The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

سرخ و سفید بشی پاشو بریم سر میز.
نشستیم و سیانا هم اومد و مشغول خوردن شدیم.
خانم بزرگ با خباثت گفت:
ولی کیان بدجوری وا داده میترسم کار دستمون بده
لقمه موند توگلوم!
سریع لیوان آبمو باال کشیدم و بزور لقممو فرو دادم.
بازم خندید
عجب آدمایی ان اینا!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#259

سیاناهم ریز ریز میخندید
تا تموم شدن غذام سرمو بلند نکردم
به محض اینکه خانم بزرگ بلند شد منم جیم شدم و چپیدم تو اتاقم.ساعت یک
بود.وقت زیاد دارم حاال.
گوشیمو گذاشتم رو هشدار و دراز کشیدم رو تخت و جای کیان .
بالش و پتوش عجیب بوی تنشو میداد.
صورتمو فرو کردم تو بالش و خوابیدم...
با االرم گوشیم بیدار شدم.به موقع بود
ساعت دو ونیم بعداز ظهر.
حولمو برداشتم و چپیدم تو حموم و یه دوش یساعته گرفتم و کلی کف بازی کردم.
انگار نگاهم به زندگی تواین عمارت عوض شده بود
همه چی کیف داشت
میچسبید
جذاب بود!
زدم بیرون و موهامو سشوار کشیدم
صاف و شالقی پشت سرم بستمشون و چشمکی حواله ی خودم کردم.
نشستم جلوی آینه.
خب از چی شروع کنم؟
اوهوم.یه خط چشم باریک کشیدم رو چشمم. حالت چشمام پشت اون مژه های
بلند عالی بود.
یه ریمل زدم و کلی وقت گذاشتم تا خط چشم و ریمل شیک و تمیز ازاب دربیاد!
دیگه چیزی نمونده بود و هران ممکن بود کیان سر برسه.
یه تاپ قرمز بندی تنگ تنم کردم با شلوارم. مانتومم دم رفتن میپوشم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#260

چشمم افتاد به رژ لب قرمز روی میزکه عجیب چشمک میزد!
فکر خبیثی نشست توسرم.
با دقت مشغول زدن رژ لب شدم.
بدون کوچکترین کجی و کاستی!
منم واردما!!!
صدای سیاوش از راه رو اومد.سریع از جام پاشدم و چپیدم تو سرویس بهداشتی
و الکی دستامو خیس کردم.
از سرویس که بیرون اومدم سیاوش پشت به من ایستاده بود و به کت و شلوار
رو تخت نگاه میکرد.
آروم گفتم:سالم. خسته نباشی عزیزم!!!!!!!!
سالمی گفت و برگشت و با دیدنم خشک شد!
به وضوح خشک شد!
سرتاپامو تواون لباسای تنگ برانداز کرد.
ابروهاش رفت توهم و درحالیکه سعی میکرد بی تفاوت باشه گفت:
من یه دوش فوری بگیرم حولمو بیار.
لباساشو دراورد و در رفت توحموم.
خندم گرفت. چه زود وا میده!تا بیرون اومدنش مانتومو پوشیدم و شالمو سر
کردم و نشستم رو صندلی و مشغول بازی با گوشیم شدم.
از حموم بیرون اومد.اصال منو نگاه نمیکرد!!!!!
تند تند موهاشو خشک کرد و لباس پوشید.
گوشیشو چک کرد وگفت:
بریم.
ازجام پاشدم و کیف ورنی سرمه ایم رو برداشتم وگوشیمو گذاشتم توش.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#261


نگاهی به مانتوم کرد وگفت:
با این میای؟
نگاهی

1400/09/21 23:59

بخودم کردم وگفتم:
ایرادی داره؟
دستی زیر لبش کشیدوگفت:
تنگ نیست؟
بی تفاوت شونه ای باال انداختم وگفتم:
ولی من دوسش دارم.
با حالتی که سعی میکرد بی اهمیت جلوه بده گفت:
اکی!ولی اون رژتو پاک کن
تو دلم خندیدم.ای بیچاره اینو دیگه از تو کتابا یاد گرفتم.خودت باید پاکش کنی
یه حسی ازاونور دلم داد زد اگه این کیانه االن به یه روش سامورایی پاک
میکنه که تو کتابا ثبت کنن!
+باتو نیستم مگه؟میگم پاکش کن
با صداش به خودم اومدم ومظلوم گفتم:
چشه مگه؟دوسش دارم خب بهم میاد!
عصبی جلو اومد و تویه قدمیم ایستاد!
دروغه اگه بگم نترسیدم:
پاک نمیکنی نه؟
ابروهامو باال انداختم.
دندون قروچه ای کردوگفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#262

باشه.خودت خواستی.
اومد جلو و یه دستشو گرفت پشت گردنم و منو کشید سمت خودش.
انگشت سبابه و شصتشو گذاشت دوطرف لبام و تمیز کرد تا وسط!
هم خندم گرفته بود هم عصبی بودم.
یعنی استاده که برینه تو صحنه های رمانتیک
ولم کرد یه دستمال از جعبه کشید و دستشو پاک کرد.
دستمالو انداخت رو میزوگفت:
حاال راه بیفت.
لبامو کشیدم تودهنم تا اون هیچی ای که باقی مونده بود رو هم پاک کنم و عین
جوجه پشت سرش راه افتادم.
به پله ها که رسیدیم دستمو حلقه کردم دور بازوش و چسبیدم بهش که با تعجب
نگام کرد.
ابروهامو باال انداختم وگفتم:
خب چیه؟نکنه انتظار داری با این کفشا تنها بیام بیفتم پایین نصف شم؟
خندشو کنترل کرد و قانع سر تکون داد.
پیمانم حسابی خوشگل و خوش تیپ کرده بود .
دوتا ماشین راه افتادیم.
منو کیان ومادرجون
پیمان و برسام و سیانا و کوچولوش
یکم ازمسیرو رفته بودیم که خانم بزرگ گفت:
کیان جان قرار عروسیو هرچه زودتر بذارینا.عقدوعروسیو یجا میگیریم
ولی زود
کیان دنده عوض کرد و درحالیکه از آینه بغل به بیرون نگاه میکرد گفت:
چرا مادرمن؟دنبالشون کردن مگه؟

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#263

خانم بزرگ گفت:
اونارو نه ولی تورو اره.
سیاوش زد رو ترمز.
من که صندلی عقب نشسته بودم حسابی کوبیده شدم به صندلی مادرجون
خانم بزرگ گفت:
عه کیان چیکار میکنی ناقص کردی دخترمو
بعد برگشت عقب وروبه من گفت:
چیزیت که نشد؟
سرمو تکون دادم .سیاوش راه افتادوگفت :
یعنی چی اخه این حرف مادر من؟
با حرص دنده رو عوض کردو سرعتشو بیشتر
خانم بزرگ شمرده شمرده گفت:
اوال یواش برو
دوما مگه چیز بدی گفتم؟
کارشما اصال درست نیست.نباید تویه اتاق باشید
کیان موهاشو عقب داد وگفت:
مادر مثل اینکه اون زنمه ها.صیغمه گناه که نکردم
خانم بزرگ دستی تکون داد توهوا و گفت:
به هرحال دوسندارم قبل

1400/09/21 23:59

عروسی مامانبزرگ بشم.زود قال قضیه رو بکنین.
کیان کالفه پوفی کرد .
منم که عین گوجه شده بودم اون پشت .دیگه تا رسیدنمون حرفی نشد و
توسکوت به مقصد رسیدیم
خونشون معمولی و آپارتمانی بود.معلوم بود از قشر متوسط هستن

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#264

کیان ماشینو به سختی پارک کردو پیاده شدیم .همزمان
برسام اینا هم رسیدن و رفتیم سمت منزل.
خانم بزرگ زنگ زد ومنتظر شدیم.
صدای مردی پیچید توآیفون و در باصدای تیکی بازشد.
گل و شیرینی رو روی دست پیمان مرتب کردم و رفتیم تو.
چسبیدم به کیان اونم ازخدا خواسته دستشو حلقه کرد دور کمرم و منو کشید
سمت خودش.
اروم زیرگوشم گفت:
نبینم هروکر راه انداخته باشی.اونام مهمون غریبه دارن.
چپ چپ نگاش کردم و رومو برگردوندم سمت مخالفش.
خوشبختانه طبقه اول بودن و نیاز به آسانسور نبود.
صدای موسیقی ارومی از توخونه میومد و حرافیه مهمونا.
چقدر شلوغ بود
بیشتر چسبیدم به کیان .
با خوش آمد گویی زن مسنی که از شباهتشون میشد فهمید مادر مریمه وارد
خونه شدیم.
با چند نفر دیگه صحبت کردیم و رفتیم داخل.اکثریت غریبه بودن و
نمیشناختمشون
نشستم رومبل کنار کیان .
حسابی شلوغ بود و برو بیایی بپا بود.
با صدای اشنایی سرمو بلند کردم.
نفسم گرفت!!
اولین وآخری باری که این مردو دیدم تا یک ماه نمیتونستم حرف بزنم با اون
کاری که کیان باهام کردو حاال...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#265

مسخ شده نگامو چرخوندم سمت کیان .
خون میچکید از چشاش و زل زده بود به مسعود!
مسعود با لبخند مزخرفی گفت:
خوش حالم که دوباره میبینمتون بانوی جوان!
چسبیدم به کیان .
کیان دستشو برد باالی مبل و حلقه کرد دور کتفم و با پوزخند رولبش گفت:
ولی فکر نمیکنم اون خیلی خوشحال باشه!
مسعود لبخندی درجواب سیاوش دادوگفت:
اووووممم...ولی من اینقدر میرم و میام تا منو به دامادی بپذیری مستر...
کیان عصبی منو بخودش چسبوند و با لبخند مصنوعی گفت:
ولی ایشون حاال زن بندس نه دخترخونده ام.
مسعود به وضوح یکه خورد!
ازبین دندونای کلید شده اش گفت:
ولی من هرچیو بخوام بدست میارم.
کیان شونه ای باال انداخت وگفت:
اینبار که نشد.ایشاال دفعه بعد.
مسعود با حسرت نگاهی بهم کرد
مردتیکه هیز
کیان که میخواست نگاهشو ازم جدا کنه گفت:
راستی تواینجا چیکارمیکنی؟
مسعود بی حوصله جواب داد:
مریم عموزاده ی منه.
کیان ابرویی باال انداخت وگفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#266

اکی .نمیدونستم
مسعود درحالیکه ازما دور میشد گفت:
حاال که فهمیدی...
سیاوش زیر لب زمزمه کرد :
برو که برنگردی
و مسعود دور

1400/09/21 23:59

شد.
نفسمو صدا دار دادم بیرون که باعث شد کیان متعجب خم شه توصورتم
ونگام کنه
مظلوم نگاش کردم وگفتم:
چیه خب؟ترسیده بودم
کیان یه ابروشو باال دادوگفت:
از اون؟!!!؟
چپ چپ نگاش کردم وگفتم:
نه.ازاینکه تو فکر کنی بازم خبریه.
چشم غره ای بهم رفت وگفت:
خب خب پررو نشو
صدای آهنگو باال بردن و یه عده جوون ریختن وسط.چراغم خاموش کردن و
یه نور ضعیف با یه رقص نور رنگی وسط روشن بود.
دستمو گذاشتم رو کتف کیان و بیشتر برگشتم سمتش.همه سرگرم کارای
خودشون بودن و حواسشون به ما نبود
گیالس نوشیدنی پایین اورد و زل زد بهم.اروم نزدیک هم شدیم
دستاش رو گرفت دو دستام که صدای تک سرفه ی برسام باعث شد
هول ازش جدا بشم.
صدا از پشت سر بود.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#267

کیان کالفه پوفی کرد
برسام زد رو شونه ی کيان وگفت:
بدنگذره داداچ؟!
کیان چشم غره ای رفت وبقیه ی گیالسشو سرکشیدوگفت:
ازهمون اول خرمگس معرکه بودی
برسام جلو اومد و رو مبل کناری نشست و گفت:
اختیار دارین از خودتونه.میگم میخای ادامه بده ها من چشمامو میگیرم
کیان نتونست به چشم غره اش ادامه بده و زد زیر خنده.
برسام لبخندی زدوگفت:
اومدم بگم مادرجون دنبالته
بزرگترا نشستن اونور سالن دارن صحبتاشونو میکنن گفت توام بری پیشش.
کیان سری تکون داد.بعد دو دل نگاهی بمن کرد که برسام گفت:
برو داداش من هستم حواسم بهش هس
کیان با لبخند پاشد زد رو شونه ی برسام و رفت سمت خانم بزرگ.
برسام اومد کنارم رو مبل ودرحالیکه مسیر رفتن کیانو نگاه میکرد گفت:
خیلی عوض شده.
متعجب نگاش کردم که با دیدن جهت نگاهش متوجه شدم وگفتم:
ازچه نظر؟
برسام نگاهشو چرخوند سمتم وگفت:
ازهمه نظر. کال وا داده.باید بهت تبریک گفت!
گوشه ی لبم کج شد پایین و منگ نگاش کردم.
خنده ای کرد وگفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#268

شبیه ستاره شدی.بابا جان میگم باید تبریک گفت بهت که تونستی این کوه
غرورو تکون بدی
لبخندی زدم و نگاهی به کیان که کنار خانم بزرگ نشسته بود و با دقت به
حرفای پدر مریم گوش میکرد .
من خودم سریدم تا این کوه غرور یه میلی متر جابه جابشه.
وای به روزی که کال متحول بشه...میبازم خودمو.
برسام گیالسیو سمتم گرفت وگفت:
سیاوشو نخور اینو بخور.
باخجالت برگشتم سمتش و با دیدن گیالس تو دستش چشمام گرد شد.
برسام جفت ابروهاشو داد باال وگفت :
اوووووو الان چشات میریزه رو فرش.شربت آلبالوعه باو مگه ازجونم سیر
شدم چیزی بوخورونم بهت سیاوش چهل تیکه ام کنه؟
نتونستم جلوی خودمو بگیرم وزدم زیر خنده و گیالسو ازش گرفتم.
خندید و برای خودش مشروب ریخت .
محض

1400/09/21 23:59

احتیاط یه قلوپ خوردم و مزه مزه کردم.
نه راست میگف شربته.
نگام چرخید سمتش که دیدم با چشمای ریز شده نگام کردوبا کف دست کوبید
تو پیشونیش.
خاک برسرم فهمید دارم مزه مزه میکنم؟
سرمو برگردوندم وبا پرویی تمام مشغول خوردن شربتم شدم.اونم گیالسشو سر
کشید.
نگاهی به کل جمع کردم وگفتم:
مریمو نمیبینم؟
برسام گیالسشو روی میز گذاشت و گفت مگه پیمانو میبینی؟

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#269

عین خنگا گفتم :هان؟!
دوباره با کف دست زد تو پیشونیش
تازه دوزاریم افتاد منظورش چیه .
این برسامم چه کلکی بودا!
اون بدبختا رفتن خلوت کنن این مچ اونارم گرفته!
ریزریز خندیدم.برسام باخنده گفت:
چه عجب!!!
اینبار نیشم باز شد.این برسام اصال نمیذاره ادم مودب بشینه ها.
سایه ای جلوی روم ایستاد
نگاهمو از پایین گرفتم تا باال.
کیان بود
هرچی بیشتر بهش نگاه میکنم جذابیتش بیشتر توگوشت و خونم میشینه.
انگار ازش چیزی زیرپوستم تزریق میشه!
با یه ابروی باال داده و دست به جیب گفت:
باز چه معرکه ای گرفتی برسام چرا میخندین اینقد؟
برسام از جاش پاشدوگفت:
من؟!معرکه؟!
اصال به ته ریشم میاد؟!
چه حرفا میزنی داداچ!
دوباره خندیدم.
کیان چشمکی بهش زدوگفت:
مای گاد!اره باو اشتباه ازمن بود اصال بهت نمیاد معرکه گیر باشی.
برسام با غرور ساختگی یقه شو مرتب کرد وگفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#270

بله جانم... داشتیم مشکالت جامعه رو حل میکردیم
اینبار کیانم زد زیر خنده .
+از دست تو برسام
برسام بازوهای کیانو گرفت و چندبار پی درپی تکونش داد وبا هیجان گفت:
وایییییی خودمونیما هاپو چقدر جذاب میشی خندیدنی.پولدارم که هستی.میگما...
زن دوم نمیخوای؟
اول هردو متعجب نگاش کردیم و بعد کیان پقی زد زیر خنده
مثل پشه برسامو کنار زد وبرو گمشویی نثارش کرد و نشست کنارم.
به رابطه شون حسودیم شد خدایی!
خب چرا من پسر نیستم آخه؟!
باز داشتم فکرای صورتی میکردما!
کیان دستشو دورم حلقه کردو منو کشید تو بغلش وروبه برسام گفت;
همین یدونه زن برامن بسه.برو خودتو قالب کن به پیمان شاید نظرش عوض
شد جا مریم تورو گرفت.
برسام با عجله دوید اونور سالن وگفت:
من برم سراغ پیمان حرکت غیراسالمی بزنید اومدم آبروتونو بردما گفته
باشم...
هردو خندیدیم واونم ازمون دور شد.
روبه کیان گفتم:چی میگفتین اونجا؟
نگاهی به ساعتش کردو برگشت سمتم :
درمورد عقدوعروسی بود.شد ماه دیگه امروز.
متعجب گفتم : چقدر زووووود؟!!
شونه ای باال انداخت وگفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

1400/09/21 23:59

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#271

من گفتم دوسه ماه دیگه ولی مادر گفتن یه ماه وقت برای خرید واینا زیاد نباشه
کم نیست.یه تیکه ام بهم انداخت مجبور شدم قبول کنم.
باچشمای ریز شده گفتم:
چه تیکه ای؟
خیاری از توی بشقاب برداشت و نصفش کرد و گفت:
همون قضیه مامانبزرگ شدن واینا.
وگازی به خیارتودستش زد.
پوووف این خانم بزرگم آبرو برامون نذاشتا.
ته خیارو پرت کرد تو بشقاب و برگشت سمتم.
خریدای خرده ریزه رو بقیه انجام میدن واسه گرفتن لباستم یروز باخودم میریم
دوسندارم بی من جایی بری
سرمو تکون دادم.
تواین شش هفت ماهم اینجا اولین جایی بود که میومدم واجازه نداشتم پامو از
عمارت بیرون بذارم.چه برسه به اینکه بدون کیان جایی برم...
با صدای مریم به خودم اومدم:
سالم خانم خانما!
وایساده بود جلوم!سریع ازجام پاشدم و رفتیم کنار هم .
تا یدقیقه صحبت کنیم 2000 بار صداش کردن و هردومونو کالفه کردن.
تهشم مجبور شد بره.
نشستم سرجام که کیان عصبی دستمو کشید وپرت شدم رو سینه اش.
دهنش بدجور بوی الکل میداد ولی مست نبود.
متعجب نگاش کردم وگفتم:
چیه کیان چرا اینجوری میکنی؟
دستاشو گذاشت تو دستام و منو بیشتر کشید تو بغلش.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#272

دستامو از دستاش کشیدم عقب جدا شدم.نگاهش کالفه
وعصبی بود.
نگاه کردم تو چشماش
اونم نگام کرد
اروم نگاهشو چرخوند اونطرف سالن
بیرون اومدم و اروم بدون اینکه جلب توجه کنم جهت نگاهشو گرفتم.
آآآاآآه بازم مسعود .
زل زده بود بمن و پیک پیک مشروب باال میرفت.
دستمو گذاشتم رو دست کیان وگفتم:
بهش اهمیت نده.
نگام کرد.
لبخند اطمینان بخشی بهش زدم.
نگاهش عوض شد.
چیزی بین التماس و مظلومیت.
پلک زدم.
لبخند کم جونی زد و نگاهشو ازم گرفت.
تا چیده شدن میز حرفی بینمون زده نشد و منم هربار سر بلند کردم نگاهم با
مسعود تالقی کرد.مدام زل زده بود ونگاهش رو اعصابم بود.
ازجام پاشدم و رفتیم سمت میز.
اروم به کیان گفتم:
برم دستامو بشورم؟
سری به رضایت تکون داد.
محل سرویس بهداشتیوازمریم پرسیدم و رفتم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#273

خوشبختانه مسعود تو دیدم نبود
یه راهرو باریک بود که یطرف دوتا در به حمام و دستشویی و طرف دیگه
دوتا در اتاق خواب بود.
رفتم تو سرویس و دستامو شستم.
موهاوروسریمو مرتب کردم و اومدم بیرون.
داشتم با دستمال دستامو خشک میکردم که دستم از پشت کشیده شدو قبل اینکه
صدایی ازم دربیاد دستی نشست دور دهنمو منو کشید عقب
داشتم از ترس قالب تهی میکردم که منو کشید تو اتاق خواب و درو بست.
دستاودهنمو ول کرد.
با ترس برگشتم سمتش
مسعود

1400/09/21 23:59

بود!!!
انگشتشو جلوی بینیش گرفت وگفت:
هیس نترس منم.
با ترس نگاش کردم و رفتم عقب که چسبیدم به در.
جلواومد وزل زد تو چشمام.
+یچیزی میپرسم راستشو بگو وگرنه مجبور میشم یجور دیگه بفهمم.زنش شدی
یانه؟
باخودم گفتم چجوری میخواد بفهمه آخه؟
جواب ندادم.
بوی الکلش از یمتری ام کامال خفه کننده بود
اومد جلوتر
+باتو نیستم مگه؟
با ترس نگاهش کردم.
کالفه چسبید بهم وگفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#274

خب فهمیدنش سخت نیس که اومد جلو که تازه دوزاریم افتاد
با جفت دستام هل دادم رو سینش وگفتم:
نه نه نیستم زن نیستم ولم کن عوضی
عقب رفت و با تعجب نگام کرد
+باید فکرشو میکردم که چرت گفته باشه.میارمت پیش خودم کوچولو میدونم هیچ
حسی به کیا نداری.
خودمو کشیدم سمت دیوار و دستمو بردم سمت دستگیره ی در.درو اروم باز
کردم و گفتم:
تویه ابله روانی هستی
وبا اخرین سرعت ازاتاق زدم بیرون.
مسلما نخواست دنبالم بیاد چون اگه میومد راحت میتونست بگیرتم.
با اضطراب برگشتم سرمیز ورفتم کنار سیاوش.
عصبی غرید:
کجابودی آیسل؟
سرجام نشستم ومظلوم وکنترل شده گفتم:
دستشویی دیگه.ببخشید طول کشید.
نگاه چپکی بهم کرد و ظرف ساالدو کشید سمتم
یکمم غذا کشیدم و تا آخر شام باهاش بازی کردم
وای اگه کیان میدید یا میفهمید خون بپا میشد.
این پسره ی *** چی میخواد از جون من؟
خدایا خودت کمکم کن.
کیان زد به بازوم
+چرا نمیخوری؟دوسنداری؟

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#275

سری تکون دادم وگفتم:
میل ندارم حالم خوب نیست
قاشقو گذاشت تو بشقاب و دستپاچه برگشتم سمتم:
چرا چیشده مریض شدی؟بریم دکتر؟
با تعجب نگاش کردم
این نگرانی واس من از کیان بعید بود!
انگار خودشم فهمید چه بیگداری به آب زده که سریع چهره ی حق به جانب
وعادی به خودش گرفت.
مردشور این غرور آشغالتو ببره که گند زده به زندگیمون
عصبی نگامو چرخوندم وگفتم :
الزم نکرده چیزیم نیست
سر بی تفاوتی تکون داد و مشغول بازی با بقیه ی غذاش شد
.
هرطرف که میچرخیدم مسعود بایه لبخند حال بهم زن زل زده بود بهم .
دیگه کالفه شده بودم و حال و روز کیان بهتراز من نبود
اروم سقلمه ی به پهلوش زدم وگفتم:
کی میریم؟
با خوشی برگشت سمتم وگفت:
خسته شدی؟میخوای بریم؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم که خودشو برد تو جلد غرور .
اروم گفتم:اره حالم خوش نیست نمیتونم بشینم دیگه
سری تکون دادوگفت:
بذار به بقیه بگم که ما میریم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#276

مطیعانه سرتکون دادم
ازکنارم بلنددورفت سمت خانم بزرگ وبقیه.
چیزی گفت که خانم بزرگ سرشو خم کرد و

1400/09/21 23:59

ازپشت سیاوش سرک کشیدونگاه
نگرانی بهم کرد.
باوووو خسته شدم سرطان که نگرفتم اینجوری نگام میکنین
کیان ازپیمان و پدر مریمم عذرخواهی کرد وبلند شدیم.
رفتم کنار مریم و بهش تبریک گفتم و سر دردو بهونه کردم
ولی کاش میتونستم بگم حالم ازاین فامیلتون مسعود بهم میخوره...
باهم زدیم بیرون.
نشستیم توماشین وآروم راه افتاد
ارومتر شده بودم.
برگشتم سمت کیان .روم نمیشد بگم بهش و با دودلی نگاش میکردم
بی اونکه برگرده سمتم گفت:
چیه حرفتو بزن
درحالیکه با ریشه های شالم بازی میکردم گفتم:
چیزه...دلم چیز میخواد...
تک نگاهی بهم کردوباز زل زد روبه روش
+چیز چیه؟
زیر چشمی نگاش کردم و مظلومانه گفتم:
بستنی
با چشمای گرد برگشت سمتم
گفتم االنه که بزنه توگوشم بگه به روت خندیدم بستنی میخوای و فالن
داشتم فکرای هیتلری میکردم که بلندبلند زد زیر خنده و سری تکون داد.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#277

نگاهی به بستنیم کردم و مشغول شدم.خیلی خوشمزه بود ولی دوسنداشتم تنها
بخورم
خو چرا براخودش نخرید آخه.
راه افتاد
بستنیو گرفتم جلوش واز طرفی که نخورده بودم گفتم:
یه گاز بخور اینجوری دلم نمیخواد
خندید وگفت:
من که بچه نیستم نمیخوام.بخور خودت
مظلوم گفتم:
خب آقا یه گاز فقط
باهمون خنده گفت:
بچه بگیر اونور تصادف میکنیما
بیشتر خم شدم سمتش و گفتم:
یه کوچولو.توروخدا.
درحالیکه همه حواسش به روبه روش بود گفت:
ازدست تو
وگازی به بستنیم زد.
لبخندی نشست رولبم.
حس قشنگی بود
اومدم عقب و نگاه کردم به بستنی
دقیقا ازاونجایی خورده بود که من خورده بودم
گفتم :
عه چرا ازاینجا گفتم که از اونور بخور دهنی نباشه.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#278

خندید وگفت:
اونجا خوشمزه تر بود.منگ نگاش کردم
اروم کشید کنار خیابون و ایستاد
برگشت سمتم
+چیه بچه؟چرا اونجوری نگامیکنی؟
به بستنی نگا کردم وگفتم:
چرا خوشمزه تربود؟
خم شد سمتم و دستشو گرفت پشت گردنم.
نزدیک شد
ناخودآگاه منم نزدیکش شدم.
فاصله رو پر کرد و لباش نشست رو گونه هام
بوسید!
گرم بوسید
گر گرفته بودم
قبال هم منو بوسیده بود ولی اینبار...
این بار فرق داشت با همیشه
خیلی خوب بود.
داشتم خالی میشدم کل تنم تو هوا بود انگار!
داشتم ازخوشی پرواز میکردم!!!
چه بی جنبه ای بودما
آروم عقب رفت و چشماشو باز کرد.
نگاهی به لبام کردوگفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#279

مزه ی اینجارو میداد...
دیگه توحال خودم نبودم
بقیه ی مسیر نفهمیدم چطور بستنیمو خوردم و راه کی تموم شد که دیدم جلوی
عمارتیم!
درباز شد و رفتیم تو.
اروم پیاده شدم

1400/09/21 23:59

و راهی شدیم سمت خونه.
چراغارو روشن کرد و رفتیم باال.
تا رسیدیم تواتاق ولو شد رو مبل تکیش و کراواتشو شل کرد.
+آخیش!
باخنده گفتم:
آقا حسابی خسته اینا
کالفه چشماشو باز کردوگفت:
میشه اینقد رسمی بامن حرف نزنی؟صدبار تذکر دادم
لب ورچیده ومظلوم گفتم :
چشم
وسرمو پایین انداختم
ازجاش پاشدو ایستاد روبه روم
دستشو برد زیر چونم وسرمو باال اورد وگفت:
خب حاال بچه نشو .ولی دیگه نشنوم اونجوری حرف زدیا
مطیعانه سر تکون دادم.
+حاال بخند
لبخندی زدم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#280

متقابال لبخندی زد و عقب رفت و مشغول دراوردن لباساش شد.
منم مانتومو از تنم کندم و داشتم آویزونش میکردم که دستی از پشت دور کمرم
حلقه شد.
این چرا امشب اینجوری میکنه؟؟؟
نمیفهمه من قلبم ضعیفه؟
طاقت اینهمه هیجان ندارم؟
سرشو فرو کرد تو گردنم
مانتو ازدستم افتاد
قشنگ میشد فهمید که االن چشماش برق زده که وا دادم.
بوسه ای رو گردنم گذاشت وزمزمه کرد:
تواز چه جنسی هستی؟چرا نمیشه بهت بی تفاوت بود؟
لبخندی نشست رو لبم
برگشتم سمتش و دستامو حلقه کردم دور گردنش
آروم گفتم:
خب معلومه!"ازجنس آیسل"...
منو بخودش فشرد و صورتشو فرو کرد تو گودی گردنم.
اروم بوسید و ازم فاصله گرفت
نگاه غمگینی بهم کردو رفت تو تخت و پشت به جای من دراز کشید
هیچوقت حال طبیعی نداره لعنتی.
اخه چرا اینقدر جلوی خودشو میگیره؟
چرا این حسو تو نطفه خفه میکنه؟
کالفه مانتومو چنگ زدم و آویزونش کردم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#281

بقیه ی لباسامم با لباس خواب عوض کردم و رفتم تو رخت خواب
دلم میخواست بغلم کنه ولی اون بی تفاوت به من خوابیده بود .
تو خودم جمع شدم و اونقدر نگاش کردم که چشمام سنگین شد
حس کردم دستی زیر گردنم نشست و منو کشید رو بازوش.
ولی همش خیال بود.
زهی خیال باطل...
ارزششو نداره چشمامو باز کنم
با بوی تند عطر کیان به خواب عمیقی فرو رفتم.
تویه باغ نشسته بودم و یه گل و توی زمینی که کنده بودم میکاشتم
دستی نشست رو شونم
برگشتم سمتش
مادرم بود!
مثل همیشه زیبا وآراسته!
با لباسای سفید
سریع بلند شدم و خودمو تو بغلش انداختم.
گونمو بوسیدوگفت:
دخترقشنگم تو االن نباید اینجا باشی ها
مظلومانه نگاش کردم وگفتم:
آخه چرا؟
با سر اشاره ای به سمت راست کردوگفت:
داره دنبالت میگرده.برو پیشش اون بدون تو نمیتونه.
نگاهی انداختم به جهت اشاره ش
کسی خیلی دورتر از ما سرگردان دنبال چیزی میگشت

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#282

نمیتونستم درست چهرشو ببینم برگشتم سمت مامانم
نبود!
رفته بود!
برگشتم سمت

1400/09/21 23:59

اون مرد
آروم آروم قدم برداشتم و راهی شدم سمتش
اما هرچی میرفتم نمیرسیدم !
کالفه داد زدم
اما صدایی از حنجره ام بیرون نیومد
با ترس چنگ زدم به گلوم و داد زدم
بازم صدایی نیومد!
+آیسل ...چشماتو باز کن عزیزم نترس داری کابوس میبینی
با چشمای خیس از اشک و ترسان زل زدم به چهره ی نگران سیاوش!!!
یعنی همش خواب بود؟؟؟
پیشونیمو بوسیدوگفت:
دیدی چیزی نیست؟من پیشتم
خم شدو از رو عسلی لیوان آبی ریخت و دستم داد..
با دستای لرزون به کمک سیاوش آبو یه نفس سر کشیدم .
لیوانو ازم گرفت ورو میز گذاشت
منو کشید تو بغلش و پتورو کشید روم.
دستمو سفت دور کمرش حلقه کردم و فرو رفتم تو بغل گرمش
تنها پشتوانه و تکیه گاه زندگیم کیان بود.
جز کیان هیشکی بمن اهمیتی نمیداد.
حاال چرا باید از دستش بدم؟

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#283

چرا متنفر باشم؟
حاال که اونم داره میاد سمتم چرا باید من بد باشم؟
اونقدر درگیری ذهنی داشتم که نفهمیدم کی خوابم برد...
با حس خفگی دستمواوردم رو لبام
اما نشد
یچیزی رو دهن و بینیم بود
سرمو یکم تکون دادم و به زور نفس کشیدم
فایده نداشت.
به اجبار چشمامو باز کردم و نگاه کردم.
کیان بود!
دستو پاشو انداخته بود روم و گلوش رو دهن و بینیم بود.
داشتم خفه میشدم.
به زور صداش کردم
_کیـــــ..کیان ...
یه میلی مترم تکون نخورد
با دست تکونی به بازوش دادم
بازم تکون نخورد
با نامردی تمام دهنمو باز کردم و گاز بزرگی از گلوی مردونه و پرش گرفتم
که سریع چشماشو باز کرد و ازم فاصله گرفت و با تعجب اینور اونورو نگاه
کرد
دندونامو به نمایش گذاشتم
دستی به گلوش کشیدو نگام کرد:
اروم گفتم:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#284

خب داشتم خفه میشدم صداتم کردم بیدار نشدی
یکم منگ نگام کرد و حمله کرد سمتم
+منو گاز میگیری توله؟وایسا نشونت میدم.
تا خواستم دربرم دستوپاشو انداخت روم و نشست رو پاهام و شروع کرد
قلقلک دادن
بلند بلند میخندیدم و التماس میکردم ولم کنه
از بچگی شدیدا قلقلکی بودم واینم دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم بیشعور
خم شد و گاز گنده ولی آرومی از چونم گرفت
نالیدم :
تووو...توروخدا...بسههه مردممم...
در با صدای تق بلندی کوبیده و باز شد.
کیان ش از حرکت ایستاد و هردو نگامون رفت سمت در
خانم بزرگ با ترس یکم نگامون کرد و وقتی دوزاریش افتاد که بحث کتک
کاری و اینا نبوده با نگاه خبیثی گفت:
چشمم روشن!
کیان از روم کنار رفت و عین بچه های مودب ومظلوم نشست رو تخت.
خانم بزرگ دست به کمر ادامه داد:
حاال با این وضعیت میخواد دیرم عروسی بگیره.
میخوای بی آبرومون کنی مادر؟
فردا با

1400/09/21 23:59

شکم جلو اومده لباس عروس تنش کنم؟
کیان دستی تو موهاش کردومظلوم گفت:
بخدا کاریش نداشتم فقط داشتم قلقلکش میدادم که گازم نگیره
خانم بزرگ از خنده کبود شده بود

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#285

دستی تو هوا تکون داد ودرحالیکه میرفت بیرون گفت:
خودتی پسر گلم...
و تق درو بست!
نمیدونستم بخندم یا از خجالت گریه کنم.
کیان نگاه چپ چپی بهم کردوگفت:
ببین چیکار کردی!حاال بیا جمعش کن.هی تیکه میندازه
سقفو نگاه کردمو مظلوم گفتم:
بمن شه...
کفری نگام کرد و درنهایت طاقت نیاورد وپق زد زیر خنده.
منم خندیدم
خودشو پرت کرد سرجاش و طاق باز خوابید و زل زد به سقف.
غلت زدم و چپیدم تو بغلش
یکم نگام کرد بعد دستشو حلقه کرد دورم ومنو چسبوند بخودش
نرم رو موهامو بوسید.
یکم توهمون حال خوابیدیم که گوشیم زنگ خورد.
ازروسینه ی کیان پاشدم و گوشیو برداشتم.
شماره نا آشنا بود.
نگاهی به کیان کردم که با چشم وابرو پرسید کیه؟
شونه ای باال انداختم وگوشیو گرفتم سمتش
نیم خیز شد ورویه ارنجش تکیه کرد و تماسو وصل کرد
+بله؟
......+
+سالم خوبین شما؟خانواده خوبن

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

1400/09/21 23:59

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/22 08:50

سلام برکسانی که قلب❤
انسانهارو?
امانت الهی میدانند??
سلام به شما دوستان و عزیزان که مهرتان
همیشه در قلب ما جاودانه است
ظهرتون بخیر
#حرف_دلم

1400/09/22 13:08

?دست هایت را
دور من گره بزن
مرا وادار به گفتن نامت کن
مثل نخی که
دانه های تسبیح را دور هم
جمع کرده
بغلم کن
من مقصدم گیسوت نباشد
همه ی دوستت دارم هایم
می ریزند و گم می شوند ...
#حرف_دلم

1400/09/22 14:48

خانمای گل??
لطفا لینگ بلاگ و تو گروه هایی که هستید پخش کنید که تعداد مخاطب ها بالا بره?
ممنونم????? عشقا??

1400/09/22 16:40

‏کُرد‌ها به محل دیدار عاشق و معشوق میگن:
‏ «جی ژوان»
‏یه چیزی تو مایه‌های «همون جای همیشگی»
‏قشنگ نیست؟^_^

#حرف_دل
شبتون عاشقانه

1400/09/23 02:47

‌ ‌ ‌**تو صبح منی ...
تو خورشید منی تو نور افتاب منی
تو‌روشنایی منی ...
تو یکی از مهم ترین دلایلی هستی که
صبح ها ب خاطرش بیدار میشم‌...

صبحت بخیر عزیزم ?☀️?•**
❤️❤️
بفرست برای همسری
#حرف_دلم

1400/09/23 08:19



ﺣﺲ ﻗﺸﻨﮕﯿﻪ ﯾﮑﯽ ﻧﮕﺮﺍﻧﺖ ﺑﺎﺷﻪ،
ﯾﮑﯽ ﺑﺘﺮﺳﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ
ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺪﻩ . . .
ﺣﺲ ﻗﺸﻨﮕﯿﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯﺵ ﺟﺪﺍ
ﻣﯿﺸﯽ:ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺑﺪﻩ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻢ ﺭﺳﯿﺪ؟
حس قشنگیه: ﯾﻬﻮ ﺑﻐﻠﺖ ﮐﻨﻪ،
ﯾﻬﻮ ﺗﻮ ﯼ ﺟﻤﻊ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﮕﻪ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ...
ﺑﮕﻪ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﺑﻬﺖ هست
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ!! ?♥️

‌#حرف_دلم

1400/09/23 08:22

‌‌ ‌
❲تُـــــو❳ حالِ خوبِ مَنی،
حالیِ بهتر از کنارِ ❲تُـــــو❳ بودَن
سُراغ ندارَم ❲جانـــا❳???•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤️❤️
#ایده_متن
#حرف_دلم

1400/09/23 08:23

آخ که ط همان
قند آب شده در دلمــی
دلبـــرِ زیبا روی من♥️?
❤️❤️
‌#حرف_دلم

1400/09/23 08:25



من دورت نمیزنم دورت میگردم ..
مثل پروانه? دورِ شمع?
مثل زمین دورِ خورشید ☀️
مثل من دور ماه ?
دورِ دنیا دور تو♾ !
میخام بدونی که خیلی خیلی
خوشحالم که دارمت (:
بمونی برام ...???•

‌#عشق
#حرف_دلم

1400/09/23 16:28



میشه دستامو بگیری و منو ببری یه جایی که
فقط خودمون باشیم دلبر؟! ?♥️

‌♥️ ‌‌#نیازمندی
#دلبر
#حرف_دلم

1400/09/23 16:29

بعضی وقتا حالت یه جوریه؛
در ظاهر همه چیز مرتبه،
اما یه صدایی از درونت میاد که
هی میگه " یه کاری کن برام"
بهش اهمیت نمیدی،
نمیخوای بشنویش...
سعی میکنی عادی باشی،
گاهی دلت میخواد خودتو خالی کنی،
حرف بزنی،
اما سَر برمیگردونی تا کلمه بیاد رو زبونت،
پشیمون میشی از حرف زدن؛
حتی از حرکت کردن!
بدتر از قبل آروم آروم میری توی خودت...
یه جوری که دیگه حتی خودتم‌نمیبینی...!
از اینجا به بعد بعضی از ادا اطوار آدما و حرفاشون،
برات پوچ و بی معنی میشه!
میرسی به این جمله که " خب تهش چی؟"
جواب داری بدی اما فقط نگاه میکنی!

#حرف_دلم

1400/09/23 17:23

پاسخ به

??حسش کردم?


یه روزایی هست که آدم خل میشه،
بهانه گیر میشه.
این وقتا فقط یه نفر رو میخواد
که باشه و بهانه هاشو بفهمه
و حالشو خوب کنه.
میدونی؟
این روزا و بهانه ها سریع میگذرن و تموم میشن.
اما حس و حالی که اون یه نفر تو اون روز به آدم داده هیچوقت فراموش نمیشه.
هیچوقت

1400/09/23 23:07


بعضی آدم ها با تاریخ انقضا میان تو زندگیمونシ︎?

1400/09/23 23:25