✨?✨?✨
?✨?✨
?✨
#401
یه کله ی پرازهوا
بیداربودم ولی خواب بودم!
معلقم کرده بود آرامبخش لعنتی.
مثل آدمای مست که هیچی از دنیای اطراف حالیشون نیست گیجه گیجم کرده
بود
چشمام هی باز و بسته میشد .
صدای در اومد و بوی عطر تلخ سیاوش پیچید تو اتاق
چشمامو بستم و بی تفاوت بهش خوابیدم
تخت باال پایین شد
تکون خورد
اومد سمتم!
انگشتشو کشید رو گونم
بی جون ترازاون بودم که حرکتی بکنم وبفهمه بیدارم.
کالفه ازم دور شد
دیگه حتی جسمم هم جسمشو ارضا نمیکرد چه برسه روح!
دوباره تخت تکون خورد.
صدای تق فندک!
و بوی دود سیگار!
زیرچشمی نگاش کردم
اومد جلوی پنجره و زل زد به بیرون
پک عمیق میزد به سیگارش
پلکم سنگین شد و تو عالم خواب غرق شدم...
?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨
#402
تو معدم یچیزی میچرخید انگار و تا حلقم باال میومد.چشمامو باز کردم.خوابیده
بودم سمت راست تخت درست جای کیان .
سرم خالی بود انگار.
چرا من اینور خوابیدم؟
اتفاقای دیروز یادم اومد.
تا قرص خوردنم.
بعدشم حتما خوابیدم دیگه
اروم از تخت پایین اومدم.
ساعت رومیزی رو نگاه کردم.
ده دقیقه به 12 بود!
خبری از کیانم نبود.
رفتم تو سرویس بهداشتی
خواستم صورتمو بشورم که تو اینه چشمم خورد به خودم!
داغون بودم!
زیرچشمام کبود و گود رفته بود.
صورتم جمع شده بود انگار
لبام خشک شده بود
موهامم گه نگم بهتره.
پوزخندی به خودم زدم.
?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨
#403
شاید بهتره عادت کنم به این چهره
ازحاال به بعد کوچکترین دلخوشی ای واسه زندگی ندارم و مهم نیست چی پیش
میاد.
هرچه بادا باد!
آبی زدم به صورتم و اومدم بیرون.
اروم از اتاق رفتم بیرون.
کسی نبود و سروصدایی نمیومد.
رفتم پایین.
فاطمه خانم با خوشرویی سالم کرد.
با لبخند بیجونی جوابشو دادم.
نگاهی به صورتم کردوگفت:
دیگه ظهره.بگم بچه ها ناهارتونو حاضر کنن جای صبحونه؟
سری تکون دادم .معدم درد میکردو گرسنه بودم.
نشستم پشت میز و طولی نکشید که ساناز سینی به دست وارد پذیرایی شد و با
سالم میزو چید.
گرسنه بودم ولی میل نداشتم!!!
انگار سختم میومد غذا بخورم.
کارش که تموم شد گفت:
?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
1400/10/07 08:10