The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/18 14:46

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/18 14:46

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/18 14:46

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/18 14:46

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/18 14:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/18 14:48

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/18 14:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/18 14:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/18 16:34


میشه دستامو بگیری و منو ببری یه جایی که
فقط خودمون باشیم دلبر؟! ♥️
#نیازمندی
‌#حرف_دلم

1400/09/18 19:02

?دوست داشتنت
اندازه ندارد
پایان ندارد
گویی بایستی
در ساحل اقیانوس
موج‌های کوچک و بزرگ
را بی‌انتها بشماری . . . ?✨?•
#عشق
#حرف_دلم

1400/09/18 19:05

? • دستتو بزار رویِ قلبم ...
• ببین اینجا خونِه ی توئه...
• آدم هرجام بِره باز برمیگرده خونش
• پس مُراقبِ خونَت باش...
• اگه یه روز نباشی من میمیرم ?♥️
#دلبر
#حرف_دلم
‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‎

1400/09/18 19:06

?آب نون چیه قد هوا لنگتم♡
???
#دلبرونه
#حرف_دلم

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌

1400/09/18 19:07

???

❣چرا باید شوخ طبع باشیم و نشاطمان را حفظ ڪنیم؟

چون ! زنها قلب خانه اند !

?زن ها اگر شاد باشند قلب خانه می تپد ؛
? زن ها اگر موهایشان را شکل دهند ؛
?اگر صورتشان را آرایش کنند ؛
?اگر لباس های شاد بپوشند ؛
زندگی در خانه جریان پیدا می کند ...
?زن ها اگر کودک درونشان هنوز شیطنت کند ،
اگر شوخی ڪنند ، بخندند ، همه اهل خانه را
به زندگی نوید می دهند

?اگر روزی زن خانه چشمهایش رنگ غم بدهد
?حرفهایش بوی گلایه و کسالت بدهد ؛
?اگر ذره ای بی حوصله و ناامید به نظر برسد ؛
?تمام اهل خانه را به غم کشیده است ...

✨آری زن بودن دشوار است ...
زنان ارمغان آور شاد گذشت و خنده اند
یادمان نرود قلب خانه باید بتپد!
آقای محترم مواظب قلب خانه‌ات باش
#پندانه
#زندگی
#حرف_دلم

1400/09/18 19:08


#خانمانه

خانم های باسیاست خانم هایی هستن که شوهرشون بهشون اعتماد داره وخیلی قبولشون داره و این هم از اعتماد به نفسشون سرچشمه می گیره و همسرشون انقدر قبولشون داره که اصلا فکرشم نمی کنه که بخاد انها رو از دست بده.



مثلا بعضی از خانم ها می ترسن که شوهرشون بره و بهشون خیانت کنه.

ولی اگر زن خودش رو بهترین همسر دنیا برای شوهرش بدونه و واقعا وظایف همسر گونه اش رو خوب انجام بده؛ این حس مثبت و انرژی مثبت روش اثر میذاره و واقعا از دید شوهرش میشه بهترین همسر دنیا.

البته حس بدون عمل فایده نداره و واقعا باید ببینین شوهرتون چه جور زنی دوست داره

━━??━━┓
#پندانه
#حرف_دلم

1400/09/18 19:12

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#221

قلبم از تپش ایستاد و باهمون صورت خیس از اشک ایستادم.جلو اومد.
هردو دستش و مشت کرده بود و از رگ هاش معلوم بود چه فشاری داره بهش
میاد!.
بدنم به لرزه افتاد.
نمیدونم چقدر تواون حالت بهم خیره شدیم.
تمام فکرایی که حالا کیان میتونست در موردمون بکنه رو حدس زدم.سخت
بود!
بدنم یخ کرده بود و به زور رو پاهام ایستاده بودم
پیمان به حرف اومد:
باید حرف بزنیم کیان اونجوری که توفکر میکنی نیست.
کیان اما فقط خیره بود به چشمای ملتمس من!
آروم چشم گردوند سمت پیمان و با صدای کنترل شده ای گفت:
چیزی برای توضیح وجود داره رفیــــــــــق؟!
پیمان پوزخند هیستیریکی زد وگفت:
آره میدونم تو فکر مریضت الان واسه خودت چیا بریدی و دوختی!
کیان با یه حرکت زد تو سینم و منو کنار زد که از پشت محکم خوردم
تودیوار و نفسم بند اومد.
سینه به سینه روبه روی هم ایستادن!
هر دوعصبی و با دستایی مشت شده وچشمایی که به خون نشسته بود به هم
خیره شده بودن.
کیان غرید:
توکه فکرت سالمه بگو این تو اتاقت چه غلطی میکرد؟
هر کلمه از حرفاش مثل تیری به قلبم اصابت میکرد.روی دیوار سر خوردم و
نشستم کف راه رو.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#222

پیمان مثل دیوونه ها دستشو بالا برد و چنان تو گوش کیان زد که برق از
سر منم پرید چه رسد به کیان .
کیان مات و مبهوت دستشو گذاشت رو صورتش و سر خم شده اش رو
برگردوند و زل زد به پیمان.
پیمان عصبی تراز هر وقتی غرید:
اینقدر بچه ای که هنوز نمیدونی باید چطور حرف بزنی و چطور برخورد
کنی!
اینبار دست کیان بود که بالا رفت و تو گوش پیمان فرود اومد وداد کشید:
راه و روش حرف زدن در مورد زنمم باید از تو میپرسیدم؟!
اشکام به پهنای صورت میبارید!
دیر وقت بود و کسی از خدمه توعمارت نبود ولی خانم بزرگم نبود که بیاد
ومیون این دونفر بایسته.
کیان به سمتم حمله کرد و یقه ی لباسمو گرفت وبایه حرکت بلندم
کردوچسبوند به دیوار
از فشار دستای مردونه اش رو گلوم داشتم خفه میشدم
دوبار محکم مثل عروسک بلندم کرد و به دیوار کوبید که حس کردم تمام مهره
های پشتم خرد و خاکشیر شد و همزمان دیوانه وار فریاد کشید:
چیــــــــــه؟زبونتو گررربه خورده؟چرا اللللللل شدیییییی؟
تو بنالللل؟؟؟؟؟!
با دستام چنگ زدم به دستاش که دور گلوم داشت خفم میکرد.
دیگه نفسم درنمیومد و چشمام داشت سیاهی میرفت که دستاش از دور گلوم باز
شد و پخش زمین شدم و به سرفه افتادم
چشمام تار میدید.باپشت دست پیمان با مشت زده بود تو صورت کیان وکنار
لبش زخمی شده بود و با بهت زل زده بود به پیمان!
حمله ور شد سمتش.

?͜͡❥

1400/09/18 22:38

@world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#223

مشتی تو صورتش زد و فریاد کشید:
چنــــــــــدوقتهههههه؟؟؟
چندوقته که بخاطرش اینجوری میپری بهم؟هانننننننن؟؟؟؟!!؟!
پیمان کلافه هلش داد وگفت:
چی میگی پسره ی احمق؟هنوز اونقدر بی معرفت نشدم که به برادرم خیانت
کنم.
کیان هلش داد:
پـــــــــس چییییییییی؟؟،!!!
پیمان که کفرش دراومده بود چنگ زد به موهای پشت سر کیان و کشید
سمت خودش و پیشونیشو چسبوند به پیشونی کیان
تو چشمای هم زل زده بودن هردو عصبی و نفس نفس زنان!
خودمو کشیدم کنار دیوار و دستمو کشیدم رو چشمام تا اشکام بره کنار و
درست ببینمشون.
پیمان فریاد کشید:
یه نگاه به دور وبرت بنـــــداز
همه رو از خودت دور کررردی سرهمین شکهای بچگانه ات.اون دخترخاله ی
منههههههه.
کیان به وضوح شل شد!
رنگ از صورتش پرید و از پیمان فاصله گرفت.
عقب عقب رفت و تکیه داد به دیوار
نگاهش بین منو پیمان میچرخید.
درد بدی تو گردن و پشتم میپیچید
پیمان سمتم اومد ورویه پاش زانو زد :خوبی؟
سرمو تکون دادم ولی به دروغ!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#224
همه جام درد میکرد!
بازومو گرفت و بلندم کرد.بی اختیار از درد تکیه دادم به سینه اش
کیان هنوز مات بود.
پیمان دستی به موهام کشید و زد پشت گوشم و با صدایی که حالا آرومتر شده
بود گفت:
همون روز اول شناختمش.
همون شش ماه پیش.
هربار خواستم بگم اتفاقی افتاد ونشد.
بتوام نمیتونستم چیزی بگم.خیلی بخودت افتخار میکردی که برده آوردی
براخودت.
کیان داداشمی قبول.لطف زیاد کردی درحقم قبول.بزرگتر از منی قبول.
ولی دیگه هرچی حدی داره.
ازاین به بعد من پشتشم بخوای از گل نازکتر بهش بگی.اینو خوب تو گوشت
فرو کن.
اروم سمت اتاق راه افتادو منو باخودش برد.کیان همچنان به دیوار تکیه
کرده بود و تو فکر بود.
پیمان سرشو خم کرد روبه کیان وگفت:
وایسا تا بیام حرف واسه گفتن زیاده.
در اتاقو باز کردو منو رسوند به تخت.نگاهی به چهره ی مظلوم ستاره توی
خواب انداختم.
خوبه با این سروصدا بیدار نشده بود!
پیمان کمکم کرد دراز بکشم و پتو رو کشید روم

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#225

نگران نباش.شده تا صبح باهاش حرف بزنم میزنم ولی قانعش میکنم.این چیزیه
بین ما دوتا.
لبخندی بهش زدم
خندید وگفت :هرچندچیزی تا صبح نمونده.صورتش از درد کنار لب و گونه
ی باد کرده ش جمع شد و باهمون خنده اش گفت:کتک داداش گله.هرکی نخوره
خله دیگه
خندیدم.اروم از اتاق بیرون رفت ودرو بست.نگاهی به گوشیم کردم ساعت ده
دقیقه به سه نصفه شب بود!
توفکروخیالم غرق بودم که خوابم برد.
با حس درد

1400/09/18 22:38

عمیقی که پیچید تو کمر ودلم از خواب بیدار شدم.هوا تاریک
بود.درد داشت امونمو میبرید و حس ضعف شدیدی داشتم .از تخت پایین اومدم
و نگاهی به اطراف کردم.تاریک بود.گوشیمو برداشتم و صفحشو روشن
کردم.بلد نبودم از چراغ قوه اش استفاده کنم بخاطر همین به نور صفحه اش
بسنده کردم
دستم میلرزید و سرم گیج میرفت.
نورو انداختم رو ستاره.غلت زده بود اونور و لب تخت بود.با مکافات جوری
که بیدار نشه کشیدمش وسط تخت ساعت پنج صبح بود!
هوا روبه گرگ و میش و روشنی میرفت
نورو انداختم دور اتاق
خبری از کیان نبود.
ته دلم یه حس بدی اومد.نکنه بازم قهر کنه؟
صدارو خفه کردم...به جهنم که قهر کنه

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#226

دولا دولا و با مکافات از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت راه پله.بزور خودمو
رسوندم پایین .
خوشبختانه از پنجره ها نور کم جون صبح افتاده بود و روشن بود.
از تو جعبه یه تا قرص مختلف دراوردم و خوردم تا سریعتر عمل کنه و دردو
خفه کنه.
کمرم خیلی درد میکرد و حدس میزدم این جلو افتادن بخاطر ضربه ایه که
کیان زد
خدا لعنتت کنه عوضی.
چشمام از درد پر شده بود میخاستم قید پله هارو بزنم وهمونجا بخوابم رو مبل
ولی یاد ستاره افتادم.نمیشد تنهاش بذارم.
با مکافات پله هارو بالا رفتم.در اتاق پیمان باز بود.
با اینکه حالم خوش نبود ولی نمیشد فضولی نکنم.
سرک کشیدم تواتاق
باورم نمیشد!چشمام چهارتا شد
خوابیده بودن کف اتاق
دوتا سراشون پیش هم
پاهای کیان رو صندلی
پاهای پیمان رو تخت
سرشونم روبازوهای هم!!!!!!!
اینا همونایی نیستن که تا دوساعت پیش میزدن تو دهن هم؟!نمیدونستم بخندم یا
از درد گریه کنم

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#227

خوابیدنشون برام خیلی جالب بود!
حسودیم شد!کاش منم یه خواهری برادری چیزی داشتم.
برگشتم تو اتاقمو دوتا پتو مسافرتی دراوردم.
با اینکه با رو فرش خوابیدن فردا هردو بدن درد داشتن ولی لااقل بذار سرما
نخورن!با احتیاط رفتم تو اتاق و روشون پتو کشیدم و درو بستم .
برگشتم تورختخواب دیگه هوا داشت کاملا روشن میشد که قرصا عمل کردن و
دردم کمتر شدوخوابیدم.
با صدای کیان چشمامو باز کردم.
بدنم سست و کرخت بود
+پاشو میزو چیدن صبحـ..
انگار آب پر کرده بودن توگوشم.
یه اصوات نامفهومی ازش میشنیدم اونم بزور!
از تخت پایین اومدم
داشتم میخوردم زمین که دستمو گرفتم به میز
نگامو چرخوندم تار میدیدم و تصویر روبه روم انگار بالا پایین میشد.
کیان ایستاده بود و متعجب منو نگاه میکرد.
یه آن هرچی تو معدم بود چرخید و اومد بالا!
تلوتلو خوران درو دیوارو گرفتم و دویدم سمت

1400/09/18 22:38

سرویس بهداشتی و کل
محتویات معدم بالا اومد.
ابی به صورتم زدم و اومدم بیرون
دیدم بهتر شده بود ولی بازم پاهام یاری نمیکرد.
ستاره ام بیدار شده بود و سرجاش خوابالو درودیوارو نگاه میکرد
کیان بچه رو برداشت و اومد سمتم.
با ترس یه قدم رفتم عقب.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ??
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#228

کم مکث کرد و مظلوم گفت:
فقط میخوام کمکت کنم بریم پایین کاریت ندارم
خیالم راحت تر شد!
بچه رو با یدست گرفت و بازوی منو با یه دست دیگه اش.
به سختی پله هارو پایین اومدیم سر پله ی اخر سیانا با عجله سمتمون اومد و
بچه رو گرفت و نگران پرسید:
چیشده کیان؟
کیان دستشو به کمرم گرفت و گفت:اصلا نمیفهمم هی میخوره تو درو دیوار
سیانا نگران دستی به پیشونیم کشیدو گفت:
تب نداره ولی رنگ به رخش نیس سیا!
نگاش چرخید سمت کیان وگفت:خاک به سرم توچرا اینجوری شدی چرا
گونه ات بادکرده و کبوده؟
کیان منو سمت میزبردو گفت:
قضیه اش مفصله سر فرصت میگم.
برسام نگران گفت:
سیا ببریمش بیمارستان؟اصلا توحال خودش نیس
نمیتونستم لب بزنم و بگم خوبم!
کیان کنارم نشست و گفت:
بذار دولقمه بخوره میبریمش .بشینین شمام صبحونه که نخوردین.خوردین؟؟؟
سر تکون دادن و اومدن سمت میز.سیانا ستاره رو برد سرویس و دست ورو
شسته اورد سر میز

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#229

سیانا:پس مامان کجاست؟
پیمان لقمه ی کوچیکی دستم داد و گفت
مونده خونه ی مریم اینا.مادرش اصرار کرد که بمونه به عنوان یه رفیق
قدیمی.گویا میشناختن همو.
تازه فهمیدم چرا خانم بزرگ دیشب نبود!
سرمو بلند کردم و دست بیجونمو بردم جلو لقمه رو از کیان بگیرم که چشمم
افتاد به بی بی!
به معنای واقعی کلمه مـــــردم!
طرز نگاهش ازصدتا فحش و تهدید برام بدتر بود.ترس توکل وجودم پیچیدو
حالم بدتر شد
چشمام سیاهی رفت و سرم افتاد رو میز...
صداهای نامفهومی دوروبرم میشنیدم.
+این بخاطر قرصاییه که خورده.آرامبخشای قوی ادمو اینجوری مست و بی
جون میکنه گویا سه چهارتایی خورده.
_هزاربار به این بی بی گفتم قرصارو اشتباه پرنکنه تو قوطی.حتما اینم گند
اونه.
سرمو تکون دادم که گردنم درد گرفت و آخ بلندی سر دادم !
+بهوش اومد
تخت پایین رفت.کسی نشست کنارم.
آروم چشماموباز کردم.نگاهم گره خورد به چشمای وحشیش
هیچ حسی پیدا نبود.
هیچی!
+بهتری؟
تازه به خودم اومدم
_من کجام؟چیشده؟

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#230

ابروهاش بالا رفت وگفت:
یعنی یادت نیست؟!
با گیجی نگاش کردم
نگران جهت نگاشو عوض کرد و نگاه منم چرخید.
اقای مهرداد بود.لبخند مهربونی زدوگفت :
خوبی خانم

1400/09/18 22:38

کوچولو؟
پلک زدم
روبه کیان گفت :نگران نباش اون تایمی که اثر قرص تو تنش باشه رو شاید
یادش نیاد چون بین خواب و بیداریه و توهم.
کیان سری تکون دادو روبه من گفت :چنتا قرص خورده بودی؟
اروم زمزمه کردم :سه تا
عصبی گفت:چرا روبستشو نگاه نکردی ببینی چیه بعد بخوری
مظلوم گفتم :نوشته بود مسکن
نگاه عصبیشو چرخوند سمت در.
نگاه کردم.بی بی بود.صحنه های دیروز اومد جلوی چشمم
بی توجه به چشم غره ی کیان گفت:
آقا باید حرف بزنیم
قشنگ حس کردم رنگ از رخم پرید!
اینقدر خیره به دهن بی بی موندم که نفهمیدم دکتر مهرداد کی خداحافظی
کردورفت!
اونم کوچکترین نگاهی بمن انداخت و توجهش به کیان بود و دنبال یه
فرصت که حرف بزنه.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

1400/09/18 22:38

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#231

به سختی رو تخت نشستم دردم کم بود ولی بدنم بیحس و بی جون بود
پیمان بی هوا خودشو پرت کرد تو اتاق و روبه کیان گفت:
باز چیشده پسر؟چرا ایسل تواین وضعه؟
کیان جفت دستاشو بالا برد و گفت:
هیس شلوغش نکن.اشتباهی قرص خورده ضعف داره.
پیمان ارومتر نزدیکم شدو نشست لب تخت:
خوبی دختر؟چیکارمیکنی توبا خودت؟
لبخندی به مهربونیش زدم وگفتم:
خوبم چیزیم نیست!
نگاهی به کیان کرد و هردو به چهره ی داغون همدیگه خندیدن.
بی بی گفت:
آقا میشه حرف بزنیم؟
حس میکردم دارم خفه میشم.استرس شدیدی گرفته بودم.
هردو ساکت به بی بی خیره شدن.
بی بی خیلی بدجنس بمن نگاه نمیکرد و نادیده ام میگرفت!
کیان نشست لب تخت وگفت:
بگو میشنوم؟
سیانا و برسام تقه ای به در باز اتاق زدن و اومدن تو.
بی بی نطقش باز شد:
آقا دیروز که شما نبودین نوه ی خواهرم برای حساب کتاب اومد.
اخه بدهی داشتیم بهش بابت اون مدتی که اینجا کار میکرد.
کیان دستی زیر لبش کشید و با چشمای ریز شده گفت :خب؟
بی بی نگاهی بمن کرد و گفت:
ولی ایسل خانم کتکشون زدن و از عمارت انداختنشون بیرون.
دختر بیچاره اصلا انتظارشو نداشت

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#232
داشتم شاخ درمیاوردم.بیچاره؟!
سمیرا؟!
غیر ممکنه!
بی بی چطور تونست همچین حرفایی بزنه؟!
کیان نگاهش عصبی بود و دستاشو مشت کرده بود.نگاهشو دوخت بمن.
با لکنت گفتم:د...دروغه...ب..بخدا من اینکارو نکردم...
عصبی از رو تخت بلند شد و گفت:
معلوم میشه خانم خانما.
از در اتاق بیرون رفت و داد زد که همه ی خدمه بیان بالا.
برگشت تو اتاق.
ملتمس به پیمان خیره شدم.دستمو که رو تخت بود گرفت و با انگشت شصتش
نوازش کرد.
دقیقه ای بعد همه ی خدمه داخلی عمارت بالا بودن.
کیان دستاشو کرده بود تو جیبش و طول و عرض اتاقو متر میکرد:
خب بی بی .یبار دیگه تعریف کن؟
بی بی با آرامش تمام صحنه هارو به نفع خودشو سمیرا تعریف کرد و گفت:
الانم اینجاست منتظر اجازه ی شماست که بیاد داخل.
واقعا چه دادگاه منصفانه ای تشکیل داده بودن!
بزور نفس میکشیدم.
کیان کلافه و عصبی بود
نگام نمیکرد!
حتی نگاه نمیکرد که با نگاهم التماس کنم باور نکنه!
اجازه رو صادر کرد و سمیرا اومد تو

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#233

با دیدنش ماتم برد!!!!
گونه اش کبود و متورم بود وکنار لبش زخمی شده بود.
یه پاشو میکشید ولنگ لنگان راه میرفت!
من اگه ده برابر حالام بودمم نمیتونستم دراین حد بزنمش!
ناخونامو فرو کردم تو دست پیمان.
زیرلب گفت:
توچیکار کردی ایسل؟چیکارکردی؟...
زبونم نمیگرفت حرف بزنم و بگم کار من نیست!بگم من فقط

1400/09/18 22:46

یه سیلی زدم
همین!
کیان نگاهی به سرتاپای سمیرا کرد که با گریه ایستاده بود.
روبه خدمه گفت:
خب؟شما حرفای بی بی رو تائید میکنید؟
چند نفری سر تکون دادن و چند نفری سکوت کردن!
فکرشم نمیکردم اینقدر از بی بی بترسن!
زیبا با چشمایی به اشک نشسته نگاهم کرد و سرشو به مخالفت تکون داد.
کارد میزدی خون از کیان درنمیومد!
دستاشو چنان مشت کرده بود که فکر میکردم رگای رو دستش هرآن پاره
میشه.
غرید:
پس ایسل این خانمو به این روز انداخته درسته؟؟؟
همه سر تکون دادن جز زیبا!
کیان عصبی گوشیشو دراورد و یچیزیو پلی کرد:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#234

کیان:بله؟!
+آره من بچه ی پایین شهرم.سروکارمم با ساقی ومعتادودزدوقاتل بوده.پس
مواظب خودت باش دختره ی *** ...
صدای ما بود!
یعنی!
یعنی کیان کل مکالمه ی اونروزو شنیده!
اشکامو از رو صورتم کنار زدم و لبخندی رو لبم نشست
همه با دقت گوش میکردن و رنگ به رخ بی بی و سمیرا نبود.
ازخوشی دلم میخواست پای این مرد مغرورو ببوسم!
با آرامش ایستاد و تک به تک همه رو برانداز کرد که ازترس قالب تهی کرده
بودن.
جلوی سمیرا رفت و با دست چونشو آورد بالا،
وبی توجه به اینکه بقیه ام دارن میشنون و میبینن گفت:
توخیلی خوب بلدی فیلم بازی کنی!
مثل همون موقع که سعی میکردی
خودتو قالب کنی!!!!
ولی حنات رنگی نداره دیگه برام!
همهمه ی میون جمع افتاد و بحث مربوط به این دختر بود.
کیان با ارامش دستی زیرلبش کشیدوگفت:
حالا که تا اینجا اومدی حیفه دست خالی بری
وبی هوا چنان توگوشش زد که برق از سرم پریدو سمیرا نقش زمین
شد.هیـــــن بلندی گفتم که پیمان دستپاچه برگشت سمتم و منو کشید توبغلش.
بی بی که فکرمیکرد میتونه بحث پیمانو پیش بکشه با دیدن اون صحنه و
خونسردی کیان کاملا باخت.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#235

یه عالمه ام اشانتیون دارم که باید باخودت ببری!
وبا دست به خدمه اشاره کرد
همتون اخراجید جز زیبا که دروغای بی بی رو تائید نکرد.
لبخندی زدمو سرمو رو شونه ی پیمان گذاشتم.
همه به التماس افتادن.
آقا خواهش میکنم مارو از نون خوردن نندازید...
آقا غلط کردم به بزرگی خودتون ببخشید...
آقا بی بی اغفالمون کرد توروبه خدا مارو آواره نکنید...
کیان کلافه دستی توهوا تکون دادوگفت:
بسه بسه!
پاشین جمع کنین همتون گورتونو گم کنین تا زنگ نزدم مامور بیاد جمعتون
کنه.
احمق واقعی شماهایید که افکارتون اینطور بیماروسسته.
روبه پیمان گفت:
زنگ بزن پژمان بیاد اینارو جمعشون کنه بریزه پایین حوصلشونو ندارم.
اروم دست کشید رو سرم
داشتم آب میشدم از خجالت.
پیمان و برسام که

1400/09/18 22:46

انگار یچیز کاملا عادی دیده باشن بی تفاوت برخورد کردن
ومشغول بیرون کردن خدمه شدن
سیانام لبخندی زدو بیرون رفت
تنها نگاه،نگاه پراز نفرت سمیرا بود که روما زوم شده بود!
به محض بیرون رفتنشون کیان گفت:
برای بیشتر چزوندنشون لازم بود. داد

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#236

و ازجا بلند شدوازاتاق بیرون رفت!من موندم و حس داغونی تو وجودم و
صدایی که مدام تو سرم اکو میشد:
هیچ کدوم از کاراش بخاطرخودت نیست...
بغض تلخی به گلوم چنگ میزد.
اما نباید میذاشتم بشکنه.
ازجام پاشدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی.آبی به سرو روم زدم و اومدم
بیرون.
لباسامو عوض کردم و نشستم رو تخت که تقه ای به در خورد و خانم بزرگ
اومد تو.
نگران جلواومد وهول گفت:
چیشده دخترگلم؟چه بلایی سرت اومده باز؟الهی بمیرم برات .حالت خوبه؟
با آرامش گفتم :خوبم مادرجون نگران نباشید !
نفس راحتی کشیدوگفت:
سیانا تعریف کرد که صبح چیشده.
حالاتوبگو بینم دیشب چه اتفاقی افتاده؟
این چه سرووضعیه پیمان و کیان ساختن برای هم؟
با لبخند و اروم اروم کل حوادث دیشبو براش تعریف کردم.
هنوز نتونسته بودم کناربیام که پیمان واقعا از آشناهای ماست و منم کسیو دارم!
خانم بزرگ بعدشنیدن ماجرا عین من توبهت بود و داشت جریانو هضم میکرد!
یکم که گذشت منو به سینه اش فشردوگفت:
خیلی خوشحالم!باشناختی که من ازپسرم پیمان دارم میدونم دیگه تا آخر عمر
پشتته مثل کوه!
ته دل خودمم قرص شده بود!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#237

راستی مادر جون قضیه ازدواجشون چیشد؟چرا دیشب نیومدین؟نظر خانواده ی
مریم چی بود؟
خانم بزرگ گفت:
مگه میشه کسی دست رد به سینه ی پیمان من بزنه!ازخداشونم هست که کسی
مثل پیمان دامادشون باشه!بله رو گرفتم حالا باید یبار دیگه دسته جمعی و
رسمی با خود پیمان بریم...
دیشبم مادر مریم زهره خانمو شناختم وقتی همراه سیامک خان از شهرستان
اومدیم تهران یکم ازادتر شدم و تونستم درس بخونم.بازهره ام تودانشگاه آشنا
شدم.
دیشب همو شناختیم اصرار کرد که بمونم و بریم سر صندوقچه هاوآلبومای
قدیمیشو زمان دانشگاهمون.
گذشته روچک میکردیم مادر...
بوسه ای رو گونه اش گذاشتم.
با لبخند نگاهم کردوگفت:
خب دیگه پاشو بریم پایین یفکری به حال شکم هامون بکنیم ازامروز تا خدمه
ی جدید بیان زیبا دست تنهاست گناه داره طفلی.
سرخوش ازجام پاشدم.میخواستم سرگرم باشم و به گذشته ی تلخ و حال وروز
شومم فکر نکنم.
سیاناام ستاره رو خوابونده بود پیش ما اومد و پایین رفتیم.
تا ناهارمون اماده شه یکم طول کشیدو صدای غرغرای کیان بلند شد ولی
کلی خوش

1400/09/18 22:46

گذشت.به شوخی و خنده!
منم تونستم یکم از چیزایی که مادرم یادم داده بود بپزم خوراک سینه ی مرغ و
یسری چیز دیگه که سرمیزم حسابی ازش استقبال شد!
بعد تموم شدن ناهار ظرفارو جمع کردیم ولی زیبا به شدت مانع شدو گفت تنها
میشوره و همینکه توپختن غذاام کمکش کردیم لطف زیادی بوده.
طفلی میترسید کیان عصبی بشه دعواش کنه میدونم دیگه!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#238

نشستیم توپذیرایی که
خانم بزرگ گفت:
دیگه کم کم باید آماده بشید.باید چندروزی وقت بذاریم و مفصل بریم خرید
واسه عقدو عروسی.
پس فرداشبم مهمونیم خونه ی آقای رستمی.
سقلمه ی به سیانا زدم وآروم گفتم:
آقای رستمی کیه؟
ریزریز خندیدوگفت:پهلوم سوراخ شد بابا یواش!بابای مریمه دیگه!
ابروهام بالا رفت و آهانی گفتم.
پیمان حرف نمیزد ولی به وضوح میفهمیدم چقدر خوشحاله و تاچه حد مریمو
دوسداره.
اونجوری که از رفتارای پژمان و زیبا بو برده بودم اونام اره...

"دوروبرم پراز رابطه های دونفره بود!
آشکارو یواشکی بودنش فرقی نداشت ولی همه یه زندگی عادی داشتن.
این میون فقط من بودم که تمام سختی ها و غیرممکن ها
رو سرم ممکن شده بود!..."
نیشگونی از بازوم گرفته شد.نگاهم چرخید سمت جمع.همه موشکافانه نگام
میکردن!
انگار حین ارتکاب جرم گرفتنم!!!
خانم بزرگ گفت:
حواست کجاست مادر چندبار صدات کردم.توکه یارت روبه روته توفکر چی
هستی...
"گاهی آدم ها دل تنگ میشن نه برای کسایی که ازشون دورن!بلکه برای
اونایی که بهشون نزدیکن واین دل تنگی خیلی سخت تره..."

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#239

لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود نشست رولبم ونگاهی به کیان که آرنجش
رو دسته ی مبل بود و دستش به چونه اش بود کردم.
روبه خانم بزرگ گفتم:
ببخشیدمادر جون یلحظه حواسم پرت شد متوجه کلامتون نشدم.
لبخندی رو لبش نشست و گفت:
چیز خاصی نبود فقط داشتم میگفتم برای پس فرداشب آماده باشی.
که ان شاالله بعد مشخص شدن قرار عقدوعروسی پیمان جفتشونو باهم داماد
کنم.
دوتا پسر دارم شیر مرد.دوتا عروس میارم پنجه آفتاب...
برسام با لب و لوچه ای آویزون گفت:
منم که قرمه سبزی...
صدای خنده ی جمع بلند شد.نگاهم کشیده شد سمت کیان!اونم میخندید!چقدر
خنده بهش میومد!
چیزی به دلم چنگ زد.دستی به گلوم کشیدم و نفسی بیرون دادم .کاش بد نبودی
کیان...
اونوقت شاید میتونستم دوست داشته باشم لعنتی ولی حالا چیزی جز نفرت تو
وجودم نیست...
بعد ازچای هرکی رفت سرکار خودش.به تمام اصرار های سیانا برای رفتن به
خرید دست رد زدم.با اینکه تواین مدت چیزی جز حیاط وباغ این عمارت ندیده
بودم ولی رغبتی به

1400/09/18 22:46

خرید کردن نداشتم.
رفتم تو اتاقم و زل زدم به درختای سربه فلک کشیده ی عمارت.
همشون سبز بودن و میوه داشتن!
فصل فصل میوه دار شدنشون بود.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#240
تصمیم گرفتم یسر به باغ بزنم.
یه شال بافت سه گوش رو شونم انداختم و زدم بیرون.احتمالا همه خواب بودن
ولی از اتاق کار کیان صدای صحبتاشون با پیمان و برسام میومد.بحث
کاری بود.
توجهی نکردم.خواستم به کیان بگم ولی بیخیال شدم.تو باغم دیگه سفرقندهار
که نمیرم بهش خبر بدم.
گوشیمو برداشتم و راهی شدم.دیگه داشت عصر میشد و هول و هوش ساعت
4 بود.
توباغ چرخی زدم و تا حد ممکن از رفتن به انتهاش خود داری کردم.اون سگ
وحشی حتما هنوز اونجاست.درخت توت سیاه چشمک میزد.به زور آویزون
شدن یه مشت گنده چیدم و نشستم زیردرخت.
با صدای فریاد کیان چشمامو باز کردم.
نگاهمو چرخوندم.هین بلندی کشیدم و از جام پریدم و خودمو تندتند تکون دادم.
گوشیم افتاد رو زمین برداشتم کردم تو جیبم و دویدم سمت عمارت.
هوا تاریک بود .
خدایا چرا خوابم برد کیان میکشتم.
چند نفری وایساده بودن جلوی عمارت و کیان کلافه چند متر جلوی پله
هارو رفت وامد میکرد و داد میزد:
باید پیدا شه.بایــــــــــد پیداش کنین.میفهمین؟
رنگ ازرخم پرید!حتما فکر کرده فرار کردم.
اروم جلو رفتم زیر نور که رسیدم همه دیدن.برگشتن سمتم.
کیان یکم مات نگام کرد و باحرص حمله ور شد سمتم.
یه قدم برداشتم عقب که جری تر شد.
عقب عقب رفتم گوشیم افتاد تو چمنا

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

1400/09/18 22:46