The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

??????

✅ #سیاست_های_زنانه

#‌زندگی_با_مادرشوهر


?اگه جزو اون عروس هایی هستین که با خانواده همسرتون توی یه ساختمون زندگی میکنین یه چیزی رو باید براشون جا بندازین و اونم اینه که قرار نیست هر وقت خواستن بلند شن بیان خونه شما و یا هر مهمونی که اومد خونشون، شما هم پاشین برین اونجا...


?مثلا زنگ میزنن میگن فلانی اومده اینجا، شما هم بیا، اگر این مسئله اذیتتون میکنه یه بهونه ای بیارین مثلا الان خسته این، شوهرتون خوابه، بچه درس داره و... و 10 دقیقه برین با لباس مهمونی بشینین و بعدش برگردین.


?کم کم متوجه میشن و بی خیال شما میشن. اگه هر مهمونی خونشون میاد بعدش مستقیم و بدون دعوت میاد خونه شما سعی کنین اون ساعت حموم برین، خونه نباشین و... بالاخره باید متوجه بشن که خونه شما هم برای خودش حریمی داره و از خونه مثلا مادرشوهرتون جداست.


❌❌البته حواستون باشه بی احترامی نشه هاااا.


#حرف_دلم

1400/09/19 06:49

??????

✅ #سیاست_های_زنانه

#مفید_ترین نکاتی که هر زنی باید انجامش بده

❣ به خواهرشوهر و مادرشوهرتون به چشم یه زن نگاه کنید و بدونید اونا هم سختی های یه زن رو دارن. همیشه یادتون باشه اونم خانواده داره

❣ از همسرتون پیش کسی بدگویی نکنی

❣وسایل سنگین و خودتون بلند نکنید و همیشه حس مرد بودن و بهش بدید

❣به همه صریح بگید شوهر و زندگیتون و دوس دارید.

❣ مردا دوس دارن باهاشون مث پادشاه رفتار شه

❣مردا دوس دارن شکارچی باشن و شما شکار .

❣ انتقاد مستقیم نکنید . مثلا بگید فلانی این کار و کرد به نظرت بد نیست؟

❣ وقتی از شوهرتون راضی هستین به این فک کنید که پدر و مادرشون اون و تربیت کردن پس با خانوادش خوب باشید

❣خونه مادر شوهر اروم آروم کار کنید

❣ پیش همسرت از هیچچچچ زنی تعریف نکنید.


#حرف_دلم

1400/09/19 06:50

?‍♀️??‍♀️??‍♀️?
#قرص_ضد_بارداری
✅وقتی زن حامله می شود در سراسر دوران حاملگی بدنش هورمون هائی ( مواد شیمیائی مخصوص ) می سازد که از تخمک گذاری ( اوولاسیون ) او جلوگیری می کند . دانشمندان توانسته اند مواد شیمیائی نظیر این هورمون ها را بسازند و قرص های ضد حاملگی از همین مواد درست شده است . اگر این قرص ها بر طبق دستور مصرف شود ، از حاملگی زن جلوگیری می کند .

?قرص ضد بارداری چگونه عمل می کند ❓
هورمون های موجود در قرص ها مانع تخمک گذاری در تخمدان های زن می شود و اگر تخمک وجود نداشته باشد زن نمی تواند حامله شود .

?قرص های ضد حاملگی تا چه حد موثرند❓
این قرص ها از هر روش و وسیلۀ دیگر موثرترند . اگر شما مطابق دستور ، قرص بخورید مسلما حامله نخواهید شد .

?آیا واقعا این قرص ها بی ضررند❓
آری ، علاوه بر این ، معاینۀ اولیه ای که پزشک از مریض می کند بی ضرر بودن آن را کاملا تضمین می کند . عوارض فرعی که احیانا پیش می آید خیلی کمتر از عوارض حاملگی است .

?چرا باید قبل از خوردن قرص ضد بارداری ، پزشک از زنان آزنایش زنانه به عمل آورد ❓
پزشک باید مطمئن شود که همۀ اندام های دستگاه زنانۀ زنی که قرص می خورد سالم است .
بدین جهت از شما امتحان تشخیص سرطان ( پاپ اسمیر ) می کند و یا ممکن است پستان ها را برای همین منظور معاینه کند و یا دستور آزمایش خون بدهد . پزشک سوالات مختلفی از شما خواهد کرد تا اگر شرائطی مانع خوردن قرص باشد از دادن دستور قرص خودداری کند . آزمایش و سوالات پزشک به خاطر اطمینان و سلامت خود شماست .

?آیا همۀ زن ها می توانند قرص بخورند ❓
بیشتر زنانی که در سن باروری هستند می توانند قرص بخورند . اگر شرائطی مانع قرص خوردن شما باشد پزشک تان آن را به شما خواهد گفت .

?اگر خواسته باشم بچه دار شوم چه کنم❓
خوردن قرص را ترک کنید ، به همان وضعیتی که قبل از مصرف قرص داشته اید ، بر خواهید گشت .

?اگر به خاطر بچه دار شدن خوردن قرص را ترک کنم ، چقدر طول خواهد کشید که حامله شوم ❓
بیشتر زن ها در اولین ماه و تقریبا همۀ زنان در پایان سه ماه پس از ترک قرص حامله می شوند ولی اگر شش ماه گذشت و حامله نشدید با پزشک خودتان مشورت کنید
#حرف_دلم

1400/09/19 06:51

سلام خانوما صبح آدینتون بخیر

1400/09/19 07:35

پرستاری، سایه سفید محبت است در کالبد دلسوزان پاک دل
ولادت حضرت زینب کبری و روز پرستار بر شما مبارکباد
#حرف_دلم

1400/09/19 07:39

اسکار عاشقانه‌ترین تهدید
میرسه به وقتی که چشماشو ریز میکنه
سعی میکنه خندش نگیره
بعدم با جدیت تمام بهم میگه
درستت میکنم!?❤️‍?‌ ‌ ‌ ‌‌
#عشق
#حرف_دلم

1400/09/20 15:50

‌ ‌


دوست داشتن این نیست که سلفی بندازید
دوست داشتن این نیست که لباس ست کنید
دوست داشتن این نیست که صبح تا شب حال کنید
دوست داشتن این نیست‌که صداتو بلند کنی
دوست داشتن اینه که وقتی نبود قلبت تند‌تند بزنه
دوست داشتن یعنی احترام، اعتماد، محبت، وفاداری
یعنی دنیای هم
یعنی لطفا «باش» همیشه ?✨♥️•


‌ ‌#حرف_دلم

1400/09/20 15:51

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#241

نمیدونستم چیکار کنم از ترس عقب میرفتم ودرعین حال میدونستم میگیرتم و
اگه بگیره حسابم با کرام الکاتبینه!
ولی جرات ایستادنم نداشتم.
داد کشید:
کجا بودی دختره ی احمــــــــــق؟؟؟؟
زدم زیر گریه!!!
با تته پته گفتم:ب...بخدا ...بخدا تو باغ...خو..خوابم برده بود زیر..درخت
انگار هیزم تو آتیشش گذاشتم!دویید سمتم و داد زد:
احمق روانی این همه آدم مچل توان بری بکپی زیر درخت اینا دنبالت بگردن
تواین شهر درن دشت؟
با هق هق دویدم سمت باغ
تاریک بود و بزور جلومو میدیدم گوشیمم افتاد اونجا لعنتی
کیان داد زد:
وایسا ایسل بخدا دستم برسه بهت قیمه قیمه ات میکنم.
تودلم گفتم خب *** جون ازهمین میترسم واینمیستم دیگه!
ولی فقط تودلم!
بلند بگم مرگم قطعیه
سه چهاربار گیر کردم به شاخ و برگ و سکندری خوردم.
اونم با اون هیکل ناجوانمردانه میدوید سمتم.
برگشتم ی نگا کردم فاصله اش زیاد بود.
دوباره داد زد:
آخه کجا داری میری جهنمم بری میگیرم برت میگردونم عین بچه ی آدم وایسا
بدتر نرین به اعصابم
میخواستم ولی جرات نداشتم!!!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#242

دیگه داشتم میرسیدم ته باغ.
برگشتم فاصله رو ببینم که پام گیرکرد به یچیزی و نقش زمین شدم.
چنان دردی تو زانو و مچ پام پبچید که نمیتونستم پاشم!
کیان نزدیک شدو دست به جیب نگاه تحقیر آمیزی بهم کردوگفت:
کجا با این عجله؟بودی حالا؟
چند قدم دیگه نزدیک شد
:که حالا بازیت گرفته در میری آره؟!
دلم میخواست جیغ بزنم پیمانو صدا کنم تا منو ازدست این دیو دوسر بیرون
بکشه ولی انگار حنجره نداشتم
با حس نفسای ممتدی پشت سرم غالب تهی کردم!نمیتونستم برگردم یا بلند
شم.کیان نزدیکم ایستاده بود.
با یاداوری روزی که سگه بهم حمله کرد قلبم از تپش ایستاد.
به پهنای صورت اشک میریختم و ملتمس زل زده بودم به کیان.
از فرط ترس و دویدن زیاد به نفس نفس افتاده بودم.
نفسا نزدیک تر شد و از ترس و حال چندشی که تو تنم پیچید صورتم جمع شد.
کیان همچنان با پوزخند ایستاده بود.
پوزه ی سگ از پشت خورد به کتفم!!!
از ترس پریدم بالا و جیغ زدم.
سگه ام اومد جلوم با زبون بیرون اومده از حلق و بزاق کثیف دهنش که
درحال شره کردن بود نزدیک تر میشد
زجه زدم:غلط کرررررردم
دیگه سمت باغ نمیییییام
بخدا بی اطالعتون دیگه جایی نمیییییییرم
آقا توروخدا نذارین نزدیکمممم شهههه من ازش مییییترسم

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#243

کیان خنده ی هیستیریکی کردو گفت:
فعلا که اون ازت خوشش اومده ببین چه اشتیاقی نشون میده برات!!!
ممتد جیغ میزدم و التماس میکردم سگه

1400/09/20 16:22

تو یه وجبیم بود و در مرز سکته کردن
بودم که کیان دستی تکون دادو گفت:
جک کافیه بکش کنار پسر
سگ وحشی مطیعانه سر تکون داد و عقب رفت!!!
خشکم زد
صحنه ی اونروز تو باغ اومد جلوی چشمم
سگه اومد روم...
داشتم ازحال میرفتم...
صدای کسیکه سگو ازم دور کرد
نگاه کردم به کیان خیره شده بود به حقارتم!!!
یاد دونفری افتادم که پشت در اتاق حرف میزدن.
کیان و پیمان!
پیمان گفت :تو میدونستی جک ته باغه
کیان:ولی فقط میخواستم بترسونمش...
یعنی!
اون بارم کار کیان بود!
اون بارم عمدی بود!
باورم نمیشد!هر روز بیشترازاین مرد متنفر میشدم!
بازوموگرفت و بایه حرکت بلندم کرد و کشید دنبال خودش.
مثل جوجه اردک دنبالش دویدم تا جلوی عمارت.
سه قدم من برابربود با یه قدم اون!مجبور بودم بدوام تا بازوم کنده نشه!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#244

خانم بزرگ و بقیه نگران ایستاده بودن جلوی در عمارت.
پیمانم گویا تازه رسیده بود که برسام داشت اروم چیزی رو بهش توضیح میداد
اونم لباساش رسمی بود وکیفش دستش بود.
اگه پیمان میرسید نمیذاشت کیان اذیتم کنه ولی نرسید...
خانم بزرگ و بقیه با دیدنم به همهمه افتادن
خانم بزرگ:خداروشکر مادر دلمون هزار راه رفت اخه چرا بیخبر میری؟
کیان پرتم کرد جلو وگفت:
خانم رفته پیک نیک وسط باغ خوابیده منم 15 نفر اجیر کردم کل سوراخ سمبه
های شهرو بگرده
عصبی رو به پژمان گفت:
زنگ بزن بهشون بگو پیدا شد نگردن پولشونم فردا بده
بعد از میون بقیه رد شدورفت داخل عمارت.
سیانا گوشیمو سمتم گرفت وگفت:
روزمین بود برش داشتم چیزیش نشده سالمه.
ازش گرفتم و رفتیم داخل.
یجوری راه میرفتم که نخورم به جایی!
خانم بزرگ خواست بغلم کنه که چند قدم رفتم عقب
متعجب خیره شدن بهم!!!
آروم و سربه زیر گفتم:
نفس سگه خورد بهم حس میکنم کثیفم .ببخشید
سوتفاهم که برطرف شد لبخندی رو لب همه نشست.
خانم بزرگ گفت:عب نداره مادر بیا برو یه دوش بگیر خیالت راحت میشه.
زود بیا که وقت شامه!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#245

پژمان تلفنش تموم شد وبه پیمان گفت:
اطلاع بدید که مرخصشون کردم.
پیمان سر تکون داد و پژمان رفت !
این پولدارام کل حرفاشون با خدمه درحدهمین سر تکون دادنه!
بقیه رفتن سر کاراشون منم با اخرین سرعت لباس برداشتم و چپیدم تو حموم.
اینقدر خودمو شستم که حس میکردم پوستم از بین رفت !
کف حموم به کل خون بود.نباید تواین موقعیتم میومدم حموم ولی اونجوری ام
نمیشد با نفس اون سگ بمونم که.
لعنت بهت کیان عوضی.
یروز بیچارت میکنم قسم میخورم اینکارو میکنم.
با بدبختی از حموم بیرون اومدم و موهامو خشک

1400/09/20 16:22

کردم.بعداز اطمینان از لباسم
رفتم پایین.مشغول چیدن میز بودن.سرعتمو بیشتر کردم ورفتم کمکشون.
مردا نشسته بودن اونطرف و سیانا وزیبا مشغول چیدن میز.
خانم بزرگم گویا غذاهارو میکشید.
مشغول گذاشتن دستمال و قاشق بودم که سیانا اروم وبدون اینکه نگام کنه یا
جلب توجه کنه گفت:
نبودی حال کیانو ببینی!بدجور قاطی کرده بود
اروم گفتم:
بله.از اخلاق گلشون مستفیضم کردن
ریز ریز خندید وگفت:
جدی میگم دیوونه.بدجور دنبالت بود انگار یه تیکه از خودشو گم کرده.
نگام چرخید سمتش.
نگاهش به برگه های روبه روش بود که برسام یچیزیو روش توضیح میداد
ولی حواسش انگار جای دیگه بود.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#246

بی اهمیت شونه ای بالا انداختم و گفتم:
حقشه.ستاره کجاس؟
به بازوم زدوبا شوخی گفت:
هی عمو!مثل اینکه داداشمونه ها!
ابروهامو با تعجب دادم بالا و گفتم:
ببخشید!
بدجنس خندید وگفت:
شوخی کردم.ستاره ام تو اشپزخونه س کنار مامانم.
سری تکون دادم.
سیانا دستاشو بهم کوبیدوگفت:
آقایون کار دیگه بسه پاشین دستاتونو بشورین بیاین سر میز.
زود تند سریع.
هرسه از جا پاشدن و اومدن.
تاجایی که ممکن بود سعی میکردم جلوی چشم کیان نباشم!
همه نشستیم سر میز و مشغول خوردن شدیم.دل درد داشتم و همون دوسه تا
قاشقم به زور خوردم و بیشتر خودمو سرگرم ستاره کردم.
با حس سنگینی نگاهی برگشتم
کیان زل زده بود بهم!
با تلاقی نگاهمون سریعا سرشو پایین انداخت و مشغول بازی با غذاش شد.
نگاهی به بقیه کردم که برسام لبخند شیطونی زد و چشمکی حواله اش کرد.با
ابرو اشاره کرد به کیان.
از خجالت گر گرفتم!
سریع برگشتم سمت ستاره و مشغول غذا دادن بهش شدم

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#247

خانم بزرگ دهنشو با دستمال پاک کردوگفت:
فردا شب مهمون آقای رستمی هستیم.ساعت 5 راه میفتیم هر خریدی که دارید
صبح انجام بدین راس ساعت 5 تو حیاط باشید.کارتونم تعطیله واشاره ای به
پیمان و برسام و کیان کردوگفت:
علی الخصوص شما سه تا
برسام دستاشو بالا گرفت وگفت:
اصال من از همین الان مرخصی ام تا پس فردا.
پیمان زد پس کله اش وگفت:
از کوچکترین فرصت واسه در رفتن اززیر کار استفاده کنا.
همه خندیدن.بعداز شام برگشتیم به اتاقامون.
هنوزم از تنهایی با کیان میترسیدم.
بعدمسواک وعوض کردن لباساش رفت رو تخت و درحالیکه
ساق دستشو عمود کرده بود رو چشماش بی حرکت دراز کشید.
لباس خواب پوشیدم و رفتم مسواک زدم ک
برگشتم .
تکون نمیخورد و نفس هاش منظم بود.
چراغ خوابو روشن کردم و چراغ اتاقو خاموش.
با فاصله زیاد خودمو زدم به خواب
رفتارم دست خودم

1400/09/20 16:22

نبود.خجالت میکشیدم!

خون به صورتم دوید!یعنی بیدار بوده؟

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#248

پاشو کوچولو میدونم بیداری!!!
اووووووف .این بشر چرا همیشه میفهمه؟
تودلم خودمو لعنت کردم ولی کم نیاوردم که به روم بیارم بیدارم!!!
سمت کمد رفت و حوله برداشت و گفت:
باشه بابا فهمیدم خوابی!
پاشو برو پایین ببین بقیه چی تدارک دیدن واسه شب .
بازم به روی مبارک نیاوردم!
زیر چشمی نگاش کردم.
خندید
سری تکون داد و رفت!
با بسته شدن در اتاق پاشدم سیخ نشستم سر جام.
واییییییی چه گندی زدم
اون از دیشب اینم الان .
عین غشیا خودمو با صورت پرت کردم تو بالش.
از دست خودم عصبی بودم.
کلاففه ازجام پاشدم و دستورومو شستم.نمیخواستم دوباره با کیان روبه رو
بشم تیکه بارم کنه!
لباسی عوض کردم و رفتم پایین.
دوسه نفر ایستاده بودن و خانم بزرگ اون سمت پذیرایی سوال جوابشون
میکرد.
ستاره ام بلند بلند گریه میکرد و سیانا با حالت زاری چنگ زده بود توموهاش
و کم مونده بود گریه کنه!
جلو رفتم وسلام کردم
سیانا سر تکون داد وستاره بغ کرده و با لبای آویزون و چشمای اشکی نگام
کرد

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#249

با تعجب گفتم:
چیشده سیانا،؟
با حالت زاری گفت:
گنجشک میخواد
چشمام شد چهارتا.اندازه ی پیاله!
جانممممم؟؟؟؟چی میخواد؟؟؟؟
سیانا با حال گریه چنگ زد توموهاشو گفت:نیم ساعته دهنشو به طول و عرض
دومتر باز کرده و جوجو میخواد.
برسامم فرار کرد
هرچی تلاش کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پقی زدم زیر خنده.
اونقدر بلند خندیدم که خانم بزرگ و چند نفری که پیشش بودن برگشتن سمتم.
دیگه داشت اشکم درمیومد از شدت خنده.
ستاره منگ و بغ کرده و سیانا عصبی و متعجب نگام میکردن.
صدای کیان از پشت سر باعث شد ساکت بشم.
+چه عجب ماخنده ی شمارم دیدیم.گریه ی اون بچه اینقدر خنده داره؟
برگشتم سمتش.اتفاق چندلحظه پیش کامل یادم رفته بود.
با صورتی کبود و لپایی باد کرده سرمو به تائید حرفش تکون دادم.
خندش گرفت.
محو خندش شدم!!!
از خودم بیخود زل زدم بهش!
که با صدای فریاد وگریه ی ستاره بخودم اومدم و برگشتم سمتش.
سیانا سرشو میکوبید به میز و صدای گریه ازخودش درمیاورد
ستاره رو بغل کردم و از رومیز بلندش کردم وگفتم:
بریم گنجشک بیاریم
ساکت شد!
به معنای واقعی کلمه حلقشو بست!
درمقابل چشمای مبهوت همه با هم از عمارت بیرون رفتیم .وگویا بقیه ام به
آرامش رسیدن که هیشکی دنبالمون نیومد!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#250

از پله ها پایین رفتم و گفتم:
خب.قبل اینکه جوجو بگیریم بگو ببینم میخوای چیکار؟
با پشت دست

1400/09/20 16:22

اشکاشو پاک کردوگفت:
جوجو دوشدالم.توقفس نگهش میدالم بلا خودم
باتعجب گفتم:
هرچی دوسداشتی باید بندازیش تو قفس نگهداری برا خودت؟!
دستاشو دور گردنم حلقه کرد وگفت:آله.تولم دوشدالم ببل چلدم
خندیدم وگفتم:
کی یادت داده که هرچی دوسداشتی و به دست بیاری و به زور نگهش داری؟
دماغشو بالا کشید و گفت:
دایی ژونیم
ایستادم.زل زدم به چشماش
چقدر شباهت داشت به کیان!
بوسه ای رو گونه اش گذاشتم وگفتم:
خب تو میدونی که این کار بدیه؟هیشکی دوسنداره بهش زور بگن.حتی
جوجوها.
گوشه ی لبش خم شد پایین و گفت:
یعنی دایی کال بدی چلده تولو نگهداشته؟
خشکم زد.با تعجب زل زدم بهش .
پیچی به گردنش داد و درحالیکه رولپم دست میکشید گفت:
خو دایی ژونم گفته تولو دوسداله تاهمیشه ام نگهت میداله.منم جفتم دوشت دالم
ولی تولو نداد بمن.
تن و بدنم سست شد.چی داشتم میشنیدم؟!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#251

سریع خودمو رسوندم به تاب و قبل اینکه رو سنگ فرش بیفتم نشستم روش
وگفتم:
دایی کی این چیزارو بهت گفته؟
نگاهی به باغچه کردوگفت:
پش کی جوجو میجیلیم؟
کالفه گفتم:
ولی جوجوها دوسندارن تو قفس باشن.خداام آدمای زورگو رو دوست نداره.
با لبای ورچیده گفت:
پش من که جوجو دوشدالم چیچال چنم؟
دستی به چونه ی لرزونش کشیدم وگفتم:
اوال یه دخترخوب هی گریه نمیکنه
بغضشو قورت داد!
ادامه دادم:
دوما جوجوها همیشه هستن.تومیتونی غذا بیاری براشون تا اونام بیان وباهات
دوست بشن.
خودشو از رو تاب پایین کشید
دستشو گرفتم وگفتم:
کجا پس؟!
اشاره ای به عمارت کردوگفت:
بلم غذا بیالم دیده
طاقت نیاوردم!سفت بغلش کردم و بوسیدمش وگفتم:
اول خودت صبحونه میخوری بعد برای جوجوها غذامیاریم.قبوله؟
خندید و گفت :باجه
باهم برگشتیم سمت عمارت.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#252

تمام ذهنم درگیر حرفای ستاره بود.یعنی کیان واقعا این حرفارو زده؟
از در سالن که وارد شدم خانم بزرگ اشاره ای بهم کردوگفت:
آها خودشون اومدن.ایشونم خانم خونه همسر کیان خان هستن.حرف حرف
ایشونه.
چند نفری که پیشش بودن مطیعانه گفتن:
بله خانم.
جلو رفتم و روبه سیانا گفتم:
اینا کی ان؟
سیاناکه سرک میکشید ببینه چه جوجویی دست ستاره دادم که ساکت شده گفت:
خدمه ی جدید.چیکارش کردی ساکت شد؟
ابرویی باال انداختم وگفتم آها.
کیان کت و شلوار پوشیده و کیف بدست و مرتب پایین اومد.
حرفای ستاره توذهنم اکو شد.
روبه سیانا و تقریبا بلند گفتم:
هیچی فقط بهش یاد دادم که خدا آدمای زورگورو دوست نداره و نمیشه آدم
هرچیو دوست داشت زندانی کنه.
کیان به وضوح یکه خورد!
یکم

1400/09/20 16:22

ایستاد و بعد سریع خودشو جمع کرد اومد سمتمون .
نشست پشت میزو روبه ستاره گفت:
چیشد پس بچه؟جوجوت کو؟
ستاره دستاشو بهم کوبیدوگفت:
ژندایی جفته جوجوهاام مشل اون دوشندالن ژندانی بشن.قول داده براشون غذا
ببلیم تا دوس بجم باهاشون.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#253
کیان که حین گوش کردن به حرفای ستاره مشغول خوردن آب پرتقالش بود
با حرف ستاره به شدت به سرفه افتاد!
دیگه مطمئن شدم که این بچه حرفاش راست بوده که کیان اینجوری هول
کرد.
یچیزی ته دلم قنج میرفت!
سیانا به زور لیوان آبی بهش خوروند که حالش سرجا اومد.
تک سرفه ای کرد و با چشمای خیس ازشدت سرفه نگاه معنی داری به من
وستاره کرد.
چشمامو ریز کردم و جوری که انگار مچشو گرفته باشم نگاش کردم.
سریع سرشو پایین انداخت وزیرلب گفت:
من دیگه باید برم دیرم شده خدافظ
و ازجاش بلند شد
خانم بزرگ گفت:یادت نره تا دیروقت بمونیا.
زود بیا
کیان سری تکون داد و به سرعت زد به چاک!!!
خب انگار تالشم بی فایده نبوده!
داشتم کم کم نا امید میشدما!!
ستاره رو محکم ماچ کردم و به سرعت رفتم طبقه ی باال.
از همین امروز شروع میکنم...
دستی به سرو روی اتاق کشیدم و رفتم سمت کمد.خب خب ببینم چی داریم؟
یه دست کت و شلوار طوسی با یه بلوز سرمه ای دراوردم و انداختم رو تخت.
تو کشو رو حسابی بهم ریختم تابتونم یه کراوات طوسی که روش خطای اریب
سرمه ای بود پیدا کنم!!!


?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#254

اونم گذاشتم اونجا و یه جفت از کفشای خوشگلشم گذاشتم پایین تخت.
حاال خودم چی دارم؟؟؟؟
اووووم دوباره رفتم تو کمد.
جذاب ترین مرحله ی زندگی تواین خونه ،کمد لباس ها بود!
هیچ کدوم ازاونا رو ندیده بودم و خودم نخریده بودمشون ولی همشون شیک و
اندازم بود.
یادمه قبال شنیدم که همشونو کیان انتخاب کرده!
لبخندی نشست رو لبم و به لباسا خیره شدم.اووووم؟؟؟؟
چشمم خورد به شلوار جین تنگ طوسی
کشیدمش بیرون.یه مانتوی طرح لی طوسی ام گیراوردم که کوتاه بود
وراحت.وصدالبته شیک!
عالی شد.خیلی نازه.
یه شال سرمه ای ام دراوردم و انداختم کنار.
خب خب.همه چی عالیه.
حاال کفش چی بپوشم؟
نشستم و توکمدو خوب زیرو رو کردم تا چشمم خورد به یه جفت کفش ورنی
پاشنه هفت سانتی سرمه ای.
خوووووودشه!
عاشقتم سیا!
با جفت دستام کوبیدم تودهنم.
خاک به سرم این حرفا یعنی چی؟خجالتم خوب چیزیه!
ازاینکه خودم خودمو نصیحت میکردم ریز ریز خندیدم.این ازلباسامون.
بازم چیزی موند؟!
خبیثانه خندیدم.خب آقا کیان ببینم چجوری میشه زیر پاتو کشید که قشنگ
بِ ُسری!
نشستم جلوی آینه.ابروهامو ازاون مهمونی به بعد

1400/09/20 16:22

دست نزده بودم.پرو دخترونه
شده بود
صورتم خیلی مونداشت پس نیازی به اصالح نیست ولی باید یه فکری به حال
ابروهام بکنم.
ولی من که بلد نیستم

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#255

چنگ زدم توموهامو زل زدم به آینه که فکری توذهنم جرقه زد.
اره خودشه!سیانا میتونه.
لبخند گشادی زدم و ازاتاق زدم بیرون
تقه ای به در اتاقش زدم که گفت:
بفرمایید؟
اروم رفتم تو
ستاره رو نشونده بود روتخت و خودشم نشسته بود روبه روش واروم اروم ناخن
های کوچولوی ستاره رو لاک صورتی میزد.
بالبخندنگام کردوگفت:
بیاتوچرا جلوی در وایسادی.
رفتم تو و درو بستم.
نشستم کنارشونو گفتم:
راستش اومدم دردسر درست کنم برات!
خندیدوگفت:چه دردسری؟!
جریان چیست!؟
ابروهامو بالا انداختم و با چشم اشاره کردم به بالا.
نگاهی به ابروهام کردوگفت:
خب؟؟؟!!!
دندونامو به نمایش گذاشتم و گفتم:
برام تمیزشون کن
یکم بادقت نگاه کرد به ابروهامو گفت:
بذار لاک دستای اینو بزنم تا برنامه ی صبحو سرمون پیاده نکرده بعد.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

1400/09/20 16:22

"لینک قابل نمایش نیست"

1400/09/20 17:39

پاسخ به

"لینک قابل نمایش نیست"

خانما گروه واتساب یکی از دوستان? ک لباس بچه گانه ?‍?‍?خیلی قشنگ داره ?لباسای شب یلداش? محشره واسه کوچولوهاتون?
وارد شید??

1400/09/20 17:42

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سه تیکه یلدایی اسپرت
سایز1_2_3
قیمت 85ت
nini.plus/sismone22arzan
سیسمونی و لباس نوزادی و بچگانه با قیمتهای عالی
همراه با رضایت و واریزی مشتریان

1400/09/20 20:21

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/20 20:22

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/20 20:23

? دستتو بزار رویِ قلبم ...
ببین اینجا خونِه ی توئه...
•آدم هرجام بِره باز برمیگرده خونش
پس مُراقبِ خونَت باش...
اگه یه روز نباشی من میمیرم...?❤?
‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‎‌‎‌‌
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌♥️?♥️
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#حرف_دلم

1400/09/20 22:02

"چشمانت" را کمی "دیرتر" باز کن
اجازه بده اینبار،"صبح"
کمی دیرتر شروع شود
همه چیز که نباید
سر وقتش اتفاق بیفتد،
درست مثل همین "دوست داشتنت"

#صبح_بخیر
#حرف_دلم

1400/09/21 08:46

??????



مُـهم‌تَرین‌رازِزنِدگی‌مَن
⦅دوست‌داشتن⦆ِ‌تُوست
کِه‌به‌جُزتو
به‌هیِچ‌⦅احدالناسی⦆‌نَخواهم‌گفت ??•

❤️
#حرف_دلم

1400/09/21 08:52

"خداوندا، من به تو اعتماد دارم. شاید من از شرایط خود رضایت نداشته باشم، اما باور دارم والاترین خیر و صلاح من را تو می‌دانی"??

" خداوند در تمام دلهای شکسته است"

#حرف_دلم

1400/09/21 23:40

بـــالت بشـــوم ❣
تا ڪه تو پـــرواز ڪنے؟❣
نازت بڪشـــم❣
براے من ناز ڪنے؟❣
عشـــق گربا تو به پایان برسد❣
خوشبختے است❣
مجنـون بشـوم❣
عشقو تو آغـاز ڪنی؟❣?
‎‌‌‌‌
❤️❤️
‌#دلبرونه
#حرف_دلم
شبتون خوش

1400/09/21 23:49

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#256

خندیدم و مودب نشستم لب تخت تاکارش تموم شه.
در الکو بست وگفت:
خب مامان دستاتو نمالی جایی ها.فوتشون کن زود خشک بشه
ستاره اروم مشغول فوت کردن ناخن های کوچولوش شد!
سیانا کیفی رواز روی میز برداشت و گفت:
خب حاال توبخواب ابروهاتو میزون کنم
خوابیدم زیر دستشو گفتم:
فقط تمیز کنا نازک نشه.
مطیعانه سر تکون داد.
ستاره جهت مخالف مامانش نشست کنار سرمو گفت:
مامانی دالی چیچالش میچنی؟
سیانا خندیدوگفت:
دارم خوشگلش میکنم مامان.ستاره دست ازفوت کردن ناخن هاش کشید و گفت:
منم میشام خوجل بشم
خندم گرفت!کارش دراومد سیانا!
سیانا اخمی نشوند رو پیشونیش و جدی گفت:
نخیر. هروقت شمام قد زندایی شدی میتونی اینجوری خوشگل کنی.
ستاره لبولوچشو آویزون کرد و مظلومانه زل زد بهم.
یوفتایی دلم میخواست خام خام بخورمش!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#257

با اینکه درد داشت و زیرابروهام میسوخت عین دخترای خوب خوابیدم تا کارش
تموم شد
وگفت:
پاشو پاشو ببین چی ساختم ازت.
به به هلو برو تو گلو.
میخوای داداش بدبختمو نفله کنی دیگه میدونم!
زیرلب بی حیایی نثارش کردم و بلند شدم.
تواینه نگاهی بخودم کردم.چهرم خیلی تغیر کرده بود با اینکه خیلی از حجم
ابروهام کم نشده بود!
زیرابروهام سرخ شده بود ولی بازم زیباییشونو نشون میداد.
خم شدم و لپ سیانارو که نشسته بود روتخت و منو نگاه میکرد بوسیدم وگفتم:
عالی شده.دستت طال.ترشی نخوری یچیزی میشیا!
با مشت ولی اروم زد توپهلوم و باخنده گفت:
برو بابا توام...
تشکر کردم و برگشتم تو اتاقم .
اقا کیان یه آشی برات بپزم روش یه خروار روغن باشه.
ابی به صورتم زدم تا التهاب زیرابروهام کشیده بشه و برگشتم.
گوشیمو برداشتم و همونطور که ایستاده بودم وسط اتاق عکسی از خودم گرفتم
و نشستم رو صندلی و نگاش کردم
خوب شده بود...
چشمم افتاد به پشت عکس.
دقیقا قاب بزرگ عکس کیان افتاده بود که چهره ی من تو جیبش اش بود.
چهره هامونو وارسی کردم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#258

خودمو پرت کردم روتخت و گوشیمو به سینه ام فشردم.
آه مرد جذاب من!....
صدای شکمم که دراومد ازفکروخیاالی صورتیم بیرون اومدم و پاشدم دیگه
وقت ناهاره.
رفتم پایین
خوشبختانه خدمه داشتن میزو میچیدن خانم بزرگم نشسته بود جلو تلویزیون
ازپشت خم شدم و لپشو بوس کردم
اول جا خورد بعد گفت:
شیطون خانم بیا بشین
رفتم جلو و نشستم روبه روش
صورتمو آنالیز کرد و با لبخند گفت:
خوشم میاد دختر زرنگی هستی!خوب راه دلبریو بلدی
خجالت زده سرمو انداختم پایین.
قهقهه ی زد و گفت:
حاال نمیخواد

1400/09/21 23:59