل باید از این حال دربیای.

با گریه گفتم: دلم برا راستین تنگ شده کاوه، من راستینمو میخوام.

موهامو بوسید و گفت: میدونم عزیزم ولی مرگ حقه، این اتفاقیه که برای همه میفته. وقتی بابا بهم زنگ زد و گفت که غیبت زده نزدیک بود سکته کنم. میدونم تو شرایط بدی هستی ولی عزیزم تو تنها نیستی، منو داری.

بلند شد و همزمان بلندم کرد، نگاهم افتاد به چشمای مشکیش که از هر وقتی غمگین تر بود. دوباره بغضم ترکید و زدم زیر گریه. کاوه بی معطلی بغلم کرد و لب زد: آیلین من! هرچی لازمه گریه کن تا آروم شی.

میون گریه هام هق زدم: فایده نداره... هیچی آرومم نمیکنه.

+ من اینجام که آرومت کنم عزیزم.

سرمو تو گردنش فرو بردم و بیشتر زار زدم، اونم منو بیشتر به خودش فشار داد. نمیدونم چند دقیقه تو بغلش بودم و گریه کردم، ولی اون با مهربونی منو تو بغلش نگه داشته بود تا گریه هام تموم شه. آروم ازش جدا شدم، دست رو چشمام کشید و اشکامو پاک کرد. نگاهمو ازش گرفتم، دوباره رو تخت دراز کشیدم و با صدای ضعیفی گفتم: میخوام بخوابم.

بوسه نرم و آرومی به پیشونیم زد: باشه عزیزم استراحت کن.

بلند شد و از اتاق رفت بیرون. تنها خیلی راحت تر بودم، دوباره رفتم به گذشته، به خاطرات راستین...

* فلش بک *
2،3 ماهی میشد که از رابطمون میگذشت، راستین فوق‌العاده آدم مهربون و خوش اخلاقی بود. از اولین قراری که باهم گذاشتیم تا الان همیشه بهم یه شاخه گل رز میداد! یعنی محال بود برم سر قرار و برام گل نخریده باشه.

قرار گذاشتیم که همو ببینیم، من رفتم استدیو که بعدش باهم بریم بیرون. وقتی رسیدم راستین تو استدیو تنها بود، یکم از تنها شدن باهاش ترسیدم ولی درست هم نبود این ترس رو نشون بدم. نشستم رو مبل و منتظر شدم تا کاراشو تموم کنه و بریم بیرون. رو میز جلو روم یه شاخه گل رز بود، خندیدم و برش داشتم.

چند دقیقه بعد اومد پیشم، درحالیکه یه گیتار دستش

1399/10/22 17:19

بود نشست کنارم. من با خنده و تعجب نگاهش کردم: نمیدونستم گیتار هم میزنی.

+ یه وقتایی، نه همیشه. الان میخوام برا تو بزنم.

چشمام از خوشحالی برقی زد و منتظر نگاهش کردم. شروع کرد به گیتار زدن و برای اولین بار برام خوند: ای چراغ هر بهانه از تو روشن از تو روشن، ای که حرفای قشنگت منو آشتی داده با من، من و گنجشکهای خونه دیدنت عادتمونه، به هوای دیدن تو پر میگیریم از تو لونه...

نمیدونستم از صدای قشنگش ذوق مرگ شم، از آهنگی که داشت میخوند، یا حرفهایی که تو آهنگ داشت بهم میزد. ذوق زده محو صدا و گیتار زدنش شده بودم، اون لحظه دلم میخواست از خوشحالی بمیرم! خوندنش که تموم شد همچنان عاشقانه بهم خیره مونده بود، آروم لب باز کرد: آیلین! من بدجوری بهت دل بستم.

انقدر احساساتی شدم که دهنم قفل شد، لال شده بودم و نمیتونستم یه کلمه حرف بزنم، فقط نگاهش میکردم. راستین آروم سرشو نزدیکم اورد و لبامو بوسید. ضربان قلبم رفت رو هزار! چند ثانیه هنگ بودم ولی بعدش به خودم اومدم و منم بوسیدمش. اولین بوسه زندگیم اونم از لبای کسی که خیلی دوستش داشتم.

کمی بعد ازم جدا شد، نگاهش رو صورتم چرخید و رو لبام ثابت موند، آب دهنشو یه جوری قورت داد که انگار داشت به یه چیز خوشمزه نگاه میکرد، پر هوس! مکثی کرد و گفت: تو واقعا دختر خوشگلی هستی آیلین. اون چشمای عسلیت، لبای خوش فرمت، گونه های برجسته ت، موهای به رنگ شبت، هر مردی رو دیوونه میکنه. اولین بار که دیدمت زیباییت بیشتر از هرچیزی به چشمم اومد.

1399/10/22 17:19

از چی می‌ترسی؟
از جای پاهات رو برف؟
می‌ترسی بفهمن کجا بودی و کجا میری؟
نترس، صبح که آفتاب بزنه همه برف ها
آب میشن، همه جای پاها پاک میشن!
از جای پاهات رو دل ها بترس،
گرمای آفتاب که چیزی نیست،
گرمای جهنم هم نمی‌تونه پاکشون کنه...
#حرف_دلم

1399/10/23 10:15

علم روانشناسی میگه :
آخرین نفری که قبل از
بستن چشات میاد تو ذهنت
یا دلیل خوشحالیته یا دردت!
#حرف_دلم

1399/10/23 10:22

مدتی هست به دلسوزی خود مشغولم
که دلم بند نفس های کسی هست؛
که نیست...
#حرف_دلم

1399/10/23 10:23

‌به‌لبخند‌زدنت‌ادامه‌بده!
یه‌روز‌زندگی
از‌ناراحت‌کردنت‌خسته‌میشه...
#حرف_دلم

1399/10/23 10:24

#پارت5

تو سکوت بهم خیره شد، نفس عمیقی کشید و گیتارشو کنار گذاشت و بلند شد: بهتره بریم.

بی حرف بلند شدم و دنبالش راه افتادم. از خیلیا شنیده بودم که دختر خوش قیافه ایم ولی از زبون راستین، شنیدنش حال دیگه ای داشت! کلا حال عجیبی داشتم، راستین بهم ابراز علاقه کرد، لبامو بوسید، از همه مهمتر از موقعیتی که توش بودیم سواستفاده نکرد، این خیلی برام ارزش داشت.

باهم نشسته بودیم تو یه کافی شاپ، بین صحبت هام ازش پرسیدم: راستین تو خواهر یا برادر نداری؟

+ نه، من تک فرزند بودم. الانم تنها زندگی میکنم.

_ چرا تنها؟ پس مامان و بابات چی؟

+ فوت کردن.

خیلی ناراحت شدم و دلم سوخت، فورا خواستم بحث رو عوض کردم که بیشتر از این ناراحتش نکنم ولی خودش ادامه داد: خیلی ساله که تنهام، به این تنهایی عذاب آور هم عادت کرده بودم ولی از وقتی که تو وارد زندگیم شدی دیگه همچین حسی ندارم.

قند تو دلم آب شد با این حرفش، سرمو پایین انداختم و گفتم: منم با اینکه خونواده دارم ولی خیلی تنهام، شوکا نامادریم زن بدی نیس ولی سرش تو کار خودشه و کلا با من کاری نداره، بابام هم پدر خوبیه ولی محبت نداره، خیلی خشک و جدیه، خیلی غرق کارشه، بعضی وقتا با خودم فکر میکنم... ولش کن! فقط میمونه داداشم کاوه، از حق نگذریم اون تو خونواده بیشتر از همه باهام مهربونه و به فکرمه ولی خب بلاخره اونم یه روز ازدواج میکنه و میره دیگه.

لبخند مهربونی بهم زد و دستمو گرفت: ما همدیگرو داریم آیلین. شاید قسمت اینطور بوده ما به هم برسیم تا زخمای روح همدیگرو درمان کنیم. بعد این همه سال تنهایی تو بهترین و زیباترین اتفاق زندگیمی.

لبخند پر محبتی بهش زدم، دستمو اورد بالا و بوسه ای به پشت دستم زد. از اون شب به بعد حس عمیقی بین من و راستین بوجود اومد، صبحا که از خواب بیدار میشدم تا صدای راستین رو نمیشنیدم روزم شروع نمیشد. هربار که صدای پیام گوشیم یا زنگش بلند میشد میپریدم رو موبایل به امید اینکه راستین باشه که در اکثر مواقع هم خودش بود!
مدام برام شعرای عاشقانه میفرستاد، گاه و بیگاه پیام میداد: دوست دارم عشق من. خواستم بهت یادآوری کنم!

خیلی حس خوبیه، اینکه یه نفر باشه که دوست داشته باشه، به فکرت باشه، دلتنگت شه. همش با خودم میگفتم مگه داریم یه پسر انقد عاشق و رمانتیک؟

با راستین سوار ماشین بودیم و داشتیم میرفتیم سمت لواسون. هر موقع که باهاش بودم فارغ میشدم ز غوغای جهان! وارد یه رستوران سر باز شدیم، جای دنج و باحالی بود. دستمو گرفت و برد سمت تختهایی که جلو رودخونه چیده شده بودن. بین هر تخت دیوار دکوری کشیده شده بود برا همین آدمایی که رو تختها

1399/10/23 22:09

نشسته بودن دیده نمیشدن.

راستین یکم مشکوک میزد، هیچی نمیگفت و فقط دستمو میکشید و میبرد سمت یکی از تختها که مد نظرش بود، همین که رسیدیم چکامه و مهرداد و دو، سه تا از بچه های استدیو پریدن جلومون و گفتن تولدت مبارک! برام دست زدن و من با دهن باز به راستین که با خنده نگاهم میکرد خیره شدم. چکامه اومد جلو و صورتمو ماچ کرد: تولدت مبارک عشقم! این دوست پسرت کچلمون کرد، 1 ماهه داره برنامه ریزی میکنه واسه سورپرایز کردنت.

هنگ کرده نگاهش کردم: تولد من که 3 روز دیگس.

راستین گفت: اگه روز تولدت بود که دیگه سورپرایز نمیشدی.

پریدم تو بغلش و تو گوشش گفتم: راستین تو چقدر خوبی!

با این حرکتم صدا اوووو گفتن بچه ها بلند شد. رو تخت نشستیم و خدمه رستوران یه کیک قرمز که روش چندتا شمع روشن بود اوردن. شمع هارو فوت کردم و برام دست زدن و از اینجور چیزا! چندتا عکس که گرفتیم راستین بهم گفت: قبل اینکه کادوی تولدتو بدم یه سورپرایز دیگه هم برات دارم.

سوالی نگاهش کردم، لبخند جذابی زد و ادامه داد: یه شعر و آهنگ تنظیم کردم که مخصوص خودته، فقط برای تو.

وای چقدر این آدم دلبر بود! دلم میخواست بپرم روش و ماچ بارونش کنم.

1399/10/23 22:09

#پارت6


خودش و یکی از دوستاش نفری یه گیتار دست گرفتن و شروع کردن به نواختن. راستین با اون صدای قشنگ و مردونش لب باز کرد و خوند، یه شعر پر احساس و عاشقانه. نگاه عاشقانش رو من زوم بود و میخوند. هر کلمه ای که میگفت دل و دینم رو میبرد! اشک تو چشمام جمع شده بود و به زحمت خودمو نگه داشته بودم که گریه نکنم!

آهنگ که تموم شد رفتم جلو صورتشو بوسیدم، با عشق و علاقه نگاهم کرد. چکامه به شوخی زد پس سر مهرداد و گفت: یاد بگیر!

مهرداد با تشر ولی به قصد شوخی به راستین گفت: داداش میشه با این کارات دوست دختر منو هوایی نکنی؟

راستین خندید و دستشو انداخت دور گردنم، صورتمو بوسید و یه جعبه کادوی نسبتا کوچیک داد دستم: تولدت مبارک عشقم، قابلتم نداره.

چشمام برقی زد: وای عزیزم دستت درد نکنه.

بازش کردم و دیدم یه گوشی گرون قیمته، وضعیت مالی راستین معمولی بود، برا همین با دلخوری نگاهش کردم: عشقم چرا همچین گوشی گرون قیمتی برام خریدی؟

لبخند مهربونی زد: فدای یه تار موت، مهم خوشحالی توئه!

از خاطراتم بیرون اومدم و بی اختیار گوشی که راستین برا تولدم خریده بود رو دست گرفتم. صفحه گوشی رو باز کردم و خیره شدم به عکس راستین که رو بک گراند گذاشته بودم. با گریه عکسشو بوسیدم و دوباره بهش خیره شدم. چقدر سخت بود! برا دیدنش و بوسیدنش باید به عکسهاش پناه میبردم. دیگه آغوش گرمش رو نداشتم! کاش بمیرم و راحت شم. چرا من نمیمیرم؟ چرا زودتر از این عذاب خلاص نمیشم؟ کاش جرات خودکشی داشتم، کاش زودتر این زندگی تموم شه. زندگی نه، جهنم! به وضعیتی میشه گفت زندگی که حداقل یه روزنه امیدی وجود داشته باشه. کاش زودتر بمیرم، کاش بمیرم، کاش بمیرم. انقدر گریه کردم که نفهمیدم چجوری خوابم برد.

صبح با حس اینکه موهام داره نوازش میشه چشم باز کردم، یکم دقت کردم و متوجه شدم واقعا یکی رو تخت نشسته و داره موهامو نوازش میکنه، با شدت برگشتم و کاوه رو دیدم، جا خورده گفت: ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم.

چیزی نگفتم و چشمامو بستم، کاوه گفت: میخوای بازم بخوابی؟

_ کار دیگه ای هم میتونم انجام بدم؟

+ آره، مثلا اینکه صبحونه بخوری.

_ ولم کن کاوه، نه میلی دارم نه گشنمه.

+ لقمه اولو که بخوری گشنت میشه، پاشو دیگه عزیزم، دیشبم شام نخوردی، خودتو دیدی چقدر لاغر شدی؟ از ریخت و قیافه میفتیا.

بغضم گرفت: دیگه ریخت و قیافه به چه دردم میخوره؟

+ دیگه این حرفو نزنیا، پاشو قربونت برم، من رفتم نون تازه خریدم و یه میز صبحونه ای برات چیدم بیا و ببین.

وقتی دید تکون نمیخورم بلند شد، دستامو گرفت و از رو تخت بلندم کرد: خودت بقیه راهو میری یا بغلت کنم؟

عصبی از سیریش

1399/10/23 22:10

بازیش گفتم: لازم نکرده خودم میرم.

لخ لخ کنان و بیحال از اتاق بیرون زدم و رفتم داخل سرویس. آبی به صورتم زدم و تو آینه به خودم نگاه کردم، صورتم بدجوری لاغر شده و زیر چشمام گود بود. ولی چه اهمیتی داشت؟

رفتم تو آشپزخونه و دیدم کاوه چه میز صبحونه ای چیده! همه چیز دیده میشد. نشستم رو صندلی و کاوه یه فنجون چای گذاشت جلوم، نشست رو صندلی و مشغول خوردن شد: من صبحونه نخوردم که با تو بخورما.

شوکا و بابا طبق معمول سرکارشون بودن. از زمانی که راستین مُرد کلا چند روز کارشونو تعطیل کردن، بعدش دوباره رفتن سرکارشون و من موندم و تنهایی! پوزخندی زدم و سرتکون دادم. کاوه با تعجب نگاهم کرد: چیشده؟

1399/10/23 22:10

امیدوارم حال هرشبتون عشق باشه?❤
شبتون بخیر_یاعلی?⭐

1399/10/23 22:12

سلام روزبخیر?

1399/10/24 10:31