The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

ت‍و ق‍ش‍ن‍گ ت‍ری‍‌ن آوارگ‍ی ب‍ی‍ن ذه‍ن و ق‍ل‍ب م‍‌ن‍ی ...(:

1400/09/23 23:28

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#286

......+
+سالمت باشن.نه اونم هست شماره غریب بود داد دست من.
نگاهی کرد ک با اشاره پرسیدم کیه؟
زیرلب زمزمه کرد:مریم خانم
لبخند گشادی زدم که باعث شد کیان اول تعجب کنه بعد بخنده.
خدافظی کرد و گوشیو داد دستم.
شروع کردم بلند بلند حرف زدن و غرغر کردن سرمریم که چرا ازم سراغی
نگرفته وفالن!
کیان ازجاش پاشد و حولشو برداشت وچپید تو حموم.
منم دودفیقه ای حرفام تموم شد.زنگ زده بود که بپرسه حالم بهتره یا نه
اخه دیشب به بهونه سر درد پیچیدم ب قاضی...
صدای کیان اومد:
آیسل بیا کارت دارم
به معنای واقعی کلمه قلبم ایستاد
یاد بار اخری ک رفته بودم پیشش حموم افتادم
اب نمک و زخم ها و....
با لرز از جام پاشدم
جرات نرفتنم نداشتم!
در باز بود اروم رفتم تو.
دستم کشیده شدو پرت شدم رو سینه ی کیان زیر دوش!

اب موهامو ریخته بود رو صورتم.
تو شوک و ترس زل زده بودم به کیان

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#287

موهامو داد پشت گوشم
+اروم دست کشید رو گونم و گفت:
ازمن میترسی؟؟؟
اب دهنمو قورت دادم
زبونم نمیگرفت چیزی بگم
حلقه ی دستشو تنگ تر کردوگفت:
باتوام آیسل .وقتی باهات حرف میزنم جواب بده
زبونمو کشیدم رو لبم و آروم گفتم :
بله
دستشو نوازشگرانه کشید رو موهای رو شونم وگفت:
آخه چرا؟
مگه چیکارت کردم؟
چشمام شد اندازه تخم مرغ.
یعنی تمام ابتکارایی که روم به خرج داده بود توضیح بدم؟

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#288

کالفه سرشو تکون دادوگفت:
خب حاال اونجوری نگام نکن.
اگرم کاری کردم بخاطر حرف گوش نکردنای خودت بوده
مظلوم سر انداختم پایین وگفتم:
ولی بخاطر قضاوت اشتباه شما وشوخی اون پسره روانی من یماه دهنم بسته
بود
شصتشو کشید رو لبام وگفت:
دیگه نمیخوام ازم بترسی آیسل .یه زندگی عادی بسازیم.عین بقیه.
متعجب خیره شدم بهش

هنوزم خجالت میکشیدم ازش!
مات کاراش مونده بودم.اصال توحال خودش نبود !
منو بوسیدوگفت:
میدونی اولین دروغی که بهت گفتم چی بود؟

سوالی نگاش کردم ک گفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#289

دروغ گفتم که هیچ میلی بهت ندارم
ازهمون اولش جذبت شدم حتی با تن زخمی و زمختت.میترسیدم از عاقبتی که
این باشه...
تهشم شد این!
موهای بلند حایل رو صورتش بود و آب قطره قطره میچکید ازش.
دستامو بردم باال و چنگ زدم به موهاش و دادمشون عقب
خم شد تا هم قد بشیم و با ولع گونمو بوسید
باورم نمیشد آدم روبه روم کیان باشه!
خداکنه واقعا بتونم تغیرش بدم.

بعد کلی عشقبازی رضایت داد که از حموم بریم بیرون!
خودمونو شستیم و زدیم بیرون
حوله هامونو تنمون

1400/09/23 23:50

کردیم و منو نشوند جلوی آینه
انگار توآسمونا بودم.همین یذره خوش خلقی کیانم برام زیاد بود!
موهامو با حوصله سشوار کشید و خشک کرد.
اروم شونه زد و ریخت پشتم.
سشوارو خاموش کردوگذاشت رو میز.
بلند شدم روبه روش ایستادم
دست خودم نبود ب شدت دلم میخواست باهاش باشم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#290

رفتم تو بغلش
دستاش نشست پشتم
زمزمه کرد:چیکارمیکنی عشقم ؟من صبرواستقامت ندارما!
ریز ریز خندیدم.
نگاهی به ساعت کرد منو ازخودش جدا کرد
خم شد گلومو بوسیدوگفت:
من که میدونم هولی ولی تاشب طاقت بیار االن نمیشه کار دارم
با خجالت لبخندی به روش زدم
موهامو داد عقب بوسه ای رو پیشونیم گذاشت و عقب رفت
لباس پوشیده و اماده رفتیم بیرون.
همه پایین بودن و سر میز مشغول صبحانه
خانم بزرگ لبخند خبیثی زدوگفت:
کجایین شما دوساعته؟کارتون طول میکشه بگین القل ما صبحونمونو بخوریم!
کیان چشماشو تو کاسه چرخوند و جوریکه فقط من بشنوم گفت;
این اولیش
جلوی خندمو گرفتم و رفتیم پیش بقیه.
هنوزم جلوی بقیه سرد و خشک برخورد میکرد ولی به همون لبخند کم جون
تو تنهاییاشم راضی ام!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#291

ستاره رو بغل کردم و محکم بوسیدم.نشوندمش رو میز پیش خودم و براش لقمه
های کوچولو گرفتم
اونم مشغول دراوردن چشم عروسکش تندتند میخورد
سربلند کردم
نگام با کیان ش گره خورد
با یه لبخند خاصی نگامون میکرد
تا دید منو سرشو انداخت پایین و چاییشو الکی هم زد.
بی تربیتو ببینا...
ستاره با لقمه ی تو دهنش گفت:
دایی ژون میشام ژندایی لو با حودم ببلم
کیان سرشو بلند کردوگفت:
کجا؟
سیانا لیوان اب پرتقالشو برداشت و گفت:
خرید دیگه.باید از االن شروع کنیم یه ماهه تموم شه
کیان سری تکون داد وگفت:
احتیاجی به اومدن آیسل نیست خودت کارارو بکن.
سیانا نگاه چپکی کردوگفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#292

وا کیا مگه اسیر گرفتی بذار بیاد دیگه
کیان سری تکون دادو گفت:
آیسل هیچ جا نمیره
دروغه اگه بگم ناراحت نشدم.
خیلی دلم میخواست برم بیرونو هوایی به سرم بخوره ولی سیاوش ..
اصال درکش نمیکردم..
بی اونکه حرفی بزنم دلخور سرمو انداختم پایین و مشغول هم زد مربای
توپیاله شدم
کیان از جاش بلند شد و کیفشو برداشت
یکی حواله ی پس گردن برسام کردوگفت:
پاشوپاشو دیره کم بخور
برسام چاییشو سر کشید و بلند شد .
از دور بوسی برای سیانا فرستاد و عین اردک دنبال کیان کشیده شد.
سیانا گفت:
خودتم دوسنداری بیای؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
من که از خدامه ولی وقتی کیان راضی نیست نمیشه که

?͜͡❥ @world_Noovel

1400/09/23 23:50

?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#293

سرشو تکون داد و گفت:
کیان کیلویی چنده میای میریم قبل برگشتن اونام برمیگردیم.
سرمو تندتند تکون دادم و گفتم :
وای نه . نه نه.
اصال نمیشه ریسک کرد .شما برید خوش بگذره
سیانا خواست چیزی بگه که دستمو تکون دادم و اونم بیخیال حرفش شد.
از پله ها باال رفتم و چپیدم تو اتاقم.
دلم خیلی گرفته بود.
کاش میشد منم برم ولی کیان ...
گوشیمو برداشتم و نشستم لب پنجره.
یه آهنگ پلی کردم و وسطاش یاد خودم افتادم!
هرروز یه سازی زدی
دل منو بازی دادی
یروزآروم مثل من
فرداش یه فازجدید
یروزازخواب میپری
پشیمونی دیره ولی
میبینی که دارم میرم
بهم میگی میشه نری...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#294

"ساسی_اشتباه"
نگاهم به سیانا و مادرجون افتاد که آماده سوار ماشین شدن و پژمانم راه افتاد
رفتم رو تختم و بازی از چشم افتاده ی انگری برد و پلی کردم.
دوسه تایی بازی کردم که حوصلمو سر برد.
رفتم تو برنامه ای که سیانا ریخته بود.
باالش نوشته بود :
درانتظارشبکه...
حاال شبکه از کجا بیارم؟!
صفحه ی باالرو کشیدم پایین و دونه دونه هرچی اون باال بود روشن کردم
ووایستادم تا عکس العمل نشون بده.که تو آخری جواب داد و گوشیم شروع
کرد تندتند ویبره رفتن!
پیام پشت پیام!!!
همه رو نگاه کردم
کانال دیزاین منزل...
چه عکسایی داشت آدم کیف میکرد!
کانال لباس شب...
لباس عروس...
کلی چیز میز توش بود
کانال اشپزی و دسر!
عکس ها و طرز تهیه ی همشون بود.
خیلی خوشمزه بنظر میومد.
یفکری توسرم جرقه زد وازجام پریدم
گوشیمو برداشتم و با عجله رفتم پایین

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#295

خدمه تو اشپزخونه مشغول بودن.
با خدمه ی جدید خیلی آشنا نبودم.
یعنی اصال نمیشناختمشون
همه به احترام برگشتن و سرپایین سالم دادن.
سالم گرمی دادم و خسته نباشید گفتم.
دوسه تادختر جوون با یه خانم مسن تر.
لبخند گرمی زدن
روبهشون گفتم:
مسئول خرید کردن اینجا با کیه؟
خانم مسن سری تکون دادوگفت:من وآقاسامی.
ابروم پرید باال وگفتم:
سامی دیگه کیه؟
خانم مسن سری به اشاره ی بیرون تکون دادوگفت:
همون آقایی که همیشه تو حیاط عمارته.راننده هستن
متفکر گفتم:
پس مگه اون اسمش پژمان نیس؟
خانمه لبخندی زد و مهربون گفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

1400/09/23 23:50

تلخی روزگار از اونجایی شروع میشه که
خیلی چیزهارو میشه خواست ولی نمیشه داشت ...
#حرف_دلم

1400/09/24 18:08

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#296

تورو که میشناسم.
بقیه خودتونو معرفی کنین.
اونی که بعد زیبا ایستاده بود الغر واستخونی بود با چهره ی سبزه و موهای
مشکی و ابروهای پر!
باصدای ظریف وارومی گفت:
اسم من مائده س.
لبخندی به روش زدم.بنظر دختر خوبی میومد.
نفر بعدی یکم پر تر بود با موهای بوروچشمای قهوه ی روشن.لبخندی
زدوگفت:
من سانازم
از چشماش کرم میریخت.
خندم گرفت وسری تکون دادم
نفر آخر که قد بلند تری داشت و مث خودم بود گفت:
منم آیداهستم.
لبخندی به روشون زدم وگفتم:
خیلی خوشبختم از آشناییتون.اسم منم آیسله
متعجب به همدیگه نگاه کردن
انگار تاحاال این اسم به گوششون نخورده بود!
البته بار اولی نبود که این رفتارو از کسی میدیدم!
با خنده گفتم:
آیسل یه اسم خیلی قدیمیه ولی اینجور که من میبینم به زودی مد میشه و تعداد
بیشتری رو با این اسم خواهیم شناخت
همه خندیدن.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#297

روبه دخترا گفتم:
از کارتون راضی هستید؟
همه سر تکون دادن و زیبا گفت:
مگه میشه راضی نباشیم؟خداروشکر خیلی بهمون میرسن.
جای خواب خوراکو پوشاک ودستمزد.مگه میشه راضی نبود؟
بقیه ام به تبعیت اززیبا سرتکون دادن و حرفشو تائید کردن.
کیان ش هرچی که بود به خدمه خیلی میرسید
هرچند گاهی داد بیداد میکرد سرشونو غر میزد ولی براشون کم نمیذاشت.
خانم مسن وارد شد و کاغذ و خودکاری گذاشت جلوم.
گوشیمو دراوردم و از توش چیزایی که الزم داشتم نوشتم تو برگه و دادم به
خانمه.
اون طرف برگه رو گرفت ولی ول نکردم
متعجب نگام کرد که گفتم:
اسم شمارو نمیدونم؟
لبخندی زد و گفت:
من فاطمه ام.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#298

آخی.چه ناز بود.ولی زشته زنه با این سن و سالو خالی خالی صدا کنم!ضایع
بود!
برگه رو ول کردم وگفتم:
خوشبختم فاطمه خانم.
سرشو پایین انداخت و محجوب گفت:
لطف دارین خانم.
صدای قدم هایی اومد و دخترا مشغول کارشون شدن که پژمان وارد شد.
سری برام خم کرد و سالم داد.پشت سرش هم همون محافظه اومد تو که
فاطمه خانم گفته بود اسمش سامیه.اروم سالم کرد.
برگشتم اینور که دیدم زیبا دستپاچه دستی به مقنعه ی سفیدش کشید و با سر به
پژمان سالم کرد.
آقا آقااااا وایسین ببینم چیشد؟
چطور شد؟
اینا هم آررررره؟؟؟
چشمامو ریز کردم و موشکافانه زل زدم به پژمان.
عینکشو دراورد و با لبخند سری آروم تکون داد برای زیبا
بقیه ام که زرشــــــــــک!
اهم بلندی گفتم که همه برگشتن سمتم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#299

خبیثانه گفتم:
جناب پژمان خان شما مگه با خانم بزرگ و سیانا نرفتین؟
عینکشو به

1400/09/27 01:51

جیب لباسش بند کردو گفت:
یکی از محافظا برای کمک پیششون هست بمنم گفتن بیام خونه هروقت
کارشون تموم شد زنگ میزنن برم دنبالشون.
آهانی گفتم و با چشم به زیبا اشاره کردم و گفتم:
پ شما به کارت برس!
شرمگین سرشو پایین انداخت و مطمئن شدم که خبریه!
با شک زل زدم به پسره سامی که ببینم اونم با کسی آره؟
که دیدم حواسش به ساناز و آیداس ولی درست تشخیص ندادم کدومه.
دهههههه خب میترکم از فضولی کهههه
فاطمه خانم کاغذو سمت سامی گرفت و گفت:
با یکی از دخترا برین خریدارو انجام بدین وسریع برگردین.
مطیعانه سر تکون داد.
یاد روزی افتادم که سمیرا اومده بود هوچی بازی و جلوی در سالن هلم داد..
اونی که از عقب نگهم داشت همین سامیه بود.
دمت گرم دادا
خبیثانه لبخند گشادی زدم و گفتم:
با ساناز بره

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#300

به معنای واقعی کلمه فکش جر خورد و آب دهنشو قورت داد
حیف که جایز نبود وگرنه همینجا قر میدادم.
زده بودم تو هدف!
خود خودش بود!
ساناز خیلی عادی دستی به مقنعه اش کشید وگفت:
چشم خانم
معلوم بود از چیزی خبر نداره.
ریز ریز خندیدم و تودلم گفتم :
برو ببینم برگشتنی ام اینقدر ریلکس میای یانه.
اونا بیرون رفتن و منم زدم بیرون که مزاحم نگاهای عاشقانه ی پژمان و زیبا
نشم!
رفتم تو حیاط و چرخی رو سنگ فرش زدم و رفتم لب استخر
آبش تمیز بودو تعجب کردم!
کسی توش شنا نمیکنه ام تمیز نگهش میدارن!
یکم لب استخر راه رفتم که صدای باغبون دراومد:
خانم جان سنگای کنار حوض خیسه پاتون سر میخوره خدایی نکرده میفتین تو
اب.
آروم از استخر فاصله گرفتم
با اینکه هیچ شباهتی نداشت ولی یاد منوچهر افتادم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#301

یادم رفت بپرسم ببینم بار آخر که منوچهر اومده بود اینجا چی شدو چه بالیی
سرش اومد.
باید حتما از سیانا اینا بپرسم
برگشتم و نشستم رو تاب تو حیاط و مشغول ور رفتن با گوشیم شدم.
دیگه داشتم راه میفتادم و کار باهاشو یاد میگرفتم
رفتم تویکی از چت روم ها و اعضاشو نگاه کردم.
#برسام
#مریم
#کیان
#پیمان
#سیانا
و من!
خندم گرف مریمم بود حاال نه به باره نه به داره خخخخ
آروم و با مکافات نوشتم :
سالم??
چیزی طول نکشید که مریم نوشت:
سالم عزیزم??
و پشت سرشم کیان :
سالم
چه باحال!
زودی نوشتم:
کجایی مریم؟??

?͜͡❥

1400/09/27 01:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/27 02:05

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/27 02:05

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/27 02:05

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/27 02:06

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/27 02:06

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/27 02:06

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

تابینهایت‌دوستدارم?♾?

1400/09/27 02:09

خاطراتت را،نمیگویم دور بریز،
اما قاب نکن به دیوار دلت …?
در جاده ی زندگی،
نگاهت که به عقب باشد؛?
زمین می خوری…
زخم بر می داری…
و درد می کشی…?
نه از بی مهری کسی دلگیر شو …
نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم …?
به خاطر آنچه که از تو گرفته شده،
دلسرد مباش، تو چه می دانی؟
شاید … روزی … ساعتی … ?
آرزوی نداشتنش را می کردی…
تنها اعتماد کن و خود را به او بسپار …?
هیچ *** آنقدر قوی نیست که
ساعتها بر عکس نفس بکشد …!
در آینده لبخند بزن…?
این همان جایی است که باید باشی !
هیج *** تو نخواهد شد
آرامش سهم توست …?
#حرف_دلم

1400/09/27 02:10

چالشاتونو برامون بفرستید

1400/09/27 10:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/28 08:14

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/28 08:15

? گاهی‌میان‌مردم
درازدحام‌شهر
'' #غیرازتوهرچه‌هست ''
فراموش‌میکنم✨?♥️

#حرف_دلم

1400/09/28 14:47

《#تُ را دوس دارم بیشترازجانم...
میدانی که دوست داشتن هم حدی دارد؟! امامن از آن حد بـی مرزهم گذشته ام...》⛓??•
#حرف_دلم

1400/09/28 14:49


‌چشمهایت که مال من باشد
•دیگر چه فرق میکند
چرخِ دنیا به کدام جهت بچرخد
•یا پاشنه ی روزگار بر کدام واقعه فرود بیاید
•من حقّ ام را از دنیایش
تمام و کمال گرفته ام... ?♥️?
❤️❤️
‌#حرف_دلم

1400/09/28 14:55

اسمش مجید بود.تو محل همه بهش می گفتن مجید سه تاری.همیشه خدا سه تارش همراهش بود و هر بار که رد میشد،بوی ادکلن کاپیتان بلک پر میشد توی کوچه.هرشب می نشست تو حیاط خونشون که دیوار به دیوار خونه ما بود و شروع میکرد به سه تار زدن.
منم وایمیستادم کنار پنجره و با خودم می گفتم کاش وقتی بزرگ شدم،مثل مجید سه تاری بشم. خوشتیپ،مهربون.دوس داشتم مثل مجید وقتی تو کوچه راه میرم همه بهم سلام کنن و احترام بذارن.خودم با گوش هام چند باری شنیده بودم که زن های همسایه،به مادرم گفته بودن که کاش مجید دامادشون بشه.اما مجید تو حال و هوای خوش بود.انگار چشم هاش کسی رو نمیدید.
بعد از یه مدت،تو محل پیچید که مجید عاشق دختری شده که تازه اومده بودن تو کوچمون. اسمش ریحان بود.من یک دفعه بیشتر ندیده بودمش.
مادر مجید چند باری با پدر ریحان حرف زده بود.اما پدرش هربار گفته بود که دختر به مطرب جماعت نمیده.چند ماه بعد،تلخ ترین آهنگ عروسی که تا امروز شنیدم از خونه ریحان بلند شد.درست شبی که مجید نشسته بود تو حیاطشون و با سوز برای دختر می خوند:
(عالم سنه حیران ریحان،جانیم سنه قربان ریحان).از اون به بعد دیگه مجید رو زیاد نمی دیدیم،نه من،نه هیچکس دیگه ای.فقط شب ها با صدای سوزناکش،غم عجیبی پر می کرد تو دل آدم های محل‌.تو این سال ها،چند بار اونم آخر شب ها دیدمش.موهاش بلند شده بود و به جای بوی ادکلن،بوی سیگار از تنش بلند میشد.انگار خودش هم خودش رو نمیشناخت.درست مثل وقت هایی که آدم خودش رو گم میکنه.
هر بارم که سلام میکردم،یه جوری نگاهم میکرد که فکر می کردم صدام رو نشنیده و جوابی هم نمیداد.
امروز وقتی میومدم خونه،دیدم کلی آدم موبایل به دست وایستادن سر کوچه و تماشا میکنن.صدای گریه میومد.همیشه صدای گریه ترس عجیبی به جونم میندازه.فهمیدم که اتفاق بدی افتاده‌.پاهام میلرزید.رفتم جلو،دیدم مجید افتاده رو زمین و یه قاب سرخ،دورش نقش بسته
نشستم کنار دیوار و زیر لب گفتم:
عالم سنه حیران ریحان...

#مهران_قدیری

?#حرف_دلم

1400/09/29 16:42

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/30 16:02

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/30 16:02

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/30 16:02