The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

افتاد به مریم.لپاش شده
بود گوجه.سرسری عذرخواهی کرد و به وضوح در رفت.
بااخره میفهمم قضیه چیه حاا دربرو دستم که میرسه بهت خانم خانما!
صندلیو مرتب کردم ورفتم سمت کیان.
روبه روی آینه دستی به موهاش کشیدوگفت:
چی نشونت میدادتوگوشیش؟
از پشت یقه ی لباسشو مرتب کردم وگفتم:دیزاین و چیدمان خونه و این
چیزا.شما نرفتین سرکار؟مشکلی پیش نمیاد؟
برگشت سمتم وموهامو داد پشت گوشم.
عزیزم من رئیسم برم نرم نیاز به اجازه ی کسی ندارم.
ابرویی باا انداختم وگفتم آها.
قیافمو آویزون کردم که گفت:چیزی شده؟
سری تکون دادم و موهامو پیچیدم دور انگشتم وگفتم :
نه چیزی نیست.
چونمو گرفت وسرمو اورد باا.
+بگو بینم چیشده؟
دیدم تاتنور داغه بهتره بچسبونم بهش!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#164

شروع کردم تعریف کردن حرف ادن دختره سمیرا.چهره ش درهم شد و گفت:
غلط کرده دختره ی عوضی.خودم میدونم چیکارش کنم توکاریت نباشه...
تودلم به ریش دختره خندیدم.حاا میفهمی یه من ماست چقدکره میده دختره ی
ته دیگ.
رفتیم باا و کیان مشغول انجام کاراش شد ومنم با لاک زدن سرخودمو گرم
کردم تا ناهار.
سر میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم دختره وبی بی وایساده بودن باا
سرمون.
کیان لیوان دوغشو برداشت و ریخت رو زمین و پاهای من.
با تعجب نگاش میکردم که روبه سمیرا گفت:
بشین تمیزش کن.
بی بی خواست حرف بزنه که کیان گفت:مگه کری؟میگم بشین پاهای خانمو
تمیزکن.
تازه فهمیدم قصدش چیه!خندم گرفت.خوب بلده حال گیری کنه ها.تکیه دادم به
صندلی.سمیرا زانوزد جلوپاهام ومشغول تمیزکردن شد.باپوزخندمسخره ای
نگاش میکردم که سرشو گرفت بااوبانفرت نگام کرد.حقته دختره ی
هرزه.حاا نشونت میدم یه من ماست چقدکره میده.وایساتماشاکن!
آدم شر و بدی نبودم ولی عین فیلم هندیا و کتاب خرها پرواز میکنند نمیشستم
یه گوشه دوتا کولی چیز بارم کنن.
پامو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
بسه بدتر به گند کشیدی .به درد نخور
ازجام پاشدم و رفتم سمت اتاقم.
کیان اشاره ای کرد که میزو جمع کنن و پشت سرم باهام اومد.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#165

رفتم تواتاق پشت سرم ایستاد و زیرگوشم گفت:
خوشم نمیادبا این ندیده های غربتی هم کام بشی یا بحث کنی.حتی بی بی که
احترام موی سفیدشو دارم.
مریم تواینا استثناس.اونم نوکر و حمال نیست.واسه خودش خانومه.
برگشتم سمتش وگفتم:
از کجا میشناسیش؟
_تویه شرکت دیزاین وطراحی کار
میکرد.واسه دیزاین شرکت اومدن ازکارش خوشم اومد شد طراح شخصی
ما.کارامون توشرکتم به عهده اونه.
ابرویی باا انداختم وگفتم:آها.میگما شما

1400/09/13 21:46

داداش داری؟
+اول تو نه شما.دوما نخیر
_چشم.پس چرا بهش گفتی زنداداش؟
زد زیر خنده :خوبه نترکیدی تاحالا ازفضولی
مظلومانه سقفو نگاه کردم.
لپمو کشید و گفت:منظورم پیمان بود
چشمام شد کاسه.اونم از اون گنده ها که توش آش میریزن.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#166

با تعجب گفتم:یعنی اونا نامزدن؟!
ساعتشو ازدستش دراورد وگفت:
ای بگی نگی.پیمان ازهمون اول توگلوش گیر کرده بود ولی گویا الان پاپیش
گذاشته و درخواست داده که بریم خاستگاری.خانم بزرگ قراره براش بره
خاستگاری خودش و زنشم میخوام بیارم توهمین خونه.حالا که بامن قهره !
لبخند خبیثی زدم.خب مریم خانم دستم بهت برسه فقط.حالا چیز به این مهمی
رو ازمن پنهون میکنی؟مرگت قطعیه
داشتم تو افکارم مریمو چال میکردم و روش کود میریختم جوانه بزنه.
بعد اینکه کیان بیرون رفت منم کم کم چشمام سنگین شد و
خوابیدم.
با صدای فریاد کیان جوری از جا پریدم که ازترس نفسم بالا نمیومد.تو اتاق
نبود خیالم راحت شد که طرف بحثش من نیستم.به سرعت ازجا بلند شدم و
رفتم توراه رو.مادر و برسام مات نگاه میکردن و سیانا سعی داشت ستاره رو
که از ترس گریه سرداده بود آروم کنه.پیمان جلوی کیان ایستاده بود و سعی
میکرد مانعش بشه.مریمم دستاشو گذاشته بود رو دهنش و با ترس و تعجب به
چیزی که جلوی پای کیان افتاده بود و من نمیدیدمش نگاه میکرد.
با تعجب وترس رفتم جلو.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#167

صدای نفسای کیان ازشدت عصبانیت به وضوح شنیده میشد.
صدای گریه ی دختری آروم شنیده میشد.
جلوتر رفتم.
سمیرا بود!با صورت خونی و لب جر خورده نقش زمین بود وروی صورتش
جای پنجتا انگشت کاما معلوم بود یه گوشی کنارش روی زمین بود که کل
محتویاتش پخش شده بود جیگرش دراومده بود به نوعی.
بی بی نشسته بود زمین و سرشو گرفته بود میون دستاش.
یعنی چی!چه خبرشده اینجا؟
پیمان آروم گفت:ولش کن داداش من.بایه ضعیفه درگیرشدن کفاره داره.اونم
همچین آدمی
نگاهم چرخید رو سمیرا.
با نفرت زل زده بود بمن!
وا این دختره چرا همچین میکنه.من چیکارت کردم؟خون بابات دست منه؟
ازجاش بلند شدو حمله کرد سمتم.منم ازهمه جا بیخبر شل وایستاده بودم تا با
دوتا دستش زد رو شونه هام عقب عقب رفتم و داشتم میخوردم زمین که دستی
دور بازوم حلقه شد و نگاهم به چشمای عصبی پیمان گره خورد.
یاد مریم افتادم ولی دیدم الان وقتش نیست صدای سمیرا بلند شد.بانفرت داد
میزد سر من:
همش تقصیر تودختره ی آشغال که معلوم نیست سروکله ت ازکجا پیدا
شده
زل زدم بهش!آخه من مگه با این دختر چیکار کرده بودم که

1400/09/13 21:46

درموردم
اینجوری حرف میزد؟
چشمام پراز اشک شد.لبام باز نمیشد حرفی بزنم.
زل زده بودم بهش!
+دوروز اینجا بودی فکر کردی خبریه نه؟نه ازاین خبرا نیست تـ...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#167

چنان سیلی محکمی توصورتش خورد که فر خورد افتاد جلو پای من!
فقط نگاه میکردم زبونم بنداومده بود.
کیان یقه لباسشو گرفت و بلندش کرد واینبار با پشت دست زد اونطرف
صورتش که دوباره نقش زمین شد.بی بی جیغی زد و اومد باا سر سمیرا
وشروع کرد به التماس که آقا بگذر ازشو کاری به کارش نداشته باش.
کیان کبود شده بود.
فریاد زد:همین اان این نوه خواهرتو ازاینجا پرت میکنی بیرون تا خودتم
باهاش ندادم خوراک یه شب جک بشین.
شنیــــــــــدی؟
چنان جیغی زد که ناخودآگاه جفت دستام رفت روگوشام.
یعنی سمیرا نوه خواهر بی بیه؟
پس بگو چرا واسه همه رئیس بازی درمیاورد!
لگدی حواله ی پهلوی سمیرا کردو رفت تواتاقش و درو محکم به هم کوبید.بی
بی با گریه سمیرارو ازجا بلند کرد وباهم راه افتادن.دم اولین پله سمیرا برگشت
با پشت دست لب خونیشو تمیزکردوگفت:فکرنکن به اینجا ختم میشه.من
برمیگردم خانم خانما.
وبا بی بی که دستشومیکشید ازپله هاپایین رفت!
قطره اشکی رو گونه ام چکید!
من چیکارکرده بودم مگه آخه؟
پیمان نگاهی بهم کردو بعد نگاه مرموزی با مریم ردوبدل کردکه اگه حالم
خوش بود مسلما مچشونو میگرفتم و همراه برسام ازپله هاپایین رفت.
سیانا ستاره رو که به زور گریه ش بنداومده بود تواتاق برد.اصا نشد عین آدم
بهشون خوش آمد بگم.مامانجون و مریم اومدن سمتم و بردنم تواتاق مامانجون.
مامانجون:گریه نکن دخترخوشگلم.بخاطر حرفای یه کلفت چشمای خوشگلت
بارونی نشه.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#168

بابغض گفتم:آخه مادرجون مگه من چیکارش کردم؟چه بدی درحقش کردم؟
سری تکون دادوگفت :چی بگپ برات مادر!خودمم اگه باچشم ندیده بودم باورم
نمیشد.
اشکامو پاک کردم وگفتم:میشه توضیح بدین؟
دهن بازکرد چیزی بگه که سیانا درزدو وارد شد:مادر میشه بیای ستاره بهونتو
میگیره.
مادر جون ازجاش بلند شدوگفت :قضیه رو مریم جان برات تعریف میکنه من
برم به کوچولومون برسم.توام غصه نخور.وهمراه سیانابیرون رفت و درو
بست.
روبه مریم گفتم:
خب!
میشنوم؟!
مریم پوفی کرد و نشست لب تخت:
هشت ماه پیش این دختر پاش باز شد به این عمارت.از اولش پررو و سرکش
بود ولی آقا همیشه مراعات بی بی رو میکرد چون نسبت فامیلی داشتن.تا اینکه
بعد یکی دوماه آقا حاضر نمیشد کفشاشم اون دختر واکس بزنه و میخواست به
کل جلوی چشمش نباشه.مام نمیدونستیم

1400/09/13 21:46

چرانمیفهمیدیم دلیل نفرت آقا از این
دختر چیه.
تا اینکه از پیمان شنیدم یه روز دختره میره اتاق آقا و سعی میکنه
اغفالش کنه که خوشبختانه آقا هوشیار بوده و میندازتش بیرون.فقطم پیمان ومن
مطلع بودیم.
با خباثت نگاش کردم.چه پیمان پیمانی ام میکنه .
نگاهمو که دید سریع بحثو کج کرد.
+خاصه کاشف به عمل اومد که عاشق کیان شده وداره خودشوقالب میکنه.
حرصم گرفت.دختره ی احمق

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#169

مریم با افسوس سری تکون دادوگفت:
امروزم اومده تو اتاق شمارو دیده.مثل اینکه داشته عکس میگرفته آقامتوجه
شده
ما پایین بودیم که سروصدا از باا اومد اومدیم دیدم مدام میزنتش و داد میکشه
سرش که چه غلطی داشتی میکردی وفان.
که پیمان رسید وبقیه شم که خودت دیدی!
گوشه ی لبم کج شد پایین .عکسو میخواسته چیکاریعنی؟
زیرلب گفتم :دختره ی پررو
مریم شونه ای باا انداخت وگفت :
بیخیالش.رفتاری که ایقش بود آقاباهاش کرد.
نگامو دوختم به مریم و چشمامو ریز کردم
+توخجالت نمیکشی؟
به وضوح رنگش پرید و ترسیده نگام کرد و اروم گفت: چرا؟
دستمو مشت کردم و اروم کوبیدم توسرش وگفتم:
چرا بمن نگفتی داری با پیمان ازدواج میکنی؟هانننننننن؟
لپاش گل انداخت و خجالت زده گفت:
آخه حاا که چیزی معلوم نیـ...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#170

باقهر رومو برگردوندم وگفتم:
اصا حرف نزن .تقصیرمنه سفره دلمو پیشت باز میکنم ولی تو هیچی نمیگی
بهم.
ازپشت سر بازوهامو گرفت وگفت:
عهههه خانم گل؟قهر نباش دیگه!
جواب ندادم
+قهرباشی برات تعریف نمیکنما!
استم مقاومت کنم که حس فضولیم اجازه نداد و سریع برگشتم سمتش و با
ذوق گفتم:
بدو تعریف کن ببینم.
بلند خندید وگفت:اان باید برم دیروقته.فردا صبح زود میام باید اتاقارو آماده
کنم قبل عروسیت عروسک کوچولو.
میای کمکم برات تعریف میکنم.
سری برای تائید تکون دادم واز اتاق زدیم بیرون.مریم خداحافظی کردو رفت
منم رفتم تواتاق مشترکمون.
کیان نبود!لباس وکیفشم نبود.احتماا رفته سر کارش.
چقدر خوب بود که رفیق خوبی مثل برسام و پیمان داشت.
افتادم رو تخت و خیره شدم به سقف.یاد منوچهر افتادم.یعنی حاا کجاست؟
چیکارمیکنه؟
اصا زندست؟!
مواد بهش میرسه؟

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟

1400/09/13 21:46

بعضی وقتا حالت یه جوریه؛
در ظاهر همه چیز مرتبه،
اما یه صدایی از درونت میاد که
هی میگه " یه کاری کن برام"
بهش اهمیت نمیدی،
نمیخوای بشنویش...
سعی میکنی عادی باشی،
گاهی دلت میخواد خودتو خالی کنی،
حرف بزنی،
اما سَر برمیگردونی تا کلمه بیاد رو زبونت،
پشیمون میشی از حرف زدن؛
حتی از حرکت کردن!
بدتر از قبل آروم آروم میری توی خودت...
یه جوری که دیگه حتی خودتم‌نمیبینی...!
از اینجا به بعد بعضی از ادا اطوار آدما و حرفاشون،
برات پوچ و بی معنی میشه!
میرسی به این جمله که " خب تهش چی؟"
جواب داری بدی اما فقط نگاه میکنی!
#آیدا_بیات
#حرف_دلم

1400/09/14 23:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/15 15:27

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/15 15:28

پاسخ به

تصویر

مرسی ک انگیزه میدید?????

1400/09/15 15:28

پاسخ به

♥️♥️♥️تو به دونه ای fff جووون???? #حرف_دلم

مرسی عزیزم‌لطفتونو میرسونه خداروشکر ک راضی هستید ?

1400/09/15 18:07

#تُ که نمیدانی...❣
هر آدمی دلتنگی هایِ?
مخصوصِ خودش را دارد،❣
و ?
#تُ پنهانی ترین دلتنگیِ منی.❣?

❤️❤️
‌✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
#حرف_دلم

1400/09/15 18:59

بالاخره میرسیم به اونجاییکه صائب میگه: آرامش است عاقبتِ اضطراب ها :))
#حرف_دلم

1400/09/15 18:59


یه خواستنِ قشنگم هست
که جناب شاملو گفته:
با همه‌ ی شوق تو را میخواهم♥️

°•♥️•° #شاملو
#حرف_دلم

1400/09/16 01:00

.
«شب هایم» بدونِ بازوانت
چقدر سرد می شود
در خوابم امشب گذر کن
شاید «تو» را به آغوش کشیدم

°•♥️•° #حرف_دلم
شبتون بی دغدغه

1400/09/16 01:01

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#201

سیانا لباس پوشیده و ارایش کرده و شیک از اتاقش پرید بیرون.
با خنده نگاهی به ما کرد ودرحالیکه نزدیک میشد گفت:
چقدرم بهت میاد!ایشالا قسمت تو و خان داداشم!
بعد لپ منو ستاره رو بوسید و قبل اینکه چیزی بگم درمقابل چشمای متعجبم
در رفت!
پوفی کردم وراه افتادم.با احتیاط از پله ها پایین اومدم.خداروشکر بچه ی
سنگینی نبود!
داشتن میزو میچیدن.رفتم و به سختی نشستم رو صندلی!بچه رم نشوندم رو میز
و منتظر شدم.خانم بزرگ هم اومدو جریانو تعریف کردم که ستاره رو بمن
سپردن.
کلی ام تو غذا دادن بهش کمکم کرد هرچند که گند زدم به لباساش و مجبور
شدم همشو براش عوض کنم وبی اجازه برم تو اتاق سیانا.
خوابوندمش رو تخت و کنارش خوابیدم.داشت بازی بازی میکرد!
عجب گیری کردیما!
بچه بگیر بخواب من خوابم میاد!
یاد حرف سیانا افتادم.بچه رو کشیدم تو بغلم و سرشو گذاشتم رو بازوم اونم از
خداخواسته چنگ زد بهم وچسبید بهم.
اروم اروم موهاشو ناز میکردم که چشماشو بست و منم یواش یواش خوابم
برد.
با تکونای دستی چشمامو باز کردم و نگاکردم به طرفی که تکونم میداد.
کیان بود.
اروم گفت:
پاشو بسه چقدر میخوابی.بچه بیدار شه چجوری میخوای بفهمی
چشمامو مالیدم و گفتم:
مگه ساعت چند

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#202

دستشو تکون دادو گفت:چهار
هول پاشدم.ستاره غلت زده بود پشت به من خوابیده بود.
ملافه رو کشیدم روش وپاشدم.
کیان پاشدو اروم اروم لباساشو عوض کرد وهمون کت و شلوار شکلاتیشو
پوشید
با تعجب گفتم:ازالان میرید؟زود نیست؟
یقه ی پیرهن مردونه شو درست کردوگفت:
خونشون دوره .تا ازخونه بریم بیرونو برسیم اونجا میشه ساعت 6 اینا
گفتم آها!
رفتم سرویس بهداشتی و آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون.آماده ی رفتن بود.
وایسادم روبه روش.یقه ی کتشو رو پیرهنش مرتب کردم و رو پنجه بلند شدم.
اروم لبامو گذاشتم رو لباش!
اول تعجب کرد و تکون نخورد.
بعد دستش نشست پشت کمرمو و همراهیم کرد.
اروم چشمامو بستم و عقب کشیدم اونم رفت عقب.
دستی زیر لبش کشید وگفت:
بد نبود!
کیفشو برداشت از اتاق زد بیرون.
لبخندی نشست رو لبم!این تازه اولشه آقا!
ستاره تکونی خورد و آروم چشاشو باز کرد.
محو تماشاش شدم و با لبخند زل زدم بهش.
یکم نگاهم کرد و یواش یواش لباش آویزون شدو دور چشاش سرخ شد!
یاخدا!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#203
چیشد؟!
چیکار کنم حاال؟!
آروم آروم گریه میکرد!!!
بمیرم بچه رو سایلته کال!
گرفتمش بغلم دستاشو حلقه کرد دور گردنم
+جووونم عزیز دلم جونم چیشده نفسیم چشماش اشکی

1400/09/16 01:10

شده؟هوم؟
بلند شدم و تکون تکونش دادم.
بردمش جلوی آینه.
+ستاره!ستاره خانم نگاه کن ببین کی تو آینه س!یه فرشته کوچولو اینجاست!
گریه ش ساکت شد!!!
اروم سرشو ازروشونه ام برداشت و نگاه کرد به آینه.
دستی به لپ خیسش کشیدم وگفتم :
نگاش کن چه نازه!
دستی به موهای موشی شده اش کشیدم .
کالفه چنگ زد به موشی هاش!
گفتم :اذیت میشی بازشون کنم عسل خانم
سرشو به تائید تکون داد!
گذاشتمش رو تخت و آروم کش رنگی ریز روی موهاشو بازکردم.
با خنده سرشو تکون داد!
طفلی بچه مغزش هوا کشید!
موهاش پخش شد دور سرش!
یکم حالت دار و قهوه ای روشن بود .
درست عین عروسکا!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#204

یه خرس دادم دستش و گوشیمو ازرومیز برداشتم و شماره ی سیانا رو گرفتم
بوق سوم جواب داد:
جانم؟چیشده ؟ستاره خوبه؟
مسلما اگه پیشم بود بهش چپ چپ نگاه میکردم ولی نبود خب!
+امون میدی من یه سالم بدم؟
یکم مکث کردوگفت:
ببخشید!سالم گلم
خندم گرفت!
گفتم :ستاره خوبه.فقط این بچه تا شب سرگرمی نداره؟چیزی نمیخوره؟کالفه
نمیشه!
سیانا خندید وگفت:
فداش بشم دخترمو.یه شیشه شیر آماده هست تو یخچال اونو بهش بده.
یکمم کیک شکالتی.فقط زیاد ندیا!یه تیکه ی کوچیک.
نگاهی به بچه کردم.
زل زده بود بهم!
+خب سیانا خیلی حرف نزن دیگه.بیا با بچتم دوکلمه حرف بزن مظلوم نگام
میکنه
صدای برسام اومد:بده من گوشیو ببینم پدرسوخته درچه حاله
سیانا سرخوش خندید وگفت:
بده بهش گوشیو.
گوشیو دادم دست ستاره!
بچه سه ساله س قنداق که نیست نتونه بگیره!
گوشیو زود گذاشت درگوشش و با دقت گوش کرد.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#205

مات نگاش کردم!حاال من بودم نمیفهمیدم چیه اصال این وسیله!
لبخند گنده ای نشست رو لبش .
از اونور هی حرف میزدن وصداش میکردن ولی اون فقط گوش میکرد و ریز
ریز میخندید.
تا صدای برسام از اونور گوشی اومدگفت:
شالم بابایی
واضح میشنیدم که چی میگن.
+سالم باباقربون زبونت بشه.خوبی نفس بابا؟
ستاره خندید:
حوبم.شی شی خلیدی بالم بابایی؟
برسام بلند خندید!
+تولسگ توام تا صدای منو میشنوی یچیزی دلت میخواد!
صدای جیغ سیانا ازاونور بلند شد و پشت بندش خنده ی ریز ستاره و قهقهه ی
برسام!
به حالشون غبطه خوردم!چقدر خوش و خوشبخت بودن.
توچشمای هردو عشق موج میزد و این بچه ثمره ی عشقشون بود.
به افکار خودم پوزخند زدم.
باز داشتم توهمات صورتی میزدم.
منو کیان هیچوقت نمیتونستیم مثل اونا باشیم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#206

نمیدونم چقدر توحال خودم بودم که ستاره خودشو انداخت بغلم و دست
کوچولوشو

1400/09/16 01:10

کشید رو گونه ام!
من کی گریه کردم؟!
بغ کرده نگام کرد.زود صورتمو پاک کردم و دستاشو بوسیدم.
خانم خانما بریم کیک و شیر بخوریم؟
خندید.
+بلیم
با ذوق کشیدمش تو بغلمو محکم ماچش کردم و راه افتادیم .
از پله ها با احتیاط پایین رفتم و رسیدیم به آشپز خونه.
روبه خدمه گفتم:
عصرونه ی ستاره رو بیارید توسالن
باهم رفتیم سالن و نشستم رو مبل.گذاشتمش زمین شروع کرد بازی کردن .
میرفت زیر عسلی ها و توی میز!
دلم میخواست یه لقمه ی چپش کنم!
نشستم رو زمین و باهاش با آب وتاب مشغول بازی شدم.
با حس سنگینی نگاهی برگشتم.
پیمان بود!لباس پوشیده و آماده.
لبخندی زد.
+سالم!میبینم که نبوغ مادر شدنم داری!
خجالت زده لبخندی زدم و سالم کردموگفتم:پس شما نرفتین؟
خندید وابروهاشو باال انداخت و مظلومانه گفت:منو نبردن!
عین بچه های دوساله شده بود.خندم گرفت.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#207
یکم جدی شدوگفت:شب وقت داری؟بایدحرف بزنیم الان دارم میرم شرکت
سری به تائید تکون دادم وگفتم:.درچه موردی؟
سرشو تکون دادو کفت:
همون موردی که از خیلی وقت پیش میخوام بگمو نمیشه.
متعجب نگاش کردم !
یعنی چی؟!
لبخندی زد و گفت :دیرم شد .فعال خداحافظ.مراقب اون توله ام باش.برسام
هاپوعه نیاد بخورتمون.
و بوسی برای ستاره فرستاد.
از تشبیهش خندیدم.
بچه به این ماهی یا میگن توله یامیگن پدر.سوخته.
اینم یجور ابراز عالقه س دیگه!
پیمان بیرون رفت و بی بی سینی بدست اومد.سینیو رو میز گذاشت و
گفت:بفرمایید خانم
هنوز ازش دلگیربودم.زیر لب ممنونی گفتم
با پررویی تمام نگاهی بهم کردوگفت:
آقا بفهمن عصبی میشن
یه ابرومو بالا دادم و گفتم:
ببخشید؟!چیو بفهمن ؟!
بی اونکه بمن نگاه کنه گفت:
همینکه با اقا پیمانم رابطه دارین.
تویه آن حس کردم همه ی رگام پاره شد و خون مستقیم تو بدنم پاشید!تا گوشام
داغ شد.
منو باش فکر میکردم محل ندادم بهتر شده نگو بدتر شده.
با حرص ازجام پاشدم وایستادم روبه روش
زیر لب غریدم:
حس نمیکنین به عنوان یه سرخدمتکار خیلی دارین تو کار بقیه سرک میکشین؟
به وضوح رنگش پریدو گفت:
من بخاطر خودتون گفـ...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#208

دستمو تکون دادموگفتم:
هیس هیس.کافیه.دیگه نشنوم.
انگار خیلی جای اون نوه ی خواهرتونو تنگ کردم نه؟
ولی نه بی بی جان.من بچه ی پایین شهرم.حالا اینکه کیان آقا و همه کارمه
اجازه نمیدم شماها هرچی خواستین بگین
باخشم زل زدم بهش.
صدایی پشت سرم شنیده شد.
+آره دختر جون.بچه پایین شهری که فاز گرفتت و فکر میکنی چیزی شدی
واسه خودت.
صدای سمیرا بود!
ته دلم خالی شد.یه حس فوق

1400/09/16 01:10

العاده بدی نسبت بهش داشتم.
چیزی به ذهنم رسید و قبل اینکه برگردم سمتش شماره ی کیانو گرفتم و
گوشیو گذاشتم تو جیبم!
برگشتم سمتش و گفتم:
آره.من بچه ی پایین شهرم.
سروکارمم با ساقی و معتاد و دزد و قاتال بوده.الانم هیچی برای ازدست دادن
ندارم.پس مواظب خودت باش دختره احمق!
اونقدر کلمه ی آخرو محکم گفتم که عین سگ هار سمتم حمله ور شد!
اماده ی هر حرکتی بودم
که با دوتا دستش زد رو کتفام که یکم جابه جا شدم ولی محکم وایستادم.
بی بی اومد وسط.
+کافیه دخترا بسته.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#209

زل زدیم به هم.من در کمال آرامش و سمیرا با چشمایی به خون نشسته و نفس
نفس زنان!
انگشت سبابشو تو هوا تکون داد برام و به تهدید گفت:
یه بلایی سرت میارم مرغای آسمون به حالت گریه کنن دختره ی پاپتی.
پوزخندحرص دراری زدم وگفتم:
عــــــــــه؟!دیگه چی بلدی؟
دستشو بلند کرد بزنه تو گوشم که تو هوا گرفتمش.
فاصله رو کم کردم و تویه وجبی صورت هم ایستادیم.چشماش تو چشمام دودو
میزد.
با پوزخندم گفتم:
باید حتما دم در بنویسیم ورود هرگونه *** به حریم ممنوعه که تو سیاه
سوخته ی ایکبیری بفهمی هر دری باز بود طویله و آخور تو نیست و نچپی
توش؟!
تو دلم خندیدم!در مقابل کیان ضعیف بودم ولی واسه بقیه هنوزم ایسلم !
همون دختر16 ساله ای که یه محل آدم ازش حساب میبردن.
از شدت عصبانیت سکته ی ناقصی رو رد کرد احتمالا.
با حرص دستشو از دستم بیرون کشید و هلم داد.
یه قدم جابه جا شدم .
داد زد:
تویه آشغالی. فقط یه نوکری برای کیان.
خیال خانومی کردن واسه این خونه داری ولی کوووور خوندی.
خانم این خونه منممممم منننن
بلند قهقهه زدم وگفتم:
آرزو بر جوانان عیب نیست!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#210

بی بی که تماشاگر بود جلو اومد و گفت:
کافیه.آقا خودش عقلش بهتر میرسه که کی بهتره براش.
ازپررویی پیرزن تعجب کردم
دادزدم سمت اشپزخونه:
زیــــــــــبا بیا این بچه رو ببر توآشپزخونه عصرونشو بخوره.
زیبا دستپاچه بیرون اومدوچشمی گفت وهمراه سینی وبچه راهی آشپزخونه شد.
چرخی زدم و روبه بی بی ایستادم:
که اینطور!دیگه چه نقشه هایی دارین برا کیان؟!
بی بی سرشو انداخت پایین.سمیرا سیلی محکمی به خودش زد که جای
انگشتاش افتاد رو صورتش.
خنده ی جادوگرانه ای کرد وگفت:
آقا ببینه تواین کارو بایه خدمه ی ساده که اومده بوده دنبال حقوقش کردی
مسلما ازت نمیگذره!
ترسی نشست تو دلم ولی صبورانه نگاهش کردم.
دوباره زد تو گوشش!
مریض ابله خود زنی میکرد!
بی بی نزدیک رفت:
نکن دخترم ارزششو نداره.
نشستم روکاناپه و گفتم:
سلایر

1400/09/16 01:10

ساعت چند تموم میشه؟!
هردوعصبی نگام کردن.
ازجا پاشدم و رفتم سمت درسالن.باز کردم و تقریبا جیغ زدم
:
هیشکی تواین خرابشده نیست؟
نگهبانا و باغبون سراسیمه اومدن سمت سالن

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??

1400/09/16 01:10

پاسخ به

صدا

اینم یه اهنگ درخواستی برای عاشقای بلاگ
#حرف_دلم

1400/09/16 08:29

دخترا
?اگه قرار بشه یه چیزی و ک مال شماست و به عشق? واقعیتون تقدیم کنید اون چیه؟
اونایی که میخوان هویتشون مخفی بمونه تو اون لینک ناشناس بنویسن جوابشو ????????

1400/09/16 13:00

پاسخ به

"لینک قابل نمایش نیست"

☝️

1400/09/16 13:29

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/16 15:01

پاسخ به

تصویر

امیدوارم هیچ وقت عشقش از قلبت تمون نشه❤

1400/09/16 15:02

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/16 15:02

پاسخ به

تصویر

انشاالله که بهش میرسی عزیزم
عشق چیزی نیست ک تموم بشه آدمی تازنده س میتونه امیدوار باشه❤❤

1400/09/16 15:03