The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

?? از عشق زیباتر بودن
کنار کسی است که تو را
نقطه به نقطه بلد است ...

#ابدیم
#حرف_دلم

1400/09/09 19:26

⚜ زندگی سخت نیست
? غم سختش میکند ...
⚜ دلها تنگ‌ نیست
? انتظارش تنگش میکند ...
⚜ عشق قشنگ است
? دروغ زشتش میکند ...
⚜ دل هیچ *** سنگ نیست
? روزگار سنگش میکند ...
#حرف_دلم

1400/09/09 19:27

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#121


باصدای کلافه ی کیان چشمامو باز کردم کنار تخت نشسته بود و کمرمو
تکون میداد

+اه بسه بچه چقد میخوابی پاشو از رو تختم میخوام بخوابم

تخس سرمو کردم تو بالشت و عطرتنشو کشیدم تو ریه هام و با صدای خوابالو
کشداری گفتم:نمییییییخوام...میخوام پیش بابام بخوابمممم...

دست از تکون دادنم برداشت و گفت:
خب باشه بیا اینجا بخواب ولی الان پاشو خواب به خواب میریا دوساعته
خوابیدی ناهارم نخوردی د بلند شو ببینم

چرخیدم سمش و کش و قوسی دادم به تن و بدنم.
+مگه ساعت چنده؟


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#122


با لب و لوچه ی آویزون گفت:
ساعت چهاره شمام جای منو اشغال کردی نذاشتی یه چرت بخوابم الانم باید
برگردم شرکت

لبخند گشادی زدم و تورخت خواب نشستم
_خو ببخشید بابایی

_بسه بسه لوس نشو پاشو بینم

با خنده از تخت پایین اومدم باصدای در
دربازشد و بی بی وارد شد

با ترس گفت:


آ..آقا شما خونه اید؟فکر کردم رفتید وگرنه بی اجازه نمیومدم ببخشید آقا


ازجاش بلند شد سرسری گفت:
ایرادی نداره دیگه داشتم میرفتم






?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#123



وبه سرعت ازکنار بی بی رد شدو ازاتاق بیرون رفت بی بی موزیانه نگام
میکرد که لبخندی بهش زدم قبل اینکه چیزی بپرسه از
اتاق زدم بیرون و لحظه ی آخرگفتم:
شامو با آقا پایین میخوریم
و سریع رفتم تو اتاقم.


تا ساعت 8 که برای شام میرفتم بیرون کلی به خودم رسیدم وارایش ملایم
کردم موهامو سشوار کشیدم و پشت سرم جمع کردم و جلوی موهامویطرفی
ریختم رو صورتم.
چشمکی به خودم تو آینه زدم و نشستم
تا برا شام صدام کنن
بی بی اومد درو زدو اومد تو با دیدنم حرف تو دهنش ماسید.
نگاهی بهم کرد وگفت:میزو چیدیم.





?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#124


لبخندی زدم و گفتم :عالیه همه ی خدمه رو مرخص کن نمیخوام سر شام کسی
پیشمون باشه
با تفهیم سری تکون دادوازاتاق بیرون رفت .
یکم صبر کردم که اول کیان بره پایین دوباره خودمو نگاه کردم و صورتمو
چک کردم همه چی خوب بود از پله ها پایین رفتم بی بی با دیدن من عذرشو
خواست و از اتاق بیرون رفت کیان متعجب به اینوراونور نگاه میکرد دریغ
ازیه خدمه تا اینکه نگاهش افتاد بمن و لقمه پرید تو گلوش با عجله و نگران
رفتم کنارش یه لیوان آب ریختم و بزور خوروندم بهش که حالش بهتر شد و با
چشمای خیس شده اش نگاهی بهم کرد
نباید اینجوری میشد ولی من واقعا نگرانش بودم نشستم کنارش
رو صندلی و اروم مشغول غذا خوردن شدیم.
غذام که تموم شد
نوشابه شو سرکشید و ازجاش

1400/09/10 22:59

بلند شدوراه افتادزود پاشدم



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#125



فلش بک چندماه قبل:


از کار منوچهر کلافه و سگی شده بودم یه معتاد یه سال بود مارو به
بازی گرفته بود و بدهیشو صاف نمیکرد

امروز میرفتم یا طلبمو صاف میکردم یا بلایی به سرش میاوردم که ازکسی
قرض کردن یادش بره به اندازه کافی چک و سفته ازش داشتم ولی باید قبلش
یجور دیگه ادبش میکردم


با پژمان و پیمان راهی شدیم فقط پژمان راهو بلد بود و قبلا رفته بود یه محله
ی قدیمی که فقر وبدبختی از در و دیوارش پایین میریخت جلوی در
یه ساختمون کهنه نگه داشت و پیاده شدیم من مشغول برانداز کردن خونه های
اطراف بودم که پژمان در زد طولی نکشید که در با صدای تیکی باز شد و
برگشتم سمت در با دیدن چیزی که روبه روم بود سرجام خشکم زد عینکو رو
یقه ی لباسم آویزون کردم و خیره شدم به دختر بچه ای که روبه روم ایستاده
بود با لبی زخمی و گونه ای متورم وکبود!






?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#126



چشماشو دوخت به من
نمیدونم چرا ولی ترس عمیقی تو چشماش فریاد میزد



شباهت عجیب و غریبی به آتریسا داشت و این باعث شد ابروهام بره تو هم



برای یه لحظه از دختر بچه که نمیدونستم کیه و از کجا اومده متنفر شدم



پژمان سراغ منوچهرو گرفت و دختره سرسری جواب داد و بی توجه به ما از
خونه بیرون اومد و راه افتاد



پژمان و پیمان رفتن توخونه ولی من اونقدر
ایستادم که دختره با پایی لنگان از جلوی چشمم محو شد رفتم تو خونه و دروبستم





?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#127




پیمان و پژمان تو اتاق بالا سر منوچهر ایستاده بودن واونم با ترس و
تعجب زل زده بود بهشون پیمان تو خودش بود نگاهش به قاب عکس روی
طاقچه بود

عکس یه زن و یه نوزاد تو بغلش از دستش عصبی شدم

زن شباهت داشت به دختربچه ی جلوی در احتمال دادم که مادرش بوده باشه


صدای پژمان دراومد که بحث پول و طلبو وسط کشیدو بعدشم ناله های
منوچهر که ازسر عجز فریاد میزد که ندارم به اندازه کافی عصبی بودم به
پیمان اشاره کردم و اونم از خداخواسته شروع کرد به مشت و لگد زدن به
منوچهر


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#128


مات کاراش بودم اون که هیچوقت راضی نمیشد دست روکسی بلند کنه چنان با
مشت ولگد تو دهن و تن وبدن منوچهر میزد که من جای اون دردم میگرفت
انگار دیوونه شده بود کلافه ازدیدن این صحنه رو بالکن رفتم و سیگاری
روشن کردم داشتم به گذشته فکر میکردم که دختربچه باز جلوی چشمم ظاهر
شد.
بهش میومد 15_16 سالش باشه


متعجب به هم خیره

1400/09/10 22:59

شدیم ازپله هاپایین رفتم که جلوشو بگیرم نره اون صحنه
رو ببینه ولی بی توجه به ناله های منوچهر و سروصدایی که میومد از پله ها
بالا رفت و گفت:چیه؟کیفم یادم رفته اومدم برش دارم
بعد تنه ای به من زد و رفت تو اتاق!




?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#129



از پرروییش حرصم گرفت از اول همینطوری بودم هیچ دوست نداشتم کسی
توروم وایسته همون یباری که به آتریسا رو دادم و سوار
گردنم شد برام شد درس عبرت


رفتم بالا وجلوی در ایستادم بی هیچ حسی
ایستاده بود و مشت لگد خوردن منوچهر و نگاه میکرد یعنی چه نسبتی میتونست
باهاش داشته باشه؟
با اشاره به پیمان و پژمان گفتم که کافیه پیمان انگار دست بردار نبود دوسه تا
ضربه محکم دیگه به مرد زد و عقب کشید


منوچهر تا چشمش به دختر بچه افتاد شروع کرد به التماس که دخترم کمکم
کن!


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#130




پس دخترش بود!


ولی چرا اونقدر باعلاقه به کتک خوردن باباش نگاه
میکرد؟پیمان نگاهش رو دختره گیر بود باید بعدا حالشو بگیرم این چه
وضعیتیه؟چرا اینجوری شده این پیمان؟




وقتی منوچهر گفت دخترمو جای بدهی ببر جا خوردم!یه پدر چقدر میتونه پست
باشه که همچین کاری با دخترش بکنه؟




تازه فهمیدم که چرا دختر بیچاره هیچ تمایلی به نجات پدرش نشون نمیداد نگاه
دقیقی به دختره کردم.





?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

1400/09/10 22:59

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#131




خیلی راحت معامله کردیم و دختره رو خریدم!
وقتی شروع کرد به زبون
درازی و بدوبیراه گفتن و یکی کردن من با ادمی مثل منوچهر عصبی شدم و
چنان توگوشش زدم که بدن ظریفش نقش زمین شد



+ادمت میکنم دختره ی نفهم


به پیمان و پژمان اشاره کردم و ازاتاق زدم بیرون کارد میزدن خونم درنمیومد


بچه اومدن ودختره رو نشوندن کنارم مدام اشک میریخت و صداش میرفت تو
مخم دود سیگارم مه غلیظی توماشین ایجاد کرده بود.


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#132


+خفه شو دختره ی نفهم تا همینجا زنده به گورت نکردم فهمیدی یانه؟
شروع کرد با بغض و گریه جواب دادن هر کدوم ازحرفاش یجوری رو مخم
بود و بیشتر عصبیم میکرد محکم زدم تو گوشش که سرش خورد به پنجره و
پیشونیش شکست


اول از کارم پشیمون شدم ولی وقتی دیدم بازم زبونش درازه
گفتم حقشه
خودمو کشیدم سمتش داد وفریادی سرش زدم و سیگارمو رو گردن
ظریفش خاموش کردم.
دیگه تا برسیم سست تکیه داده بود و توحال خودش نبود تو مخ منم نرفت
جلوی عمارت بچه ها پیاده اش کردن.







?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#133



پیمان یجوری نگام میکرد انگار آدم کشتم!نه به مشت ولگدایی که مینداخت به
منوچهر نه به این چهره ی انسان دوستانه ش


به دختره نگاه کردم
انگار آتریسا رو میدیدم دلم میخواست اینقدر بزنمش که تقاص تک ب تک
کارای آتریسا رو ازپاش دربیام باز شروع کرد به وراجی


گفت ازم متنفره نمیدونست منم همچین دل خوشی ازش ندارم!



کتمو دادم دست پژمان و کمربندمو دراوردم بلایی به سرش بیارم که جز بله و
چشم چیزی از دهنش درنیاد.





?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#134



زدم توگوشش زمین خورد شروع کردم کوبیدن به تن وبدن ضریف و دخترانه
اش اونقدر زدم که بیهوش شدو بی بی مانع شد وگرنه اونقدر عصبی بودم که
به آینده ی کارم فکر نکنم و همونجا بکشمش

به بچه ها گفتم بندازنش تو انبار ته باغ بی بی و پیمان اصرار داشتن ببرنش
درمانگاه ولی من همچین قصدی نداشتم کلافه رفتم تواتاقم و دوش گرفتم
ومیدونستم اون انبار رطوبت داره و سرده ولی حقش بود بذار یاد بگیره
زبون درازی تو عمارت من معنی نداره حتی آب وغذاروهم براش ممنوع
کرده بودم بماند که دیدم پیمان براش لقمه برد دلیل کارودلسوزیشو نمیدونستم
و حرفی ام نزدم!به روش نیاوردم که فهمیدم پیمان ازهرکسی برام
عزیزتربود عزیزتراز برادر!




?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#135



رفتم بهش سر زدم.توخودش جمع شده بود و خواب بود


ازخودم بدم
اومد

1400/09/10 23:00

چطور دست رو همچین موجود ضعیفی بلند کردم؟



بافکر اینکه همین موجود ضعیف چه کارایی ازش برمیاد کلافه از انبار زدم
بیرون و به خدمه سپردم وقتی بهوش اومد خبرم کنن


تو اتاق کارم مشغول بودم که خبر دادن بهوش اومده رفتم سمت انبار
با دیدنم عین گنجشک میلرزیدخوشم اومد


این زنا اگه حساب نبرن آدمو بدبخت میکنن گفتم بیاد عمارت و زدم بیرون.




?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#136


در قفس جک رو باز کردم عین بچه ها شوخیم گرفته بود بعدا از کارم
پشیمون شدم



با دیدن تن بیجونش روح از تنم رفت!من داشتم چیکار میکردم؟



کاری نمیتونستم بکنم انگار مسخ شده بودم که پیمان سمتش دوید و فریاد زد:


کاری به اون نداشته باش پسرررر برو کنار جک
همچنان به پیمان خیره بودم خداروشکر کردم که جک علاوه بر من به حرف
پیمان گوش میکرد.


جون اون دختر مهم نبود برام
ولی از کار خودم شرمنده بودم!





?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#137



بردیمش تو اتاق کناری اتاقم و زنگ زدم مهرداد
بیهوش و بی جون افتاده بود نبض داشت و تب زندس.


مهرداد اومد بالا سرش و معاینه ش کرد پیمان بعد از 8 سال رفاقت بی کم
وکاست توروم وایستاد و هرچی دلش خواست بارم کرد.


بهش حق میدادم که هرچی خواست بهم بگه.


گفت بعضی وقتا نمیشناسمت و ازعمارت بیرون زد.


رفتم تو اتاق بهوش اومده بود و نگاهشو دوخت به من به سرووضعم با تعجب
نگاه کرد.


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#138



بعداینکه خیالم راحت شد حالش خوبه و مهرداد براش دارو نوشت و رفتم دوش گرفتم و به خودم رسیدم.
تصمیم گرفته بودم کاربه کارش نداشته باشم
اصلا نمیدونستم چرا اوردمش
به چه دردم میخورد؟


چجوری خرج مواد منوچهرو میداده خون به صورتم دوید و عصبی شدم دیگه
پیمان هم که همه حرفامو بهش میزدم تحویلم نمیگرفت و دلیل کاراشو نمیفهمیدم


تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که اون عاشقه دختره شده
ولی اخه اون که دلش با *** دیگه ای بود؟
خسته از فکرای بیخود توافکارم غرق شدم و به عالم بیخبری فرورفتم
نیم ساعته بیدار شدم لباس داده بودم ببرن برادختره که صداش بلند شد
از حرفاش خندم گرفت غر میزد و ازلباسا ایراد میگرفت.





?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#139



رفتم تواتاقو یواشکی مریم رد کردم بره برگشت داد بیداد کنه که با دیدن من
عقب رفتو زرتی افتاد رو تخت

مجبورش کردم لباس تنش کنه و واسه شام بیاد پایین
وقتی گفتن پیمان میخاد بیاد دختره رو ردش کردم بالا ازاینکه این دوتا باهم
روبه روبشن خوشم نمیومد

1400/09/10 23:00

خودمم نمیدونستم چرا!
اخرشب رفتم تواتاقش بدجور میترسید ومنم همینو میخواستم گفتم ازش بدم میاد و زدم
بیرون تا صبح تواتاقم باخودم درگیر بودم و صبح پریشون وداغون راهی
شرکت شدم

غروب وقتی برگشتم هیچی عادی نبود همه مثل مرغ سرکنده بودن تا بی بی با
هزار جور تته پته گفت که دختری که محرممه فرار کرده
همه رو به فحش و ناسزا بستم این دختر باید پیدا بشه حتی جنازه اش باید پیدا
بشه



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#140



همه محافظا و خدمه رو فرستادم دنبالش
آب شده بود رفته بود توزمین


اینقدر سیگار کشیده بودم که توخونه چشم چشمو نمیدید تا اینکه پیمان گفت
پیداش کردن.


انگار دنیارو بهم دادن رفتم سراغش و همه رو مرخص کردم یکاری بکنم
دیگه هوای فرار نزنه به سرش بردمش توحموم زیر آب سرد و اونقدر زدمش
که بیهوش شد کل تنش زخمی بود.
خدمه و پیمان مدام التماس میکردن که ولش کنم ولی توحال خودم نبودم


دوسنداشتم کسی کاری مخالف میلم انجام بده
وآیسل دست رونقطه ضعفم گذاشته بود.





?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

1400/09/10 23:00

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#141




آیسل!چقدر روز بعد ازشنیدن اسمش تعجب کردم همون اول عاشق این اسم
شدم ولی فقط اسم؟...



لحظه آخر کیانی زیر لب زمزمه کرد که تن و بدنم بیحس شد
حس کردم خون تو رگهام نمیچرخه


لحن صدا کردنش برام عجیب بود کمربندو انداختم یه گوشه وکلافه زدم
بیرون میدونستم بی بی و مریم میرن کمکش رفتم تو اتاقم و درو بستم دیگه
نمیخوام دوروبرم باشه میگم دخترخوندمه و خلاص شوهرش میدم میره
اره همین کارو میکنم





?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#142



مهرداد مدام در رفت وامد بود و آیسل رو سپرده بودم بهش


به اندازه پدرم دوستش داشتم وازش مطمئن بودم هرچند که اون با دیدن حال و
روز آیسل ازم دلخور بود.



تا روزی که مادر زنگ زدو گفت فردا میان ایران !
باید جشن میگرفتم باید مهمونی میدادم ولی با آیسل چیکار کنم؟بگم چیه؟کیه؟


از نگاه پسرای فامیل میترسیدم با اینکه خودمو خر میکردم ولی
میدونستم آیسل شدیدا جذابه !
به بی بی سپردم آماده ش کنن و خودم براش اینترنتی لباس خریدم





?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#143


بالاخره شب مهمونی فرا رسید و آیسل بازم کاری کرد که نباید میکرد مامان و
سیانا شدیدا بهش عالقمند شده بودن وبرسام مدام تیکه مینداخت که یه بچه 16
ساله تهش غرورمو زیر پاش له خواهد کرد.
دلم میخواست بزنم تو دهنش


ولی نمیشد حساب برسام و پیمان از عالم و آدم جدا بود تو سربازی باهم اشنا
شدیم



پیمان یه پسر شهرستانی بود که حقوق جزئیشو برای مادر پیر و مریضش
میفرستاد!وبرسام پسری بود که پدرو مادرشو تو سانحه تصادف ازدست داده
بود و تنهاوبی *** بود منم مادرمو سیانارو داشتم مادر یه خان زاده بود و
راحت شرکتو تو نبودم میچرخوند شدیم سه تارفیق فاب و عزیز اونقدر که
هممون با تتو روی مچ دستمون یه مدل انداخته بودیم!



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#144




معروف بودیم توپادگان!بعد خدمت سربازی برگشتیم سر درس وکار
برسام که بخونمون بود بورسیه شد و برای ادامه ی درسش رفت خارج یسال
بعد برگشتمونم مادر پیمان از دنیا رفت.


بعد فوت مادرش خواستم پیشم بمونه واسه همیشه مثل یه برادر بود واسه من و
سیانا


تا اینکه کار به خارج رفتن سیانا وادامه تحصیلش کشید
مادرو سیانا رو سپردم به برسام که سر یه سال برگشتن وبرسام سیانارو ازم
خاستگاری کرد اولش عصبی شدم که چرا سپردمش دست برسام ولی وقتی
دیدم سیانا ام بی میل نیست رضایت دادم و بعد مراسم ازدواجشون برگشتن
همونجا یه سالو نیم بعد ازدواجشم توله ی دایی به دنیا

1400/09/10 23:00

اومد
حالام که برگشته بودن ایران و کاش هیچوقت برنمیگشتن!






?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#145


اونشب تو مهمونی آیسل واقعا میدرخشید همه ازش تعریف
میکردن


تا اینکه ازش
غافل شدم و دیدم با مسعود تو پیست رقصه.


کاردمیزدی خونم درنمیومد این دختر آدم بشو نیست


بعد کتکی که بهش زدم فکرمیکردم دیگه کار اشتباهی نمیکنه ولی
کرد!


تمام طول مهمونی برام زهر شدو خودمو کنترل کردم که همونجا تو جمع
خونشو نریزم.
وقتی مهمونی تموم شد ...




?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#146



به مریم گفتم یه کیف کوچیک لباس جمع کنه برا آیسل
و به راننده ام گفتم میخوام برم آپارتمانم
میترسید میدونستم رفتیم خونه
اختیار کارام دست خودم
نبود درحدی که سر یه مسئله بیخود نباید زنک بزنم به اون مسعود !ولی زدم!
حرفش شد هیزم رو آتیش دلم
اونقدر زدمش که دیگه نای التماسم نداشت وقتی به خودم اومدم
آیسل بی جون تو دستام افتاده بود.
توان حرکت نداشتم!زنگ زدم به مهرداد و خودشو مثل همیشه سریع
رسوندبهم گفت اون دختر ازمن سره!

گفت لیاقتشو ندارم!
گفت لیاقتم آدمایی مثل آنیلن!
منتظرشدم تا بهوش بیاد
وجود این دختر معماشده بود توزندگیم لعنت بهت آیسل...

فکر نمیکردم مامان موضوع رو بفهمه و فهمید!
فکر نمیکردم واقعا بره و نخواد منو ببینه ولی رفت!تو نبودم برای دیدن آیسل
میومد و میرفت ولی حاضر نمیشد منو ببینه!





?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#147


از طرفی رفتارای پیمان تو مخم بود کم میومد زود میرفت تحویل نمیگرفت
ودلیل کاراشو نمیفهمیدم



خیلی وقت بود با آیسل روبه رو نشده بودم
خسته ودرمونده از پله ها بالا اومدم که باهاش روبه رو شدم
خوشحال شدم ازاینکه تونست حرف بزنه وقتی با آرامش حرف زد فهمیدم
شمشیر از رو بسته این بدترین انتقامی بود که میتونست بگیره


تمام مدت حرکاتشو زیر نظر میگرفتم


داشتم وابسته یه دختر بچه میشدم که نصف سن من سن داشت!



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#148



یه دختر بچه ی دبیرستانی !
داشتم چیکار میکردم باخودم؟!


رفتم تو اتاق کارم و تنها عکس باقی مونده از آتریسا رو بیرون
کشیدم


ساعت ها به عکس خیره شدم حالا که برمیگردم به گذشته انگار هیچ حسی
بهش نداشتم!
انگار اصلا نمیشناختمش!


هرچی نگاه میکردم بیشتر حس میکردم که اصلا شباهتی به آیسل نداره!


دختر بچه ی پایین شهری و بی گناهی که من عقده هامو سرش خالی
میکردم






?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#149



ن آتریسا نفهم که من فقط

1400/09/10 23:00

وسیله ی خارج رفتن بودم براش کجا!
آیسل مدام جلو چشمم بود


فلش بک حال::


چشمامو آروم باز کردم نور زد تو چشمم و صورتم جمع شد یکم طول کشید تا
موقعیتمو درک کنم و ازجام پریدم.
کیان رومبل نشسته بود وزل زده بود به من

با خجالت گفتم :سلام صبح بخیر

لبخند گشادی زد که شاخ دراوردم نه بابا این غول بی شاخ و دم اونقدر ها هم
بد وغیرقابل تحمل نیست!

ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت وگفت:
صبح بخیر کوچولو
بلند شدم رفتم دوش گرفتم، اومدم لباسامو پوشیدم
_برگرد موهاتو خشک کنم
روبه آینه نشستم و سشوارو روشن کرد با
دقت سشوارو میکشید همه جای سرم و حواسش بود که پوست سرمو
نسوزونه انگاراین یه کارو بلد بود!
ازتو آینه خیره شدم بهش
مرد جذابی بود اما اخلاقش!



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#150



وقتی یاد روزای اول اومدنم میفتم دلم میخواد بمیرم!


حالا بعداز گذشت 4 ماه میبینم اونقدرهاهم که تظاهر میکرد بد نیست!


با اینکه هنوز میترسم ازش اما حالا میدونم که ذاتش بد نیست!


بقول بی بی اون فقط میخواد بقیه رو بترسونه وگرنه ازیه بچه بی آزار تره!
زد به شونم وگفت:خوردی منوکه!


خون به صورتم دویید
من ازکی بهش زل زده بودم؟ینی دید؟
خاک برسرم شد



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

1400/09/10 23:00

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#141




آیسل!چقدر روز بعد ازشنیدن اسمش تعجب کردم همون اول عاشق این اسم
شدم ولی فقط اسم؟...



لحظه آخر کیانی زیر لب زمزمه کرد که تن و بدنم بیحس شد
حس کردم خون تو رگهام نمیچرخه


لحن صدا کردنش برام عجیب بود کمربندو انداختم یه گوشه وکلافه زدم
بیرون میدونستم بی بی و مریم میرن کمکش رفتم تو اتاقم و درو بستم دیگه
نمیخوام دوروبرم باشه میگم دخترخوندمه و خلاص شوهرش میدم میره
اره همین کارو میکنم





?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#142



مهرداد مدام در رفت وامد بود و آیسل رو سپرده بودم بهش


به اندازه پدرم دوستش داشتم وازش مطمئن بودم هرچند که اون با دیدن حال و
روز آیسل ازم دلخور بود.



تا روزی که مادر زنگ زدو گفت فردا میان ایران !
باید جشن میگرفتم باید مهمونی میدادم ولی با آیسل چیکار کنم؟بگم چیه؟کیه؟


از نگاه پسرای فامیل میترسیدم با اینکه خودمو خر میکردم ولی
میدونستم آیسل شدیدا جذابه !
به بی بی سپردم آماده ش کنن و خودم براش اینترنتی لباس خریدم





?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#143


بالاخره شب مهمونی فرا رسید و آیسل بازم کاری کرد که نباید میکرد مامان و
سیانا شدیدا بهش عالقمند شده بودن وبرسام مدام تیکه مینداخت که یه بچه 16
ساله تهش غرورمو زیر پاش له خواهد کرد.
دلم میخواست بزنم تو دهنش


ولی نمیشد حساب برسام و پیمان از عالم و آدم جدا بود تو سربازی باهم اشنا
شدیم



پیمان یه پسر شهرستانی بود که حقوق جزئیشو برای مادر پیر و مریضش
میفرستاد!وبرسام پسری بود که پدرو مادرشو تو سانحه تصادف ازدست داده
بود و تنهاوبی *** بود منم مادرمو سیانارو داشتم مادر یه خان زاده بود و
راحت شرکتو تو نبودم میچرخوند شدیم سه تارفیق فاب و عزیز اونقدر که
هممون با تتو روی مچ دستمون یه مدل انداخته بودیم!



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#144




معروف بودیم توپادگان!بعد خدمت سربازی برگشتیم سر درس وکار
برسام که بخونمون بود بورسیه شد و برای ادامه ی درسش رفت خارج یسال
بعد برگشتمونم مادر پیمان از دنیا رفت.


بعد فوت مادرش خواستم پیشم بمونه واسه همیشه مثل یه برادر بود واسه من و
سیانا


تا اینکه کار به خارج رفتن سیانا وادامه تحصیلش کشید
مادرو سیانا رو سپردم به برسام که سر یه سال برگشتن وبرسام سیانارو ازم
خاستگاری کرد اولش عصبی شدم که چرا سپردمش دست برسام ولی وقتی
دیدم سیانا ام بی میل نیست رضایت دادم و بعد مراسم ازدواجشون برگشتن
همونجا یه سالو نیم بعد ازدواجشم توله ی دایی به دنیا

1400/09/10 23:01

اومد
حالام که برگشته بودن ایران و کاش هیچوقت برنمیگشتن!






?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#145


اونشب تو مهمونی آیسل واقعا میدرخشید همه ازش تعریف
میکردن


تا اینکه ازش
غافل شدم و دیدم با مسعود تو پیست رقصه.


کاردمیزدی خونم درنمیومد این دختر آدم بشو نیست


بعد کتکی که بهش زدم فکرمیکردم دیگه کار اشتباهی نمیکنه ولی
کرد!


تمام طول مهمونی برام زهر شدو خودمو کنترل کردم که همونجا تو جمع
خونشو نریزم.
وقتی مهمونی تموم شد ...




?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#146



به مریم گفتم یه کیف کوچیک لباس جمع کنه برا آیسل
و به راننده ام گفتم میخوام برم آپارتمانم
میترسید میدونستم رفتیم خونه
اختیار کارام دست خودم
نبود درحدی که سر یه مسئله بیخود نباید زنک بزنم به اون مسعود !ولی زدم!
حرفش شد هیزم رو آتیش دلم
اونقدر زدمش که دیگه نای التماسم نداشت وقتی به خودم اومدم
آیسل بی جون تو دستام افتاده بود.
توان حرکت نداشتم!زنگ زدم به مهرداد و خودشو مثل همیشه سریع
رسوندبهم گفت اون دختر ازمن سره!

گفت لیاقتشو ندارم!
گفت لیاقتم آدمایی مثل آنیلن!
منتظرشدم تا بهوش بیاد
وجود این دختر معماشده بود توزندگیم لعنت بهت آیسل...

فکر نمیکردم مامان موضوع رو بفهمه و فهمید!
فکر نمیکردم واقعا بره و نخواد منو ببینه ولی رفت!تو نبودم برای دیدن آیسل
میومد و میرفت ولی حاضر نمیشد منو ببینه!





?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#147


از طرفی رفتارای پیمان تو مخم بود کم میومد زود میرفت تحویل نمیگرفت
ودلیل کاراشو نمیفهمیدم



خیلی وقت بود با آیسل روبه رو نشده بودم
خسته ودرمونده از پله ها بالا اومدم که باهاش روبه رو شدم
خوشحال شدم ازاینکه تونست حرف بزنه وقتی با آرامش حرف زد فهمیدم
شمشیر از رو بسته این بدترین انتقامی بود که میتونست بگیره


تمام مدت حرکاتشو زیر نظر میگرفتم


داشتم وابسته یه دختر بچه میشدم که نصف سن من سن داشت!



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#148



یه دختر بچه ی دبیرستانی !
داشتم چیکار میکردم باخودم؟!


رفتم تو اتاق کارم و تنها عکس باقی مونده از آتریسا رو بیرون
کشیدم


ساعت ها به عکس خیره شدم حالا که برمیگردم به گذشته انگار هیچ حسی
بهش نداشتم!
انگار اصلا نمیشناختمش!


هرچی نگاه میکردم بیشتر حس میکردم که اصلا شباهتی به آیسل نداره!


دختر بچه ی پایین شهری و بی گناهی که من عقده هامو سرش خالی
میکردم






?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#149



ن آتریسا نفهم که من فقط

1400/09/10 23:01

وسیله ی خارج رفتن بودم براش کجا!
آیسل مدام جلو چشمم بود


فلش بک حال::


چشمامو آروم باز کردم نور زد تو چشمم و صورتم جمع شد یکم طول کشید تا
موقعیتمو درک کنم و ازجام پریدم.
کیان رومبل نشسته بود وزل زده بود به من

با خجالت گفتم :سلام صبح بخیر

لبخند گشادی زد که شاخ دراوردم نه بابا این غول بی شاخ و دم اونقدر ها هم
بد وغیرقابل تحمل نیست!

ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت وگفت:
صبح بخیر کوچولو
بلند شدم رفتم دوش گرفتم، اومدم لباسامو پوشیدم
_برگرد موهاتو خشک کنم
روبه آینه نشستم و سشوارو روشن کرد با
دقت سشوارو میکشید همه جای سرم و حواسش بود که پوست سرمو
نسوزونه انگاراین یه کارو بلد بود!
ازتو آینه خیره شدم بهش
مرد جذابی بود اما اخلاقش!



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#150



وقتی یاد روزای اول اومدنم میفتم دلم میخواد بمیرم!


حالا بعداز گذشت 4 ماه میبینم اونقدرهاهم که تظاهر میکرد بد نیست!


با اینکه هنوز میترسم ازش اما حالا میدونم که ذاتش بد نیست!


بقول بی بی اون فقط میخواد بقیه رو بترسونه وگرنه ازیه بچه بی آزار تره!
زد به شونم وگفت:خوردی منوکه!


خون به صورتم دویید
من ازکی بهش زل زده بودم؟ینی دید؟
خاک برسرم شد



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

1400/09/10 23:01

سلام دردانه نایاب?
سلام روشن تر از آفتاب?
تو را چون جان شیرین دوست میدارم❤️
به صبحت عطر جان افزای عشق میپاشم?
تو را می‌جویمت هر صبح?
تو را میبویمت چون گل?

صبحت بخیر و شادی بهترینم?

‌ ❤️❤️
‌#حرف_دلم

✾࿐༅?♥️?༅࿐✾

1400/09/11 09:58

‌ ‌

✧•• آخہ من فدات بشم ...
✧•• هیچکے جز تو بہ چشمم
✧•• نمیاد خــودت مــیدونے ^_^"??"
#حرف_دلم
‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌•♥️ ‌

1400/09/11 09:59

.
با تو میتوان
زندگی را پر از خوشبختی کرد♥️???
#حرف_دلم

1400/09/11 10:01

شبتون بخیر خانوما
#حرف_دلم

1400/09/12 01:18

ای ماه تمام ❣
شیرین سخنم ، جانم❣
عشق سینه سوزت ❣
آتش زده بر جانم ??❤️

❤️❤️
✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
#حرف_دلم

1400/09/12 19:18

با تو میشود هر روز
یک عمر زندگی کرد
و در فردای چشمانت
باز به دنیا آمد ?♥️

❤️❤️
✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
#حرف_دلم

1400/09/12 19:19

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#151



قهقهه ای زدوگفت :من میرم توهم بیا پایین ساعت 11 شد من
گرسنمه



سشوارو گذاشت رو میزو ازاتاق بیرون رفت
کف دست کوبیدم توپیشونیم
خاک برسرم که آبرو خودمو بردم بگو آخه به چی زل زدی بزغاله؟

از جام پاشدم نگاهم به عکس بزرگش روی دیوار افتادشکلکی براش دراوردم
وموهامو دم اسبی پشت سرم بستم
و ازاتاق زدم بیرون


کیان مشغول صبحونه خوردن بود با دیدن میز چشمام داشت قلب میشد!


خیلی ضعف داشتم بدوبدو چندقدم آخرم برداشتم و نشستم کنارش ومشغول شدم
+یکم آرومتر!مگه ازدستت میگیرن؟!


بی توجه به حرفش لیوان آب پرتقالمو سرکشیدم و گفتم :
خب گرسنمه!




?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨





#152



سری تکون داد و دهنشو با دستمال پاک کرد وازجاش بلند شد.درحالیکه کتشو
تنش میکرد گفت:
به مادرو سیانا چیزی نمیگی اگه ام پرسیدن میپیچونی تاخودم باهاشون حرف
بزنم مفهومه؟


لقمه مو قورت دادم وگفتم:بله آقا
باعصبانیت نگاهم کردوگفت:واگه یبار دیگه بگی آقا من میدونم وتو مفهومه ؟

گفتم :بله آ...
بله کیان خان
نگاه چپکی بهم انداخت و زیر لب پررویی نثارم کرد و کیفشو برداشت واز
عمارت زد بیرون
پوووووووووف
این آدم چرا همچینه؟تا فک میکنی خوبه بد میشه
تا فکرمیکنی بده خوب میشه
داشتم توهمات صورتی میزدم که بی بی از اشپزخونه اومد بیرون با یاداوری
حرفای کیان یهو ازجام پاشدم که صندلی چپه شد وبا صدای بدی افتاد کف
سالن





?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#153



بی بی نگاه عاقل اندرسفیهی بهم کردویه ابروشو داد بالت بعد چشماشو ریز


کردو درحالیکه سعی میکرد جلوی خندشو بگیره گفت:


خانم بزرگ اومدن ببیننت
با ذوق دویدم سمتش:
کو کجاس خانم بزرگ ؟؟؟؟



با سراشاره ای کرد و گفت:
باال اتاق مهمان کارتون طول کشید فرستادمشون اونجا


از بی بی انتظار نداشتم تیکه بندازه
با دلخوری رومو ازش گرفتم و رفتم بالا




?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#154


هرکس دیگه ای میگفت بهم برنمیخورد ولی بی بی....


سعی کردم بهش فکر نکنم ورفتم بالا.
درزدم و رفتم تو خانم بزرگ نشسته بود رو تخت

با دیدن من از جاش بلند شد منم با ذوق جلورفتم و گفت بشین

باهم نشستیم روتخت بعدیکم حال احوال پرسی گفتم:


راسی خانم بزرگ اونروزی حرفتون نصفه موند.
خانم بزرگ چشماشو ریز کردوگفت:
چی میگفتم مگه؟


توجام وول خوردم و با اشتیاق گفتم:
اینکه از پسرخان خوشتون اومد واونم بهتون بی میل نبوده

خانم بزرگ لبخندی زد

1400/09/13 21:46

وگفت:



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#155


_آره
، تو جشن سال سوم صلح درست زمانی که اوضاع مملکت بهم ریخته بود و شاه
زندگیو به همه زهر کرده بود سیامک خان باکلی دنگ وفنگ بهم ابراز علاقه
کرد!
تو پوست خودم نمیگنجیدم
جوون زیبا ورشیدی بود برازنده!همه دخترا آرزو داشتن زنش بشن و این
موقعیت نصیب من شده بود!منم زیبایی و ظرافت خودمو داشتم.


خواستگارم زیاد داشتم شهری و دکتر مهندس پولدار و بالاشهری!
ولی دلم گیر همون آدم بود و بس!


بعد انجام رسم و رسومات و حرفای خانوادگی عقدوعروسی برگزار شد.
زندگیم ماهای اول عالی بود...
سیامک خان عالی بود...
تک بی همتا ولی فقط همون ماهای اول...
بعددوسه ماه همه چی عوض شد.




?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#156


اوضاع مملکت بهم میریخت
شبایی بود که تاصبح به انتظار اومدنش رو میکشیدم ونمیومد تا اینکه فهمیدم باردارم!
از خوشی سرازپا نمیشناختم.
یکم به سرووضعم رسیدم تا سیامک خان بیاد.
نشستم منتظر اومدنش
آخرای شب بود که رسید خسته بود و بی حوصله.

چشمش که بهم افتاد کفری تر شد وشروع کرد داد و بیداد و بد وبی راه گفتن.
که برای چی و کی بزک دوزک کردم افتاد به جونم!
من که خونه پدرم ازگل نازکتربهم نگفته بودن و تنها تحصیل کرده ی روستا
بودم زیر دستو پاش له شدم و وقتی بهوش اومدم فرزندمو ازدست داده بودم!





?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#157


تمام خوشی من همون چند ساعتی بود که حس میکردم مادر شدم.
ولی همه چیز به اون ختم نشد
تازه شروع شده بود

باورم نمیشد مرد رویاهام همچین حرفی بهم میزد و شک داشت!وبعد اون
عذاب شروع شد
مدام توخونه حبس بودم وقتایی که نبود یجور عذاب میکشیدم و وقتایی که بود
یجور دیگه!
شکاک بود واین شک داشت زندگیمونو به باد میداد.

خوشبختی من کناربهادر خان به یه سالم نکشید!
با تعجب به حرفاش گوش میکردم تازه میفهمیدم منظورش ازاینکه میگفت
خون اون پدر تو رگای کیانه چیه
گفتم:پس آخه خانم بزرگ چطوری زندگیتونو نجات دادین؟
سری تکون دادوگفت:
یکسال تموم زندگیم شده بود خونه بودن نه خواب داشتم نه خوراک.
خیلی طول کشید که اعتماد هردومون برگرده و عاشق هم بشیم دوباره از نوع
شروع کنیم.
ولی اون یسال هیچوقت از یادم نرفت!

بعد به دنیا آوردن کیان تمام تلاشمو میکردم که به پدرش نزدیک نشه و
اخلاقای اونو بجون نکشه ولی اشتباه میکردم اونم نوه ی خانه!
مگه میشه ارث نبره!




?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#158

وقتی تورو اون روز تواون حال و روز دیدم انگار داشتم گذشته

1400/09/13 21:46

خودمو میدیدم!
با اینکه بعد از اون کمتر به پروپام میپیچید و زبونش کوتاه تر شده بود بازم
خودخواه و متکبر بود و من هیچوقت نتونستم مثل قبل عاشقش باشم.ولی بچه
هاشو داشتم!
هیچوقت مادرم یا مادرش نفهمیدن چی بهم گذشت مدام دروغ میگفتم وبهونه
میاوردم .
اما آیسل جان.تو نباید بذاری خوی وحشیگری توی وجود کیان بیدار بمونه!
سرمو پایین انداختم:اما خانم بزرگ.من نمیتونم آقارو عوض کنم
میتونم؟ایشون که بچه نیست بشه رو تربیتش کار کرد!
دستی به گونه ام کشید و گفت:
توباعشق عوضش کن.
هیچکس راضی نمیشه خرد شدن جگرگوشه اش رو ببینه
ولی من میخوام اینکارو بکنی
این کوه غرورو بشکن.خردش کن.بذار بتونه زندگی کنه.
با تعجب خیره شدم بهش.
اما خانم بزرگ من نمیتونم اینکارو بکنم!اصا درحد توانایی من نیست

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#159

لبخندی زد.
:بی بی بهم گفت که یه خبرایی شده و کیان تورو برده اتاق خودش.اانم
خبرداد به خدمه گفته که لباساووسایلتو منتقل کنن اتاق خودش.
لپام گل انداخت.این بی بی ام چه دهن لقی داره ها!
ادامه داد:اینا همش نشونه های خوبه.تو با دل کوچولوت کیان منو نرم
کردی.پس میتونی کاما به دستش بیاری.
سری تکون دادم.سعی خودمو میکنم خانم بزرگ ولی قولی نمیدم .
ازجاش بلند شد.پیشونیمو بوسید
:من دیگه باید برم .منتظر خبرای خوبت هستم خانم گل.
ازهم خداحافظی کردیم و از دراتاق بیرون اومدیم که کیان از پله ها باا
اومد.سر جا خشک شدم.
به وضوح دیدم دستای خانم بزرگ لرزید از دیدن تنها پسرش اما همچنان
میخواست بهش بی توجهی کنه!
با من خداحافظی کرد وراه افتاد.
+مادر صبر کن
خانم بزرگ ایستاد
+باید حرف بزنیم
_ماحرفامونوقبا زدیم نوه ی خان!
وقدمی برداشت.کیان کافه پیچید وروبه روش ایستاد.
+من دارم با آیسل ازدواج میکنم.نمیخواین توعروسیم شرکت کنین؟...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#158

شوکه شدیم!خانم بزرگی نگاهی بمن کرد.مات ومبهوت!
نگاهش بین من و کیان درچرخش بود.عین دهنتو گل بگیرن کیان .
اان خانم بزرگ فکر میکنه داشتم سرشو شیره مالی میکردم.چند قدم اومد
طرفم که گفتم صد در صد درگوشی رو خوردم و چشمامو بستم که یدفعه منو
کشید تو بغلش!
شوکه چشمامو باز کردم .کیان با یه لبخند مرموز تکیه داد به دیوار و
مشغول تماشا شد.
خانم بزرگ ماچ آبداری رو پیشونیم گذاشت و گفت:
واقعا خوشحالم.کی بهتراز تو واسه ساختن زندگی پسرم!
با لبخند نگاش کردم کیان تکیه شو از دیوارگرفت و تک سرفه ای
کردوگفت:
میگم یطرفه این قضیه ام منما.
چشمام گرد شد.مردگنده خجالت نمیکشه حسودی میکنه؟!
خانم

1400/09/13 21:46

بزرگ با لبخند گشادی برگشت سمتش و سیاوشو کشید تو بغلش.کیانم
که اندازه خرس!خانم بزرگ تو بغلش گم شد.خندم گرفت ببین کی کیو بغل
کرده!
خوشحال شدم از اینکه دیدم آشتی کردن.
کیان عقب کشید وگفت:
ولی عروسی برگزار نمیشه تا...
خانم بزرگ:تا چی؟!
دستی زیر لبش کشیدوگفت:تاوقتی شما برنگشتین تواین خونه.
خانم بزرگ سری تکون دادوگفت:
باید با بچه هاحرف بزنم.اینجا سربار تو میشیم مادر
کیان شونه های خانم بزرگو گرفت و چرخوند سمت راه رو وگفت:

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#159

نگاه کن.تا دلت بخواد اتاق هست .
اون ته که بزرگه مال سیاناوبرسام وبچه شون
این اتاق کناریش که مال آیسل بود مال شما .اینم که اتاق منو آیسل.
خانم بزرگ خنده ای کرد و گفت:
باشه نوه ی خان!اتاقارم که تعیین کردی!حاا شونمو ول کن شکست مادر !با
اون زوروبازوت منه پیرزنو نچلون که.
کیان دست پاچه خانم بزرگو ول کرد وگفت:
ببخشیدمادر اصلا حواسم نبود شرمندتم.
خانم بزرگ قهقهه ای زدوگفت:
قربون تو پسرم برم.خب من دیگه برم سیانا نگرانم میشه.
لب ورچیده گفتم:نرین خانم بزرگ .بمونین پیشمون دیگه.
دستی به پشتم کشید وگفت:
میام گل دختر.برم اون دخترونوه ی شیطونمم بیارم دیگه اینجوری که نمیشه!
کیان کتشو داد دستم و گفت:
به پژمان میگم میبره و میارتتون
خانم بزرگ خواست دهن باز کنه که کیان دستی تو هوا تکون
دادوگفت:اعتراض وارد نیست
وراه پله هارودرپیش گرفت.
خانم بزرگ با عشق به پسرش که از پله ها پایین میرفت نگاه کرد و گفت:خیلی
عوض شده.نگاهشو دوخت بمن .بقیه ش هم کار خودته.ببینم چی تو چنته داری
مادر.هنرتو رو کن.هرچند تا اینجام نمره 20پیشت کم میاره.
خندیدم:اوف!حااانگارچیکارکردم خانم بزرگ!
اخماشو کشید توهم:بمن نگو خانم بزرگ.حس میکنم غریبه ایم.بگو مامان
دلم گرفت.یاد مادرخودم افتادم.لبخند کم جونی زدم وگفتم:چشم مامان جون.

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#160
بوسه ای روگونم گذاشت و بعداز خداحافظی از پله ها پایین رفت.
رفتم تو اتاق کیان.کتشو اویزون چوب لباسی کردم و حوله و سشوارو جمع
کردم داشتم میذاشتم تو کمد که تقه ای به دراتاق خورد.
+بیاتو
درباز شد و بی بی همراه دوتا از دخترا با لباس هاو وسایای من وارد اتاق
شدن.
با دیدن بی بی یاد تیکه ی صبحش افتادم و اخمام رفت تو هم.
بی اونکه به بی بی نگاه کنم رو به دخترا گفتم:
وسایارو مرتب بذارین تو کمدا.
لباس های آقارم به هم نریزید.
واز اتاق زدم بیرون .جلوی در بودم که یکی از دخترا که ازاول ازش خوشم
نمیومد وخیلی پررو بود گفت:
واه!خدا شانس بده.حاا خوبه خانم

1400/09/13 21:46

خونه نیست .

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#161

کفرم دراومد.ولی حاا زوده .بوقتش حالتو میگیرم دختره ی پرروی
عوضی.واینسادم جواب بقیه رو بشنوم از پله ها زدم پایین.مریم تو پذیرایی
مشغول گل گذاشتن توگلدون روی میز بود کارای تزئین و چیدمان این خونه به
عهده ی مریم بود و کار دیگه ای نداشت .تو مراسم ها واینام تزئینات
غذاودسرو پیش غذا با مریم بود.با دیدنش خوشحال شدم واقعا دختر خوبی بود
با سرخوشی رفتم پایین و پشت سرش وایسادم سام تقریبا بلندی دادم که ازجا
پرید.ریزریز خندیدم .برگشت با مشت زد تو بازوم و گفت:
ترسیدم دختر.چته ؟!
مثل بچه ها لب ورچیدم که خندش گرفت وگفت:
من تسلیم قیافتواونجوری نکن آدم دلش میخواد بخورتت.خدا به داد آقا برسه!
بلندبلند خندیدم وگرفتمش بغلم.گفتم:هیچ معلومه تودوروزه کجایی؟دلم تنگ شده
بود برات.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#162

اونم بغلم کرد و نشستیم رو صندلی کنارمیز.
یکم حرف زدیم ومنم چیزایی که پیش اومده بود از چندروز پیش تا رفتار بی
بی براش تعریف کردم.ازاینکه رابطمون خوب شده بود کلی ابراز خوشحالی
کرد و گفت :
بی بی چیزی تودلش نیست ازش به دل نگیر.
سری تکون دادم وگفتم:راستی این دختره سیاهه که همیشه جلو دست و پا
کیان مانور میده کیه؟
باتعجب گفت:کی؟!سمیرا؟!
+نمیدونم که اسمش چیه دختره ی عوضی.
چشماش گردشدوگفت:بازچیکار کرده؟
باحرص حرفاشو تعریف کردم.
اول یکم نگام کرد بعد بلند زد زیر خنده و گفت :
ولکن دختر.تو تا چندوقت دیگه خانم این خونه میشی.اونوقت تادلت خواست
بهشون دستور بده بذار به غلط کردن بیفتن.البته من استثنااما به من کار
نداشته باش
خندیدم وگفتم:شماکه خانم این خونه ای.این سلیقه رو چجوری به خرج میدی
تو؟ادم به خونه نگاه میکنه خوشش میاد.
تابی به سروگردنش دادوگفت:
اختیاردارین این چیزا بایدتوذات ادم باشه یادگرفتنی نیست.
با مشت زدم توبازوش:گمشوها!
بلند خندیدوگوشیشو از جیبش دراورد.یسری عکس واینا آوردوگفت :میرم تو
سایت واینا جدیدترینارو دانلود میکنم.سه چهارتا برنامه ام دارم بخوای میفرستم
برات.
با نوک انگشتام زدم تو سرش وگفتم :
اخه عقل کل.من مگه گوشی دارم ؟

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#163

سرشو خاروندوگفت :راست میگیا.
صدای کیان اومد:خوب خلوت کردین خانما
عین جن زده ها از جا پریدیم .مریم سریع دستی به روسریش کشید و گفت :
سام آقا .معذرت میخوام من...
کیان دستی تکون دادوگفت :
پیاده شوباهم بریم زنداداش!چرا اینقدر هولی؟!
چشمام شد چهارتا.زنداداش دیگه چه صیغه ایه؟!نگاهم

1400/09/13 21:46