The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#401

یه کله ی پرازهوا
بیداربودم ولی خواب بودم!
معلقم کرده بود آرامبخش لعنتی.
مثل آدمای مست که هیچی از دنیای اطراف حالیشون نیست گیجه گیجم کرده
بود
چشمام هی باز و بسته میشد .
صدای در اومد و بوی عطر تلخ سیاوش پیچید تو اتاق
چشمامو بستم و بی تفاوت بهش خوابیدم
تخت باال پایین شد
تکون خورد
اومد سمتم!
انگشتشو کشید رو گونم
بی جون ترازاون بودم که حرکتی بکنم وبفهمه بیدارم.
کالفه ازم دور شد
دیگه حتی جسمم هم جسمشو ارضا نمیکرد چه برسه روح!
دوباره تخت تکون خورد.
صدای تق فندک!
و بوی دود سیگار!
زیرچشمی نگاش کردم
اومد جلوی پنجره و زل زد به بیرون
پک عمیق میزد به سیگارش
پلکم سنگین شد و تو عالم خواب غرق شدم...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#402

تو معدم یچیزی میچرخید انگار و تا حلقم باال میومد.چشمامو باز کردم.خوابیده
بودم سمت راست تخت درست جای کیان .
سرم خالی بود انگار.
چرا من اینور خوابیدم؟
اتفاقای دیروز یادم اومد.
تا قرص خوردنم.
بعدشم حتما خوابیدم دیگه
اروم از تخت پایین اومدم.
ساعت رومیزی رو نگاه کردم.
ده دقیقه به 12 بود!
خبری از کیانم نبود.
رفتم تو سرویس بهداشتی
خواستم صورتمو بشورم که تو اینه چشمم خورد به خودم!
داغون بودم!
زیرچشمام کبود و گود رفته بود.
صورتم جمع شده بود انگار
لبام خشک شده بود
موهامم گه نگم بهتره.
پوزخندی به خودم زدم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#403


شاید بهتره عادت کنم به این چهره
ازحاال به بعد کوچکترین دلخوشی ای واسه زندگی ندارم و مهم نیست چی پیش
میاد.
هرچه بادا باد!
آبی زدم به صورتم و اومدم بیرون.
اروم از اتاق رفتم بیرون.
کسی نبود و سروصدایی نمیومد.
رفتم پایین.
فاطمه خانم با خوشرویی سالم کرد.
با لبخند بیجونی جوابشو دادم.
نگاهی به صورتم کردوگفت:
دیگه ظهره.بگم بچه ها ناهارتونو حاضر کنن جای صبحونه؟
سری تکون دادم .معدم درد میکردو گرسنه بودم.
نشستم پشت میز و طولی نکشید که ساناز سینی به دست وارد پذیرایی شد و با
سالم میزو چید.
گرسنه بودم ولی میل نداشتم!!!
انگار سختم میومد غذا بخورم.
کارش که تموم شد گفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

1400/10/07 08:10

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#404

چیز دیگه ای نمیخواید خانم؟
سری تکون دادم.
خواست بره که باصدای گرفته ای گفتم:
از االن تا هروقت که اینجام اسم من آیسله.
خانم بشنوم کالهمون میره توهم.به بقیه ام بگو.فهمیدی؟
متعجب نگام کرد و چشمی گفت.
با دست اشاره کردم که بره.
قاشقو برداشتم و شروع کردم هم زدن ظرف خورشت قیمه ی روی میز که
سنگینی نگاهیو حس کردم.
برگشتم سمت در سالن.
کیان بود!!!
وایستاده بود زل زده بود بهم!
با تیشرت و شلوار خونگی بود پس یعنی بیرون نبوده و شنیده چی گفتم به
ساناز.
به درک.دیگه مهم نیست.
نگاه بی تفاوتی به چشماش کردم و برگشتم سر بشقابم.
دیگه حتی سختم میاد حرف بزنم!
من خرد شدم!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#405

شکستم!
کیان از سالن بیرون رفت.
بزور چهارتا قاشق خوردم و ازجام پاشدم.
برگشتم تو اتاقم!
از پنجره نور افتاب صاف میزد تو اتاق.
رفتم سمت پنجره.
کیان رو تاب وسط باغ نشسته بود و یه صدای ضعیف از بیرون میومد!
الی پنجره رو باز کردم.
کیان ساز دهنی طالیی رنگیو رو لباش میکشید و ماهرانه آهنگ آرومی
میزد!
خیلی آروم و دلچسب!
بغض گلومو گرفت اما نمیذارم کوچکترین اشکی جاری بشه.
موهای بلندش ریخته بود رو چشماش و شاخ وبرگ درختا ام نمیذاشتن دقیق
حالت چهرشو ببینم.
صدا قطع شدو کیان صورتشو گرفت میون دستاش.
پنجره رو بستم و پرده های سرمه ای رنگ اتاقو کشیدم!
تاریک تاریک شد!
نشستم رو تخت و توخودم جمع شدم

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#406

چشمم خورد به گوشیم.
صفحشو روشن کردم
تاریخ 10 تیر 94 بود!!!
یعنی فردا روز عروسیمونه!
هه!
چه عروس باشکوهی!
فردا عروسیمه وامروز به عزای همه ی آرزوهای تباه شدم نشستم!
چقدر باشکوه بشه عرو ِس عزادار!
تاشب تو اتاقم بودم.
عصری سیانا اومد و لباس عروسمو اورد .
گفتم بندازه جلوی کمد.
دیدنش مهم نبود.
از جام پاشدم و موهامو شونه کردم وبا کش بستم پشت سرم که صدای
زیبااومد:
آیسل جان بفرمایید شام.
لبخندی زدم.
خوشحالم که دیگه کسی خانم خانم نمیکنه و داغ دلم تازه نمیشه!
اومدم
اروم از پله ها پایین رفتم.
همه مرتب ومنظم نشسته بودن.
صندلی روبه روی کیان و کناردست خانم بزرگ خالی بود.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#406

سالمی کردم وهمه جواب دادن.
یجوری اروم بودن که انگار میدونستن هیچ رو فاز شوخی نیستم.
صندلی ته میز یعنی روبه روی خانم بزرگو عقب کشیدم و نشستم!
همه متعجب نگام کردن.
کیان نگاه غمگینی کرد و مشغول بازی با غذاش شد
کسی حرفی نزد و شام تو سکوت خورده شد.
قبل از کیان برگشتم تو اتاق
دروغه اگه بگم حسرت به دل

1400/10/09 00:41

آغوش گرمش نبودم!!!!
بودم!
خیلی ام زیاد!
ولی وقتی خودش نمیخواست کاری ازم برنمیومد.
باید حسمو تو خودم خفه میکردم!
یه متکا از رو تخت برداشتم و انداختم رو مبل دونفره ی کنج اتاق و روش
خوابیدم.
من فردا عروس میشم!!!
با این فکر پوزخندی به خودم زدم و چشمامو بستم.
اینقدر زود خوابم برد که نفهمیدم کیان کی اومد یا اصال اومد یانه!
باصدای سیانا چشمامو باز کردم
+ای بابا پاشو ببینم مگه خواب زمستونی رفتی؟

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#407

وایییییی گردنممممم آخخ منوچ خبرمرگت الهی که باعث وبانی تمام بدبختیای
من تویییی آخ
سیانا به قیافه ی داغونم ریز ریز خندید وگفت:
بجنب پاشو یه دوش بگیر باید بریم آرایشگاه مریمم رفته حموم
بعد که تکون نخوردم با کوسن مبل کوبید تو سرم وگفت:
ای بابا د پاشو میگم
کالفه پوفی کردم و درحالی غر غر میکردم حولمو برداشتم و چپیدم تو حموم
ای عزامو بگیری جای عروسی ساعت 7 صبح چی میخواین از جونم آخه.
چپیدم تو حموم و ابو تنظیم کردم که دوباره صدای سیانا اومد.با جفت دستاش
زرت زرت میکوبید به در حموم.
داد زدم:
واییییی باشه سیانا باشهههه زود میامممم
متقابال داد زد:
باشه و درد بی درمون عشقم.بیا اینو بگیر
پوووف رفتم درو باز کردم و سرمو بردم بیرون.
یه جعبه گرفت سمتم گفت اینو.موبره کارتو سریع رامیندازه

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#408

بی حیا .چشمکی زد تنگ حرفشو در رفت.
رفتم تو حموم و کارمو شروع کردم و یساعته تروتمیزوتپل مپل اومدم بیرون
نوک دماغم قرمز شد بسکه موندم زیر آب
حولمو تنم کردم و زدم بیرون که دیدم آقا یه خیار گرفته دستش میره راست یه
گاز میزنه بهش میره چپ یه گاز میزنه بهش
کت و شلوارشو کیف دستیشو مدارک ماشینشو کل زارو زندگیشو زده زیر
بغلش هی اینور اونور میره.
خنگ خدا
هنوز منو ندیده بود
حولمو که تا رون پام بود یکم کشیدم پایین و رفتم سمت سشوار که برگشت
سمتم و چشم توچشم شدن همانا پریدن خیار تو گلوش همانا.
یکم سرفه کرد منم وایسادم نگاش کردم .البته نگران شدما ولی یه حسی
باصدای بلندی گفت خفه بتو ربطی نداره بذار بمیره اصن.
سرفه اش که تموم شد یه نگاه کرد بهم.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
چیه؟فرشته ندیدی؟
یه ابروش رفت باال وگفت:
فرشته دیدم فرشته ی پررو ندیده بودم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#409


ایییش!چشمامو برگردوندم و رفتم تو اینه مشغول سشوار کشیدن.
اومد جلووگفت:
کمک کنم؟
هه!اقا کیان تازه شروع شده بچرخ تا بچرخیم.
نگاشم نکردم و زیر لب گفتم:
الزم نکرده و مشغول کارم شدم
اونم عین بچه های دوساله

1400/10/09 00:41

باقهررفت بیرون
خیلی پروویی کیان خیلی.
موهامو خشک کردم و لباس پوشیدم
جعبه ی مثال لباس عروسمو با کیف و کفش عروسیم برداشتم و گوشیمو انداختم
توکیفم و ازاتاق زدم بیرون که همزمان مریم و سیانا از اتاق سیانا اومدن
بیرون.
با غرغرای سیانا راهی شدیم قراربود پژمان ببرتمون ارایشگاه.
سیانا ام نیومد گفت ارایشگر خانوادگیشون میاد تو خونه بهتره چون بچه اذیتش
میکرد
سوار شدیم.
روبه پژمان گفتم:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#410

حالتون خوبه اقا پژمان؟
خنده ای کردوگفت:
اختیار دارین مگه میشه بد باشم یه خط وخش بود تموم شد رفت.
لبخندی زدم و از شیشه زل زدم بیرون
تا رفتیم تو ارایشگاه دوسه نفر حمله کردن.
همه کارارو سیانا کرده بود ووقت گرفته بود
مریمو بردن یجای دیگه منم یجای دیگه!
واییییی از ساعت 8 تا 4 بعدازظهر زیر دست ارایشگر بودم.
گریه ام گرفته بود
بیشعورا نه میذاشتن خودمو تو آینه ببینم نه مریمو.
یچیزی کشید رو صورتم و گفت:
میتونی پاشی لباستو تن کنی تموم شد خانم خوشگله.
عین فنرازجام پریدم بدنم خشک شدا.
پرده رو از رو آینه برداشتن.
این منــــــــــم؟!
باورم نمیشد خودم باشم!
خودمو نمیشناختم !!!
اونی که توآینه بود عروسک بود !
عکسامو میذارم چهرمو میبینید حس توضیحش نیست بدنم خشک شده.
به کمک ارایشگره لباسمو پوشیدم و مریمم اومد!
ماه شده بود!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

1400/10/09 00:41


عشق بي‌رحم‌ترین حس خوب دنیاست...シ︎?
‌#حرف_دلم

1400/10/09 00:42

برا دختره خواستگار اومده بود مامان و باباش بهش گفتن میخوای درس بخونی یا شوهرت بدیم؟





سرشو انداخت پایین و گفت:
"هر چی میخونم یاد نمی گیرم"
شوهر میخواد میفهمی شووووووهرررر?


¯\_(ツ)_/¯


╭┈────『??♥️』#حرف_دلم

1400/10/09 00:44

پسره امروز داشت رد میشد یهو یه دختره صدا کرد

آقا

افتاد

افتاد
هرچی زمینو نگاه کرد چیزی ندید?
برگشت گفت چی افتاد؟



با یه لبخند ملیح میگه مهرت به دلم!?
بی شوهریه میفهمین بی شوهری!??



╭┈────『??♥️』#حرف_دلم

1400/10/09 00:46

مردی در حال باز گشت به خانه بود که بهش خبر دادن همسرت را سیل برد...




مرد گفت؛ من همیشه میگفتم بارون رحمته ها??



╭┈────『??♥️』#حرف_دلم

1400/10/09 00:47

پليس جلومو گرفت ميگه این خانوم بدحجاب چه نسبتي با شما دارن؟?
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
حالا هي ميخوام بهش بگم اين پدرام رفيقمه
خنده نميذاره كه ????

╭┈────『??♥️』#حرف_دلم

1400/10/09 00:48

سلامتی مردی که وقتی دید زنش داره گریه میکنه

رفت روبروش نشست





اشکاشو با دستش پاک کرد و گفت..
گریه نکن

آرایشت پاک میشه ..
بچه ها میترسن ??

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭┈────『??♥️』
#حرف_دلم
اومدم خونه عمم ...

مامانم زنگ زده میگه:
یه سوال میپرسم تابلو نکن فقط با آره یا نه جواب بده باشه؟؟؟؟؟
میگم باشه.
میگه اونجا چه خبره؟
پشمای جاسوسای بین‌المللی ریخت ?

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭┈────『??♥️』
#حرف_دلم
دوس دخترم انقدر منو دوس داره که حتي وقتي با گوشي
رفیقمم بهش پي‌ام میدم منو میشناسه و میگه جونم عشقم???




‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭┈────『??♥️』

#حرف_دلم
زن : عزیزم دکتر بهم گفت واسه اینکه حالم خوب بشه باید بریم به سفر خارج به یه ساحل آفتابی.?
حالا منو کجا میبری؟?

مرد : یه دکتر دیگه!!!?‌
????


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭┈────『??♥️』#حرف_دلم

1400/10/09 00:52

قدر لحظه هارو بدانیم
که عمر و زندگی المثنی ندارد ?
#حرف_دلم

1400/10/09 00:56

شب آرامشش را از
خدا قرض گرفته
که اینچنین آرام است
آرامشی ازجنس خدا
و نور وزیبایی ستارگان
را برای زندگیتون
خواستارم
شبتون آرام??
#حرف_دلم

1400/10/09 00:57

قشنگترین حس
زمانیه که یه اتفاق خوب برات میفته و تو مطمئنی اون اتفاق یه هدیه از طرف خدا بوده برای تو!
درست مثل پیدا شدن یه سری از آدما تو زندگیمون دقیقا وسط روزایی که حتی فکرشو هم نمیکردیم :)♡
#حرف_دلم

1400/10/09 23:43

‏به قول شاملو :
هر چه بیشتر می بینمت،
احتیاجم به دیدنت بیشتر می شود
#حرف_دلم

1400/10/09 23:44

+گاهی انقدر دلم برای دیدنت و گذشته‌هامون تنگ می‌شه که آرزوی مرگ می‌کنم.
_اگه بمیری نمی‌تونی منو ببینی.
+اما تمام لحظات خوشی که باهم داشتیم مثل فیلم از جلو چشمام رد می‌شه و حس می‌کنم چیزی بینمون عوض نشده.
#حرف_دلم

1400/10/09 23:44

ازش پرسیدم دوست داره؟
یه آهی کشید و گفت نمیدونم..
گفتم یعنی بعد این همه مدت هنوز نفهمیدی دوست داره یا نه ؟
بغض کرد و اشک تو چشماش جمع شد :)
گفت میدونی چیه ؟
یه وقتایی انقدر باهام خوب میشه که حس میکنم عاشقمه
یه وقتایی انقدر عادی باهام رفتار میکنه مثل یه دوست ..
یه وقتایی ام یه جوری رفتار میکنه که انگار غریبه ام..
حالا تو بگو!
به نظرت دوسم داره؟!
حرفی نداشتم جز این که بگم واقعا نمیدونم..
گفت همش با خودم درگیرم که عشقشم، رفیقشم، یا غریبه..
#حرف_دلم

1400/10/09 23:48

خیانت به خود آدم آسیب بیشتری میزنه تا به طرف مقابل، چون با خیانت شرف، وجدان، اعتبار و شخصیتتو فدای هوس بازی میکنی و آدم بدون اینا هیچی ارزشی نداره ..

#حرف_دلم

1400/10/09 23:49

وابستگی به آدمای سمی هم مثل معتاد بودن میمونه، با تمام وجودت میخوایش، ولی بهت ضربه میزنه، فکر میکنی نباشه میمیری، ولی باشه هر لحظه بیشتر میکُشتت، ولی اگه امروز ترکش کنی بهتر از فرداست! امروز وابستگی و اعتیادت بهش کمتر از فرداست؛ درسته بعدش استخون درد میگیری، فکر میکنی دنیا تموم شده، فکر میکنی میمیری، ولی یهو بعد چند مدت سختی کشیدن به خودت میای و میبینی ترکش کردی و الان دیگه سالمی و زنده!
#حرف_ دلم

1400/10/09 23:50

هنوز نمیدونم با اون آدمی که برام ارزش داره و یهو خودشو از چشمم انداخته باید چی کار کنم؟!
نه دلت میاد همه چیز و رهاکنی و بری، نه دیگه هیچوقت دل صاف میشه که مثل روز اول نگاهش کنی!
به قول امیر تتلو:
نه میگم‌برگرد نه میگم‌ اینجا خوبه بی تو.
@حرف_دلم

1400/10/09 23:54

بهش گفتم حوصله ندارم امشب نریم بیرون تورو هم بی حوصله میکنمو کسل میشی!
گفت نه تورو با این حال تنها نمیزارم ، اصلا دوتایی باهم بی حوصله میشیم خوبه؟!
بعضی وقتا کلا نیازی به گفتن جمله‌ی دوستت دارم نیست!
جایگزین های قشنگ تری هم وجود داره :)
@حرف_دلم

1400/10/09 23:57

پاسخ به

#حرف_دلم

ببخشید دوستان دیشب نتونستم کاملشو بزارم ??

1400/10/11 10:27

نمیگویم عاشقی نکنید، بکنید؛
ولی حواستان به خاطره سازی هایتان باشد
«بعضی‌ها» در زندگی‌‌مان می‌آیند تا با خاطره سازی، خاطره شوند!
نمیگویم عاشقی نکنید، بکنید؛
ولی نه در اماکن معروف، قرار هایتان را در تجریش نگذارید
قرارهایتان را در تئاتر شهر نگذارید، جوگیر نشوید و در کافه‌ای که همیشه میروید قرار عاشقانه بگذارید!
جاهای معروف را برای خودتان جهنم نکنید، کاری نکنید که وقتی از لمیز رد شدید جایی در حوالی سینه‌ی‌تان تیر بکشد و خاطراتی مبهم ولی شیرین مانند فیلمی که روی دور تند گذاشته‌اند از جلوی چشم های تر شده‌ی‌تان گذر کند!
نمیگویم عاشقی نکند، بکنید؛
ولی چنان به طرف محبت نکنید که مستاصل و ناتوان از پذیرش و هضم صمیمتتان، تصمیم بگیرد که به شما نزدیک نشود و دوری و دوستی را ترجیح بدهد به عاشقی و نزدیکی با شما!
نمیگویم عاشقی نکند، بکنید؛
ولی همیشه کادو های بی مناسبت ندهید، آبنبات های چوبی را آلت قتاله‌ی روح‌تان نکنید، کاری نکنید که با دیدن رز قرمز در گلفروشی قلبتان برای لحظه‌ای پر پر شود، چنان عاشقی نکنید که با دیدن انگشتر دست زنان، طنابی دور گردنتان حس کنید که حس خفگی بهتان دست بدهد!
اما با این همه نمیگویم عاشقی نکنید، بکنید :) .

#حرف_دلم

1400/10/11 12:20

تو زبون ترکی وقتی کسیو خیلی دوست داشته باشن بهش میگن :
«سن نواخدان منیم نفسیم اولدون»
یعنی تو از کی وجودت به نفس هام گره خورده ((:
#حرف_دلم

1400/10/11 12:21

بعضی چیزا گفتنی نیست. مثلا بهش بگی دلم برات تنگ شده بود؛ اگه بگی هم حس میکنی کافی نیست. انگار این عمقِ فاجعه رو که دلت از نبودنِ زیادش تنگ شده رو بهش منتقل نمیکنی.
باید بری جلو و محکم بین دستات نگهش داری و با همین کارت بگی ببین، از بس تو خونه ی امن دستام نموندی دلم به درد اومده.
یا دستتو بذاری رو شونش و نشون بدی که هی، من منتظرت بودما، حواست هست؟
یا ی لبخندِ از ته دل بزنی که عمق شادی رو از تو چشمات ببینه.
بعضی چیزا گفتی نیست، نشون دادنیه.
#حرف_دلم

1400/10/11 12:24

گاهی وقتام هست دلم برات خیلی تنگ می شه. درواقع دلم برای خودت تنگ نمی شه. دلم برای کسی که قبلاً بودی، خاطراتی که باهم داشتیم و نزدیکی که بینمون بود تنگ می شه. چیزی بهت نمی گم چون تو دیگه اون آدمی نیستی که یک زمان خیلی دوسش داشتم. من دلم واسه یک نسخه از تو تنگ شده که دیگه وجود خارجی نداره. من دلم واسه خاطره هایی تنگ شده که خیلی وقته تاریک شدن و مردن. مسخرست. یه جایی خوندم نوشته بود :"دلتنگی برای کسایی که هستن و مثل قبل نیستن به مراتب دردناک تر از دلتنگی برای کسایی که کلاً نیستنه." الان تکستشو درک می کنم. الان خیلی درکش می کنم.
#حرف_دلم

1400/10/11 12:24